رفتی و امید و انگیزه رو دادی به باد کوهلی آذرماه .... رفتی و شب سوم غیبتت یلدای سخت و سرد رسید. لشکری از ابرهای سیاه و لجباز روی شهر صومعه های کهن خیمه زدند . دل روزگار گرفت ، از عرش اشک اشک بارید و شهر خیس شد. باغچه ی کوچیک خونه بعد تو از زندگی سیر شد .
خب زهرای دل نازک قصه ها ، تو (شما) بگو . از اونور چخبر. راستی اونجا دلها یکی و بی ریاحن یا که سنگی و الکین؟
. اونور سیستم چیه. حاکم و صاحب قدرت کیه؟. اونور دین و ایمان و باور ارواح چیه؟
اونور رفیق شفیقت شنیدم خداست . راستی
اونور قبله و خدا یکیه و ساعات طاعات و عبادات سواست!... هنوزم که هنوزه اثرات عادات زمینی بجاست؟... راز و نیاز و ذکر های قدیمی براهست ؟ زهرای نجیب و باوقار زمینی توی باغ بهشت ، دغدغه هاش چیاست؟ خونه و کاشونه اش کجاست ؟.. بگو برام از وضع و اوضاع اونجا .. چی میگذره ؟.. اولویت با کیاست ؟.. اقلیت چخبره؟ اکثریت و حق وتو و سطح رفاه و خط فقر کجاست ؟.. چند دهک داره ؟.. کلاغ واسه پخش خبر داره؟... رسانه میلی یا که ملی چی؟... اسم و رسم و عدد یا شناسه کد ملی چی! .. اصن داره؟...
از سر تصورات و تخیلاتم، فرض بر این دارم که اونجا با اینجا تفاوت زیاد داره ،
مادیات که ممنوعه ، ماده و جسم و جامدات نباشه لاجرم معیار و ملاک نیاز به ترازوی دقیق داره.
با چی میسنجن ؟.. اونجا چیا داره؟.. خط کش واسه تنبیه تنبل ها داره؟...
دل بی ریاح و پر قو چند عیار داره ؟...
جنس روح ناب چند لایه گزینش و سنجش و سنگ محک داره ؟...
اونجا پول و پارتی و پر رویی توی پیشرفت ارواح چقدر ملاک داره ؟...
کارنامه ی اعمال اگر گم بشه چی؟.. المثنی سر پل صراط ، فتو یا که زیراکس داره؟..
اونجا یه رنگه یا که سایه پشت هر دل صاف و بی ریاح داره !... گمونم چونکه از جسم و جرم خبری نیست پس اثری از رنگ سیاهی و سایه های سرد تباهی نیست که نیست. اسم و رسم و فامیلی چی!... واجبه یا که هرکی فقط یه شبح داره ؟.. قومیت ها ، لهجه ها ، ادیان ، باورها ، مرام و مسلک ها از هم تفکیک شده یا درهم روی ابرها رهاست؟.. یکم کنجکاوم : اونجا الان اوضاع شهدا ، عرفا ، عقلا و رفقا ، چطوره ؟... جایگاه مخصوص و V I P وی آی پی چطور؟ از اینا داره؟ درجه و مرتبه ی ارواح اشخاص اساطیری چیاست؟.. رستم هنوز مصدومه؟... مسیح با صلیب میچرخه یا موسی دست به عصا میلنگه؟.. دور و بر داوود و سلیمان لشکر اجنه خادمه!؟.. سهراب پیش رستم از تاخیر نوش دارو نادمه؟. فرهاد و تیشه اش رو یادمه ، شیرین رو با خول مجازی هاش ، صد البته خسرو با دغل بازیاش . مجنون سر براه شده یا هنوزم همونجور آدمه ؟... لیلی زیبا شده یا محض تمجید به ماده و تبصره ی 'پیچش موی' نیاز داره؟! .. .. غم و خوشی های " وامه و عذرا " هنوز باهمه؟... سطح امکانات قسمت شهدای ناموس و وطن فراهم و اوضاع راحته؟. خب اونا ستاره روی دوش که نیاوردن پس لابد توی اسمونشون کلی ستاره و سحاوی یدک دارن ، شایدم این حرفها کشک و الکیه ، شایدم که همه اوهام و واهیه !..
بگو بهم اصن باغ بهشت چجور جاییه ؟.. اونجا هم مث اینجا ارامنه توی حاشیه و مظلومن؟ شایدم که مسئول چشمه ی شراب شدن؟ نمیدونم قصه های باغ بهشت تا کجا صحت داره ، نکنه که همش واهی و سراب بشه!... دنیا روی سرمون خراب بشه...
بی خیال . ولش کن. بهت بگم بعد تو ، اینجا هنوز خوبی ها و بدی ها درهمِ.
سخاوت ها نادر و کمیاب و نیکی ها با نیت قبلی و هدفمنده. مگر که طرف از جنس اسمون باشه و با نیت قلبی سخاوت کنه. ضمنن ، بی مقدمه و سرزده سر به اسمان گذاشتی و پر کشیدی. اینور دل خودی ها که از هجرتت پر غمه .
زهرای دل نازک قصه ها ، تو رفتی و تک زیتون جا مونده نوک شاخه درخت ، دچار جاذبه شد ، درخت قهر کرد
راستش بی تو ، این روزها دیگه زرده باغ
رفتی و طراوت و سر سبزی از باغ خونه ، زد به چاک
خب تو راست میگفتی ، سرده خاک!...
توی هر غروب پنجشنبه ، نازنین مادرت میاد سر خاک.
گرانیت سرد و سخت ، سنگ مزار و عطر گلاب
فاتحه و قران کوچک در دست. اشک های چکیده از عشق پاک
اما لیلای خونه ، رد زخم عمیقی بر روحش جا خوش کرده. هیچ مرهمی نیست مگر زمزمه های خواهرانه . گریه های از سر دلتنگی . مرور خاطراتت گونه هاش رو کرده خیس. بچگی و جوجه رنگی ، دوچرخه زنگی ، مسیر مدرسه و اخر هفته و روستای سرسبز و جاده سنگی . و.....
خب چی میشه گفت ، قصه ی با هرمت و سنگینی شده غم دوریت .
زهرای قصه های شهر خیس ، هرکی ندونه من که میدونم نور چشمی پدر و مادر بودی ، همراه و همدم مادر بودی . تو اولویت واسه عروس شدن توی دوستای مادر بودی . تو عاشق کم نداشتی ،
رد عبور خاطراتت هر لحظه در عمق یاد ، و پیچش نسیم رهگذر و رقص لرزان شعله ی شمع در حین باد ، طبق روال معمول غروب آخر هر هفته و مادر و پر پر شاخه ی گل بر قبر . خب اون همراه و همدم باوفات و پر مهرت هم ، صبرش شده بود طاق. طفلی خیلی خوب بود ، حیفه خواب.
دل اهل خونه از دوریت کاسه خون و خاطرشون نقره داغه .
راستی کتاب قرآن خونه تون طرِ. از غم غیبتت و ریزش اشک های مادرت ، خشک نیستو طرِ. ، هنوز هرروز مادرت سر قران خیمه زده
زمزمه های زیر لب ، واژه واژه آیه آیه سوره به سوره جز به جز خونده ، و از بَرِ.
چشماش که میفته به جای خالیت ک کنارش پر نمیشه ، اشکین میشه چشماش و ورق ورق یکی در میون کتاب اوستا کریم از گریه اش پُر نَمه.
راستی هنوز به هیچکس نگفتم ک توی خواب دیدمت . دیدم اونجا حالت خوبه ، و غرق عشقی. عشق از جنس ناب خدا.
بهشتی شدی . خوش بحالت.
اینجا همه چیز عین قدیمه. فقط یکم پشت ادمها خم شده . وگرنه همه چیز رو به راهه . چیزی فرق نکرده. اینجا هنوزم ک هنوزه الله کریمه. خورشید هر صبح میاد سر کار و میتابه به ما تا دم عصری ، ته شیفت کاریشه و اروم به پشت کوه میره.
خب زهرای قصه های نو ، از اونور بگو تو . راستی اونجا ابدیه ؟ یا هرکی توی مسابقه و سبقت از بغلیه؟ اب چشمه هاش شیرین و عسلیه؟ من تا حوالیش اومدم ولی همه چیز رو تار دیدم ، خب آخه غریب بودم و گیج شدم ، همه جا رو از دور دیدم ، باغ بهشت رو از جنس نور دیدم. نه حرفی بود نه کلامی. نه زمین سفتی بود ، نه سنگ سختی. همه جا غرق نور بود ولی سایه نه. یه خوشه گندم بودی به چشمای ریزبین من . پیش اومدی یا که من رسیدم برت. یاد ندارم. از حال و احوالم اینچنین سرخوش و شاد در عالم خواب ندارم. مست و مدهوش رنگ بودم یا عطر باغ بهشت ، هیچ در خاطر ندارم. هرچه بود عاری از زمان و خالی از مکان بودم من. سراپا قامتم در هیبت پروانه بودم من. به گرداگرد یک ذره نور در چرخش شدی و من خیره به پیچش عطر و نور در رنگ عجیبی بودم که از تو تا خدا قد کشید ناگه. و من ازشدت شوق اشک عالم شدم و باریدم در دم.
ناگه از عمق خواب و رویا پریدم من.
زهرای قصه های شاد ، راستی بگم برات از هواس پرتی هات.
گذاشتی رفتی و چمدون بزرگی از خاطراتت را توی ایستگاه اخر آذرماه جا گذاشتی.
خب هنوز خاطراتت زنده و یادت پابرجاست. رفتی ولی رد حضورت از قدیم تا ابدیت موندگاره.
تو رفتی چون اونجا جای خوباست و ما هنوز پشت کنکور زندگی گیر افتادیم.
ولی من که تن به این زنده بودن نمیدم و دلی نبستم . از دست این تپش های پر تکرار و دم و باز دم خسته ام
ببین من دیدمت دو بار.
یکی توی قاب بودی با تن پوش مشکی و تکیه به درخت سبزی که کنج میز تحریر مادرت بود.
دومین بار هم که در شکل و هیبت خوشه ی گندم زرین بودی ولی یکمی بهتر .
خب در باورم اوج شادی بودی و من قبته خوردم از حس رهایی و ازاد بودنت . والا این تن در حکم اسارت شده و همگی از سر دولت یک سیب نیمه خورده ی هبوط ، تبعیدیِ زمین. و خب منم خسته ام از خودم از جسم ناخوش ، از آیینه از دیوار . خسته ام از همه. از تجسم پل صراط یا میز مَحکمه.
توی عالم دیگه ای عین خواب و رویا دیدم که اونور شادی ، پی بردم از کجا؟... والا نمیدونم
اما فهمیدم در یک نگاه ، که شاغلی.
چی میگم!... شغل که نبود. شاید باید بگم اونجا سرخوش انجام کاری بودی. توی خواب دیگری پدرم بود و ساحل زیبا با امواج نقره فام. از دور شناختمش ، از کجاش !... نمیدونم . چون هم بودش به نگاهم نگاهش . هم چیزی نبود روبروم در قبالش . اون با من گرم گفتگو ، اما صدا نداشت. با هم محو در شوق تجدید دیدار ، اما.... وزن و وجودش در نگاهم ظهور نداشت . اما دلم ایمان به حضورش داشت. دلم گرم و سینه ام سپر از برکت غرورش داشت. اون خواب و رویا دلیلی بر باورم شد که ان سمت عالم و درون باغ بهشت ، هر کدام بار مسولیتی بر دوش ، سرخوش و سرگرم انجام مهمی هستند. حتی به گمانم که پدر در انجا نقاش بود . نقش و نگاری از جنس عطر . جای رنگ و بوم ، بر تن تقدیر خوبان میکشیدش نقش و نگاری خوش . حتی به خاطر دارم که همراه خوشه ی گندم ، (که نماد زهرای قصه ها بود) جوانه ی کوچکی بود . نمیدانم که چه کسی بود هرگز پی نبردم بابت چه همدم و همراه گندم زرین مان بود . ولی دوشیزه از دنیا رفته بود . اینرا دال بر نور زلالی دیدم که از غنچه ی نشکفته اش تا به ایزد برقرار همچون رودخانه ای بود. از اینکه چه کسی بود بی اطلاعم من . ولی پی برده بودم من که از برکت لطف خوشه ی گندم بوده که رها گشته از شر مجازات. ور نه پیش از ان محکوم چرخشی پر تکرار بر انگشت اشاره اش سمت بستر پل صراط ، مبتلای مجازات خطایی بود که در برهه حضورش بر فرش زمین گشته بود.
در عجب افتادم اول. در نجوای بیصدای دل جویا شدم من . پرسشم چنین بودش از قرار ؛
این غنچه که نشکفته همراه توست ، پیش از این چه کرده که جزایش چرخش به نقطه پرگار توست.
نمیدانم چه کسی و چگونه داد جوابم . اما پی بردم که خطایش بخشودنی بود ، چون بهر خویشتن خویش ظلمی روا کرده بودش. نه حق کسی ، نه قلب کسی را خدشه نینداخته بود.
خب بگذریم.
حال بگویم از احوال تو ،
طراح محبت و مهر و وفا شده بودی .
، معلم سرخانه ی بچه های کتخدای بهشت شده بودی از قرار .
سر مشق مینوشتی روی برگ گل و میسپردی به دست عطر اگین باد.
هر شب به شب دیکته میگفتی از برای اهل بهشت ، حتی ، حتی خود شخص شخیص پروردگار.
خب والا زبانم نمیچرخد تا وصف کنم از خواب عجیبم ، ای امان.....
بگذریم....
راستی بستر انجا ابری و انتزاعی بودش به نگاهم در عمق خواب
کلاس درس بودش ولی.... تخته اش سیاه نبود بلکه پرتو نور.
حتی دقت کردم من زیاد ، عکس کسی نبودش بالای تخته توی قاب
میگم زهرای قصه ها ، کاش پرسیده بودم از قرار : . خب پس کی اونجا توی راس نشسته و رهبره؟ انتخاب بر حسب چیه ؟ صندوق رای که نباشه پس اوضاع بدتر یا که بهتره ؟ اصلا این حرفها چیه؟ ببخش ، من کله پوک اینور درگیرم با خودم.
در باورم امد که از یک نگاه به تصویر اون دنیا و کلاس بی دیوار درس ، که انگاری نیمکت اول کلاس برای عاشقاست.
عشق از جنس ناب . زلال و پاک .
حرف عشق شد و یاد عشقی افتادم . عشق پاک مادر و پدری به دختر رفته از دنیاشون.
یکیش همون شخص خوش قلبی که
اقا سید صداش میکنم ، ولی گمون کنم شما باید ، پدر ؛ بابا و حتی گاهی father فادر صداش کرده ای قبلا.
. پدر هنوز مثل کوه محکم و استواره. بهترین پدر دنیاست یک عمره ازگاره. ولی بغض لجبازی توی صداشه. دلیل بغضش رد و عبور خاطراته. خاطراتی رفته از دست . خاطراتی مونده بر یاد. خب از خدا که پنهون نباشه پس از تو هم پنهون نیس. خودت بهتر میدونی که رفتنت ، یه زخم کاری شد که شوق زندگی رو داده بر باد.
خب ببین زهرای غریبه آشنا ، منم مث تو یه جرعه ی نورم . ولی بلعکست هنوز اسیرم توی کالبد زمینی و دچار مرز و محدوده ام. توی چهار دیواری های اجری سرگردونم. منم مسافرم و چه خوشحال و مشتاق هجرتم. خب اشتباه نشه ، نیت و منظور از هجرت رفتن از یه قسمت خاکی این کره ی سنگی به قسمت دیگه نیست. بلکه واسه من فرق داره . از نگاه من ، تموم این کره ی سنگی تعبیری از ازمون زندگی ست. دارم تلاش میکنم ، سختی میکشم و سنگ فشرده ی وجودم رو تحت چبر و فشار هر بار بطریقی خوش تراش میکنم. هر قدم نیک در نقش یه خراش ریز بر تندیس حضورم شده . اما خخخخ ... خودت که داری از بالا خوب میبینی ، همچین تندیس جاودانه ای از اب در نیومده. پر از زخم و طعم تلخ ضربه های تیشه اطرافیان شدم. بی خیال.
زمین سرگیجه گرفته و دور خودش ، دور خورشیدش و تک ستاره اش در گردشه. اینور ، و ساعت گرد برج شهرداری هنوز در چرخشه . لحظات پر تب و تاب در عبوره . ولی واسه بازمانده هات زمان ثابته. راستی لیلای خونه بعد تو دلش کاسه ی خون بود. هنوزم غروب عصر ادینه ، جای خالیت اشک میشه حدقه توی چشماش. ولی اون تکیه گاه مادر شد و یاور دستهای خسته ی پدر. از غصه ها پر شد ولی دم نزد. رفتنت اونو محکم تر کرد . سختی ها اون رو قوی تر کرد . ولی غم غیبتت تا ابد توی دلش نشست. مثل باغچه ی خونه که بعد رفتنت به چله نشست. بید لرزید ولی نه از سر خنده ، بلکه از جبر هقهق گریه. بوته ی محمدی قهر کرد و زیتون بار کمی داد تلخ تر از غصه. خب دیگری محکوم تبر شد . و شکست. و بعد رفتنت حتی دختر همسایه و دوستت الناز پژمرد و شب گریه های بیصداش تا دیرزمانی شد قصه ی هر شبش. راستی بگم از نامزدت ، اینکه نیستی و نمیای خیلی دیر شد باورش. طفلکی چقدر چشم انتظاری . چقدر بردباری و رخت عزا. خب حتی هنوزم پایبند خاطراته. اما داره سعی میکنه ادامه بده. کسی کنارشه . ولی جای خالیت پر نشده و نمیشه. طفلکی عکس های قدیمی تنها پناهش ، اما خب کاش پی میبرد که داشتن یادگاری سخت تر از نداشتنش هست. خب البته شاید با علم بر این بار سنگین و سخت ، تن بهش داده. بگذریم.
پیوست
کل متن بداهه و بی ویرایش و ویژه ی مخاطب خاص نوشته شده . عمومی نیست.
روحش شاد و یادش گرامی.
حدی در توانم بود به محض بیداری نوشتم . از انچه در عالم خواب بود.
شین براری
عالی قوی . روحش شاد