عطر شیرین طعم تلخ حلوای خیراتی
-
1 Episode..
-
.. #۱۱۰ صفحه 110 ،پاراگراف اول. اثر شهر خیس ، بقلم ~شهروز براری صیقلانی ¦نشر رستگارگیلان
ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ، ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎﮎ و مه الود یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. بالای پلکان های خلوت خانه ای سنتی و حرُمت پوش ، در ابتدای ایوان ، گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آب ، ایستاده ، گربه ی سیاه و یکچشم ، با دمش به حصیر ایوان ضربه میزند و از بی حوصلگی با دهان بسته ، زیرکانه خرع خرع و قُر قُر میزند . گربه ی یک چشم و سیاه ، با حالتی غضب الود چشمانش را ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ،و خمیازه ای کشیده و به خودش را کش و قوس میدهد . درون حوض اما ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،ها حسادت میکنند و سطح سبز لجز وار بستر و دیواره های حوض را که جلبکـ بستهی را با حرص میجوند و با بی ادبی توف میکنند بیرون. و دو به دو ، گروهی و ضبدری و گاه انفرادی میخندند. هی میخندند ٫- شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده ، که از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕشت های نرم و بیصدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را.
سپس از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پابرهنه ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است.. اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد
،کمی بالاتر درون خانه ی اجرپوش ، دختری خردسال ،ترسهایش از لولو و جن را زیر پتو خواب میکند .
انسوی حیاط درون اتاق کوچکی که پسرک غریب و دانشجو بنام داوود اجاره نشینش است ، مشغول نوشتن تقلب برای جلسه ی امتحانش است.
چند نفس بالاتر ،کلاغ از فرط روسیاهی ، قالب صابونی ربوده و زاغ او را دیده و به تمام پرندگان سیاه باغ و پارک محتشم خبر داده ، اکنون کلاغ روسیاه تر از پیش و سارق شده به چشم همگان. او درمانده از جبر سیاه بودنش لست. و بغض گلویش را گرفته و بر نوک کاج بلند. کِث نموده ، او قار قارش را نخواتده و نگفته قورت میدهد تا بغضش نشکند ، در خانه ی اشرافی ، دخترکی دم بخت ، سرگرم بافتن رویایش است و بجای ماشین عروس تصمیم گرفته تا کالسکه ی سفید و چهار اسب سفید شاخدار برای مراسم باشکوهش تدارک ببیند ، ولی افسوس که او کلفت و خدمتکار این خانه ی لوکس و اشرافی است و سهمش از خوشبختی ، همین بافندگی رویاست. او در زمان های کوتاهی که برای رفع خستگی بین انجام امور روزمره ،با اشتیاق و پشتکار دو دستی رویایش را میبافد و پیش میرود و تاکنون نیز چندین بار طرح و الگویش را عوض نموده ، و هربار با دیدن چیز جدید و بهتری ، تمام معیارهای پیشین را به کناری گذارده و با الگوی نو رسیده خودش را مشغول نموده انسوی رودخانه ی زر ، ، و،
در کوچهی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ،عطر حلوای و صدای گریه و شیون هر از چند گاهی سکوت مبهم کوچه را میشکند. و مجدد فروکش میکند ..سمت خانه ی متروکه و مرموز کوچه ، دخترک نوجوانی بنام نیلیا ، دستش از خواب بیرون مانده ، و عطر شیرین حلوای خیراتی او را از خواب به بیداری میرساند ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از تراژدی غم انگیز حادثه ا ی تلخ در کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ، _ نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟.. چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و.. خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.
نیلیا با مکثی معنادار و نگاهی زیرکانه ،چشمانش را تنگ و ابزیرکانه نمود ، پرسید ؛
مادر جان ، سرآخر نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مامان و بابام جدا شدم و اومدم پیش شما؟
مادربزرگ پرسشش را با پرسشی دیگر جوابگو شد و پرسید؛
خودت چی یادت هست؟
نیلی در حالیکه نگاهش را به دوردست های عمیق و مبهم معطوف نموده بود ،آهی کشید و گفت؛
من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج ر_فت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست تکون دادم ، اونم منو دید... مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست تکون داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست تکون داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد.... فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی!.. چون فکر میکردم شما فوت شدی. مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .
*مادرجون: چیکار کردی؟ نیلیا؛ وقتی داوود اومده بود سوت زدش واسه شهریار ، و منتظرش مونده ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :
(بجان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه. این خونه متروکه جن داره. ، من میترسم ، بیا فرار کنیم ) اما بازم منو ندید.
مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.
نیلیا؛ راستی ، اینو بهت نگفتم مادرژوونی ی ی
مادربزرگ رنگ از رخصارش پرید و گفت،؛ دیگه چه دسته گلی به اب دادی ؟
نیلیا با هیجان نقل میکند که ؛
_مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا..
*مادرجون: اینجا؟..
_ نیلیا: آره بخودا... راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.
مادرژون؛ پس تازه دلیل عطر حلوای خیراتی و عطر گلاب و صدای گریه و زاری ها رو فهمیدم ......
سلام. اقای استاد براری دلمون برای شما دلتنگه بقران
پس کجا رفتید استاد ؟ اقای کلانتری رو نمیخوایم. ما شما رو ترجیح میدیدم.