داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

سکوت  سکوت    ،  صدای مضطرب و لرزان  افکارم،   کاملا عجین  شدم با خودم،   خسته از سه وعده تجاوز  ،  تشنه ی مرگ و رهایی روحی بیقرار از کنج اسارت این قفس و تنم.... ا


نگار این اثر سه وعده تجاوز   نوشته شده هر نشه هرگز بهش مجوز چاپ بدهند  ز بس که مورد منکراتی و اخلاقی ممیزی داره،   قسمت های زیادی از اپیزود های این اثر رو براتون در ادامه مطلب گذاشتم..  ...

 

   سکوت    و  سکوت ،  صدای  افکار پریشانم  میپیچه در  وجودم،   در سیاهی مطلق  شدیدا  عجین شدم  با خودم     ،  لای پلک نیمه بازم رو بازتر میکنم چشمام بازتر از این نمیشد ولی راحت میتونستم سایهءمحو مردی رو که تو نیم وجبی صورتم بود ببینم ...چشمهام رو بستم... بهتره نبینم ...وقتی چشمهام نبینن ...بهتر میتونم با واقعیت کنار بیام ..پیش خودم فرض میکنم که همهءاینها یه کابوسه ...اره یه کابوس ترسناک ...شاید چند دقیقهءدیگه بیدار شم وببینم که همه اش یه خواب بد بود ه...دوست دارم با یه جیغ بلند بیدار شم ومامانم رو ببینم که با یه لیوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه ...باز هم باخودم هیجی میکنم (این یه خواب خیلی خیلی بدِ )...ولی ...میلرزید ....پاهام میلرزید ..دستهام ..سینه ام ...قلب خون بارم...میلرزید ..با حرکت بدن اون بود که میلرزید ومن رو بیشتر ازقبل تباه میکرد ...بیشتر از قبل له میکرد تمام وجودم فریاد میزد ....(دیگه چیزی ازم باقی نمونده که طالبش باشی ...من رو رها کن ...بذار برم ..)ولی حرکت همچنان ادامه داره ... دوباره دستهام رو مشت کردم وبی جون به پهلوش ضربه زدم .. صداش مثل روزهای گذشته ازارم میده-بهتره این کارو نکنی چون بیشتر تحریک میشم ...انگشت هاش مثل چنگک توی پهلوم فرو میره ...وداغی سر پنجه هاش قفسهءسینه ام رو تنگ میکنه ...احساس میکردم با هر لمس بدنم بیشتر از قبل از خودم فاصله میگیرم ...با هر نفسی بیشتر از گذشته ...بیشترازخودم متنفر میشم ...نفس ...نفس ..نفس ...نفس...دستش رو روی بدن لُختم کشید ...بالاتر ...بالاتر ...نفس ...نفس ...لرزش ..لرزش ...درد ..درد ..رسید به گردنم ..پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد ..فشار ..فشار ..نفس ..نفس ...گرمم بود ...خیلی گرم ..بدنم تو کوره میسوخت ..انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ..ولی پنجه های مرد جدا نمیشد ..باز نمیشد ...نف...س...ن..ف..س..براش مهم نبود که من دارم جون میدم ...براش مهم نبود کسی که زیر پیکر غول اساش داره به هلاکت میرسه یه دختر بیست ودو ساله است ...حتی براش مهم نبود که سرنوشت یه ادم تو دستهاشه ...مهم... لذت بود ...نئشگی ...هرزگی ...هوس ...پاهام میسوخت ..درد داشتم ..درد ودرد ...امشب ...شب چندم بود ؟هفتم ...؟نهم ...؟نمیدونم ..حساب روزها از دستم در رفته ....حساب ساعت ها ...ثانیه ها ...دیگه نمیتونستم دودوتا کنم ...دیگه نمیخواستم بشمرم ...دیگه نمیخواستم بیاد بیارم ...ولی نفرین به تو مرد غریبه که باعث میشی مدام بشمرم ...نفس هاتو ..حرکت هاتو ..تباهی هام رو ...زجرهام رو ...بی کسی هام رو ...نفس ..درد ..حرکت ...لرزش ..درد ...گرما ...روی بدنم پراز مایع لزجی بود که حدس میزدم عرق بدن مردِ....هرم گرمای نفسهاش مشمئزم میکرد ...متنفرم میکرد ..عاصیم میکرد ...نفس ها تندتر شد ...تند و تند ..مثل اینکه هیچ فاصله ای بینشون نیست ..مثل اینکه هیچ خط تیره ای بینشون جدایی نمیندازه...هنوز مشغول تقلا بودم ..نمیخواستم ....این درد امیخته به تجاوز رو نمیخواستم ...این زجر پیچیده شده دور پیکرم رو نمیخواستم ...چرا حرف چشمهام رو نمیخوند که فریاد میزد (بذار برم ...بذارنفس بکشم ...بذار زنده باشم ...من رو نُکش ...مگه ادمها فقط با خنجر کشته میشن ؟...نه من هم کشته شدم ..چند روزه که مردم ..از وقتی بکارتم رفت ...از وقتی معصیتم پودر شد وبه هوا رفت ...از وقتی که برده ات شدم ...)بازهم تقلا میکنم ...نه نمیخوام . با اندک جونی که در کالبدم مونده ، فریاد میزنم ولی صدام بی رمق بود و اون بیشتر انرژی گرفت و محکمتر و مصمم تر تجاوزش رو پی گرفت و گفت؛ 

      -:«(•ًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍِْْ;;ًٌٌٍٍٍْْْ•)»:ًًٌٌٌٍٍٍُْ- آآآه آره این جوری بهتره ...جونم ...عاشق دخترهای خیره سرم ...اره ...ارههههههه...نفسش منقطع شد ..ومکث ...مثل شبهای قبل تنفسش قطع شد ..جوری که از ته دل دعا کردم این نفس ...نفس اخرش باشه وبار دیگه حجم ریه هاش پراز هوا نشه ....ولی برخلاف تمام دعاهای این چند روزه ام که هیچ کدوم اجابت نمیشد ...شد ...نفسش برگشت وایستاد ...تموم شد ...یه شب دیگه هم تموم شد ....راستی شب چندم بود ...؟پنجم ..؟نه بیشترِ.....هشتم .....؟نمیدونم ...مرددم ...شب دهم بود ....؟باید یه نگاهی به خط ها بندازم تا بدونم ..شاید هم یازدهم ..نمیدونم... نمیدونم ..تو میدونی این شب بی سپیده ...شب چندمیه که داره به من تجاوز میشه ...؟

 

ازروم کنار رفت ..با مکث ..بدون قدرت ......اره انرژیش ته کشیده بود ...حالا میتونستم ریه های مچاله شده از بی هوایی رو پرازهوای مسموم اطاق کنم ...مرد رب وشامبرش رو میپوشید ..رنگش زننده بود ...شرابی ...رنگ رب وشامبرش رو میگم ..شرابی ...حالا که دیگه زیر بدن لَختش جون نمیکندم ..قدرتم برگشته بود ..تو یه تصمیم آنی تمام انرژی ام رو جمع کردم واز پشت دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با تمام قوا فشردم ..میخواستم خفه اش کنم ..میخواستم همون جوری که اجازهءنفس کشیدن رو بهم نمیداد من هم این اجازه رو بهش ندم ...ولی انگار خیلی زبده تر از منِ آماتور بود ...چون با یه حرکت دستش رو روی دستهای حلقه شدم فشرد وخم شد ومن مثل یه پر ِکاه روی هوا بلند شدم واز پشت پرت شدم روی زمین ...ستون فقراتم تیر کشید ونفسم برای لحظه ای قطع شد ...-نوچ نوچ نوچ ...واقعا یه ادم چقدر میتونه احمق باشه ..هان ..؟بلند شد واومد بالا سرم ..-نوچ ....ببین چه بلایی سرت اومده؟ این همه کتک بسه ات نبوده ..؟بهتره یکم به فکر خودت باشی ..چون اگه به همین رویه ادامه بدی ..تا چند وقته دیگه چیزی ازت نمیمونه که من رو به سمتت جذب کنه ...تا جایی که میتونست روی زانوهاش خم شد وچونه ام رو وحشیانه به سمت خودش کشید ...-درسته که من از دخترهایی مثل تو خیلی خوشم میاد ...وکلاً دوست دارم که هم خوابه ام جَلَب باشه ولی ...صورتش رو به فاصلهءنیم سانتی صورتم اورد وبا زبونش روی گونه ام رو لیسید ...رطوبت باقی مونده روی صورتم منزجرم کرد ...-ولی بهتره حواست به خودت باشه ...چون اگه من به سمتت جذب نشم ..اونوقته که میدمت دست بقیهءبچه ها واین بچه ها که تعدادشون از انگشتهای دست بیشتره ..مطمئناً مثل من نازت رو نمیکشن وبا حوصله این کارو انجام نمیدم ...اونوقته که بهت قول میدم مثل سگ از رفتاری که با من داشتی پشیمون میشی و...اهی به مسخره کشید وادامه داد ...-ودوست داری که دوباره برگردی پیش خودم ...ومتاسفانه باید بهت بگم که من چیزی رو که بالا اوردم دیگه تناول نمیکنم ...اب دهنم رو تف کردم تو صورتش ...این تنها کاری بود که میتونست ارومم کنه ..تودهنی ای که خوردم سِرّم(کرخت) کرد ولی دلم رو از تلاطم انداخت ..-دخترهءنمک نشناس ...یه تودهنی دیگه ...مزهءتلخ خون خیلی هم برام نااشنا نبود ...چند وقته که طعم گَسش ..مزهءتکرار شوندهءروزوشبهامه ...-حبیب ...حبیب ...کجایی پوفیوز ...؟مردگنده ای که حبیب نام داشت وبرخلاف اسمش خیلی هم بی رحم بود پیداش شد ...همون اشغالی که وقتی من رو با خودش میبرد یه دستی هم به سر وگوشم میکشید ...ترس تو رگ وریشه ام دوئید(نکنه بخواد منو تحویلش بده ...؟نکنه من رو به این غول بی شاخ و دم ببخشه ....؟)-ببرش تو طویله اش ...چونه ام رو دوباره گرفت ...-یادت باشه ...این اخرین فرصتته ...رفتارت رو درست کن وگرنه فرداشب رو با همین حبیب سر میکنی ..البته اگه خیلی بهت لطف کنم ...چونه ام رو که رها کرد زیر پاهای حبیب افتادم ...حبیب زیر کتفم رو گرفت ...وبه نحوی من رو کشید ... (کفتر کشته ... پروندن نداره ..تو خاک وخون ها... کشوندن نداره کفتر کشته ...پروندن نداره ...کتاب کهنه که خوندن نداره ....)روزمین سائیده میشدم ...پاهای بی حسم مثل معلولین قطع نخاعی پشت سرم لخت وبی حس کشیده میشد ...(داره از تنهایی گریه ام میگیره ...تو ی این شهر دیگه موندن نداره ...)دروچهار لنگه باز کرد... خدایا پس کی تمومش میکنی ...؟من که دوباره برگشتم به همون دخمهءهرروزه ام ...

پرتم کرد رو تخت وناله ام به هوا رفت ...(مرغ پربسته که کشتن نداره وقتی که کشتی دیگه گفتن نداره )بالای جنازه ام وایساد وپوزخندی زد -هه دخترتو واقعا احمقی ...مثل اینکه خیلی دوست داری هرروز کتک بخوری نه ...؟هرچند هرروزی که میگذره من راضی تر میشم ...چون یه روز دیگه به تو نزدیک میشم ..ولی...دستی به بینیش کشید انگار قیافه ام بیش از حد انتظارش وحشتناک بود ...- نوچ آش ولاشه ات به درد من نمیخوره ...نشست کنارم رو تخت زهوار درفته ..موهام رو از روی چشمهام کنارزد ...-حیفه ..ببین چه بلایی سرت اورده ...؟یه لحظه فقط برای یه لحظه رنگ نگاهش دلسوزانه شد ولی ...با نوک انگشتش خون روی لبم رو پاک کرد ...سعی کردم خودم رو کنار بکشم ..ولی انرژی ای برام باقی نمونده بود ...حالا دستش روی گونه ام بود ...سرش رو جلواورد ...جلو وجلوتر....صورتش که مماس صورتم شد ...لبش روروی لب زخمیم گذاشت ...لبهام که باز شد ...چشمهاش درخشید ...لبش رو بین لبهام گرفتم ..چشمهاش پرازهوس بود ....پراز تمنا ...ولی من تلخ بودم ...سنگ بودم ..سرشار از خوی انتقام ...تو یه لحظه دندون هام رو با قساوت روی هم فشردم ولبش رو بین دندونهام حبس کردم .. اونقدر فشار دادم که طعم بد مزهءخون توی دهنم پخش شد ...-آی آی آی ..لب خونیش رو به زور از بین لبهای چفت شده ام بیرون کشید ....بازوم وگرفت واز بین دندونهایی که با خون لبش اذین شده بود غرید ...-فقط یه روز دیگه ...فقط یه روز دیگه به سرکشی هات ادامه بده تا مال خودم بشی ..تا بتونم حقت رو کف دستت بذارم ...فقط ..یه ...روز ....دیگه ...پرتم کرد روی تخت ودر رو پشت سرش کوبید ...میدونستم جرات نداره کتکم بزنه ...اقای این خونه اجازهءهمچین کاری رو نمیده ...چشمم به کنار تخت افتاد ...دارم درست میبینم ؟...این چاقوی ضامن دار حبیب بود؟... با تمام توانم خم شدم ..اخه یه دختر بچه مگه چه قدر جون داره که بعد از این همه کتک بتونه سراپاشه؟ ...چاقو روکه لمس کردم تازه برام رنگ واقعیت گرفت ..پنجه ام رو دورش حلقه کردم ...یه لبخند نصفه نیمه گوشهءلبم ظاهر شد ...(خدایا ممنون ...ممنون ...فهمیدم که زیاد هم من رو از یاد نبردی ...)ملافه رو کشیدم رو بدن لخت وبی حسم ..لباس های تیکه پاره ام که تقریبا چیزی ازشون باقی نمونده ...تو گوشهءاطاق بهم چشمک میزنن ..ولی من حتی توان بلند شدن رو هم نداشتم ...چاقو رو روی سینه ام گذاشتم ...باید حواسم رو جمع کنم تا کسی نبینتش ..لبهءتشک مندرس رو کنار کشیدم ..جای خوبی برای مخفی کردن چاقو بود ..خدا کنه حبیب احمق حالا حالا ها متوجهءگم شدن چاقوش نشه ...چشمهام خسته بود ..خودم خسته تر ...دیگه واقعا رمقی نداشتم ..پلک هام روهم افتاد ..وخواب... این داروی فراموشی ها من رو باخودش به اسمون ها وکابوس های تیره وتار برد ...(نمیدونی چه سخته در به دربودن ...مثل طوفان همیشه در سفر بودن ...برادر جان... برادر جان نمیدونی ...چه تلخه وارث درد پدر بودن ...دلم تنگه برادر جان ..برادرجان دلم تنگه )

*شام اخر*ضربه ای به پهلوم می خوره ...دقیقا همون جای قبلی ...انگار که میدونن به کجا ضربه بزنن تا درد بیشتری ایجاد کنه ...-پاشو غذاتو بخور ..اوی پتیاره ..پاشو ببینم ...اقا گفته حسابی بهت برسیم تا ترگل ورگل بشی ..مثل اینکه امشب برنامه های خوب خوبی برات داره ...چشمهام خود به خود بسته میشد ..-هوی میگم بلند شو ..زیر بازومو گرفت وبلندم کرد ..پشتم رو کوبید به دیوار ومجبورم کرد که صاف بشینم ..سینی رو جلوتر هل داد ...-بخور باید برای امشب جون داشته باشی ...از خدامه تا زودتر شب برسه ...دستهاش رو به هم مالید -عجب شبی بشه امشب .. با انگشت اشاره زیر چونه ام رو لمس کرد وکشید تا رسید به لبم ..اخم هاش تو هم رفت ...-امشب ...شب حساب کتاب من وتو اِ...چشمهاش درخشید ...برق اون نگاه بُرّان ..هرکسی رو میترسوند چه برسه به من ِبی پناه ...-میدونی باهات چی کار میکنم ...؟یه لقمه برای خودش گرفت وبه طرز بدی توی دهنش چپوند ..-میخوام اول یه دل سیر ازت لذت ببرم ...بالاخره این همه منتظرت بودم ...حیفه همچین موقعیتی رو از دست بدم ..لقمهءبعدی رو گرفت ولی به جای دهن خودش به سمت دهن من اورد ..صورتم رو چرخوندم ..-بخورش... بخورش هرزه ...جنازه ات به درد من نمیخوره ..لقمه روتودهنم چپوند ..چند دور جوئیدمش ...وبه فاصلهءچند ثانیه ... تو صورتش تف کردم...گر گرفت ...درست مثل اژده ها ..زد زیر سینی وماهیتابه وهمه چی رو بهم ریخت ..خدا روشکر که اقای خونه حواسش بهم بود وگرنه ..سرم رو بادرد تکون دادم ...(احمق احمق ..ایرنِ احمق ...فکر میکنی اون به فکر تواِ؟ ...نه ..اون فعلا به فکر خودشه ..دوست داره لذتش رو ببره ....کیف کنه ....خوش بگذرونه ...بعد که ازت خسته شد ودلش رو زدی ...یا تو رو یه راست وارد کار فحشا ومواد میکنه ....یا جنازه ات رو تحویل نوکرهاش بده تا اونها هم از این لاشهء متعفن استفاده کنن ...درنهایت لطف کنه وکلیه وقلبت رو بکشه بیرون وبفروشدش )حبیب موهام رو چنگ زد ..-فقط تا اخر امشب وقت داری ..بعد از اون کاری باهات میکنم که هرلحظه وهر ثانیه ارزوی مرگت رو کنی ...تنم از تجسم چیزی که در انتظارم بود لرزید ...-زینت ..زینت ...؟-چیه حبیب ...؟-بیا این هرزهءخیابونی رو درستش کن برای امشب لازمش داریم ..دندونهای کرم خورده وسیاه زینت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ..چون تو اون لحظه.. اون لبخند ....کثیف ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بودم ..حبیب جلو اومد وبه فاصلهء چند سانتی صورتم وایساد ...-بهتره که خودت باشی ..خودِ خودت ..چون اونوقت اقا رو شاکی تر میکنی و یه راست میای پیش خودم چشمم به زینت افتاد که با دَم ودستگاهش اومد تو ..اول منو به حموم برد ..تو این چند روزه اونقدر بی لباس این ور و اون ور کشیده شدم که دیگه برام مهم نیست زینت پهلوهای کبود ورون های سیاهم رو نظاره کنه ...از خودم بدم میاد ...مثل ادمهای بَدوی ..به برهنگی عادت کردم ...-اه اه اه دختر تو چقدر سیاه وکثیف شدی ..مثل یه مرده ..یه جنازه ..یه انسان بی روح ...بی شرف به شر شر قطرات اب زل زده بودم ..بدنم درد میکرد ..پهلوهام ..جفت رون پاهام ..بازوهام ...ودراخر قلبم ...اره قلبم تیر میکشید ...دستهای زمخت زینت من رو میشست وجلا میداد... ولی چرا بازهم احساس میکنم که سر تا پا لجن هستم ..؟چرا فکر میکنم همهءوجودم بوی تعفن میده ...؟زینت اب رو میبنده ...چک چک ...چک چک...قطرات هنوز هم قصد رهایی دارن ..تن پوش رو دورم میپیچه ومثل یه بچه سرو بدنم رو خشک میکنه ...چک چک ..سمفونی قطرات اب همچنان ادامه داره ..ومن با تموم وجودم دوست دارم که تا اخرین لحظهءعمرم کنار این سمفونی بمونم وقدم از قدم برندارم ...چک چک ...زینت منو تو بازوهاش میگیره وبه سمت بیرون هدایت میکنه ...چ...ک...چ..ک...اواز اب کمرنگ میشه وبا بسته شدن در ..سکوت ...دیگه چیزی نمیشنوم ...دوست دارم بازوهای زینت رو پس بزنم وبه اون اطاقک کوچیک برگردم واون قدرداخلش بمونم تا بمیرم ...تمام وجودم این مرگ رو به این زندگی سراپا نجاست ترجیح میده ...

*رنگ شراب*زینت دوباره موهام رو خشک میکنه وکل تن پوش رو از دورم باز میکنه ...لرز تموم جونمو میگیره وخودم رو مثل یه طفل یتیم بغل میکنم ..(خدایا داری از اون بالا منو میبینی وهیچ کاری نمیکنی ...؟ رحم وکرمت رو شکر ..ببین دارن من رو مثل یه عروسک چینی تزئین میکنن ..من الان بهت احتیاج دارم پس تو کجایی ...؟)یه بار دیگه تنم رو خشک میکنه ولباس زیرم رو درست مثل یه نوزاد تنم میکنه ..یه لباس زیر به رنگ شرابی ..درست مثل رب وشامبر اقای خونه ...راستی اسم آقا چیه ؟مظفر ...؟محمود ..؟ اقبال ..؟خدا یا چرا یادم نمیاد ...؟زینت دستم رو میگیره ومن تاتی کنان به دنبالش کشیده میشم ...من ومیشونه روی صندلی ...درست روبه روی تک ائینهءاطاق ..که بعد از شب اول دیگه بهش نگاه نکردم ..آخه عارم مییومد هیکل سراپا کثافتم رو لخت وعور ببینم ... اهنگ داریوش بی هوا تو ذهنم نوشته میشه ..(لخت وعورتنگ غروب سه پری نشسته بود )یه چمدون شیک روباز میکنه وکم کم شروع میکنه به ارایش صورت ورم کرده ام ..کرم ..فاندیشن ...پن کیک ..سایه ..خط چشم ..مداد ابرو ..سایه ءابرو ...ریمل چشم ..رژگونه ..خط لب ...ودراخر رژ لب جیگری ...چشمهام به ائینه نگاه نمیکنه ...نباید ببینم ..نباید چهره ای رو که برای یک شب دیگه بَزَک شده ببینم ...سشوار رو به دست میگیره ...موهام رو تیکه تیکه سشوار میکشه ولَخت میکنه ...روز اولی که زینت رو دیدم به هیچ عنوان فکر نمیکردم که این همه هنر تو سر پنجه های کَبَره بسته اش لونه کرده باشه ...جلوی موهام رو فرق کج میکنه ...یه مقداری بالا میبره ..پوشش میده وتافت میزنه ..کم کم دارم خمار میشم ...خواب دوباره داره منو با خودش میبره ...گردنم که کج میشه یه پس گردنی به هوشم میاره ...-اگه بخوای خوابت ببره وهر چی که رشتم پنبه کنی من میدونم وتو ...صاف بشین الان کارت تموم میشه ...ومن صاف میشینم تا دیگه پشت گردنم از ضربهءدست زینت گُر نگیره ...یه نیم تاج خوابیده ..گوشه موهام میزنه ....پراز پرهای سفید وسیاه با رگه های شرابی ...کاور اویزون به در رو باز میکنه ویه لباس سنگ دوزی شده رواز توش میکشه بیرون ...وای خدایا نه ..بازهم شرابی ...دیگه کم مونده که با دیدن این رنگ بالا بیارم ...لباس رو تنم میکنه ..ادکلن رو به روی پوستم درست همون جایی که نبض داره میزنه ..گردنم ..مچ دستهام ...جناغ سینه ام..بوی خوش عطر هوای دم کردهءاطاق رو دل انگیز میکنه ومن رو باخودش به رویاهام میبره ...رویاهایی که همیشه یه خونواده مراقبم بوده ...چشمهام رو باز میکنم ...زینت صندل های خوشگل شرابی رو جلوی پام میذاره ...به ارومی پا میکنمشون ..خب همه چی تکمیله ..حالا زینت داره وسائلش روجمع میکنه ...اروم وبا احتیاط...چشمهام ریز میشه ودقیق میشم رو زینت...واقعا این زن سیه چهره ...با اون همه هنر خوابیده تو پنجه هاش کیه ...؟یه نگاه به من میکنه وبه همراه لبخندی که دندون های کرم خورده وسیاهش رو نمایش میده از اطاق بیرون میره ..به خودم میام ...در که پشتش بسته میشه ..لبهء تشک رو بلند میکنم وچاقو رو از زیرش میکشم بیرون ..حالا کجا قائمش کنم ..؟دور خودم میچرخم ...چاقوی نیم وجبی تو دستم عرق میکنه ..نگاهم به چاک باز دامنم میوفته دامن رو بالا تر میکشم ..وچاقورومابین بند لباس زیرم ودامنم میذارم ...درداوره ....ولی همین که هست حس ارامش و تو تمام وجودم تزریق میکنه ...در بازمیشه ومن بازهم چهرهء حبیب رو که چشمهای براقش مثل یه کفتار به من زل زده میبینم ...اروم اورم وقدم به قدم نزدیکم میشه ..-فانتاستیک ...عالیه ..حالا میتونیم برای امشب اماده شیم ...دستم رو تو دستش میگیره ...تو لحظهءاخر چشمم به دختر شرابی پوش توی ائینه مییوفته ...این عروسک سراپا درد با اون پرهای سفید وسیاه ورگه های شرابی داخلش ...با گونه ای که از تاثیر سیلی اقا کبود شده...هنوز که هنوزه سوگوار مرگ ارزوهاشه ...چشم میچرخونم ..دیدن قیافه ام داره به ضررم تموم میشه ...چون داره بهم یاداوری میکنه که من... دیگه اون دختر صاف وسادهء چند وقت پیش نیستم ..دستی که الان تو دستهای زمخت حبیب ِبی وجدان کشیده میشه دست پاک وبی الایش یه ماه پیش نیست ..روح ِبکر ودست نخورده ءیک سال پیش نیست ...

از راهروهای پیچ در پیچی که پراز تابلوهای رنگ وروغن وپرتره های اشباه گم شده است میگذریم ...مقصد برام مهم نیست ..میدونم که اخر این شب با ریختن ِخون من یا اقا تموم میشه میرسم به در بزرگ سالن ...دستی به روی رون پام میکشم ..چاقوی ضامن دار ...گرم وپرحرارت داره بهم ارامش میده ...تقه به در ...صدای اقا ..-بیا تو ...سر بلند میکنم ..تو مرکز اطاق ..میون چند جفت چشم گیر کردم ...نگرانم ...فکر میکردم خودم واقا تنها هستیم ولی حالا مطمئنم از پس این همه نگاه هرزه ومشمئز کننده وتا حدی تمسخر امیز برنمیام ...-بیا جلو عسلم ...عسل ...؟واقعا منی که حتی از وجود نجس خودم عقم میگیره ...عسل این شیطانم ...؟دست نامأنوس اقا دور کمرم حلقه میشه ..درست مثل بازوهای یه اختاپوس ...بوسه ای محو روی گیج گاهم زده میشه ...ومن چشم میدوزم به سنگهای کف سالن ..دیگه دلم طاقت دیدن نگاه هارو نداره ...-سرت رو بگیر بالا من جلوی این ها ابرودارم ..صدای ویز ویز اقا توی گوشم ازارم میده -پس این سوگلی جدید اِ نه ...؟-سوگلی قدیم وجدید نداره ...سوگلی همیشه سوگلی میمونه فقط باید آپ تو دیت بشه ...خندهءوقیحانهء جمع بلند میشه ومن تو خودم جمع میشم ...(خدایا این ها دیگه کی هستن ...؟)صدای موزیک به جای ارامش.. ترس رو توی وجودم بیدار میکنه ...-حالا اسم این سوگلیت چی هست ...؟وای چقدرم خجالتیه ...-اسمش ایرن ِ...نه بابا کجا خجالتیه ؟...نمیدونید چند شبه قصد جون من رو داره ..مگه نه شیرینم ..؟عکس العمل من همون بود ..خیره شدن به سنگهای سفید کف زمین که کفش های سیاه وچرمی... اون رو لکه دار کرده بود ...انگشتهای اقا بیشتر دورم حلقه شد ..سنگینی نگاه ها ازارم میداد ..ولی یه نگاه ...یه جفت چشم ...که اصلا نمیدونستم کجا مخفی شده ...مثل بختک توان حرکت رو ازم گرفته بود ...سر بلند کردم ..همه دورهم بودن ..مردهایی وقیح که معلوم نبود زندگیشون رو از چه راهی میگذرونن ...زن هایی هرزه که علارقم ظاهر زیباشون درون پلیدشون ازار دهنده بود...چشمهام دنبال نگاه هایی بود که راه تنفسیم رو مسدود کرده بود ..اهان ...دیدمش ...توی حجم قیر مانند گوشهءسالن مخفی شده ..اقا چی میگفت ...؟داشت سر من معامله میکرد ...؟؟؟نمیشنیدم ...نمیخواستم بشنوم...چون اگه میشنیدم...نمیتونستم پوزخندی رو که ناخواسته گوشهءلبم رو اُریب کرده مخفی کنم ...امشب ...شب اخر عمر منه ...چه با اقا ...چه با حبیب ...چه با هرکس دیگه ای ...اونقدر میجنگم تا رها شم یا رهام کنن ..بازوی حلقه شدهء دور کمرم منو از سنگینی نگاه مردِ در تاریکی نجات میده ..نجات که نه ..فراری میده ...حالا دوباره نگاهم به سمت گرانیت های لکه دار روی کف سالنه ...اقا گیلاسی رو که نمیدونم چی توش هست به سمتم میگیره ..نمیخوام بخورمش ولی گیلاس رو از دست های اقا میگیرم شاید که بتونم محتویات داخلش رو یه جوری سر به نیست کنم ...بازهم تنگی نفس باعث میشه سر بلند کنم ..چرا داری ازارم میدی مرد در تاریکی ...؟دوست دارم بدونم کیه ..؟چرا برخلاف دیگران که مثال مگسان دور شیرینی ..اطرافم رو احاطه کردن جلو نمیاد ...؟چرا دل به دلِ اقا ودوستهاش نمیده ..؟صدای قه قهءزن ها ازارم میده ..من هرزه نیستم ..باهاشون نبودم ونگشتم تا بدونم ...چه چیزی تحریکشون میکنه که این جور منزجرانه قه قه بزنن...؟خسته ام ..دست اقا به زیر گیلاس میره وتا دم دهنم بالا میاوردش ..دلم میخواد فریاد بزنم ..(بس کن ..بسمه ..این همه ازارم دادی ...شکنجه ام کردی ..امشب که شب اخرِ... ازادم بذار تا هر چی رو که دوست دارم بخورم ...)بدون اینکه اهمیتی به اخم و تخم اقا.. یا فشار سر پنجه اش به روی پهلوم بدم سرمو میچرخونم و رومو به سمت دیگه ای بر میگردونم ..تا اینجا من برندهءاین بازی کثیف هستم ولی مطمئنم اخر شب تنهاکسی که بازنده این بازی میشه من هستم .....سنگینی نگاهش هنوز ادامه داره...دلم میخواد نگاهش نکنم ..دلم میخواد بهش بی اهمیت باشم ..تو دلم پچ پچ میکنم ...-چرا میخوای اخرین نفس های امشب رو بهم حروم کنی ...؟بذار راحت باشم ...نگاهت روازم بِکَن مرد در تاریکی ...افراد دوروورمون ...پخش وپلا شدن ...وتنها من واقا موندیم ..که داره با یه زن موشرابی لاس میزنه ...عجیبه ..چرا اینقدر این رنگ زننده برای اقا اهمیت داره ...؟شرابی ...؟؟؟؟اصلا دلیل این همه علاقه رو درک نمیکنم ...شاید یه جنون باشه ....شاید هم یه علاقهءکورکورانه ...ساعت آونگ دار توی سالن شروع میکنه به ضربه زدن ...دنگ ..یک ضربه ..یعنی ساعت یک بامدادِ...پاهام دیگه تحمل ایستادن تو اون صندلهای پاشنه بلند رو نداره ...دلم میخواد انرژی ام رو برای زمان مرگم نگه دارم ...تا بتونم با اخرین قدرتی که برام مونده با اقا بجنگم ...دوست ندارم مُُردنم زود اتفاق بیفته ..دوست دارم اونقدر اقا رو زخمی کنم که هر وقت درد میکشه یا جای زخم هاش رو میبینه یاد من بیفته وبهم لعنت بفرستهاین جوری حداقل میتونم زیر خروارها خاک اسوده بخوابم ..چرا که اسایش ادم زالو صفتی مثل اقا رو گرفتم ..اونقدر خسته ام که سنگینی نگاه مردِ در تاریکی هم ازارم نمیده ...کم کم هرکدوم از مردها شریک خوابشون رو سوا میکنن وبه سمت اطاقهاشون میرن ..بازوی اقا هم منو وادار به حرکت میکنه ..دوست دارم نرم ....یا حداقل دیرتر برم ..یا اصلا هیچ وقت حرکت نکنم ...ولی نمیشه ...امشب هیچ چیزی به ارادهءمن نیست ..دستی به روی رون پام میکشم ونگاه نگرانم رو به سمت مردِ درتاریکی پرتاب میکنم ...خداحافظ مرد ِدرسایه...امشب وتو این ثانیه های اخر عمرم ...نگاهت ...اخرین چیزیه که تا لحظهءمردن من رو کنجکاو باقی گذاشت ...

*لذت خون خواهی*راهروهای پیچ در پیچ ...تابلو فرشهای ِنورانی ...واقعا کی میدونه پشت سر این همه رنگ وزیبایی چه کثافتی آرمیده ...؟در که پشت سرم بسته میشه اقا رو میبینم که دست به پاپیون مشکیش میبره ...خوبه ... خدایا شکرت ..تحمل این پاپیون واقعا برام سخت بود ...کتش رو در میاره ودکمهءاول پیراهنش رو باز میکنه ...ثابت وایسادم ...چشمهام فقط درپی رد انگشتهاشه ...میچرخه ورو به اینه شروع میکنه به بازکردن دکمه های سردستش ...نگاهم در پی انگشتهاش میچرخه ومیچرخه ...خدایا یعنی کسی مثل من پیدا میشه که تا این درجه از این دستها نفرت داشته باشه ؟برمیگردم به حد کافی نفرت وتنفر توی وجودم زبانه کشیده ...بهتره تا اشتباه نکردم ...نبینم ..اون سر پنجه هایی که معلوم نیست به خون بکارت چند تادختر دیگه الوده شده رو نبینم ...دستم رو به سمت چاک دامنم میبرم .....چاقوی ضامن دار رو به ارومی از بند لباس زیرم ازاد میکنم ...ودستم رو مشت میکنم حالا باید منتظر باشم ...منتظر لحظهءمرگ خودم یا اقا ..مهم نیست کدوم اول اتفاق بیفته چون مطمئنا اگرهم اقا اول کشته بشه نفر بعدی من هستم که به دست حبیب یا دارودسته اش کشته میشم ..هیچ راه فراری نیست... مگه اصلا میشه از این باغ بی دروپیکر فرار کرد ..انگشتهای اقا پوست کمرم رو لمس میکنه ..بالاتر ..بالاتر ...بازهم بالاتر ..ومن بازهم تو خودم مچاله میشم ولمس دستهاش رو طاقت نمییارم ...نفس های اقا رو حس میکنم ..نفس هایی که من رو از خودشون متنفرتر میکنن ..نفس ها نزدیک تر میشه ..نزدیک ونزدیک تر ...سرانگشت ها بالاتر میاد ونفس ها دم گوشم روی شونه ام ایست میکنن ...-امشب شب خوبی بود ..میدونی ایرن تو دخترزیبایی هست ..ومن واقعا خوشحالم که بچهءحرف گوش کنی بودی وجفتک ننداختی ...چون واقعا حیفم مییومد که تورو زیر دست وبال اون حبیب پدرسگ مینداختم ..ضامن چاقورورها کردم ..حالا امادهءنبرد بودم ..امادهءیه حرکت اشتباه ازاقا ...دست اقا از پهلوم سردراورد وروی شکمم رو پوشوند ..هنور نه ایرن ...هنوز نه ...فعلا صبر کن ...-دست زینت درد نکنه ..همیشه از کارش راضی بودم خیلی خوب بلده یه دختر زشت رو به یه فرشته تبدیل کنه و ..جای زخم هارو بپوشونه ...شونه ام رو میبوسه وبه سمت گردنم پیش روی میکنه ...ضربان قلبم تند شده ..تند تند ...نه ازروی شهوت ...یا هوس ...فقط ازروی تنفر ...حس بی رحم نفرت توی رگهام میجوشه وبالا میره ...بالا...تابرسه به قلبم وبعد هم به همه جای بدنم پمپاژبشه ...هنوزنه ..ایرن ..هنوز نه ..صبر کن ...ص..ب..ر...ک..ن ...بادستش پهلوم رو به سمت خودش میچرخونه ...درحین چرخیدن با خودم میگم حالا ...حالا وقتشه ...ایرن ...حالا ..هرچی قدرت وانرژی دارم رو توی سر پنجه هایِ به خون تشنه ام ذخیره میکنم وچاقو رو با ضرب توی پهلوش فرو میکنم ..حالا من واقا روبه روی هم هستیم وبرخلاف همیشه چشمهای درشت وگشاد اقا از روی تعجب توی حدقهءچشمهای عاصی من خیره مونده ...دستی که دور کمرم حلقه شده شل میشه واون یکی دستش به سمت پهلوی شکافته اش میره ...بیشتر از درد چاقو براش عجیبه که با تمام محافظت هاش چه جوری تونستم این چاقورو بدست بیارم ...؟عزمم رو جزم میکنم وباشقاوت تمام چاقوروازتو پهلوش میکشم بیرون ...با بیرون کشیدن چاقوی ضامن دار.. نفس حبس شدهءاقا هم ازاد میشه ...میخوام یه بار دیگه لذت خون ریزی یه مرد نجس رو لمس کنم که اقا به خودش میاد ..چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه .

چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه -میخواستی من رو بکشـــــــی ...؟هان؟ناباوری محض توی کلماتش موج میزنه ...نگاهم به رد خون روی پهلوش بود ...باورم نمیشه... با اینکه خون روندهء روی لباس سفید رنگِ براقش ...جاری وروونه ولی هیچ تغیری تو ظاهروقدرتش اتفاق نیفتاده میاد جلو ..جلوتر...اروم وبدون مکث ...روی زمین عقب میرم ..عقب وعقب تر ..با ترس ولرزباچشم دنبال یه اسلحه میگردم هرچیزی که باشه مهم نیست فقط من رو نجات بده ...روی میز یه گلدون میبینم ...میخوام به سمتش برم که اقا میفهمه وبا زبلی گلدون رو میقاپه ...-آع ...آع ..آع...نه این به دردت نمیخوره ...گلدون رو به ارومی ازم دور میکنه ..خدایا این مرد واقعا انسانه ؟..یا یه موجود ابدی ؟...چرا هیچ تغیری نکرده ...؟چرا حتی یه ذره هم احساس قدرت نمیکنم ...؟تکیه میدم به دیوار واروم بلند میشم ..به خودم میگم (بجنگ ایرن ..نذار سلاخیت کنه ...نباید بذاری هرجوری که خواست ازتو انتقام بگیره ..بجنگ ایرن ...نذار به راحتی نفست رو بِبُره ..این نوع مردن شایستهءایرنِ همیشه قوی نیست ...گارد میگیرم ومنتظر حمله ام ...قیافهءاقا خوشنود میشه ...انگاراز اینکه نترسیدم وامادهءنبردم خوشش اومده ...انگار که من هم یکی از هزاران هزارتفریح وسرگرمیش هستم که باعث میشه به نوعی لذت ونئشگی رو تجربه کنه ...دستم رو مشت میکنم وبه سمتش هجوم میبرم که با مشت گره کردهءاقا توی شکمم نفسم بند میاد وتلو تلوخوران میچرخم وسعی میکنم بازهم حمله کنم ولی مشت اقا این بار توی چونه ام فرود میاد وقدرت حرکت رو ازم میگیره ...میخوام از جام بلند شم ولی این بار لگدهای اقا دل وروده ام رو به هم میپیچونه ...توی شکمم جمع شدم ولی نامرد لگد بعدی رو توی صورتم فرود میاره ...سگک کفش اقا روی چشمهام میشینه ودرد رو توی تنم پخش میکنه ...یه بار دیگه ...چشمهام به کل تاریک شد ...ضربه های بعدی رو حس میکردم ...درک میکردم ولی توانی برای دفاع نداشتم احساس میکردم بینیم شکسته وچند تا از دندونهام خرد شدن ...چشمهام اززور درد باز نمیشد میخوام صورتم رو کنار بکشم ولی نمیتونم... بی حس تر از اونی هستم که توان حرکت داشته باشم ...اقا موهام رو چنگ میزنه وبالا میکشه ..صورت خونیم همراه موهام کشیده میشه وناله ام دل هر بیننده ای رو ریش میکنه ..مشت اول ..مشت دوم ..مشت سوم ..بی انصاف ..مشت چهارم ..بی مروّت ..مشت پنجم ..حیوون ...صورتم سِر شده ..گونه ام سِر شده ....بدنم سِر شده ..احساس میکنم تمام پوست صورتم رو با خون بدنم اذین کردن ..درد... درد ..خدایا این درد کی تموم میشه؟ ...شمارش ضربه ها از دستم در رفته...شاید این یکی ضربهءدهمه ...شاید هم پونزدهمی ...شاید هم هزارمی ...موهام رو ول میکنه ومن ...لَخت وبی جون روی زمین مییوفتم ..دور جسد بی جونم میچرخه ...درست گفتم دیگه نه؟ ..به کسی که حرکت نمیکنه ونفس نمیکشه ودرد رو حس نمیکنه میگن جسد... جنازه ..نه؟-باید میدونستم ....میدونستم که لیاقتش رو نداری ...واقعا برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم ..اشغال ...لگد دیگه ای توی شکمم فرود میاد که باعث میشه خون جمع شده توی شکمم رو بالا بیارم ...خون ازکنار لبم سرازیر میشه وکنارم روی زمین جاری میشه ..بوی خون توی بینیم میپیچه ...سعی میکنم پلکم رو بازکنم ولی همه جا تاریکه ..تاریک تاریک ...خون روی چشمهام رو پوشونده ونمیذاره جایی رو ببینم ..صدای کفش هاش رو دنبال میکنم ..یه جایی تو نزدیکم صدای کشیده شدن تیغهءچاقورورو زمین میشنوم ...-میدونی تو خیلی ساده ای ...وهمون قدر احمق ...با این چاقو میشه خیلی کارها رو کرد ..مثلا توی گوشت یه نفر فرو کرد یا شاهرگ یه نفر رو زد ..وخیلی ساده ...خیلی اسون ...اون ادم تموم میکنه ...صدای خنده اش بلند تر میشه ...اوه بذار یه کاری کنیم ...بهتر نیست چند تا از کارهایی که این چاقوی کوچولو انجام میده رو بهت نشون بدم ...؟اومد بالا سرم ...دوباره موهام روچنگ انداخت ...-مثلا بریدن موهای بلند تو ...خرمن موهام رو بالاتر کشید جوری که تقریبا اویزون اونها بودم ...اونقدر بی جون بودم که حتی نمیتونستم درست ناله کنم ...چاقوروروی ریشهءموهام کشید ...پوست سرم یه تیکه سوخت ...احساس میکردم کسی داره تمام رویهءسرم رو میکنه ...پوست داره از گوشتم جدا میشه ناله میکردم و با تقلاهای بیهوده سعی داشتم تا خودم روازاد کنم ...ولی آقامیخندید ...من ناله میکردم وآقا ....قه قه میزد ...من زجر میکشیدم وآقا... لذت میبرد ...موهام رو دسته دسته با همون چاقوی کوچیک برید ...دردم رو نمیفهمی ..کافیه یه بار فقط برای یه بار امتحان کنی ...تا شاید یک هزارم درد من رو بفهمی ..خون از پَس سَرم جاری شده بود وروی پلک هام میریخت ..کم کم احساس میکردم الههءمرگ رو میبینم ...کاش میتونستم مادرم و پدر م وایرما رو یه بار دیگه هم ببینم ...بازهم خش خشِ بریدن تکهءدیگه ای ...اویزن قسمت های بلند موهام بودم واین درد رو بیشتر از قبل میکرد اخرین تکه هم جدا شد ...میون کلی موی بریده شده پرتم کرد روزمین ...صدای چرخ چرخ کفشهای چرمش مته کشید به اعصابم ..-وای خدا... بدون مو هم قیافهءجالبی داری ...خوب این از درس اول ...حالا میریم سراغ درس بعدی ...گفتم که طرق مختلفی برای استفاده از این چاقو هست ...یکی دیگشون اینه که مثل اب خوردن شاهرگ کسی رو ببری ..خیلی اسونه ...یه دقیقه صبرکن الان بهت نشون بدم ...روم خم شد وچونه ام رو گرفت ....سردی چاقو رو روی پوست گردنم حس کردم ...مامان.. بابا ..ایرما ...دلم برای همتون تنگ میشه ...کاش میدونستید که تا اخرین لحظهءزندگیم ازخودم دفاع کردم ...ولی نتونستم ...مامان به خدا نتونستم پا ک بمونم .....شرمنده اتم ...بابا من روببخش ...نتونستم بکارتم رو حفظ کن ...ایرما ..مراقب خودت باش خواهر خوبم ...کاش یکم از نصیحت هایی که میکردی به گوشم میرفت و کارم به اینجا نمیکشید ...کاش ...چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که ...

 *نبض های کُند*چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که ...باصدای تقه ای که به در خورد سردی چاقواز روی گلوم برداشته شد ...سرم رو با ضرب رها میکنه ومن دوباره با صورت روی زمین میوفتم ...درد توی تموم تنم میپیچه ... چشمهام بسته است وخون روی دیده هام اونقدر سنگینه که نمیذاره پلک هام رو برای لحظه ای از هم باز کنم ...بازهم یه تقه به در ...وبازشدن در ...-منصور ....میخواستم باهات راجع به اون دختره حرف بزنم ...مرد من رو ندیده وگرنه انقدر راحت حرف نمیزد ...ناسلامتی من یه ادم مُرده ام ...یه ادم مرده هم یه دغدغه است ...هرچند... نه ...من دیگه جزو هیچ کدوم از اصول زندگی حساب نمیشم ..نه مرده ...نه زنده ..نه جنازه..راستی دیدی ...؟اخر سر اسمش رو یاد گرفتم ..منصور...منصور خان اقبال ...صاحب تن وجسم من ...صاحب بکارت از دست رفتهءمن ...کسی که به من تجاوز کرد وعصمتم رو لکه دار ...کسی که الان بالای سرمن رژه میره واز درد به خودش میپیچه ...خدا روشکر که ضربه ام اونقدر کاری بوده که الان درد بکشه وناله کنه ...-من..هی؟ ...چی شده ...؟اینجا چه خبره ...؟منصورخان غرغر کرد- نمیدونم افریته از کجا چاقو رو گیراورده زد تو پهلوم ...تمام اعضا وجوارحم به کل تخریب شده بود ولی گوشهام هنوز میشنید ..صدای قدمهای مرد غریبه رو که نزدیکم میشد میشنید ..صدای جیرجیر کفشش رو که خم شده ..از لای چرک وخون فروریخته توی چشمم پلک میزنم تاسایهءمرد رو میبینم ..اما نمیتونم ..همه جا تاریکه -مُرده ؟-نمیدونم ...اگه نمرده باشه هم خودم نفسش رو میبرم ..انگشتهایی مچ دستم رو لمس میکنه ..-انگار که داره نفس میکشه ...نبضش کند میزنه ...-واقعا ؟پس هنوز زنده است ...صدای مرد باعث میشه صدای قدم های اقا رو که به سمتم میاد گم کنم ...-بقیه اش رو بسپر به من منصور ...میدمش دست بچه ها که سر به نیستش کنن ...تو امشب میزبانی ..اگه بقیه بفهمن که امشب چه اتفاقی افتاده سابقهءخوبت لکه دار میشه ...تو که نمیخوای سرمدی بزنه زیر قرار قانونتون ...اون اگه شک کنه که تو این خونه خونی ریخته شده یه لحظه هم صبر نمیکنه وتا اونجا که میتونه از ت فرار میکنه ..اونوقت تو میمونی وکلی چک وطلبکارها ...تو با این دبدبه وکبکبه ..نباید همچین اشتباهی میکردی ...واقعا ازت بعید بود منصور ...بسه دیگه ...نمیخواد برام بیشتر از این توضیح بدی ...هه ..توضیح ...؟کشتن سوگولیت زیر سقف اطاق خوابت اون هم دقیقا یه ساعت بعد از اینکه باهاش از همه خداحافظی کردی ..به اضافهءزخم روی پهلوت ؟ به نظرت این موقعیت احتیاج به توضیح نداره ..؟واقعا خرابکاری کردی منصور ..-باشه باشه بیشتراز این موقعیت خرابم رو بزرگ نکن ...من میرم به کتابخونه ..تو هم زودتر تَه توی این جنازه رو هم بیار ...فقط مراقب باش هیچ کدوم از مهمونها بویی نبرن ..-برو خیالت راحت ..کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم ...دستهایی من رو بغل میکنن که ناله ام رو بلند میکنه ..دوست دارم بعد از این همه درد بخوابم ..یه خواب سبک وراحت ..دستها من رو با خودشون همراه میکنن ..بوی ادکلن وقهوه توی مشامم میپیچه ..دست ِاویزونم مثل یه تیکه چوب خشک روی شونه ام سنگینی میکنه ..بذارید بخوابم ..خواهش میکنم ..فقط یه لحظهءبدون درد کافیه تا خوابم ببره ..اجازه بدید نفس های اخرم رو اسوده بکشم ..خواب مرگ در انتظارمه ...منو بذارید رو زمین ...حرکت رو دوست ندارم ..لرزش رو ...تلاطم رو ...خواهش میکنم منو به حال خودم رها کنید..درد داره می ره ومن رو همراه خودش میبره ..تموم شد ...زندگی متعفن من هم تموم شد ...(برادر جان نمیدونی چه دلتنگم ...برادرجان نمیدونی چه غمگینم ...نمیدونی نمیدونی برادر جان ...گرفتار کدوم طلسم ونفرینم ...)

 

یه چیز زبر ومرطوب روی صورتم کشیده میشه ..احساس میکردم پوست صورتم تیکه تیکه شده وهرتیکه اش یه طرف اویزونه ..احساس اینکه دیگه چیزی به اسم لب روی صورتم وجود نداره ...وفقط یه تیکه گوشت لُخم باقی مونده ... . دوست داشتم داد بزنم .. چرا ولم نمیکنید؟ ..دلم نمیخواد کسی صورتم رو پاک کنه ..دلم نمیخواد کسی زخم های کهنه ام رو مرحم بذاره ..بذارید بخوابم ..من محتاج یه لحظه ارامشم ..محض رضای خدا رهام کنید ازقید این درد وتن ... دلم هوای پرواز رو داره ...بذارید برم ..اینجا میون این همه ادمهای زالو صفت جایی برای من باقی نمونده ...) دوباره کشیده شدن همون چیز زیر ومرطوب ..ولی اینبار به روی گردنم ...روی پوست شونه ام ..روی جناغ سینه ام ... ناله ام بلند میشه ..قفسهءسینه ام اون قدر دردناکه که میخوام فریاد بزنم .. -ترو به همون خدائیکه میپرستید قسم ...ولم کنید ... ولی انگار حتی نمیتونم حرف بزنم ..چون کسی که اون چیز زبر ومرطوب رو روی بدنم حرکت میده هنوز داره به کارش ادامه میده ... جادوی خواب بازهم اثر میکنه ومن بازهم فراموش میکنم که ...چی بودم وچی شدم .. .......گرمه... خیلی گرمه ...مامان ؟من دارم توی کوره میسوزم ...نجاتم بده ..شعله ها دارن من رو می بلعن ...به دادم برسید دستهایی من رو از تو کوره میکشه بیرون ...بوی خوش اغوش مادر شامه ام رو پرمیکنه ... دستهامن رو تو اغوش خودشون حل میکنن ..به سینهءمامان چنگ میزنم ومینالم -مامان من رو ببخش ....به خدا من پاکم ..نگاه کن ..هنوز همون دختر کوچولوی تو ام ... نمیخواستم این جوری بشه ..من رو به زور دزدیدن واین بلا رو به سرم اوردن نگاهم به روی پاهام مییوفته ...از بدنم خون میره درست مثل خون حیض ... سرم رو بلند میکنم تا به مامان توضیح بدم .. -مامان به خدا نمیخواستم ..بهم تجاوز کرد..نمیتونستم ازدستش در برم ...ولی اخر سر خودم رو ازاد کردم ..ببین ..حالا من دیگه ازادم... ازاد از همه ءشرارتهای اقا ... احساس میکنم دستهای دورم رنگ عوض کردن ...محبت توشون بوی گنداب میده ..سرکه بلند میکنم ...چهرهءاقا با خون روی لبش جلوی چشمهام جون میگیره .. میخوام فرار کنم سرکه بر میگردونم حبیب با یه چاقوی ضامن دار توی پهلوش قد میکشه ... کمکم کنید ..تروخدا یکی من رو نجات بده از این برزخ ...-مامان من اینجام به دادم برس ... دستهای اقا وحبیب از دوطرف کِش میاد ومنو تو خودشون زندانی میکنن ...دستها د ور گردنم حلقه میشه ...نفس نفس میزنم ..میخوام تنفس کنم ولی ریه هام ..مچاله شده باقی میمونه ..دستها رو کنار میزنم ولی بازهم نمیتونم نفس بکشم... (مامان کجایی بذار برات بگم ...بذار برات بگم که من همون دختر کوچولوی توام ..مامان من رو با این افعی های خون خوار تنها نذار ...) (نمیدونی چه سخته در به در بودن ... مثل طوفان همیشه در سفر بودن ... بردارجان برادر جان نمیدونی ... چه تلخه وارث درد پدر بودن ... دلم تنگه برادر جان ...برادرجان دلم تنگه ...)

*مسیح*سردمه ...چرا اینقدر هوا سرده ؟..مثل اینکه تو بوران موندم ...میون یه عالم برف وبهمن .. یکی یه لباس گرم به من بده ...چقدر سرده .. تو اون سرما...! لبهایی رو میبینم که لبهام رو میبوسه ..نه عاشقانه ..نه رمانتیک ...نه عارفانه ...وحشی ...خشن ...دریده .. لبهام میسوزه ..ازلبها فاصله میگیرم ..لبها میخنده ...قه قه میزنه ودوباره بوسه میزنه .. سردمه ..خدایا سردمه ..کسی اینجا نیست که به دادم برسه ...؟ اقا داره بدنم رو لمس میکنه -اقا تروخدا نکن ... سردمه ...منصورخان به دادم برس ...من دارم یخ میزنم).. جواب من تنها وتنها قه قهء چندش اوره اقاست ... اقا داره لباس هام رو پاره میکنه ...دستهاش رو میگیرم والتماس میکنم (سردمه اقا..لباسهام رو نَکَن... پاره نکُن ..بذار تنم بمونه اقا ..بذار با همین چند تا تیکه لباس گرم بشم .) حالا بی لباس ..لخت مادرزاد وبرهنه جلوی اقا ایستادم ..دستهای اقا مثل دوتیکهءیخ ...دورم حلقه میشه .. اقا قه قه میزنه وهم زمان دندون های نیشش بلند میشه ..بلند وبلند درست مثل یه خون اشام ... چشمهای قرمز وخونینِ اقا میدرخشه ...ودندونهای نیشش درحال دریدن هر تیکه از بدن منه ... درد ...درد توی بدنم میپیچه ...ومن از ته دل جیغ میزنم ... چشمهام روی سیاهی باز میشه ...تنم خیس از عرقه ..دستی توی تاریکی موهامو از رو پیشونی خیس از عرقم کنار میزنه . خودمو جمع میکنم وضجه میزنم .. -نه ... دست کنار میره وصدایی منو دعوت به سکوت میکنه ...صدای یه مردِ.. -اروم باش چیزی نیست ..اروم ... -نه نه ولم کن . -باشه اروم من کاریت ندارم ... خودم رو توی دیوار کنار تخت گوله میکنم ..چیزی نمیبینم ..چشمام تاریک ِ تاریکِ -بذار برم ..میخوام برم خونه. -هیس اروم باش ..میبرمت خونه ...ولی اول باید خوب بشی ... سعی میکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم ..مرد به من گفته ساکت باشم تا من رو ببرخونه . کورمال کورمال جلو میام ... -اینجا تاریکه .. -نه تاریک نیست ... -من.. من هیچی نمیبینم .. به خاطر اینه که چشمهات بسته است دستی رو پلک هام میکشم ..اره بسته است... میخوام بازشون کنم ...که دستهایی مانعم میشه . -ولم کن چشمهام جایی رو نمیبینه .. -اروم باش ..چشمهات خوب میشن فقط باید استراحت کنی ... -ولم کن .... میخوام بازشون کنم ... -این کارو نکن ...به من گوش بده ایرن ..خواهش میکنم گوش کن . اروم میشم وسعی میکنم گوش بدم ...اخه مرد من رو میشناسه ...اسمم رو صدا کرده ... -تو تو کی هستی ...؟ -مسیح.. -مسیح ..؟تو ..تو عیسی مسیح هستی ..؟ صداش تن خنده به خودش میگیره .. -نه اسمم مسیحه .. زیر لب اسمش رو زمزمه میکنم -مسیح ...؟؟؟من رو میشناسی ....؟ -اره ... -از کجا ...؟چرا من تو رو نمیشناسم ....؟ -به مرور میشناسی ...ولی اول باید استراحت کنی ...سرت درد نمیکنه ..؟ -میخوام چشمهام رو بازکنی ... -نمیشه تازه از اطاق عمل بیرون اومدی ...باید یه چند وقتی صبر کنی ... -تو کی هستی ...؟ -یه بندهءخدا ... -من رو از کجا پیداکردی ..؟ -از تو بیابون ... -تو نجاتم دادی ...؟ -خدا نجاتت داد .. میخوام از جام تکون بخورم ولی ناله ام به هوا میره . -تنم درد میکنه ... -عجیب نیست دو تا از دنده هات شکسته وخونریزی داخلی داشتی ... - تو ازکجا میدونی ...؟ -من همه چیز رو میدونم ...پس بهتره اینقدر سوال نکنی واستراحت کنی ..

دراز میکشم ولی به محض اینکه دستهای مسیح ازم دور میشه ترس دوباره به قلبم پمپاژ میشه-میخوای منو تنها بذاری ...؟ سرانگشتهایی انگشتم رو لمس میکنه .. -من اینجام ایرن .تو راحت بخواب دیگه نمیذارم صدمه ببینی ...این رو بهت قول میدم .. نمیدونم تو سر پنجه های مسیح چه نیرویی وجود داره ولی درون پر تلاطمم اروم وساکن میشه .. دستی به گونه ام میکشم ....همه جای صورتم باند پیچی شده .. تمام مشت ولگد های اقا تو ذهنم جون میگیره .. سردم میشه ولرز میکنم .. -سردته ...؟ -سردمه .. پتوی دوم رو میندازه روم .. دستش رو روی دستم میذاره ... -چقدر دستهات گرمه مسیح ... -نه تو خیلی سردی ..میخوای یه پتوی دیگه بیارم .. -نه م...مسیح ... -بله ... -من رو ازاینجا ببر اقا بفهمه زنده ام ...من رو میکشه ... -اقا ..؟منظورت از اقا کیه ؟ -منصور ...منصور خان ...منو ببر مسیح ... -نگران نباش جات امنه ...هیچکس هیچ کاری باهات نداره ... دندونهام باشدت بهم میخوره ... -ولی اون پیدام میکنه تو رو هم پیدا میکنه وهر دومون رو سلاخی میکنه ...منو از این جا ببر. .. -اروم باش ایرن ..من مراقبتم ..تو فقط استراحت کن .استرس برای چشمهات خوب نیست ..ممکنه نتیجهءعمل رو به تعویق بندازه . کم کم داره گرمم میشه ...پتوی اول رو کنار میزنم .. -چی شده ...؟ -گرمه ...گرممه ...چرا اینقدر هوا گرمه ...؟ انگار بغل بخاری نشستم ...پتوی اول ودوم رواز روم کنار میبره وروی پیشونیم رو با دستمال مرطوب پا ک میکنه .. دست مرد موهای نوچم رو از کنار شقیقه ام کنار میزنه .. یادصحنهءچاقو خوردن اقا وچشمهای گشادش مییوفتم .. سست وبی جون میخندم ... - باورت میشه ؟من اقا رو زخمی کردم..چاقوی ضامن دار جبیب رو فرو کردم تو پهلوش ...چشماش گشاد شده بود ..هه ...هه ...میخواستم بکشمش ..ولی نشد ...نتونستم دخلش رو بیارم .. -اروم ایرن ..داری خودت رو داغون میکنی ... -من داغونم ..داغون داغون ...میدونم چه بلایی سر صورتم اورده ولی کور خونده ..من هنوز زنده ام ..ها ها ها بعد از چند ثانیه خندیدن ..قه قه ام تبدیل به گریهءهق هق میشه پچ پچ میکنم - میدونم چه بلایی سر صورتم اورده ...میدونم بینیم شکسته ..میدونم لبهام ....لبهام ... چشمهام میسوخت .. -نکن ایرن ...داری چشمهاتو نابود میکنی ... بی توجه به اخطارش بازهم میگم -میدونم که دیگه لبی باقی نمونده ..من دارم میمرم ..

دستهای مسیح من رو دراغوش گرفت ...-اروم باش چیزهایی که میگی همه اشتباه ِ..تو چند تا عمل موفقیت امیز داشتی.. همهءصورتت درست شده ..فقط چشمهات مونده بود که امروز عمل شد ..تو حالت خوب میشه ایرن ..نگران نباش به لباس مسیح چنگ میندازم ..-میترسم... میترسم اقا من رو پیدا کنه وبده دست حبیب ...حبیب میخواد بهم دست درازی کنه .بعد هم من رو بکشه ...-نمیذارم ...به خدا نمیذارم ایرن.. تو فقط اروم باش ..گریه برات اصلا خوب نیست ...اروم هیـــــــش ...اروم نمیتونستم بغض گلوگیرم رو حبس کنم .-ایرن ایرن ...به من گوش کن ...-نمیخوام گوش بدم .. نمیخوام اروم بشم .اون من رو پیدا میکنه و با کتک وسیلی بهم تجاوز میکنه وبعد هم پوست تنم رو غلفتی میکنه ...خودش بهم گفت ...خودش گفت که اگه در برم ..اگه فرار کنم ...دستهای مسیح رو پس میزنم -نه نه تو نمیتونی از پسش بر بیایی .نه تو.. نه هیچ کس دیگه...حتی خود خدا هم نمیتونه جلوی این اهریمن رو بگیره ...مسیح دوباره سعی میکنه من رو تو اغوشش حفظ کنه -به همون خدایی که میپرستی قسم ...جات امنه هیچ کس نمیدونه تو اینجایی ...-ولی اون میدونه ...اون همه چی رو میدونه ...-ایرن بس کن تو تازه عمل کردی این جوری فقط به چشمهات صدمه میزنی ...تو که نمیخوای تا اخر عمر نابینا بمونی ..؟-برام مهم نیست ...دیگه مهم نیست ...دیگه یه دختر باکره نیستم.. دیگه یه دوشیزه نیستم .دیگه نمیتونم پیش خونواده ام برگردم دیگه دیدن وندیدن برام مهم نیست ...میخوام بمیرم ..نمیخوام زنده باشم ...نمیخوام ...با حالت هیستریک وعصبی چنگ انداختم به باندهای صورتم ...درد دوباره میپیچه -میخوام بمیرم ..-ایرن ایرن ..نکن ...نه ...-صبرکن .... تو داری خودت رو نابود میکنی ..-آنی آنی ...؟صدای در اومد ولی اهمیت ندادم داشتم برای مرگ تقلا میکردم ..-چی شده ... .؟-زودباش یه ارام بخش بهش بزن ..-ولم کن ...نمیخوام ...من این زندگی رو نمیخوام ...چرا نجاتم دادی .؟چرانذاشتی بمیرم ...؟اصلا تو از کجا وسط زندگی من پیدات شد؟...چرا اون موقعی که زار میزدم تا بهم دست نزنه خدا تو رو نفرستاد ؟...چرا وقتی داشتم زیر تن لشش باکره گیم رو ازدست میدادم نیومدی؟...حالا دیگه اومدنت چه نفعی برای من داره؟ ..من میخوام بمیرم ...تو و...اقا و...حبیب هم برید به جهنم ...من رو بازور روی تخت خوابوند وبازوم رو ثابت کرد ..روی ساعدم گزیده شد .ولی اهمیتی نداشت ..اونقدر درد داشتم که معنی لغوی کلمهءدرد هم برام عوض شده بود ...-ولم کنید... چی از جونم میخواید؟..من میخوام بمیرم دیگه دوست ندارم زنده بمونم مسیح هنوز سعی در اروم کردن من داشت ..من رومحکم تر تو اغوشش گرفت ...-اروم باش ..همه چی درست میشه ایرن ...من بهت قول میدم ...صدای بغض دارش دلم رو شکست ...یعنی اوضاعم این قدر خرابه ...؟دستهام رو دوباره مهار کرد -خواهش میکنم ...این کارو نکن ..داری به خودت صدمه میزنی .شل میشدم ...لخت وبی حس ..درست مثل همون لحظه هایی که اقا داشت نفسم رو میبرید ...-ولم ...کنی....د ...می...خبازهم جادوی خواب اثر کرد ومن بازهم فارغ شدم از درد وزندگی ..

*اولین خاطرهء تلخ*اولین بار کی دیدمش ...؟یه ماه پیش ..؟فکرکنم آره یه ماه پیش بود ..یه دوشنبهءنفرین شده .. یه دوشنبهءمسخ شده که ای کاش هیچ وقت پام رو از تو خونه بیرون نمیذاشتم .. ساعت شیش ونیم بود ..خوب یادمه ..نگاهی به ساعت موبایلم انداختم که یه ماشین درست وسط خیابون زد بهم .. پرت شدم رو زمین ولی ضربه اونقدر شدید نبود که صدمه ببینم .. از جام بلند شدم واولین کاری که کردم دنبالم موبایلم گشتم .. وای وای افتاده تو جوب ..حتما فاتحه اش خونده است ...عصبانی شدم وگر گرفتم ..دندون هام رو رو هم فشردم وبا عزمی جزم بلند شدم ..باید تکلیف این رانندهءکور رو روشن میکردم .. مرد راننده با چشمهایی گشاد ونگران مدام سوال میکرد -خانوم خوبید ؟..چیزیتون نشد ؟..چرا حواستون نیست ..؟ عصبانی بودم دیگه بدتر ..کوله ام رو برداشتم .. -من حواسم نیست یا تو؟ ..معلوم نیست ..چشمهات تو لنگ وپاچهءکیه که آدم به گندگی من رو نمیبینی ...؟مگه این خط عابر پیاده نیست ...؟مگه تو خیر سرت گواهینامه نداری ..؟پس چرا حواست رو جمع نمیکنی شوت علی .؟ -هوی حرف دهنت رو بفهم بچه ..هیچی بهت نمیگم .. مردم دورمون جمع شده بودن وارازل با لذت دهن به دهن گذاشتن من با رانندهءبنز رو تماشا میکردن .. -به من گفتی بچه ؟...حالا که حقت رو گذاشتم کف دستت حالیت میشه یه من ماست چقدر کره داره .. کوله ام رو از پشت چرخوندم وتو سرو شونهءمرد فرود اوردم .. -خجالت ن..می..ک..ش..ی.. یه ضربه .. -آخ آخ نکن چی کار میکنی ..؟ اومد کوله رو بگیره که نذاشتم ..مردم تو عرض چند ثانیه دورم رو گرفتن تا جدامون کنن .. -مرتیکهءمفنگی به جای هارت وپورت اون چشمهای کور شده ات رو باز کن که جوون مردم رو زیر نگیری .. دستم رو از دست زنی که بغل گوشم وز وز میکرد کشیدم ومشت کردم .. -اصلا ازت شکایت میکنم ..پدرت رو در میارم ..باید خسارت بدی .. مرد راننده با دستش یه حرکت بد اومد وگفت ... -عمرا تو که چیزیت نشده تو اون هاگیر وواگیر که من مثل اتشفشان فوران کرده بودم در عقب ماشین باز شد ویه مرد درشت با یه عینک افتابی ویه کت وشلوار شیک که سرش رو به کُل کچل کرده بود وادم از دیدن ابهتش خودش رو خیس میکرد از ماشین پیاده شد .. سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم واهمیتی بهش ندم ..حرفم رو ادامه دادم .. -شده تا اخر عمر تو راهروهای کلانتری ودادگاه سرکنم حقم رو از حلقومت میکشم بیرون .. من روزیر گرفتی... خرد وخاکشیرم کردی ..موبایلمم که هنوز یه ماه هم نیست که گرفتم سوزوندی ..دو قورت ونیمه ات هم باقیه ..؟ یه دفعه مرد کچل با همون هیبت وریخت وقیافه اش گفت ... -مهدی ..؟ -بعله اقا ..؟ مرد کت وشلواری زیرلب غرید .. -تمومش کن این قائله رو.. من کار دارم .. چشمهام از حرص گشاد تر شد ..یه جوری صحبت میکرد که انگار من باید ازشون عذرخواهی کنم .. من ومیگی خون جلوی چشمهام رو گرفت .. -به به جناب مایه دار ..مثل اینکه باید خسارتم رو از شما بگیرم ..نه ؟ -مهدی ..؟ -بله اقا ..؟الان درستش میکنم .. مهدی که همون راننده ماشین کذایی بود به امر اقاشون دستش رو گذاشت پشت کمرم ومن رو از ماشین دور کرد .. -بیا برو دختر ..تو چی کار به کار اقا داری؟ ..اصلا بگو گوشیت چقدره ..خودم خسارتش رو میدم تا شر بخوابه .. یه نگاه به دورو ورم کردم ..همه زل زده بودن به ما وبا تفریح نگاهمون میکردن .. دادزدم .. -فیلم سینمایی تموم شد ..یالله .. خودم هم کوله وگوشی سرتا پا خیسم رو از تو جوب قاپیدم ودرجلوی ماشین رو بازکردم ..مرد کچل با چشمهای گشادش زل زده بود بهم من .. چند تا دستمال از تو جا دستمالی بیرون کشیدم راننده کله اش رو کرد تو ماشین .. -کجا کجا بیا پائین ..؟ -تا خسارتم رو نگیرم پیاده نمیشم ... بعد هم خبیثانه خندیدم وادامه دادم . -شایدهم میخوای برم کلانتری ویه شکایت بلند بالا برات تنظیم کنم .. یه دستمال دیگه کشیدم وگوشی ودست وبالم رو باهاش خشک کردم .. -راه بیفت دیگه مهدی ..کلی کار دارم .. -چی میگی تو دختر ..؟ -اَه نشنیدی چی میگم ؟...راه بیفت دیگه ... نکنه دوست داری بین این همه آدم راجع به خسارتم حرف بزنیم ...؟

مهدی با اخم وتخم پشت رول نشست ..صدای بسته شدن در عقب هم اومد .بوی لجن جوب تو دماغم پیچیده بود چینی به بینیم دادم واشاره کردم ... -برو جلوتر دم اون مغازهءبسته نگه دار .. -خوب حالا تکلیف من با تو چیه ..؟چقدر میخوای دست از سر من برداری ..؟ دوباره بوی لجن پیچید ..دماغم رو با نفرت جمع کردم وبا تنفر گفتم .. -خداازت نگذره مهدی خان ..زدی تمام گوشی من رو لجنی کردی .. -خانوم مبلغ خسارت لطفا ..لازم نیست برای یه گوشی زپرتی بازار گرمی کنی .. یه دو دوتا چهارتا کردم ..سیصد بابت گوشیم ..دویست هم به خاطر اینکه ازش شکایت نکنم ..میشه .. -پونصدتومن ...زودباش ..نقد باشه بهتره ..چک قبول نمیکنم .. -چـــــی ؟پونصد تومن ..مگه گوشیت چنده ..؟ -مهدی .. صدای جناب کت وشلواری بود که به مهدی غرش کرد .. -بله .. -پولشو بده گورش رو گم کنه .. دوباره شاکی شدم ..برگشتم سمتش وبا عصبانیت غریدم .. -هی یابو علفی ...فکر کردی من هم مثل تو خرمایه دارم که این پول ها برام پولی نباشه ..؟نه جناب ...من بعد از کلی مصیبت وبدبختی این گوشی رو جور کردم حالا هم که فاتحه اش خونده است .. از اون ور هم زدی من رو با کِشتی ات له کردی عین خیالت هم نیست ..اصلا گیرم سرم میخورد به جدول ضربه مغزی میشدم ... چه غلطی میخواستی کنی هان ..؟ چشمهای مرد ریز شد وبعد هم ته خنده تو چشمهاش موج زد .. -خوشم میاد خوب بلدی از اب گل الود ماهی بگیری دیگه قاطی کردم .. -نه مثل اینکه شماها حرف حالیتون نیست شمارهءماشینت رو که حفظم ..333ب34 از همین جا یه راست میرم کلانتری .. اومدم پیاده بشم که دوباره گفت .. -مهدی چرا وایسادی؟.. پولشو بده بره دیگه من کلی کار دارم .. -بعله اقا .. پول رو گرفت سمتم ..پنج تا تراول صد تومنی .. -بذارش تو کیفم دستم لجنیه پول نوهام لجنی میشه .. گذاشت .. -خوب آقایون از همکاری با شما خوشبخت شدم ..امیدوارم که به هیچ عنوان دیگه نبینمتون دستم رو روی صندلی ماشین کشیدم وسبزه های لجن رو به روکش ماشین مالیدم .. یه قیافهءمسخره به خودم گرفتم و رو به مرد کت وشلواری فپگفتم .. -اوپـــــــــــــس ..ببخشید ..ماشینتون لجنی شد شرمنده پقی خندیدم واز ماشین پریدم بیرون .. -خوش گذشت اقایون .. .......دستم رو مشت کردم ناخونهای نصفه نیمه ام توی گوشتم فرو میرفت ...زیر لب زمزمه کردم .. (احمق ..ایرن احمق ..خر ..دیوونه ..) ای کاش همون موقع بی خیال میشدم ..ای کاش فکر نمیکردم که همه چی حالیمه ..ای کاش مثل دخترهای سنگین سرم رو مینداختم پائین وبدون حرف اضافه ای بر میگشتم .. واقعا چرا فکر میکردم که زبلم ..زرنگم ..جَلبَم ..؟ من هیچی نبودم ...یه ساقهءترد وشکننده که به دور یه تار موپیچیده بود ... واقعا چرا به فکرم خطور نکرد که هرعملی یه عکس العملی در پی اش داره ؟..چرا خودم رو دست بالا گرفتم ..؟ واقعا چرا تو اون لحظه احساس پیروزی کردم ..؟به چی دلخوش بودم ؟پنج تا تراول صد تومنی ...؟واقعا ارزش اصالت وباکره گی من همین قدر بود ..؟ برگشتم خونه وندونستم که این ماجرا سر دراز داره ..

صبح فردا بود که به وخامت اوضاع پی بردم ...هرروز وهرلحظه ای که از خونه خارج میشدم ...یا به خونه برمیگشتم...بنز سیاه غول پیکر رو با نمره پلاک 333ب34 سر خیابون میدیدم .. مطمئن بودم که خودشه وهمون مهدی خر هم رانندشه .. اصلا مگه میشه همچین ماشین تک وهمچین شمارهءرندی رو نشناخت ..؟ زنهای کوچه کم کم نگران شدن وحرف دهن به دهن چرخید وبه گوش مردهامون رسید .. ولی نگرانی ها ادامه داشت ...واقعا هم جای ترس ونگرانی داشت چون حتی پلیس وکلانتری هم نتونست بنز سیاه رنگ رو حتی یک قدم هم از سر کوچه حرکت بده .. میرفتم و....رینگ های نقره های بنز رو میدیدم .. برمیگشتم و....شیشه های دودی بنز رو نظاره میکردم .. کم کم شیرینی خرید گوشی و....اون صد تومن باقی مونده توی حساب بانکیم ...جاش رو به ترس ِلونه کرده توی رگهام داد .. چرا نمیره ..؟چرا دست از سر این محله ومن بر نمیداره ..؟چی تو فکرته مرد داخل بنز ...؟ ایرما میگفت ... -همه نگرانن چون کسی که سوار بنزه ...اونقدر گردن کلفت هست که باعث شده هیچ احدی نتونه از جاش تکونش بده ..حتی بچه های شر محل .. یه هفته شد ..دو هفته ..که اون چیزی که نباید بشه شد .. بنز سیاه نبود ..یوهو ...رفته بود ..اخیش راحت شدم ..حالا میتونم با موبایل جدیدم وارد اینترنت بشم وکلی حال کنم .. هدفون گوشی رو به گوشهام زدم واز سرکوچه پیچیدم تو خیابون ...که یه وَن نقره ای پیچید جلوم .. اونقدر غیر منتظره ویه هویی که تا چند ثانیه منگ بودم .. در ون باز شد و...دستهایی مثل پر کاه من رو از زمین بلند کرد ..وپرتم کردن به گوشهءون .. که هیچ چیزی به جز سه تا مرد نقاب دار و... یه گونی کنارش نبود ... دهنم از تعجب وامونده بود ...خدایا اینجا چه خبره ..؟اینها دیگه کی هستن؟ فضای خالی ون نگران کننده بود ونگران کننده تر ....چهره های نقاب بستهءاون سه تا مرد بود که حتی نمیدونستم چه نقشه ای تو سرشون ِ... خواستم بلند شم وفرار کنم ولی ماشین درحال حرکت بود ومن حتی نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم .. مردها خیلی زودتر از اونکه به خودم بیام دست به کار شدن وتوعرض چند ثانیه علارقم تمام تلاشهای من دست وپام رو بستن ویه دستمال تو دهنم چپوندن .. حالا من با دستهای چفت شده ودهنی بسته ونگاهی لرزان فقط چشم دوخته بودم به مردهای روبه روم ..که کیسهءکلفتی روی سرم کشیدن وتمام .. من زندانی شدم .اون هم با مردهایی قوی هیکل ودستهاو پاهایی بسته وچشمهایی که دیگه نمی تونستن تشخیص بدن کجا میرم و مقصد کجاست .. بعد از ده دقیقه تقلا به کل خسته شدم واز تب وتاب افتادم ..آژیر خطر توی ذهنم اونقدر پررنگ وناگوار بود که نمیذاشت به چیزی جز عاقبت نامعلومم فکر کنم .. ماشین دست اندازها رو رد میکرد ومن بیشتر توی خودم مچاله میشدم .. نمیدونم چقدر گذشت.. یه ساعت ؟..دو ساعت؟ شاید هم یه نصفه روز ..اونقدر طولانی وتموم نشدنی بود که فکر کردم ساعتها توی ونِ درحال حرکت بودم .. ماشین که متوقف شد دست هایی من رو بلند کرد ورو شونه اش انداخت ..درست مثل گوشت قصابی .. با دهن بسته داد میزدم ...کلنجار میرفتم... با زانوهام میکوبیدم ... ولی عکس العمل یه چیز بود ..محکم تر شدن بازوها دور زانوهام .. ........... سردِ..چرا اینقدر هوا سردِ؟..دندون هام به هم میخوره ..داد میزنم .. -مامان ..مامان سردمه .. دستهایی گرم وزمخت پتویی رو دورم میپیچه .. یاد اولین شب دوباره به قلبم نیشتر میزنه ...یاد اولین لحظات ..اولین تقلاها ..اولین امیدهایی که از دست میرفت .. تشنه بودم ..عطش داشتم ..انگار ساعتها ...روزها وماههاست که درحسرت یه قطره اب له له میزنم .. -مامان مامان ..؟ جام اب رو سر میکشم ولی انگار دارم خواب میبنم ..چون بازهم تشنه ام .. -مامان من تشنمه ..تو کجایی که دخترت داره از عطش هلاک میشه ...؟ بازهم دارم با ولع آب رو میبلعم ..ولی هنوز عطشم برطرف نشده .. لبهای خشکم بهم میخوره .. -آب ..آّب میخوام .. اینبار جرعه های گوارای آب حقیقتا گلوی خشک وبایرم رو سیراب میکنه ..

*حساب وکتاب*فشار روی زانوهام ادامه داره که همون دستها پرتم میکنه روزمین ...همون جور دست وپا بسته با گونی روی صورتم به پهلو روی زمین افتادم ...صدای قدمهایی که هرلحظه نزدیک ونزدیک تر میشه رو میشنوم ..یه قدم ..دو قدم ..سه قدم ..چقدر با جذبه ..چقدر خونسرد ..چقدر باحوصله ..انگار صاحب قدمها برای پیاده روی اومده ..قدم ها نزدیکم ایست میکنن ..صدای کشیده شدن پایه های صندلی میاد ..فعلا نه انرژی ِتقلا رو دارم نه دوست دارم که بی خودی خودم رو خسته کنم ..قاعدتا فردنشسته بر صندلی به زودی کنجکاوی من رو ارضا میکنه ..گونی از سرم کشیده میشه ونور تند خورشید چشمهام رو میزنه ..اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که هوا هنوز روشنه پس غروب نشده ..چشمام رو به آرومی باز میکنم ..یه نفر داره گرهءدستهام رو می بُره ...بعد هم پاهام ..چشمهام هنوز به نور عادت نکرده پس طبیعیه که مرد نشسته روی صندلی رو نبینم ..دستی بازوم رو وحشیانه میکشه وبه زور روی یه صندلی دیگه درست مقابل مرد مینشونه ..حالا من ومرد هردو بی صدا رو به روی هم روی دو تا صندلی ساده نشستیم ..از لا به لا انگشتهام به مرد زل میزنم ..خودشه ..اره خودشه ..مرد کت وشلواری ...همون که کار داشت ..همون که میخواست زودتر ازشرم خلاص بشه ..-شناختی ..؟هرچند ادم کَلاشی مثل تو اونقدر حواسش جمع هست که کسی مثل من رو فراموش نکنه ...-تو تو ..من رو دزدیدی ..؟اخه چرا ...؟به خاطر پونصد تومن؟ ..یعنی فقط به خاطر نیم ملیون ناقابل؟ ..تو که پولت از پارو بالا میره ..به خاطر خسارتی که حقم بوده ووظیفه ات بوده پرداخت کنی من رو دزدیدی ...؟-صبر کن ..صبر کن ..خیلی تند میری ..پولی که بهت دادم یک هزارم پولی که ضرر کردم نبود ..اون روز قرار مهمی داشتم که به خاطر دیر کردن من کنسل شد ودیگه هم تکرار نشد ..سرش رو بهم نزدیک کرد-میدونی چقدر بهم ضرر زدی ..؟سی میلیارد تومن ..ابرویی بالا انداخت وادامه داد ...-اصلا میدونی این مبلغ چند تاصفر داره ..؟تو ریدی تو قرارداد کاری من ..قرار دادی که متونیست زندگی من رو تغیر بده ولی فقط وفقط وفقط به خاطر توی هرزهءنُنر بهم خورد ..سرش رو برد عقب وبا ملایمت ازجاش بلند شد ..اونقدر اروم که فکر میکردی نمیخواد یه چروک رو کت وشلوار خوش دوختش بخوره ..با قُد بازی گفتم ..-خوب من چی کار کنم ..نکنه توقع داری سی میلیارد تومنت رو من بهت برگردونم ..؟ببین اقا من هیچ پولی ندارم ..جزهمون هایی که ازتون گرفتم ...که با چهارصد تومنش یه گوشی خریدم وصد تومن باقی مونده اش رو هم توی حساب بانکیم ریختم ..من فقط میتونم همون رو بهت برگردونم ..بیشتر از اون چیزی ندارم ..با قدمهایی اروم وتا حدی اعصاب خورد کن دور صندلیم چرخید ..-چیه ..؟چرا دیگه هارت وپورت نمیکنی ؟..چرا مثل اون روز ازحق وحقوت دفاع نمیکنی ..؟یالله بگو ..ازخودت دفاع کن ..چرا میترسی ...؟از همون حرفهایی که تو ماشین بار مهدی میکردی بگو ..پشت سرم ایستاد ..وکف دستهاش رو رو شونه ام گذاشت ..سرش رو اورد پائین ..تا جایی که چونه اش تو گودی گردن وشونه ام قرار گرفت ..زمزمه کرد ..تو وا قعا فکر میکنی با چندر قاضی که بهت دادم ..میتونی من رو به اون پول باد برده برسونی ..؟مور مورم شد وتو خودم جمع شدم ..خندهءمرد کت وشلواری بلند شد...  

(ویژه ی  کاربر و مخاطب  با نام کاربری  "من دلم پاکه  "   ادامه این رمان  را  در  روز سه شنبه ،  اول تابستان 99   برایتان در پستی جدید  میگذاریم.  با ارزوی بهترین ها.  شرمین نوژه،  ملیکا موحد

نظرات (۵)

  • من دلم پاکه ...
  • پس ادامش چی شد؟!!رمان کاملشو چطور باید دان کنیم😐

    خعلی تامردین گذاشتیم تو خماری😂

    پاسخ:
    الوعده وفا.  خانمی که دلت مث شاهپرک پاکه،   بفرمایید براتون 
    اپیزود دوم سه وعده تجاوز از شین براری رو گذاشتم. 
    اپیزود سومش هم دومین روز از تابستان 99  اشتراک میزارم. 
     
  • من دلم پاکه ...
  • منتظرماااا....،😑😂

    مممنونم😁

  • مهدی عسکرپور
  • خیلی تلخ و قشنگ بود...
    ولی یه سوال :)
    یعنی بلاگ بیان به اینا گیر نمیده؟
    دوستم یه وب داشت یه بار تبلیغ سایت بت و میز انفجار کرد فیلتر شد :(
    بازم مشتاقم قسمت بعدش رو بخونم :)
    پاسخ:
    قسمت دو و سه هم به اشتراک گذاشته شد.   
    سپاس که ما را دنبال میکنید.    
    پاسخ به پرسشتان ؛ 
    این اثار همگی ملقب به ممیزی های شین براری هستن و تقریبا همگی اظعان دارند که پیدایش بازار کتاب های ممنوعه زیر زمینی میدان انقلاب تهران،  به پشتوانه ی هجم کثیر اثار ممنوعه ی این نویسنده  ایجاد و رونق گرفت و مدیریت بیان،  (شخص اول) از طیف اصلاح طلب و معتقد به گشایش های فرهنگی و ادبی در بستر جامعه هستند و بعد از تغییر وزیر سابق وزارت ارشاد و اسلامی(جنتی پسر)،  و رویکار امدن وزیر جدید،  میم مودب پور و شین براری ممنوع الالقلم شدند،  و سایت بیان نیز تمامی شبکه های ساپورت مالی خودش رو از ارتباطات در سایه،  از دست داد.  و دشمن دشمن،  سایت" بیان،"  بعبارتی دوست" بیان" محسوب میشود.  
  • وبلاگ قصه
  • وااای  ک  موخم   گوزید 

    خیلی خفن بود 

    مرسی مشتی ماشالله 

    این شین براری  خیلی کارش درسته  هاااا 

     

    اینی ک اینقدر خوشگل بوده  ، خب شبی چند بوده؟ 

    ینی حیف نبود بهش مجوز ندادن .    بی ذوق ها  صاحب قدرتن

    پاسخ:
    یس
  • ناشناس
  • مرسی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی