داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

آرشام  دلارام ♥صفحه   ۲۱★  رمان خیس ★     
تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردی..د مگه با تو نیستم؟..کر و اللی
الحمداهلل؟..چه بهتر..وقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوتو بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی
توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز..
ظرفیتم کامل شد..بیش از حد بهم توهین کرده بود..خسارت می خواست؟..هه..خب بهش می دادم..
در ماشین رو باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که از گفتار دختر عصبانی هستم ولی درونم جور دیگری بود..
پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم..
قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش رو باال گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد..
اون هم عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من..
در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد..
با همون اخم تو چشماش زل زدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم به عقب رفت..
دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حاال ترس رو توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه..
سرشو انداخت باال وبا گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه..
-وگرنـه؟..!
صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد..ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه بالیی به سرت میارم که خودت حض 
کنی..
پوزخند زدم..
بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد..هه..نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست..بسیار خب..حرفی
نیست..

آرشام ،دلآرام♥صفحه   ۲۲★  رمان خیس ★  شین براری ★
iran-paper.ir
با همون لحن محکم و جدی همیشگیم گفتم :شما فاصله ت رو با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم 
ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید
پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا بود من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت..
با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جزاش رو هم ببینید..خب..حاال چی
میگید؟..خسارت می خواین؟..
کامال مشخص بود از لحن و گفتارم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام نمی گذاشت که ظاهرش تغییر کنه..
اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی میشد اون رو تشخیص داد..
--واقعا که روتون خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..خیلی پررو تشریف داری حضرت اقا..اصال شما کی
باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم..
وقتی دید همچنان جلوش ایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم با حرص لبه ی کتم رو گرفت و کشید کنار..ولی باز هم از جام تکون نخوردم..هر 
چی سعی می کرد بی فایده بود..
پوزخند زدم..اروم نگاهش رو باال کشید و با تردید توی چشمام خیره شد..
-چی شد؟..پس چرا نمیری؟..
اب دهانش رو قورت داد و گفت :هیکل گنده ت رو بکش کنار ببین چطوری میرم..
با غرور یک تای ابروم رو باال انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد بشه..با این حرکتم انگار جسورتر شد و پوزخند زد..حاال نگاه اون مغرور بود..
همین که از کنارم رد شد دستم رو به سمتش دراز کردم..مهم نبود که دستشو گرفتم یا استین لباسش یا..فقط می خواستم جلوی این دختر 
بی پروا رو بگیرم..
کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم..
-کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم..
نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصال خسارت رو بی خیال شدم..فقط گیر نده خواهشا..
-چــرا؟..خب من می خوام خسارتت رو بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی..


دلارام آرشام ♥صفحه  ۲۳★  رمان خیس ★  شین براری ★ 
iran-paper.ir
تمام جمالتم رو با لحنی سرد و جدی بیان می کردم..و باعث می شد بیش از پیش وحشت وجودش رو پر کنه..همین رو می خواستم..
خواست دستش رو که اسیر دست من بود رو ازاد کنه ولی نتونست..
با حرص گفت:مگه با تو نیستــم؟..میگم ولــم کن اصال غلط کردم بکش کنار دیگه..
توی چشماش خیره شدم..ترسیده بود..باید بهش می فهموندم که هیچ کس نمی تونه به آرشام توهین کنه..حتی اون هایی که من رو نمی
شناختند..نمی تونستم این حرکتش رو تحمل کنم..به هیچ عنوان..
دستش رو کشیدم وبردمش طرف ماشین ..در کنارم رو باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود..
سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم..ماشین و روشن کردم..که صدای جیغش فضای سر بسته ی ماشین رو پر کرد..
--کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن..
-بهتره باهاش کشتی نگیری..چون این درحاال حاالها باز نمیشه..
--تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو..
تقال می کرد تا در رو باز کنه ولی موفق نمی شد..تا من نخوام اون نمی تونه حتی قدمی به بیرون برداره..
-بهتره اروم باشی..مطمئن باش نمیذارم امشب بهت بد بگذره..شهروز براری صیقلانی رمان نویس معروف سایت موفق نود و هشتی ها در مصاحبه با ارین نیوز
باپوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید..
-می دونم اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..پس بهتره هیچی نگی و با من راه بیای..
ماشین رو به حرکت در اوردم..اشک روی صورتش نشسته بود..ولی من بی توجه به اون با سرعت تو خیابونِ خلوت می راندم..
به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم..
-هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو..
--من اینکاره نیستم ..ولم کن..
-هه..باشه باور کردم..


آرشام  دلارام ♥صفحه   ۲۴★  رمان خیس ★  شین براری ★
iran-paper.ir
--د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم..
از گوشه ی چشم نگاهش کردم..اخمامو بیشتر در هم کشیدم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه..از منم سالم تری..
--نگفتم به خاطرخودم رفتم..اصال چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم..
-این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..نه..بهتره با خودم باشی که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم..
با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم..
همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد وچسبید به در..
-خفــــه شــــو..به چه حقی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟..هه..به من میگی روانی و به ماشین من اهانت می
کنی؟..پس بهتره بدونی هیچ عمل نابخشودنی جلوی چشم من بدون مجازات نخواهد بود..
عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از 
زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون..
این دختر یکی از اونها نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونها با هدف نابود می شدند واین بی هدف..برای تنوع بد نبود..
با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم به شدت سوخت..داد زدم وسریع نگاهش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به 
شدت بیرون می زد ..بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه..
همین که زدم کناردستاشو اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تالشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه..
ولی دستاشو محکم نگه داشته بودم..از طرفی خون از بازوم جاری بود و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه..
پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید تا بتونه بازش کنه..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل 
در رو زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاهش کردم..خیلی تند می دوید..دنده عقب گرفتم..
یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتشو بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین بیرون اومدم وبه طرفش رفتم..ولی بهش نرسیدم چون سریع
پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد..
دست چپم روی بازوم بود و از ال به الی انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش..خیلی دختر با دل و 
جراتی بود که چنین کاری رو باهام کرد..
ولی وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیست..رفته بود..لعنتی..


آرشام ،دلآرام♥صفحه ۲۵  ★  رمان خیس ★  شین براری ★

iran-paper.ir
فقط ای کاش یک بار دیگه به پستم می خورد..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم..به بدترین شکل ممکن شکنجه ش می کردم..جوری
که از کرده ی خودش روزی هزاران بار به غلط کردن بیافته..
فقط ای کاش همچین روزی برسه..برای اولین بار از جانب یک دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد..
اینکه آرشام از یک دختر ضربه ببینه..اینبار اگر گیرم می افتاد نابودش می کردم..نابود..
همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت..پس چرا انقدر دست دست می کنند؟..
حاال عالوه بر سوزش درد هم داشتم..به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست 
سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود..
در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته 
ی افکارم شده بود..
با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد..
--سالم..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و..
--کارتــو بکن دکتــر..
با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود واسه ی من روضه می خوند..
نگاهش کردم..با همون لبخند سرش رو تکون داد..
به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟..
مکث کردم..
-تهرانی..
سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان رو کنارم گذاشت..استین لباسم رو باال زد..ابروهام رو درهم کشیدم..
--خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون نسبتا عمیقه..ولی چیز خاصی نیست..اروم باشید..
-من ارومم..فقط کارتو انجام بده..

دلارام آرشام ♥صفحه  ۲۶★  رمان خیس ★  شین براری ★ 
iran-paper.ir
دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم رو شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم..
--نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون ایجاد شده؟!..اینکه کار کیه و..
-نـــه..
به ارومی سرش رو تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید..
سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد..
دکتر بازوم رو بخیه می زد که پرستار وارد اتاق شد..
--دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند..
--بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعال نمی تونم..
--باشه چشم..
پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکش هاش رو در اورد..
همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من..
-نه..نیازی نیست..من عادت به پوشیدن لباس های دیگران ندارم..
با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم رو در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم رو روی همون تن کردم..همین
کافی بود..
خواستم از اتاق بیرون برم که صداش رو شنیدم..برنگشتم..
درهمون حال گفت :بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون رو سر موقع تعویض کنید..در ضمن..
رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم 
نوشتم که باید همین االن تزریق کنید..انشاهلل که مشکلتون برطرف میشه..
نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی..
همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد..
با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟..


دلارام  آرشام♥ صفحه۲۷  ★  رمان خیس ★  شین براری ★
iran-paper.ir
--خیلی خب..بریم..
از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت..
بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم..
خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی برای من بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی
که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود..
به طوری که این زخم در مقابل اونها چون خراشی به چشم می امد..
************************
روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم..
با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم..
کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم..
صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت 
هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک..
پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند..
)اهنگ ببار بارون..سعید اسایش..(
ببار بارون ببار غم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلم ماتم گرفته
صدای خون دلم رو غم گرفته
ببار بارون که من داغونم امشب
رفیق ساقی و میخونم امشب


دلارام  آرشام♥ صفحه  ۲۸★  رمان خیس ★  شین براری ★


iran-paper.ir
ببار بارون که من ویرونم امشب
مثل دیوونه ها حیرونم امشب
دست داغم رو روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم..
چشمامو بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم صدا می کرد..
چشمامو روی هم فشردم..
اون شب بارونی..اون..اونجا..زیر بارون..کثافته رذل..اشغال عوضی..
چشمامو باز کردم..دستمو مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم رو بهش تکیه دادم..
تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد..
من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..فراموش کردم..
ببار بارون ببار غم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلم ماتم گرفته
صدای خون دلم رو غم گرفته
ببار بارون که من داغونم امشب
رفیق ساقی و میخونم امشب
ببار بارون که من ویرونم امشب
مثل دیوونه ها حیرونم امشب

آرشام  دلارام ♥صفحه۲۹   ★  رمان خیس ★  شین براری ★


iran-paper.ir
با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو باال گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند..
چشمام و محکم روی هم فشار دادم..
)آرشـــام..کجایی؟..
آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..اینو ببین..نگاش کن آرشام..چشماتو باز کن..(
عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و 
پرتش کردم وسط اتاق..
صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز بیش از پیش اعصابم رو خرد کرد..
جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام 
دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام رو روانی کردن..
)آرشام..آرشام..(..
صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن..
زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد..
ارومم می کرد ولی االن..االن خشم بود که وجودمو احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم..
فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد..انتقام..
فصل سوم
1 هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت رو باز نکرده بودم..امروز وقتش بود..بیش از این نباید پشت گوش می انداختم..اجرای اوامرِ شایان
ضروری بود..
آرشام ،دلآرام♥صفحه   ۳۰★  رمان خیس ★  شین براری ★


iran-paper.ir
پاکت رو از توی گاوصندق بیرون اوردم..با شنیدن صدای تقه ای که به در اتاق خورد سرمو بلند کردم..
-بیا تو..
--قربان قهوه تون رو اوردم..
با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم رو روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت رو هم باز 
کردم..
دود که از جلوی چشمام محو شد عکس رو بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم رو باال دادم..پس اینبار نوبت این بود..خائن..هه..
هنوز نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نداره؟..خیانت به شایان ..به من و همه ی گروه 
بود..من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم..
شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر 
دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش جلوم باز شده بود ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش 
مدرک داشتم..
اینکه قصد داره منو به قتل برسونه..
هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیزه..
ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم رو به روی خیلی چیزها ببندم..
اما کسایی که بخوان نابودم کنند رو از سر راهم بر میدارم..همشون از قماش شایان بودند..اگر بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف 
خودم می رسیدم..ولی به زودی همه ی اینها تموم میشه و..
مسیرم یکطرفه میشه..
******************
توی خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..و تنها من از جای اون خبر داشتم..
از پشت گاوداری وارد شدم..ماشینم رو درست وسط گاوداری نگه داشتم..
خودش بود..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت رو ازهمون فاصله توی چشماش 
دیدم..
پوزخند زدم و عینک افتابیم رو روی چشمام جا به جا کردم..فرار کرد..به سرعت می دوید..پام رو روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم..
دلارام آرشام ♥صفحه  ۳۱★  رمان خیس ★  شین براری ★ 
iran-paper.ir
به دیوار رسید ازش باال رفت..سریع پریدم پایین و کتم رو کندم و همراه عینک پرت کردم تو ماشین..
پریدم و دستم رو به لبه ی دیوار گرفتم..خودمو کشیدم باال و تند پریدم اونطرف.. رفت پشت گاوداری ..به سرعت باد پشت سرش دویدم..
شهیاد یک مرد 35 یا 36 ساله که با توجه به سنش تر و فرز بود..لوله ی گاز رو گرفت و باال رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری.. 
پشت سرش رفتم..
خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم..یقه ش رو از پشت گرفتم و از باالی دیوار پرتش کردم پایین..از درد ناله کرد..مطمئن بودم یا دست و 
پا یا دنده هاش خورد شدند..
رفتم کنارش..اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود..بردمش ال به الی درختا..نیمه بیهوش بود..همون ضربه کار خودشو کرده بود..
پرتش کردم رو زمین..به خودش می پیچید..صدا خفه کن رو روی اسلحه نصب کردم ..نشونه گرفتم..
الی چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد..
نالید :نکن آرشام..ما که با هم همکاریم..
-خفه شو..من با خیانتکارها همکاری نمی کنم..
--مجبور شدم لعنتی..اونا تهدیدم کردن..
-فکر نکن از کارات خبــــر ندارم..که نقشه ی قتل منو می کشی آره؟..در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان رو لو 
دادی..خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی جزات چیه..
--اره..می دونم..مرگ..این تو قانونه اون شایانه کثافته..پایانه هر چیزه..می دونستم ولی بازم اینکارو کردم..
-عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم..تو چی فکر کردی؟..نفس بکشی شایان از همه چیز
مطلع میشه..اونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟..از پشت به هر دوی ما خنجر زدی..اللخصوص به من که یه جورایی
بهت اعتماد داشتم..
--اره خب..باید هم طرفداریش رو کنی..چون اون..
--خفه شو..بسه..دیگه هرچی که گفتی بسه..تموم شد..
--خیلی خب..حرفی ندارم..اره..خیانت کردم جزاش رو هم می بینم..فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم..از همه تون بیــــزارم..مطمئن 
باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردم..تو سر راهه من قرار گرفتی ..حاال هم بزن..نزنی این منم که 
اعزرائیل رو میارم پیشوازت..


دلارام  آرشام♥ صفحه  ۳۲★  رمان خیس ★  شین براری ★

iran-paper.ir
چشماشو بست..اسلحه رو توی دستم فشردم..نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود.. شمارش معکوس شروع 
...........1...........2..........3..شد
لبامو روی هم فشردم..چشمامو بستم و با باز کردنش قصد شلیک داشتم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست 
اسلحه ش رو در بیاره شلیک کردم..و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد..نفس حبس شده م رو بیرون دادم..اسلحه رو اوردم 
پایین..
این ماموریت هم به پایان رسید..یک خائن کشته شد..این قانون جزای هر خیانتکاری بود..چه تو قانونه من..چه شایان..
خائن مستحق مجازات بود..
*********************
--اجرا شد؟..
-تمومش کردم..
--خوبه..برات یه ماموریته جدید دارم ارشام..
-گوش می کنم..
--یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشه..انقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این
مدت حساس نبودم..
پس اینو بدون که باالترین اهمیت رو برام داره..می خوام تنها خودِ تو بر اون نظارت کنی..تنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و 
می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی..
باید محدوده ت رو تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی..یه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشی..خونه و هر چیزی که 
بهش احتیاج داری برات محیا می کنم..از این بابت مشکلی نیست..
تا زمانی که خودم هم بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی..بعد از اون با شُرَکا و خریدارها وارد معامله 
می شیم که اینجا هم روی کمک تو حساب می کنم..
یک بار گفتم بازهم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه ..برای همین تو رو انتخاب کردم ..می دونم از پسش بر میای..
سکوت کردم..فکر نمی کردم..نه..چون نیازی به فکر کردن نبود..
هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم..فقط 
و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم..
آرشام  دلارام ♥صفحه  ۳۳ ★  رمان خیس ★  شین براری ★
iran-paper.ir
سودش تنها توی جیب اون می رفت..از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین
مهره رو داشته باشم..
برای همین موقعیتم رو حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم..
-بسیار خب..کی باید حرکت کنم؟..
--اخر همین هفته..هفته ی دیگه محموله وارد میشه..
سرم رو تکان دادم..باید اماده می شدم..
اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت مهمتر از دیگر ماموریت هایی ِ که داشتم..ولی خب..من کارم رو بلدم..
تقه ای به در خورد..همونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت رو بررسی می کردم گفتم :بیا تو..
در باز و بسته شد ..صدای قدم هاش رو شنیدم که به طرفم می امد.. خانم رحمانی منشی شرکت بود..
سرمو بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو..
--قربان این برگه ها رو باید امضا کنید..
-کدوم برگه ها؟..
--برگه های تحویل کاالهای جدید..بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند..نیاز به تایید شما دارن..
-بذار روی میز بعد امضا می کنم..
--باشه چشم..راستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه..
اینبار سرمو بلند کردم ..نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم..
با ترس من من کنان گفت :بـ..بله بله..بهشون گفتم ولی ..ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید..
-خودشو معرفی کرد؟..
-یه خانمی هستن..فکر کنم گفتن صدر..درسته گفت شیدا صدر..
نفسمو بیرون دادم .. به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخل..درضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم..


آرشام ،دلآرام♥صفحه۳۴   ★  رمان خیس ★  شین براری ★

iran-paper.ir
تعجب رو تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگر دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد اخراجش می کنم بعد از گفتن " چشم 
قربان..همین االن"..سریع از اتاق بیرون رفت..
******************
نگاهم رو توی چشماش دوختم..همونطور که انتظارش رو داشتم..شیک و چشمگیر..
با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده به دیدنم اومدید؟..مهندس صدر چطورند؟..
انگشتای کشیده ش رو با ناز در هم گره زد وبا لبخند نگام کرد:ایشون هم خوبن و سالم رسوندند..خب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم 
بود..
-چطور؟..!
--خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتم..این شد که خدمت رسیدم..
-بله..کمی سرم شلوغ بود..
--االن چی؟..هنوزم سرتون شلوغه؟..
نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نه..تا قبل از اینکه شما بیاید ولی االن..تمام وقت در اختیار شما 
هستم..
نگاهش رو دیدم که برقی درش جهید..نگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشرد..پاهاش رو تکان می داد و اینها
همه نشان از ان داشت که ارام و قرار ندارد..
چون ماری زهرالود و کشنده ارام ارام به طعمه نزدیک می شدم..بدون اینکه اون رو به وحشت بیاندازم..و در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که 
من می خوام طعمه اسیرم می شد..به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمی گذاشتم..
--راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم..البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود..اخه..با همون دیدار اول ..چطور بگم..
با لبخند ادامه داد :بگذریم..
-کارتون با من چیه؟..کمکی ازم ساخته ست؟..
--بله..البته اگر قابل بدونید..من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم..تا به االن هیچ قصدی روش نداشتم..ولی وقتی تعریف
شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون ماهر هستید..می خواستم اگر مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم 
و در عوض من رو شریک خودتون بدونید..دوست دارم در کنار شما مشغول به کار بشم..

دلارام آرشام ♥صفحه ۳۵ ★  رمان خیس ★  شین براری ★ 
iran-paper.ir
-شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید..
--بله درسته..ولی اگر شما پیشنهادم رو قبول کنید با شما کار می کنم..
-می دونید کار ما چیه؟..
--بله..البته تا حدودی..اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید..
-بعالوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم..
--خب حاال نظرتون چیه؟..من رو هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟..
متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..اون هم اروم اروم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که 
براش پهن کرده بودم قدم بر می داشت..
-جوابتون رو فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر دعوتتون می کنم..نظرتون چیه؟..
لبخند زد و سرش رو تکان داد :عالیه..
-بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش رو بعد بهتون خبر میدم..
از جا بلند شد ولی من تکان نخوردم..از این حرکتم تعجب کرد..تا همینقدر هم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از 
خط قرمز..
دستشو جلو اورد..نگاهم رو از توی چشمای سبز و براقش به روی دستش سوق دادم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش را میان انگشتانم گرفتم و 
نرم و ارام فشردم..
--ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعال..
تنها سرم رو کمی تکان دادم ..دستش رو اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت..
--شماره ی منو دارید دیگه درسته؟..
سرمو تکان دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت..
خودکار رو توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی