خروج از ماتریکس ....
باد سختی که میوزید باران و سرما را مخلوط میکرد و بر صورت دخترک میپاشید. از فرط خستگی و درماندگی بر تیرک چوبی و کج چراغ برق سر گذر ، تکیه زد. موی سیاه و خیسش را با دستان لرزان از جلوی چشمانش کنار زد و آرام بازگشت به پشت سرش نیم نگاهی انداخته و آه غم انگیزی کشید ، آنگاه سمت پل باریک و زهوار در رفته ی شهر رفت ، و در نیمه ی مسیر پل ، ایستاد . دیگر به اطرافش توجهی نداشت. گویی به نقطه ای نامعلوم از زیر پایش مات و مبهوت خیره مانده بود . شاید به مرور هرآنچه گذشت میپرداخت. جریان سرکش و شدید آب رودخانه را از درز بین چوب های کف پل میدید.
...
دخترک تصمیمش را گرفته بود . خسته بود از خستگی های ناتمام . از تداخل جبر جغرافیایی و بخت و اقبال بد و زاده شدن در خانواده ای فقیر و دچار تعصبات خشک و تند ، دخترک یک نکته را میدانست ، ایمان داشت . مثل روز برایش روشن بود . او دختری بود که در یک اشتباه ژنتیکی در دوران جنینی به غلط در کالبد پسرانه زاده شده بود .
عاقبت سرریز از خشم و سرخوردگی ، مشتش را گره کرد و در دره ای از ناباوری ها سقوط کرد . از حفاظ پل بالا رفت و دستانش را همچون صلیبی باز نمود . چشمانش را بست . و بی اختیار به یاد صحنه ای از سکانس برتر فیلم تایتانیک افتاد. لبخندی از سر رضایت بر چهره اش ماسیده شد. و .....
در لحظه ای تلخ ، انجام داد آنچه را که نباید ...
چه حیف....
کاش دوستی ، مرهمی ، سنگ صبوری ، ناجی و یا همدمی داشت و به هر طریقی کمکش مینمود. یا اینکه لااقل رودخانه بستری نرم همچون پر قوی میشد و او را در آغوش میکشید و مجدد به دنیا پس و روزگار پس میداد او را. چه میدانم شاید ..... و شاید های دیگر .... کاش و کاش های بیشتر . ...
و اما در زمانی نه چندان پیشتر و در مکانی از همین سرزمین در حوالی نصف جهان یا بلکه همان اصفهان یکروز آفتابی و هوای خوش و عطر نسیم خوش بهاری :
دو دختر نوجوان ، دانش آموز دبیرستان هستند یا که بلکه کمتر . نمیدانم. توفیقی هم ندارد .
دست در دست یکدیگر ، سرمست و مدهوش از انرژی و طراوت هستند ، طوری گره خورده دستانشان که گویی هیچ کس و هیچ اتفاقی در کائنات قادر به جدا کردن شان نیست. آنچنان خوشحال و شاد هستند که قدم هایشان به یاد دوران کودکی ، بشکل له له کنان در آمده. لحظه ای تصمیم میگیرند تا لحظه ی ناب دوستی شان را با دیگران به اشتراک گذارند. دو دختر لحظه ای مکث و سپس شروع به ضبط تصویر از خود میکنند. لبخند از لبانشان جدا نمیشود. گویی از اوج خوشبختی در عالم رویا بسر میبرند. آنان از پلکان های پر تعداد آپارتمان بالا میروند ، تا طبقه ی آخر. و سپس پله های چوبی نردبان کوچک. و از آنجا بر روی بام.
در لحظه ای عجیب و حیرت انگیز ، آنان همزمان و با هم از لبه ی بام ....
چ حیف. ....
کاش پرواز بلد بودند. ...
خب کاش و کاش های بیشتر
اگر و اما و بلکه اما و اگر های بی ثمر
در سمت غرب سرزمین مادری و مام وطن ، لرستان و لر های غیور و مهربان سرگرم کار و زندگی ، بیخبر از روبرو ______
دخترک پس از انتظاری کوتاه پسرک را از دور مشاهده میکند، بی اختیار و شتابزده سمتش میدود . پسرک چند سالی از او کوچک تر است. ولی ظاهرا مجنون قصه ها اینبار ، لیلی در آمده . یا بعبارتی مجنون ترین لیلای شهر به پسرک محبوبش میرسد. آنان از ازدواج منع شده اند. اما نقشه ای در سر دارند. نمیدانم فکر کدامشان است. ولی هردو موافق هستند.
سوار خودروی سواری میشوند، به خارج شهر و محدوده ی سد بزرگ میرسند. مچ دستانشان را به هم با یک شال میبندند. و بوسه عشق ، آخرین کلام بین شان است و سپس ....
چه حیف...
کاش شنا بلد بودند....
______
اینها همگی حقیقت بودند و چه حیف...
_____
اینجا ایران است
و من سیاهنما نیستم.
بلکه به زوایای تاریک جامعه و حوادث تلخی اشاره میکنم که برایم عجیب و غیر قابل توجیه هستند .
چگونه یک مغز حاضر میشود فرمانی مبنی بر از بین بردن خودش را بدهد؟
چگونه یک موجود زنده با میل خود و دلخواه و از تمام وجود لبخند به لب دست در دست یار و دوست خود ، سمت یک فرجام عجیب میرود و حتی در اوج ناباوری جرات و شهامت و شاید حماقت انجام آن تصمیم عجیب را هم داشته و یک پایان تلخ را اکران میکند.
اینجا چخبر است ؟
خودکشی پدیده ای جدید نیست.
ولی منظور و مبحث این مطلب خودکشی نیست.
بلکه سبک خاص و بی سابقه ای از خودکشی است که مرگ در اوج رضایت و شادمانی و همراه یار و مراد دلش است. آنان نه سابقه ی اعتیاد به مخدر را داشتند و نه کالبد شکافی چنین امری را مطرح کرده . بلکه در عقل سلیم و روحیه ای خوب و شادمان میروند و خود را از ماتریکس تکرار روزگار خارج میکنند.
شاید آنان چیزی پی برده اند که ما نه....
شاید ....
شاید....
شاید های دیگر.
خودکشی در عقل سلیم و روز معمولی از زندگی . بدون غم و غصه و یا محرک مغزی و یا بی مصرف قرص روانگردان و یا شکست عشقی و یا افسردگی ، پدیده ای عجیب و جدید است که کماکان کسی بدان توجه نکرده.
سرزمینی که حداقل های پوشاک خوراک مسکن تحصیل شغل و درآمد و یا حتی مسافرت و تفریح سالم و یا امید به آینده در آن به سختی مهیا میشود دیگر جایی برای سلامت و بهداشت روح و روان نمیماند در زندگی.
کسی به بهداشت روح و روان توجه نمیکند.
تک بوعدی و محدود شده اند مردمان درگیر با جبر . مرغ شان یک پا دارد . لجباز و بی منطق. پی جنگیدن با هم. اکثرا هم خودی از پشت دشنه بر خویش زده. خویشتن خویش درمانده تر از پیش. هرچه تیشه بوده از خویش و هم قوم و کیش بوده بر ریشه ی اقوام ایرانی.
و همواره میشکستند درختی را ، میشکستند همان هایی که روزگاری زیر سایبانش می نشستند .
ما مردمان بدی نیستیم ولی بر خوب بودنمان اصرار و بی اعتنا بر کمبود ها و کاستی های فرهنگی و رفتاری شده ایم. پر از اشکال و قابل نقد . البته نقد سازنده .
بداهه . شین
۵۸۵۹۸۳۱۱۰۵۳۹۱۷۷۴
باد سختی که میوزید باران و سرما را مخلوط میکرد و بر صورت دخترک میپاشید. از فرط خستگی و درماندگی بر تیرک چوبی و کج چراغ برق سر گذر ، تکیه زد. موی سیاه و خیسش را با دستان لرزان از جلوی چشمانش کنار زد و آرام بازگشت به پشت سرش نیم نگاهی انداخته و آه غم انگیزی کشید ، آنگاه سمت پل باریک و زهوار در رفته ی شهر رفت ، و در نیمه ی مسیر پل ، ایستاد . دیگر به اطرافش توجهی نداشت. گویی به نقطه ای نامعلوم از زیر پایش مات و مبهوت خیره مانده بود . شاید به مرور هرآنچه گذشت میپرداخت. جریان سرکش و شدید آب رودخانه را از درز بین چوب های کف پل میدید.
...
دخترک تصمیمش را گرفته بود . خسته بود از خستگی های ناتمام . از تداخل جبر جغرافیایی و بخت و اقبال بد و زاده شدن در خانواده ای فقیر و دچار تعصبات خشک و تند ، دخترک یک نکته را میدانست ، ایمان داشت . مثل روز برایش روشن بود . او دختری بود که در یک اشتباه ژنتیکی در دوران جنینی به غلط در کالبد پسرانه زاده شده بود .
عاقبت سرریز از خشم و سرخوردگی ، مشتش را گره کرد و در دره ای از ناباوری ها سقوط کرد . از حفاظ پل بالا رفت و دستانش را همچون صلیبی باز نمود . چشمانش را بست . و بی اختیار به یاد صحنه ای از سکانس برتر فیلم تایتانیک افتاد. لبخندی از سر رضایت بر چهره اش ماسیده شد. و .....
در لحظه ای تلخ ، انجام داد آنچه را که نباید ...
چه حیف....
کاش دوستی ، مرهمی ، سنگ صبوری ، ناجی و یا همدمی داشت و به هر طریقی کمکش مینمود. یا اینکه لااقل رودخانه بستری نرم همچون پر قوی میشد و او را در آغوش میکشید و مجدد به دنیا پس و روزگار پس میداد او را. چه میدانم شاید ..... و شاید های دیگر .... کاش و کاش های بیشتر . ...
و اما در زمانی نه چندان پیشتر و در مکانی از همین سرزمین در حوالی نصف جهان یا بلکه همان اصفهان یکروز آفتابی و هوای خوش و عطر نسیم خوش بهاری :
دو دختر نوجوان ، دانش آموز دبیرستان هستند یا که بلکه کمتر . نمیدانم. توفیقی هم ندارد .
دست در دست یکدیگر ، سرمست و مدهوش از انرژی و طراوت هستند ، طوری گره خورده دستانشان که گویی هیچ کس و هیچ اتفاقی در کائنات قادر به جدا کردن شان نیست. آنچنان خوشحال و شاد هستند که قدم هایشان به یاد دوران کودکی ، بشکل له له کنان در آمده. لحظه ای تصمیم میگیرند تا لحظه ی ناب دوستی شان را با دیگران به اشتراک گذارند. دو دختر لحظه ای مکث و سپس شروع به ضبط تصویر از خود میکنند. لبخند از لبانشان جدا نمیشود. گویی از اوج خوشبختی در عالم رویا بسر میبرند. آنان از پلکان های پر تعداد آپارتمان بالا میروند ، تا طبقه ی آخر. و سپس پله های چوبی نردبان کوچک. و از آنجا بر روی بام.
در لحظه ای عجیب و حیرت انگیز ، آنان همزمان و با هم از لبه ی بام ....
چ حیف. ....
کاش پرواز بلد بودند. ...
خب کاش و کاش های بیشتر
اگر و اما و بلکه اما و اگر های بی ثمر
در سمت غرب سرزمین مادری و مام وطن ، لرستان و لر های غیور و مهربان سرگرم کار و زندگی ، بیخبر از روبرو ______
دخترک پس از انتظاری کوتاه پسرک را از دور مشاهده میکند، بی اختیار و شتابزده سمتش میدود . پسرک چند سالی از او کوچک تر است. ولی ظاهرا مجنون قصه ها اینبار ، لیلی در آمده . یا بعبارتی مجنون ترین لیلای شهر به پسرک محبوبش میرسد. آنان از ازدواج منع شده اند. اما نقشه ای در سر دارند. نمیدانم فکر کدامشان است. ولی هردو موافق هستند.
سوار خودروی سواری میشوند، به خارج شهر و محدوده ی سد بزرگ میرسند. مچ دستانشان را به هم با یک شال میبندند. و بوسه عشق ، آخرین کلام بین شان است و سپس ....
چه حیف...
کاش شنا بلد بودند....
______
اینها همگی حقیقت بودند و چه حیف...
_____
اینجا ایران است
و من سیاهنما نیستم.
بلکه به زوایای تاریک جامعه و حوادث تلخی اشاره میکنم که برایم عجیب و غیر قابل توجیه هستند .
چگونه یک مغز حاضر میشود فرمانی مبنی بر از بین بردن خودش را بدهد؟
چگونه یک موجود زنده با میل خود و دلخواه و از تمام وجود لبخند به لب دست در دست یار و دوست خود ، سمت یک فرجام عجیب میرود و حتی در اوج ناباوری جرات و شهامت و شاید حماقت انجام آن تصمیم عجیب را هم داشته و یک پایان تلخ را اکران میکند.
اینجا چخبر است ؟
خودکشی پدیده ای جدید نیست.
ولی منظور و مبحث این مطلب خودکشی نیست.
بلکه سبک خاص و بی سابقه ای از خودکشی است که مرگ در اوج رضایت و شادمانی و همراه یار و مراد دلش است. آنان نه سابقه ی اعتیاد به مخدر را داشتند و نه کالبد شکافی چنین امری را مطرح کرده . بلکه در عقل سلیم و روحیه ای خوب و شادمان میروند و خود را از ماتریکس تکرار روزگار خارج میکنند.
شاید آنان چیزی پی برده اند که ما نه....
شاید ....
شاید....
شاید های دیگر.
خودکشی در عقل سلیم و روز معمولی از زندگی . بدون غم و غصه و یا محرک مغزی و یا بی مصرف قرص روانگردان و یا شکست عشقی و یا افسردگی ، پدیده ای عجیب و جدید است که کماکان کسی بدان توجه نکرده.
سرزمینی که حداقل های پوشاک خوراک مسکن تحصیل شغل و درآمد و یا حتی مسافرت و تفریح سالم و یا امید به آینده در آن به سختی مهیا میشود دیگر جایی برای سلامت و بهداشت روح و روان نمیماند در زندگی.
کسی به بهداشت روح و روان توجه نمیکند.
تک بوعدی و محدود شده اند مردمان درگیر با جبر . مرغ شان یک پا دارد . لجباز و بی منطق. پی جنگیدن با هم. اکثرا هم خودی از پشت دشنه بر خویش زده. خویشتن خویش درمانده تر از پیش. هرچه تیشه بوده از خویش و هم قوم و کیش بوده بر ریشه ی اقوام ایرانی.
و همواره میشکستند درختی را ، میشکستند همان هایی که روزگاری زیر سایبانش می نشستند .
ما مردمان بدی نیستیم ولی بر خوب بودنمان اصرار و بی اعتنا بر کمبود ها و کاستی های فرهنگی و رفتاری شده ایم. پر از اشکال و قابل نقد . البته نقد سازنده .
بداهه . شین
۵۸۵۹۸۳۱۱۰۵۳۹۱۷۷۴