دلنوشته های بی مخاطب از شهروز براری صیقلانی. دلنویس خیس بعضی روزها، بعضی وقتها، ساعتها، لحظهها، آنقدر خستهای، آنقدر پری، آنقدر ابری هستی که بارانی شدن را به انتظار مینشینی.
آن وقت، مینشینی پشت پنجره دلت و چشم به آسمان ابری میدوزی. در شهر شمالی من ، فاصله ی دو باران را ، سکوت ناودان ها پر میکنند و ممتد های بی پایان میبارد این سقف اسمان .
می نشینی و دستت را زیر چانهات میزنی، نه از بیحوصلگی. دستت را زیر چانهات می زنی تا سرت بالا بماند.
می نشینی و تکیهات را به پشتی یک صندلی میدهی، نه از خستگی. تکیه میدهی تا کمرت خم نشود. تا خم نشود زیر بار نامردمیها، تا خم نشوی زیر سنگینی نگاههای نادوستان، تا نشکنی زیر آوار سنگین حرفهایی که کوهها را به زیر میآورند.
بعضی روزها، بعضی وقتها، ساعتها، لحظهها، آنقدر خستهای و آنقدر سرما را حس میکنی که میپنداری همین حالا از درون منجمد میشوی.
سرمای رفتارهای سرد و بیروح، سرمای حرفهای سرد و بیمغز، سرمای آدمهای یخی، آنها که از گرمای محبت تهی شدهاند، آنها که شک میکنی اصلاً میتوان آدم نامشان نهاد یا نه!
آن وقت مینشینی پشت پنجره دلت و چشمانت، مات و منجمد خیره میشوند به آسمان ابری.
مینشینی و باز هم میلرزی از حرفهای سردی که تا عمق وجودت نفوذ کردهاند.
مینشینی و میلرزی، اما عرقی بر پیشانیت مینشیند که به تعجبت وا میدارد. از خودت میپرسی این سرما کجا و این گر گرفتن کجا؟ بعد از خودت میپرسی اصلاً حالا کدام فصل و کدام ماه است؟ زمستانی سرد است یا تابستانی گرم؟
فکر میکنی، اما پاسخ سؤالت را نمییابی. تاریخ را گم کردهای گویا. خوب که فکر میکنی، میبینی خودت را هم گم کردهای.
میخواهی بدانی کجایی؟ نگاهت را میچرخانی، می بینی، اما نمیدانی.
باز هم به این فکر میکنی که این آدمهای یخی با زندگیها چه میکنند؟
با دیگران، با آنها که دور و برشان هستند. آنها که باید نفس بکشند، اما سرمای فضای اطراف، ریههای شان را منجمد میکند. به همه اینها فکر میکنی، اما خودت را نمییابی.
میترسی که قلب تو هم یخ زده باشد. از فکرش هم غصهای سنگین همه وجودت را پر میکند. آن وقت مینشینی پشت پنجره دلت و باران را تماشا میکنی. آسمان چشمت میبارد. حالا هق هق باران را میشنوی. ★
بی م
هق هق باران را که میشنوی، هم سبک میشوی هم دلت کمی گرم میشود. دلت به تپش می افتد و بفکر فرو میروی ، چون میفهمی که هنوز آدم یخی نشدهای
نمیدانم که تا به حال این چنین شدهاید؟ پشت پنجره دلتان به انتظار نشستهاید؟ اینقدر بارانی، اینقدر دلگیر؟
اگر شدهاید که این حال و هوا را می شناسید و باورش دارید.
حال و هوایی که درمسیر زندگی، گاه به سراغ من و شما هم می آید.
می آید، نه یک بار و دو بار، گاه و بیگاه می آید، اما آنچه مهم است و نباید فراموشش کنیم آن که نباید بگذاریم این هوای بارانی، زمان زیادی مهمان خانه دل ما باشد. این حالات به سراغ ما میآیند، چون اینها هم قاچهایی از زندگی هستند. به سراغمان میآیند، چون ما آدمیم. آدم هم دلش میگیرد، اما این حالات در زندگی اصل نیستند.
کسی، جایی گفته بود که شادیهای زندگی فاصله دو غم هستند،.چرا این فاصله را جور دیگر نبینیم؟ نمیتوان گفت که غمهای زندگی، فاصله دو شادی هستند؟
آن که باید در زندگی من و تو اصل باشد، شاد بودن، مهر ورزیدن، به پیش رفتن، کمال خواهی و همه فضیلتهایی است که همه انسانها دوستشان دارند و صاحبانشان را محترم میدارند.
اگر گاهی آسمان دل و چشممان بارانی میشود، سرچشمه در همین خوبیها دارد. ما آدمیم و آدمها از دیدن نامردمیها دلشان میگیرد. آدمها از نابرابری غمگین میشوند. آدمها از تعصبهای بیجا، از بیاخلاقیها، از... حیران میشوند، اما این حیرانی نباید ما را در گل دنیا بخشکاند.
ما باید پیش رویم، باید رشد کنیم، باید گام برداریم، باید زندگی کرد، باید ساخت و برای رسیدن به همه اینها ابتدا باید آموخت و آموزاند.
ما همه باید، آموزگاری باشیم که در حد توان، کلامی، درسی، کتابی را به دیگری بیاموزیم.
اگر به دنبال زندگی بهتر هستیم، اگر سعادت فرزندانمان را میخواهیم، اگر پیشرفت را به انتظار نشستهایم، باید یک گام پیش رویم و یک گام به پیش بریم، هر کس هرگونه که میتواند. فقط پیش باید رفت تا که مرداب نشد . به امید رسیدن به دریا پیش باید رفت همچون چشمه ای باریک و کم عمق که از قله کوه جریان میگیرد وهر چه پیش میرود جان گرفته و قوی تر میشود، گاه طغیان میکند گاه شتابان و گاه لنگ مانند ارام و باوقار پیش میرود ، اما هر چه است رودخانه تا وقتی زنده است که پیش برود .
Normal 0 false Shin Brari
.
وااا کتاب کفرنامه غیر قانونی و غیر مجازه چرا شما داری؟ یکم از محتواش بگید خب! چرا ممنوعه؟ مگه کابوک کی بود.