داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

آن قدر هول شده ام که نفهمیدم پابه خانه ی امیر کامیاب گذاشته ام و بدون آنکه بدانم آن دختر کیست و درخانه ی کامیاب چه میکند نبضش را میگیرم...! کبودیها تنش را نقش و نگار داده و زخم گوشه ی لبش دلم را میسوزاند... نبضش را میگیرم...دستهایم آنقدر میلرزند که نمیدانم این ارتعاشاتی که پوستم را به بازی گرفته اند ضربان نبض دخترک است یا گز گز شدن دستهای خودم...قلـ ـبم دیوانه وار به سیـ ـنه میکوبید و اصلا حواسم نبود یک عده آدم بیرون این برج منتظرم هستن... -خانوم...خانوم...چشماتونو باز کنید...خانوم…! نه حرفی میزد و نه تکان میخورد...استرس بیشتر وجودم راچنگ زد...این دختر هرکه بود در آن لحظه فقط نجات دادنش از آن موقعیت برایم مهم بود... چندضربه ی آرام به صورتش میزنم بلکه واکنشی نشان دهد اما...انگار مرده ...وای...مرده…! یاد یکی از سریالها میافتم...آینه ی جیبیم را از کیفم خارج میکنم و مقابل بینیش میگیرم...همین که شیشه بخار میگیرد نفسی از سر آسودگی میکشم اما این آسایش طولانی نمیشود و نفسم نصفه و نیمه در دوراهی خروج یا حبس شدن بین تن خشک شده از حیرتم، ثابت میماند...! قطره های خون از بین پاهای جفت شده اش تن سرامیک سفید رنگ کف را سرخ کرده ...این جریان قرمز رنگ کی شروع شده بود که من نفهمیدم…!؟وای خدایا... هول از جا میپرم که صدای زنگ آیفون با ملودی آرام موبایلم در هم میامیزد...حداقل در آن موقعیت عقل هرچند کوچکم زایل نشده بود که آیفون خانه ی امیر کامیاب را جواب دهم...موبایلم را از جیب سویشرت لیمویی رنگم خارج میکنم و بی توجه به شماره ی ناشناس جواب میدهم... -سلام... ذهنم آنقدر درگیر وضعیت دخترک مقابلم است که صدای آشنای پشت خط را نمیشناسم...همانطور که صورت دختر را ازنظر میگذرانم جواب میدهم... -بله…؟ -نیلوفرم سودا جان...شمارتو خودم ازت گرفتم تو کیش...یادت که هست ایشالا…؟تو سرویس متوجه حضورت نشدم...خواب بودم... در این بلبشو فقط تصویر دخترک خندان و پرحرفی مقابل چشمانم قد میکشد و آهانی از لابه لای لبـ ـهایم که گیر دندان هایم است، خارج میشود... -میگم امیر خان نیستش؟کجا موندی پس منتظریم…؟ ضربه ی آرامی به پیشانیم میکوبم... -نه نیستن...هرچی زنگ میزنم کسی جواب نمیده! کلافه پوفی میکشد و من میشنوم صدای نفس هایش را... -خیلی خب...الان با فرودگاه صحبت کردیم گفتن پرواز چند ساعتی تأخیر خورده تا امیر خان پیداشون بشه...با ما میای فرودگاه یا میری خونتون؟ این چه سوالیست که میپرسد؟ -یعنی چی…؟ -یعنی اینکه ماالان میریم فرودگاه توهم اگه میخوای بیای بیا ولی علافی داره...یه چندتا از بچه ها همین جا پیاده شدن برگردن خونشون تا ساعت مقرر بیان...چیکار میکنی؟ نگاهم خیره ی چشمهای بسته ی مقابلم بود و ذهنم چرخ میخورد تا بهانه ی خودبه خود جور شده را تجزیه و تحلیل کند... -باشه پس شما برگردید فرودگاه... -راه دوره...اذیت نشی...تاخونتون تو این برف و سرما یکی دوساعتی راهه! دندان هایم را بیشتر روی لبـ ـهایم فشار میدهم... -نه این طرفا یه کاری دارم...انجام میدم میام فرودگاه... حرفی میزنم تا شک نکند و امیدوارم نیلوفر پی اش را نگیرد... -اگه صبر کنی چنددقیقه دیگه میام پایین! -نه نه...این عباس آقا عجله داره...باید دنبال مهماندارای دیگه هم بره...تو فرودگاه میبینمت پس...خداحافظ خداحافظی میگویم و گوشی را قطع میکنم...به محض شنیدن بوق آزاد، شماره ی اورژانس را میگیرم و آدرس برج را میدهم...فقط امیدوارم تا رسیدن اورژانس طاقت بیارد... *** دنبال برانکارد راهروی بیمارستان را طی میکنم و تند تند وضعیت دخترک را از پرستاری که برانکارد را هل میدهد میپرسم اما دریغ از کلمه ای جواب...زن تقریبا سی و هفت-هشت ساله ایست که با هر پرسش من ابروهای تتو کرده اش بیشتر درهم گره میخورد و در آخر جیغ بنفشی سرم میکشد که من همانجا پشت در شیشه ای ماتی که با رنگ قرمز علامت ورود ممنوع دارد جا میمانم و دخترک از مقابل چشمانم محو میشود... روی صندلی های کنار دیوار مینشینم و دست لابه لای موهای زیر مقنعه ام فرو میبرم و سر گیجم را ماشاژ میدهم...شاید کار اشتباهی کرده باشم...!اگر کامیاب عصبانی شود از این رفتار خودسرانه ام چه جوابی باید به او بدهم…؟اصلا شاید این دختر همسرش بود...یاشاید هم دوسـ ـت دخترش...شاید هم مهمان تخـ ـتش...من چه میدانم…!؟اگر برایم دردسر شود...…؟ کلافه پوفی میکشم که دستی روی کتفم مینشیند و من ترسیده چشم باز میکنم و تن عقب میکشم... با دیدن چشمهای خیس مادر و چین و چروک های بی انتهای صورتش نفس حبس شده در سیـ ـنه ام را بیرون میدهم و در آغـ ـوش پر مهرش گم میشوم...عطر تنش را نفس میکشم...کمی بوی عرق میدهد وکمی هم بوی خورش قورمه سبزی...اما این عطر شاید ناخوشایند از نظر دیگران برای من لذت بخش تر از هر چیزیست...ذره ذره آرامش را به وجودم تزریق میکند...مادرم بوی مادر میدهد...عطر تن مادر بوی ناب از خودگذشتی و مهربانی میدهد...بهشت هم همین عطر را دارد...اینطور نیست!؟ -مادر به فدات...همین که زنگ زدی خودمو رسوندم...خیال کردم بلایی سر خودت اومده دل تو دلم نبود تا برسم اینجا سرم را روی قلبش میگذارم...صدای تپش های قلبش را حتی از زیر آن پیراهن گلدار آبی رنگش هم میشنوم...واقعا بهشت فراتر از چهاردیواری امن این آغـ ـوش است…؟ -نمیخوای بگی این دختره کیه؟چه بلایی سرش اومده ...؟اصلا تو چه طور آوردیش بیمارستان؟ سرم را بالا میاورم و زل میزنم به تیله های قهوه ای رنگی که حالا کمی فروغش را از دست داده... -پول آوردی مامان؟ لبـ ـهایش را با زبان تر میکند و نگاه میدزدد... -آره مادر...فقط... شرم میکند که گونه هایش گل میندازد... -گمون نکنم کفاف این بیمارستانو بده...همونم به خداوندی خدا به جون تو قسم که میخوام دنیاش نباشه از والیه خانوم قرض کردم...پول خونه نداشتیم...ماشین بابات خراب شده بود صبحی هرچی پول داشتیم بابات برداشت برد ماشینو ببره تعمیر گاه... با اینکه از صمیم قلب شکسته ام و ناراحتم از اینکه حالا باید چه کار کنیم اما دل مادر را نمیتوانم بشکنم...غرور دارد این زن مهربان که دلش اندازه ی هیکلش گرد و قلمبه و بسی بزرگ است... -فدای سرت مامان جونم...حالا حلش میکنم   دو ساعتی طول کشید تا پزشک سفید پوشی از آن اتاقک خارج شود و همراه دخترک را صدا بزند! نگاهی به مادر میندازم و از جا بلند میشوم...اوهم میخواهد همراهیم کند که دستم را روی زانوانش میگذارم و میگویم: -شما بشین...پاهاتون درد میکنه...من میرم! پلکهایش را به نشانه ی تأیید باز و بسته کرد و من با چند قدم بلند خودم را به پزشک رساندم...پزشک سفید پوش که زن تقریبا میانسال ولی خوش رویی بود نگاهی به چشمهایم انداخت و گفت: -همراهش شمایی؟ انگشتهایم را درهم گره میزنم و با استیصال نگاهش میکنم... -تقریبا…! ابروهایش بهم نزدیک میشود ... -یعنی چی تقریبا دختر جون…؟ -یعنی اینکه وقتی حالش بد بود من پیداش کردم...من حتی اسمشم نمیدونم…! کمی متفکر نگاهم کرد و بعد نگاهش را دوخت به کاغذ هایی که در دست داشت... -بیمار باردار بوده...ولی متأسفانه ضربه ای بهش وارد شده که...بچش سقط شده...کاری از دستمون بر نمیومد برای نجات جنین که البته سنشم خیلی کم بوده... چند لحظه با چشمهایی گشاد نگاهش میکنم و بعد انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشند از جا میپرم...وای اگر فرزند کامیاب بوده باشد چه؟اگر سقط جنین گردن من بیافتد چه ؟وای... -حالا شانس آورد که جنین سنش کم بوده وگرنه نمیشد کورتاژش کرد و براش سخت تر میشد!چند دقیقه دیگه میتونی بری پیشش ببین اطلاعی از خانواده ش داره یا نه…! -حال خودش چه طوره؟ -علایم حیاتیش که مساعده خوشبختانه...زود رسوندیش بیمارستان! نفسی میکشم و به سمت اتاقش قدم برمیدارم...چند ثانیه ای پشت در مکث میکنم و بعد دستهایم را گیر دستگیره... پاکه به اتاق میگذارم میبینمش با همان صورت زخمی و همان کبودیها...صدای در راکه میشنود چشمهایش را باز میکند و نگاهی به من میندازد...زیر لب سلامی میدهم و چند قدمی جلوتر میروم...روی تنها صندلی کنار تخـ ـت مینشینم و زل میزنم به چشمهایش...چشمهایش حالت خاصی دارد...چشمهای مورب ترکمنی...که فروغش را ازدست داده و حالا کمی حالت خمـ ـار دارد...رگه های قرمز خون قهوه ای چشمهایش را در برگرفته و به چشمهایش حالت ترسناکی بخشیده... ترسی در عین معصومیت...نگاهش معصوم بود ولی میترساند... چشمهایش مضطرب، متعجب وتلخ بود...این گودی های براق عجیب تلخ بود و دل میسوزاند این تلخی...گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک، موهای خرمایی ژولیده و نامرتبی که دور صورت گندمیش را قاب گرفته اند و یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده... زیبا بود ولی ساده...! زن کامیاب بود یا نه را نمیدانم ولی حالت چشمهایش عجیب برایم آشنا بود…! آب دهانم را قورت میدهم و با صدایی لرزانی حرف میزنم... -من آوردمتون بیمارستان! مردمک چشمهایش میلغزد و از بین لبـ ـهای نیمه بازش چیزی شبیه آه خارج میشود و اشکهایش روی صورتش میریزد و من حرف بدی زدم…؟ -خواهش میکنم گریه نکنید...اگه نگرانیتون به خاطر بچه ی توی شکمتون بود که... بهت زده وسط حرفم میپرد... -من حامله بودم…؟ سرم را به نشانه ی مثبت تکان میدهم که آهش تبدیل به ضجه ای سوزناک میشود و سیل اشکهایش خروشان تر... ومن نگران تر... -وای...امیر...خدا... وباز هق هق...گیج و گنگ دستم را روی کتفش میگذارم و میگویم ... -شما چه نسبتی با آقای کامیاب دارین…؟ میان اشکهایش لب میزند... -من...آیلارم...آیلار کامیاب...خواهرش! چند لحظه ای مات میمانم که اوسوال میپرسد... -بچه هنوز هست…؟ حیران نه میگویم و نمیدانم چرا اینکه این دختر خواهر امیر کامیاب باشد برایم عجیب است! دستم را در دستش میگیرد و فشار میدهد...حالا چشمهایش به جای ترسان بودن ترسیده به نظر میرسد و مأیوس...غمی در نگاهش موج میزند! -امیر منو میکشه...تو نذار...جون عزیز ترین کست قسم...نذار امیر منو بکشه!  امیر: برای صدمین بار شماره ی ابی را میگیرم و برای صدمین بار برایش پیغام میگذارم و برای صدمین بار خط و نشان میکشم که بلایی سرش میاورم هزار برابر سوزانده تر از کاری که او با من و آیلار کرد... گوشی را روی داشبورد پرت میکنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم...کمی سرم درد میکند و بد تر از آن چشمهایم است که میسوزد و بد تر از آن تصاویریست که جلوی چشمانم رژه میرود وخاری میشود که در قلـ ـبم فرو میرود... \"سیزده سال دارم...چندروزیست در راه برگشت از مدرسه به خانه دخترک همسایه را میبینم که از من نگاه میدزدد و صورتش از شرم سرخ میشود...برایم عجیب است...دخترکی که تا همین چندروز پیش همبازیم بود حالا از من خجالت میکشد و از هم صحبتی با من فرار میکند...شانه بالا میندازم و وارد خانه میشوم...آیلار پنج ساله با مادر بزرگ فرش خانه را کف حیاط انداخته اند و میشورنش...آیلار با دستهای کوچکش فرچه میکشد و مادر بزرگ مدام دستور میدهد که من هم همراهیشان کنم...کتابهایم را که با کش به هم بسته ام گوشه ی حیاط پرت میکنم و پارو به دست میگیرم...همانطور که پارو میزنم از مادر بزرگ میپرسم... -مامانبزرگ چرا فاطمه دیگه باهام حرف نمیزنه؟ براق میشود به سمتم و من به غلط کردن میافتم از این سوال نا به جا...ولی مگر چه پرسیده ام که اینطور عصبی میشود ...؟ -چشم چرونی میکنی پسره ی هیز؟ چشم چرانی…؟هیز…؟اصلا این واژه هارا نمیفهمم...شاید هنوز درسمان به آن قسمت نرسیده... -نباید به برجستگی های بدن یه زن نگاه کنی! سوال من چه ربطی به جوابش دارد؟اینکه فاطمه دیگر با من حرف نمیزند چه ربطی به برجستگی های تنش دارد…؟ -مگه چه اشکالی داره مامانبزرگ…؟خب اونم اعضای بدنشه...مثله دماغ...مثل گوش... گیج نگاهش میکنم که سیلی روی صورتم مینشیند و من گیج تر میشوم و باز گیج میخورم وسط حیاط خانه…!یعنی حرفم آنقدر بد بود که سیلی میزند؟ اینکه چرا فاطمه بامن حرف نمیزند آنقدر بد بود که کتک بخورم…؟ انگشت اشاره اش جلوی چشمهایم بالا و پایین میشود...جلو و عقب میرود...و حرف میزند مادر بزرگ...از زنیت میگوید و از مردیت...از زنانـ ـگی ها میگوید و از مردانگی ها...از تفاوت ها میگوید و من پسر...من بچه...من سیزده ساله...گوش هایم سوت میکشد از شنیدن آن حرفها...خجالت میکشم از آن چیزها که هنوز هم درست نمیدانم چیست…!؟تنم میلرزد با فکر کردن به آنها و حالم خراب میشود و محتویات معده ام را همانجا روی همان فرش خالی میکنم...وای کاش مادربزرگ حرفی نمیزد...وای کاش میگذاشت به بچگی هایم ادامه دهم...و ای کاش!\"  سرم را تکان میدهم...بلکه غبار این خاطره های تلخ از دیوار دلم...سقف ذهنم...پاک شود اما...انگار قدرتمند ترین پاک کننده هاهم ناتوان شده اند در برابر این خاطرات لعنتی! حتی اگر پاک هم شوند...جای میگذارند...ردشان همیشه باقی میمانند بس که عمیق جا خوش کرده اند میان جان و تنم...با تک تک سلولهایم عجین شده اند...مثل خون در رگهایم جریان پیدا کرده اند...شاید هم مثل شاخه های پیچک دورم تنیده اند...پیچ و تاب خورده اند...ریشه محکم کرده اند که نمیتوانم رها شوم... ماشین را کنار جدول پارک میکنم...از پایین نگاهی به نمای برج میندازم...پنجره هارا باچشم یکی یکی بالا میروم...طبقه ی چهاردهم... مکث میکنم... پنجره باز است...پرده ی حریر قهوه ای رنگ با راه های طلایی براق در هوا میرقصد...میرقصد و برای باد دلبری میکند! قدم برمیدارم...هر چه قدر سخت...هر چه قدر سنگین...عوض به دوش کشیدن بار زندگیم انگار آویز پاهایم شده اند این بارهای زندگی... هر قدمم به اندازه ی ساعت ها ساعت ها بارکشی در پیچ و خم های بازار تهران انرژی میطلبد...شاید هم بیشتر...باز آن زمان تحمل میکردم زخم هارا...سختی هارا ....تحمل میکردم به خاطر آیلارم...بار سنگین بلند میکردم به خاطر آیلارم...باید راحت بزرگ میشد... پدر و مادر که نداشت حداقل...من باید نقش مکمل میشدم…! حرفهای مادربزرگ را من باید جبران میکردم... حرفهایی را که میشنید را من باید از گوشهایش بیرون میکشیدم...پنج ساله بود که مادربزرگ اورا هم به جلسات سخنرانی میبرد...اوهم کمتر از من کودکیهایش حرام نشده بود...حرام حرفهایی که زود تر از موعد زده شده بود...به جای شخصیت سازی، تخریب کرده بود...به جای جذب، دفع کرده بود... آخ...آخ...گاهی اوقات نفس برای کشیدن نیست و ریه هایم زق زق میکند از اینهمه بی نفسی... وارد لابی میشوم...پاتند میکنم به سمت آسانسور...پیرمرد نگهبان هم سر روی میز گذاشته و چشمهایش بسته است...چه قدر راحت میخوابد روی این میز سفت و سخت چوبی...من چرا روی تشک گرم و نرمم باوجود ناز و نـ ـوازش های مهمانهای تخـ ـتم، راحت نمیخوابم…؟ در آسانسور بسته میشود و موزیک لایتی پخش...فکر میکنم آیا درکودکی هایم هم موزیک شنیده ام اصلا…!؟ مادر بزرگ میگفت غنا دارد...! میگفت گناه است...قعر جهنم را در پی دارد...جهنم داغ و سوزان است...ملکه های عذاب با سیخ های داغ،داغ میزنند تن و بدنتان را...و من میترسیدم...سنم هنوز دو رقمی نشده بود که از خدای خودم میترسیدم...شب ها سرم را در بالش فرو میکردم و میلرزیدم...کسی نبود در آغـ ـوشم بگیرد و آرامم کند...سایه های روی دیوار را ملکه های عذاب میدیدم... مادر بزرگ هر شب قبل از خواب اشهد...میخواند...میگفت شاید صبح دیگر از خواب بیدار نشوم و من خیال میکردم...شاید سر که بر بالش میگذارم...ملکه های عذاب سراغم بیایند! آسانسور می ایستد...با انگشت شست و اشاره ام چشمهایم را میمالم و خارج میشوم...کلید میندازم و در را باز میکنم...همین که قدم به داخل میگذارم رد خونی خشک شده، کف سرامیک ها میبینم! خشکم میزند...دستم روی دستگیره ثابت میماند اما چشمهایم دور خانه را میکاود...آیلار کجاست…!؟ خودکشی نکرده باشد…!؟ حنجره ام به تکاپو میافتد و اسمش را صدا میزنم...اما جز پژواک صدای خودم، صدای دیگری را نمیشنوم! قلـ ـبم به تپش میافتد...لحظه ای انگار خون بدنم کشیده میشود...دستم را از روی دستگیره برمیدارم که نگاهم روی میز کنسول روبه رویم ثابت میماند...روی تکه کاغذی که قبلا آنجا نبود... پلکهایم را باز و بسته میکنم و با تعلل کاغذ را چنگ میزنم \"بیاید بیمارستان()\" زبان روی لب پایینیم میکشم و بدون فوت وقت از خانه بیرون میزنم! اصلا نمیدانم چه اتفاقی افتاده...اصلا آیلار را بیمارستان برده اند؟چه کسی...؟ ماشین را به سرعت به راه میندازم...بیمارستان نزدیک است ولی ویراژ میدهم از لابه لای ماشین ها...به مرد کچل اخمویی که سرش را از پنجره بیرون آورده و چیزی میگوید اهمیت نمیدهم...خوب است شیشه بالاست...حتما فحش میدهد به خاطر ویراژ دادنم...حیف که وقت ندارم وگرنه...!پوف! تابلوی بیمارستان را که میبینم، تپش قلـ ـبم انگار تند تر میشود... ماشین را کنار خیابان پارک میکنم و همانطور که به سمت ساختمان بیمارستان میدوم ریموت راهم میزنم...به چند نفری تنه میزنم و وارد میشوم...چشم میچرخانم و استیشن را میبینم...بالای سر پرستار تلفن به دست می ایستم و با صدایی که خودمم درست نمیدانم چرا گرفته میپرسم... -آیلار کامیاب کجاست؟ نیم نگاهی به صورتم میندازد و باز پشت تلفن پچ پچ میکند...دستش را میبینم که به نشانه ی صبر بالا آمده اما اهمیت نمیدهم....صدایم کمی بلند تر میشوم... -جمع کن این دفتر دستکتو دختر...جواب منو بده...آیلار کامیاب کجاست؟ ابروهایش بهم گره میخورد...به درک که چند نفری برمیگردند و نگاهم میکنند...باید بدانم آیلار من کجاست…!؟ درست است که از دستش عصبانیم....خیلی هم عصبانیم...آوار میشوم سرش اما قبلش باید بدانم چه بلایی سرش آمده... -آقای محترم اینجا بیمارستانه…!صداتونو بیارید پایین لطفا! پوزخندی عصبی میزنم -بیمارستانه که داری پشت تلفن هرو کر میکنی؟ دندانهایش رابهم فشار میدهد و نگاهی به مانیتور مقابلش میندازد....چیزی تایپ میکند و چند,ثانیه بعد میگوید... -انتهای سالن...اتاق 215 بستریه قدم برمیدارم به سمت انتهای سالن...بی هیچ حرفی...چشم میچرخانم دنبال اتاق 215 که کسی نامم را میخواند! صدا زیادی آشناست...به عقب برمیگردم که شوکه میشوم...چند ثانیه خیره نگاهش میکنم... سودا ناجی اینجا چه میکند…!؟ انگار حرفم را از نگاهم میخواند...قدمی به سمتم برمیدارد... -سلام آقای کامیاب.... انقدر شگفت زده ام که جوابش را نمیدهم... -خواهرتون... -خواهرم چی…!؟اینجاست؟حالش بده…؟ لبـ ـهایش را تر میکند.... -نه...حالش خوبه... نگاهم میافتد روی اتاق 215 قدمی به سمتش برمیدارم اما قبل از اینکه دستم دستگیره را لمس کند سودا ناجی مقابلم می ایستد.... -نمیشه برین داخل... گنگ نگاهش میکنم که نگاه میدزدد... -نمیشه الان برین پیشش... -چرا؟ -چون....چون...من نمیذارم!   با ابروهای بالا رفته نگاهش میکنم....نه به نگاه دزدیده ش و دستهای لرزونش ونه به حرفی که به زبان آورد... اصلا اینجا چه میکند…؟ -خانوم ناجی من الان اصلا حال خوبی ندارم و هیچ دلم نمیخواد عصبیتمو سر شما خالی کنم پس لطف کنید برید کنار... لبـ ـهایش رابا زبان تر میکند...دست عرق کرده اش را به گوشه ی مانتوی سیاه رنگش میمالد.. -تازه به زور مسکن خوابیدن!پزشکشون هم گفت کسی داخل نشه...حمله عصبی بهشون دست داده بود...بهتره یکم بهشون زمان بدین و باید باهم حرف بزنیم…! -حرف که میزنیم...بالاخره من باید بدونم شما چه طور سر از اینجا درآوردید اما قبلش باید خواهرمو ببینم...متوجهین!؟باید... -پس... اجازه نمیدهم حرفهایش تمام شود...بی توجه به دستش که روی دستگیره بود دست روی دستگیره میگذارم و به پایین فشار میدهم...تماس لحظه ای بین دستهایمان برقرار میشود اما به ثانیه نمیکشد که مثل برق گرفته ها عقب میکشد و هینی میگوید... پوزخندی میزنم و در اتاق باز میشود...نگاهم که به صورت گندمگون آیلار میافتد، قلـ ـبم آرام میگیرد…! دستم از روی دستگیره سر میخورد و زانوانم سست میشود... بالا وپایین شدن قفسه ی سیـ ـنه اش را که میبینم نفس حبس شده در سیـ ـنه ام به بیرون پرت میکنم... خوب بود که زنده بود... آیلار من بد نبود...بد شد...اما حالا خوب بود...کنار من خوب بود...آیلار باید خوب میشد...! -ب...بهتره برید بیرون! صدایش ارتعاش دارد...پلکهایم را باز و بسته میکنم و به عقب برمیگردم...نگاهش زمین را میکاود...اگر میدانستم روی زمین دنبال چه میگردد، بی شک ارتباط برقرار کردنم بااین دختر بهتر میشد! قدمی بیرون از اتاق برمیدارم..دررا پشت سرم میبندم...ذهنم درگیر حضورش میشود و ارتباطش...! ارتباطش با آیلار من... -بریم حیاط...! بی حرف پشت سرم به راه میافتد...قدم هایم بلند بود و قدمهایش کوتاه... قدمهایم محکم بود و قدمهایش لرزان... وارد حیاط بیمارستان که شدم، هوای آلوده ی تهران را یک نفس سر کشیدم...هوای آلوده ی تهران میارزید به بوی نفرت انگیز بیمارستان...! حالم را بد میکرد... حضورش را کنارم حس میکنم...سویشرت لیمویی رنگش را بغـ ـل زده ومانتوی سیاه نازکش در باد میرقصد... -میشه بگی چه طور سر از اینجا درآوردی…؟ باهمان صدای لرزانش و دستهایی که مدام در هم گره میخورد و صدای ترق تروق شکستن انگشتهایش اعصابم را به بازی گرفته بود توضیح داد... توضیح داد و من چشمهایم گرد شد...توضیح داد و من حالم بدتر شد...توضیح داد و بمب ساعتی توی ذهنم شمارش معکوسش را آغاز کرد...توضیح داد و ابروانم بهم گره خورد...توضیح داد... -به موبایلتون هرچه قدر زنگ زدم یا خاموش بود یا در دسترس نبود...ش...شرمنده اگه بی اجازه... وسط حرفش میپرم و دستم را به نشانه ی سکوت بالا میبرم...لبـ ـهایش نیمه باز میماند...نگاهم غرق لبـ ـهایش میشود...نازک است وسرخ...ونیمه باز مانده...مثل اینکه تازه از یک بـ ـوسه ی گرم و طولانی جدا شده ولی هنوز سیراب نشده... کلافه دستی لابه لای موهایم فرو میبرم...برای لحظه ای یادم رفت که چه میخواستم بگویم...لعنت به چشمهایی که بی موقع کشف میکرد وخیره میشد و حس میکرد…! -این حرفو نزن لطفا!اومم...اگه آیلارو بیمارستان نمیرسوندی معلوم نبود چه بلایی سرش میومد...لطف کردی! تبسم محوی روی لبـ ـهای سرخش مینشیند و من اینبار نگاهم را میدوزم به درختان بی برگ روبه رویم تا چشمهایم هرز نچرخد! این دختر کمکم کرده بود... اهل سوء استفاده نبودم... دله هم نبودم... برایم ثابت شده بود که با دختر های دور و اطرافم فرق میکند... نه به خاطر موهایی که زیر روسری مخفی میکرد... نه به خاطر مانتوهایی که به تنش زار میزد... حجابش نبود که متمایزش میکرد... محجبه هایی را دیده بودم که زیر همان نیم متر چادر چه کارها که نمیکردند...همه شان نه…!اما برای بعضیهایشان چادر پوششی بود برای سرپوش گذاشتن روی کثافت کاریهایشان...برای رد گم کنی...نه برای جلوگیری از گناه! -رفتارش بود که متمایزش میکرد...همین سرخ شدنها....همین صدای لرزانش...همین نگاه دزدیدن هایش...متمایزش میکرد! -همش نگران بودم شما عصبانی بشین...آخیش...راحت شدم! من هم لبخند میزنم به این لحن صاف و ساده اش... اما طولی نمیکشد که رنگ لبخند از روی لبـ ـهایم میپرد...فکر آیلاردر مغزم جولان میدهد! -باید با پزشکش حرف بزنم... نگاهم نمیکند اما منقبض شدن عضلات صورتش را میبینم... -م...من براتون توضیح میدم... منتظر نگاهش میکنم...هنوز گوشه ی جگرم میسوزد...من آیلار را به این روز انداخته بودم...عصبانی بودم آن لحظه...اما قسم میخورم طاقت دیدنش را در این حال نداشتم…! کمی عذاب وجدان...چاشنی دردهای این روزهایم بود! -اگه حرف نمیزنی خودم برم سراغ دکترش؟ تند از جا میپرد... -نه...نه...میگم...میگم! -خب…؟ کف دستهایش را روی زانوهایش میمالد...چند قطره عرق ریز بالای لبش نشسته بود... استرس دارد بی شک…! ولی چرا…؟ -خواهرتون حالش خوب نبود وقتی رسوندیمش بیمارستان!خون ریزی داشتن... -به خاطر...خب...یعنی...به خاطر کتکهایی بود که خورده بود…!؟ نگاهش لحظه ای به چشمهایم میافتد و باز خیره ی چانه ام میشود... تأییدش را میخواستم...خون ریزی ها باید به خاطر ضربات من روی تن و بدنش اتفاق افتاده باشد دیگر...دلیل دیگری نباید داشته باشد! نه...نه...نباید دلیل دیگری داشته باشد پس چرا این دختر تأیید نمیکند؟ -چرا استخاره میکنی دختر جون؟میگم به خاطر اون کتکا آیلار این طور شده بود دیگه…!؟جاییش که نشکسته…؟اگه خون زیادی ازش رفته من برم خون بدم...آخه گروه خونیمون یکیه…!هان…؟چرا چیزی نمیگی؟ نفسش را آه مانند بیرون میفرستد و چیزی درون مغزم نقش میبندد...نه امکان ندارد! -خواهرتون...خب...لطفا آروم باشید آقای کامیاب تا من راحت تر حرف بزنم اینطوری که شما نگاه میکنید خب...یادم میره چی میخوام بگم و حرف زدن برام سخت تر میشه! انگشتهایم را مشت میکنم و روی دیوار کناریم ضربه های پشت سرهم و آرام میزنم... -خواهرتون...س...سقط داشتن! بمب ساعتی توی ذهنم میترکد...تکه تکه شدن لایه های مغزم را حس میکنم و پاشیده شدن خونش را روی دیوار های جمجمه ام…  سودا:  نفس راحتی میکشم...گفتن این چند کلمه برایم از هر چیزی سخت تر بود...هم خجالت میکشیدم و هم از خروشیدنش میترسیدم...این درد برای هرکسی اتفاق میافتاد ویران گر بود... برای من غریبه ناراحت کننده بود چه برسد به این برادر آشنا…! انگشت های مشت شده اش ازروی دیوار سر خورد و من دیدم خم شدن کمـ ـر این برادر را...با چشمهای خودم دیدم پرده ی اشکی سفیدی چشمان راکه از شدت خشم به قرمزی میزد، پوشاند... دیدم نگاهش کمی گیج شد و دستهایش دنبال تکیه گاهی گشت برای نیافتادن... ته دلم...جایی که گاهی برای دستهای چروکیده ی مادر درد میکشید و برای کمـ ـر درد پدر ضجه میزد...سوخت...برای شکستن این مرد سوخت.. لب میگزم... رشته موی چسبیده به پیشانیم را زیر مقنعه ام فرو میکنم...قدمی به جلو برمیدارم...قدمهایی که انگار با چشمهای منتظر روبه رویم شمرده میشود... مینشیند روی پله های پر رفت و آمد بیمارستان...تکیه میدهد به کاشی های سفید پشت سرش که از شدت چرک مردگی به سیاهی میزند...دست میبرد لابه لای موهایش و میکشد تار به تارشان را...چشمهایش راهم میبندد...شاید نمیخواهد حـ ـلقه ی اشکش را ببینم... با اکراه به پله ها نگاه میکنم...با چشم دنبال روزنامه ای میگردم زیرم بیندازم و بنشینم اما زیر اندازی نیست...صورتم مچاله میشود و مانتویم را بالا میزنم و لب پله ها مینشینم...وسواس نیستم اما به شدت به تمییزی اعتقاد دارم…! نگاهم را میدوزم به مردم درحال رفت و آمد...به زنی با مانتوی سفید ورنگ کوتاه و موهای بلوندی که به روسری کاهویی رنگش جلوه میدهد و بلندیش روی سیـ ـنه هایش را میپوشاند...با کفش های پاشنه بلندش مسلط و تند گام برمیدارد و گوشی موبایلش را در دستش میچرخاند... پسرک کوچکی هم با لباس های کهنه و صورتی سرخ شده از شدت سرمای استخوان سوز دنبالش میدود تا فالی بفروشد... بی اهمیت دستی در هوا میرقصاند ولی پسرک همچنان اصرار میکند... -آدم بعضی وقتا اونقدر کم میاره که دلش میخواد همونجا بمیره...داره میسوزه از درد...از شدت عصبانیت روبه انفجاره اما راهی نیست واسه خالی شدن...از بس داد زدم حنجره م دیگه تحرکی نداره...از بس مشت زدم به در و دیوار که دیگه حسی تو انگشتام نیست...تموم این دردام جمع شده ریخته تو این قلـ ـبم...سنگینیشو حس میکنم!موندم چه طاقتی داره این قلب لعنتی...همه خسته شدن دست از کار کشیدن این لامصب همچنان داره میکوبه به سیـ ـنه و کار میکنه... نگاه میگیرم از ماشین گران قیمت و لوکسی که جلوی پای زن نیش ترمز میزند و زن بی هیچ حرفی روی صندلی جلو جاگیر میشود...خیره میشوم به رگ برجسته ی کنار شقیقه ی امیر کامیاب و با تعلل حرف میزنم... -حالتون خوب نیست...میخواین آب بیارم براتون…؟ -آب نمیخوام...دوتا دونه گوش میخوام...قرض میدی بهم…؟ حالم خراب میشود و یادم میرود این مرد روبه رویم همان امیر کامیاب مقتدر و محکمیست که پشت سرش ریسمان حرفها دراز است... میگویند دختر باز است و مرموز... میگویند دوری کن و فاصله بگیر... میگویند به صغیر و کبیر رحم نمیکند... تعاریف وحشتناک و متضاد با آنچه من دیده ام و میبینم... من الان پسرک چهار پنج ساله ای میبینم که جلوی مادرش زانوی غم بغـ ـل گرفته و چانه اش را منقبض کرده و فشار تحمل میکند تا اشک نریزد و هق نزند...غرور دارد... غرور دارد و نمیخواهد غرورش بشکند فقط...غمش کمی...فقط کمی بزرگتر از شکستن نوک مداد یا ترکیدن بادکنک بزرگ شب تولدش است...حتی بزرگتر از حسرت کشیدن جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی... عروسک مصنوعی میخواهد چه کار وقتی عروسک واقعی دنیایش پیش چشمهایش پر پر شده…!؟ -زندگی سختی زیاد داره آقای کامیاب...سنم کمه اما بالا و پایین شدن زندگی رو با تمام وجودم حس کردم... -بدتر از درد من کشیدی؟ سخت نیست حدس زدن این شرایط...وقتی امیر کامیاب خواهرش را تاسرحد مرگ کتک زده و خواهرش اینگونه از بارداریش واهمه دارد و از کشته شدن توسط برادرش میترسد...راحت میشود فهمید چه براین خواهر و برادر گذشته است…! به حدسهایم یقین دارم ولی میپرسم... -دردتون چیه…؟ صدای نفس عمیقش را میشنوم... -دردم فرار خواهرمه....دردم پیدا کردنش تو بدترین شرایطه...دردم حامله بودنش از مردیه که نمیدونم کیه…!بازم بگم از دردام یا خودت فهمیدی…؟ تکانی میخورم...مثل وقتهایی که هراسان از خواب میپرم...چندلحظه همانطور خیره میمانم...خیره میمانم و در ذهنم عمق فاجعه را تجزیه و تحلیل میکنم! -درد بدیه...و سخته تحملش اما منم درد بد کشیدم...بدتر از شما نه اما...کمترم نه!بچه بودم...خیلی بچه...مامانم سرطان گرفت...دقیق یادم نیست...الان فقط یه سری تصویر جلوی چشمام قد علم میکنن...میگفتن شش ماه بیشتر زنده نیست...من خیلی بهش وابسته بودم...شبا بالای سرش میشستم تا یه وقتی نفسش قطع نشه...بالا و پایین شدن قفسه ی سیـ ـنه شو میشمردم...التماس خدا میکردم هر بلایی میخواد سرم بیاره اما مامانمو نگیره ازمون...هیچ دردی بدتر از مرگ نیست...خداروشکر مامانم شفا گرفت...اونقدر دخیل بستم و شمع روشن کردم تو مسجد محلمون که خدام دلش واسم سوخت...بعد از اون ماجرا فهمیدم هیچ دردی بدتر از مرگ عزیز نیست...خداروشکر که خواهرتون زنده س...سالمه...مشکلات بزرگ و کوچیک میان و میرن...اصلا قاعده ی زندگی همینه...تلخ هست اما تموم میشه! با یاد آوری خاطرات گذشته کمی حالم دگرگون میشود و بغـ ـل مادرم را میخواهم و شنیدن صدای قلبش را...اما دستم را دور زانوهایم قفل میکنم و نفس عمیقی میکشم…! زیر چشمی نگاهم میکند...متفکر و کمی جستجوگر...همچنان رگ کنار شقیقه اش نبض میزند! -دلم میخواد بزنمش...اونقدر بزنمش که عقده هام خالی بشه -باهاش حرف زدین…؟ -نه... -حرفاشو گوش نکردین ولی کتکش زدین و بی انصافی کردین...! -چرا…؟ -چون شما فقط حرف خودتونو میزنین...حرف خودتونو میزنین و قضاوت میکنین و تصمیم میگیرین…!شاید ایشونم حرفی برای گفتن داشته باشن...با عصبانیت و کتک کاری هیچ مشکلی حل نمیشه -کسی که یه بچه تو شکمش داره چه توجیهی میتونه داشته باشه…؟ -من در جریان نیستم...نمیدونم چه اتفاقی براتون افتاده اما امروز حس خاصی تو چشمای خواهرتون دیدم...حسی که بیشتر شبیه یه زخم خورده بود...یه آسیب دیده...نه یه گناهکار! در سکوت فقط نگاهم میکند و من کمی خجالت میکشم از این نزدیکی و متعجب از آب شدن یخم مقابل این مرد...راحت حرف میزنم و این برایم کمی عجیب است...من با غریبه ها به سختی خو میگرفتم مخصوصا که طرف مقابل مرد باشد! -میشه مادرتونو خبر کنین بیان اینجا...آیلار خانوم شب باید بیمارستان بمونن و احتیاج دارن به یه همراه خانوم...ایشون الان بیشتر از هر چیزی به یه همزبون احتیاج دادن... انگشت هایش مشت میشود و از لابه لای دندان های چفت شده اش میگوید... -مادر نداریم...خودم میمونم پیشش…! باز ته دلم میسوزد... -ایشون تو بخش زنان بسترین...به شما اجازه نمیدن! -اتاق خصوصی میگیرم...یه غلطی میکنم دیگه... کمی فکر میکنم...نمیدانم پدر اجازه میدهد یا نه...عکس العمل مادر قابل پیش بینیست اما پدر گاهی اوقات بد قلقی میکند -من میمونم پیششون  زل زل نگاهم میکند...میخواهد صحت کلامم را از نگاهم بخواند... معذب میشوم و نگاه میدزدم...با نوک کتانی مشکی رنگم سنگ ریزی را به بازی میگیرم ولی سنگینی نگاهش را حس میکنم... -ممنون...اگه زحمتشو به عهده بگیری که واقعا عالی میشه…! شوک زده برمیگردم و نگاهش میکنم...حالا من تعارفی زدم...او چه زود قبول کرد…!؟ رد کمـ ـرنگی از یک لبخند روی لبـ ـهایش نمایان میشود... -گمونم یک بارم بهت گفته بودم اهل تعارف نیستم...از تعارف تیکه پاره کردنم خوشم نمیاد...تو هم قبل اینکه حرفی بزنی اول خوب فکر کن ببین میتونی بعد پیشنهاد بده...چون تعارف اومد نیومد داره و از شانس بدت من از پیشنهادت استقبال کردم... در دلم پررویی نثارش میکنم... دلم میخواهد بگویم 'تو آداب معشرت بلد نیستی به من چه؟' ولی رویم نمیشود... حالت صورتم انگار خیلی خنده دار است که لبخندش کمی رنگ میگیرد -حالا چرا میزنی…؟ -من…؟ -پ ن پ من…!والا این ابروهایی که تو گره زدی کم از کتک نداره...حالا میخوای ایندفعه رو بهت فرجه بدم یکم رو پیشنهادت فکر کنی؟ هم خنده ام گرفته از حالت نگاهش و هم کمی عصبیم...لب باز میکنم جوابش را بدهم که صدای مادر از پشت غافلگیرم میکند...لحظه ای انگار تمام قوای بدنم تحلیل میرود و خون رگهایم خشک میشود...چرا وجود مادر را فراموش کرده بودم در بیمارستان…!؟الان پیش خود چه فکری میکند…!؟ من...امیر کامیاب...کنار هم...او لبخند برلب دارد و من خیره ی صورتش هستم...فاصله زیاد نیست... دستهایم به رعشه میافتند و هول از جا میپرم... لحظه ای نگاهم به صورت مادر میافتد...نگاهش خیره ی امیر کامیاب است و کمی موشکافانه...دستهایش هم دو طرف چادر سیاهش را بغـ ـل زده...تابه حال در همچین موقعیتی گیر نیافتاده بودم... مثل کسی که خطایی ازش سرزده است نگاه میکردم و پوست لـ ـبم را میجویدم...امیر کامیاب بود که به خودش مسلط تر بود و از جا بلند شد و سلام کرد... -سلام حاج خانوم…! مادر نگاهی به قدو بالا ی امیر کامیاب انداخت و لبخند مصنوعی بر لب نشاند... -سلام پسرم...من شمارو قبلا دیده بودم…؟ -بله...سرویس هواپیمایی خراب شده بود من اومده بودم دنبال خانوم ناجی! یک تای ابروی مادر بالا میرود...زبان روی لب پایینش میکشد و نیم نگاهی به صورت من میاندازد... -بله...یادم اومد...انگار سرنوشت شمارو زیاد تو مسیر زندگی ما قرار میده…! امیر دستی به پشت گردنش میکشد و کمی این پا و اون پا میکند... -خانوم ناجی اگه خواهرمو نمیرسوندن بیمارستان معلوم نبود چه بلایی سرش میومد...واقعا لطف بزرگی کردن در حقم! -پس آیلار جان خواهر شما هستن…؟ -بله…! مادر توجهی به حضورم نمیکند و این کمی ته دلم را میلرزاند...دلم نمیخواهد به خاطر هیچ و پوچ اعتمادش به خودم را از دست بدهم…! دستهای یخ زده و لرزانم را در هم قلاب میکنم...کامیاب هم چنان خونسرد به مادر نگاه میکند و خیلی راحت حرف میزند... -من امشب میمونم بیمارستان پیش آیلار جان...الان باهاش صحبت کردم...من اینجا باشم خیلی بهتر از اینه که سودا باشه ...بالاخره من بیشتر از اون تجربه دارم... یعنی حرفهایمان را شنیده…!؟ میداند امیر کامیاب مادر ندارد...؟ -خیلی لطف میکنین حاج خانوم...احتیاجی نیست خودتونو اذیت کنین! بالاخره لبخند از سر رضایت را روی لبـ ـهای مادر میبینم...جنس این لبخند با لبخند چند ثانیه قبلش زمین تا آسمان فرق میکند... انگار لحن حرف زدن امیر به دلش نشسته که این لبخند کنج لبـ ـهایش خانه میکند…! -نه پسرم...زحمت کدومه...دخترمم که زایمان کرد خودم پیشش موندم...بالاخره هر دختری تو این شرایط احتیاج داره به مادرش...منم مادر آیلار جان نیستم اما بلدم مادری کردنو…! بعد خیره ی چشمانم میشود و با لحن ملایمی میگوید… -توهم بهتره بری خونه مادر...من هستم! دستی به مقنعه ام میکشم و مرتبش میکنم...تمام تلاشم را میکنم صدایم لرزشی نداشته باشد! -نه مامان..منم میمونم پیشتون...شما قلبتون ناراحته...یه وقت حالتون بد بشه من چه خاکی تو سرم کنم…؟ امیر کامیاب قدمی به جلو برمیدارد... -خواهش میکنم به خاطر ما خودتونو اذیت نکنین…! مادر چادرش را جلوتر میکشد و میگوید... -اذیت نیست پسرم...آیلارم جای دختر خودم چه فرقی میکنه…!؟ امیر سپاس گذار نگاهش میکند و میگوید… -میشه آیلارو ببینم؟ -بهوش اومده...گمونم میشه... سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان میدهد و به سمت در بیمارستان قدم برمیدارد... امیر: دستم را روی دستگیره فشار میدهم و در با صدای تقی باز میشود... نگاهم را در اتاق میچرخانم...آیلار را دراز کشیده به پهلو میابم باز ذهنم آشفته میشود و پتانسیل یک فریاد بلند بالا را پیدا میکنم... حرفهای سودا ناجی در گوشم میپیچد و اکو میشود...پلکهایم را یکبار روی هم فشار میدهم و انگشت هایم را مشت میکنم... در سرم هیاهویی برپاست اما پاهایم بی اختیار به راه میافتد... صدای قدمهایم را که میشنود سرش را برمیگرداند...چشم در چشم میشویم... چشمهایش غم دارد و سرخ است...رد اشک از گوشه ی پلکش تا زیر چانه اش خودنمایی میکند... از ترس ملحفه اش را چنگ میزند و من همچنان بیحرف قدم برمیدارم و روی تک صندلی کنار تخـ ـتش مینشینم...نگاهم را میدوزم به سفیدی دیوار و تابلوی دختر بچه ای که مقنعه ی سفیدی به سر دارد و انگشت اشاره اش را مقابل بینی اش گرفته و سکوت را تذکر میدهد... هوای بینمان سرد است... و بوی بیمارستان سردتر... دلم بهم میخورد...مایع ترشی تا ته گلویم بالا می آید و به زحمت قورتش میدهم... دستی به پیشانیم میکشم و بالاخره به حرف می آیم… -دایی شده بودم و خبر نداشتم…؟ صدای نفس بلندش را میشنوم و از گوشه ی چشم نگاهش میکنم...چانه اش میلرزد و اشک هایش بی صدا روی ملحفه ی سفیدش میریزد... -چرا فرار کردی از خونت…؟اونقدر ارزش داشت که پای میز قمار وایستی و عشوه بیای تا سرت معامله کنن…؟اینقدر خودتو پست میدونستی…؟اینقدر حقیر...؟ دستهای مرتعشش را روی صورتش میکشد... -امیر قضیه اونی نیست که تو فکر میکنی! پوزخندی میزنم... -پس چیه…؟ -آ...آروم باشی میگم! -من آرومم -نیستی...من میشناسمت -نمیشناسی که اگه میشناختی دوماه آزگار منو تو برزخ نمیذاشتی و نمیرفتی پی عشق و حالت...اگه میشناختی منو میفهمیدی نبودت چه قدر داغونم میکنه دست میگذارد روی دستم...دستم را پس میکشم...گره میان ابروانم محکمتر میشود و لحنم سرد تر... -اگه الان اینجام خیال نکن اومدم واسه آشتی کنون...یادم نمیره باهام چی کار کردی...فقط اومدم بشنوم چرا اینقدر کثیف شدی... -میدونم -پس بگو! -شهرام پسر خوبی بود...از وقتی خودمو شناختم رنگ نگاهش برام عجیب بود...با بقیه فرق داشت...میدونستم بهم علاقه داره ولی چیزی نمیگفت...ابی رو اولین بار تو مهمونی فارغ التحصیلیم دیدم... یادته؟ برام جشن گرفتی و غافلگیرم کردی...ابی هم خوش قیافه بود هم خوشتیپ... جنتل من رفتار میکرد...یه روز اومد جلوی در دانشکده دنبالم...خیال کردم تو فرستادیش...سوار ماشینش که شدم پراز بادکنک رنگی بود و گلهای رز پرپر روی صندلی ریخته بود...اونجا بود که بهم گفت دوستم داره...گفت عاشقم شده...گفت شدم نفسش...تاحالا نبودم نفس کسی...اگرم بودم بهم نگفته بود...عقده شده بود تو دلم که یه محبت ببینم از اطرافیان...عقده شده بود یه بار دوستت دارم بشنوم...عقده شده بود برای یکی تو دنیا مهم باشم که منو بخواد...وجودمو بخواد...دوست داشته شدن میخواستم امیر... -مگه من لعنتی دوستت نداشتم...؟پس اونهمه سگ دو زدنم واسه ساختن یه زندگی آروم و بی دغدغه برات چی بود…؟چرا خودمو به آب و آتیش میزدم تا خم به ابروت نیاد...؟چرا شب تا صبح درس میخوندم و صبح تا شب کار میکردم تا آب تو دلت تکون نخورده؟د..بی انصاف دوستت داشتم که اینقدر فشار میاوردم به خودم...برام مهم بودی که واسه راحتیت هر کاری میکردم -پس چرا هیچ وقت بهم نمیگفتی؟ -چون فکر نمیکردم اینقدر کله خر باشی موهایش را پشت گوشش میزند و کمی جابه جا میشود...صورتش مچاله میشود و میفهمم درد دارد…! -باخودم...گفتم...راست میگه!باور کردم...گفت دوست باشیم یه مدت...گفتم باشه ولی امیر نفهمه... میبرد منو سیـ ـنما...پارک...برام بستنی میخرید...باهم میخندیدیم...میبینی امیر درست مثل بچه ها…!بچه بودم و احتیاجات روحیم در حد بچه ها بود...با یه بستنی شاد میشدم و بایه دوستت دارم دلم قنج میرفت...محبت ندیده بودم و محبتش برام دنیا دنیا زندگی بود!همه چی خوب بود تا اینکه گفتی با شهرام نامزد کن...باهام اصلا حرف نزدی فقط دستور دادی که باهاش نامزد کن...ترسیدم بشم مامانی که با دوتا بچه رفت پی عشق اول زندگیش و منو تورو تنها گذاشت...ترسیدم بشم خیانت کار...ابی گفت صیغه کنیم همه چی حل میشه...میدونستم که اگه بهت بگم شهرامو نمیخوام جنجال به پا میکنی!میدونستم اگه جنجالم به پا نشه دوستیت با شهرام که همیشه کنارت بوده میخوره بهم...نمیخواستم تنها دلخوشیتم بگیرم...پامو گذاشتم از زندگیت بیرون که راحت باشی قرار شد بهت زنگ بزنم و خبر بدم که چیکار کردم و چرا اما...ابی عوضی بعد از صیغه تا جسممو مال خودش کرد بی خیالم شد...دیگه تو چشمام نگاهم نمیکرد...هرروز کتکم میزد تو خونه زندانیم کرده بود...از تو کینه داشت امیر...نمیدونم کینه اش چی بود اما به خاطرش منو نابود کرد...همه کاراش نقشه بود...اینو وقتی فهمیدم که منو آورد پای میز قماری که تو اونجا بودی...قسم میخورم فقط میخواست تورو آزار بده!  مات نگاهش میکنم... -دختره ی احمق...نفهم بودی یا خودتو زدی به نفهمی؟عقلت کجا رفته بود…؟ لب میگزد... -خر شدم... -فقط خر شدی؟…همین واقعا؟توجیهت همینه که خر شدی…؟اینطوری خودتو آروم میکنی…؟اینطوری خودتو گول میزنی؟...چرا به خودم نگفتی شهرامو نمیخوای…؟فکر کردی عهد قاجاره که به زور شوهرت بدم به کسی که نمیخوایش؟تو منو همچین آدمی تصور کردی آیلار؟اینقدر بی منطق…؟اینقدر نفهم که باعث بشم پاره ی تنم عذاب بکشه…؟آره آیلار...؟ -ولی ابی میگفت... -ابی غلط کرد...ابی گو*ه خورد...به گور باباش خندیده مردیکه ی بی همه چیز...میخواسته فریبت بده بدبخت...تو چه ساده فریب خوردی!یعنی تو منو کمتر از ابی میشناختی؟ -ابی کارشو بلد بود...میدونست چه طور منو خام کنه پوزخند میزنم...کم جان اما پررنگ -تو کلا خام بودی احتیاج نبود خامت کنه...فقط خاک عالم تو سر من که حواسم به همه جا بود و از خونه ی خودم خبر نداشتم...از خواهرم خبر نداشتم...از تماسای یواشکیش خبر نداشتم...ازصیغه شدنش خبر نداشتم...وای...آیلار دارم دیوونه میشم! -امیر ببخش... -اینقدر بی لیاقت بودی که بشی زن صیغه ای…؟که بعد ولت کنه بشی تف سر بالا…؟ -امیر ببخش... -ابی دختر میفروشه به این و اون...کرایه میده شبی خداتومن... -امیر ببخش... -شانس آوردی دست به دستت نکرد...شانس آوردم قصدش از نزدیک شدن به تو فقط کینه و دشمنیش بامن بوده..وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میاورد -امیر ببخش... -چیو ببخشم…؟ -حماقتامو…! -فقط حماقت بود…؟حماقت بود که تا ته ته عمرت خودتو بدبخت کردی؟ -… -خودت میتونی خودتو ببخشی؟ مکث میکند در نگاهم... -نه... -هروقت خودت تونستی خودتو ببخشی...میبخشمت!چون اونی که بیشتر از همه ضربه خورده وجود خودت بوده...اول اون باید ببخشتت! اشک هایش باشدت بیشتری روان میشود...سیلی صورتش را دربرمیگیرد سکوت میکنم و فکر... ذهنم کمی فرصت میخواهد برای ارزیابی داده ها...کمی وقت میخواهد برای تجزیه و تحلیل کردن تک تک واژه ها... ذهنم کمی استراحت میخواهد و کمی تهی شدن... تهی از هر فکر و خیال مسموم… شاید کمی هم رها شدن میخواهد! رهاشدن از بند اسارتی که از هشت سالگی بال پروازش را بسته است... حق رویا پردازی نداشت این ذهن خسته فقط پرشده بود از دغدغه هایی که برای یک پسر هشت ساله کمی زیاد بود و کمی عجیب... برادر بودم اما باید نقش دیگری را ایفا میکردم... پدر بودن نقشی بود که به ذهن هشت ساله ام خطور کرد... ولی... چند دقیقه ایست تمام آن کسی که برایش ذره ذره خودم را آب میکردم تا در آتش سختی ها نسوزد، میگوید نقشم را اشتباهی انتخاب کرده بودم... باید مادر میشدم... شاید هم خواهری مهربان... و من حالا چرخ میخورم بین انبوه نقش هایی که در زندگی بازی کرده ام و در ایفای هیچ کدام هم موفق نبوده ام… در کوچه و پس کوچه های بازیگری...روی صحنه ی دنیا...درست وسط سنی که تماشاچیانش عوض تشویق،هرکدام به طریقی سعی در پایین کشیدنم داشتند و ضربه میزدند تا از پای بیافتم...گم شدم...! گم کردم... هم خودم را و هم تمام نقش های اجباری را... مانند حکایت زاغ و کبک مولوی...زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت و در آخر راه رفتن کبک را که نیاموخت هیچ…!راه رفتن خود راهم فراموش کرد... من هم نه توانستم برادر باشم و نه پدر و نه مادر... -ترکم میکنی…؟ آیلار میپرسد و من نگاهش میکنم...به حـ ـلقه ی سیاه رنگی که زیر چشمهایش نقش بسته... -اینهمه دنبالت گشتم که ترکت کنم…؟ التماس از چشمهایش شره میکند و تیله هایش به جای قهوه ای سوخته بودن رنگ پشیمانی دارند... -هستی تو زندگیم...همونقدر پررنگ که از روز دنیا اومدنت بودی این را میگویم و از جا بلند میشوم...هنوز قدمی برنداشته صدایش را میشنوم -با ابی چیکار میکنی؟ انگشتهایم مشت میشوم و ابروهایم درهم... -روزگارشو سیاه میکنم…! بی توجه به لبخند کنج لبش که میان صورت خیس از اشکش خودنمایی میکند، از اتاق بیرون میزنم تا حالم بیش از این خراب نشود... بلافاصله پس از خروجم از اتاق سودا ناجی را میبینم که شرمزده مقابل مادرش ایستاده است و دستهای مادرش که زیر همان چادر هم پیداست در هوا تاب میخورد و چیزهایی را به سودا گوشزد میکند... چانه اش هر لحظه بیشتر در یقه ی سویشرتش فرو میرود و انگشتهایش بیشتر درهم گره میخورد... شاید این استیصال و درماندگی به خاطر من و مشکلاتم باشد... آدمی نیستم که بگذارم کسی را به خاطر من مجازات کنند... قدمی پیش میگذارم...صدای قدمهایم آنقدر محسوس هست که در آن راهروی خلوت طنین انداز شود و نگاه هایشان جهت بگیرد سمتم... سودا با آن حالت بی حالتش نگاهم میکند اما مادرش لبخندی هرچند مصنوعی به صورتم میپاشد... -حالش چه طور بود پسرم…؟ همانطور که گوشی موبایلم را از جیب شلوارم بیرون می آورم جواب میدهم... -بد نبود...میگم اگه واقعا اذیت میشید... نمیگذارد حرفم تمام شود...اخمی میکند و ابروهایش بهم نزدیک میشود -من میمونم پسرم...ولی سودا خانوم باید بره خونه نگاهم معطوف سودا میشود که مثل بچه ها لب بر میچیند و دستهایش را بغـ ـل میزند…! حرکاتش لبخند برلب میآورد... -بازم ممنون…شرمنده… -دیگه این حرفو نزن... چشمی زیر لب میگویم و خیره ی میس کال هایی میشوم که بیشترشان از دفتر هواپیمایی ست…! آخ... فراموش کرده بودم... لب پایینم زیر دندانهایم له میشود و روبه سودا میگویم... -توهم جزو کادر پروازی 321 بودی؟ سرش را به نشانه ی مثبت تکان میدهد -جزو کادر بودم که اومدیم با سرویس دنبال شما…!پرواز تأخیر خورده...مدیریت دنبالتون بود…! سرم را به طرفین تکان میدهم و تایپ میکنم:من حالم خوب نیست...به پرواز نمیرسم! برای مدیریت ارسالش میکنم...میدانم یک خلبان حتما باید در شرایط نرمال روحی و جسمی باشد تا پرواز را برعهده بگیرد و من الان نه حال روحی نرمالی دارم و نه حال جسمی مساعدی...گردن درد امانم را بریده -میرین فرودگاه…؟ -نه...و وقتی من نرم یه خلبان دیگه و بایه کادر پروازی جدید مـ ـستقر میشن…!لزومی نداره شماهم بری... لبخند خوشایندی روی لبـ ـهای نازکش نقش میبندد...وقتی با لبخند اینهمه زیبا میشود پس چرا اینقدر کم ازشان استفاده میکند…؟ روی صندلی های سبز رنگ کنار دیوار مینشینم و شماره هایم را زیر و رو میکنم...سودا و مادرش هم چند قدمی فاصله میگیرند و دوباره پچ پچشان شروع میشود شماره ی مورد نظر راکه پیدا میکنم تماس را برقرار میکنم و گوشی را به گوشم میچسبانم...بعد از سه بوق جواب میدهد…! -علیک...پارسال دوست امسال آشنا…! صدایش خش دارد و خسته است…! -کارت دارم شهرام…! -اونکه مشخصه...شما تا کاری نداشته باشی سراغی از ما نمیگیری! -لوس نکن خودتو...چند نفر میخوام جلوی چندجا واسم کشیک بدن...باید یه نفرو پیدا کنم...میتونی ردیف کنی؟ لحنش جدی میشود... -چیزی شده…؟ -آیلارو پیدا کردم…! -چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  سودا:  با اجبار مادر از بیمارستان بیرون میروم...امیر کامیاب اصرار داشت تاخانه همراهیم کند ولی قبول نکردم...وسوسه ای راکه مثل خوره به جانم افتاده بود نمیتوانستم نادیده بگیرم... مادر گفته بود سوسن خانوم قرار است دوباره به خانه مان بیاید... برای خواستگاری مجدد... و من غر زده بودم...خواهش کرده بودم کنسل کند این مهمانی را... ولی قبول نکرده بود و حالا مرا میفرستاد خانه تا سوسن خانوم بیاید و با من حرف بزند... وسوسه هنوز ته دلم را قلقلک میداد...وسوسه ای که اگر عملی میشد سوسن خانوم بادر بسته ی خانه مواجه میشد…!  دنبال اتوبـ ـوس زرد رنگ که از ایستگاه تازه فاصله میگیرد شروع به دویدن میکنم و دستی درهوا تکان میدهم بلکه مرا از آینه ببیند و نگه دارد...دانه های ریز برف روی صورتم سیلی میزنند و هوای سرد تنم را میلرزاند ولی همچنان میدوم... باتوقف اتوبـ ـوس لبخند پهنی روی لبـ ـهایم مینشید و به سرعت قدمهایم می افزایم... در که با صدای پیسی باز میشود تند خودم را داخل میندازم و اتوبـ ـوس باز شروع به حرکت میکند...میله بلندش را میگیرم تا زمین نیافتم...با چشمهایم دنبال صندلی خالی میگردم بلکه کمی استراحت کنم ولی دریغ از یک صندلی خالی…!همه کیپ تاکیپ پرند و آن یک صندلی هم که خالیست توسط اثاث زنی اشغال شده است...نمیدانم بعضی ها آنقدر شعور ندارند که وسایلشان را روی زمین بگذارند تا موجود دوپای دیگری از آن جا استفاده کند…؟ همانطور که خیره ی صندلی هستم گوشه ی مانتویم کشیده میشود! متعجب سر برمیگردانم و دختر بچه ی بانمکی را میبینم که موهایش به حال آشفته ای صورتش را قاب گرفته...هم قد و قواره ی عسل است... لبخندی روی لبـ ـهایم مینشانم و سرتکان میدهم که چه کارم دارد…! لبـ ـهایش جمع میشود و نگاهش متفکر... -پول بده… مات نگاهش میکنم…! -پول…؟ -آره...پول میخوام…! متعجب دستی به مقنعه ام میکشم و کنار شقیقه ام را میخارانم...پول خواست؟یعنی گداست؟این بچه…؟ باز گوشه ی مانتویم کشیده میشود... زل میزنم به صورت سبزه اش و چشمان قهوه ای رنگی که منتظر است…! دلم میسوزد برای معصومیت این نگاه منتظر...این دختر بچه که گناهی ندارد…؟ مادر و پدر بی فکرش هم شاید گناهی نداشته باشند…! گناهکار شرایطیست که اینهارا مجبور به تن دادن به خواسته ای کرده است که دوست ندارند...شک ندارم که دوست ندارند…! چه کسی از منت کشیدن خوشش میآید...؟ چه کسی از له شدن غرورش خوشش میآید…؟ چه کسی از گدایی کردن خوشش میآید…؟ گمان نکنم کسی به خواست دلش تکدی کند…! اما امان از اجبار…! امان از شرایطی که انسان هارا برخلاف میلشان سوق میدهد…! دست میبرم داخل کیفم...لقمه ی نان پنیری را که صبح همراه خودم آورده ام را بیرون میکشم... ته دلم کمی ضعف میرود... از صبح تاحالا چیزی نخورده ام… اما... لقمه را مقابل دخترک میگیرم...کمی متعجب نگاهم میکند...نگاهش بین چشمان خندانم و لقمه ای که مقابلش دراز شده در رفت و آمد است…! لبخندم را پهن تر میکنم و بیشتر به سمتش خم میشوم... -بگیرش عزیزم…! همانطور خیره لقمه را از دستم میقاپد ولی چشمانش همچنان منتظر است… -پولم میخوام خب…!مامانم گفته اگه شب پول نبرم خونه راهم نمیده!میترسم تو تاریکی بیرون بخوابم زبانم را روی لب پایینم میکشم... امروز چه قدر دلم کباب شده...بوی سوختنش را استشمام میکنم! کیف پولم را در دست میگیرم...کرایه ی مسیر را در ذهن حساب میکنم...باقی مانده ی پول را در دستش میگذارم...زیاد نیست اما…!خرجی چند روزه ام است چشمهایش برق میزند و به ثانیه نمیکشد پول هارا داخل جیب شلوارش میکند و از مقابل چشمانم محو میشود... زن ابرو کمانی کنارم کمی با تردید نگاهم میکند و من متوجه شکم جلو آمده اش میشوم... باز فکرم معطوف همان صندلی میشود که عوض انسان اثاثیه رویش نشسته است...من جهنم...سالمم...روی پاهایم می ایستم...این زن باردار را چه میشود…؟ -نباید بهش پول میدادی دختر جون! به چشمهایش نگاه میکنم... -چرا…؟کمک به دیگران چه اشکالی داره؟ -اینا کارشون همینه عزیزم…!یکم اشک میریزن یکم زبون بازی...سر امثال منو تو رو شیره میمالن...پول مارو میزنن به جیب واسه خودشون خونه های آنچنانی میسازن!نگاه به قیافه مظلومشون نکن...پاش بیافته از صدتا گرگ بدترن…همین بچه ی هفت هشت سالشون اونقدر زرنگ هست که هیشکی جلو دارش نیست! کیفم را روی دوشم جابه جا میکنم...شاید گول خورده باشم...شاید هم نه! من محض رضای خدا کمک کرده ام...به درست و غلط بودنش هم کاری ندارم...گناهش گردن خودش...خودش باید جوابگوی خدا باشد! بی هیچ حرفی نگاه از زن میگیرم و با توقف اتوبـ ـوس پیاده میشوم... بارش برف شدیدتر شده ولی از همین فاصله هم تابلوی آموزشگاهی راکه علیرضا در آن مشغول است، میبینم…! ذوقی در وجودم میپیچد و ضربان قلـ ـبم سرعت میگیرد…! نزدیک آموزشگاه که میشوم بی هدف چشم میچرخانم که نگاه بی هدفم هدفی می یابد…! قدمهایم میخ زمین میشود و نگاهم خیره ی علیرضایی که مقابل در آموزشگاه دست دختری را در دست گرفته و لبـ ـهایش تکان میخورد... حرف میزند و دختر اشک میریزد... دستهای دختر بین دستهای بزرگ و مردانه ی علیرضا فشرده میشود و قلب من هم... عجیب فشرده میشود! و بند کیفم از روی شانه سر میخورد... و موهایم با وزش بادی تند از زیر مقنعه بیرون میریزد... و زانوهایم رعشه میگیرند... و اشک هایی که صورتم را خیس میکند و نگاهم را تار...  نگاه تارم خیره ی قفل نگاهشان است و از پشت پرده ی اشک میبینم حـ ـلقه شدن دستهای علیرضا را دور کمـ ـر آن دختر... و میمیرم و باز نگاه میکنم صورت دختر را که در سیـ ـنه ی علیرضا گم میشود... و جان میدهم و باز نگاه میکنم دستهای علیرضا را که کمـ ـر دختر را نـ ـوازش میکند... و هق میزنم... و قلـ ـبم میترکد…! و... درماندگی یعنی که فهمیدم... وقتی کنارم روسری داری یک تار مو از گیسوانت را در رختخواب دیگری داری...! پاهایم به راه میافتد... خلاف جهت علیرضا قدم برمیدارم... به جهنم که کیفم روی زمین کشیده میشود... به جهنم که برف مقنعه ام را خیس میکند... به جهنم که موهایم از مقنعه بیرون ریخته... اصلا زندگی برود به جهنم وقتی علیرضا نباشد…! قدمهایم نامنظم است و میلرزم...نمیدانم از سرما یا از شوک...اما هرچه که هست میلرزاندم…! حالا حتی صدای بوق زدن ماشینها هم آزارم نمیدهد...نفس کشیدن در شهر آلوده ی تهران هم اذیتم نمیکند… زخم علیرضا آنقدر عمیق است که برای از پا انداختنم کافیست…! با پشت دستم حتی اشک هایم راهم پاک نمیکنم... به نگاه خیره ی مردم حتی نگاه هم نمیکنم... رد پایم روی زمین سفید از برف جا میگذارد...کاش میشد ردپای بعضی آدمهارا از دل پاک کرد…! علیرضا راهم کاش میشد دوست نداشت... وقتی مال دیگری باشد...وقتی سهم دیگری باشد نباید دوستش داشت اصلا…! ناخن روی قلـ ـبم میکشند و لبـ ـهایم شکل منحنی به خود میگیرد... منحنی تلخ مزه... و عجیب حال خرابم را درک میکند و تلخ میشود... تلخ شده ام دیگر... و کمی هم سرد... مثل فنجان چایی که نچشیده آن را کنار گذاشته اند…! تنه به تنه ی زنی میخورم...کتفم درد میگیرد و انگار دنیا دور سرم میچرخد ولی مهم نیست زیاد... غرلند های آن زن هم زیر لب مهم نیست... دیوار سیمانی تکیه گاه دستهای کم جانم میشود و زیر بغـ ـلم را میگرد تا بلند شوم و بایستم روی پاهایم... و دوباره قدم بردارم... و قدم برمیدارم... پنج بعد از ظهر زمـ ـستان به سیاهی شب است و من تابه حال در این تاریکی در خیابان ها پرسه نزده ام…! باید بروم خانه... میخواستم چه کنم…؟ آمده بودم دنبال علیرضا...باهم برویم از قصابی محل نیم کیلو گوشت چرخ کرده و سوسیس و از مشدی حسن سیب زمینی و قارچ وپیاز بخریم... میخواستم لازانیا درست کنم...تولد پدر بود! باید جشن میگرفتیم میخواستم خوش حالش کنم... علیرضا هم باید همراهیم میکرد مثل سالهای گذشته که به تنهایی تمام بادکنک های رنگی را باد میکرد و گوی های کوچک و بزرگ را از سقف آویزان... میخواستم باز مثل آن سالها از ته دل بخندم و زیر زیرکی علیرضا را تماشا کنم... و دلم قنج برود برای حجب و حیایش... ولی حالا اشک مهمان چشمهایم است و لحظه هایی که مثل فیلم مدام از مقابل چشمانم عبور میکند.... پس علیرضا در آغـ ـوش کشیدن هم بلد بود…؟ انگشتهای بلند و کشیده ی دستانش چه زیبا نـ ـوازش میکرد... و خوش به حال آن دختر که سر روی سیـ ـنه ی علیرضا گذاشته بود و حتما علیرضا حرفهای عاشقانه هم در گوشش زمزمه کرده بود... بی شک لحظه ی قشنگی بود برای هردویشان... و حس خوبی داشتند... و آخ....آخ.... این قلب لعنتی هم گاهی درد میگیرد و تیر میکشد... و دردش پیچک وار تمام جانم را در بر میگیرد…! و به جای درد کشیدن میان اشک ریختن هایم میخندم... و قدم برمیدارم... و قدم برمیدارم... و قدم برمیدارم…! پاهایم زوق زوق میکند که به خانه میرسم...کلید میندازم و داخل میشوم... سوسن خانوم هم حتما آمده ورفته... کیفم را همان وسط حیاط روی تخـ ـت کنار حوض رها میکنم و آبی به صورتم میزنم... و راه میگیرم به سمت ساختمان...از پله ها بالا میروم و تن خسته و رنجورم را به گرمای بخاری میسپارم... دستهایم را چند مرتبه بالای بخاری تکان میدهم و از بی حسی نجات پیدا میکنند... لباسهایم را در نمیاورم... با همان مانتو و شلوار پا به آشپز خانه میگذارم و گوشت خورشی از فریزر بیرون میکشم... چاقو را در دل پیاز سفید رنگ فرو میکنم پوست میگیرم و رنده برمیدارم... میدانم که حالاتم هیستریک است ولی چه اهمیتی دارد؟ پیاز را روی تن فلزی رنده میکشم...یکبار...دوبار...سه بار... و اشک میریزم...و شوری اشک را روی لبـ ـهایم حس میکنم... صدای کلید انداختن در قفل در حیاط را میشنوم و باز پیاز را روی رنده میکشم... روغن در ماهیتابه میریزم...زیر گاز را زیاد میکنم... باز سراغ پیاز و رنده ام میروم که در باز میشود...قدمهای علیرضا را میشناسم... هر چند آرام اما...صدایشان را حفظم... -سلام... نگاهش نمیکنم...پیاز را محکمتر روی رنده میکشم که پوست دستم هم روی رنده کشیده میشود…! درد میگیرد و من به صدای خش دار و گرفته ی علیرضا فکر میکنم... -سلام…! -چه خبر...…؟زن عمو کجاست…؟ دست از کار میکشم و دستم را زیر شیر آب میگیرم...هول میشود و به سمتم قدمهای بلند برمیدارد...در یک قدمیم می ایستد... -چت شده سودا…؟گریه میکنی…؟دستت چی شد؟ سکوت میکنم و سکوت و اشک و حسرتی که تمام نمیشود و منی که ذره ذره تمام میشوم و تویی که ممنوعی برای من... -دستت داره خون میاد دختر...چرا حواستو جمع نمیکنی…؟ خوب است که پیاز رنده کرده ام...بهانه ی خوبیست... -مهم نیست! پوفی میکشد...کلافه است...من هم کلافه ام… وشاید کمی بیشتر از کلافگی! صدای باز و بسته شدن کابینت را میشنوم... -دستتو بیارجلو ببینم…باید چسب زخم بزنی روش…! نگران است…؟ زخم دستم راهم چسب بزند با زخم قلـ ـبم چه میکند…؟ -نمیخوام…! -چرا اینطوری میکنی؟چته…؟ -هیچی...تولد باباس...برو کنار باید غذا درست کنم…! -وای فراموش کرده بودم...شرمنده…دست تنها موندی…!برم لباس عوض کنم بیام! به قدمهای بلندش نگاه میکنم و فاصله ای که هرلحظه زیاد و زیاد تر میشود…!  با پدر حرف زدم...گفت در جاده است...امشب نمیرسد…! پژمرده تر از قبل به اتاقم پناه میبرم و پر حرص مقنعه ام را از سر میکشم و گوشه ی اتاق پرت میکنم و دکمه های مانتویم را تند و پشت سر هم باز میکنم... همانجا پشت در روی زمین مینشینم و پنجه لابه لای موهایم فرو میکنم... وبه تنها دلخوشی تمام عمرم فکر میکنم که چه ساده به دست خاطره ها پیوست…! وگاهی پشیمانی...تنها در آوردن سوزن است از سیـ ـنه پروانه ای غبار گرفته... تقه ای به در میخورد و بعد صدای علیرضا در سرم میپیچد... -سودا...؟نمیای بیرون شام بخوریم…؟ هنوز هم صدایش ضربان قلـ ـبم را بالا میبرد... -میل ندارم...تو بخور...روگازه…! -میشه بیای بیرون…؟ -نه…! صدای خش خش گرمکنش را میشنوم و ضربه ی آرامی که به در میخورد...اوهم روی زمین، تکیه به در نشسته انگار... -میشه واضح بگی چی شده…؟ چمباتمه میزنم و دستی روی تن در چوبی میکشم... واضح بگویم…؟ حسرت خوردن را چگونه میشود واضح گفت…؟ شکست را چه طور…؟ یا پاره پاره شدن دل را...؟ میشود واضح توضیح داد…؟ -هیچی...فقط خسته ام...میخوام بخوابم! -ساعت هفت شب…؟ هفت شب است واقعا…؟پس چرا من حس میکنم این دوساعت به اندازه ی یک قرن طول کشیده...؟ -امروز خیلی خسته شدم... آه میکشد... -منم... بغض میچسبد تنگ حنجره ام... -زندگی رو دیگه دوست ندارم... -منم... قطره اشکی لجوجانه از گوشه ی چشمم سر میخور و روی گونه ام میغلتد…! -امروز بدترین روز عمرم بود... -برای منم…! هق هقم را در گلو خفه میکنم و چنگ میندازم یقه ی تیشرتم را جلو میکشم...هوا کم است…! -امروز وسط سرمای زمـ ـستون سوختم...آتیش گرفتم... -منم... لـ ـبم را گاز میگیرم...طعم اشک و خون باهم قاطی میشود…! -سودا بابام فردا آزاد میشه…! مات میشوم... -رضایت شاکی رو گرفتم... اشک بین آمدن و نیامدن میماند... -فکر میکردم خیلی خوش حال میشم ولی الان نیستم...اصلا خوش حال نیستم -چرا…؟ صدایش میگیرد... -چون...چون دلمو گرو گذاشتم تا بابا بیاد بیرون…! من ازت خاطره دارم...خاطره درد کمی نیست…! 






بانک رمان در گوگل پلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی