داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

۱۰۳ مطلب با موضوع «رمان شین براری» ثبت شده است

   فایل پی دی اف داستان های شرلوک هلمز  فایل pdf  شرلوک هلمز 

  file pdf  shelok Holmz   klek here you are. Plese  know kelikc  here .  


 

پاییز است پاییز . ...

رفتی  و  امید و انگیزه رو دادی به باد کوهلی آذرماه ....

خروج از ماتریکس ....

باد سختی که می‌وزید باران و سرما را مخلوط میکرد و بر صورت دخترک میپاشید. از فرط خستگی و درماندگی بر تیرک چوبی و کج چراغ برق سر گذر ، تکیه زد. موی سیاه و خیسش را با دستان لرزان از جلوی چشمانش کنار زد و آرام بازگشت به پشت سرش نیم نگاهی انداخته و آه غم انگیزی کشید ، آنگاه سمت پل باریک و زهوار در رفته ی شهر رفت ، و در نیمه ی مسیر پل ، ایستاد . دیگر به اطرافش توجهی نداشت. گویی به نقطه ای نامعلوم از زیر پایش مات و مبهوت خیره مانده بود . شاید به مرور هرآنچه گذشت می‌پرداخت. جریان سرکش و شدید آب رودخانه را از درز بین چوب های کف پل میدید.
...
دخترک تصمیمش را گرفته بود . خسته بود از خستگی های ناتمام . از تداخل جبر جغرافیایی و بخت و اقبال بد و زاده شدن در خانواده ای فقیر و دچار تعصبات خشک و تند ، دخترک یک نکته را میدانست ، ایمان داشت . مثل روز برایش روشن بود . او دختری بود که در یک اشتباه ژنتیکی در دوران جنینی به غلط در کالبد پسرانه زاده شده بود .
عاقبت سرریز از خشم و سرخوردگی ، مشتش را گره کرد و در دره ای از ناباوری ها سقوط کرد . از حفاظ پل بالا رفت و دستانش را همچون صلیبی باز نمود . چشمانش را بست . و بی اختیار به یاد صحنه ای از سکانس برتر فیلم تایتانیک افتاد. لبخندی از سر رضایت بر چهره اش ماسیده شد. و .....
در لحظه ای تلخ ، انجام داد آنچه را که نباید ...

چه حیف....
کاش دوستی ، مرهمی ، سنگ صبوری ، ناجی و یا همدمی داشت و به هر طریقی کمکش می‌نمود. یا اینکه لااقل رودخانه بستری نرم همچون پر قوی می‌شد و او را در آغوش می‌کشید و مجدد به دنیا پس و روزگار پس می‌داد او را. چه می‌دانم شاید ..... و شاید های دیگر .... کاش و کاش های بیشتر . ...
و اما در زمانی نه چندان پیشتر و در مکانی از همین سرزمین در حوالی نصف جهان یا بلکه همان اصفهان یکروز آفتابی و هوای خوش و عطر نسیم خوش بهاری :

دو دختر نوجوان ، دانش آموز دبیرستان هستند یا که بلکه کمتر . نمی‌دانم. توفیقی هم ندارد .
دست در دست یکدیگر ، سرمست و مدهوش از انرژی و طراوت هستند ، طوری گره خورده دستانشان که گویی هیچ کس و هیچ اتفاقی در کائنات قادر به جدا کردن شان نیست. آنچنان خوشحال و شاد هستند که قدم هایشان به یاد دوران کودکی ، بشکل له‌ له کنان در آمده. لحظه ای تصمیم می‌گیرند تا لحظه ی ناب دوستی شان را با دیگران به اشتراک گذارند. دو دختر لحظه ای مکث و سپس شروع به ضبط تصویر از خود می‌کنند. لبخند از لبانشان جدا نمی‌شود. گویی از اوج خوشبختی در عالم رویا بسر می‌برند. آنان از پلکان های پر تعداد آپارتمان بالا می‌روند ، تا طبقه ی آخر. و سپس پله های چوبی نردبان کوچک. و از آنجا بر روی بام.
در لحظه ای عجیب و حیرت انگیز ، آنان همزمان و با هم از لبه ی بام ....
چ حیف. ....
کاش پرواز بلد بودند. ...

خب کاش و کاش های بیشتر
اگر و اما و بلکه اما و اگر های بی ثمر
در سمت غرب سرزمین مادری و مام وطن ، لرستان و لر های غیور و مهربان سرگرم کار و زندگی ، بیخبر از روبرو ______

دخترک پس از انتظاری کوتاه پسرک را از دور مشاهده می‌کند، بی اختیار و شتابزده سمتش میدود . پسرک چند سالی از او کوچک تر است. ولی ظاهرا مجنون قصه ها اینبار ، لیلی در آمده . یا بعبارتی مجنون ترین لیلای شهر به پسرک محبوبش می‌رسد. آنان از ازدواج منع شده اند. اما نقشه ای در سر دارند. نمی‌دانم فکر کدامشان است. ولی هردو موافق هستند.
سوار خودروی سواری می‌شوند، به خارج شهر و محدوده ی سد بزرگ می‌رسند. مچ دستانشان را به هم با یک شال می‌بندند. و بوسه عشق ، آخرین کلام بین شان است و سپس ....
چه حیف...
کاش شنا بلد بودند....
______

اینها همگی حقیقت بودند و چه حیف...

_____

اینجا ایران است
و من سیاه‌نما نیستم.
بلکه به زوایای تاریک جامعه و حوادث تلخی اشاره می‌کنم که برایم عجیب و غیر قابل توجیه هستند .
چگونه یک مغز حاضر می‌شود فرمانی مبنی بر از بین بردن خودش را بدهد؟
چگونه یک موجود زنده با میل خود و دلخواه و از تمام وجود لبخند به لب دست در دست یار و دوست خود ، سمت یک فرجام عجیب می‌رود و حتی در اوج ناباوری جرات و شهامت و شاید حماقت انجام آن تصمیم عجیب را هم داشته و یک پایان تلخ را اکران می‌کند.
اینجا چخبر است ؟
خودکشی پدیده ای جدید نیست.
ولی منظور و مبحث این مطلب خودکشی نیست.
بلکه سبک خاص و بی سابقه ای از خودکشی است که مرگ در اوج رضایت و شادمانی و همراه یار و مراد دلش است. آنان نه سابقه ی اعتیاد به مخدر را داشتند و نه کالبد شکافی چنین امری را مطرح کرده . بلکه در عقل سلیم و روحیه ای خوب و شادمان می‌روند و خود را از ماتریکس تکرار روزگار خارج می‌کنند.
شاید آنان چیزی پی برده اند که ما نه....
شاید ....
شاید....
شاید های دیگر.

خودکشی در عقل سلیم و روز معمولی از زندگی . بدون غم و غصه و یا محرک مغزی و یا بی مصرف قرص روانگردان و یا شکست عشقی و یا افسردگی ، پدیده ای عجیب و جدید است که کماکان کسی بدان توجه نکرده.
سرزمینی که حداقل های پوشاک خوراک مسکن تحصیل شغل و درآمد و یا حتی مسافرت و تفریح سالم و یا امید به آینده در آن به سختی مهیا می‌شود دیگر جایی برای سلامت و بهداشت روح و روان نمیماند در زندگی.
کسی به بهداشت روح و روان توجه نمی‌کند.
تک بوعدی‌ و محدود شده اند مردمان درگیر با جبر . مرغ شان یک پا دارد . لجباز و بی منطق. پی جنگیدن با هم. اکثرا هم خودی از پشت دشنه بر خویش زده. خویشتن خویش درمانده تر از پیش. هرچه تیشه بوده از خویش و هم قوم و کیش بوده بر ریشه ی اقوام ایرانی.
و همواره میشکستند درختی را ، میشکستند همان هایی که روزگاری زیر سایبانش می نشستند .
ما مردمان بدی نیستیم ولی بر خوب بودنمان اصرار و بی اعتنا بر کمبود ها و کاستی های فرهنگی و رفتاری شده ایم. پر از اشکال و قابل نقد . البته نقد سازنده .
بداهه . شین

۵۸۵۹۸۳۱۱۰۵۳۹۱۷۷۴

بداهه نویسی خلاق 

شعله های آغوش مرگ

ماجرا از یک پیامک آغاز شد .

باز اولیای هنرجویان خورده فرمایش داشتن و طوری هم رفتار میکردن که انگار فرزندشون تنها هنرجوی هنرکده ست و می بایست پیشاپیش فرزند دلبندشون رو با اسم کوچک بشناسم . بی آنکه خودشون رو معرفی کرده باشند وارد بحث مورد نظرشون شدند ، طوری هم خودمانی پیام داده بودند که انگاری می‌بایست بشناسمشون . چون حتی نیاز به معرفی هم نمیدیدن. متن پیام چنین بود .

سلام خوبی . لوتفن‌ کمی باهاش صحبت کنید تا بلکه روحیه اش عوض بشه، شما رو خیلی قبول داره ، اگر بهش بگید ماست سیاهه قبول میکنه. پس ازش بخواهید کمی منظم باشه و به پدرش احترام بزاره، و افسرده نباشه. مرسی بخدا.
پایان پیام.

خب معمولا چنین موقعیت هایی رو با یک پیام کوتاه و اجمالی سر هم بندی میکنم تا مبادا سبب رنجش و یا ایجاد تصور غلط در والدین بشم ، و خدای ناکرده بی احترامی شده باشه.

جواب.
درود ، عرض ادب و احترام. سپاس که بفکر سلامت روح و روان فرزند دلبندتان هستید ، فقط لطفا خودتان را معرفی نمایید. اگر از بنده کمکی ساخته باشد کوتاهی نخواهم کرد.

پایان.

مدتی نشده بود که جواب داد .
.
اوااا ببخشید ، من مادر مهتابم.
نصیری . شماره شما رو از مدیریت هنرکده گرفتم


پاسخ
بروی چشم ، اطاعت امر می‌شود. .

خلاصه اون روز گذشت و دوشنبه درون هنرکده برخلاف همیشه ناچار به حضور غیاب شدم بلکه بفهمم هنرجو نصیری کدوم یکی هست. ولی همچین اسمی نبود توی لیست ، حتی مهتاب هم نداشتیم

اما توی کلاس روز چهارشنبه این اسم رو پیدا کردم. دختری ریز نقش ، چشمای درشت و نگاه غمناک ، افسرده و رنگ پریده . دلم براش سوخت . از دست برقضا اون رو به یاد آوردم، چون اولین جلسه وسط کلاس بی دلیل زده بود زیر گریه . اون حدود ۱۴ سال داشت ، زیر چشماش گود افتاده و کبود ، سبزه رو و زیبارو. اون روز انگار یکی از هنرجویان بهش متلک گفته بود که چرا اینقدر ریز نقش و کوچولو هست و شبیه جاسوئیچی زیر آیینه خودروی آقای معلم هستش. اونم زده بود زیر گریه.

بگذریم. بعد حضور غیاب ، حین تدریس چندباری اسمش رو آوردم و سریع و براق جواب داد و گل از گلش شکفت ، وارد فضای اصلی جلسه شد و با بقیه همراه شد و خوب معلوم بود که داره مبحث آموزشی رو پیگیری میکنه و حتی یکبار هم که زیر چشمی متوجه ی تقلا کردنش برای به کار انداختن خودکار شدم ، بی آنکه از بحث و توضیحات آموزشی فاصله بگیرم سمتش رفتم و خودکارم رو روی دفترش گذاشتم و اون زیر لب با خودش طبق معمول حرف میزد ، از اون دسته نوجوان هایی که با نجوای درون شون درگیر هستن و افکارشون بی اختیار به زبون آورده میشه و اطرافیان شون می‌شنوند که اون لحظه با خودش چه چیزی زمزمه کرده . اون زیر لب با خودش زمزمه کرد و گفت ؛
اِاِ از کجا فهمیدش خودکار میخوام ؟..!..

طبق معمول در یک ربع پایانی جلسات بحث آزاد داریم و من عمدا اون رو مخاطب قرار دادم . از انرژی های مثبت گفتم ، از اینکه توی طومار کشف شده در یک خمره درون یک قار در مصر یکسری از عقاید مصریان باستان نوشته شده بود و اونها معتقد بودن بعد مرگ روز حساب کتاب همگی به صف می ایستند و یک ترازو هم هست و هرکسی دل خودش رو روی یک کفه ترازو میزاره و سمت دیگرش یک پَچر از مرغ عشق هست ، و باید دلش سبک تر از پَر مرغ عشق باشه تا به بهشت بره . منظور اینکه کینه ، غم و غصه نداشته باشه توی دلش و شاد بوده باشه طی زندگانی. و بعد از اهمیت احترام به پدر مادر گفتم. و اینکه به این امر سفارش شده . و این لحظات اون خمیازه ای کشید و زیر لب زمزمه وار گفتش ؛
خودم پیامکش‌ رو دیدم. میدونم ماجرا چیه. ....

ظاهرا مادرش پیامک رو پاک نکرده بوده . خب بگذریم. زنگ خورد و همه تعطیل شدن. و حین رفتن سمت منزل ، نصیری رو دیدم همراه مادرش ، و ترمز کردم و سوار شدن چون تا یک‌جایی هم مسیر بودیم .

مادرش میگفت ؛
ببین آقای معلم چقدر با روحیه و خوش برخورد هستن ، یاد بگیر ازشون، نه اینکه اینجوری غمگین باشی و سرد . اصلا میدونی چیه ، الان آقای معلم برامون رمز موفقیتش رو میگه تا تو هم یاد بگیری

بعد با یک لحنی که انگار فرزندشون خنگ باشه و بخواد بچه گول بزنه ، ادامه داد و گفت ؛
مگه نه آقای معلم ؟...‌

مهتاب با قیض گفت ؛ آقای معلم نه!.. مگه بهت نگفتم که دیگه نگو آقای معلم. باید بگی استاد . بنده ی خدا ناسلامتی دانشگاه پردیس و فنی الزهرا تدریس میکنه بعد تو همش بهشون بگو آقای معلم ، آقای معلم .....

بعد زیر لب زمزمه وار قر قر زد و گفت؛ همیشه آبروی منو میبری . ایششش‌...


من گفتم ؛ خانم نصیری ، باید فرزندتان رو درک کنید و دوست خوبی باشید براش تا احساس تنهایی نکنه و اگر دلخوری رنجشر و یا گلایه ای داره بتونه بهتون بگه و خودخوری نکنه . گاهی ما بزرگترها می بایست نرمش بخرج بدیم . خب از دیدگاه بنده با توجه به عمری که از این فرصت ناب زندگانی نصیبم شده و با توکل به تجارب زیستی و بینش خودم میتونم بگم که این دنیا پر از زیبایی هاست ، پر از عشق ، محبت و فرصت هاست .
مهتاب زیر لب گفت ؛ کدوم فرصت؟ کدوم عشق ؟ کدوم زیبایی ؟... پس چرا من نمیبینم
جواب دادم : خب شاید باید جشم ها را شست . جور دیگر باید دید. شاید با چشم دل نگاه نکردی تا حالا . وگرنه دنیا پر از اتفاقات خوب و زیباست. طوری که کافیه به اطرافت خوب نگاه کنی تا عشق ، مهر محبت ، لطف خدا و عطوفت و بخشش رو ببینی .

در همین حین مادر و فرزند شروع به بحث کردن و من چیزی از حرف هاشون نمیفهمیدم . ولی هرچی بود دلم برای دخترک سوخت .

من پشت چراغ قرمز گفتم ؛
خانم نصیری ، بنظرم بهتره ابتدا از مهتاب جان پرسش بشه دلیل ناراحت بودنش چیه . بی شک دلیلی داره . ضمنن مقایسه کردن کاری اشتباه است . شما هم باید قدر مهتاب جان رو داشته باشید و نباید همش ازش گلایه کنید . خب مهتاب جان بگو ، می‌شنویم

مهتاب گفت: از صبح تا شب همش اتفاقات بد می افته . هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه . حتی فقط واسه این میام هنرکده که مادرم قر قر نزنه ، وگرنه به هنر علاقه ندارم.

من با تعجب پرسیدم اتفاقات بد؟ کدوم اتفاقات؟ دنیا به این زیبایی ، شهرمون به این زیبایی ، همشهری های مهربون ، طبیعت زیبا ، دوستان خوب ، همه چیز مثبته
(در همین لحظه پیچیدم درون خیابان سام ، بعبارتی همان خیابان سردار جنگل )

مهتاب ؛ کدوم عشق؟ همه از هم متنفرن، همه طلاق میگیرن، همه فقیرن ، همه عصبانی ،همه افسرده ، داغون، ناامید ،

من گفتم: شاید بخاطر این هست که فقط نیمه ی خالی لیوان رو میبینی . و نیمه ی پر لیوان رو نمیبینی مهتاب جان . خب اقتضای سن و ساله ، آدم‌های بالغ تر و بزرگ تر هرگز چنین منفی نگر نیستن ، و کارهای غلط و اشتباه انجام نمیدن ، منطقی تر هستن ، توی عصبانیت تصمیم گیری نمیکنن ، احساسی رفتار نمیکنن ، و ميدونند برای هر مشکلی یک راه حلی هست ....(در همین لحظه متوجه ی نگاه مردم درون پیاده رو و نگاه و توجه مادر و فرزند به سمت خاصی از خیابون سردار جنگل شدم ، انگار به حرفهای من گوش نمیدن ، و اتفاقی در حال وقوع هست چون توی آیینه چهره ی مهتاب رو میبینم که با دهان باز و چشمهای حیرت زده به سمت پیاده رو خیره شده و مادرش هم طوری داری خدا پیغمبر رو صدا میزنه که انگار با صحنه ي آخر زمانی مواجه شده .

نگاه کردم و دیدم یک خانم میانسال داره به شوهرش بحث میکنه ، کنار میوه فروش های حاشیه ی خیابان ایستاده و یک پیت بنزین دستش هست و یک فندک در دست دیگر .

بعدش هم اتفاقی افتاد که نمیدونم چطور باید شرح بدم ، بنزین رو ریخت روی خودش و از مردم رهگذر فاصله گرفت و شوهرش رو وسط خیابان در آغوش کشید و فندک زد .


من کوپ کرده بودم و به خودم لعنت می‌فرستادم که توی خودرو کپسول آتیش خاموش کن ندارم ، و رقص باله ی دو نفره ای در خیابان سردار جنگل در حال انجام بود میان شعله های سرکش آتش. و خب مهتاب زیر لب زمزمه کنان میگفت :
آره همش اتفاقات قشنگ ، همش عشق ، همش زیبایی ،

بعد با بغض ادامه داد ؛
طور دیگر باید دید ، چشمها را باید شست . زیر باران باید رفت . ....

و زد زیر گریه

من که شوکه بودم و ترجیح دادم طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده . ولی نمی تونستم . صحنه ای بشدت بد و آزار دهنده ای بود که روح و روان انسان رو خراش می‌داد.

الان از اون روز یعنی ۱۶ مرداد چند روزی گذشته ، در وهله ی اول به هم وطن هام تسلیت میگم و دلم میخواد هرگز چنین حادثه ای تکرار نشه . البته اسمش رو نمیشه حادثه گذاشت. بلکه خب عمدی و از سر درماندگی اتفاق افتاد . اینبار نه از طرف یک نوجوان ، بلکه از جانب یک فرد بالغ و عاقل . خب چی میشه که به این مرز از ناامیدی میرسه یک فرد . ؟... امروز من متوجه ی ماجرا شدم اون خانم خدا بیامرز با شوهرش اختلاف خانوادگی داشت و از هم جدا شده بودند، اون مرحوم ۴۶ سال داشت و همسرش ۵۲ سال . از کاسبین خیابان سام (سردارجنگل) بود و همه از به خوبی صحبت و یاد می‌کنند. اکنون هم با ۶۵ درصد سوختگی از سوانح سوختگی رشت به تهران انتقال دادنش . ظاهرا از یکدیگر جدا شده بودن و مبحث طلاق . و خانم اصرار به بازگشت به زندگی داشت . و می‌خواست مجدد آشتی کنند و شوهر قبول نمی‌کرد ‌ . خواهشن قضاوت نکنیم . چون ما از ریز ماجرا آگاه نیستیم. ضمنن متوجه شدم که بنا بر دلایلی اخلاقی و برای پیشگیری از الگو برداری غلط درون متن خبر به قسمت هایی که شوهر سابقش رو در آغوش کشید اشاره نشده .
اینم لینک خبر یکی از سایت ها .Link News لینک خبری حادثه

توضیح واضحات میدم تا مبادا برچسب سیاه نمایی و تبلیغ علیه کسی و یا جایی به این مطلب زده بشه . نکته نخست که بنده به هیچ وجه نقاط سیاه جامعه رو بزرگنمایی نمیکنم و بلکه فقط از مشاهدات شخصی خودم متن و مطلب تهیه میکنم و از اونجایی که حضرت آقا فرموده بودند هرگاه شخصی مردم را از شرایط ناامید و از مسولان دلسرد نماید دُژمن محسوب خواهد شد چه بداند ، چه نداند .

باید خدمتتان عارض شوم که این مطلب هیچ ربطی به مسولان نداشت ، لااقل بطور مستقیم نداشت و هیچ رد پایی از دلسردی و ناامیدی درونش نبود ، و اگر اختلافات زوجین این روزهای جامعه ما به طلاق و طلاق کشی میرسه و مردم و هم وطن ها اونقدر خشمگین بی اعصاب ، و افسرده و دلزده از زندگانی هستند ‌که مرگ رو نسبت به زندگیه با ذلت ، ترجیح میدن هیچ ربطی به فقر ، اعتیاد ، فحشا ، مشکلات مدیریتی و بیکاری نداره . بلکه اونها اصلا متوجه ی گرانی و فساد و دچار بیکاری و اعتیاد نیستند و بلکه از سر تنوع و شیطنت و بازیگوشی اقداماتی از قبیل خودکشی رو انجام می‌دهند. تا زندگی شون کمی رنگ و بوی هیجان بگیره . وگرنه همگی شعار مشترکی دارند و یکصدا میگن که غصه واسه قصه هاست .
خب اکنون اینکه شما دلیل نوشتن چرت پرت های پارگراف بالایی رو درک کرده باشید یا نه ، بستگی به خودتون داره و هوش و زیرکی و تجربه تون نسبت به افرادی معمولی مثل بنده ولی با شرایط خاص و زیر ذره بین . اینکه فرمایشی قلم به دست بگیرم در مرام و مسلک بنده نیست و این مهم که عاشق و حامی و فدایی مردم هم وطن و میهن و آب و خاکت باشی ولی دشمن محسوب بشی مقوله ی عجیب و دارای پارادوکسی محسوب میشه. منظور از پارادوکس همون تضاد و وارونگی حقیقت هستش . البته بنده گفتنی ها رو همیشه گفتم و بازم خواهم گفت و عبایی ندارم ، البته سربسته و محترمانه . آنکه گوش شنوا داشت شنید .

ا
خب با توجه به‌ لینک میتونید متن خبر رو خودتون بخوانید . و من خانه ام در چند متری محل حادثه بود و پشت فرمان با چشمان خودم شاهد بودم . و خب نمی دونم چی باید بگم . فقط اینکه تمام مسیر داشتم حرفهای خوشگل می‌زدم ولی آخرش چنین ختم شد برام دلسرد کننده بود ، بیچاره مهتاب ‌ .
رنگ به رخسارش نبود .

    ماجرا از جایی شروع شد که...‌.‌

  کتاب های شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری را از نشر کتاب سبز تهیه نمایید    کتاب  های چاپ شده از شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری صیقلانیشین براری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی        


درود و عرض ادب و احترام . 

گلچین متن طولانی غمگین

۵+۱ شعر زیبا و دلنشین درباره زندگی از شاعران معروف جهان

نازخاتون دقمرگ شد! | شبکه اجتماعی کتاب

دریافت داستان کوتاه فایل pdf  رمان مجازی به مدیریت شهروز براری صیقلانی
عنوان: داستان کوتاه شین براری حجم: 3.88 مگابایت

داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوش

باران وحشی می‌بارد

داستان کوتاه ادبی انتقام سخت        شین براری

انتقام سرد

Una storia d'amore Il ragazzo era stanco. Il ragazzo non era

از انسان بودن خسته شده ام.

چوک ۱۳۰ رایگان مجله‍ ادبی دریافت
عنوان: ماهنامع چوک با اثری از شین براری نسخع ۱۳۰
حجم: 10.8 مگابایت
توضیحات: ،شتروز براری صیقلانی

 

گزارش گروه چهره ها رکنا، جوانه دلشاد بازیگر نام آشنای سینما و تلویزیون ایران که این رزوها برای تفریح به دریاچه مهارلو سفرکرده است فیلم کوتاهی را ازخودش منتشرکرد.

 

لینگ  و  آدرس ودانلود مجله وداستان و کتاب و وبلاگ  

 فایل کامل رمان  سفر در زمان عاشقی  بشکل های  pdf   و  apk  و epub اشتراک گذاشتم به ادامه مطلب بروید....

     فایل کامل رمان دون جوانی رو  در قالب  pdf   و دو  فرمت دیگر  بازنشر کردم.  به ادامه اش بروید. 

   عینک کجبینی   نقاب بدبینی    

      

 لبخندهایش،   قد و بالاش ،   لحن صداش،  برق نگاش ، شیوه ی  خندیدناش،  اون رو واسه  من  انگار آفریده خدا....     ..(به ادامه مطلب بروید...) ...