داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

۱۳ مطلب با موضوع «رمان دون جوانی از شین براری» ثبت شده است

     فایل کامل رمان دون جوانی رو  در قالب  pdf   و دو  فرمت دیگر  بازنشر کردم.  به ادامه اش بروید. 

      

 لبخندهایش،   قد و بالاش ،   لحن صداش،  برق نگاش ، شیوه ی  خندیدناش،  اون رو واسه  من  انگار آفریده خدا....     ..(به ادامه مطلب بروید...) ...

وسط کوچه همسرش را میبـ ـوسید آنوقت به من که میرسید حجب و حیایش گل میکرد... -سودا؟حالت خوبه...؟

قدمی عقب برداشت و کمـ ـرش محکم با سینک برخورد کرد و آخی گفت... دستم را به پیشانی کشیدم و حالم از خودم به هم خورد..


آیلار نیم نگاهی به صورتم میندازد و همانطور که دستش را دور شانه ی سودا حـ ـلقه میکند، میگوید..

امیر: جلوی پایشان ترمز میزنم... همانطور بی حس مردمک چشمهایم را روی صورتشان میچرخانم..

آن قدر هول شده ام که نفهمیدم پابه خانه ی امیر کامیاب گذاشته ام و بدون آنکه بدانم آن دختر کیست و درخانه ی کامیاب چه میکند نبضش را میگیرم...

دستی را که روی کتفم مینشید پس میزنم و با غیظ به چهره ی نگرانش نگاه میکنم... -تو اینجا چیکار میکنی…؟

صدای بسته شدن در راکه میشنوم نفس راحتی میکشم...انگار رفته است! -شهرام خندت واسه چیه…؟میدونی که اعصاب درست درمون ندارم حرفتو بزن میخوام بخوابم! صدای خنده اش قطع میشود ومن میتوانم چهره ی جاخورده از لحنم را تجسم کنم..

صدای زنگ در بلند میشود...دست های مشت شده ام را از روی میز برمیدارم و برای آخرین بار به آینه ی مقابلم نگاه میکنم...سیاهی چشمانم برق میزند...مثل تمام وقتهایی که طعمه ی مناسب جلوی چشمانم تاب میخورد...اینبار دختر یکی از سرمایه گذاران ب

  از صفحه ۱ تا ۱۰ رمان دلارام و آرشام  از شین براری  بازنشر 


  د  قصه ی ما یه مردِ..آرشام..مردی ک

آمنه  مبهم و پریشان به دره ای از ناباوری ها سقوط میکند. و. از خیس نشدنش در زیر. بارش. شدید. باران. به. نٱفس وجودش در زندگی و حضورش بین زنده ها شک میکند که....