داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

صدای بسته شدن در راکه میشنوم نفس راحتی میکشم...انگار رفته است! -شهرام خندت واسه چیه…؟میدونی که اعصاب درست درمون ندارم حرفتو بزن میخوام بخوابم! صدای خنده اش قطع میشود ومن میتوانم چهره ی جاخورده از لحنم را تجسم کنم... -باشه داداش من چرا قاطی میکنی خب! -تونستین پیداش کنین یانه؟ چند ثانیه مکث... -نه هنوز اما... عصبی فریاد میزنم... -پس چه غلطی میکنین؟من پول مفت که بهتون نمیدم!الان یه ماهه منو علاف کردین عرضه ندارین رک و پوس کنده بهم بگید برم دنبال اهلش! -امیر جان آروم باش یه لحظه گوش بگیر ببین چی میگم!باور کن وجب به وجب تهرانو گشتیم انگار آب شده رفته تو زمین پس کجا رفته ای…؟حالا که نیستی ترس ازنیامدن ابدیت دنیارا به آخر رسانده…! -جون داداش پیداش میکنم...شده از زیر سنگ پیداش میکنم غمت نباشه!آیلار ناموس منم هست...فقط تو نیستی که از فرارش لطمه خورده...من بیشتر داغون شدم! کلمه ی ناموس تیغی میشود و به جان حنجره ام میافتد...سیـ ـنه ام خس خس میکند و کف دستم عرق...کلمه ی ناموس لرز به اندامم میاندازد و دلم را میچلاند...هجوم مایع ترشی را به ته گلویم حس میکنم و حالم دگرگون میشود...گوشی از دستم میافتد و همانجا روی تخـ ـت تمام محتویات معده ام را بالا میاورم...بغض به گلویم ناخن میکشد...حجم دردی که در قلـ ـبم بالا وپایین میپرد آنقدر بزرگ است که میسوزاندم...به جلز و ولز میافتم... مـــــــــــــــرد کـــــــه باشــــــــی بایــــد : برای هضم دلتنگی هایت قدم بزنی و با نگاهت با سنگ فرش خیابان ها و پیاده روها حرف بزنی ... برای حجم تلخ بی کسی هایت سکوت کنی ... شانه هایت را پناه گریه اش کنی و در عوض دست های مردانه ات سرپوش اشک هایت باشد ... اما ... گــــــــریه نکن ! محکم باش ! مانند دستانت ... مثال شانه هایت ... آخر تو مَردی ... مــــــــــرد کـــــــــه گـــــــــریه نمی کنــــد ! دستهای مشت شده ام را چندبار به تخـ ـت مبکوبم و در آخر برای ازبین رفتن این بغض لعنتی فریاد میزنم...فریادی از عجز...از ضعف... مردانه که دلت بگیرد کدام زن میخواهد آرامت کند؟ مردانه که بغض کنی چه زنی توانایی آرام کردنت را دارد؟ مرد که باشی حق این ها را نداری ! مرد که باشی حق ات فقط در دل نگهداشتن است مرد که باشی از دور نمای کوه را داری , مغرور و غمگین و تنها مرد که باشی شب که دلت بگیرد یک نخ سیـ ـگار روشن میکنی و خودت را پشت دودش پنهان میکنی ... بغض لعنتی از بین نمیرود...مثل زالویی وجودم را مک میزند این بغض لعنتی...منم و تلخی های خفته...دردهان پراز سوال ذهن...که باهیچ پاسخی دیگر شیرین نمیشود مرهم دَرد مـَـرد ،گریه کردن نیست . . . در آغـ ـوش گرفتن یا در آغـ ـوش رفتن نیست ! مرد که دَرد دارد پاهایش به کار می افتد . . . قدم می زند و پا میگذارد بر همه چیز ! ترجیح میدهد به جز خودش با کسی حرف نزند . . . مرد که غمگین است با خودش زمزمه می کند، ناگفته های انباشته شده در ذهن و دلش را ! ولی افسوس،پیاده روی ام را به حساب سرخوشی میگذارند و . . . با خود حرف زدنم را دیوانگی ! به راستی دَرد مـَـرد را کسی نمی فهمد . . . حتی مـَـرد دیگری...  سودا: شش ساعت خواب دیشبم کافی نبوده انگار...خستگی سفر در جانم مانده...همانطور که چای شیرین صبحانه ام را هم میزنم با چشمهای خواب آلودم نیم نگاهی به علیرضا میندازم که با وقار همیشگیش لقمه ی کره و مربای هویج را در دهانش میگذارد و آرام با پدر درمورد مسأله ای صحبت میکند مثل همیشه شمرده شمرده حرف میزند و پدر با لبخند نگاهش میکند!...گوش هایم را تیز میکنم اما نق زدنهای عسل آنقدر بلند است که چیزی نمیشنوم... نگاهم از پیراهن تمیز و اتو شده اش قوس برمیدارد و روی جوراب سفید رنگش مینشیند…!مثل همیشه مرتب...لبخندی گوشه لبـ ـهایم مینشیند و پلکهایم از شدت کم خوابی درحال فرو افتادن است... -سودا مادر امروز که پرواز نداری؟ مـ ـست خواب سربرمیگردانم...چشمهایم خمـ ـار است...گنگ به صورت مادر نگاه میکنم و همه ی نگاه ها به سمت من میچرخد،حتی علیرضا که حالا سکوت کرده و سر به زیر انداخته تمام حواسش پیش من است...هول میشوم! -چی؟ لبخند مادر جان میگیرد و خط وخطوط بی انتهای کنار لبش عمق پیدا میکند! -میگم امروز پرواز نداری؟ -نه...چه طور؟ نگاهی به پدر میاندازد و دوباره میخ صورت متعجب من میشود! -امشب مهمون داریم خواستم خونه باشی! شامه ام به کار میافتد و دستم از حرکت دورانی میان فنجان چای می ایستد...حس خوبی ندارم! -کی قراره بیاد؟ باز مادر نگاهی به پدر میاندازد...این ابرو انداختن ها و اشارات بی سرو ته چه معنی دارد...؟نمیفهممشان…! -سوسن خانوم و خانواده ش میان... تمام حواسم جمع علیرضا میشود که دستش در هوا خشک میماند و به بربری داغ وسط سفره نمیرسد...نفسم بالا نمی آید و ذهنم داغ میشود! سارا حالم را میفهمد...به کمکم می آید... -به چه مناسبت میخوان بیان مامان؟ -امر خیره...میان خواستگاری! خواب از سرم پریده...گلویم خشک میشود و نفسم بند میرود...خواستگار؟تنها کلمه ای که در این بیست و دوسال زندگی در ذهنم نقشی نداشته...همیشه علیرضا مرد رویاهایم بوده باکت و شلوار براقش و شاخه گل رزی که روی سیـ ـنه اش خودنمایی میکند...علیرضا... سکوت کرده علیرضای من…! صدای اعتراض سارا را میشنوم انگار فقط او پی به حال خرابم میبرد! -مامان چه عجله ایه حالا؟سودا هنوز بچه س!بی خیال تو رو خدا! اینبار صدای پدر بلند میشود...محکم و پراقتدار...ولی علیرضا هنوز سکوت کرده و نگاهمم نمیکند…! -هیچم زود نیست دخترم!سودا ماشالا برای خودش خانومی شده... -آخه... -آخه نیار !همین که گفتم. حرف نباشه..تو این خونه منو مادرت تصمیم میگیریم کی بره و کی بیاد! بغض به گلویم ناخن میاندازد...این مدل حرف زدن پدر یعنی همه چیز تمام است...یعنی مهرتأیید به خواسته های خودش...یعنی نادیده شدن نخواسته هایم... ای کاش علیرضا حرفی بزند...پدر همیشه حرفهایش را قبول میکند!علیرضا منطقی تصمیم میگیرد و پدر همیشه میپذیرد، پس چرا سکوت کرده اینبار؟علیرضا حرفی بزن...!بگو تو هم منو میخواهی…بگو که از بچگی برایت تنها یک دختر عمو نبوده ام!بگو که منو میخواهی...بگوهیچ کس حق ندارد به خواستگاری سودایت بیاید...بگو علیرضا! نگاهم منتظر روی تمام اجزای صورتش میچرخد و من چه قدر احمقم که خیال میکنم شاید علیرضا حرفی برای گفتن داشته باشد…! زیر لب ببخشیدی میگوید و ازجابلند میشود...بی هیچ حرفی...حتی نظری...له شدن بیش از این...؟ نگاهم مأیوس میشود مثل تمام وقتهایی که ازش انتظار ذره ای توجه داشتم و دریغ شد ازم! اینبار هم میرود...بی تفاوت...بی توجه...انگار سودایی که برای لحظه ای بودنش جان میدهد هیچ ارزشی ندارد بغض گلویم رابیشتر فشار میدهد و من غمگینم همانند زنی که عاشق سرباز دشمن شده است و میداند که رسیدنی درکار نیست و غمگینم همانند مرد دوهزار چهره که میگفت؛نمیدونم چرا هی نمیشه... واقعا چرا نمیشد...چرا هی نمیشد...؟!دوستم نداشت یا نمیخواست دوستم بدارد…؟ هرگز حسرتی در هیچ کجای دنیا این چنین یکجا جمع نمی شود که در همین سه واژه کوتاه : او دوستم ندارد ... اشک های پشت پلکم را پس میزنم و به اتاقم پناه میبرم...  لبه ی پنجره نشسته بودم و بی توجه به کتاب باز روی زانوهایم به گلهای باغچه نگاه میکردم... هواسرد میشود درخود بیشتر مچاله میشوم و باسرانگشتهای لرزانم اسم علیرضا را روی آن شیشه ی بخار گرفته مینویسم... روی آن شیشه تبدار تو را \"ها\" کردم اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم حرف با برف زدم سوز زمـ ـستانی را با بخار نفسم وصل به گرما کردم بخارها قطره ی آبی میشوند و روی شیشه سر میخورند...قطره اشکی از گوشه ی چشمم فرار میکند و میغلتد روی گونه ام…! علیرضای شل و وارفته را پاک میکنم و دوباره ها میکنم و ازنومینویسم...اینبار با مکث بیشتر و دستهایی که انگار روی ویبره رفته اند...خوش خط مینویسم...کشیده و شکسته! شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم عرق سردی به پیشانی آن شیشه نشست تا به امید ورود تو دهان وا کردم شوری اشک را در دهانم حس میکردم و بغض را فرو می خوردم و انگشتهایم را روی شیشه حرکت میدادم... در هوای نفسم گم شده بودی با سرانگشت تو را گشتم و پیدا کردم با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را روی زیبای تو را سیر تماشا کردم اشک هایم با سرعت بیشتری روی گونه ام فرود می آمدند وهق هق خفه ام درسیـ ـنه گم میشد وچه کسی میدانست علیرضا مرا دوست ندارد که آنقدری برایش ارزش ندارم که برای دفاع از من اعتراضی کند... باز با بازدمی اسم تو بر شیشه نشست من دمم را به امید تو مسیحا کردم تقه ای به در میخورد و من تند و باعجله دست روی شیشه میکشم و با سرآستینم صورتم راپاک میکنم...سارا وارد میشود باهمان لبـ ـهای سرخ و لبخند آرامش بخشش…! سرخی چشمهایم راکه نمیتوانستم مخفی کنم، میتوانستم؟بغضم گلویم راچه طور…؟وصدای گرفته ام را…؟ کنارم روی زمین زانو میزند و دستهایش را دور شانه هایم حـ ـلقه میکند و من چه قدر محتاج این آغـ ـوشم و سکوتش...! بی اراده اشک میریزم و او کمـ ـرم را نـ ـوازش میکند... اشک میریزم و او بـ ـوسه بر موهایم میزند... اشک میریزم و او فقط نفس میکشد... اشک میریزم و او حرفی نمیزند...نه دلیل میپرسد...نه دعوایم میکند...فقط شانه میشود برای خستگی هایم! هنوز کمی فکر پرواز دارم وبعید است من هنوز نفس میکشم و ذره ذره بزرگ میشوم وآرزوهایم ذره ذره میمیرند من قربانی میکنم تمام آرزوهایم را درپای زندگی وقطره قطره خونشان را میچکانم درحلقوم این جادوی سیاه وباز زنده ام و نظاره میکنم و رنج میکشم هنوزکمی فکر گل یاس دارم و بعید است من پرپر کردم گلهای نسترن را وهمه را برمزار آرزوهایم ریختم و باز زنده ام آرزوهایم ذره ذره میمیرند و من ذره ذره بزرگ میشوم وآماده میشوم برای قربانی شدن من گورم راکنار گور آرزوهایم کنده ام من ذره ذره بزرگ میشوم تا قدم اندازه ی گورم شود وتهی شوم از بودن شاید امروز، شاید فردا، شاید… من تمام شده ام من به پایان رسیده ام! کمی آرام که میشوم نگاهم را به قالی گل قرمزی میدوزم که زیر پاهایم خودنمایی میکند -هنوز که چیزی مشخص نشده سوداجان...من پسره رو دیدم پسر بدی به نظر نمیرسه ولی همه چیز پای تصمیم توء حتی اگه مامان و باباهم بخوان زورت کنن من جلوشون وامیستم پای تصمیم تو!غصه نداره که یه توک پا بیا ببینش نپسندیدی میگی شمارو بخیر مارو به سلامت...اشکاتو حروم نکن! سارا فکر میکند من فقط به خاطر ازدواج زوری اشک میریزم...نمیداند درد من دوست نداشتن های علیرضاس...درد من بی توجهی هایش است... -پاشو یه آبی به صورتت بزن...سوسن خانوم ازاول مراسم گیر داده که پس سودا کجاست!بهانه دستشون نده...بابا قاطی کنه کسی جلو دارش نیست...بهانه نده دستش! نفسم را آه مانند بیرون میفرستم و از آغـ ـوشش بیرون میکشم تنم را و بی هوا میپرسم... -علیرضا نیومده هنوز؟ لبخندی میزند... -نه انگار طاقت نداره شوهر کردن خواهرشو ببینه! خواهر…؟من خواهرش نیستم...من فقط دختر عموی علیرضاهستم و عاشقش...کاش میشد انگشت تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی هارا یکجا بالا آورد... -علیرضا برادر من نیست! اخم کمـ ـرنگی روی پیشانیش مینشیند و خیال میکند بابت اینکه در مراسم خواستگاریم حضور ندارد ازش دلخورم... -درسته علیرضا پسر عمو کماله اما از بچگی باهامون بزرگ شده تو همین خونه و کم درحق منو تو برادری نکرده...واسه خاطر یه چیز کوچیک ازش دلخور نباش...علیرضا خیلی مردونگی کرده…! ومن نمیخواهم علیرضا برادرم باشد...! خدایا درگلویم ابر کوچکیست که خیال بارش ندارد...میشود مرا بغـ ـل کنی؟ -پاشو بیا این شادومادو ببین...صورتتم یه آبی بزن چشمات پف کرده بس که زار زدی! پوزخندی میزنم...از جا بلند میشود و به سمت در قدم برمیدارد و من شال روی سرم را محکمتر میکنم...دستمال پاره پاره ام را به چشمهایم میکشم و از اتاق خارج میشوم...ای کاش پدر مخالف این وصلت باشد....! صدای عروسم عروسم گفتنهای سوسن خانوم مثل مته مغزم را سوراخ میکند و اخم های پدر به سوسن خانوم دلم را قرص…! هیچ دلم نمیخوهد نگاهی به این پسرک بی قواره بیاندازم اما نگاه های زیر زیرکیش معذبم میکند و زیر لب هیزی نثارش میکنم و جمع و جور تر مینشینم و به پشتی تکیه میدهم... مادر با ابرو اشاره میکند چای بیاورم و من نگاه میدزدم...مگر عهد بوق است که من چایی بگردانم و آن پسر دیلاق بی قواره هیزی کند…؟شانه بالا میندازم و مادر حرص میخورد و لب گاز میگیرد و من باز به گلهای قالی خیره میشوم که کار دست خود مادرم است و من میدانم برای بافتن این فرش چه سختی هایی کشیده و چه شبهایی که نخوابیده! صدای بلبلی زنگ ضربان قلـ ـبم را بالا میبرد و صدای بلند عسل که از حیاط خبر آمدن علیرضا را میدهد و دست من خود به خود میلرزد و نگاهم سمت پنجره پرواز میکند…!   یاال...میگوید و وارد خانه میشود...از اینهمه حجب و حیایش دلم قنج میرود و تمام تلاشم را به کار میگیرم تا لبـ ـهایم بیش از این کش نیاید...مادر قربان صدقه ی قدو بالایش میرود و پدر لبخند بر لب کنارخود جاباز میکند و علیرضا درست مقابل من مینشید و من باز دلم قنج میرود...پس آنهمه دلخوری من کجا فرار کرد…؟! پسرک دیلاق بی قواره نیم نگاهی به علیرضای من میندازد و پوزخند میزند...ابروهای علیرضا درهم گره میخورد و من خیلی کم ابروهای گره کرده اش را دیده ام! جملات متعارف زده میشود...از هرچه بگذریم میگذریم و روی سخن دوست کمی مکث میکنیم...سنت پیامبر هم به وسط کشیده میشود و پای میز مذاکره میرود و من همچنان غرق ابروهای گره کرده ی مرد رویاهایم هستم... نـــه نمیــــدانــــی! هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد پشتــــــــ ایـن چهــــره ی آرام، در دلــــــــــم چــه مـی گـذرد! نـــه نمیــــدانــــی! هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد ایـــن آرامــش ظــاهــر و ایــن دل نــا آرام چقــــدر خستـــــــه ام میـــکنــد…! پدر شغل پسرک دیلاق رامیپرسد و من میفهمم بوتیک دارد و لحظه ای نگاهم روی ابروهای نازکش زوم میشود و در ذهنم ابروهای گره کرده ی علیرضا پررنگ میشود... باز دلم قنج میرود...! صدای پدر رعشه به اندامم میندازد و حرفش دلم را تنگ میفشارد... -سودا جان آقا ساسان رو ببر اتاقت برای صحبت... حالم از نیشخند روی لب این آقا ساسان دیلاق بهم میخورد...ساسان!اسمش هم مثل خودش سوسول است... دل دل میکنم بلند شوم یانه...ای کاش کسی حرفی بزند...کاش کسی مانع شود...مراچه به صحبت بااین ساسان...؟ صدای علیرضارا که میشنوم قلـ ـبم آرام میگیرد مثل تمام وقتهایی که حضورش برایم پراز آرامش بود! -عمو جان اجازه هست منم صحبت کنم…؟ پدر دستی به پشتش میکشد...مگر میشود به تنها یادگار برادرش اجازه ی صحبت ندهد…؟ -بفرما پسرم... علیرضا لبخند کمـ ـرنگی میزند... -نمیخوام دخالت کنم اما مگه نه اینکه صحبتهای بین دختر و پسر طالب رضایت طرفینه…؟ پدر سرتکان میدهد و دلم برای اینهمه مردانگی اسپند دود میکند... -خب بهتر نیست اول ببینیم سوداخانوم به این وصلت راضی هست یانه…؟ لبخند پدر به آنی محو میشود اما اخمی هم روی پیشانیش پهن نمیشود...پدرهمیشه حرفهای علیرضارا میپذیرد…! علیرضا ازسکوت پدر استفاده میکند و نیم نگاهی به من که سرم را تو یقه فرو کرده ام میندازد وبرای لحظه ای فقط لحظه ای نگاهم به نگاهش گره میخورد و قلـ ـبم فرومیریزد از حجم گرمای این نگاه... میـــــدانے چِطــور گیــجــ مے شَوَمــ ؟ وَقـتےهَــرچـہ مےگـَــردَمــ مَعنـے نِگــــاهَتــ دَر هیچـــ فَرهَنـگــِ لُغَــتے پـــِیدا نِمےشَــوَد ... ! وصدایش میپیچد در تک تک سلولهای مغزم... -سوداجان نظرت چیه…؟موافق این وصلت هستی…؟ میلرزم و میپیچم و لبـ ـهایم بهم دوخته میشود...انگشتهایم را میچلانم و نگاهم را میدوزم به گلهای قالی مادر... -من...من...خب... بازهم صدایش درسرم منعکس میشود... -راحت باش...ماهمه منتظر نظرتوییم...زندگیه خودته و خودت باید تصمیم بگیری... ومیشود این مرد را دوست نداشت؟ -من...نمیدونم خب... -بگو حرف دلتو...آره یانه...یه کلام! نفس میگیرم وبرای اولین بار درباره ی زندگیم نظر میدهم... -نه...! سکوت میشود و من دربین این سکوت فقط صدای نفس کشیدنهای وحشی پسر دیلاق را میشنوم و میشود علیرضا را دوست نداشت…؟  *** امیر: -عشقم اخم نکن بهت نمیاد...مثلا اومدیم یکم خوش بگذرونیم... باریتم آهنگ تکان میخوردیم...چشمهای دریایی رنگش خیره ی صورتم بود و ذهن من جای دیگر سیر میکرد...اگر اصرار شهرام نبود پابه این مهمانی نمیگذاشتم...من باید الان دنبال آیلار میگشتم...! بیست و چهار ساعت از تماس شهرام گذشته بود و تنها خبری که از آیلار به گوشم رسیده بود، بی خبری بود و بس…! دستهایش را دور گردنم حـ ـلقه میکند و نگاهش را به چشمهایم میدوزد... چشمهایش عجیب برق میزنند و من امشب عجیب حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را ندارم... -میدونستی تنها مردی هستی که وقتی میبینمت قلـ ـبم میاد تو حلقم... پوزخند پشت لبـ ـهایم پنهان میشود ولی تمسخر نگاهم راکه نمیتوانم پنهان کنم میتوانم؟ -وقتی پیشمی حالم خوبه...امیر من خیلی دوست دارم و یک دون ژوان وقتی قلب کسی را بدست آورد ترکش میکند برای همیشه...دون ژوان به دنبال دست نیافتنی هاست و بدست آوردنشان عجیب برایش لذت بخش است...دون ژوان این بازی را دوست دارد و همیشه پیروز میدان میشود اما به محض پیروزی طعمه را رها میکند و ادامه ی بازیش را با کس دیگری آغاز میکند... -توهم منو دوست داری؟ وزنگ موبایلم اجازه ی خرد شدنش را نمیدهد...فقط خودرا عقب میکشم و دکمه ی اتصال را لمس میکنم... -الو امیر…؟ از جمع فاصله میگیرم تا صدای بلند آهنگ مزاحمم نشود…! -بله آقای بشیری...؟ -چه طوری پسر…؟سرت شلوغه انگار؟بدموقع مزاحم شدم…؟ گوشی را دردستم جابه جا میکنم... -نه اختیار دارین...یه دورهمی دوستانه س...امرتون؟ -همیشه به خوشی باشه…! وپوزخندم کل صورتم را میگیرد...عجب خوشی…!؟آیلار من فرار کرده ومن باید خوش باشم؟ -غرض از مزاحمت اینه که یه پرواز هست به کیش که دلم خواست خودت مسؤلیت پروازشو به عهده بگیری! -کی هست…؟ -فردا ساعت نه شب...منتهی باید یه روز کامل اونجا بمونید و مسافرا رو خودتون برگردونید...هستی یانه…؟ برنامه هایم را در ذهنم مرور میکنم وچندثانیه بعد میگویم: -مشکلی نیست... -خوبه...!کادر پروازی همون بچه های پرواز ایرباس380a هستن...گمونم میشناسیشون!پس میبینمت...بازم شرمنده مزاحم شدم خداحافظ زیر لب خداحافظی میگویم و گوشی را قطع میکنم...ذهنم چرخ میخورد و تصویردخترک چشم و ابرو مشکی پررنگ میشود...   نگاهم روی در نیمه باز تراس ثابت میماند و پرده ای که با باد ملایم در هوا میرقصد... گوشی را درون جیبم میندازم و وارد تراس میشوم...شانه ام را به دیوار تکیه میدهم و سیـ ـگاری آتش میزنم...پک عمیقی به سیـ ـگار میزنم و دودش را در هوای سرد زمـ ـستانی بیرون میدهم... و سیـ ـگار میسوزد و من میسوزم... سیـ ـگار کم میشود...ته میکشد و من کم میشوم...ته میکشم وسیـ ـگاری که تمام میشود و دوباره تکرار میشود و منی که تمام میشوم ولی تکرار نمیشوم... دست مردانه ای روی کتفم مینشیند و صدای بمی درگوشم میپیچد... -نبینم غمتو…! پک عمیقی میزنم و به عقب برمیگردم...نگاهم روی مردمک های مرد مقابلم ثابت میشود و این مرد هم کم زخم نخورده...! آه میکشم وتصویر شهرام در بین دود محو میشود... -آیلار بامن بد تا کرد...باتو بد تاکرد...با زندگیم بد تا کرد شهرام... فکرشم داغونم میکنه! لبخندی میزند تلخ...حالم خراب میشود! -من از آیلار گذشتم...فردای شبی که گذاشت رفت ازش گذشتم...تهش یه شب تاصبح اشک ریختن بود و به در ودیوار زدن...تهش سفید شدن این چندتا تار کنار شقیقه م بود و گودی که پای چشمام افتاد!ته تهش همین بود امیر...گذشتم ازش چون دوستش داشتم چون نمیخواستم آهم بگیرتش چون دلم نمیخواست بدبختیشو ببینم... -مگه الان خوشبخته...؟معلوم نیست تو کدوم گند و کثافتی داره دست و پا میزنه...معلوم نیست گیر چه آشغالی افتاده...تو این شهر بی درو پیکر یه دختر تنها تا کجا میخواد پیش بره…؟ مردمکش میلرزد و سیب گلویش بالا و پایین میشود... -آیلار پاک بود امیر...من به خاطر همین پاک بودنش عاشقش شدم...حالا که رفته...حالا که نیست...نمیخوام تصویرش تو ذهنم خراب بشه...بذار آیلار برای من همون آیلار پاک بمونه حتی به دروغ... فیلتر ته کشیده ی سیـ ـگار را روی زمین میندازم وبا ته کفشم له میکنم لاشه اش را... -ولی من پیداش میکنم...شده به قیمت جونم پیداش میکنم و میشونمش سرجاش...ادبش میکنم...تامیخوره میزنمش بعد میندازمش گوشه ی خونه...آیلار لیاقت آزادی نداشت...لیاقت خوب بودن منو نداشت...لیاقت عشق تورو هم نداشت...آیلار بی لیاقت، لیاقت هیچی رو نداشت -نگرد دنبالش چون جز خرابتر شدن حالمون چیزی عوض نمیشه...نه آیلار میشه آیلار سابق نه ما!بی خیالش شو...اون خودش رفت اگرم بخواد شاید یه روزی برگرده باپای خودش نه به زور و اجبار چون اگه به زور بیاریش دوباره فرار میکنه...اونی که بخواد بره میره بهونشم پیدا میکنه! امان از حرفهایی که از چاقو هم بدترند! دلت را تکه تکه میکنند و تو حتی جوابی برایشان نداری... هر چقدر هم اشک بریزی داغی دلت خنک نمیشود که نمیشود هی روزگار پس کی میگذرد؟! این روزهایت... -اون دست من امانت بود شهرام...نمیتونم بگذرم ازش…نمیتونم! صدای مردانه اش بغض دار میشود و خش دار... -آیلار بزرگ شده چرا نمیفهمی…؟بیست و شش سالشه...بچه که نیست بگردی دنبالش سکوت میکنم...ساعتها زیر دوش به کاشی های حمـ ـام خیره می شوی ! غذایت را سرد می خوری ! ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام ! لباسهایت دیگر به تو نمی آیند، همه را قیچی می زنی ! ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی ! شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد ! تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست ، روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرد... -تا دیشب خودم در به در دنبالش میگشتم تافقط ازش یه سوال بپرسم...فقط بپرسم من چی کم داشتم که منو نخواستی...اما امیر صبح که پاشدم نگام که افتاد به عکسش...خندش خنجر کشید به سیـ ـنم...گفتم به حرمت همین خنده ها بذار خوش باشه بذار جایی باشه که خودش دلش میخواد باخودم گفتم این خنده هارو براش زهر نکن اشک نکن بذار بره دنبال آرزوهاش بذار بره دنبال اونی که میخواد... -شهرام اینقدر خوب نباش...خوبیت منو میسوزونه دستش روی کتفم حرکت میکند... -غصه نخور مرد!من اگه باختم تاوان کارای خودم بوده تو تقصیری نداشتی...آیلار باتو زمین تاآسمون فرق میکنه...تو تا ته این دنیا رفیق خودمی چه آیلار باشه چه نباشه...غصه منو نخور نه نه گریه نمیکنم...یک چیزی رفته توی چشمم!به گمانم یک خاطره است! دستهایم مشت میشود و نگاهم سوزان... -هنوز اونقدر بی غیرت نشدم بذارم اون بی کس و کار تو شهر جولون بده...میگیرم جلوشو...به خداوندی خدا میگیرم جلوشو...جمعش میکنم حتی اگه کل شهر بوی تعفن بگیره  سودا: مامان با ابروهای گره کرده نگاهی سرتاسری به من میندازد و دستهای چروکیده اش را به صورتش میکشد... -آبرومو بردی دختر...!جلوی سوسن خانوم یه سکه ی پولم کردی... من از دست تو چیکار کنم؟ لـ ـبم را میگزم و نگاه میدزدم... -مامان من که ازاولم گفته بودم دلم با این وصلت نیست...شما و بابا اصرار داشتین پای اونا به خونم باز بشه! -درست حرف بزن!اونا چیه؟مثلا درس خوندی و این طوری حرف میزنی؟ -ببخشید...منظورم سوسن خانوم و گل پسرشون بود! -خبه...به من کنایه نزن!ولت کردم شدی این دیگه…!خوشم باشه بااین بچه تربیت کردنم! متعجب نگاهم را بالا میکشم و به چشمهای ریز شده اش خیره میشوم! دقیقا من چه کار خلافی انجام داده ام که مادرم اینقدر معترض است؟فقط به خاطر اینکه از آن پسر دیلاق سوسول خوشم نیامده...؟ -مامان من که همیشه به حرفاتون گوش کردم...فقط ایندفعه... وسط حرفم پرید و تن صدایش را بالاتر برد... -حرف نزن سودا که دلم خیلی ازت پره!سوسن دوست گرمابه و گلستان من بود...زدی همه چیزو خراب کردی!دستت درد نکنه...دستت درد نکنه! کلافه مقنعه ام را از روی دراور قراضه ی گوشه اتاق چنگ میزنم و بی حوصله روی سرم میکشم... -مامان جان شما دوستیتو به خوشبختی من ترجیح میدی؟ -ساسان خوشبختت میکرد...پسره هم کار داره و هم خونه!دیگه چی میخوای از زندگی…؟ پوزخندم را در نطفه خفه میکنم و در آینه نگاهی به چهره ی بی روحم میندازم! -مادر من...قربونت برم از سرو شکل پسره پیدا بود که چیکاره س و چه قدر میتونه خوشبختم کنه... تا سوم راهنمایی سواد نداره اونوقت منی که دارم برای ارشد درس میخونم چه طور میتونم بااون راحت زندگی کنم؟ -سوادو بذار در کوزه آبشو بخور دخترم...تو این زمونه پول حرف اولو میزنه...من درد بی پولی کشیدم دارم این حرفو میزنم...پول نداشته باشی کلات پس معرکه س!اعتبار مردم به سکه های تو جیبشونه نه مدرک تو بغـ ـلشون...همه که نباید درس خونده باشن…؟پسره به جای درس خوندن زده به کار...اتفاقا به نظر من خیلی هم خوبه!مثلا همین علیرضا بااین مدرک دهن پر کنش چیکار تونسته بکنه؟جزاینکه در به در داره دنبال یه کار درست درمون میگرده؟ حرف علیرضا که پیش کشیده میشود ذهنم به هم میریزد... -مامان علیرضا رو بااون پسره ی یه لا قبا مقایسه نکن لطفا!اولا اینکه علیرضا بیکار نیست، به واسطه ی همون مدرکش تو سایت دانشگاهشون استخدام شده...تازه تو یه آموزشگاهم تدریس میکنه بعدشم علیرضا خودش هر کاری رو قبول نمیکنه وگرنه چرخوندن یه بوتیک که همچین کار شاقی هم نیست…!علیرضام اگه سرمایه پدری داشت الان صدتای این پسره رو رو یه انگشتش میچرخوند گرچه الانشم از خیلی ها سره…! -واسه من زبون نریز...پسره بهترین موقعیت بود وگرنه تو این جهنمی که ما زندگی میکنیم دیگه کی بهتر از این پسر میخواد بیاد خواستگاریت…؟ کیفم را روی شانه ام میندازم... -مامان من اصلا نمیخوام شوهر کنم چه اجباریه…؟ -اجبارش اینه که باید ازدواج کنی!فک کردی منو پدرت تا کی زنده ایم؟بالاخره یه روزی سرمونو میذاریم زمین اونوقت باکی میخوای زندگی کنی؟ دستم رادور گردنش حـ ـلقه میکنم... -نزن این حرفو قربونت برم...ایشالا سایتون همیشه بالاسر ما باشه -واقعیته دخترم... بـ ـوسه ای روی گونه اش میکارم... -من باید برم...بی خیال این بحث شو مامانم...من خودم رسما از سوسن خانوم معذرت خواهی کنم حله؟میبخشی منو…؟ با تأسف سر تکان میدهد و ضربه ای به کتفم میزند... -تا دم در باهات میام...موبایل که همراهته…؟ گوشی زهوار در رفته ام را در هواتکان میدهم... -نگران نباش رسیدم زنگ میزنم چادر گلدارش را از روی چوب لباسی برمیدارد و روی سرش میندازد... -آخر من از دست تو دق میکنم...آخه اینم شغله که تو انتخاب کردی؟من همش باید تو استرس باشم... -استرس چی آخه قربونت برم؟ -همش دلم شور میزنه میگم نکنه هواپیماشون سقوط کنه و زبونم لال... لبخند دندان نمایی میزنم به این نگرانی های مادرانه... -عوضش پول خوبی بهمون میدن... عسل کنار حوض وسط حیاط آب بازی میکند که با دیدن من از جا میپرد و با شلوارک خیسش روبه رویم می ایستد و گردن کج میکند…! -سوغاتی میاری خاله؟ محکم در آغـ ـوشش میکشم و همانطور که به سمت در خروجی قدم برمیدارم میگویم:میارم برات عسلم! آخ جونی میگوید و گونه ام را غرق بـ ـوسه میکند و من غرق لذت میشوم... زنجیر در آهنی را میکشم و قدم به کوچه ی تنگ و تاریکمان میگذارم...عسل خداحافظی میگوید ولی مادر تا سر کوچه همراهیم میکند... -پولاتو حیف و میل نکن سودا! لب باز میکنم چشمی به زبان بیاورم که دهانم باز میماند و خشکم میزند...امیر کامیاب تکیه زده به ماشین غول پیکرش با لبخند خاصی تماشایم میکند...هول و دستپاچه به مادر نگاهی میندازم که با ابروهای بالا رفته به جناب کامیاب نگاه میکند و من میدانم تا چند ثانیه بعد باید جواب تک تک سوالاتش را بدهم…! تکیه اش را از ماشینش میگیرد و به سمتم قدم برمیدارد...لبخند کنج لبش همچنان خودنمایی میکند... پر استرس گوشه ی مانتویم را چنگ میزنم و در ذهنم دنبال واژه ای میگردم تا حضور او را توجیح کنم اما دریغ از یک کلمه...این مرد اینجا چه میخواهد…؟ -سلام نگاه مادر روی چشمهایش مینشیند مشکوک است و من سر پایین میندازم و زیر لب سلامی میدهم اما مادر همچنان نگاهش میکند و شک ندارم در پی یافتن رابطه ای بین من و این مرد پولدار است... -شرمنده بی اطلاع خدمت رسیدم خانوم ناجی...متأسفانه تایر سرویس پاره شده اینه که من تا فرودگاه میرسونمتون! حداقل مراعات حضور مادر را میکند و مثل چندروز پیش بی دلیل با من گرم نمیگیرد اما باز هم نگرانی مادر در چشمهایش موج میزند و در آخر این نگرانی به زبانش سرایت میکند ومیپرسد… -معرفی نمیکنی سودا جان…؟ زبانم به سختی میچرخد... -چیزه...خب...ایشون خلبان هواپیما هستن مادر آهانی میگوید و لبخند امیر پهن تر میشود... -خوشبختم خانوم ناجی... -منم همین طور... امیر نیم نگاهی به صورتم میندازد و میگوید:اگه اشکالی نداره بریم چون تا پرواز وقت کمه! لـ ـبم را با زبان تر میکنم...مگر جز او کس دیگه ای نمیتوانست این مسؤلیت را قبول کند…!؟مثلا او خلبان پرواز است...او را چه به مسافر کشی؟ -من با آژانس میام...شرمنده...ولی اگه زودتر خبر میدادین یعنی تماس میگرفتین عرض میکردم خدمتتون که مزاحم نمیشم! ابروهایش بهم گره میخورد و نگاهش آزرده...صدای مادر را نزدیک گوشم میشنوم... -ایشون زحمت کشیدن سودا جان...زشته دست خالی برگردن...برو همراهشون   متعجب و با چشمهایی گرد به صورت مادر نگاه میکنم...چه طور اینقدر سریع موافقت کرده بود…!؟او که همیشه روی محدود بودن رابطه ها تأکید داشت...اوکه گاهی به شوخی های من با علیرضا تذکر میداد...چه طور اینقدر سریع تغییر موضع داده بود…؟ باور کردنی نبود و کمی عجیب... همونطور که فکر میکردم ناگهان با برخورد توده ای از وسط کوچه کنار زده شدم و با کمـ ـر به دیوار برخورد کردم...درد بدی در جای جای کمـ ـرم پیچید و من به اطرافم نگاه میکنم که نگاهم روی عسل ثابت میماند که متفکر خیره ی امیر کامیاب است... شما از ترکیه اومدین؟ چشم باز میکنم و تیپ آنتیک و وضع اسفناک عسل خیره میشوم...تاپ صورتی رنگش خیس به تنش چسبیده و موهایش آشفته صورت گندمیش را قاب گرفته بود... صدای متعجب امیر کامیاب را میشنوم... -اولا سلام خوشگل خانوم…!دوما نه...از ترکیه نیومدم -خب سلام...ولی خیلی شبیه کوزی هستین! نگاهم را میچرخانم روی صورت شیو شده ی امیر کامیاب...چشمهای زغالی و موهای سیاهش از چه لحاظ به آن بازیگر ترک تبار بور با چشمهای آبی شباهت دارد؟ لبخند کنج لبش پهن ترمیشود و ابروهایش بالا میپرد... -نمیدونم از کی حرف میزنی...اما اگه خوشگله پس خوش به حال من! بی شک این خلبان حرفه ای راز جذب کردن دخترهارا خیلی خوب میدانست...مادر چادرش را جلو تر میکشد و عصبی نام عسل را صدا میزند...اما او بی خیال به حرص خوردن های ما لبخند مکش مرگمایی روی لبـ ـهای نازکش مینشاند و روبه من میگوید... -خاله دوستته…؟ لب میگزم و بااخم نگاهش میکنم... -ایشون خلبانمونن عسل جان... ابرویی بالا میندازد و دست بر کمـ ـر باریکش میزند... -میگم آخه تو دوست پول دار نداری! دلم میخواهد زمین را گاز بگیرم...بچه ی هفت ساله را چه به این حرفها! میر بی توجه به ما روی دو زانو مینشیند و باهمان لبخند دندان نمایش به عسل نگاه میکند... -عمو جون بااین لباسای خیس تو این هوا یخ میزنی که...داشتی شنا میکردی؟ -نه درس میخوندم اینبار امیر هم لب میگزد اما نه برای کنترل خشم برای کنترل خنده ش که پشت لبـ ـهایش پنهان شده... -اونوقت با مایو؟ -بله میخواستم غرق درسخوندن بشم کنترل خنده اش از دست میرود و بلند میخندد...انعکاس صدایش توکوچه ی تنگمان میپیچد و مادر هم برای خالی نبودن عریضه تبسمی میکند اما چشمهای سرخش حال درونیش را آشکار میکند... عسل سوء استفاده گر قهاریست...فقط کافیست رویش باز شود و به قول معروف یخ هایش آب...آنوقت است که نمیشود جلویش را گرفت...اوضاع را که مناسب میبیند و لبخندهارا بر لب بقیه شیر میشود و به بغـ ـل امیر هجوم میبرد... پر حرص تکیه ام را از دیوار میگیرم... -عسل جان از بغـ ـل آقای کامیاب بیا پایین...زشته!سرما میخوریا هوا سرده اخمی تحویلم میدهد و هنگ میکنم از این صمیمیت تعجب برانگیز…! -چرا بیام پایین...؟اگه من بیام پایین تو میری بغـ ـل عمو کوزی...آخه هروقت من میرم بغـ ـل بابا محسن مامان میاد میگه بیا پایین بابات کمـ ـردرد گرفت بعد خودش میپره بغـ ـل بابایی...بیچاره بابام کمـ ـر درد میگیره خب! نفسم میبرد و حتم دارم صورتم سرخ میشود چون زیر نگاه مرموز و خندان امیر کامیاب داغ میشوم...امیر کامیاب به زور لبـ ـهایش را چفت هم پگه میدارد تا خنده اش آشکار نشود مادر هول میشود و برای جلو گیری از ادامه ی بحث و به جاهای خطرناک وباریک کشیده نشدنش دست دور بازوی عسل میندازد و به طرف خودش میکشد...من اما سرم را پایین میندازم…! -برید دخترم...دیر میشه...خدابه همراهتون بعد سرش را نزدیک گوشم میاورد و نجواگونه میگوید... -به خاطر همین گفتم باهاش بری که این بچه نیاد بیرون آبرو ریزی رته بندازه...تازه دروهمسایه هم دارن نگاه میکنن...زود برو تا آبرومون بیشتر از این نرفته...فقط حواست به خودت باشه فرودگاه رسیدی زنگ بزن ای خدا همیشه بلاهای ناب باید سر من نازل شوند…؟ -من میخوام سوار ماشین عمو کوزی بشم...ماشینش خیلی شاخه…! وای خدای من...الان هرلغت نامربوطی که در چنته دارد رو میکند و من میمیرم از خجالت... -اسم من کوزی نیست عزیزم...من امیرم... -همون که تو سریال فریحا بازی کرده...؟آخه من ندیدمش اما دوستام تعریف میکنن میگن خوب تیکه ایه! باید به سارا بگویم از این به بعد موقع تماشای سریال های ترکیه ای حتما قبلش عسل را بخواباند...این چرت و پرت ها چیست که میگوید؟ -خاله جونم خیالاتی شدی!برو خونه... -میفرستیم دنبال نخودسیاه؟خودت میخوای سوار اون ماشینه بشی؟ نفسم را پر صدا بیرون میفرستم و مادر با چشم و ابرو اشاره میکند که همراه امیر کامیاب بروم اما...! -یه روزی میام میبرمت ماشین سواری عسل خانوم... -قول میدی؟ امیر از جا باند میشود و دستی به شلوارش میکشد... -بله...مرده و قولش! عسل لب پایینش را جلو میدهد و مظلوم نگاهمان میکند که مادر دستش را محکم تر میکشد و خداحافظی میگوید...ناچار مجبور به همراهی امیر کامیاب میشوم... ماشین سیاه رنگش عجیب بین ماشینهای قراضه ی کوچه خودنمایی میکند...مخصوصا بدنه ی براق و بدون خشش...آنقدر جدید است که نمیدانم اسمش چیست! دزدگیر را میزند و من در مقابل چشمهای گشاد شده ی بچه های کوچه که توپ پلاستیکی راه راهشان را بغـ ـل زده اند و با دهان هایی باز مثل غار علی صدر نگاهمان میکنند، سوار میشوم…!ازفردا حرفم دهان به دهان بین همسایه ها میچرخد و امیدوارم رسوایی به بار نیاید... بوی عطر تلخش درفضای ماشین میپیچد ومن جمع تر میشینم و بیشتر درخودم فرو میروم...قبل از اینکه استارت بزند با لبخند خاصی نگاهم میکند و من نفس عمیقی میکشم تا استرسم کمتر شود...ازبودن تنها کنار این مرد مرموز میترسم! ماشین که به راه میافتد تپش قلب من هم نامنظم میشود... -بچه ی خواهرت خیلی باحاله...درست مثل خودت! زیر لب ممنونی میگویم اما خدا میداند در درونم چه التهابی برپاستمنظورش از باحال همین سوتی هاییست که جلویش داده ایم…؟ سوالی راکه مثل خوره به جانم افتاده به زبان میاورم... -شماچرا اومدین دنبال من…؟اصلا آدرس اینجا رو از کی گرفتین…؟ با مهارت فرمان را میچرخاند و دنده را جا میزند... -گفتم که تایر سرویس پاره شده...منم اومدم دنبال تو!آدرستونم تلفنی از راننده سرویس پرسیدم -حالا چرا دنبال من…؟ -چرا دنبال تو نه…؟ -خب...خب...شما خلبانین...اصلا چه معنی داره شما بیاین!؟اگه تلفن میزدین خودمو میرسوندم -چه ربطی داره…؟چون خلبانم باید از بالا به بقیه نگاه کنم…؟من فقط تو هواپیما حکم خلبانو دارم...بیرون از هواپیما من فقط امیرم...امیر کامیاب...درضمن توکه به زور سوار ماشین من میشی چه طور میخواستی سوار تاکسی بشی که راننده ش غریبه تر از منه…؟ نگاهم روی دکمه های بیشمار کنار فرمان ثابت میماند...اتاقک خلبانی هم اینقدر دکمه ندارد...این دکمه هارا باهم اشتباه نمیکند...؟ -خب چرا نرفتین دنبال بقیه…؟ -چون اونا خودشون ماشین دارن... -من اینطوری راحت نیستم...خدا میدونه الان همسایه ها چه فکری درموردم کردن...اصلا کار خوبی نکردین آقای کامیاب! ابروهای پهنش بهم نزدیک میشود و دنده را محکم تر فشار میدهد جوری که رگ های روی دستش متورم میشود... -الان ناراحتی من اومدم دنبالت…؟ سکوت کردم...خودش ادامه داد… -چرا از من میترسی…؟کسی چیزی بهت گفته؟ حرف های آن مهمانداردر سرم اکو میشود اما جرأت بازگو کردنش را ندارم -مهم نیست... -چرا اتفاقا خیلی هم مهمه ...بالاخره من باید یه جوری دوست و دشمنمو بشناسم دیگه…! نیش ترمزی که میزند باعث میشود بسته ی سیـ ـگار روی داشبورد سر بخورد و روی زانوهایم بیافتد...پس سیـ ـگار هم میکشد!چرا فکر میکردم نباید لب به سیـ ـگار بزند…؟ -من.دشمن زیاد دارم...خیلیاشون دوست دارن وجهه ی کاری منو خراب کنن به خاطر همین پشتم چرت و پرت زیاد میگن...نمیدونمم بهت چی گفتن که باعث شده اینقدر از من فاصله بگیری و با دیدنم رنگت بپره اما میتونم حدس بزنم منشأ حرفاشون از کجا آب میخوره...فقط خانوم کوچولو یه چیزی رو آویزه ی گوشت کن من با فسقلی های فنچول کاری ندارم...خیالت تخـ ـت…!  اینبار از فسقلی گفتنش بدم میاید...دستهایم را روی سیـ ـنه قلاب میکنم و اخمی روی پیشانیم مینشانم... -دلیلی برای اینهمه صمیمیت نمیبینم آقای کامیاب…! نگاهش نمیکنم اما صدای نفس کشیدن های نامنظمش روی اعصابم میرود... -من باهرکس هرجور دلم بخواد حرف میزنم...لازم نکرده توی الف بچه آداب معاشرت یادم بدی…! -من بچه نیستم…! پوزخندی میزند...صدادار... -از بچه هم بچه تری...وقتی با چندتا حرف بی سروته اینقدر جلوی من ضعف نشون میدی یعنی بچه ای...وقتی به خاطر حرفایی که از صحتشون مطمن نیستی درمورد آدما قضاوت میکنی و با عقل کوچیکت حکمم صادر میکنی یعنی بچه ای!وقتی با دیدن من لرز میکنی و از تنها بودن بامن وحشت داری یعنی بچه ای…!آدم بزرگا اینقدر بچه گونه رفتار نمیکنن…! حرصم میگیرد از حرفهایش...چرا این خیابان به انتها نمیرسد…؟ -سکوتت یعنی قبول حرفای من؟ فکر میکنم خدا موقع تقسیم کردن رو همه اش را قسمت این مرد کرده است...پررو که میگویند همین است! -از بگو مگو خوشم نمیاد...از کل کلم بیزارم...پس بهتره سکوت کنم جناب کامیاب -ولی من فکر میکنم چون جوابی برای گفتن نداری سکوت کردی!بالاخره حرف حق تلخه…! عصبی لبـ ـهایم را بهم فشار میدهم... دستش به سمت پخش میرود و دکمه ش را فشار میدهد...بلافاصله آهنگ پر هیجانی در فضای ماشین میپیچد و من از جا میپرم...گنگ نگاهش میکنم...همانطور که ابروهایش بهم گره خورده، نیشخندی کنج لبش خودنمایی میکند... سرم را به طرف پنجره میچرخانم و به ماشینهای اطرافم نگاهی میندازم...زن انگلیسی زبانی با صدای جیغی از رابطه های مختلفش با مردان میگوید و اینکه چه قدر جذاب است...از هیکل بی نقصش تعریف میکند و دوست پسـ ـر های رنگارنگش...! سرخ میشوم از خجالت...این چه آهنگهاییست که گوش میدهد...؟ سعی میکنم واکنش نشان ندهم اما حس میکنم حرارت از گوشهایم بیرون میزند...این حرارت مرا آب میکند و ته گلویم خشک میشود! زن همچنان میخواند و آهنگ کم کم به جاهای باریک کشیده میشود و من حالت تهوع میگیرم از حرفهایی که برای اولین بار میشنوم و گوشهای داغم سوت میکشد…! راننده ی زانتیای سفید رنگ کناریمان چشمکی میزند و لبخند مضحکی روی لبـ ـهای بد فرمش مینشاند...بی شک چون سوار این ماشین لوکسم ادا و اطوار میریزد...اگر میدانست من در جنوبی ترین نقطه ی تهران زندگی میکنم از ده فرسخیم هم رد نمیشد...مادر گاهی راست میگفت عقل انسان های عامی به چشمشان است و بس! نمیدانم کدام طرف را نگاه کنم...؟سرم را تا چانه در یقه ام فرو میکنم و پلک میبندم...قلـ ـبم محکم به سیـ ـنه میکوبد و صدای تپش هایش بین کوبش های بلند موسیقی گم میشود... امیر: بعد از دریافت اجازه ی تیک آف از برج مراقبت، اهرم پاور را که در سمت راستم قرار دارد به آرامی به جلو فشار میدهم...این عمل دوران موتور را افزایش میدهد و باعث افزایش قدرت و متعاقبا سرعت میشود... کاملا با آرامش همراه با استیکی که سمت چپم قرار دارد هواپیمارا روی باند هدایت میکنم... کمک خلبان سرعت هواپیمارا که به هشتاد نات رسیده را اعلام میکند و من جوی استیک را به سمت خود میکشم تا هواپیمااز زمین کنده شود...تیک آف مهمترین مرحله ی پرواز است...دراین مرحله تمام هنر خلبان سنجیده میشود و مهارت پروازی خلبان در همین لحظه است! هواپیما که اوج میگیرد به پشتی صندلی تکیه میدهم و از پنجره ی کوچک کناریم نگاهی به شهر زیر پایم میندازم...چراغ هایی از همه رنگ شهر را در سیاهی شب زینت بخشیده و در دلم کورسوی امیدی برای پیدا کردن آیلار روشن است...الان زیر نور کدام چراغ شبش را روز میکند…؟ شاید هم درسیاهی شب به دنبال چراغ روشنی درخیابان ها پرسه میزند...؟شاید هم به دنبال سقفی یا شاید جایی برای خواب... افکار وحشتناکی را که به ذهنم هجوم میاورند پس میزنم و نگاهم را در کابین میچرخانم...فکرش هم دیوانه ام میکند... دخترک چموش گوشه ی کابین نشسته است و کتاب میخواند...گهگاهی هم انگشت اشاره اش را زیر مقنعه اش میبرد و با گوشش ور میرود... بی شک اختلاف فشار باعث گرفتگی گوشش شده... توقع این برخورد را نداشتم...اینکه هر رفتارم را به منظور خاصی برداشت میکند برایم عجیب است...نمیفهممش...سرخ و سفید شدنهایش را...درخود جمع شدنهایش را...نمیفهمم…!؟ اگر برای ارضای حس کنجکاویم نبود هرگز به دنبالش نمیرفتم اما انگار او برداشت دیگری کرده...  در کابین باز میشود...نگاهم را ازصورت بی حالتش میگیرم و به صورت غرق در آرایش مهماندار خیره میشوم...لبخند پررنگی میزند و نگین روی دندانش نمایان میشود...با عشوه سلام میکند و من فقط سر تکان میدهم...حالا سودا هم سر خم کرده و با کنجکاوی به مهماندار نگاه میکند... -مشکلی هست…؟ ابروهای نازکش را بهم نزدیک میکند و هرچه ناز دارد در صدایش میریزد... -نه آقای کامیاب...براتون قهوه آوردم!رفع خستگی میکنه


.. نگاه سودا روی صورتم مینشیند و من سنگینی نگاهش را حس میکنم اما سر برنمیگردانم...همانطور خیره اجزای صورت مهماندار را از نظر میگذرانم...جز بینی عمل کرده و سربالا و لبـ ـهای پرتز شده جذابیت دیگری ندارد البته اگر از اندام متعادلش فاکتور بگیریم! علاقه ی وافری به قهوه ندارم اما چای لذت بخش ترین نوشیدنیست...چای خور قهاری هستم و اگر روزی لب به چای نزنم از شدت سر درد دیوانه میشوم...همانطور جدی به مهماندار نگاه میکنم...تجربه ثابت کرده است مقابل این مدل زنان هرچه قدر در پوسته ی غرور فرو روی جذاب تر به نظر میرسی... -من قهوه دوست ندارم خانوم...ممنون رنگش میپرد و شانه هایش خم میشود...رد لبخند کمـ ـرنگی هم روی لبـ ـهای سودا مینشیند...زیر چشمی حواسم به همه جا هست... مهماندار سرش را کج میکند و چتری های قهوه ای رنگش روی صورتش میریزد... -حالا اینبارو امتحان کنین...خودم درست کردم...اسپشیال برای شما! اسپشیال را همچنان بالهجه تلفظ میکند که هرکه نداند خیال میکند او در ناف آمریکا اقامت دارد...مثلا با این الفاظ میخواهد انگلیسی بلد بودنش را به رخ بکشد...؟ عقیده دارم هر تعداد زبان هم بلد باشی باید هر کدام را جای خود استفاده کنی...اگر فارسی حرف میزنی به کار بردن لغات انگلیسی چه معنی دارد؟ پوزخند را نمیتوانم از روی لبـ ـهایم محو کنم... -متشکرم...گفتم که قهوه دوست ندارم...حالا هرکس درست کرده باشه طعم تلخش که عوض نمیشه! بالا و پایین شدن قفسه ی سیـ ـنه اش به خنده ام میندازد اما خودم را کنترل میکنم...بی هیچ حرفی از کابین بیرون میرود و اینبار صدای خنده ی سودا نگاهم را به سمتش میکشاند! بانگاه من سرش را پایین میندازد و دستش را جلوی دهانش میگیرد اما تکان خوردن شانه هایش خبر از ادامه ی خنده اش میدهد... -میشه بگی چی باعث خندت شده؟ دستی به مقنعه اش میکشد و سعی میکند خنده اش را مهار کند... -ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم ولی خیلی خوب حالشو گرفتین! ابرو بالا میندازم...فکر میکردم بابت آهنگ از من دلخور باشد اما انگار دل این دختر کوچولو بزرگ تر از این حرفهاست...! -ضایع شدن دیگرون خنده داره…؟ لبش را زیر دندانهایش فشار میدهد و لپهایش گل میندازد... -نه بخدا…!من فقط یاد یه چیزی افتادم همین! آهانی میگویم و به پایین خم میشوم...فلاسک کوچک چایم را برمیدارم و ماگ محبوبم را پر میکنم...همانطور که دستهایم را دور ماگ حـ ـلقه میکنم نیم نگاهی به سودا ی کنجکاو میندازم ومیگویم... -میخوری؟ گیج نگاهم میکند... -چی؟ نیشخندی کنج لبـ ـهایم مینشیند... -آب شنگولی... هینی میگوید و به ثانیه نمیکشد که ابروهایش بهم گره میخورد... -واقعا که... وسط حرفش میپرم...این دختر واقعا اینقدر ساده است؟ -چرا ترش میکنی؟خوب نیست یه دختر خانوم اینقدر زود جوش بیاره...آخه کجای دنیا دیدی خلبان حین پرواز الـ ـکل مصرف کنه؟اگه به عقل فسقلیت رجوع کنی متوجه میشی که خلاف قوانینه تازه تو ایران که دیگه وضع داغون تره…! ماگ را جلویش میگیرم... -چاییه…!حالا میخوری؟ شرمگین به گوشه ی مانتویش چنگ میزند و زیر لب \"نه\" میگوید... به پشتی صندلیم تکیه میدهم و ماگ را به لبـ ـهایم نزدیک میکنم... -میخواستی هم نمیدادم! مات به صورتم نگاه میکند و نیشخندم اوج میگیرد...تا او باشد برای من ناز نکند...حوصله ی نازکشی ندارم همانقدر که از تعارف متنفرم... دستش دوباره سمت گوشش میرود که میگویم... -اگه خمیازه بکشی گوشت باز میشه...اگرم نشد بینیتو محکم بگیر و بعد سعی کن نفس حبس شده تو سینتو از راه بینیت خارج کنی...این دیگه رد خور نداره سه سوت باز میشه! منتظر عکس العملش نمیمانم...چای راکه مینوشم به سمت فرمان هواپیما میچرخم و وضعیت را چک میکنم...هنگام فرود است...بعد از گرفتن اجازه ی فرود از برج مراقبت باتوجه به موقعیت نما های روی باند کاهش سرعت را شروع و فرود افزار را باز میکنم...کاهش ارتفاع برای من از سخت ترین مراحل پرواز است…! هواپیما که با موفقیت روی زمین مینشیند نفس عمیقی میکشم و بعد از گفتن دیالوگ های همیشگی کمـ ـربندم را باز میکنم   مادر بزرگ با گیس های حنایی رنگش مقابل تلویزیون نشسته است و طبق عادت همیشگی اش بین دو شبکه ی موجود در رفت و آمد...بدیش این است که کنترلی وجود ندارد و من مجبورم ماتحتم را تکان دهم و چند قدمی راه بروم تا بلکه ناله ی \"ستاره آی ستاره\"ی پسرک بد صدا را عوض کنم و بزنم آن ور تر تا سه تا بوق معروف آژیر شیمیایی را بشنویم و طفل معصوم هایی را ببینیم که هنوز بلد نبودند دستمال خیس بگیرند جلوی بینیشان برای همین سرتاپا تاول زده بودند و بیشتر تاول ها ترکیده و آبشان راه افتاده بود روی بدنهای نحیف و استخوانیشان و بعد سرازیر شده بود روی خاک و گل درست کرده بود دور جنازه های بیگناهشان... مادر بزرگ حالش بد میشود از بمب و موشک و خون ریزی و قلبش درد میگیرد...باز بلند میشوم و با همان انگشتهای کوچکم شبکه را عوض میکنم بلکه پسرک پرسیدن آدرس پدر را از ستاره بی خیال شده باشد ولی زهی خیال باطل...پسرک همچنان با صدایی سوزناک که معلوم نبود چه قدر رویش تمرین کرده، می نالید… ستاره آی ستاره، پولک ابر پاره، بهم بگو وقتی که خواب نبودی، بابام رو تو ندیدی ی ی ی.. دلم میگیرد از سوز صدایش و مادر بزرگ باگوشه ی روسریش اشک هایش را پاک میکند و هق هقش در گلو گم میشود... باز از جا بلند میشوم که شبکه را عوض کنم بلکه گلی،بلبلی، آوازی نشان دهد که مادر چادر به سر نگاهی به من میندازد و بعد خیره ی آیلار یک ماهه میشود که با چشم های بسته کنار چراغ علاء الدین خوابش برده...به سمت من قدم برمیدارد و خم میشود بـ ـوسه ای روی گونه ام میکارد و اشکش از چشمهای بی نهایت سیاهش جاری میشود و روی گونه ی برجسته اش قوس برمیدارد و در آخر خیسیش کف دستم را لمس میکند...من مات و حیران خیره ی اشک ریختن هایش هستم و هق هق های مادربزرگ که حالا تبدیل به ضجه هایی شده دل خراش...کنار گوشم آرام میگوید\"مراقب آیلار باش...\" و فاصله میگیرد و میرود...و من همچنان در بهتی غلیظ غلت میزنم و ته دلم حس میکنم این رفتن آمدنی ندارد و این چشمهای خیس حکایت جدایی بی انتهاست... فریاد مادر بزرگ که با گریه ی آیلار در هم می آمیزد به خودم می آیم و به سمت پنجره هجوم میبرم...میبینمش سوار پاترول سیاه رنگی میشود و نگاهم سمت مرد پشت فرمان پرواز میکند با آن کلاه شاپو و سبیل چخماخیش هیبتی بسی ترسناک دارد...چهرهوی پدر در ذهنم پررنگ میشود با آن قد بلند و هیکل استخوانیش تمام دنیای من بود...تنها قهرمان زندگیم...چشمهای پراز اشکش پشت شیشه ی اتوبـ ـوس عازم خط مقدم جلوی چشمهایم رژه میرود و نگاه غمدارش خنجر میکشد به تمام کودکانه هایم و غیرت کودکیم قد میکشد و رگ گردنم باد میکند...دندانهایم کیپ هم میشود و الان پتانسیل این را دارم که گردن آن مرد چاق بدقیافه را بشکنم ولی ماشین حرکت میکند و مادر دور میشود...قد فرسنگ ها از من دور میشود...و من در همین دور میمانم و در غار تنهایی ام فرو میروم... یکهو برق میرود و صدای آژیر قرمز پخش میشود از بلندگوهای خیابان و رفتن مادر در همهمه دویدن مردم به سمت پناهگاه گم میشود... چشم از پنجره میگیرم و به سمت آیلار هجوم میبرم...مادر بزرگ و اشکهایش در پستوی خانه میمانند و من همانطور که آیلار را در آغـ ـوش دارم به سمت زیر زمین میدوم و صدای شکسته شدن دلم را میشنوم... مادر رفت با آن مرد غریبه...عراقی ها آمدند...پدر میجنگد...آیلار شیر میخواهد و من...! تمام شد او شعلهور بشر روی خوش ندید از همان روز نان گران شد زخم جنگ کرم گذاشت کف دست آدمها هوا گرفته بود قلب من خاکستری میتپید میلرزم از ترس آوار شدن این خانه روی سرم و نیامدن مادر...میلرزم ازترس ناتوانی در امانت داری...میلرزم از ترس شبهای تنهایی و فکر میکنم آیا این شبها هم میگذرد؟ میگذرد شبهایی که لالایی مادر خواب را به چشمانم هدیه نمیکند...؟ کسی تکانم میدهد و من همچنان آیلار را در آغـ ـوش نگه میدارم...سرم به دوران می افتد و من آیلار را به عراقی ها نمیدهم...صدایی نامم را میخواند و من امانت داری میکنم...در آن تاریکی زیر زمین بین دبه های ترشی فرو میروم و چانه ی لرزانم را در یقه ام فرو میکنم... صدا بلند تر میشود و واضح تر...آبی روی صورتم ریخته میشود و من از خواب میپرم... -آقای کامیاب داشتین خواب میدیدین…؟خوبین؟ با سیـ ـنه ای که بالا و پایین میپرد و قطرات عرقی که در تیره ی کمـ ـرم سر میخوردند و فقط یک چیز به ذهنم هجوم میاورد...آیلار را عراقی های بیگانه از من نگرفتند...ایرانی های آشنا آیلار را از من ربودند…!  






بانک رمان در گوگل پلی