داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

رفتی  و  امید و انگیزه رو دادی به باد کوهلی آذرماه .... رفتی و شب سوم غیبتت  یلدای سخت و سرد رسید.  لشکری از ابرهای سیاه و لجباز روی شهر صومعه های کهن خیمه زدند . دل روزگار گرفت ، از عرش اشک اشک بارید و شهر خیس شد.   باغچه ی کوچیک خونه بعد تو  از زندگی سیر شد . 
خب زهرای دل نازک قصه ها ،  تو (شما) بگو . از اونور چخبر.  راستی اونجا دلها یکی و بی ریاحن یا که سنگی و الکین؟ 
. اونور سیستم چیه. حاکم و صاحب قدرت کیه؟. اونور دین و ایمان و باور  ارواح چیه؟
  اونور  رفیق شفیقت شنیدم خداست .  راستی 
اونور  قبله و خدا یکیه و ساعات طاعات و  عبادات  سواست!...    هنوزم که هنوزه اثرات عادات  زمینی بجاست؟...  راز و نیاز و ذکر های قدیمی براه‌ست ؟  زهرای نجیب و باوقار زمینی  توی باغ بهشت ، دغدغه هاش چیاست؟  خونه و کاشونه اش کجاست ؟..  بگو برام از وضع و اوضاع اونجا ..    چی میگذره ؟..   اولویت با کیاست ؟..  اقلیت چخبره؟ اکثریت و حق وتو  و  سطح رفاه و خط فقر  کجاست ؟..  چند دهک داره ؟..  کلاغ واسه پخش خبر داره؟...  رسانه میلی یا که ملی چی؟...   اسم و رسم و عدد یا  شناسه کد ملی چی! ..  اصن داره؟... 

    از سر تصورات و تخیلاتم،  فرض بر این دارم که اونجا با اینجا تفاوت زیاد داره  ، 
 مادیات که ممنوعه ، ماده و جسم و جامدات نباشه  لاجرم معیار و ملاک نیاز به ترازوی دقیق داره.  
  با چی میسنجن ؟.. اونجا چیا داره؟..  خط کش واسه  تنبیه تنبل ها داره؟... 
 دل بی ریاح و  پر قو  چند عیار داره ؟...  
  جنس روح ناب  چند لایه  گزینش و سنجش و سنگ محک داره ؟... 
 اونجا پول و پارتی و پر رویی  توی پیشرفت ارواح  چقدر ملاک داره ؟... 
   کارنامه ی اعمال  اگر گم بشه  چی؟.. المثنی سر پل  صراط ، فتو یا که  زیراکس داره؟..   
 اونجا یه رنگه یا که سایه پشت هر دل صاف و بی ریاح داره !...   گمونم  چونکه از جسم و جرم خبری نیست  پس اثری از رنگ سیاهی و سایه های سرد تباهی نیست که نیست.   اسم و رسم و فامیلی چی!...  واجبه یا که هرکی فقط یه شبح داره ؟..   قومیت ها  ، لهجه ها  ، ادیان  ، باورها ، مرام و مسلک ها از هم تفکیک  شده یا درهم  روی ابرها  رهاست؟.. یکم کنجکاوم : اونجا الان  اوضاع شهدا ، عرفا  ، عقلا و رفقا  ، چطوره ؟...  جایگاه مخصوص  و  V I P وی آی پی    چطور؟ از اینا داره؟  درجه  و مرتبه ی  ارواح اشخاص اساطیری چیاست؟.. رستم هنوز مصدومه؟...  مسیح با صلیب میچرخه یا موسی دست به عصا میلنگه؟..   دور و بر داوود و سلیمان لشکر اجنه خادمه!؟..  سهراب پیش رستم  از تاخیر  نوش دارو  نادمه؟.    فرهاد و تیشه اش رو یادمه ، شیرین رو با خول مجازی هاش  ، صد البته خسرو با دغل بازیاش .   مجنون  سر براه شده یا هنوزم همونجور آدمه ؟...  لیلی زیبا شده یا محض تمجید  به  ماده و تبصره ی  'پیچش موی'  نیاز داره؟! .. ..    غم و  خوشی های " وامه و عذرا "   هنوز  باهمه؟...   سطح امکانات قسمت شهدای ناموس و وطن   فراهم و اوضاع راحته؟.     خب اونا ستاره روی دوش که نیاوردن  پس  لابد توی اسمونشون کلی ستاره و سحاوی  یدک دارن  ،  شایدم این حرفها کشک و الکیه ، شایدم که همه اوهام و واهیه !..
  بگو بهم اصن باغ بهشت چجور جاییه ؟..  اونجا هم مث اینجا   ارامنه توی حاشیه و مظلومن؟ شایدم   که مسئول چشمه ی شراب  شدن؟ نمیدونم قصه های باغ بهشت  تا کجا صحت داره ، نکنه که همش واهی و سراب بشه!...  دنیا روی سرمون  خراب بشه...

بی خیال . ولش کن.   بهت بگم بعد تو ، اینجا هنوز  خوبی ها و بدی ها  درهمِ. 
 سخاوت ها  نادر و کمیاب  و  نیکی ها با نیت قبلی و هدفمنده.  مگر که طرف از جنس اسمون باشه و با نیت قلبی  سخاوت کنه.   ضمنن ، بی مقدمه و سرزده  سر به اسمان گذاشتی و پر کشیدی.  اینور  دل خودی ها که از هجرتت پر غمه .    
زهرای دل نازک قصه ها ،  تو رفتی و  تک زیتون جا مونده نوک شاخه درخت ، دچار جاذبه شد ، درخت قهر کرد 
راستش بی تو ، این روزها دیگه  زرده باغ
  رفتی و طراوت و سر سبزی از باغ خونه ، زد به چاک
خب تو  راست میگفتی ، سرده خاک!... 

توی هر غروب پنجشنبه  ، نازنین مادرت میاد  سر خاک. 
گرانیت سرد و سخت ، سنگ مزار و عطر گلاب
فاتحه و قران کوچک در دست.  اشک های چکیده از عشق پاک
اما  لیلای خونه  ، رد زخم عمیقی بر روحش  جا خوش کرده.  هیچ مرهمی نیست  مگر  زمزمه های خواهرانه . گریه های از سر دلتنگی .  مرور خاطراتت   گونه هاش رو کرده خیس. بچگی و جوجه رنگی ، دوچرخه زنگی ، مسیر مدرسه و اخر هفته و روستای سرسبز و جاده سنگی .  و..... 
خب چی میشه گفت ، قصه ی با هرمت و سنگینی شده غم دوریت . 
زهرای قصه های شهر خیس ، هرکی  ندونه   من که میدونم  نور چشمی پدر و مادر بودی ، همراه و  همدم مادر    بودی  .   تو  اولویت واسه عروس شدن  توی دوستای مادر بودی . تو عاشق کم نداشتی ، 
رد  عبور خاطراتت هر لحظه در عمق یاد ، و پیچش نسیم رهگذر و رقص لرزان شعله ی شمع در حین باد ،  طبق روال معمول غروب آخر هر هفته و مادر و  پر پر شاخه ی گل بر قبر .  خب اون همراه و همدم باوفات و پر مهرت هم  ، صبرش شده بود طاق.  طفلی خیلی خوب بود ، حیفه خواب.  


دل اهل خونه از دوریت  کاسه خون و  خاطرشون نقره داغه . 
راستی کتاب قرآن خونه تون  طرِ. از غم غیبتت  و ریزش اشک های مادرت ، خشک نیستو طرِ. ،  هنوز هرروز مادرت سر قران خیمه زده  
زمزمه های زیر لب   ، واژه واژه آیه آیه  سوره به سوره  جز به جز خونده  ، و از بَرِ. 
چشماش که میفته به جای خالیت ک کنارش پر نمیشه ، اشکین میشه چشماش و ورق ورق یکی در میون  کتاب اوستا کریم  از گریه اش  پُر نَمه.   
 راستی هنوز به هیچکس نگفتم ک توی خواب دیدمت ‌.  دیدم اونجا حالت خوبه ، و غرق عشقی. عشق از جنس ناب خدا.  
بهشتی شدی . خوش بحالت. 
اینجا همه چیز عین قدیمه. فقط یکم پشت ادمها خم شده . وگرنه همه چیز رو به راهه .  چیزی فرق نکرده.  اینجا هنوزم ک هنوزه الله کریمه.  خورشید هر صبح میاد سر کار و میتابه به ما تا دم عصری ، ته شیفت کاریشه و اروم به پشت کوه میره.
خب زهرای قصه های نو ، از اونور بگو تو . راستی اونجا  ابدیه ؟    یا هرکی توی مسابقه و سبقت از  بغلیه؟   اب چشمه هاش شیرین و عسلیه؟  من تا حوالیش اومدم  ولی همه چیز رو تار دیدم ، خب  آخه غریب بودم  و گیج شدم ،  همه جا رو از دور دیدم ،  باغ بهشت رو از جنس نور دیدم.   نه حرفی بود  نه کلامی.    نه زمین سفتی بود  ، نه سنگ سختی. همه جا غرق نور بود  ولی سایه نه.  یه خوشه گندم بودی  به چشمای ریزبین من .  پیش اومدی یا که من رسیدم برت. یاد ندارم. از حال و احوالم  اینچنین سرخوش و شاد در عالم خواب ندارم.  مست و مدهوش رنگ بودم یا عطر باغ بهشت ، هیچ در خاطر ندارم.  هرچه بود  عاری از زمان و خالی از مکان بودم من.  سراپا قامتم در هیبت پروانه بودم من. به گرداگرد یک ذره نور در چرخش شدی و من خیره به پیچش عطر و نور در رنگ عجیبی بودم که از تو تا خدا قد کشید ناگه.  و من ازشدت شوق  اشک عالم شدم و باریدم در دم. 
ناگه از عمق خواب و رویا  پریدم  من.
زهرای قصه های  شاد ،  راستی بگم برات از هواس پرتی هات. 
گذاشتی رفتی و چمدون بزرگی از خاطراتت را توی ایستگاه اخر آذرماه جا گذاشتی.
  خب هنوز خاطراتت   زنده و  یادت پابرجاست.  رفتی ولی رد حضورت از قدیم تا  ابدیت موندگاره. 

تو رفتی  چون   اونجا  جای خوباست و ما هنوز پشت کنکور زندگی گیر افتادیم.  
ولی من که تن به این زنده بودن  نمیدم و دلی نبستم . از دست این تپش های پر تکرار و دم و باز دم خسته ام
ببین من دیدمت  دو بار. 
یکی توی قاب بودی با تن پوش مشکی و تکیه به درخت سبزی که  کنج میز تحریر مادرت بود. 
دومین بار هم که  در شکل و هیبت خوشه ی گندم زرین بودی ولی یکمی بهتر . 
 خب در  باورم  اوج شادی بودی و من قبته خوردم از حس رهایی و ازاد بودنت . والا این تن  در حکم اسارت شده   و همگی از سر دولت یک سیب نیمه خورده ی هبوط  ، تبعیدیِ زمین. و خب منم   خسته ام از خودم از جسم ناخوش ، از آیینه از دیوار . خسته ام از همه. از تجسم پل صراط یا میز مَحکمه. 
 
توی عالم دیگه ای عین خواب و رویا دیدم که اونور شادی ،  پی بردم از کجا؟... والا نمیدونم
 اما فهمیدم در یک نگاه ، که شاغلی.   
چی میگم!...   شغل که نبود.  شاید باید بگم  اونجا  سرخوش انجام کاری بودی.    توی خواب دیگری  پدرم بود و ساحل زیبا با امواج نقره فام. از دور  شناختمش ، از کجاش !...  نمیدونم . چون هم بودش به نگاهم نگاهش . هم چیزی نبود  روبروم  در قبالش .  اون با من گرم گفتگو ، اما صدا نداشت.   با هم محو در  شوق تجدید دیدار ،    اما....    وزن و وجودش  در نگاهم  ظهور نداشت . اما دلم ایمان به حضورش داشت.   دلم گرم و سینه ام سپر از برکت  غرورش داشت.    اون خواب   و رویا  دلیلی بر    باورم شد که ان سمت عالم و درون باغ بهشت  ، هر کدام بار مسولیتی بر دوش ، سرخوش و سرگرم انجام مهمی هستند.  حتی به گمانم که پدر  در انجا  نقاش بود .  نقش و نگاری از جنس عطر . جای رنگ و بوم  ،  بر تن  تقدیر خوبان  میکشیدش نقش و نگاری خوش .    حتی  به خاطر دارم  که همراه خوشه ی گندم ، (که  نماد  زهرای قصه ها بود)    جوانه ی کوچکی بود .    نمیدانم که چه کسی بود     هرگز پی نبردم  بابت چه   همدم  و همراه  گندم زرین مان  بود .  ولی  دوشیزه از دنیا رفته بود . اینرا دال بر نور زلالی دیدم که از غنچه  ی نشکفته اش تا به ایزد  برقرار همچون رودخانه ای بود.  از اینکه چه کسی بود  بی اطلاعم من . ولی  پی برده بودم من که از برکت لطف خوشه ی گندم  بوده که رها گشته از شر مجازات.  ور نه  پیش از ان   محکوم چرخشی پر تکرار بر انگشت اشاره اش سمت  بستر پل صراط  ، مبتلای مجازات خطایی بود  که در برهه حضورش بر فرش زمین گشته بود.    
در عجب افتادم اول.  در  نجوای بیصدای دل   جویا شدم من .  پرسشم چنین بودش از قرار ؛
این غنچه که نشکفته همراه توست ، پیش از این چه کرده که جزایش چرخش به نقطه پرگار توست.   
نمیدانم چه کسی و چگونه داد جوابم . اما پی بردم که خطایش بخشودنی بود ، چون بهر خویشتن خویش  ظلمی روا کرده بودش. نه حق کسی ، نه قلب کسی را خدشه نینداخته بود.  

خب بگذریم. 
حال بگویم از  احوال تو ، 
  طراح محبت و مهر و وفا شده بودی . 
 ، معلم سرخانه ی بچه های کتخدای بهشت شده بودی  از قرار . 
سر مشق مینوشتی روی برگ گل و میسپردی به دست عطر اگین باد. 
هر شب به شب دیکته میگفتی از برای اهل بهشت ، حتی ، حتی خود شخص شخیص پروردگار.  
خب والا زبانم نمیچرخد تا وصف کنم از خواب عجیبم ، ای امان.....
بگذریم....
راستی بستر انجا ابری و انتزاعی بودش  به نگاهم در عمق خواب 
 کلاس درس بودش  ولی.... تخته اش سیاه نبود  بلکه پرتو نور. 
 حتی دقت کردم من زیاد ، عکس کسی نبودش بالای تخته توی قاب
  میگم زهرای قصه ها ، کاش پرسیده بودم از قرار : . خب پس کی اونجا توی راس نشسته و رهبره؟ انتخاب بر حسب چیه ؟ صندوق رای که نباشه   پس اوضاع بدتر یا که بهتره ؟ اصلا این حرفها چیه؟  ببخش ، من کله پوک اینور  درگیرم با خودم. 

 در باورم امد که از یک نگاه به تصویر اون دنیا و کلاس بی دیوار درس ، که انگاری  نیمکت اول کلاس  برای  عاشقاست. 
عشق از جنس ناب . زلال و پاک . 
 حرف عشق شد و یاد  عشقی افتادم . عشق پاک مادر و پدری به دختر  رفته از دنیاشون.  
یکیش   همون شخص خوش قلبی که 
اقا سید صداش میکنم ، ولی گمون کنم  شما  باید ، پدر ؛ بابا و حتی گاهی father  فادر صداش کرده ای قبلا.
.  پدر هنوز مثل کوه محکم و استواره. بهترین پدر دنیاست یک عمره ازگاره.  ولی بغض لجبازی توی صداشه. دلیل بغضش  رد و عبور خاطراته.  خاطراتی رفته از دست . خاطراتی مونده بر یاد.  خب از خدا که پنهون نباشه  پس از تو هم پنهون نیس. خودت بهتر میدونی که رفتنت  ، یه زخم کاری شد که شوق زندگی رو داده بر باد.   

خب ببین  زهرای غریبه آشنا ، منم مث تو  یه جرعه ی نورم . ولی بلعکست هنوز اسیرم توی کالبد زمینی و دچار  مرز و محدوده ام. توی چهار دیواری های اجری سرگردونم.  منم مسافرم و چه خوشحال و مشتاق هجرتم.  خب اشتباه نشه ، نیت و منظور از هجرت  رفتن از یه قسمت خاکی این کره ی سنگی به قسمت دیگه نیست.  بلکه واسه من فرق داره . از نگاه من  ،  تموم این کره ی سنگی  تعبیری از ازمون زندگی ست.  دارم تلاش میکنم ، سختی میکشم و سنگ فشرده ی وجودم رو  تحت چبر و فشار  هر بار بطریقی خوش تراش میکنم.  هر قدم نیک در نقش یه خراش ریز بر تندیس  حضورم شده . اما خخخخ  ...  خودت که داری از بالا خوب میبینی ، همچین تندیس جاودانه ای از اب در نیومده. پر از زخم و طعم تلخ ضربه های تیشه اطرافیان شدم.  بی خیال. 
 
زمین سرگیجه گرفته و دور خودش ، دور خورشیدش و تک ستاره اش در گردشه.  اینور ، و ساعت گرد برج شهرداری  هنوز در چرخشه .  لحظات پر تب و تاب در عبوره . ولی واسه بازمانده هات  زمان ثابته.  راستی  لیلای خونه  بعد تو  دلش کاسه ی خون بود.  هنوزم غروب عصر ادینه ، جای خالیت  اشک میشه  حدقه توی چشماش.   ولی اون تکیه گاه مادر شد و یاور دستهای خسته ی پدر.  از غصه ها پر شد ولی  دم نزد.  رفتنت  اونو محکم تر کرد . سختی ها اون رو قوی تر کرد . ولی غم غیبتت  تا ابد توی دلش  نشست.   مثل باغچه ی خونه که بعد رفتنت به چله نشست.  بید لرزید ولی نه از سر خنده ، بلکه از جبر هقهق گریه.  بوته ی محمدی قهر کرد و زیتون بار کمی داد  تلخ تر از غصه.   خب دیگری محکوم تبر شد . و شکست.  و بعد رفتنت  حتی دختر همسایه و دوستت الناز  پژمرد و شب گریه های بیصداش تا دیرزمانی شد قصه ی هر شبش.   راستی  بگم از نامزدت ،  اینکه نیستی   و نمیای   خیلی دیر شد  باورش.  طفلکی  چقدر  چشم انتظاری .   چقدر بردباری و رخت عزا.  خب حتی هنوزم پایبند خاطراته.  اما داره سعی میکنه  ادامه بده.  کسی کنارشه . ولی جای خالیت پر نشده و نمیشه.    طفلکی  عکس های قدیمی  تنها پناهش ، اما خب کاش پی میبرد که  داشتن یادگاری   سخت تر از  نداشتنش  هست.   خب البته شاید با علم بر این  بار سنگین و سخت  ،  تن بهش داده.   بگذریم.   

پیوست
کل متن  بداهه و بی ویرایش  و ویژه ی مخاطب خاص نوشته شده .   عمومی نیست.  

روحش شاد و یادش گرامی. 
حدی در توانم بود  به محض بیداری  نوشتم . از انچه در عالم خواب بود. 


      شین براری

نظرات (۱)

  • نویسندگی خلاق
  • عالی  قوی .  روحش شاد

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی