داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی


اینجا هستم که هستم ، تو رو چه؟ مگه اینجا این درب صورتی خونه ی شماست؟
_ خانم کوچولو این که صورتی نیست ، نارنجی هستش

▪︎ خودم میدونستم، بعدشم اصلا میدونی چیه ؟.. موهام رو دو گوشی میبندم نمیتونم خوب برف بزنم .....

_ چی؟ برف بزنی ؟ مگه قراره برف بازی کنی؟ هنوز تا برف بازی خیلی مونده ‌ . الان وسط پاییز هستیم ‌ ، منظورت از "برف زدن" "حرف زدن" نیست؟
▪︎ آرررره‌ ، من اینجوریام . هرجوری دلم بخواد حرف میزنم . مثلا وقتی موهام رو گیس کنم مدل حرف زدنم گیس گیسی‌ میشه مثلا بعدش به قابلمه میگم دابلمه ، به گنجشک میگم کونکشک‌ ، به آکواریوم میگم آفکاریون‌ ، خلاصه اینجوریاس مدل من . راستی این پیشی شماست ؟.. میشه بهش بگی انگشت بابای منو پس بده . با شما هستماا‌ ... آهای آقای بچه دزد ، با شما هستمااا‌. .. حواست کجاست ....
16■
_ به من گفتی بچه دزد ؟ به نظرت من بچه دزدم؟
▪︎ خب ، نه . یکم مهربون تر و دراز تر . بعدشم بچه دزدها که موهاشون بلند نیست. هست ؟....
_ نمیدونم . والا چی بگم ، تا حالا بچه دزد ندیدم . خب خانم کوچولو ممکنه به من بگی دو ساعته آزگار جلوی درب خونه ی من ، ته این کوچه بن بست چیکار میکنی ؟... هوا تاریک شده ، بیرون ناامن و خیابون شلوغ و شهر آشوبه. تو با این گربه ی سیاه از کجا سر و کله تون سبز شد ؟ واسه کدوم خونه هستید ، مادرت کجاست ، پدرت کیه ؟...
▪︎ میدونستم بچه دزد هستی . دیدی درست گفته بودم . باهاشون چیکار داری. مگه خودت پدر و مادر نداری ؟... برو پی کارت وگرنه جیغ میکشماااا‌.... برو برو ، پیشی بیچاره ترسید و در رفت.. مزاحم . چه آدمای بیکاری پیدا میشناااا‌... الان زنگ میزنم پلیس ۱۲۰ تا بیاد حسابت رو کف پات بزاره هاا.... ایششش.... خخخخ البته موبایل که ندارم ، ولی بابام داشت . شکست یه تیکه اش اونجا افتاده ، سرکوچه
_ خانم کوچولو اسمت چیه ؟ نگرانم گم شده باشی . چون انگار هیچ مقصد و هدفی نداری و دو ساعته داری ته کوچه با گربه حرف میزنی . خب اگر خودت نمیخوای بگی ایراد نداره ، زنگ میزنم پلیس و میگم یه دختر کوچولو پیدا کردم که حرفهای عجیب میزنه .

▪︎ که چی بشه ؟ اگه با پیشی حرف میزنم واسه این هست که شاید انگشت بابام رو پس بده . وگرنه من که نمی‌شناسم این پیشی کیه، بعدشم مثلا زنگ بزنی به اقا پلیسه که چی بشه؟
_ که بیاد و ببره تو رو پیش پدرت .
▪︎ لازم نکرده ، اورژانس آمبولانسی از این چراغ داره بالای سقف شون ، اومد و بابام رو جمع کرد و برد . ولی من پشت این شمشاد ها قائم شدم .
_ نکنه صدای تصادف که سر شبی اومد رو داری میگی، صدای اورژانس نیومد ، ولی ماشین بهشت زهرا اومد ، نکنه بابای تو ..... الهی بمیرم . خب هیچ شماره ای از مادرت داری؟ آدرسی ، نشونه ای ، چیزی که بتونم ببرم خونه تون تو رو ....!؟...
▪︎ نوچ . ما از شهرستان اومدیم ، از اون دور دورا‌ ، بعدشم تازه دیشب مسافر خونه راهمون ندادن ، چون پول بابایی کم بود و بعدش روی نیمکت پارک خوابیدم . بابایی آتیش روشن کرد آقای باغبون اومد گیر داد و دعوامون کرد . بعدشم من از اولش هم مامان نداشتم ، مگه تو داری؟...
_ برام تعریف کن ، چرا اومده بودید اینجا ، چون من منتظر یه مشتری هستم که از راه دور داشت می اومد تا یه چیزی بخره ازم. ولی دیر کرد و یهو گوشیش هم از دسترس خارج شد . نکنه تو دختر همون باشی ....
▪︎ تو که مغازه نداری ، چجوری میخواستی یه چیزی بفروشی ، اینجا که مغازه نیست. همشون خونه هستن . درب همشون هم بستن . فقط درب صورتی خونه تو بازه . تو خونه تون چی میفروشی مگه ؟... شکلات هم میفروشی ؟...
_ آره، ولی آول تعریف کن که چی شدش اومدید اینجا
▪︎ من که پیاده شدم و بابایی گفت که بیام درب صورتی نارنجی رو با سنگ بزنم و به آقای دکتر قلابی بگم که پول جور شد و کلیه جدید و تازه واسه بابام بگیرم ، آخه میخواست یه دونه جدید رو بخره . قبلی خراب بود ، بعدددد پیاده که شدم ، یه ماشین پلیس اومد و تصادف کرد با بابایی ، بابایی شکستش فکر کنم ، چون یه تیکه اش رو که فکر کنم انگشتش بود رو پیشی برداشت برد واسه بچه هاش . اوناهاش اونجا ریخته ، نگاه کن .
_ چی اونجا ریخته ؟...
▪︎ آب آبلامو‌ .....
_ چی؟ آب آبلیمو؟ اون که خون هست . لخته شده . تازه فهمیدم ، وای خدای من ، تو دختر آقا رسول هستی ، طفلکی قرار بود کلیه o+ سالم بهش بفروشم . ...
▪︎ آب آبلیمو نه، آب آلبالو. منظورم همون بود ‌ . حالا چیکار کنیم ؟... شکلات میدی یا نه ؟...

17■
یکسال بعد......

ببین موهام رو دو گوشی میبندی همش تمرگوزم‌ رو از دست میدم و کلمه ها رو غلط میگم . . همش بهت میگفتم که اینجوری نمیشه که بشه ها.... از من گفتن بود . حالا خود دانی .... ممکنه یادم بره که قراره چی بگم به مادرت .

_ تمرگوز‌؟ نه. باید بگی تمرکز . خیلی کلکی ناقلا . از قصد کلمه ها غلط میگی که فکر کنم بخاطر دو گوشی بستن موهات اشتباه به زبون میاری کلمه ها رو .

▪︎ ببین یه دونه سوال بپرسم ؟..
_ بپرس
▪︎ . تا حالا روی دیوار راه رفتی ؟ البته الان که نه . منظورم وقتایی هست که مثلا داری صورتت رو اصلاح میکنی و مثلا.... مثلا یهو وسط کار تیغ بشکنه ‌ ، بعدددد‌ مثلا تو هم اتفاقی نصف سبیل هات رو زده باشی ، و نصفش رو نه . اون وقت مثلا اگر بخوای روی دیوار راه بری ، میتونی ، یا نمیتونی . تو اینو اول به من جواب بده . میتونی ؟ میتونی ‌ . تو میتونی . درسته نه؟..
_ ای بیشرف ، شیطون بلا ، مگه من گربه ام که نصف سبیل هام نباشه تعادلم به هم بخوره !..

خخخ از کجا فهمیدی . آخه توی مهدکودک یه گربه هست رنگش شلوغه، یعنی رنگش ابله هست بعدددد‌
_ ابله یعنی چی ، ابلق . خب بگو

▪︎اررره‌ همونی که خودت میگی درسته . ابلق . بعددد‌ این خانم معلم میگه اگه گربه ها سبیل نداشتن روی دیوار نمیتونستن راه برن . درست میگه ؟.. من گفتم بابای جدیدم سبیل داره ولی وقتی هم که نداره اگه بخواد روی دیوار راه بره میتونه بره‌. اون خیلی زرنگه‌. بعد خانم معلم خندید . گفت یعنی چی که 'بابای جدیدت " بابای جدید دیگه کیه ؟ بعد پرسید که مگه این آقایی که میاد دنبالت پدرت نیست ؟.. گفتم چرا جدیدش هست . قبلی رو پیشی خورد . بعد گفت نباید پدرت رو با گربه مباحثه کنی ...
_ مباحثه یعنی چه ؟ باید بگی مقایسه . خب الان که موهات بازه . پس چرا باز کلمه ها رو اشتباهی میگی؟

▪︎راست میگیااا حواسم پرتاب شده بود یه لحظه خخخخ
_ حواست پرت شده بود . نه پرتاب .

▪︎آره همونی که تو میگی درسته . خخخ .

_ الانم اون خانمی که قراره بری باهاش حرف بزنی مامان واقعی منه . یادت نره چیا باید بگی بهش
▪︎ باشد . چرا حالا اینجوری یه وَر گوزکی‌ نشستی پشت فرمون . می‌ترسی تو رو ببینه ...

_ نه ، چرا باید بترسم. این کلمه های زشت رو از کجا یاد میگیری تو . یعنی چی که " یه ور گوزکی نشستی" . عیب نیست به بابای خودت این حرف رو میزنی ...
▪︎ ببشخید....
◆خاطرات یک کالبدفروش◆
19■

_ خب انگار داره میادش ، آره خودشه ، یادت که هست باید چی بگی بهش . برو من همین جا وا میستم نگاه میکنم . هول نشو . آروم حرف بزن ‌ و با لبخند . محترمانه و قشنگ . اگر کلمات رو فراموش کردی ایراد نداره . من ناراحت نمیشم از دستت . اگر واکنش خوب نشون نداد ایراد نداره ‌ . تو بغلش کن و دستش رو بوسه بزن بیا سمت خودم . و دو تایی میریم اول خرید بعد خونه . خوبه ؟ . یادت نره بهش بگو که مادربزرگت‌ میشه ، بهش بگو بابای تو ، پسر اونه . فهمیدی چی گفتم ...

▪︎آره بابایی خوبه . چرا چشمات اشک داره یهو . گریه میکنی . ؟...
_ نه ، دخترم . چشمام خودش اشک اومد ‌ . برو تا دیر نشده .

▪︎باشد . آروم برم . یا له له کنان؟.

_ فرقی نداره . فقط زود باش .

▪︎باشد . پس بابای من مادربزرگ اون و من پسر مادرش ، بعد ددد قاطی کردم که....
ایراد نداره ، الان میرم بهش میگم که مادر بزرگ منه .
.
.
.
.. خانم سلام.... من اینجام . ایناش . . من اسمم آناهیتا هست . بچه نیستم . شش سالمه . خیلی هم دختر خوبی هستم . هیچ وقت هم دوست ندارم موهام رو دوگوشی ببندم ، خیلی با ادبم ، اینو همه میگن . ... مرسی خوبم. مرسی ، شما هم خوشگلی ‌ . چی؟ چشمام؟ مرسی ، چشمای شما هم خوشگله . بابام میگه چشمام به بابارسول رفته، البته بابای جدیدم اینو میگه . ‌ . بابام اونجا واستاده ‌ . اوناهاش‌ . اونی که قدش بلنده ‌ . موهاش بلندتر. پوتین هاش رو تازه خریده . این حرفا چیه دارم میگم . آهان یادم اومد . من باید یه چیزی بگم به شما . الان میگم . یه لحظه واستید آب دهنم رو قورت بدم . من آنا هستم . بعد اونم بابامه . . بعددد‌ مثلا .... الان یادم میاد . چی باید بگم. آهان یادم اومد . بعددد‌ بابام هم مث من از اولش مامانش‌ نبود . یعنی بود . ولی پیشش نبود ‌ . بعددد‌ بابام مامانش رو میشناسه . ولی مامانش نمیدونه که پسرش کیه . بعد . مثلا ... الان میگم باقی اش رو . یه نفس بکشم. هول شدم آخه. خخخ . الان دارم میگم . بعدااا‌ من باید .... چی باید میگفتم ... یادم رفت که . ... بعدددد‌ مثلا ،‌.... وای بازم یادم رفته . .... آهان شما نوه خوشگل مث من نمی خواین ؟... مث من خانم و خوشگل . خانم.... من نوه شما هستم. اگر شما نتونستی مادری کنی واسه بابام ، در عوض یه فرصت الان به شما میدم که در عوض مادر بزرگ بچه اش باشید . چرا گریه میکنید باید خوشحال می‌شدید نه اینکه گریه . خانم .... خانم.... کجا میرید .... خب باشد . لااقل خداحافظی می‌کردید. .... واااا چرا فرار کردش پس...
بهتر . الان بجاش میرم با بابام خرید . کلی عروسک میخرم . آخ جووون‌...
◆خاطرات یک کالبدفروش◆
■21

(چرا ؟...) (شاید نباید به آدمها فرصت دوباره بخشید ، شاید نباید اونها رو بخشید ، و من در اشتباهم. اسیر تصورات غلط . تصور می‌کردم در جبران فرصت ناب زندگانی که بخشیده بودی به من ، می تونم تمام عمر نبودنت رو فراموش کنم ، و طوری رفتار کنم که انگار هیچ گلایه ای ندارم. خب من هیچ ، حتی واسه بچه شش ساله هم نخواستی مادربزرگ باشی . این عجیبه . بقول خانم انصاری که می‌گفت؛ کسی که نخواسته برای نوزاد یکروزه ی خودش مادری کنه ، هرگز واسه دختربچه ی شش ساله هم مادربزرگی نمیکنه . ولی من گفته بودم که زمان آدمها رو تغییر میده و نباید قضاوت غلط کرد . اصلا قضاوت غلطه . ما چه میدونیم در چه شرایطی بوده در سی و سه سال پیش ‌ . شاید ناچار بوده . شاید .... هزار تا اما و اگر ‌ . ولی این نیست بخدا رسمش . غمگینم ، خودروی شما جایی پارک بود که من ناخواسته مسیر خروجش رو بسته بودم ، و شما چشم انتظار رسیدن راننده خودروی بیشعوری که بد جایی پارک کرده بود اطراف رو با نگاهت شخم میزدی ، و من و آنا سمتت اومدیم ، خیال کردی سمت شما میایم ؟.. نخیر ، لطفا یه مقدار کنار برید درب خودرو بهتون نگیره . اون راننده بی‌شعور بنده هستم . نمیدونم چرا توی مسیر این جمله رو گفتم ؛
_ یه عروسک خوب و خوشگل و گرون میتونه از یه مادربزرگ بد ، بهتر باشه . مگه نه ؟..
▪︎آررره‌ بابایی . بهترتره که بزرگ هم باشه . تا شب ها که شبکاری بشه پشتش قائم شد یا که بغلش کرد خوابید .

_ به نظرم شبهایی که میرم دنبال سوژه های جدید توی پارک ساعی ، آنا با ترس می خوابه ‌. دقیق عین خودم و شش سالگی هام . تاریخ تکرار میشه ؟..

▪︎ آره بابایی تاریک تاریخ میشه ‌
_ چی؟ چرا این حرفو زدی؟

▪︎خب خودت الان داشتی اینو میگفتی ‌ . مگه نگفتی؟
_ چرا ولی توی دلم گفتم .

▪︎خب آخه من شنفتم . نکنه منم توی دلتم !... خخخخ فکررر‌ کن . چه عالی مگه نه....‌
22■
_چی ؟

▪︎خب معلومه دیگه . یه عروسک گنده و پشمالو . از این خرس ها هست که ولنتانک‌ به هم هدیه میدن . از اونا ....

_چی؟ ولنتانک؟ ولنتانک‌ دیگه چه کوفتیه ؟

واای ‌ بابایی تو هم که هیچی بلد نیستی . آبروی آدم میره . ولنتانک‌ یه جور تانک باید باشه که ول هست . و .... خب نمیدونم ربطش به عروسک خرسی و شکلات چیه ‌. ولی باید اون روز به هم کادو و هدیه های خوشگل و خوشمزه بدن . حالا دقیق نمیدونم ولنتانک‌ چه شکلیه‌. ولی از خاله آتوسا میپرسم بهت میگم ‌ . .
_ کی؟ خاله آتوسا ؟ کی هست حالا ؟....
◆خاطرات یک کالبدفروش◆
23■
▪︎این خانمه که اومده مهدکودک و سطل زباله ها رو خالی میکنه و جاروب میزنه . خاله آتوسا دیگه . مگه بهت نگفتم؟.. آخه اون خاله بد اخلاقه رفت و بجاش یه خاله ریزه اومد . خاله آتوسا . این یکی کفش هام رو بهم کمک میکنه تا بپوشم . بعد ولی خانم مدیر بهش گفت که چرا عروسک خرسی گنده اش رو آورده مهدکودک . بعد اون گفت آخه هدیه ولنتانک‌ بوده . و خانم مدیر گفت ولنتاین . نه ولنتانک‌ . ولی من که برام مهم نیست . منم فردا عروسکم رو میبرم مهد و میگم هدیه ولتانک‌ هست و بابایی بجای مامان بزرگم واسه من خریده . بابایی ماشین بابای ملیکا مث ماشین مامان بزرگ سقف داشت
_ خب همه دارن .
▪︎میدونم ، ولی باز نمیشه . ثابته . ملیکا گفتش که باباش میگه آدم باید یا دزد باشه یا نزول خور که سقف ماشینش کروک باشه . بعدشم کدوم آدم عاقلی توی شهر بارونی ماشین کروکی می‌خره ‌ ..... خب حالا یعنی پس تو ..... یعنی من مثلا بعدااا‌ مثلا یهویی ، مثلا .... اصلا یادم رفت چی میخواستم بپرسم بابایی.... .
_ تو باید میگفتی خودرو واسه بابام نیست ، امانت و موقتا زیر پاش هستش . و ما خودرو نداریم .
24■
▪︎یعنی دروغ میگفتم .... ؟.. وا وا... وای... ناخن بلند ، موی بلند ، دستای کثیف.... صورت کثیف .... وای‌ وایو‌ وای‌... واویلا..... آها یادم اومد بریم خونه ی خاله لیلا ؟... .
_ خاله لیلا کیه؟ آناهیتا تو هم یه چیزیت‌ میشه ها... آدم به هرکسی نمیگه خاله ‌ . آدم خونه ی هرکسی نمیره . آدم فقط با خانواده خودش رفت و آمد داره و دوستان نزدیک . همین و بس .

▪︎خب آخه.... پس چرا ما نداریم؟... .
_ ما داریم ، ولی‌.‌‌‌... خب .... به نظرت عروسک بزرگ بهتره یا سرامیکی ؟ از اونایی که لباس عروس تن دارن و یکی داری اما افتاد گردنش شکست ، سرش خورد شد ، و با هم چسب زدیم ... یادت هست که!... .
▪︎آره، آره ، خوب یادمه ، دست هاش سالم بودن ولی سر نداشت ‌ . بعدشم چسب زدی و با انگشت نگه داشتی تا سرش نیفته‌ و چسب خشک بشه ولی دستت چسبید بهش و خندیدیم ، یادمه. اصلا چی شدش یهو؟... کجاست؟ . انبار یا بالکن؟...
_ صدای موسیقی رو زیاد میکنم ، ترانه ی زیبایی به نظرم اومد . یادم باشه برم ترانه سرای این قطعه رو جستجو کنم و ببینم کی بوده . شاه بیت‌ با صدای مسیح و آرش ای پی . آناهیتا میدونی این کیه الان داره میخونه ؟.. .
نوچ ....
_ چندی قبل کنسرت کی رفته بودیم شب ؟... همونی که یه ترانه گیلکی بدون آهنگ هم خوندش ‌ ، همونی که ...
26■
▪︎ آره آره همون شب که ملیکا اینا هم برده بودیم با خودمون رو میگی ‌ . یادمه . ملیکا لاک قرمز زده بود ، ولی مامانش براش زده بود ، تو هم که پاک آبروی ما رو بردی ‌ . آخه چرا بلد نیستی ناخن منو لاک بزنی . خجالت کشیدم ، واسه ملیکا خوشگل شده بود ، واسه من گریه دار و غمناک . آخرش هم گریه کردم . ولی چون رفتم توی دستشویی گریه کردم کسی نفهمید . واقعا که .... بابایی نهار چی میخوریم ؟..‌ بریم اونجا که صندلی هاش بلنده ، آخه اونجا مهربون تره . اون خانمه که پول میگیره میزاره توی کشو و دستگاه میگه دیرینگ ، آخرین بار از من اسمم رو پرسیده بود ، اونجایی که دستگاه بلک جک داره . و من قدم نمیرسه به دسته هاش ‌ .
_ باشد ، آناهیتا کمربند خودت رو ببند ، ترمز میکنم سرت نخوره به داشبورد ‌ . موهات رو هم جمع جور کن . اینجوری موهات شبیه لانه ی کلاغ شده ، یکمی هم شاید شبیه به خواهر تارزان شدی ‌ ‌
◆خاطرات یک کالبدفروش◆
27■
▪︎
خب آخه اگه دو گوشی ببندم شبیه خواهر میکی موز میشم بابایی ‌.... بابایی مثلا بعدا یه چیزی مثلا بپرسم بعداااا‌.... .
_باشد بعدا بپرس.
▪︎ خب آخه از کجا باید بفهمم بعدا یعنی چه زمانی ؟.... اگه یادم بره یهو چی؟... خب مثلا اگه بعدا ، الان بپرسم بجای بعدا ، بهتر تر نیست؟.. .
_ آنا چرا اینقدر از کلمه های ' بعدا' ، و 'مثلا ' استفاده میکنی توی حرفات . ...‌

▪︎خب مثلا اگه 'بعدا' کمتر بگم بهتر تره ؟.‌‌ .
_اوهوم
▪︎بپرسم ؟.
_ اوهوم
▪︎بابایی چرا بابای بچه ها مث بابا ها هستن ولی تو شبیه اونا نیستی ؟.‌‌ ...
_ خب مثلا چطوری باشم که شبیه اونها باشم ‌ . بگو ببینم .‌‌‌ ....
▪︎خب آخه اونا بد عنق ، ترسناک و بد اخلاق هستن ، همه لباس کار و رنگی و یا سیمانی یا گچی تن دارن ، کفش هاشون خاکی و چند تا نون بربری دست میگیرن و بین راه بچه شون رو از مهد بر میدارن میبرن. حتی بابای محدثه یکی از چشماش نیست . یعنی نمیبینه . محدثه میگفت که باباش محیط بان هست و خرس بهش حمله کرده . بعد من بهش گفتم که بابام میتونه یه دونه چشم تازه و رنگی و سالم براش جور کنه ، ولی بستگی به گروه خونی اش داره، بعدددد همه خندیدن چون باز خیال کردن که من دروغ میگم . بعددد‌ بابای همه بچه های مهد موهاشون کوتاه هست ، و مامان هاشون هم توی فریزر زندگی نمیکنن ، بلکه یخ هاشون آب شده و راه میرن و حرف میزنن ‌ و حتی آشپزی میکنن ، ولی من از یخچالی که درب اون قفل زدی و توی زیرزمین خونه ی درب صورتی گذاشتی میترسم .....
28■
_ میشه لطفا هرگز حرف اون فریزر رو نزنی. خب اونها زحمتکش هستن . و این خیلی زیباست . باید به همه کارگر ها احترام گذاشت . اونها بچه شون و خانواده شون رو خیلی دوست دارن . و خب لباس کار تن دارن . اینکه بد نیست . خیلی قابل تقدیر و احترامه . اونها خیلی باغیرت هستن چون بچه شون رو بهترین جای ممکن ثبت نام کردن و صبح تا شب زحمت میکشن تا از پس هزینه ها بر بیان . اونها دارن نون حلال و شرافتمندانه سر سفره شون میبرن . غیرت و جنم و شرف دارن .
▪︎ خب پس واسه تو کجاست ؟ .
_ چی؟
▪︎لباس کار های کثیف ‌
_ خب هرکسی یه شغلی داره دیگه . تن پوش مختص با شغلش رو تن میکنه ‌ . ....
▪︎ خب آخه میدونی چیه بابایی...‌
_ چیه ؟
▪︎خانم معلم توی کلاس شغل بابای همه رو پرسید. و من نمیدونستم شغل بابام چیه ‌ . بعد ولی مثلا یکمی توضیح دادم براشون ....
_ چی؟؟؟؟... چیکار کردی ی ی،،،؟ چی گفتی باز ؟؟؟...
▪︎ وااا چرا یهو اینجوری شدی ، من که چیز خاصی نگفتم ‌ ... اونجا هم تا توضیح دادم براشون یهو خانم مدیر آب پرید توی گلوش و داشت خفه می‌شد، و رنگ خانم معلم سرخ شد ، آبدارچی و خاله آتوسا شکلک در میاوردن برام که دیگه بیشتر توضیح ندم ‌ . و من نفهمیدم چی شده یهو همه چشماشون درشت شده بود ‌ از تعجب ‌ . مثلا بعدا دیگه هیچ کس با من دوست نشد توی مهدکودک ‌ . فقط ملیکا باهام دوست موند . حتی یکی ازم پرسید که آیا بابام میتونه بابابزرگش‌ را زنده کنه یا نه؟... منم گفتم که خب معلومه که نمیتونه . اگه بلد بود اول از همه بابا رسول رو زنده میکرد یا شاید دوست دختر خودش رو از توی فریزر در می‌آورد و زنده میکرد. تا بشه مامان من ، بعدددد......
◆خاطرات یک کالبد فروش◆
29■
" میکوبم روی ترمز ، تازه یادم اومد که موقع خروج از کوچه ی مهدکودک خودروی کلانتری آژیر کشان از کنارمون رد شد و سمت مهدکودک رفت ، از دست برقضا قبلش خیلی هم معطل کرده بودن موقع کفش پوشیدن آناهیتا ، و همگی استرس داشتن ، لابد منتظره رسیدن پلیس بودن به گمانم ‌ ، شاید .... "

▪︎ چرا ترمز کردی بابایی ، ما که هنوز نرسیدیم.... .
_ آناهیتا تو راجع به شغل من چی گفتی مگه ؟ مگه بهت نگفته بودم نباید حرفی بزنی . چرا توضیح دادی . حالا چیا گفتی ؟... زود باش بگو ببینم .

▪︎ خب گفتم بابام خرید و فروش میکنه . بعد خانم معلم پرسید چی خرید فروش میکنه ؟...
_ گفتم که اینجاش رو نمیشه که بگم . چون قول دادم به بابایی . ولی بازم سوال پرسید و گفت که مثلا چی میفروشه؟ خونه ؟ ماشین ؟ طلا؟ میوه ؟ چی؟ گفتم نمیدونم ولی گروه خونی های oمثبت قیمت هاش فرق داره و ب منفی ارزون تر . بعد هم مثلا‌‌‌.... ... واااا چرا اخم کردی بابایی ، ابرو‌هات درد میگیرن ، همین بخدا ، دیگه چیزی نگفتم . یعنی یکمی بیشتر گفتم . همین بخدا . بعد خانم مدیر گفت به بچه ها که بابای آناهیتا دکتره .
ولی من گفتم نه . دکتر نیست. ولی آدمای مریض رو کمک میکنه تا یه دونه جدید تر داشته باشن . یکی قلب یکی کلیه ، یکی قرنیه چشم ، یکی .... همین بخدا ‌ . ....
_ خب.... بعد.....
▪︎ بعد مثلا دیگه .... خانم مدیر گفت بابای آناهیتا جراح هست بچه ها . و من گفتم نه . بابا جراح نیست . با تلفن خرید فروش میکنه . حتی آدم کامل هم دارن . مثلا یکی بچه دار نمیشه بهشون یه بچه کوچیک میفروشه تا بچه خانواده داشته باشه و خوشحال باشه ‌ . و اون خریدار هم خوشحال باشه . و ما هم پول دار باشیم و خوشحال باشیم ، بعد ملیکا پرسید که پس پدر مادر واقعی اون بچه چی؟ اونها هم خوشحال میشن ؟ چطوری بچه خودشون رو میفروشن . مگه بچه هم فروشی میشه ‌..؟.. بابایی اونا خیال کردن من دروغ میگم. باور نکردن . میشه بهشون بگی من دروغگو نیستم ‌ . ..
30■
.. بابایی شبها میری سر کار تا یه کلیه جدید بیاری توی فریزر بزاری واسه مشتری بعدی ، من میترسم که نکنه بر نگردی ، میترسم که نکنه منو هم فروخته باشی .... میشه منم باهات بیام؟.. قول میدم دختر خوبی باشم ، شیطونی نکنم . یه گوشه بشینم . قول میدم ، قول راست راستکی ...‌ .. بابایی چیه؟ چرا خشک‌ت‌ زده . چرا اینجوری نگاه میکنی . یه چیزی بگو . خب ببخشید . خب من که .... خب مثلا میشه بریم نهار بعد عروسک هم نمیخوام . تو رو خدا نگو که باز باید خونه مون رو عوض کنیم و فرار کنیم. بخدا خسته شدم . هربار یکی از عروسک هام گم میشن‌، شک میکنم تو اونا رو فروختی به عروسک های دیگه . مثلا چرا فقط دست عروسک سفیدم گم شده ، لابد بردی فروختی به یه عروسک دیگه . بعدشم ، تازه فقط این نیست که ، من خودمم بلدم مث خودت باشم ، آخرین بار دست عروسک سرامیکی گم شد ، از عروسک دیگه جدا کردم چسبوندم بهش ‌ . ولی نچسبید و منم از بالکن پرت کردمش پایین ‌ . ولی نگاه کردم دیدم هنوز پاهاش سالمه. گفتم شاید بعدا بدرد بخوره و برداشتم گذاشتم توی فریزر . پیش دوست دخترت . کار خوبی کردم نه؟...‌‌‌‌‌‌...
_ آره ، دخترم . ایراد نداره . دیگه تکرار نشه اما . از این به بعد بگو بابام دلال هست . اگه گفتن دلال چی ؟!... بگو وسایل پزشکی و جراحی میفروشه . همین . دیگه هیچ توضیح نده ‌ . چون مجبور میشیم باز خونه مون رو عوض کنیم . .....
31■
گوشی رو برمیدارم و توی مخاطبین اسم خانم عقیمی رو جستجو میکنم ، خب حتی شک دارم بچه ای با این سن و سال رو قبول کنه ، اون نوزاد میخواست ، نه بچه شش ساله . خدایا حالا با این دختر کله پوک و دردسر ساز چه کنم . عجب گرفتاری شدم . ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد . با خودم تکرار میکنم و یادآور میشم ، احساسات تنها مسیری هست که میتونه منو دچار دردسر کنه ، باید بی ترحم و بی‌رحم باشم ، ولی من همیشه آرزوی داشتن یه دختربچه رو داشتم . ولی خب من حتی هرگز ازدواج نکردم و اون لعنتی خیانت کرد ، خدای من ، چه زود آدم با نیمه ی انسانی خودش غریب میشه . ولی خب منم هنوز کارهای خوب میکنم ، من به بچه های کار کمک میکنم ، دل ندارم گریه ی یه بچه رو ببینم ، ولی پس چطور میشه که دست به کارهایی میزنم که حتی باور کردنش محال ممکنه . خدایا خیلی وقته بهت باور ندارم ، از سر عادت هربار بی اختیار اسمت رو به زبون میارم . وگرنه هرگز نبودی و نیستی . همه اش خرافه ست ، این بچه نمیتونه جلوی دهنش رو بگیره ، دیر یا زود منو گرفتار میکنه ، دوستت داشتم آناهیتا کوچولو ، ولی دلم نمیخواد گرفتار قانون و پلیس بشم ‌ .
32■
با لبخندی مصنوعی بر لب به آناهیتا میگم :
_ کمربند خودت رو باز کن آناهیتا.
▪︎ ما که هنوز نرسیدیم . خطرناکه .
_ نه ، نترس ، هیچ اتفاقی نمی افته . من رانندگی ام خوبه . کمربند ایمنی رو باز کن و موهات رو درست کن ، الان نزدیک رستوران هستیم .
▪︎ پس چرا اینقدر تند داریم میریم . !...

`پدال ترمز و ترمز دستی همزمان ، ..... نه ، نمیتونم . دلم نمیاد `
_ ببند کمربند ایمنی رو آنا ، خطرناکه . هنوز خیلی مونده تا برسیم به رستوران . ایراد نداره از این شهر میریم . میریم یه جای کوچک . از نو شروع میکنیم . من هم این ماشین رو میفروشم و یه خونه کوچیک کرایه میکنیم ، منم میرم سرکار . بنایی، یا نجاری ، نمیدونم هرکاری ، من که هیچ کدوم رو بلد نیستم . ... خدا وجود داره ، خودش به من یه فرصت جدید میده . خدا توبه....

▪︎ بابایی چرا گریه میکنی ؟.. چی شده ؟...
_ هیچی دختر گلم ، هیچی پرنسس کوچولوی من ، . چیزی نیست .
▪︎ آخ جون ، اولین باره که منو اینجوری صدا کردی و گفتی ؛ دختر گلم . پرنسس کوچولو . این اسم عالیه .... حتی اگه موهام رو دوگوشی ببندی‌ ولی پرنسس صدام کنی باز ایراد نداره . حتی از عروسک هم بهتر تره . حتی از شکلات ...‌ حتی از تموم عروسکای دنیا ...

برگرفته از اثر ادبیات داستانی بلند
خاطرات یک کالبد فروش
تعداد صفحات ۱۳۹ ص
نویسنده شهروز براری
اثر توقیفی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
مسول ممیزی اثر حاج آقا موسوی .....

نظرات (۲)

  • نویسندگی خلاق
  • من  خونده ام  فایل  پی دی اف  رو  .  فوق العاده  زیباست . 

       آخرشه .  حسابی  گیرا  و  تاثیر گذار 

    پاسخ:
    موافقم

      آخه  فایل  پی دی اف  ریز و  ناخوانا.  ست  .  مکتوب  بهتر بود 

    پاسخ:
    شما ببخش  مکتوب جان

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی