داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

صدای زنگ در بلند میشود...دست های مشت شده ام را از روی میز برمیدارم و برای آخرین بار به آینه ی مقابلم نگاه میکنم...سیاهی چشمانم برق میزند...مثل تمام وقتهایی که طعمه ی مناسب جلوی چشمانم تاب میخورد...اینبار دختر یکی از سرمایه گذاران بزرگ کشور دراختیارم است...لبخند میزنم...ردیفی ازدندانهای سفید ومرتبم نمایان میشود...جذاب و مرموز...راز این لبخندهارا فقط خودم میدانم و بس! دستم را شانه وار لابه لای موهای پرپشتم میکشم و چشمکی ریز به تصویر خودم درآینه میزنم...به ساعت گران قیمتم که روی مچ دست چپم بسته ام نیم نگاهی میندازم!پنج دقیقه که تمام میشود ازاتاق خارج میشوم و به سمت درب ورودی قدم برمیدارم...پنج دقیقه منتظر ماندن برای این دیدار مناسب است!باید بداند برای این لحظات ثانیه شماری نمیکنم...باید بداند بی تاب بودنش نیستم...باید بداند برای دیدنش هیجان ندارم...باید بداند تکرار است و تکرار...تکراری بودنش را باید از تک تک حرکاتم بفهمد وحس کند تاباخیالبافی های زنانه برای عاشق کردن من نقشه نکشد!چون من یک دون ژوانم...یک دون ژوان هرگز عاشق نمیشود…! دستم را روی فلز طلایی رنگ دستگیره میگذارم و باآرامش به سمت خودم میکشم...درکه باز میشود موجی از هوای سرد پوست صورتم را نـ ـوازش میکند و عطری آشنا بینیم را تحریک...!عطر جین پاتو جوی یکی از گرانترین عطرهای دنیاست که زنان تجملاتی و پرزرق و برق برای جذابیت بیشتر استفاده میکنند! صدای پر عشوه و نازکش باعث میشود سرم را بلند کنم و به چشمهای طوسی رنگش خیره شوم...بی شک لنزاست...اما آنقدر طبیعی جلوه میکند که فقط افراد حرفه ای متوجه می شوند! -عزیزم دارم یخ میزنم...! نگاهم از چشمانش قوس برمیدارد و روی لبـ ـهای آغشته به رژش ثابت میماند...زیبا نیست!حداقل نه آنقدر که چشمهارا خیره کند اما لوندی از جز جز برخوردهایش چکه میکند! کنار میروم...باهمان لبخند دلبرانه خیره به چشمهای سیاهم وارد میشود...منتظر حرکتی از جانب من است...درراکه میبندم دستهایم رادور شانه هایش حـ ـلقه میکنم ...بیشتر درآغـ ـوشم فرو میرود...شال ابریشمش از روی سرش سر میخورد و موهای شـ ـرابی رنگش آزاد میشود...زیاد بلند نیست اما وحشی وسرکش روی شانه هایش ریخته…! -موهاتو تازه رنگ کردی؟ هیجان زده سر تکان تکان میدهد!روزنامه شین براری صیقلانی 

 -قشنگ شده نه؟دیگه از بلوند خسته شده بودم!بهم میاد؟ -آره جذاب شدی! قهقهه میزند...صدای خنده اش درخانه میپیچد…! -مرسی هانی! روی نوک پا بلند میشود و بـ ـوسه ای روی لبـ ـهایم مینشاند…!جزحس تکرار...حسی دیگر بهم القا نمیشود اما لبخندم را حفظ میکنم و به سمت اتاق خوابم به راه میافتم... -گرسنه که نیستی…؟ لبخندش پهن میشود... -نه من شبا شام نمیخورم!درضمن دلمم خیلی برات تنگ شده... لبخند من هم پررنگ میشود...خودش هم خوب میداند برای چه کاری اینجاست...حـ ـلقه ی دستهایم رادورش محکم تر میکنم و وارد اتاق میشوم! دکمه های پاتوی خزش را باز میکند و روی تخـ ـت مینشیند...چشمهای اطراف اتاق چرخ میخورد وبالاخره روی من که به دیوار مقابلش تکیه داده ام ثابت میماند...تاپ یقه بازش بیشترازهمه چیز خودنمایی میکند...برای جلب توجه بیشتر به جلو خم میشود و منتظر عکس العمل من میماند... -امیر امشب چرااینقدر کم حرف شدی! کم حرف نشده ام...مثل همیشه بی دلیل لب باز نمیکنم...یک تای ابرویم را بالا میندازم و باحالت خاصی نگاهش میکنم... -نمیدونم... -خسته ای؟فردا پرواز داری…؟ سرم را به نشونه ی مثبت تکان میدهم... -آره...به استانبول پرواز دارم... روی تخـ ـت دراز میکشد و با لحن پرعشوه ای میگوید:پس بیا زودتر بخوابیم عزیزم... پوزخندم را زیر نقاب لبخندی خاص پنهان میکنم به سمتش قدم برمیدارم! از سرویس شرکت هواپیمایی پیاده میشوم...اولین قطره ی باران راکه روی صورتم حس میکنم...سرم رابالا میگیرم...آسمان گرفته و سیاه...آماده ی بارش است...کاپشنم را محکمتردور خودم میپیچم و سرم را تا چانه توی گردنم فرو میبرم...!پرواز درهوای گرفته و بارانی رابیش ازهرچیزی دوست دارم اما آرزومیکنم شدت باران آنقدر زیاد نباشد که پرواز به تعویق بیافتد... باقدمهای بلند به سمت اتاق پزشکی میروم تا تستهای لازم را انجام دهم...شهاب از پشت میزش بلند میشود و با لبخند سلام میکند...لبخند کمـ ـرنگی میزنم و دستم را دردستش میگذارم... -چه طوری رفیق…؟! برخلاف خوش گذرانی دیشب حال چندان مساعدی ندارم... -بدنیستم... -چرا برادر…؟!امروز که استانبول پرواز دارین…!خوش میگذره... همانطور که زیپ کاپشنم راباز میکنم چندقدمی به سمت تخـ ـت گوشه ی اتاق برمیدارم... -چه ربطی داره شهاب…؟مگه میرم پارتی؟!مثل همیشه چندساعت بیشتر اونجا نیستیم خنده ی کوتاهی میکند... -شنیدم مهندس پروازتون یه دختره…! متعجب به چشمهای شیطانش نگاه میکنم.... -خب…! ابرو بالا می اندازد و به سمت دستگاه کنار تخـ ـت میرود تا برای گرفتن نوار قلب آماده شود... -خب به جمالت...!یه چندتا نفس عمیق بکش تا من این نوار قلبو ازت بگیرم... روی تخـ ـت دراز میکشم...ذهنم درگیر حرف شهاب میشود…! -تاحالا سابقه نداشته مهندس پرواز زن بفرستن…!چی شده حالا؟! -آره مام تعجب کردیم ولی خب کار اینا که حساب کتاب نداره…! -تودیدیش؟ چشمهایش را ریز میکند و مشکوک به چشمهایم خیره میشود... -دیدمش...حالا واسه چی میپرسی؟!میخوای اینم از دستت نپره…؟! پوفی میکشم و پوزخند میزنم... -شاید...! ابروهایش بهم نزدیک میشود و نگاهش تیز... -دست بردار ازاین کارا امیر…!سیرمونی نداری تو…؟! کلافه رو برمیگردانم...این حرفهارا هزاران بار شنیده ام...درمن اثر نمیکند!شهاب چه میداند دون ژوان بودن یعنی چه…؟! -پند حکیم بیش از این در من اثر نمیکند کیست که برکند یکی زمزمه قلندری خیره به مانیتور مقابلش لبخند تلخی میزند... -امیر توکه اینقدر شاعری چرا عاشق نمیشی؟! -چه ربطی داره؟مگه همه شاعرا عاشقن؟! ازگوشه ی چشم نگاهم میکند... -گمون کنم هستن...! -بی خیال شهاب...چه خبر ازتو؟!هنوز اون دختر بیچاره رو نیاوردی سرخونه و زندگیش؟! لبخند تلخش تلخ تر میشود...مثل فنجانی اسپرسو که ته گلو را میسوزاند...تلخی لبخندش دلم را میسوزاند…! -این وام لعنتی اگه جور بشه یه جشن خودمونی میگیریم...میریم زیر یه سقف…! لعنت به بی پولی...پول که نباشد قصابی سرکوچه هم بهت دل نمیدهد چه برسد به عشقت...پول که نباشد کودک درونت هم رهایت میکند و میرود چه برسد به دختر غریبه...حالا یک پزشک عمومی به خاطر چندرغاز پول...همان چرک کف دست...همان مال دنیا که میگویند ارزشی ندارد...نمیتواند یک زندگی معمولی را آغاز کند... -شهاب صدبار بهت گفتم بی خیال وامه شو!من ده تومن بهت قرض میدم هروقت داشتی بده... نگاهش را میدزدد...!مرد است دیگر...طاقت شکست ندارد! -مرسی داداش...خدامیرسونه ایشالا...! پوفی میکشم و از جابلند میشوم... -نگفتی دختر چه جوری بود…!؟ گنگ به صورتم نگاه میکند... عکس شهروز براری صیقلانی book 

-کدوم دختره؟ -همون مهندس پروازه دیگه…! سرش رابه نشانه ی تأسف تکان میدهد و دستش را روی کتفم میگذارد -به اتاق خواب تو نمیخوره...! -ازاین چادر چاقچوریاس؟! پوزخند میزند... -ازهموناس که به تو پانمیده…! لبخند مرموزی میزنم...از دخترهایی که سخت بدست می آیند عجیب خوشم میاید…! -از کجا میدونی؟تاحالا رو هرکی دست گذاشتم بدستش آوردم...اینم روش! -طرف بچه س...به دردت نمیخوره…! به ساعتم نگاه میکنم یک ساعت مانده به پرواز... -من میرم اتاق بریفینگ* جواب تستارو بفرست اونجا! سرش را به نشانه ی مثبت تکان میدهد... -سفر بی خطر...رفتی استانبول جای مارم خالی کن... هفته ای دوبار به استانبول پرواز دارم...شهر قشنگیست اما قشنگ تر آن را دیده ام…! -ایشالا باخانومت بری…!کادوی عروسیت دوتا بلیط رفت و برگشت ترکیه ازطرف من... -ولخرجی نکن…!ممنون همانطور که دکمه های پیرهنم را میبندم بااخم نگاهش میکنم... -حرف نباشه...همین که گفتم!   دراتاق بریفینگ روی صندلی مخصوصم مینشینم...باژست خاصی به پشت صندلی تکیه میدهم و پاروپا میندازم...نگاهم را روی تک تک اعضا و کادر پروازی حرکت میدهم به چهره هایشان دقیق میشوم...تعدادی از مهمانداران جدید و بعضی قدیمی اند…! -با چه هواپیمایی پرواز داریم؟! تمام نگاه ها به سمتم میچرخند و روی صورتم ثابت میشوند...کمک خلبان نگاهی به برنامه پروازی میندازد و با صدای رسا و محکمی جوابم را میدهد... -ایرباس A380 متعجب نگاهش میکنم...ایرباس 380A یکی از غول پیکر ترین هواپیماهای مسافربریست... -جدی…؟! با لبخندی محو سرتکان میدهد... -بله قربان! دستی به پشت گردنم میکشم...آخ...درد میکند…! -مشخصات؟! از جا بلند میشود...میکروفون را نزدیک تر میاورد و بانگاهی به جمع شروع میکند…! -فاصله نوک دو بال: ۷۹٫۶۵ متر طول: ۷۲٫۷۵ متر ارتفاع: ۲۴٫۰۸ متر ظرفیت مسافر: ۵۲۵ نفر در ۳ کلاس، ۶۴۴ نفر در دو کلاس، ۸۵۳ نفر در یک کلاس بیشینه سرعت: ۰٫۸۹ ماخ (۱۰۶۱٫۹ کیلومتر بر ساعت) بُرد پرواز: ۱۴٬۸۱۵ کیلومتر میزان مصرف سوخت: ۳۱۰٬۰۰۰ لیتر عکس العمل همه را زیر نظر میگیرم...بعضی خمیازه میکشند و بعضی چرت میزنند...یکی از مهماندارهاهم دور از چشم بقیه باتلفن همراهش صحبت میکند…!سرم را به نشانه ی تأسف تکان میدهم...برایشان اهمیتی ندارد، خلبان پرواز منم...! سرم را میچرخانم نگاهم روی دختر جوان و ریز نقشی ثابت میماند که با دقت به حرفهای کمک خلبان گوش میکند و تمام موارد را در دفترچه ای مینویسد! عصبانیتم جایش را به تعجبی وصف ناپذیر میدهد...ابروهایم خودبه خود بالا میپرد و نگاهم دقیق تر میشود... مهندس پرواز است...سودا ناجی...همان مهندس پروازی که شهاب حرفش را میزد...!لبخند محوی میزنم... تاپایان جلسه تیزبینانه زیر نظرمیگرمش...مرتب مقنعه ش را جلو میکشد...ته خودکار را لای دندانهایش میچرخاند...پای راستش را تکان میدهد...چشمهایش را ریز میکند تا عبارات را واضح تر ببیند...کاملا پیداست اولین پرواز زندگیش را انجام میدهد! ختم جلسه که اعلام میشود از جا بلند میشوم...به سمت کمک خلبان قدم برمیدارم... -چه طوری امیر خان…؟!احوالات شریف…؟ انگشت شستم را گوشه ی لـ ـبم میکشم و همانطور که با نگاهم سودا ناجی را دنبال میکنم میگویم:بد نیستم...بهرام جریان این غول پیکر چیه؟!تاحالا با ایرباس 380 ترکیه مسافر نمیبردیم…!؟ -نمیدونم والا...مهندس پروازم عوض کردن...غلط نکنم یکی از مسافرا اختصاصیه که اینقدر تدارک دیدن! -پس چرا چیزی به ما نگفتن؟! قبل از اینکه بهرام جوابم را بدهد سودا ناجی به سمتم قدم برمیدارد... لبخندم عمق پیدا میکند و به صورتش خیره میشوم... -س...سلام جناب کامیاب خاص نگاهش میکنم...ازهمان نگاه های جذاب که برق خاصی دارد... -سلام... دستش بی اختیار به سمت مقنعه اش پرواز میکند و آن را جلو تر میکشد...نگاهش را از نوک کفشم بالا میاورد و روی چانه ثابت میماند...لعنتی...چرا به چشمهایم خیره نمیشود؟!صدایش نه ناز دارد نه عشوه...!گیج و دستپاچه حرف میزند...لرزش نامحسوس صدایش را حس میکنم... - اومم...چیزه...من مهندس پرواز جدیدم...تو این پرواز همراهیتون میکنم اگه مایل باشید برای چک ایمنی هواپیما بریم... از بال بال زدنش برای گفتن یک جمله خنده ام میگیرد...این دختر بچه را چه به مهندسی پرواز…؟!بی مقدمه میپرسم... -چندسالته؟ ابروهای پهن و دست نخورده اش بالا میرود و کمی بهم نزدیک... انگشتانش را میچلاند و نفس عمیقی میکشد...متعجب فقط نگاهش میکنم!حرف زدن بامن انقدر دشوار به نظر میرسد؟ -من...اومم...بیست و دوسالمه…! جثه اش ظریف تر و ریز تر از سنش است…! -چه زود شاغل شدی…؟!درست تموم شده…؟! اینبار به جای بازی با انگشتانش به جان گوشه ی مانتوی رنگ و رو رفته اش میافتد...تو این سرمای زمـ ـستان فقط مانتوی نازکی به تن دارد...سردش نمیشود؟! -درسم تموم شده...اولین پروازمه…! درست حدس زده بودم... -به خاطر اینکه اولین پروازته اینقدر استرس داری یا کلا این مدلی هستی…؟! لبخند محوی روی لبـ ـهایش مینشید...چه عجب! از جواب دادن طفره میرود...شانه بالا میندازم و به سمت پارکینگ فرودگاه حرکت میکنم...دنبالم راه میافتد...تمام حواسم را جمع میکنم...برخلاف بقیه ی خدمه و مهمانداران کتانی به پاکرده و خبری از کفش پاشنه بلند نیست…!اصلا این بشر دختر است؟!پس ناز و عشوه اش کجاست؟  وارد پارکینگ فرودگاه میشویم...احتیاجی به چشم چرخاندن نیست...ایرباس غول پیکر از همین فاصله هم خودنمایی میکند...برق بدنه ی سفیدش چشمهایم را میزند...لبخند میزنم ولی با شنیدن صدای جیغ خفیف و برخورد جسمی با زمین لبخند از روی لبانم محو میشود...سریع به عقب برمیگردم...مهندس پرواز پخش زمین است...لـ ـبم را میگزم تا خنده ام دندان نما نشود...از مسخره کردن متنفرم! چند قدم به سمتش برمیدارم... -چی شدی؟!حالت خوبه؟! انتظار دارم مثل تمام دختران اطرافم خودش را لوس کند و گریه و زاری راه بیاندازد اما درکمال تعجب صورت خاکیش را بلند میکند و لبخند پهنی میزند...با لبخندش ابروهای من بالا میپرد و نگاهم رنگی از تعجب میگیرد... -حواسم پرت این هواپیما شد...بند کتونیمم باز شده بود نتونستم خودمو کنترل کنم...خوردم زمین! کنارش زانو میزنم و دستم را به طرفش دراز میکنم... -دستتو بده به من، کمکت کنم... نگاهش را میدزدد و خودش را جمع و جور میکند... -ممنون لازم نیست خودم میتونم نگاهم خیره به دست خشک شده ام در هوا میماند...دست راستش را روی زمین میگذارد و با تکیه به زانویش به سختی از جا بلند میشود...! نگاهم از روی دستهای خشک شده ام تاب برمیدارد و روی موهای بی نهایت سیاهش که به اندازه ی چند تار از زیر مقنعه اش بیرون افتاده است، مینشیند!چرا اینهمه زیبایی را زیر پارچه ای مشکی مخفی میکند!!؟ متوجه نگاهم میشود سریع دست لرزانش به سمت مقنعه اش پرواز میکند و دوباره آن را جلو میکشد!پوفی میکنم و از جا بلند میشوم...این مدلیش را تا بحال ندیده بودم…!بی هوا میپرسم... -زخمی که نشدی؟! کیفش را روی دوشش تنظیم میکند و با لبخندی عمیق به کف دستش خیره میشود...نگاهم روی قرمزی خون ثابت میماند... -اوه دختر داره خون میاد باید پانسمانش کنیم! دستش را چندبار درهوا تکان میدهد و با قیافه ای که از شدت درد مچاله شده است میگوید... -نه مهم نیست...یه خراش ساده اس!الان خونش بند میاد...فقط باید بشورمش از داخل ساک کوچکم قمقمه ی آبی رنگم را بیرون میاورم...دوباره دستم را به سمتش دراز میکنم...امیدوارم اینبار دست رد به سیـ ـنه ام نزند چون عصبی میشوم! در کمال تعجب دست دراز میکند و قمقمه را بارعایت اینکه دستش با دستم هیچ تماسی نداشته باشد میگیرد...پوزخند میزنم...این دختر مرا نمیشناسد…؟ من اگر بخواهم کسی را برای مدتی داشته باشم به راحتی بدستش میاورم...این دختر ساده و دست وپا چلفتی که سهل است زرنگترینشان هم جلوی من سر تسلیم فرود میاورد…! آب را روی دستانش میریزد...از شدت سوزش لبـ ـهایش را زیر دندانهایش فشار میدهد... -به نظر من باید ضدعفونیش کنی! -بزرگش نکنید لطفا...از این اتفاقا برای من زیاد میافته بار اولم نیست…! قمقمه ی دراز شده به سمتم را میگیرم و داخل ساکم میندازم...دستی به مانتویش میکشد و خاکش را میتکاند... -اول کاری گند زدم نه؟!الان شما کامل فهمیدین من دست و پا چلفتیم...؟ لحن پراز شرمش وجودم را به خنده میندازد....با صدای بلند میخندم...انعکاس صدایم در فضای پارکینگ پخش میشود! -بابا دختر تو خیلی باحالی! ابرو بالا میندازد و قدمهایش را به سمت ایرباس مورد علاقه ی من تند میکند...حس میکنم معذب شده است...شانه بالا میندازم و درحالی که هنوز رگه هایی از خنده وجودم را غلغلک میدهد به راه میافتم... روبه روی ایر باس می ایستد...عظمتش مراهم تحت تأثیر قرار میدهد! چندتا از خدمه پله های متحرک را جا سازی میکنند و اول من و سپس دخترک سر به هوا وارد میشویم...مـ ـستقیم قدم به اتاقک خلبان میگذاریم تا این مهندس تازه کار چک ایمنی را آغاز کند! برخلاف انتظارم همه چیز را دقیق و منتظم بررسی میکند...نشان دهنده های ارابه ی فرود،وضعیت فلاپ ها، سیستم هیرولیک همه را از نظر میگذراند و در لیستش ضمیمه میکند...امضای تأیید را که میزند اجازه ی پرواز صادر میشود! روی صندلی مخصوصم مینشینم تا با آمدن کمک خلبان به سمت باند پرواز حرکت و مسافرگیری را آغاز کنیم...تمام توجهم روی سودا ناجی متمرکز میشود که با چه استرس و هیجانی پوست کنار ناخن هایش را میکند و با پای راستش روی زمین ضرب میگیرد…!دستم را روی دسته ی صندلی تکیه میدهم و تکیه گاه چانه ام میسازم... -نگرانی…؟ سربالا میاورد و برای لحظه ای به چشمهایم نگاه میکند اما من در همین لحظه ی کوتاه هم سیاهی بی مانند چشمهایش را در هوا میقاپم و از کشف مسخره ام غرق لذت میشوم... معذب برای هزارمین بار دست به مقنعه اش میکشد... -نه نگران نیستم...فقط...اومم...چیزه...خب! سرگرمیه جالبیست...درطول سفر حوصله ام سر نمیرود! -خجالت نکش...بگو چی اذیتت میکنه؟ لبـ ـهایش را با زبان تر میکند و با صدای آرامی میگوید… -من باید با شما تو این کابین باشم…؟ تازه متوجه اضطرابش میشوم پس نگران تنهایی با چند مرد غریبه اس…؟ مثلا در حین پرواز من و کمک خلبان چه بلایی میتوانیم سر این دختر کوچولو بیاوریم؟باخودش چه فکری میکند…؟ -طبق قوانین باید اینجا باشی ولی اگه خیلی میترسی میتونی... تند جواب میدهد...مردمک چشمهایش لرزان است و دستهایش درهم گره خورده -نه بخدا ترس چیه!؟فقط میگم مزاحم نشم پوزخند تمام صورتم را میگیرد!معلوم نیست از من چه چیزی برای این دختر تعریف کرده اند که اینقدر از بودن تنها بامن واهمه دارد…؟! -دروغ نگو چشمات داد میزنن که ترسیدی! سر پایین میندازد... عصبی نگاهم را ازش میگیرم و به جلو برمیگردم...من هیچ وقت به زور کسی را وادار به کاری نمیکنم...تا الان باهرکه بودم خودش خواسته بود مهمان تخـ ـتم باشد...از تعدی و اجبار به اندازه ی مرگ متنفر و بیزارم...نهایت رزالت را میرساند! دندان هایم را بهم میسابم و فرمان هواپیما را زیر دستهایم فشار میدهم از اینکه مرا با یک متجـ ـاوز کثیف هم تراز دانسته عصبانی میشوم...بیشتر از هرچیزی عصبانی میشوم!  میکروفون را به دهانم نزدیکتر میکنم وبا صدای رسا و محکمی دیالوگهای همیشگی را به زبان میاورم... -خانوم ها و آقایان خلبان پرواز امیر کامیاب باهاتون صحبت میکنه...امیدوارم تااین لحظه از پروازتون کامل لذت برده باشید ما هم اکنون در ارتفاع 34 هزار پا از سطح آبهای آزاد درحال پرواز هستیم که معادل است باحدود 11.5 کیلومتر، سرعت هواپیما دراین ارتفاع برابر 760km/h، دمای خارج هواپیما -40 درجه ی سانتیگراد و دمای داخل برای رفاه حال شما بر روی 20 درجه سانتی گراد تنظیم شده مسیر پرواز ما تهران استانبول و در انتها در فرودگاه آتاترک به زمین خواهیم نشست آب و هوای مسیر کمی ابری گزارش شده که شما می تونید ابرها رو در زیر هواپیما مشاهده کنید انشا ا.. تا 15 دقیقه دیگر شروع به کاهش ارتفاع خواهیم کرد و راس ساعت 11:30 در فرودگاه آتاترک به زمین خواهیم نشست از اینکه هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران رو برای سفر خود در نظر گرفتید از شما ممنون و متشکریم به امید دیدن شما عزیزان در پرواز های بعدی هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران زیر چشمی به قیافه ی درهم دخترک نگاهی میندازم تمام طول مسیر سکوت کرده و از پنجره بیرون را تماشا میکند...اهمیتی برایم ندارد اما این بی تفاوتیش آزارم میدهد! هواپیما که روی زمین مینشید نفس راحتی میکشم...صدای ریز دخترانه ای را با فاصله میشنوم -خسته نباشید! شاید بهتر باشد منم بی تفاوت رفتار کنم...بدون اینکه به عقب برگردم و نگاهش کنم فقط سری تکان میدهم و کمـ ـربندهای پرواز را باز میکنم! از جا بلند میشوم ولی او همچنان مقابلم ایستاده است…!سرم را بالا میاورم و نیم نگاهی به صورتش میندازم...لبـ ـهایش را آنقدر زیر دندانهایش فشرده که ردی از خون به وضوح دیده میشود... -چیزی شده خانوم ناجی…؟! بدون اینکه نگاهش را از چانه ی من بالا تر بیاورد جواب میدهد... -نه فقط...یعنی...خب... وای دوباره به همان حالت گیجی و گنگی چندساعت قبل برگشت...نفس عمیقی کشیدم و درحالی که سرم به شدت درد میکرد گفتم:راحت باش...چرا وقتی بامن حرف میزنی به تته پته میافتی؟حرف دلتو بزن بی هیچ نگرانی! بالا و پایین شدن قفسه ی سیـ ـنه اش نشان از یک نفس عمیق میدهد... -شما از من دلخورین؟ متعجب و با ابروهای بالا رفته نگاهش میکنم... -نه...چه طور؟ لبخند محوی روی لبـ ـهایش مینشیند…! -من دلم نمیخواد کسی ازم ناراحت بشه...گفتم شاید از حرفای چندساعت قبلم برداشت بدی کرده باشین...باور کنین منظور من... دست راستمو به نشانه ی سکوت بالا میبرم...سکوت میکند... -مهم نیست من هر فکری کردم چه خوب چه بد مسئولیتش پای ذهن خودمه نه تو...چون برداشت از یه موضوع به عهده ی خودم بوده نه تو...پس تو مقصر نیستی! گنگ به نقطه ی مقابلش خیره میماند...حتم دارم بااین حالش چیز درستی از حرفهایم نفهمیده است...قدمی به جلو برمیدارم اما بادقت به صورت رنگ پریده اش یاد چیزی میافتم... -تاحالا باهواپیما مسافرت نداشتی؟ لبـ ـهایش را بازبان تر میکند و با همان صدای آرامش جواب میدهد... -راستش نه…اولین بارم بود…! لبخندی میزنم...منم اولین بار حال چندان خوشی نداشتم... -اگه حالت خوب نیست یه چیز شیرین بخور که پس نیافتی...! سرش را به نشانه ی تشکر تکان میدهد...لحظه ای که میخواهم از کابین خارج شوم صدایش دوباره شنیده میشود... -میتونم یه خواهش بکنم...؟ -چیزی شده؟ دوباره انگشتانش را میچلاند و صدای ترق تروقی از بین انگشتان درهم گره خورده اش بلند میشود...این چه عادت مزخرفیست...؟ -ولش کنید مهم نبود...ببخشید قدمی که به جلو برمیدارد برای جدا شدن از من را دنبال میکنم و با صدای محکمی میگویم... -حرفتو نصفه نذار...متنفرم از این حرکت...یا حرفتو اصلا به زبون نیار یااگه میاری کامل بزن و برو! مـ ـستأصل بین رفتن و ماندن میماند...نگاهی به صندلی خالی کمک خلبان میندازد و دوباره نگاهش روی چانه ی من ثابت میماند... -شما اینجا موبایل دارین که بشه به تهران زنگ زد؟ پس دردش همین بود...؟اینهمه مرا معطل نگه داشته فقط به خاطر یک موبایل...؟کنجکاویم با حسی عجیب عجین میشود...حرفهایم رنگی از شیطنت میگیرد! -میخوای خبر رسیدنتو به نامزدت بدی که نگران نشه…؟ نگاهم روی دستهای خالی از انگشترش ثابت میماند... -نه...نه...مامانم...نگران بود!خب...اگه نمیخواین... -این چه حرفیه دختر...بذار برسیم هتل خطمو که عوض کنم میدم زنگ بزنی... لبخند دندان نمایش نگاهم را متعجب تر میکند...به خاطر زنگ زدن به مادرش اینقدر ذوق و علاقه نشان میدهد؟ با صدای نازک مهماندار از کابین خارج میشوم و با قدمهای تند راه خروج را درپیش میگیرم...چندساعت دیگر وقت بازگشت است! *** از پنجره ی سرویس هواپیمایی به بیرون زل میزنم...مردم درحال تکاپو و تلاش...ماشینهایی که برخی لوکس و گرانقیمت و برخی ساده و ارزان...تابلو ها و بنر های تبلیغاتی مختلف...ودریایی پر از مرغان دریایی...! نگاه از پنجره میگیرم و گوشی موبایلم را در میاورم...تند و سریع خطم را تعویض میکنم و رو به راننده ی پیر و چاق مقابلم که به سختی درآن صندلی جا شده میگویم... -کنار ساحل شاخ طلایی نگه دار... بی هیچ حرفی میپذیرد و چند دقیقه بعد جلوی یکی از زیباترین لنگرگاه های دنیا می ایستد...از جا بلند میشوم وبه سمت در خروجی قدم برمیدارم که درمیانه ی راه نگاهم به سودا میافتد که با زانوهای چسبیده بهم و نگاهی همرنگ غربت به بیرون نگاه میکند...دستم را پاندول وار مقابلش تکان میدهم... -پاشو همراهم بیا برای لحظه ای به صورتم نگاه میکند...حتم دارم درحال هضم حرفیست که زده ام...ذهنش دیلی دارد…! -چرا؟ چندتا از مهمانداران غرق در آرایش با حالت خاصی به سودا نگاه میکنند...بی توجه به آنان گوشی را مقابل چشمانش میگیرم ومیگویم... -مگه نمیخوای حرف بزنی؟الان بهترین فرصته...شاید من دیگه هتل برنگردم باز هم بااندکی تأخیر جواب میدهد... -آخه... نگاهم را میگیرم و در ون را باز میکنم... -اگه نمیای مهم نیست مقنعه اش را روی سرش تنظیم میکند و با نگرانی از جا برمیخیزد...از ون خارج میشوم وبا اندکی فاصله منتظرش میایستم...کنارم که قرار میگیرد لبخند محوی میزنم وبه سمت ساحل قدم برمیدارم...بوی شوری دریا همراه با عطر تلخ خودم در مشامم میپیچد...حالت تهوع را پس میزنم و به آبی دریا نگاه میکنم... -قشنگه نه…؟ دست هایش را روی سیـ ـنه قلاب میکند... -قشنگه ولی حس خوبی بهم نمیده…! -چرا؟ خیره به امواج آبی دریا جواب میدهد... -تاحالا اینقدر از خونمون دور نبودم...دوست دارم زودتر برگردم چشم از دریا میگیرم و به نیم رخش نگاه میکنم...دختر با احساسیت...!گوشی را به سمتش دراز میکنم و مقابلش میگیرم... -بیا یه زنگ بزن... با لبخندی تلخ گوشی را از دستم میگیرد و خیره نگاهش میکند...چند ثانیه بعد به حرف میاید... -چه طور باید شماره بگیرم…؟من طرز کارشو بلد نیستم لبخندم بی هیچ دلیلی جان میگیرد... -دستتو بکش رو صفحه خودش صفحه کلیدو باز میکنه... متعجب به صفحه ی سیاه گوشی دست میکشد و بعد از روشن شدن صفحه از کشف مهمش لبخند پهنی میزند... -گوشیتون زیادی خارجکیه...خیلی باحاله... -قابلتو نداره... نیم نگاهی به صورتم میاندازد و بالبخند عمیقی که باعث به وجود آمدن دوچال روی گونه هایش میشود شماره را میگیرد... -علیرضا تازه گوشی گرفته ولی این مدلی نیست...کشوییه!تازه کلی پزشو میده اگه بدونه من الان چه موبایلی دستمه که... حرفش را نیمه رها میکند...ذهنم درگیر پسرک علیرضا نام میشود...  سودا: خاک بر سری نثار خودم میکنم و با عجله شماره را میگیرم!امروز جز سوتی دادن و آبرو ریزی هیچ کاری انجام ندادم...آن از زمین خوردنم و این هم از حرف الانم! سرم را پایین میندازم اما هنوز سنگینی نگاه خیره اش را احساس میکنم...صدای بوق که در گوشی پخش میشود ضربان قلـ ـبم به شماره میافتد...نفس عمیقی میکشم و هوای دریا را در سیـ ـنه حبس میکنم... از ته دل دعا میکنم علیرضا جواب بدهد اما با پخش شدن صدای مادر در گوشی تمام حس و حالم ازبین میرود، مثل بادکنکی سوزن خورده تمام بادم به یکباره خالی میشود...بیحال سلام میکنم اما مادر با شنیدن صدای من شاد میشود... -الهی دورت بگردم مادر...حالت چه طوره؟ آهی میکشم...ای کاش علیرضا جواب میداد! -خوبم مامان...تازه رسیدم -سفر چه طور بود؟اذیت که نشدی...؟آخه تو عادت نداری به این جور جاها دختر!کی برمیگردی حالا…!؟راستی الان کجایی؟نکنه تو خیابون بمونی !؟اونجا امنیت نداره ... وسط حرفش میپرم...اگر مهلت دهم تا خود شب سوالات رگباریش پایان نمیپذیرد! -مامان جان امون میدی منم حرف بزنم؟خوبم بخدا!شما چرا اینقدر نگرانی؟چندساعتی میریم هتل بعد برمیگردیم نفسی از سر آسودگی میکشد...دل دل میکنم خبری از علیرضا بگیرم ولی چه طور؟صراحتا که نمیتوانم بپرسم شک میکند آنهم از لحن تابلوی من...قطعا میفهمد...! -شما چه طورین؟سارا خوبه؟بابا... امیدوارم خودش حرف علیرضا راپیش بگیرد... -خوبن تو نگران ما نباش!ساعت چند میرسی فرودگاه بیایم دنبالت؟ امیدم ناامید میشود!انگار قفل دهان مادر باز نخواهد شد...! -لازم نیست سرویس هواپیمایی تا دم خونه میرسونتم من باگوشی یکی از همکارا زنگ زدم اگه کاری نداری قطع کنم؟! -نه دخترم کاری ندارم فقط مواظب خودت باش اونجا کشور غریبه...تو هم یه دختر تنها نکنه... نگرانیش را درک میکنم اولین بار است دختر آفتاب و مهتاب ندیده اش را به تنهایی مسافرت میفرستد آنهم مسافرت خارج از کشور... -خیالت تخـ ـت مامانم...سلام برسون به همه...خداحافظ لحظه ی آخر که میخواهد گوشی را قطع کند صدای گنگی را میشنوم...شک ندارم که صدای علیرضاس...تازه از سرکار بازگشته و مثل همیشه به همه سلام میکند...تمام رفتار هایش را حفظم...بدون دیدنش هم میتوانم تشخیص بدهم الان درچه حالیست!تمام بدنم گوش میشود و همه ی حواسم شنوایی...اما با قطع شدن تماس و صدای ممتد بوق دندانهایم را به هم میسابم و گوشی را از گوشم فاصله میدهم...خدای من حتی صدایش راهم از من دریغ میکنی؟انصاف است یا عدالت؟ -حالت بهتر شد؟ به سمت صدا برمیگردم...بی هوا به چشمهایش نگاه میکنم اما آن نگاه نافذ و براق تمام اعتماد به نفسم را ذوب میکند...هول و دستپاچه نگاهم را میدزدم و گوشی را به سمتش دراز میکنم! -دستتون درد نکنه... قدمی به جلو برمیدارد...کفش های ورنی سیاهش عجیب برق میزنند درست مثل چشمهایش!میترسم از این مرد...قدمی به عقب برمیدارم!صدای مادر درگوشم زنگ میزند...\"تو تنهایی…\"\"اونجا غربته...حواست باشه...\"میلرزم و قدمی دیگر به عقب برمیدارم...نگاه های سنگینش عذابم میدهد...حس بدی در وجودم میپیچد...چرا از بقیه ی خدمه جدا شدم؟چرا به این مرد اعتماد کردم و الان در چند قدمیش ایستاده ام؟فقط به خاطر شنیدن صدای علیرضا…؟اه...اگر برایم نقشه ای کشیده باشد چه؟از این مرد با چشمهای زغالی هرچیزی برمیاید...مخصوصا نگاه سیاهش که مثل چادر شب روی سرم سایه میندازد... میترسم و صدایم میلرزد... -ب...ببخشید...کی برمیگردیم هتل؟ صدایش عاری از هر حسیست... -گفتم شاید برنگردم هتل... تمام بدنم یخ میزند...حس های بد مثل کابـ ـوسی وحشتناک جلوی چشمانم ردیف میشود... -این نزدیکی یه بازار خوب سراغ دارم...میخوای سوغاتی بخری برای خانوادت؟ حتی این لحن خونسرد و پیشنهاد منطقیش حالم را بهتر نمیکند...صدای یکی از مهمانداران هنوز در ذهنم چرخ میخورد\"حواست به امیر کامیاب باشه...به خر نرم رحم نمیکنه چه برسه به تو که اینقدر خوشگل و ساده ای!بهش رو نده...\" -چرا قفل کردی؟میگم میخوای بری بازار یه چرخ بزنیم؟ جمع میبندد...یعنی میخواهد همراهم بیاید؟نکند منظورش از بازار جای دیگریست؟ تند جواب میدهم... -نه ممنون...من برمیگردم هتل! صدای خنده اش بلند میشود... -نترس نمیخورمت...بیابریم یه کباب ترکی مشتی هم بزنیم بر بدن...! ای خدا چرا دست از سرم برنمیدارد…؟زانوهایم هم به رعشه افتاده اند و بدتر از آن زبانم است که قفل کرده است...فقط ذهنم فعالیت میکند و ترس را به جانم میندازد!ترس از دست دادن آبرو ته دلم را چنگ میزند.. جلو تر از من به راه میافتد...مـ ـستأصل کنار دریا می ایستم...چه باید بکنم؟ -بیا دختر جون...بمونی اینجا گیر یه ترکیه ای مـ ـست میافتی اونوقت... دوباره بلند بلند میخندد...عصبی دسته ی کیفم را میفشارم و با قدمهایی لرزان به راه میافتم...پاهایم به سختی حرکت میکنند...انگار به هرکدام وزنه ای صدکیلویی آویزان است...دلم هم همراهیم نمیکند حتی عقلم هم فرمان پیشروی نمیدهد اما نمیدانم چرا دنبالش راه میافتم... قدمهایش را کند میکند تا بااو هم قدم شوم...هم از دست خودم عصبانیم هم نگران بودن بااین مردم اما او بی خیال به مرغان دریایی نگاه میکند... وارد پاساژ لوکسی میشویم...اینهمه زرق و برق و اجناس گران قیمت شگفت انگیز است...استرسم کم میشود...قطعا در این پاساژ بین اینهمه آدم بلایی سرم نمیاورد!نفس راحتی میکشم و اینبار راحت تر قدم برمیدارم...نگاهم را روی تک تک لباس های مارک و رنگارنگ میچرخانم اما بیشتر حواسم به لباسهای مردانه است...مدام علیرضا را در تک تک آن لباس ها تجسم میکنم...لبخند میزنم...پیراهن مردانه ی سفید رنگی چشمک میزند...جلو میروم شاید به عنوان سوغاتی بتوانم تقدیمش کنم اما بادیدن قیمت لباس رنگ از رخسارم میپرد…!من حتی پول یک چهارم این لباس راهم همراهم ندارم...با شانه های افتاده و نگاهی غمگین چشم از لباس میگیرم و به قدم زدن ادامه میدهم!   -سلیقه ی خوبی داری! گنگ به صورتش نگاه میکنم...لبخند روی لبش عمق پیدا میکند اما سرش را برنمیگرداند خیره به روبه رو ادامه میدهد…! -منظورم به اون پیرهنه! علاوه بر ته لهجه ی بریتانیایی غلیظش،تیز هم هست...خیلی تیز!از کجا فهمیده بود…؟یعنی اینقدر تابلو رفتار کرده بودم؟ دستهایم را دور دسته ی کیف میپیچانم... -رنگ سفیدش توجهمو جلب کرد همین! وگرنه زیادم قشنگ نبود دروغ میگفتم...فقط به خاطر اینکه بی پولیم را به رخم نکشد! -حالا واسه کی درنظر گرفته بودی که مورد پسندت نشد…؟یعنی طرف اینقدر خوشتیپ و سخت پسنده که از این پیرهن روبرتو کاوالی هم خوشش نمیاد؟ نگاهم روی ساعت گران قیمتش ثابت می ماند...خواستم بگویم علیرضای من مثل تو پولش از پارو بالا نمیرود که لباسهای مارک بپوشد...علیرضای من برای بدست آوردن ذره ذره پولش عرق میریزد و سختی میکشد...پولی راکه به سختی بدست آورده خرج خوش گذرانی نمیکند!علیرضای من خوش تیپ است اما نه بالباسهای آنچنانی و گران قیمت...تمیز لباس میپوشد مرتب و اتو کرده...!برای جذابیت عطر میلیونی نمیزند اما هرروز صبح حمـ ـام میرود...بوی صابون و شامپویش میارزد به تمام این عطر های میلیونی...علیرضای من کفشهایش را بالباسهایش ست نمیکند چون یک جفت بیشتر ندارد اما همان یک جفت را نو نگه میدارد...واکس میزند...!خواستم بگویم علیرضای من زرق و برق ندارد...ساده است...ساده که میشوی همه چیز خوب میشود،خودت، غمت، مشکلت، آدمهای اطرافت، حتی دشمنت، ساده که باشی برایت فرقی نمیکنید که تجمل چیست…!که قیمت مازراتی چنداست...بنز آخرین مدل چند ایر بگ دارد... مهم نیست نیاوران کجاست...پاسداران و فرشته و الهیه کدام حوالی اند؟رستوران چینی ها گران ترین غذایشان چیست...ساده که باشی همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود و همیشه لبخند بر لب داری نه ظاهری و ساختگی...لبخند هایی که از ته دل است... برروی جدول های کنار خیابان راه میروی، زیر باران دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی باران را...آدم برفی که درست میکنی شال گردنت را به او میبخشی...ساده که باشی بربری داغ باپنیر واقعا عشق بازیست...آغـ ـوش پدر امن ترین جای دنیاست و بـ ـوسه ی مادر پراز آرامش...ساده که میشوی فرمول نمیخواهی!ایکس تو همیشه مساوی ایگرگ توست...درگیر رادیکال و انتگرال نیستی...هرجایی به راحتی محاسبه میشوی...خواستم بگویم من انسانهای ساده را دوست دارم بوی ناب آدم میدهند...من علیرضارا دوست دارم هرچه قدر هم ارزان لباس بپوشد...دوستش دارم چون صاف و ساده است...مثل آینه...خواستم بگویم اما سکوت کردم...! خودش فهمید دلم نمیخواهد بحث را بیش از این کش بدهم...دستی به پشت گردنش میکشد... -دوست داری کباب ترکی های اینجارو امتحان کنی…؟یه جایی سراغ دارم کباباش عالیه…! لبخند محوی میزنم...ای کاش زمان زودتر میگذشت بیشتر از آنکه از این مرد چشم ذغالی فرار کنم دلم برای شهر خودم تنگ شده بود...باتمام دود و دمش! -من گرسنه نیستم فقط دلم میخواد زودتر برگردم...کی میریم؟ -نمیخوای یه گشتی بزنی؟وقتی برگردی دلت تنگ میشه ها! نه...من فقط پیش علیرضا باشم دلم برای هیچ کس و هیچ کجا تنگ نمیشود... -به این جور جاها عادت ندارم... لبـ ـهایش شکل میگیرد شکلی شبیه لبخند یا شاید هم پوزخندی خفیف... -خیلی خب...برمیگردیم هتل چند ساعت دیگه هم فرودگاه! لبخند محوم جان میگیرد...عمیق میشود...حتی این لبخند به چشمهایم هم سرایت میکند شک ندارم چشمهایم هم میخندد…! -چه ذوقی هم میکنه فسقلی فنچ…! آنقدر ذوق دارم که از فسقلی گفتنش ناراحت نشوم...مرا پیش علیرضا برگرداند هرچه که دلش میخواهد بگوید!  از سرویس هواپیمایی پیاده میشوم...با لبخند از راننده ی میانسال خداحافظی میکنم و به سمت در آهنی سبز رنگ قدم برمیدارم...تاریکی شب و سکوت کوچه به سرعت قدمهایم میافزاید...تند تر حرکت میکنم! کامیون نارنجی رنگ پدر در کوچه ی تنگ وتاریکمان خودنمایی میکند...نگاهم روی \"یا ابوالفضل\" که بالای شیشه ی جلو با رنگ قرمز نوشته ثابت میماند ...هزاران خاطره در ذهنم زیر و رو میشود! قبل از آنکه دستم زنگ در را لمس کند صدای صغرا خانوم متوقفم میکند...باز این زن فوضول محله پیدایش شد...!تمام خوشیم زهر میشود...با قیافه ای آشفته به عقب برمیگردم...چادر گلدارش را با دندان نگه داشته و دبه ی ماستی در دست دارد...زیر لب سلام میکنم چشمانش تمام نقاط صورتم را از نظر میگذراند و روی چشمهایم ثابت میشود! -سلام سودا جان خوبی؟خسته نباشی از کجا میای…؟ دلم میخواهد با یک \"به تو چه\" بحث را پایان دهم اما ادب چیز دیگری حکم میکند...به ناچار چشمهای خسته از خوابم را به چشمهایش میدوزم... -از سر کار میام... -اوا این وقت شب؟بابات ناراحت نمیشه دخترش تااین موقع بیرون باشه؟ آهسته پوفی میکشم...دسته ی کیفم را محکمتر فشار میدهم... -عصر یخبندان نیست که صغرا خانوم بعدشم جای بدی نبودم که ناراحت بشه اگه کاری ندارید من برم تو خیلی خسته ام! چادرش را محکمتر میکند... -برو تو سوداجان...شبه خطرناکه! پوزخندم را قورت میدهم و دستم را روی زنگ میفشارم...دختر خودش تا نصفه شب در پارتی ها خوش میگذراند آنوقت برای من دایه ی عزیز تر از مادر شده...سرخودش را مثل کبک در برف فرو کرده و خیال میکند اگر خودش را به بی خبری بزند کسی از وضع آشفته ی زندگی خودش باخبر نمیشود... صدای کشیده شدن دمپایی های پلاستیکی عسل روی موزاییک های کف حیاط از همین جا هم شنیده میشود...لبخند پهنی میزنم...به محض باز شدن در آغـ ـوشم را برایش باز میکنم!چشمهای قهوه ای رنگش برق میزند و با هیجان خودش را در آغـ ـوشم پرت میکند -سلام خاله جونم... محکمتر فشارش میدهم...بیش از آنکه فکرش را میکردم دلم برایش تنگ شده...عطر تنش را نفس میکشم... -سلام قربونت برم...دلم برات یه ذره شده بود! بـ ـوسه ی تف تفی روی گونه ام میکارد و با چشمهای شیطانش نگاهم میکند... -برام سوغاتی خریدی؟ لبخندی میزنم و به سمت ساختمان یک طبقه ی ته حیاط قدم برمیدارم -بله که خریدم...مگه میشه برای عزیز دلم چیزی نخرم؟ گل سر صورتی رنگی را که از فرودگاه امام برایش خریدم را از جیبم در میاورم... -ببین خوشت میاد؟ با خوشحالی گل سر را از دستم میقاپد و جلو تر از من به سمت ساختمان میدود... نفس عمیقی میکشم...چراغ روشن گلخانه ی کوچک حیاط نوید بودن پدر را در آنجا میدهد...دلم نمیخواهد خلوتش را به هم بزنم دوپله ی آهنی و زنگ زده ی مقابل ساختمان را بالا میروم و وارد میشوم چشم میچرخانم بلکه علیرضا را ببینم اما خبری نمیشود! مادر بادیدنم از پشت دار قالی بلند میشود لبخند به لب در آغـ ـوشم میگیرد... -خوش اومدی مادر دستهای چروکیده اش را میبـ ـوسم وبه چشمهای ریز و قهوه ای اش نگاه میکنم... -دیدین بی خودی نگران بودین؟رفت و برگشتم فقط یه روز طول کشید! لبخند رضایت بخشی میزند...سارا قابلمه به دست از آشپزخانه خارج میشود... -به به شاغل کوچولو!خوش گذشت اولین روز کاری؟ به موهای تازه مش شده اش خیره میشوم...زیبا شده و ملیح...! -جات خالی از اول تا آخرش حالت تهوع داشتم... اخم ساختگی میکند... -همون تو بودی جای همه رو پرکردی! بوی قورمه سبزی که بلند میشود با هیجان کیفم را روی زمین رها میکنم و دستهایم را بهم میکوبم -آخ جون قورمه سبزی داریم؟ عسل میخندد و به سمت مادرش یورش میبرد تا قابلمه را از دستش بگیرد...میان راه هم سوغاتیش را نشان میدهد!به بهانه ی تعویض لباس به سمت اتاقم حرکت میکنم...راهروی باریک را میگذرانم و مقابل در نیمه باز اتاق علیرضا توقف میکنم...صدای الله و اکبرش را که میشنوم دلم قنج میرود برای صدای مردانه اش!از لای در سرک میکشم و پنهانی نگاهش میکنم... جانماز سرمه ای رنگش پهن زمین است و به سجده میرود...! از دور نگاهش میکنم...از فاصله ای زیاد...مثل تمام وقتهایی که ازدور به تماشایش نشستم...سر که بلند میکند و بـ ـوسه ای که به مهر میزند دلم را میلرزاند!با چشمهایی بسته زیر لب ذکر میگوید...کاش میفهمیدم در دلش چه میگذرد...کاش قدرتی خارق العاده پیدا میکردم تا از افکارش باخبر شوم...چشم که باز میکند تند از جا بلند میشوم تا مرا نبیند...به سمت در اتاقم هجوم میبرم که پایم به گوشه ی موکت تا خورده گیر میکند و با صورت پخش زمین میشوم... صدای قدمهایش هر لحظه نزدیک تر میشود و بعد صدای خودش...علیرضای من! -سودا…؟   خب  پس  چرا  اینجوری شدی؟  

صدایش ضربان قلـ ـبم را بالا میبرد...سودا گفتنش تمام تنم را داغ میکند و تک تک سلول هایم نبض میگیرد...خدایا همیشه باید دست و پاچلفتی بودن من را به رخ همه بکشی...؟ خودم را جمع و جور میکنم و نیم خیز میشوم...سرم را که بلند میکنم صورتش را در فاصله ی کمی از صورتم میبینم...اما نگاهش...خیره به گلهای قالیست!چه میشد محض رضای خدا برای یک بار هم که شده به چشمهایم زل میزدی تا از راز نگاهت باخبر شوم…؟ نفس عمیقی میکشم...بوی شامپو و صابون در مشامم میپیچد! -حواستو جمع کن دختر...اگه یه وقت بلایی سرت بیاد... جمله اش را ادامه نمیدهد...لب میگزد و بلند میشود...بد تر از این نمیشود....مثل همیشه آبرو ریزی به بار آورده ام! -زن عمو رو صدا بزنم بیاد ببینتت؟جاییت آسیب ندیده باشه...؟ نگران من است…؟علیرضای همیشه بی تفاوت…؟ -نه خوبم... از جا بلند میشوم و مانتویم را مرتب میکنم...هنوز همانجا ایستاده و به دیوار تکیه داده...موهای سیاهش خیس روی پیشانیش ریخته و قطرات آب روی تی شرت سبز یشمیش میچکد...ای کاش موهایش را خشک کند...سرما میخورد پسرک بی حواس!ته ریش کمـ ـرنگی روی صورتش خود نمایی میکند...با ته ریش جذابتر از همیشه میشود! -سفر خوش گذشت؟ علیرضا با من صحبت میکند؟از من سوال میپرسد…؟باور کنم یا نه؟ -بد نبود آنقدر شگفت زده شده ام که صدایم میلرزد... -از محیط کارت راضی هستی؟از همکارات…؟ دلم میخواهد از خوشی جیغ بزنم...به هوا بپرم و دستهایم را به هم بکوبم...یعنی برایش آنقدر مهم هستم که نگرانم باشد؟نگران محیط کار و همکار هایم؟ -محیطش خوبه...راضیم! لبخند محوی روی لبـ ـهایش مینشیند...کاش سرش را بلند کند تا لبخندش را واضح تر ببینم -خدا رو شکر! لب باز میکنم تا بگویم موهایت را خشک کن اما پشیمان میشوم...امیدوارم خودش زودتر دست به کار شود!   امیر: نگاهم از روی زنگ سرمیخورد و دستهایم را به سمت جیب شلوارم حرکت میدهم...زنگ هم بزنم کسی نیست در را برایم باز کند...شازده کوچولو را بیش از پنج بار خوانده ام خیلی به زندگی ماآدمها شباهت دارد به زندگی من هم...اما من بیش از همه انتهایش را دوست دارم!یک نفر برای بردن آدم...برای بازگرداندنش می آید نمیشود نرفت اما کاش کسی باشد که دلتنگ آدم شود وهرشب به ستاره ای دور دست زل بزند...حالا که هیچ جا، هیچ کس منتظرم نیست…! کلید میندازم و وارد خانه میشوم...از شدت تاریکی چشمهایم دو دو میزند و خواب...بعدپانزده ساعت بیداری، چندساعت خواب بی دغدغه عجیب لذت میدهد…! لحظه ای که میخواهم در را ببندم صدای آشنایی مانع میشود...متعجب به عقب برمیگردم...چشمهای قهوه ای آرایش کرده ای خیره نگاهم میکند...پوزخند روی صورتم پخش میشود و نگاهم پراز تمسخر... -اینجا چیکار داری؟ چهره اش را مظلوم میکند و صدایش را پرعشوه تر... -امیر...عزیزم…! پوزخندم اوج میگیرد... -از کی تاحالا من شدم عزیزت؟ موهای بلوند روی پیشانیش را کنار میزند و قدمی به سمتم برمیدارد... -تو همیشه عزیز من بودی...من دوست دارم امیر چرا درکم نمیکنی؟ باابروهای بالا رفته نگاهش میکنم و او قدمی به سمتم برمیدارد... -اونوقتی که با رفیقم تیک میزدی هم دوسم داشتی؟ -صدبار بهت گفتم اون قضیه تقصیر من نبود...کامی مجبورم کرد! حالم از اینهمه تظاهر بهم میخورد...دروغ پشت دروغ... -د...اگه تو بهش چراغ سبز نشون نمیدادی اون نمیپیچید طرفت...گرچه برام هیچ اهمیتی نداره... دستش را بالامی آورد و روی سیـ ـنه ام میگذارد و باناخن های بلند و لاک خورده ش مشغول کشیدن شکل های فرضی میشود... -امیر من میخوام باتو باشم فقط تو... -من نمیخوام! خودم را کمی عقب میکشم -امیر اصلا من غلط کردم...اشتباه کردم...ببخش ولی ترکم نکن…! دو ژوان از تنهایی گریزان است...دون ژوان دوست دارد التماس بشنود چون میفهمد تنها نیست و این التماسها تا ابد ادامه خواهد داشت…! -اونوقتی که سرت با کامی گرم بود باید فکر اینجارو میکردی...شیدا حوصلتو ندارم برو پی زندگیت بذار نفس بکشم! بی توجه به حضورش به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم و صدای تق تقی راکه بر اثر برخورد پاشنه های کفشش با پارکت کف ایجاد میشود را میشنوم...ساک کوچکم را روی میز مـ ـستطیل شکل وسط آشپزخانه رها و شال گردنم را باز میکنم... -امیر یه فرصت دیگه به من بده فقط یکی…! اهمیتی نمیدهم...گرسنه ام و خوابم میاید...یخچال را باز میکنم و نگاهی به داخلش میندازم...پیتزای نصفه ی شب قبل را بیرون میاورم و به سمت ماکروویو قدم برمیدارم که دستهایش دور کمـ ـرم حـ ـلقه میشود! کنه تر از این دختر تا به حال ندیده ام…!کلافه پوفی میکشم... -خوش ندارم اینجا باشی جل و پلاستو جمع کن بزن به چاک سه شماره رفتی! دستهایش از دور کمـ ـرم باز میشود و من برق اشتیاق را درچشمانش میبینم... ماکروویو را روشن میکنم و پیتزارا درونش میگذارم...هنوز همانجا ایستاده بااین تفاوت که دکمه های پالتویش را باز کرده...سیـ ـنه ریز طلا سفیدش برق میزند... انگشت شستم را گوشه ی لـ ـبم میکشم و حسی درونم موج میزند...هـ ـوس تنها نامیست که میتوان روی این احساس گذاشت! -عشقم بیا یکم خوش بگذرونیم...قول میدم جبران کنم خودت میدونی که چه قدر حرفه ای از دلت درمیارم... آب دهانم را قورت میدهم...نفسهایم نامنظم میشود این اندام ظریف و درعین حال تکمیل چیزی نیست که به راحتی بتوانم نادیده اش بگیرم... لبخند خاصی میزند...گردنم درد میکند...دست پشت گردنم میکشم -بمونم فدات شم؟ لـ ـبم را میان دندانهایم فشار میدهم و به سختی از آن سیـ ـنه ریز براق چشم میگیرم...با صدای دورگه ای جوابش را میدهم... -سه شماره تموم بشه رفتی! مات به صورتم نگاه میکند...قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر میخورد...دلم نمیسوزد حربه ی زنانه است و بس! -یک...! باز نگاهم میکند...اینبار کمی تردید هم در نگاهش میریزد! -دو... لبـ ـهایش میلرزد و دستهای آویزان کنار بدنش مشت میشود... سه را که میگویم...لبـ ـهایش قفل لبـ ـهایم میشود متعجب نگاهش میکنم اما او چشمهایش را میبندد و دستهایش را دور گردنم حـ ـلقه میکند...عصبی میشوم من اگر کسی را از زندگیم حذف کنم تا ابد از تصمیمم برنمیگردم و شیدا هم جزو همان حذف شده ها بود! دستهایم را روی شانه اش میگذارم و به عقب هل میدهم گنگ میشود و مبهوت…! -گمشو از خونه ی من بیرون...گمشو! با قدمهای بلند از آشپزخانه خارج میشوم...با پشت دستم لـ ـبم را پاک میکنم...زنگ موبایلم هم روی اعصابم رژه میرود...وارد اتاق خوابم میشوم و در را میکوبم...روی تخـ ـت دراز میکشم...گوشی همچنان زنگ میخورد...این وسط فقط همین را کم دارم...دکمه ی اتصال را که لمس میکنم صدای شهرام درگوشم میپیچد…! -چاکر داداش…! -چی شده؟ردی ازش پیدا کردین…؟ میخندد...بلند…! 






بانک رمان در گوگل پلی

نظرات (۳)

  • مژگان احمدی موقری
  • فوق العاده بود   . راستی  خانم افلاکی  ، کتاب پستوی شهر خیس رسید به دست شما ؟ http://dactan.blogfa.com

     

    براتون اول اردیبهشت ارسال کردم

    پاسخ:
    آره گلم .  خانمی کردی ‌  عالی بود 
  • ناشناس
  • اره گلم  مرسی

  • مژگان احمدی موقری
  • ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی