داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی
قدمی عقب برداشت و کمـ ـرش محکم با سینک برخورد کرد و آخی گفت... دستم را به پیشانی کشیدم و حالم از خودم به هم خورد... کثافت بودن را به اوج خودش رسانده بودم که نسبت به سودا نظر سو داشتم... این دختر بیچاره که برای کمک اینجا بود و من... اه...اه...اه... عقب گرد کردم و درمقابل چشمهای گرد سودا تند و سریع از آشپزخانه بیرون زدم ... بیرون زدم تا احمقانه کار دست خودم و او ندهم... سودا هردختری نبود...نبود...نبود... -امیر آقا... اولین باری بد که نامم را صدا میزد...چرا دنبالم آمد؟!الان احتیاج به سکوت داشتم تا آرام شوم... -میشه برای من یه آژانس خبر کنین برم خونه؟! ناچار به سمتش برگشتم و دست راستم را پشت گردنم کشیدم... -لازم نیست...خودم میرسونمت... فنجان چایی مقابل چشمانم گرفت...بوی چای دارچین بینی ام را نـ ـوازش کرد...این دختر برخلاف ظاهر ریزش عجیب زن بودن را بلد بود...عجیب... -برای منه؟ لبخند ریزی زد... -البته...بابام هروقت که از سرکار میاد یه فنجون چای دارچین میخوره که اگه نخوره سر درد میگیره...برای رفع خستگی خیلی خوبه...گفتم شاید شم هم دوست داشته باشین... فنجان را از دستش گرفتم و چند ثانیه ای به چشمان سیاه و مخملیش خیره شدم...نگاه دزدید و من لبخند زدم...نگاه دزدیدن هایش جالب بود... -راستی ببخشید بی اجازه دست به وسایل آشپزخونه تون زدم... آیلار گرسنه بود مجبور شدم یه نگاهی به یخچالتون بندازم بعد غذا نبود دیگه خودم دست به کار شدم... جرعه ای از چای نوشیدم... -خوبی... گنگ نگاهم کرد... -بله....؟؟؟ -خیلی خوبی...همیشه همین قدر خوب بمون و قدر خوبی هاتو بدون...تو این دنیا آدم خوب کم پیدا میشه دستپاچه دستی به مقنعه اش کشید... -ممنونم...کاری نکردم که... باز آن نسیم خنک در دلم پیچید و لبخند روی لـ ـبم عمیق تر شد... -پایین تو ماشین منتظرم... از در بیرون زدم و برای خاموش کردن التهاب درونم به جای آسانسور پله هارا دوتا یکی طی کردم...همزمان با رسیدنم به پارکینگ اوهم از آسانسور پیاده شد... و هنوز حـ ـلقه حـ ـلقه های موهای سیاهش در ذهنم واضح بود... مثل همیشه روی صندلی عقب جاگیر شد و من استارت زدم...  علیرضا: با شنیدن صدای زنگ در از جا پریدم...هیچ فکر نمیکردم اینقدر دیوانه باشد که بخواهد گفته هایش را عملی کند... قبل از اینکه زن عمو بخواهد در را باز کند خودم را به در رساندم و مانع شدم...مشکوک نگاهم کرد و من مصنوعی ترین لبخندم را به رویش پاشیدم... -وا علیرضا مادر چت شد یهو؟بیا کنار درو باز کنم...حتما والیه خانومه... دستم را روی زنجیر در گذاشتم... -نه زن عمو...از دوستانه منه...شما بفرمایین داخل... ابرویی بالا انداخت و نگاه مشکوکش را گرفت و به سمت انتهای حیاط حرکت کرد...نفسی گرفتم و عصبی در را باز کردم...طلبکارانه به دیوار مقابل تکیه زده بود و نگاهم میکرد... به دو طرف کوچه نگاهی انداختم و وقتی از نبود کسی در کوچه مطمئن شدم بیرون زدم...با صدای نسبتا آرامی توپیدم... -اینجا چه غلطی میکنی دختره ی احمق؟ ابرو در هم کشید و ساکش را به سمتم هل داد... -هی...بفهم چی از اون دهنت میاد بیرون. .با من درست حرف بزن...اومدم خونم...مشکلش چیه؟ پوزخند صدا داری زدم...این دختر بی شک دیوانه بود... -خونت؟ دستی به کمـ ـرش زد... -آره خونم... -اونوقت کی گفته اینجا خونته!؟ -خود خود مبارکم...مگه اینجا خونه ی تو نیست...توهم ناسلامتی شوهرمی...اومدم خونم...برو اونور خسته ام میخوام برم تو... شانه هایش را گرفتم و به عقب هلش دادم... -برو همون جهنمی که بودی ... الان وقتش نیست...نمیشه...برو اعصابمو بهم نریز... خودش را عقب کشید... -نمیرم...از این بلاتکلیفی خسته شدم...امشب بابد تکلیفمو روشن کنی میفهمی همین امشب...!عموم از خونش پرتم کرده بیرون...گفت برو پیش علیرضا...گفت دیگه صاحب اختیارت اونه...اونه که باید نگهت داره...من جز اینجا جایی ندارم علیرضا...  دستم را لابه لای موهایم فرو کردم و محکم کشیدم... خسته شده بودم...از همه چیز از همه کس... -مگه بهت نگفتم بهم فرصت بده؟من الان نمیتونم تورو ببرم تو... اخمش غلیظ تر شد... -الان دو هفته س منو لنگ در هوا نگه داشتی که اوضاعو درست کنی...چی شد؟تونستی؟...نشد دیگه...علیرضا نشد...بذار من برم تو...خودشون منو ببینن همه چیز تموم میشه میره پی کارش... -نه نمیشه... از بازویم آویزان شد... -لج نکن علی...الان وقت لج کردن نیست...من جز اینجا جایی رو ندارم برم... پوفی کشیدم...عمو اگر میفهمید من بی اجازه ی او زن گرفته ام قطعا دیوانه میشد... -میبرمت مسافر خونه ای چیزی...چندروزی بمون اوضاع که درست تر شد میارمت...بهم زمان بده سرمه زمان... 
پایان اپیزود هفت 
ادامه دارد.....

نویسنده رمان؛ شهروز براری صیقلانی 
نسخه مجازی رایگان 
نسخه مکتوب   208صفحه
مولف شین براری صیقلانی 
ناشر دکتر شهاب انتشارات ارشدان 
رمان برگزیده مخاطبین جشنواره تیرگان  
                                         CAANADA   October 2020 بانک رمان در گوگل پلی
رمان دون جوانی 8 

خودش را جلو کشید و دستهایش را حـ ـلقه ی گردنم کرد...قدمی عقب تر برداشتم... -ولم کن سرمه...برو عقب... بی اهمیت به حرفهایم خیره ی چشمانم شد و مظلومانه لب زد... -علی من جزتو کسی رو ندارم...تنهام نذار لا اله الا اللهی زیر لب گفتم و خواستم تن عقب بکشم که اجازه نداد و لب هایش را روی لبـ ـهایم گذاشت...  سودا: سر کوچه ایستاد... لبخند دندان نمایی زدم و تشکر کردم... پیاده که شدم شیشه ی جلو را پایین داد...سرم را جلو بردم... -خیلی لطف کردی... ایشالا که بتونم جبران کنم لطف...؟!نمیدانم لطف بود یا نه...اما...حس نزدیکی خاصی به آیلار داشتم...حسی که نمیدانستم از کجا سر در آورده بود... حسی که بی شباهت به ترحم نبود... بعضی چیزها در دنیا هست که با پول نمیشود خرید...مثل آرامش...امیر و آیلار پول داشتند...ثروت داشتند...اما آرامش نه...آرامش را با پول نمیشد خرید! -خواهش میکنم... چند ثانیه ای مـ ـستقیم و خیره نگاهم کرد و عاقبت با تک بوقی خداحافظی کرد و رفت...کیفم را روی دوشم مرتب کردم وقدم داخل کوچه گذاشتم...هوا تاریک بود وصدای میو میوی گربه ها آزار دهنده... به قدمهایم سرعت بخشیدم تا زودتر خودم را به خانه برسانم اما هنوز چندقدم بیشتر نرفته بودم که سایه ی دونفر را روی دیوار دیدم...نور ضعیف چراغ برق سایه ایجاد کرده بود... کنجکاو نگاهم را چرخاندم و گوش هایم را تیز کردم... واقعیتی انکار ناپذیر بود که من فوضول بودم... ولی ای کاش نبودم... ای کاش به آن دوسایه خیره نمیشدم... ای کاش کور میشدم و چشمهایم نمیدید... ای کاش کر میشدم و گوشهایم نمیشنید... ای کاش پاهایم قلم میشد و وارد کوچه نمیشدم... و ای کاش هایم زیاد بود... و حیف که همه شان ای کاشی بود و بس... قلـ ـبم لرزید و دستهایم لرزید و زانوهایم لرزید...سست شدم و مات...مات دو سایه ای که لب روی هم گذاشته بودند...و یکیشان عجیب آشنا میزد... آشنایی که همیشه برای من دور بود و انگار برای بقیه نزدیک... برای من ناممکن و برای بقیه دست یافتنی... تخم چشمهایم سوخت... ولی خیره ماند... عدسی چشمهایم خشک شد ولی پرسبیوپی به سراغم نیامد و من در خلسه ای عمیق فرو رفتم... در حبابی گنگ... و علیرضای من دخترکی را میبـ ـوسید که من نبودم... حس جالبی بود... اینکه هق میزدم اما اشک از چشمهایم نمیچکید حس جالبی بود... اینکه ته دلم ضجه میزد اما لبـ ـهایم چفت هم مانده بودند حس جالبی بود... اینکه مرده بودم اما هنوز سرپا..

. حس جالبی بود... دیوار را چنگ زدم و کشان کشان قدمی به سمت خانه برداشتم اما...صدایم زد... صدای دخترک بود... اما زیادی زمخت و گوش خراش... شاید هم گوش های من بود که صدای دخترک را گوش خراش میشنید... سربرگرداندم و خیره اش شدم...باید میفهمیدم چه قدر از من سرتر بود... چه قدر سر تر که علیرضا اورا به من ترجیح داده بود... مثل یک حریف در میدان نبرد...تک تک اجزای صورتش را کاویدم... چشمهای ریز تیره... بینی گوشتی که زیادی برای آن صورت بزرگ بود... لبـ ـهایی که رژ نارنجی رنگی را به نمایش میگذاشت و موهایی که کج روی صورتش ریخته بودند... زشت یا زیبا بود را نمیدانستم... از نظر من زشتی و زیبایی یک صفت نسبی بود که با قرار گرفتن در شرایط مختلف تغییر میکرد... بعضی آدمها با ظواهر کج و کوله اما در شرایط قشنگ زیبا تر از هر فرشته ای جلوه میکردند و بعضی ها هم هر چه قدر ظاهر بی نظیری داشتند در شرایط بد زشت تر ز هر زشتی به نظر میرسیدند... و این دختر... این حریف... در نظر من زشت تر از هر زشتی بود... لبخند گشادی زد و خودش را به من رساند...نگاهی به قد و بالایم انداخت و دست راستش را به سمتم دراز کرد... -سلام...من سرمه لطفی هستم... همانطور خیره ماندم و دستش در هوا خشک ماند...نه اینکه دلم نخواهد دستش را بفشارم نه...نیرویی در تنم نمانده بود که دستم را حرکت بدهم... کمی اخمهایش در هم رفت و دستش را عقب کشید... و صدای علیرضا هنوز هم گوش نواز بود... -سرمه بیا عقب...بس کن... سرمه صدایش میزد... سرمه ی خالی...بی هیچ پسوند و پیشوندی... پس حتما خیلی باهم صمیمی بودند...آه...خدای من... -من همسر علیرضا هستم...همسر شرعی و قانونیش... و اشکالی داشت اگر سرم گیج میرفت و با زانو روی آسفالت خراب کف کوچه میافتادم؟نه اشکالی نداشت... و من افتادم... و باز هم جالب بود که دردی حس نکردم... درد دلم بیشتر بود شاید... آنقدر زیاد که درد زانوهای ساییده شده ام روی آسفالت حس نشود... علیرضا ی من... شاهزاده ی سوار بر اسب سفید من... همسر شرعی و قانونی داشت... همسر شرعی و قانونی... همسر...  جلوی پایم زانو زد...هنوز هم نگاهم نمیکرد... مسخره بود،نبود...؟ حجب و حیایش دیگر برای من مسخره بود...






بانک رمان در گوگل پلی

نظرات (۱)

چرا پی ادامش نیست منم هر جا می گردم پیدا نمی کنم😔😭😭😭😭😭
پاسخ:
براتون  رمان دون جوانی رو بشکل کامل  با فرمت PDF و دو فرمت دیگه  اشتراک گذاشتم  سنا  جان.  

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی