از اینکه در خدذمت شمام و قراره منو تحمل کنید چه حس غریبی دارم ، ، یکم از خودم بگم تا بلکه یخ تون ذوب
بشه. اگر ..اکنون در چنین جایگاهی هستم و شما نیز در مقابل من نشستید دال بر برتری بنده نیست. اینکه هزار تا روايت و عنوان دهن پر کن پشت سرمه دال بر موفقیت من نیست . اعتراف میکنم که من همیشه بطور تصادفی و از سر خوش شانسی ب موفقیت دست یافتم . وگرنه بعید میدونم سزاوار این همه تاعهریف تمجید باشم . من خوش شانسم . مثلا ابله مورقان گرفتم و فقط سه تا جوش زدم. یا که توی تصادف مهیبم ، بهار با تقدیر زدذ به تقویمم. ولی زنده موندم و شکست عشقی خوردم زمین خوردم ولی باز تک و تنها ایستادم روی جفت پاهام و دیدم پرچم روی زمین و خاک شده ، پس تلاش کردم و جنگیدم و از هجران ک گذشتم پیروز شدم و ساعی پرچم رو برداشتم و کوبیدم به سقف . شما
گوشت با منه دیگه!؟. مکه نه؟... من شهروز . پسرکی با آرزوهای بزرگ . از اولش ک نبودم . بلکه از سر بخت خوش از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب های ، هوی است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ میخورد.
هر صفحهای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من میپرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه میدانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقهها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمیداشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشدهاش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجیاش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟
یخ ها ذوب شد ؟ دهان ها چرا بازه؟ فک ها چرا افتاده؟ اوه ظاهرا کلاس رو اشتباه اومدم ،