داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

من در زندگی معجزه دیده ام .  اما یستگی دارد شما تصورتان از  معجزه چه باشد ؟   من  اولین بار در  دو سالگی در  روی بالکن سوار تاب کودک بودم و مادرم همزمان با حل کردن جدول ، مرا تاب میداد  و همچنین تلفنی مشغول غیبت کردن بود که ناگهان از طبقه چهارم اپارتمان   طناب تاب از آویز در امد و من به پرواز در آمدم  اما؟..   پرواز؟ بی پر؟... بی بال؟..   شاید بهتر است بگویم  سقوط ازاد... 
من خیلی  بی خیال و سرخوش و شادمان سقوط کردم و بدون برداشتن حتی یک خراش زنده و سالم ماندم .البته دکه ی سبزی فروشی مادر اقافریبرز  که برویش آفتاده بودم  خراب شده بود .  و مادر اقا فریبرز هم که از کمر شکسته بود و سرپا شبها میخوابید ، چون کل اندامش را با داربست سرپا نگه داشته بودن و خرج زندگیش نیز به گردن اقا فریبرز افتاده بود . 
  من خوش شانسم 
 مثلا در سه سالگی دستم لای درب ماشین ماند و تمامی انگشتانم به کمک بخیه و پیوند توسط دکتر  نوربالا  به هم وصل شد  اما بیمه هیچ دیه و یا خثارتی نداد ، زیرا  ماشین  برای پدرم بود  ، و تمام معادلات مالی پدرم بر هم ریخت و نقش بر اب شد .  من همیشه خوش شانسم  ،
 مثلا  ابله گرفتم ، و فقط سه تا جوش زدم  یاکه توی تصادف مهیبم ، بهار دنده عقب زد به من ، و من زنده باقی موندم ، پرچم لعنتیم رو کوبیدم به سقف.   . شما گوشتون با منه دیگه!!...نه؟... 
در شش سالگی با تفنگ کلت کمری دوست  پدرم  که پلیس  بود  به پای خودم شلیک کردم و گلوله از فاصله ی دو انگشت بزرگ پایم رد شد و در عوض چون طبقه ی دوبلکس یک کلبه ی چوبی ایستاده بودم  گلوله در طبقه پایین به  باسن اقا خلیل اصابت کرد و  باقی قضایا
 .  من در کودکی مریض هم  خیلی  میشدم مادره کم سواد و عزیزم بجای دکتر ، مرا پیش رمال و جادو گر میبرد ،  تا هفت سالگی از بس که کاغذهای دعا و سرکتاب و طلسم شکن و دعای رفع بی بختی را درون نعلبکی اب گرفته و داده بودند خورده بودم که  به مرور  در این زمینه متخصص و  کارشناس تجربی شده بودم و از طعم اب درون نعلبکی میتوانستم بگویم که ان دعا را کدام رمال و یا جادوگر و یا  فالگیر نوشته و دعا در چه زمینه ای هست . خخخ
خب البته از سر تجربه ی فشرده در سن کم. و تکرار مکررات یاد گرفته بودم ان اب نعلبکی که رنگش  به ابی میزند. یقینن دعای رفع بی بختی ست. چون از بس که طولانی بود که پشت و روی کاغذ را پر از واژه و کلمه میکرد  و خب جوهر در اب ولرم نعلبکی پخش میشد و. اب نعلبکی به رنگ جوهر در می امد .    
خلاصه سر تان را درد نمی اورم. من تا به هفت سالگی. از بس جوهر خودکار و یا جوهر نبات خوشنویسی  رمال ها را نوشیده بودم که در هفت سالگی  اگر توف میکردم ،توف من سبز یا ابی رنگ بود و هم کلاسی هایم  مرا با مداد رنگی. اشتباه میگرفتند .  *****************هفت سالگی *************
از شوخی بگذریم 
اول دبستان.  کلاس ما شلوغ و تنگ بود  بیش از پنجاه نفر بودیم . و اقای معلم به من توجه نمیکرد و هممسیر و همسایه ی ما بود  و  قصد ازدواج با دختر ترشیده ی زهرا رختشور را داشت  و جشن نامزدی اش. در راه بود ...  من از  درخچه ها و نهال های  حاشیه ی پیاده رو  همیشه  خوشم  می امد و نگران بودم که نکند  با ورود به مهرماه  و پاییز  انان  زرد  شوند ،  ،من همیشه  از نان سنگک بیشتر خوشم می امد تا نان لواش ....
اولین بیست را که گرفتم. چنان مست و مدهوشش شدم . که تمام مسیر بازگشت تا به خانه  را دفتر املا را باز کرده و جلوی چشمانم گرفته و خیره به عدد بیست بودم که صدای ترمز ماشین و جیغ اسفالت از  داغ دست ساییده شدن و اصطحکاک لاستیک یک کامیون   دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد    . 
راننده ی بیچاره بخاطر انکه مرا زیر نگذارد  فرمان را سمت پیاده رو چرخانده بود و  تعداد زیادی از همکلاسی هایم ا زیر گذاشته و  از دکه ی اقا فریبرز هم رد شده بود  و انرا با خاک یکسان کرده بود  سپس چند درختچه رو زیر کرده بود و  وارد صف نانوایی سنگگ شده بود.     اما من خوشحال بودم چون بیست گرفته بودم. ولی  در اصل. زحمت را راننده ی کامیون کشیده بود و از فردای انروز.  کلاسمان خلوت بود و در هر نیمکت سه نفره تنها یک نفر مینشستیم زیرا قاب عکس باقیه افراد غایب با نوار مشکی  بالای تخت تابلو خورده بود. بعلاوه عکس اقای معلم در وسط شان . 
     و صف نانوایی نیز. هرگز شلوغ نبود زیرا مردم  نان لواش را ترجیح میدادند تا زنده بمانند  و دکه اقا فریبرز نیز  تا مدتها همانگونه  نقش بر زمین بود و اقا فریبرز که لحظه ی سانحه بیرون درب دکه خم شده بود تا سر نوشابه ای را بردارد  تنها از ناحیه. باسن دچار شکستگی شده بود و شبهای زیادی را ناچار کنار مادر پیرش  سرپا میخوابید   و بعدها روز مزد  میرفت و  کارگری میکرد   

 چند هجله ی زیبا نیز در جای درخچه های شکسته شده  گذارده بودند که عکس های دوستان پدرم را نمیدانم چرا زده بودند ،   و دیگری نیز عکس معلممان . هرگز نفهمیدم چرا معلممان غیبت طولانی کرد و اخرش معلم جدیدی امد که بعد از تعطیلی مدرسه هرگز پشت سرم  راه نمیرفت .   و کل محله و نیمی از شهر را دور میزد تا هممسیرم نشود . 
مدرسه مان سه طبقه بود و قدیمی ، ناودان قطور و فلزی زنگار زده ای داشت به ارتفاع سه طبقه    . ناودان زهوار در رفته بود  اما با این جال بلطف  بصت های  کج و شکسته ای به دیوار  تکیه زده بود .  به ازای هر طبقه یک واصل و بست  فلزی  ناودان را به دیوار متصل و ثابت سرپا نگه داشته بود .  من از همان کودکی به امور فنی و پیچ و مهره علاقه داشتم  .  زنگ تفریح معمولا   ناظم مدرسه یک کت پاره و وصله پینه ای تن میکرد ، که  به لطف پدرم با عنوان تشکر از او که مرا اخراج نکرده بود بدلیل  مشتی که به معلمم زده بودم  یک کت و شلوار شیک و نو و مجلسی  هدیه گرفته بود و برای اولین بار تن کرده بود ، ان روز نیز من دیکته را بیست شده بودم ولی معلم دفتر دیکته را به من نمیداد تا خدای ناکرده باز حادثه ی پیش تکرار نشود. او میگفت اگر  از حوادث تجربه کسب نکنیم هرگز ادم نمیشویم و از طرفی نیز  میترسید باز حادثه تکرار و کل کلاس منقرض شوند .    به همین دلیل از بیست گرفتن من همگی ترس واهمه داشتند و ان روز بارانی من کنار ناودان  ایستاده بودم و به شیک بودن کت و شلوار  ناظم خیره بودم و او فاصله ی بسیاری تا من داشت. 
و من بی اراده پیچ بصت اخر ناودان فلزی را از دیوار  کشیدم بیرون تا چک کنم که چرا فراش مدرسه بجای پیچ انرا میخ زده به دیوار ،  من محو میخی بودم که از دیوار کشیده بودم بیرون و تازه فهمیده بودم که ان پیچ نیست. بلکه میخ است  که ناودان به ارتفاع سه طبقه با جنس فلز و جداره قطورش سقوط کرد ومستقیم بر سر اقای ناظم خورد.  من هم نگاهی به میخ درون دستم کردم و نگاهی به  کت و شلوار خونی ناظم و صدای زنگ تفریح به منزله ی پایان بصدا در امد و من سر کلاس رفتم .  
بیچاره خدا رحمتش کنند. با اهدای اعضایش بعد مرگ مغزی به افراد زیادی خیر و کمک رساند .  هرگز نفهمیدم چرا ناودان سقوط کرد .      از ان پس تعهد دادم که زنگ های تفریح به هیچ کدام از ناودان های مدرسه نزدیک نشوم.     
ثلث اول تمام نشده بود که مدرسه مان بیش از بیست دانش اموز  به خاک سپرده بود و یک معلم و یک ناظم . که مدیر التماس به پدرم میکرد و میگفت؛ ، تو رو خدا این بچه بخواد اینجا پنج کلاس درس بخونه ما منقرض میشیم.  . پس هر ثلث  در یک مدرسه ی جداگانه  ثبت نام کنید تا امار  کشته شدگان در حوادث بطور منصفانه ای در کل شهر تقسیم بشه ، ما چه گناهی کردیم که توی منطقه شما  هستیم ، همه ی تاوان رو ما باید بدیم؟ 
 من   یکروز غمگین بخانه امدم و  انروز نیز بیست گرفته بودم که پدرم گفتم ؛  بابا فلانی منو توی مدرسه زدش 
پدرم گفت؛  از این به بعد هرکی یکی زدت تو باید دو تا بزنی . 
گفتم اگه بزنم  بد نمیشه؟ منو اخراج نمیکنن؟
گفت تو بزن من پشتتم . 
فردایش درون کلاس با همان میخ به پهلوی دانش اموز جلویی میزدم که وی به معلم گفت .  معلم نیز که ته کلاس ایستاده بود ،پیش امد و ارام از پشت سر یک قاپاسی در سرم زد 
من نیز مامور . و معذور بودم که به تعهدات خود عمل کنم ، چون به پدر قول داده بودم ، پس برخواستم.  و به ازای یک توسری که خورده بودم یک مشت به کمر معلم و یک مشت هم به جای حساسش زدم  و گفتم. ببخشید اجازه ،پدرم گفته بود. ... 
فردایش پدر در اتاق مدیر  برایم شرح داد که منظورش هم کلاسی هایم بود ، و نه معلم و مدیر . 
انروز پدر اسم خانم بهداشت را نگفت ، و فقط گفت که مدیر و معلم و دفتر دار و فراش را نباید بزنم. و چوب استاد به از مهر پدر.  
و خانم بهداشت بخاطر انکه مداد کوچکی را زیر دانش اموز جلویی هنگام نشستن گذاشته بودم و او نیز  به شدت اسیب دیده بود. و رو به شکم بروی برانکارت خوابیده بود   مرا تنبیه نمود و این بار به ازای  یک ضربه خط کش خانم بهداشت  من یک لقد به او زدم . و  پدرم  فردا با هدیه و. گل و شیرینی برای دلجویی امد و اینبار نیز  خاطر نشان کرد که 
تا نباشد چوب تر ، فرمان نبرد گاو نر .....
 شب چله که گذشت و من شمع های تولدم را مجدد پس از پایان جشن از سطل زباله برداشتم تا به زیر تخت خواب بلند و چوبی ام ببرم و انجا را شبانه نورانی کنم.  واقعا نمیدانم چرا تشک  از زیر اتش گرفت و من نیز صدایش را در نیاوردم از ترس در عوض با فنجان تند تند از انسوی خانه اب از پارچ درون یخچال اب می اوردم تا کسی نفهمد و  لو نروم ، به فنجان هشتم که رسیدم  فهمیدم گویا لبوان بهتر است و اب بیشتری میگیرد ،  اما پارچ اب خالی بود ، و من نیز یادم امد که شمع تولد را با یک فوت ساده خاموش کرده بودم  پس سریع به اتاق باز گشتم و هر چه توانم بود فوت زدم اما بیشتر اتش جان گرفت. واقعا نمیفهمم چرا فوت هایم برخلاف جشن در شبانگاه تاثیر معکوس داشت ، اتش به بالش و  از طرف دیگر نیز به پرده ی اتاق که رسید خواهرم. انسوی اتاق از خواب به مهلکه ی اتشسوزی رسید و  گیج و گنگ و مبهم پرسید؛  
داداشی  یه بویی نمیاد برات؟  چرا همش فکر میکنم اینجا اتش سوزی داره میشه 
و من نیز گفتم. بخواب بخواب داری خواب میبینی     البته دود چنان غلیظ بود که غیر از شعله های اتش هیچ دیده نمیشد .  بگذریم. از دیماه که گذشتیم و خواهرم از سوانح سوختگی مرخص شد  تصمیم گرفتم   هیچ  کار غلطی نکنم و  مرا مثل دگمه پیراهن به پدرم دوختند تا دست گلی اب ندهم .    همگی به پیک نیک و خارج شهر رفتیم و  من  حتی اجازه ی خروج از ماشین را نداشتم. و حوصله ام سر رفت و با سوییچ و پدال ها بازی کردم اما اینبار هیچ حادثه ای رخ نداد  و ماشین روشن نشد       . و من دست گلی به اب ندادم ، بلکه فقط ادای رانندگی را در خیالاتم  تمرین نمودم و پدرم سفارش کرده بود تا پدال ترمز را فشار ندهم و من تا میتوانستم از پدال گاز و کلاچ  استفاده کردم چون ماسین خاموش و بی حرکت بود اما مشکل جای دیگری بود من نمیدانستم پدال ترمزی که پدرم گفت کدام یکی است و  نادانسته تمام  مدت مشغول فشار پدال ترمز بودم .   و گویا ترمز و سیم فرسوده اش. به تار مویی وصل است و.  حین شیطنت ان نیز پاره شده ، شانس با ما یار بود که وقتی عزم بازگشت را گرفتیم و راه افتادیم هنوز در ساحل بودیم و غیر از یک دکه ی ساحلی زیبا که برای اسکان مسافرین با چوب ساخته شده بود هیچ   مانعی در روبرو نبود و پدرم که فهمید ترمز ندارد  هول شد و گویی از تمام مسیر باز روبرو تنها دکه را هدف گرفته باشد و. دکه سریع اتش گرفت ولی خواهرم دیگر نسوخت .    بلکه  پس از حادثه    پدرم از کش شلوارم بجای  بند به دور گردنش و دستش استفاده نمود تا به بیمارستان برسد و  دستش را اتل بگیرد . او هرگز کش شلوارم را پس نداد  .   
چندی بعد در جشن 22 بهمن بود که ناظم جدید و تازه از راه رسیده ی مدرسه برای انکه بتواند شرارت های مرا  کنترل کند با من از درب  دوستی وارد شد  و من تبدیل به دست راستش شده بودم و همراه او زنگ تفریح قدم میزدم و به. باقی بچه ها فخر میفروختم ،    زنگ دوم نمرات  امتحان ریاضی اعلام شد و من متاسفانه باز بیست گرفتم   و زنگ تفریح همه به  صف  شدند و اهنگ  ای ایران ای مرزه پر گوهر ، ای خاکت سرچشمه ی هنر ، دور از تو اندیشه ی بدان ، پاینده مانی و جاوداااااان. ای ی ی ی ی ی ی ی  دشمن از تو ......
پخش میشد و یک مترسک پارچه ای با لباس پرچم امریکا و یک کلاه قیفی بر سرش را بر یک چوب  شبیه دسته بیل نصب کرده بودند و معلم پرورشی انرا درست کرده بود  و  خودش نیز که یک فرد بیش از حد متعصب و. خاص و غیر    عادی بود  با ریش بلند و پیشانی مهر خورده  و چپیه  و لباس  روحانیت   امد وسط حیاط ناظم جوان نیز پشت سرش. و صدای اهنگ 22 بهمن روز شکست دشمن با بلندترین حالت ممکن پخش میشد و من نیز در وسط مهلکه و دستیار ناظم در جایگاه سوم به صف شده بودم و دانش اموزان را به عقب هول میدادم  معلم پرورشی مترسک را در اسمان و بالای سرش میچرخاند  و فراش پیت نفت را اورد داد به من و یک فندک.   ناظم برای انکه شیک و وسواسی بود پست نفت را دست نمیزد و. من با پست پر از نفت پشت سر معلم پرورشی. همراهی میکردمش و دور حیاط بزرگ مدرسه میدویدیم تا با مترسک زشت پرچم امریکا.    پیروزی حق علیه باطل را. به عریان ترین حالت ممکن و بی ربط ترین شیوه و. غیر عقلانی ترین  حرکات نمایش دهیم ، ناظم کتش را در اورد داد به من ، و من  نیز از نفس افتاده بودم ، مترسک را  لحظاتی بر روی زمین  گذاردن و معلم پرورشی یک پیاله نفت برداشت و داد به من و زیر لب گفت ،؛  اقای مظهری (فراش)  چرا اینقدر نفت اورده ، بهش گفته بودم یه پیاله بسه 
سپس  خودش پشتش را به من کرد و گفت بریز.   و با دست به دانش اموزان گفت که عقب بایستند ، ان لحظات من مانده بودم که چرا معلم پرورشی  قصد خودکشی کرده؟   او برگشت و یپرسید ریختی ،؟
گفتم ببخشید بخدا 
گفت ؛  چرا چرت و پرت میگی ،  میگم ریختی روش 
گفتم. اره خودتون خواستیدااا. 
گفت. اره. ایراد نداره.  فاصله بگیر.   
من نیز پیت نفت را برداشتم و فاصله گرفتم 
 او فندک زد و مشتعل شد 
زیرا وقتی که پشتش را به یک کودک هفت ساله کرده و میگوید پیاله ی نفت را بریز
و کودک نمیریزد اما مجدد میگوید نترس بریز و پشتش را به او میکند.  خب ان بچه هم که اولین سال مدرسه و اولین جشن 22،بهمنش است که میبیند و توجیه نشده که قرار لاست مترسک را بسوزانیم.   
واقعا مانده بوذم ک چه شعبده بازی عجیبی است و نفت را به پشتش ریخته نبودم

سپس وی دور حیاط بزرگ مدرسه میدوید و صدای اهنگ به قسمت ؛  جان من فدااااای خاااااک پاکه میهنم م م م  رسیده بود و همگی شور حسینی گرفته بودیم و دست میزدیم  و هورا میکشیدیم    و من مترسک را بلند کردم و دسته بیل چوبی را بالا گرفتم تا مانند لحظاتی پیش ادای  معلم پرورشی را در بیاورم و مترسک امریکا را به احتزاز و برافراشته و  نمایان کنم ، چون صف ها بر هم ریخته بود و قول قوله ای شده ب د و مدرسه ای با پانزده کلاس که هر کلاس پنجاه دانش اموز داشت (البته به غیر از کلاس ما )   بعبارتی هفتصد و سی دانش اموز قد و نیم قد در حیاط بزرگ مدرسه هورا میکشیدند جیغ میزدند.  دست و پایکوبی و کنترل اوضاع از دست همه در رفته بود.    و من  زورم به کنترل دسته بیل سنگینی که بالای سر نگه داشته بودم و بر سرش مترسک دو متری  با پرچم امریکا نصب بود نرسید و  بجای انکه انرا در هوا بچرخانم ، او مرا بروی زمین میچرخاند و من پیچ خوردم و پیچ خوردم و  شتاب گرفته و دسته بیل را بر سر  معلم  پرورشی زدم ، او  به زمین خورد و با کمک ناظم. ابای خود را کند و در اورد و به زمین انداخت و برای انکه اتشش را خاموش کند شروع به لقد زدن کرد ، تا دقایقی پس از خاموش شدنش  همچچنان  دانش اموزان به ان لقد میزدند. و هورا میکشیدند  و  پیت نفت نیز  حین هرج مرج و ازدحام به زمین افتاده و نفت را به زمین و دانش اموزان پاشیده بود و غلت زده بود و تا ته حیاط رفته بود. و   ناظم  برای انکه ختم به خیر کند   مترسک را با ته مانده ی نفت  اغشته کرد و  کت خود را از دست من گرفت و تن کرد و  فندک زد ،  و  کل دانش اموزان مجدد دچار تکرار مکررات شدند ولی اینبار ناظم میدوید  و شعله ها  زوانه میکشید. و   بجای مترسک کت نفتی  اقای ناظم مشتعل شده بود ،و. اتشی نیز خوشبختانه به مترسک  گرفت و او نیز شروع به سوختن کرد و ما   به رسم دفعه پیش  ان را  در اسمان چرخاندیم و بر سر ناظم زدیم تا متوقفش کردیم و شروع به لقد مال کردنش کرذیم .

 من واقعا نمیفهمیدم چرا ب مناسبت 22 بهمن. افراد و  پرسنل و معلم پرورشی  باید چنین از خودگذشتگی ای بکند و برای سرگرم کردن دانش اموزان خودش را از ناحیه ی پشت و باسن بسوزاند و مشتعل به دور حیاط بدود و ما هورا بکشیم ، واقعا چه معنایی دارد ،  ؟
... انروز به خانهرفتم و برای پدرم تعریف کردم ولی باور نکرد و  گفت که  پسرم  تب کرذی داری. هزیان میگی.     
بعد کمی تفکر و با تاخیر. پدرم با چهره ای متفکر و نگاهی عمیق روی به من پرسید؛  پسرم  معلم پرورشی گفتش که نفت رو بریز روش ، تو کجا ریختی نفت رو؟
گفتم؛  معلم پرورشی پیاله رو داد به من. خودش خم شد و پشتش به من بود و گفت نفت رو بریز . نترس بریز روش.
خب منم ریختم دیگه  .... شهروز براری صیقلانی
پدرم گفت ؛  احیانن نفت رو روی مترسک نریختی که ؟ 
گفتم. نه. 
پدرم گفت روی به مادرم کع؛  فری ،بدبخت شدیم....

در جلسه  ی دادگاه. روحانیت. به اتهام توهین به عبا و عمعمه ی  روحانی  یعنی معلم پرورشی و لقد مال کردنش. همه  شهادت دادند که اولین لقد را اقای ناظم زده بود شهروز براری صیقلانی
و ان بیچاره نیز گفت؛  اقای قاضی من واسه خاموش کردن اتش لقد زدم . 
معلم پرورشی نیز حضور نداشت در جلسه دادگاه ، چون هنوز در قسمت  سوانح و سوختگی  بیمارستان پورسینا  بروی تخت و بروی شکم خوابیده بود  تا دوران  نقاهت و سوختگیش اتمام شود.  او همیشه سرپا ماند ،  و نمیتوانست بنشیند ،      هرگز نفهمیدم که چرا باسن خودش را اتش زد تا ما را شاد کند .  چه عجیب ب ب ب

من به تعطیلات عید رسیدم ه 
 عید فرا سید و دست و پاهای همکلاسی هایم که بواسطه ی هول دادنشان بروی یخ در بارش برف طی اواخر  بهمن ماه شکسته و گچ کاری شده بود از اتل باز شد .   . 

و   ....
ادامه دارد ..... 
اپیزود بعد میخوانیم؛    برقکاری غیر حرفه ای  توسط من و شوق نصب یک لامپ کوچک در فضای زیر تخت خواب قدیمی مادربزرگ و اتصال سیم لخت به بدنه ی فلزی  تخت و. مادر بزرگ و  لرزش های بندری. و دست و سوق و هورا و تشویق های ما بخاطر رقصیدنش 
برداشتن اجر از زیر چرخ ژیان اقای دفتردار و منظره ی سقوط ژیان در رودخانه ی زرجوب  
و زدن دگمه پنکه سقفی خراب کلاس و سر های شکسته 
و کوبیدن میخ  درست یک وجب بالای پریز برق و.....
و بیشتر....

نویسنده متن فی البداعه نویسی    شین خودکار ابی 

نظرات (۶)

                                عاای   عالی   عالی   من ترکیدم     من پوکیدم از خنده.         واااای  خیلی غش رفتم       خدا بگم چی کارت بکنه. 

  • شرمین نوژه
  • عالی بود ،  دوستان خوشحال میشم اگر منو دنبال کنید و فالو بشید   . 

    پاسخ:
    باشد
  • شبنم میرزاخانی
  • عالی بود تو رو خدا منو هم دنبال کنید دو ساعت نشستم به زور خطبه نماز جمعه رو گوش کردم،  چون یکشنبه ازمون و مصاحبه عقیدتی سیاسی دارم واسه استخدام،  اخرش به این نتیجه رسیدم که؛ 
     بچه ها گول امریکا رو نخورید چون اگر گول امریکا رو بخورید،  امریکا دیگه گول  نداره
    پاسخ:
    شبنم جان،  شما  مشتی از خروار ها مخاطبین نویسنده شهروز براری  هستید،  که واقعا  همراستای یکدیگر به زنجیر شده اید  همه مثل هم  شیطان  بازیگوش ،  و با سواد،  که پشت نقاب شیطنت وار تک تک تون   ،  دلی شکسته وجود داره  که  رنجیده  هجرانید.   موفق باشید و گول همو نخورید خخ
  • Mandana moini
  • شهروز براری خدا بگم چکارت کنه پوکیدم از خنده
    پاسخ:
    پوکیدن‌  ممنوع
  • وبلاگ قصه
  • پوکیدم از تجسماتش

    خفن باحال بود

    پاسخ:
    قابل نداره
  • نویسندگی خلاق
  • عالی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی