داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی


درود و عرض ادب و احترام . 
  چشمم افتاد به یک دفتر قدیمی .  و خاطرات دوران خاصی در ان نوشته شده بود  و من عینن انتقال دادم به همبودگاه .   روزنویس  و خاطرات معمولی . ولی..... 

____

سالهای دانشجویی   . 


 اینجا فرهنگش با شهر مادری ام فرق دارد .  شهر کوچکی است  و محله ای که در آن هستم  نیز  بسیار کوچک تر از محلات دیگر است.  همه از حال هم خبر دارند .  چیزی از کسی پنهان نمی ماند.  کل محله تنها یک مرکز خرید دارد ‌  . منظورم از مرکز خريد یک فروشگاه زنجیره ای با سالن بزرگ و سبد های چرخدار برای  خريد نیست، منظورم يک سوپر مارکت هم نیست ،بلکه  منظورم  بغالی بی بی کوکب است ‌  .   حین بازگشت از دانشگاه به اتاق کوچک و اجاره ای ام  شنیدم که چند دختر جوان و  شاد و شیطان  ، به کنایه و متلک خطاب به من گفتند که ؛   پس مقنعه ات کو؟  
سپس دست جمعی و موزیانه  خندیدند  ، شاید بهتر باشد که سبیل بگذارم ، و یا صورتم را اصلاح نکنم بلکه کمی  خشن تر بنظر برسم .  اما خب با قد ۱۸۵ و وزن ۷۰   همچین ظرافتی هم در من دیده نمی‌شود،  نمیدانم پس چرا چنین متلکی به من گفته بود ند   .      شاید از فردا مسیرم را تغییر دهم و کمی دور تر  کنم ، بلکه دیگر از جلوی آن خانه رد نشوم.   اینجا محیط کوچک است و صاحبخانه ام تاکید کرده که هرگز با دخترهای محله  حرف نزنم و یا اینکه حین آمد و رفت از  گذر  محله    سرم پایین باشد وگرنه ممکن است برایم مشکل پیش بیاید .  او میگفت که  چندی قبل  یک دانشجوی دیگر  در همین محله  ساکن بود و آخرش  بخاطر  عشق و عاشقی و خاطر خواهی  سبب  خودکشی  یکی از دختران محله شد . و حتی سال قبل نیز يک دانشجوی پسر در همین خانه و اتاقی ‌که من اکنون ساکنم‌  حضور داشت و عاقبت نیز با یکی از دخترهای محله  فرار کرد و دیگر خبری از آنان نشد ‌  .  من گمان کنم منظور  او از "یکی از دختران محله"  دختر خودش بوده.   چون  یکبار شنیدم که  کسی از او پرسیده بود:  از دخترت خبری نشد ؟...   او نیز  آه حسرتی کشیده بود ‌ . 
  البته همچنان یک دختر دم بخت دیگر دارد .    و خب نمی‌فهمم چرا بجای مستاجر دانشجوی دختر  ، پسر ها  را  به عنوان اجاره نشین می‌پذیرد.   خب شاید دنبال ......   بی خیال .  ولی خب درون بقالی بی‌بی کوکب به طعنه گفته بود که  ؛ 
  خوش سلیقه ام هست صاحبخانه ات، دامادهای با اصل و نصب انتخاب میکنه ،  
من پرسیده بودم که  خب  او که اصلا داماد ندارد .  
بی‌بی کوکب با بی حوصلگی گفته بود ؛   آئینه روی دیواره ‌ .  داماد بعدیش رو برو جلوش ببین .   سپس پوزخندی تلخ زد و گفت که خب  بهترین راه حل رو انتخاب کرد ، نه جهیزیه میده و نه مسئولیت بر عهده میگیره . دختر قبلیش که گذاشت با دانشجوی پارسالی فرار کرد رفت   و راحت شد ،  توی این محله هیچ خواستگاری پا نمیزاره .   چه برسه که بخواد سمت آغوزدار  بره و دختر بگیره . 

من با خودم فکر کردم که  لابد  به کوچه ای من ساکن هستم  می‌گویند   آغوز دار .  چه اسم عجیبی . لابد اسم یک شهیدی باید باشد .  بگذریم . 
 در سال و ترم جدید   من اولین دانشجوی پسری هستم که در این محله  به وی اتاقی رهن و اجاره  داده اند  و  بسیاری از اهالی محله  مخالف  چنین قضیه ای هستند .  خب حق دارند . خاطرات ناخوشی برایشان یادگار مانده از حضور دانشجویان پسر در این محله .  
طی چند ماه اخیر با جو و اتمسفر  محله  کمی آشنا شده ام ‌ .  یکی از اهالی محله همیشه روی یک چهارپایه ی چوبی و زهوار در رفته  جلوی درب خانه اش  نشسته  و  منتظر است تا  برخی از دوستانش  بیایند و رد شوند تا با آنان بر سر آبی و قرمز و مباحث فوتبالی  کل کل کند .    او  گاهی یک روزنامه خبر ورزشی نیز در دستانش دارد .  اما تاکنون ندیده ام که بخواهد  روزنامه بخواند ‌ .  یکبار نیز همین هفته ی اخیر مرا صدا زد و از من خواست تا مطلب زیر یکی از تصاویر روزنامه  را برایش بخوانم. میگفت عینکش همراهش نیست ‌ ولی عینک روی چشمانش بود ‌  .  ولی خب با آنکه دیرم شده بود برایش خواندم .    سپس  تمام مدت  با هر جمله ی من   زیر لب  زمزمه می‌کرد   و میگفت :   قوی سپید انزلی ..... ملوان بندر انزلی. ‌....    قو سپید انزلی.‌‌‌‌..‌ ملوان بندرانزلی  انزلی.... 
خب نکته اش اینجا بود که او و من در شهر صومعه سرا  بودیم  و من نیز مطلبی پیرامون درخشش رحمان رضایی در ایتالیا  را می‌خواندم ولی آو یک نفس میگفت    قو سپید خزری ، ملوان بندر انزلی  .....

یکی دیگر از اعضای محله که خانه اش نزدیک تر است   و  همیشه بین درب های  منازل همسایگان در آمد و رفت است    اسمش  کبری ست .  قدی بلند دارد .  من که در دلم اسمش را گذاشته ام کبری سامورایی . چون هربار حین خروج از خانه  و درون کوچه  با او مواجه میشوم،  او نیز به هر طریقی یک گیر می‌دهد و سوالی می‌پرسد.  آن هم چه سوالاتی .  از خجالت آب میشوم،  زیرا همیشه تعدادی از  زن های همسایگان  جلوی  درب ایستاده اند و سرگرم غیبت کردن هستند و به محض خروجم از درب منزل   همه ساکت می‌شوند و به من نگاه می‌کنند   و  کبری نیز  پررو تر  از این حرفاست  که  محترمانه سلامی بگویم و از کنارش رد شوم،   او  همین دیروز از من سوال عجیبی پرسید و گفت : 
     لنز میندازی؟    
 _ نه..... 
  پس چرا  چشمات هربار يک رنگ میشه .
_    والا چی بگم . بعضی ها اینجوری هست چشماشون .  ولی هرچی هست طبیعی هست  ، لنز نمیندازم . 
امروز  نیز  باز  تکرار شد و با آنکه  سر صبح  کوچه خلوت بود  ولی حین بازگشت  از دانشگاه  به  او برخوردم  و آو نیز اینبار با لحنی  پرسشی و پر تردید  از من پرسید؛ 
    رژ لب زدی ؟ 
_ واااا  بسم الله ،  مگه دخترم که رژ لب بزنم . این چه سوالیه که می‌پرسید  کبری خانم . 
  آخه لب هات همیشه  سرخه .   
_ مدلشه . طبیعیه . اگر هم سوال دیگری دارید بپرسید    ، بنده در خدمتم . 
بینی خودتو جراحی کردی ؟ 
_ نه، خدادادی هست .    دیگه ؟....    بازم هست بپرسید . بنده پاسخ میدم .  سایز پا و یا دور کمر؟   دور بازو؟  تعارف نکنید،   بپرسید.  
   ( همه از لحن پاسخ دادنم  به خنده افتادند ، و یکی از آنان  خطاب به کبری گفت : 
  اذیتش  نکن .  بزار بره .  چیکارش داری ؟...  غریب گیر آوردی .  
سپس رو به من گفت؛   برو پسرجون .  برو ، ولش کن . محلش نزار .  کبری  واکَفِش  هفتاده‌.
من نیز آمدم ولی از آن لحظه تاکنون  ذهنم درگیره  حرفی هست  که  نسبت به کبری  گفته بود .   نمی‌دانم معنایش چی می‌شود،   یعنی چه که   واکفش  هفتاده‌. 
از دختر صاحبخانه میپرسم ،  او لبخندی میرند و می‌گوید که یعنی  :  شخصی که در گیر دادن به دیگران معروف باشد.   

سپس غروب دم بود  که  دعوای  شدیدی درون کوچه  رخ داد .  چون دعوا  زنانه بود  ، من خارج نشدم .  ولی هرچه بود صدای کبری را شناختم . 
   خودمانیم   هرچه از این زبان گیلکی  بگویم باز  کم است.   خب    واکَفَش هفتادِه ؟....  چگونه وقتی به فارسی برگردانده می‌شود  تبدیل به جمله ای مصداق آنچه دختر صاحبخانه میگفت  می‌شود!....    اصلا عدد  هفتاد   چه شد پس؟   واکف ،  یعنی  گیر دادن به جایی ، به شخصی، به موجودی ،   هرچه که عمدا  بخواهد  گیر  بدهد  را  واکف  می‌گویند.   حتی  ماهیگیران گیلانی  يک سبک و  روش  ماهیگیری  دارند  که به آن می‌گویند   واکف  زدن .  
یکماه مانده بود به عید که اتفاق خاصی بوقوع پیوست ،  من بی خبر ترین فرد ماجرا بودم که ظاهرا نقش اول را به او واگذار کرده بودند.    من به حدی شوکه بودم که آن لحظات درک صحیحی از ماجرا نداشتم ولی با گذشت زمان هرچه از آن بیشتر فاصله گرفتم   بر عمق قضیه بیشتر واقف شدم . در این محله رسمی وجود وارد به نام   عروس گوله .
اگر در ویکی پدیا جستجو کنید به شما اینچنین خواهد گفت که  عروس گوله   یعنی : 
    این مراسم یکی از آئین های نمایشی محسوب میشود. سنتی است که در روستای های مختلف در مدت متفاوت از یک هفته تا یک ماه مانده به عید آغاز میشود . در این نمایش گروه برگزار کننده غروب دم از خانه ای به خانه دیگر می رفتند و در حیاط و فضای باز جلوی خانه برنامه خود را اجرا می نمودند .اعضای اصلی این نمایش عبارتند از سر خوان ، کاس خانم ، پیر بابا ، غول ، کترازن ، دیاره زن ، و اگیر کونان ، محافظ عروس ، کولبارکش و... موضوع این نمایش آئینی رقابت بین دو نفر برای ازدواج با ناز خانم و نوع مبارزه آنان کشتی پهلوانی است . پس از خاتمه نمایش ساکنین منازل اطراف محل اجرا به اجرا کنندگان حبوبات ، برنج ، تخم مرغ و... بعنوان هدیه تقدیم می کنند
    مرجع ویکی پدیا . 
 خب چشمتان روز بد را نبیند ،  در  میان ۱۲۴ هزار پیغمبر   قرعه به نام  جرجیس  افتاد . جرجیس نبی  تنها پیغمبر خدا بوده که  هیچ  معجزه ای نداشت .  به نحوی می توان وجودش را حاصل یک اشتباه تایپی در لیست ۱۲۴ هزار پیغمبر  دانست . زیرا هیچ مشخصه ای شبیه به باقی پیامبران نداشت .    خب   من که در  بازارچه ی رودخانه ی زَر  و میان  انبوه  قلیان ها  و  دود و دم  و عطر دو سیب    درس خوانده و کنکور قبول شده ام   هیچ  تفاهم و یا  صنمی با مقوله ی  کشتی ندارم .  آن هم  کشتی گیله مردی .   هرچند دعوا گرفتن نیز نمی‌دانم،  چه برسد که بخواهم نقش پهلوان را در نمایش ایفا کنم .    گویی  سفیر   صنف قلیانسراهای‌  استان یعنی شخص بنده را  برای ایفای نقش  پوریا ولی  انتخاب کنی . چیزی شبیه به پهلوان پنبه  در خواهد  آمد .  از همه بدتر  آن بود  که  نقش   اول  مونث را  دختر کبلایی  یعنی دختر صاحبخانه ایفا می‌کرد.  هرچند هیچ  دیالوگی  نداشت  و تنها میبایست در جای   خاصی  بجای  شخصیت  اصلی    عروس گوله  می‌نشست و یک توری عروس بر سرش  نی انداخت ‌  . آن وقت من با  پسر مشت کریم  که  شبیه  به یلاق و  گرز رستم  بود  کشتی میگرفتم .  
 کاملا واضح بود که  او  به من رحم کرد . حتی ابتدای امر تز من پرسید  که  کشتی گیله مردی  بلد  هستی؟  من بی آنکه جوابی دهم   خیره به او ماندم و نمی‌دانم که چه حال و روزی داشتم که خودش در یک نگاه  تمام پاسخش  را  گرفت   و فهمید  که  مانند   خر  درون  گل   گیر کرده ام . نه راه گریزی دارم و نه چاره ای.   از همه بدتر آن بود که   در نمایش  میبایست  من  پشت او را  زمین  می زدم ، ولی  اگر  یک قرن هم این کشتی ادامه می یافت  باز  قادر به چنین  امری نبودم. 
به لطف  پسر مشت کریم  از پس نقشم بر آمدم .  و  فقط درون دلم  دعا  میکردم که  زودتر  تمام  شود ‌  .  حتی تا یک هفته ی بعد  شب ها  کابوس  آنرا  میدیدم.     البته  لبخند  معنادار  کبری سامورایی و بی بی کوکب   برایم  پر رنگ  نشست .  زمانی که  موفق شدم عروس گوله را  با پیروزی در کشتی گیله مردی   بدست آورم .    البته  آخرش تنها  چند لحظه بالای  ایوان خانه ی  کدخدا میرزانقی خان  و نزدیک عروس گوله  نشستم . و از آنجا  بهتر می‌شد  اهالی محله   را  دید  ولی  دختر کبلایی  را  نمی یافتم  و آخرش فهمیدم که  کسی که  نقش عروس گوله رو ایفا میکنه و من کنارش نشسته آم   دختر کبلایی   بوده .   

چندی بعد......  
صبح ها  صدای جاروب  زدن حیاط خانه  زودتر از  صدای خروس  بلند می‌شود ‌   . این دختر کبلایی هم  بیش از حد  سحرخیز  است .  خب  هر صبح  حیاط  را  آب جاروب  می‌کند ‌  .  خسته نمی‌شود از تکرار مکررات ؟...    لهجه ی زیبایی دارد .  اما نگاهش را از نگاهم  پنهان می‌کند.   و با شرم و حیا است .  ولی  او کوچکترین دختر کبلایی نیست . بلکه کوچکترین  همان دختری بود که سال قبل با مستاجر دانشجوی همین خانه  فراری عاشقانه کرد  .   اگر ا‌و  هجده سال داشت   پس لابد این یکی  بیشتر دارد . و خب من اما  هجده  سال بیشتر ندارم.   و یکجورایی  معادلات برهم می‌ریزد  .  همان بهتر ‌  .  چون قصد ازدواج ندارم و میخواهم ادامه تحصیل بدهم .   
از این حرفها بگذریم .  راستی 
من  پی برده ام که   زبان گیلکی  محصول هوش  بالای   ساکنین این سرزمین    است .‌ زیرا   کوتاه ترین  جمله ی دنیا   مربوط به  آنان است.      .     جمله ای که معادل  فارسی آن می‌شود  :    این پسر می‌گوید که این امر شدنی است .  
  به زبان گیلکی  می‌شود؛ 
    اَ  رِ  گِ  بِ .   
اَ_  رِ _ گِ _ بِ . بله به همین سادگی . شاید نتوانید درست  تلفظ کنید و خب فینگلیش معادل تلفظ آن می‌شود 
  Á _ Ř _Ģ_ B, .
Á _ Re _ ge _ be .   
حرف اول که  ( _َ ) اَ   هست یعنی : این 
حرف دوم که ( رِ )  Re هست  یعنی : پسر 
حرف سوم که گِ Ge هست یعنی : می‌گوید 
 حرف چهارم که  بِ  Be  هست یعنی : شدنی است. می‌شود ‌ . 
خب می‌دانم که  کوتاه بودن حروف و واژگان در انتقال مفاهیم به یکدیگر  نشانه ی هوش بالای اهالی مالک آن فرهنگ لغات و یا گویش است .  می‌دانیم که ایتالیا از نظر هوش پایین ترین در اتحادیه اروپاست . و خب همین جمله که در فارسی با بهره بردن از پنج تا هشت واژه انتقال داده می‌شود در زبان ایتالیایی با بهره گرفتن از چهارده واژه امکان پذیر است . ولی خب مرز و محدوده ها تحت تاثیر زبان گیلکی قرار می‌گیرد وقتی برای انتقال چنین محتوایی    نه از ۱۴ کلمه ، نه از  هشت کلمه ، و نه از  پنج  کلمه ، بلکه تنها از چهار حرف بهره می‌گیرند.    جلل الخالق . 
بگذریم . 
یکی دیگر از اهالی سرشناس شهر زیبای صومعه سرا    ، ساکن محله ی ماست .   از دست برقضا  همیشه هم روبروی خانه ای که ساکن شده ام  می آید  و   با  درخت گردو حرف می‌زند.   خب چون کمی  عجیب است .   ظاهرا نازآقا از قدیمی های محله است . او   هنوز پسر مانده .   عموم اهالی محله او را فردی  خول مجاز و  کم عقل می‌پندارند.  
از نظر من که  او  خیلی الکی  خوش  است . چون همیشه بی دلیل می‌خندد.  و در هر حالی شاد است ‌ . او اسکمو  فروش محبوب شهر است .  و خیلی مهربان بنظر میرسد ‌  .  هیج دخل و خرج  او  قابل محاسبه نیست . زیرا بابت اسکموهایش اگر پول بدهند  می‌گیرد ولی اگر هم ندهند  هیچ اعتراضی نمی‌کند.   در عوض  برخی نیز  از سر معرفت   بیش از قیمت را به او می‌دهند و اضافه پول را نمی‌گیرند.  او در کل  فردی  دلی  است .  دور از  عقل و منطق .    اما نکته ی متناقضی وجود دارد که احتمالا غیر از من  هیج کسی به آن پی  نبرده .  که سر فرصت  برایتان نقل میکنم .  این روزها   گاه چند دقیقه ای در بقالی بی‌بی کوکب   توقف و خرید میکنم و سپس به اتاق دانشجویی و ساده آم در انتهای محله  باز  میگردم .  همین امر سبب شده  شاهد  رفتار و نوع برخورد اهالی با نازآقا  باشم .  برایش احترام خاصی قائل هستند .  و من پی به این تناقض برده ام که هر گاه  نازآقا  لب به سخن  می‌گشاید   چهره اش کوه  غم  می‌شود.  حتی حرفهایش نیز  بسیار اندوهناک و  غمزده  مینماید .  آن  چهره ی  شاد و الکی خوش  تا وقتی که  ساکت است و یا با خودش حرف  می‌زند     شاد  است ، کافی ست که کسی از وی  سوالی کند ،  آنگاه غم عمیقی بر پیکرش می‌نشیند  ، بغض گلویش را میفشارد و احساس درون فهوای کلامش از نشاط و سرور در سراشیبی حسرت و غصه های جانفرسا  افتاده و جمله به جمله سمت یک درد دل  و غم قدیمی و ناگفته می‌رود.  او  به هر شگردی  که شده   جواب را  آنقدر  شاخه و بال می‌دهد تا  بالاخره  به یک نحوی  حرف را به  آغوزدار  بکشاند .   خنده ام گرفت ،  من نیز  مانند اهالی بومی این محله  به  درخت گردو   می‌گویم    آغوز دار .  تازه پی بردم که  چرا  سمت کوچه ی مرا    آغوز دار   می نامند  .  چون  درخت گردوی بزرگی  در اینجا قرار دارد.  چه عجیب که چنین  زود  با واژگان جدید  عادت میکنیم .    من از ابتدای  ورودم در این محله  به اشتباه می‌پنداشتم‌ که    ، آغوز دار ،  نام‌ خانوادگی  شخصی است در همسایگی مان‌  ساکن است .   چون چندین بار موقع خرید درون محله  از من پرسش شده بود که  کدام خانه  ساکن هستی ؟. 
و وقتی که من نام صاحب خانه ام را آورده بودم  همگی  با لبخند می‌گفتند  که  ؛    اِ ..   پس  همسایه ی آغوز دار هستی!.‌‌‌  ... 
اما اکنون  دریافتم  منظور از آغوزدار   ،  درخت گردو است .  در زبان گیلکی  به  گردو می‌گویند؛   آغوز   و  به  درخت  می‌گویند؛   دار . 
.  
 
نازآقا  سبک و سیاق ثابتی دارد  ،   تا وقتی  که در لاک خودش باشد   شاد و خندان است ،  اما  کافی ست  خلوتش  را  برهم  زده و  چیزی از او  بپرسی  تا  با چهره ای  غمگین  مانند  کودکی که  بغضی را  پنهان کرده  باشد   به زمین خیره شود و دقیق پرسشی که شنیده را  مجدد  برای روح خودش  بازگو کند،    اما با لهجه و زبان محلی ‌.  سپس  کمی سکوت.....  آنگاه  سرش را تکان داده و پاسخی که به تنهایی و در حین سکوت  شنیده را برایت بازگو  می‌کند.  اما نکته ی ظریفش اینجاست  که  او  پاسخ  را از جانب  خودش    نمی‌گوید،   بلکه اشاره به  سوم شخص غائب  می‌کند  . 
من یکبار  او را دیدم که بی حرکت به بالای درخت گردوی  مقابل خانه ام   زول زده.   او دقیق جایی ایستاده بود که می بايست  کلید را  درون قفل  درب  میکردم  ،   از او پرسیدم؛    نازآقا  حالت خوبه؟ چرا غمگینی ؟..  
او سپس نفس عمیقی کشید و مجدد جمله ام را عینن تکرار نمود و آنگاه با کمی مکث به من گفت ؛ 

  سوالی که گفتی رو ازش  پرسیدم ،  و  اون  جواب داد و گفتش نگران حال جوجه کلاغه ست .  همش  تقصیره خزون هست .  زرد زرد ،  ریختن برگ برگ .  از دست این   زمستان درخت گردو لخت شده و اگه برف بیاد  لانه ی کلاغ بالای درخت  یخ میبنده  و جوجه اش میمیره . 

آنگاه به کنار رفت و   ،  چرخ دستی کوچکش که بی شباهت با کالسکه ی کودک نیست را  برداشته و سمت مدرسه رفت . ا و با پای مریض و آرام  لنگ لنگان به جلوی مدرسه ی شهر میرود، تا لحظه ی تعطیلی مدرسه ها   به دانش آموزان  اسکمو  بفروشد .  ،    او  با  عموم افراد تفاوت های  چشمگیری دارد.  وی  همواره لبخند بر چهره دارد و از جبر  ۶۰ سال زندگی  مجردی    و از فرط بار  سنگین و طاقت فرسای  تنهایی  و بی کسی    عادتی عجیب  پیدا کرده  و با خودش  دوست شده ،  او  با خودش  حرف می‌زند.     می‌خندد،   تعجب می‌کند،   می‌پرسد،  نقل می‌کند  و سرجمع  طوری وانمود می‌کند که گویی  با کسی در  درون خود  حرف  می‌زند  ،  آری  او  کمی هم شیرین عقل و الکی خوش است ،  طوری رفتار می‌کند که  انگار  دو نفر  هستند .  و دائم  و بی وقفه  از آغاز صبح تا به شب   مشغول  اختلاط و گفتگو با خودش است .     خیلی هم باور پذیر  و  طبیعی  گفتگو می‌کند ،   گاه از اخبار صبحگاهی رادیو گیلان  ،   برای  خودش  و با شخصی نامریی  نقل کرده  و با  شنیدن  مشروح خبر  ،  سرش را به مفهوم  تاسف  تکان داده و  پوزخندی  زده  و  با گویش محلی  و حالتی  کنایه آمیز می‌گوید  :   
  دنیای دینی  چی بوهوسته!...  پیچا  نقاره چی  بوهوسته .   اخبار درونی خروس خان زمات   گوفتی   پیچا ، اع  شلوغی دورونی  ، خورا  خورا  نقاره  چی  بوهوسته  .  از کو زمات  تا هاسا،  آمریکا   دل نازکا  بوهوسته .!؟....    از عجور  حرفانه  امرا  امی گوش  پره بوسته  . اونه حرفان دع می ایتاره رنگ و سو نره،  هچین بوبوخوسته حنایه مانه³
  __پانویس : معادل پارسی: 
³ (میبینی چه دنیای  عجیبی شده! ...  گربه داره خوش خبری میکنه .   خروس خوان و صبحگاه درون اخبار گفتش که از بس شلوغ و هرکی هرکی  شده دنیا که حتی    گربه  نقاره چی  شده . و گربه که بد یومن و بد شگون  است  حرف از شادمانی و خوشی می‌زند ‌     از کدوم زمان تا الان  آمریکا مهربان و دل نازک شده؟....  از چنین حرفایی گوش ما  پر  شده ،   حرفاشون دیگه واسه من یکی  اعتبار و ارزشی نداره ، مثل حنای فاسد شده که دیگه  رنگي نداره ،) 

 سپس کمی  سکوت می‌کند  و  به زمین خیره میماند   گویی  سراپا  گوش  شده  و  گاه نیز بی دلیل  سر  تایید و یا تکذیب  تکان داده  و بطور ضمنی  چیزی را می‌پذیرد و یا  رد  می‌کند. ‌       گویی  صدایی  را میشنود  که  از  نجوای خاموش روح درونش  سرچشمه  می‌گیرد      ، و تنها  خویشتن خویش می‌تواند  آنرا  بشنود .    
   او    کاملا  بین خودش و   روح  درونش   تفکیک  قائل شده  و  مرز و محدوده تعیین و  تقسیمات رفتاری  وضع نموده .  یعنی بسته به پرسشی که از او  بپرسند   مسئولیت پاسخگویی را خودش بر عهده گرفته و یا گاه نه، بلکه خودش را مسئول انتقال پرسش به روح درونش کرده و پرسش را مجدد عینن تکرار می‌کند و سپس پاسخی را که تنها خود قادر به شنیدنش است را  به زبان آورده و تاکید می‌کند که این پاسخ  را  خودش  نداده ، بلکه   کسی دیگر داده که  گویی نامرئی است .   خب کاریش نمی‌شود کرد ‌ . نازآقاست  دیگر.... 
  
     نازآقا  حتی زمستان های سرد و سخت  سال را نیز  اسکمو  می‌فروشد.      البته  اسکموهایش  معجونی از  عطر و طعم های  افسون کننده  و   اسرار آمیز  است .   همگان  در پی  کشف   راز پشت  طعم این  اسکمو  ها  هستند .   اما هرگز کسی نتوانسته کاشف بعمل آورد که  چرا  اسکموهای  نازآقا  چنین  متفاوت  و   دلپذیر  به یاد ماندنی  هستند  ‌  .   
نازآقا  مدام رادیو کوچکی را  روی  شانه ی کج خود  نگاه  داشته  و  با دست دیگر  آنتن رادیوی قدیمی  را   چپ و راست می‌کند و  موج  گرد  کنارش را  چرخانده و  به دنبال  صدای رادیو های  بیگانه  می‌گردد.    منظور از  بیگانه      فرکانس های  ضعیف  رادیو های  کشورهای  همسایه  است ،  او  با اینکه  هیچ  نمیفهمد  آنها  چه  می‌گویند  ولی باز  اصرار  بر  گوش دادن دارد  ،  یکبار  از او  پرسیدم؛ 
   نازآقا    مگه  زبان  گرجستانی  بلدی؟ ... 
   او مجدد پرسشم را  از  خودش و شاید  شخصی که  من قادر به  دیدنش  نبودم   تکرار نمود و  سپس  کمی گوش ایستاد و بعد  بی آنکه   پاسخی  دریافت کرده باشد و بخواهد  آنرا  به من  بگوید      دهانش را از تعجب  کمی  نیمه باز کرد و  چشمانش  گرد  شد و  خیره ماند  به من  و گفت : 
   اونه حواس جای دیگه رو پرت بوسته،  ایپچه  بیس ، هاسا  باز  از نو  اونه واوارسم تی  سوالا..... 
  (  حواسش نیست.  نشنید به گمانم ‌   . بزار  دوباره  پرسشت رو میپرسم  ازش .   )
سپس  سوالم را مجدد  تکرار کرد و   سکوت کرده و سرش را بی دلیل چند بار  آرام  تکان داد  و تظاهر کرد که  درحال  تایید  کردن  و   شنیدن  پاسخ  است.   بعد  نیمچه  لبخندی  زد  و  گفت ؛   
      هاااااا   میگه  که ؛  
آره  ،   تن  قبلی   تفلیس  بدنیا  اومده بود .    
  _ پانویس ؛ (اشاره به زندگانی قبلی روح ، در کالبد و جسمی  دیگر که درون تفلیس گرجستان می‌زیسته و به همین دلیل اکنون او تمایل دارد رادیو گرجستان را گوش کند ) 

سپس خیره به نقطه ای نامعلوم به فکر فرو رفت و نگاهش را دوخت به من و با تعجب و سردرگمی  پرسید: 
 هسا انه‌  منظور چی بو؟...  تفلیس دِ کو سامانی نهه.⅔؟ ... 
   __پانویس: ⅔ الان این منظورش چی بود؟  تفلیس دیکه کدوم سرزمینی هست؟ کجا واقع شده؟... 

لبخندی زده و می‌گویم:   تفلیس  توی کشور گرجستان واقع شده .    
او  برایش فرقی ندارد و به پاسخم گوش نمی‌دهد.  در عوض  کمی  با  زیپ در رفته ی  شلوارش  بازی  کرد و سعی کرد آنرا  ببندد    و آخرش نیز  نتوانست  و از داخل آستر  کت  گشادی  که تن داشت  یک  سوزن و نخ  قرمز  در آورد     و     همانطور که سرپا  ایستاده بود کنار  کالسکه   اش   شکاف زیپ  شلوار پارچه ای اش را  دوخت  و  یکبار دیگر نیز  بشکل  زیگزاگ  دوخت و از بالا به پایین  کوک رفت .‌ سپس  در حالی که  انگار  مجبور و  اجبار  است که  نخ اضافی  را  با  دندانش  پاره  کند   سعی  کرد تا  سرش  را  پایین بیاورد  و یا  شلوارش را آنقدر  بالا بدهد  که  اضافه ی  نخ  به  دندانش  برسد .       من  پیش رفتم  و با چاقوی کوچکی  که  در  جیبم  داشتم  قصد  پاره کرده اضافه ی نخ  را  از زیپ  شلوارش را داشتم ،    که  او با چشمانی  گرد و  نگاهی  مضطرب  به من خیره شد و  دهانش باز مانده بود .  لوکنت گرفته بود . میلرزید ‌ . من   نخ را پاره کردم  و چاقو  را در جیبم  گذاشتم  و او  نفسی  به  راحتی  کشید   و  سپس  از حال  رفت . 
آب قند  آوردیم   سر و صورتش  را  آب  زدیم  ،  آرام  چند  چک  به صورتش  زدیم  و  او  عاقبت  به هوش  آمد    و  با  دستپاچگی  سمت  درخت قطور  گردو  لنگ  لنگان  رفت   و پشت  درخت  بطور مخفیانه  چیزی  را  بررسی  کرد  و  سپس  با حالتی  رضایتمند و   آسوده خاطر  و لبخند بر لب  بازگشت          و خطاب به  اهالی  محله  گفت : 
  هیج دل آشوب نوا بوستانید‌ ، اونه‌  جا‌  سر‌  نهه‌. فقط نخه‌  واوه. 
هیچ دل نگران نباشید،  هنوز  سر جایش هست .. فقط نخ را برید . 
  
   
نمیدانم او  چه  خیال می‌کرد و  چه  میگفت  ، ولی خب  بقول   اکبر آقای  قصاب  که  می‌گوید؛    
  دیوانه   که شاخ و  دم  ندارد،   بلکه  فقط  ادا  و اطوار  نیاز  دارد


 از نظر  بی‌بی کوکب   ،  نازآقا فردی خوش قلب و مهربان  و ساده لوح است ‌  .  اغلب  او  را   سرکار گذاشته و یا با او  شوخی می‌کنند ‌  . به گمانم که   او  را   تمامی    اهالی  شهر  صومعه سرا  می‌شناسند.   و  همگان به او  سلامی گفته  و  حالی از او میپرسند،  و او  نیز   بمانند  تمام  رفتار های  عجیبش    پاسخی  متفاوت  می‌دهد  و  بگونه ای  پاسخ میدهد  که گویی  وضع آب و هوا  را  می‌خواهد اعلام کند 
   امروز صبح  حین رفتن به نانوایی  ،  نازآقا  را  دیدم که حرکاتی عجیب انجام می‌داد  گویی  دیشب باز فیلم  بروسلی  وارد می‌شود  را  دیده  باشد ‌ .  او  یکی از  پرسش های  بی جوابش  طی  زندگی  این  بوده  که    قاتل  قهرمان محبوبش  کیست . او که از تلفظ صحیح اسامی عاجز است   معمولا  اینگونه  می‌پرسد  : 
 بروس علی  کی  بوکوشته . ؟....   چی واسی‌  بوکوشته؟  ...  چی عمرآ بوکوشته؟...   کی واسی‌  بوکوشته ؟....   اونی قبر کویا‌ نَهَع ؟ ....  کو وادی صحرایی اونَع خاکا‌ کودید؟....    کو  زمات‌   اونع‌  چاله‌  کودید؟.⁶..    
  [][][]  برگردان به پارسی در پینویس ؛  (⁶  بروسلی را چه کسی کشته ؟...  واسه چی کشته؟  با چه وسیله ای کشته؟   بخاطر چه کسی او را کشته ؟...   مزارش کجاست؟...‌   کدام قبرستان و حیاط  کدام مسجد  او  را  به خاک سپردند؟...  چه زمانی او را  به خاک سپردند ؟)  
در همین لحظه  اکبر آقا قصاب با آن هیکل نخراشیده ، سبیل های  کلفت و صدای خشدار به سمت قصابی رفت تا کرکره ی مغازه را بالا بدهد ‌ . 
 از حضور  اکبر آقا ،  اتمسفر محله  سنگین شد ‌  ‌  .    نازآقا دست از حرکات  نمایشی و رزمی برداشته ، و به حالت ایست خبردار  می ایستد و  می‌گوید؛ 
     از جلو سلام .  ،   ، از عقب  گرد ‌  .   تَبَرررر  دار .  به چَپپپپپ شبببب .  به ناااااز  راست  ⅖ .  _ پانویس : ⅖ (از جلو نظام ، عقبگرد .  خبردار ، به چپ ، چپ ،  به راست راست . )
...  اکبر آقا قصاب با نگاهی خشن و بی روح  از وی می‌پرسد:  
چطوری آلاسکافروش؟... ⁵  __  پانویس :  ⁵آلاسکافروش: فردی که اسکمو فروش باشد.  
 نازآقا بی آنکه اعتنا کند با خودش و زیر لب زمزمه وار گفت ؛ 
  قصاب خُب نیه  ، شاعر خُبه . عاشق خُبه . آلاسکا فروشم بد نیه.⁶  ___   پانویس :  ⁶ قصاب خوب نیست . شاعر خوبه  عاشق هم خوبه . و اسکمو فروش هم بدک نیست . ____
■□■خاطرات و روزمره نویسی های  یک عدد شهروز صیقلانی براری ■□■   
  مدتی بعد....
به هر طریق  روزها و شبها سپری شدند و یکشب برفی در اواسط زمستان  رسید ‌  .  برای تماشای منظره ی سفید پوش برفی  پنجره ام را باز کردم و  در آنسوی زمین بایر و باغ بزرگ پشت اتاقم  متوجه ی حضور یک موجود سفید پوش در پای درخت گردو شدم .   کمی دقت کردم . ولی ظاهرش با آدمیزاد  فرق داشت ،  چرا سر ندارد ؟..‌  چرا گردن  ندارد ؟  چرا  دست ندارد، ؟...   لابد  آدم برفی ست .   لحظاتی گذشت و متوجه ی حرکت های  آدم برفی  شدم.  با آنکه  یک نقطه ثابت ایستاده بود ولی بالا تنه اش  را  به چپ و راست تکان میداد .  گویی  مشغول آسیاب کردن گندم  باشد ،  او  حتی گاهی  از کمر خم و  قدش  نیم می‌شد.   مجدد  صاف و  گاه  قدش بلندتر  می نمود .  تعجب کردم ،  دقیق شدم و در سیاهی نیمه شب  متوجه ی  شعله ی نوری لرزان در زیر درخت گردو شدم .   گویی  نور شمع باشد   .  سپس  آن موجود  شروع  کرد به  دور چرخیدن   به دور درخت .  سرعتش بسیار آرام  بود .  گویی لنگ باشد .  لنگ لنگان  به  دور  درخت  چندین  بار  چرخید  و  هربار  از جلوی نور  شمع رد شد  سبب  خلق سایه ای بلند و مخوف  شد   ، طوری که انگار  روح سیاهی  بر پنجره ی اتاقم  خیمه زده  باشد .‌  می‌دانستم که  هیچ  مبحث ماورایی  وجود  ندارد و همه چیز  حاصل  سوء تعبیر و  برداشت های غلط شخصی است .  از  خانه خارج شدم ،  و وقتی  رسیدم  دیدم  نازاقا  ملحفه ای را به روی خود انداخته تا سردش نشود  ولی ناخواسته خودش را شبیه  روح  کرده    او  مشغول  حرف  زدن  با  درخت  بود.   به  درخت  میگفت   پر  .  و این در گویش گیلکی  یعنی  پدر ‌  .   او  زار  زار  گریه  میکرد و مشغول درد دل کردن برای  درخت  بود .   کلاغ  ساکن لانه ی بالای درخت  نیز  به  پایین  آمده بود تا  از  تکه نان های  ریخته شده زیر درخت  بردارد.   به گمانم آنها را  نازاقا  آورده  باشد.     کلاغ که زودتر  متوجه ی حضورم  شد   قارقاری  سر  داد و  پر  گشود و رفت.      نازآقا متوجه ی حضورم  شد . و  من  خودم  بی آنکه  حرفی  بزنم  سمت  خانه  بازگشتم . ....
  ■□■  خاطرات ■□■
  .... من در آخرین ترم حضورم و روزهای پایانی برآن شدم تا دل به دریا زده و پای صحبت نازآقا بنشینم. 
او  زیر درخت گردو نشسته  بود . و شمعی در کار  نبود .  بلکه  با خودش  مشغول گپ و گفتگو  بود  .  با حالتی دوستانه و با مهر   از دور  سلامی  گفتم  و  اجازه خواستم  تا  نزدیکش  بروم .  نمیخواستم  خلوتش  را  بی ادبانه بر هم بزنم .  . پس  از دور چنین  پرسیدم : 
  یاالله....    نازآقا سلام .  اجازه هست  بیام  پیشت ؟... 
نازاقا قبل آنکه جوابم را بدهد  با حالتی  که انگار  کنارش  چندین موجود نامرئی باشد و من قادر به دیدنشان نیستم   با دستپاچگی  چیزهایی  را به آنان گفت ،  انگار که بخواهد به اهل منزل بگوید  نامحرم آمده و حجاب سر کنید .  سپس  کمی گردنش را کش  آورد و بگونه ای که انگار میان مان دیواری وجود دارد و او قادر به دیدن من نیست ،  جهتی متفاوت از جایی که ایستاده بودم را نگاه کرد و با صدای بلند گفت  :    بفرما . خُش بامویی . شمی خودتانِه آغوزدارِ .  ⁸
 _ پانویس: ⁸ بفرمایید ، خوش آمدید،  درخت گردوی خودتونه .  "
..   ..  پیش رفتم    به او  کمی پسته تعارف کردم .   
نازآقا لبخندی زد و گفت :   پسته؟...   میترسم ناراحت بشه . 
 
_ کی ناراحت بشه ؟
  آغوزدار . 
_ خب باشد بزار جیبت . بعدا بخور ‌ . چه خبرااا   نازآقا خوبی؟ 
 ناز آقا با تغییر  لحنی سریعا   ، از حالت شاداب و پر شور نشاط اولیه   در آمده و شانه هایش کمی افتاده تر و  دستانش آویزان و چهره اش  نالان می‌شود و با لهجه و زبان محلی اش پاسخ می‌دهد؛ 
             خانه ورجا که آمونده  بوم    تا  مشت کریم الافی ورجایی ،      می حس و حال  خورا‌  سرخوش و شنگول بو.   هچین‌  ترا‌  بگم آفتابی  بوم ⁹ ...
     _ پانویس:  ⁹ از خانه که میآمدم تا به مغازه ی برنج فروشی آقای مشت کریم  ، حالم خیلی خوب و خوشحال بود .  بی غم و سرخوش بودم  ، اینطور بگویم به تو که  انگار هوای دلم  آفتابی  بود . "

..... از هویا  تا وادی  صحرایی  جا ، می مارع خاکه‌ سر بوشوم   هچین بهاری ابر مانستن  ، شر  شر  ِبوارِسَتَم  ،  هَچین که دینِی  هنَوز می کلاشِ دوماغِ ناودانی مانستَن  خورا   چکه کودَندِرهِ ¹¹
__پانویس :  ¹¹ از همانجا تا حیاط مسجد و بر سر قبر و مزار مادرم که  رسیدم  ، ناگهان شر شر مانند باران  و ابر های فصل بهار  گریستم .  همینطور که میبینی  از  بینی مانند  کلاغم ،  و  ناودان مانند ،  چکه چکه  اشک می‌چکد.  "

..‌   می دیل غم دَرِه ، ولی چی واسی پس می لب لبخند وَره . !.. همه گید  نازآقا سرخوشه‌  ،  د  ننید‌   می حال‌ و روز‌‌  خیلی زماته‌  ناخوشِه¹²    
__پانویس: ¹²  دل من پر از غمه ، ولی نمی‌دانم پس چرا به ظاهر از لب هایم  لبخند  می‌بارد!...    همه می‌گویند؛ نازآقا سر خوش و بی غم است .  دیگر نمی‌دانند  حال و روز من ، دیر زمانی ست که  ناخوش  است . "

  .... گید‌  نازآقا‌‌  بالا‌ خنه‌   ایپچه خورا‌  کم  دره‌  ،  شبان‌  تنها‌ آغوز‌ دار‌  جیر‌  خو‌  دست‌ دورون‌  ایته‌  شمع‌‌  دره‌  ،  آغوز.  دارع‌  مرع‌  خورا‌    خورا‌  گپ‌  زنه‌‌ ،   ‌ درخته‌  جور‌  و  جیره‌    دس‌‌  زنهِ.‌‌  ¹³
پانویس¹³ :  می‌گویند نازآقا بالا خانه اش را اجاره داده و عقلش کم است. شب ها  به تنهایی زیر درخت گردو  می‌رود و در دستش یک شمع دارد ‌ با درخت گردو حرف می‌زند.  بالا و پایین درخت را  دست  می‌زند. "

.....   ‌ دِ‌  نَنید  نازآقا  خو  تک و تنهاییَ  دوس داره ،  هنه‌  واسی هی آدمانه‌   پس‌   زنه‌¹⁴. "د ننید   هن‌ آغوزدار از می‌  کودکی جا‌‌  بمانسته‌‌   .  دِ  همته‌  دنه‌  باد ببرده‌.  روزگار خیل‌ زماته‌  نازآقایا‌  جی‌‌ خاطر‌ و یاد‌  ببرده‌... 

__پانویس¹⁴:  دیگر آنها نمی‌دانند که  نازآقا تنها بودن  را  دوست دارد . به همین خاطر است که از آدم‌های دیگر کناره می‌گیرد."  آنها دیگر نمی‌دانند که از خاطرات کودکی ام فقط همین درخت گردو باقی مانده .  باقی رو باد با خودش برده.   این روزگار  دیرزمانی ست که  نازآقا را از خاطر و یاد برده .

 .... اوشان گید که؛  نازاقا خورا‌  خورا  چی‌  فکری‌  کونهع‌؟..   از‌  آغوز‌  دار‌ جا چی‌ خَایه‌  ؟ که‌ اون دور‌ تا‌ دور‌  چرخ‌  زنه‌  ،  ¹⁵

__پانویس¹⁵:  آنها می‌گویند که نآزاقا چه فکری می‌کند ؟ از درخت گردو چه چیزی طلب می‌کند؟...  که پیوسته دور تا دورش می‌چرخد  . "

....  حَتمی‌ اونه‌ جا‌ حاجَت خایه.‌  اما نه‌  ‌ ، اَتو نیه‌  .      نازآقا‌  سرتا پایی خجالت  وَره،   هچین تره بدان نازاقا  همه تانه‌  دوست داره.   اما باس بَدَنی  پس چی واسی   سیب‌ِ دارِ‌  بَد‌  دَره.   چپ و راس‌ شه‌ و آیه  سیب‌ داآرِ  فو‌ش دهه‌. ¹⁶

__پانویس : ¹⁶   حتما از درخت گردو حاجت  میخواهد.!..  اما نه،  اینگونه  نیست .   نازآقا سر تا پایش  خجالت زده است و خجالت از سر و رویش می‌بارد.   همچین تو اینطور فکر کن که  نازآقا  همه کس  رو  دوست  داره ،  اما  بایستی  بدانی که پس چرا  از درخت سیب  متنفر  هستم .   چپ و راست میروم و می آیم  و  به  درخت  سیب  فحش  میدهم ."

....   اوشان خوشان‌ اَمرا ‌ چی فکری کونید‌؟ کی از  کو  زِماتَ  کج دهنیَاَ  خُش دّرِه؟ که هسا زمات ، مرَه خُش بایهِ !... ¹⁷

__پانویس؛  ¹⁷   آنها با خودشان چه فکری کرده اند؟  چه کسی از چه موقع  از  بد دهنی و  بی ادبی  خوشش آمده تا بخواهد اکنون من از آن خوشم بیاید!...   

سپس با یه لبخند محو در چهره اش  نگاهی به پنجره ی  دختر صاحبخانه انداخت و پرسید :   
تی تصمیما بیگیفتی؟...    
پانویس: تصمیمت را گرفتی ؟... 
کمی گیج شدم و پرسیدم 
_ چه تصمیمی نازآقا ؟.... .
او کمی لوکنت آمد سراغش و ابتدا با حالتی نگران پرسید : 
  تی امرا که د  چاقو  نری؟  
باخودت که چاقو نداری ‌ ؟ .
_ نه .   توی جیبم پسته ست ‌ . 
من گَم  تنی  نیشی،  هیا بیسی ،  دنی چی واسی گَم !....   راهه جنوب وازه ، اما هَ سامانی بِیس .  تا کبلایی خجالت نوخوره‌   ،  او‌  قبلی‌ ام بوگوفته‌ بوم‌  که  نشه،  هیا‌  بیسه‌  ....   اما‌‌  بوشو‌‌.... 
پانویس _  من می‌گویم میتوانی نروی ،  همین جا بمانی . میدونی واسه چی میگم !....  راه جنوب همیشه بازه ، اما همین سامان و محله  بمان ،  تا  کربلایی (صاحب خانه ام ) خجالت نکشد .  من به آن مستاجر قبلی هم گفته بودم که نرود .  همین جا بماند . اما رفت .  
_  نازآقا  من درسم تموم شد ،  خب اینجا دیگه  کاری  ندارم .  چرا بایستی  اینجا  بمونم .   ؟...  خب باید برم دنبال زندگیم .   

نازآقا کمی عصبی شد   دستپاچه شد ، به پا خواست ، وسایلش را جابه جا کرد و  چیزهایی زیر لب زمزمه  کرد ،  که معنایش چیزی شبیه با این می‌شد که  :      تو  اینجا  نون و نمک خوردی ،  تو از این درخت گردو خوردی ،  تو زیر اون سقف زندگی  کردی ، چطور میتونی اینقدر بی احساس باشی ‌ .  بخاطرت  با کبری دعوا گرفته بود ،  اون که اهل دعوا مرافه نبود،   بخاطر تو با کبری دعوا گرفت .  تو مثل گربه  بی شناقی‌  .    تو  بچه شهری   و بی مرامی.   نمکدون میشکنی.  ...؟... 

اینها را گفت و من به فکر فرو رفتم .  یادم آمد  آنروز که کبری سامورایی باز  مرا  دست انداخته بود ،  حین ورود به خانه  از دختر کبلایی پرسیدم که    معنای  واکف هفتاده   یعنی  چی؟ 
او نیز با لبخند جواب داد   و پرسید که چرا چنین پرسشی کردم . و این جمله  را کجا  شنیدم  . برایش نقل کردم ماجرا ی   کبری را ،  و او  برافروخته و آخم کرد ‌   ، از دست برقضا  همان غروب  بود  که  صدای جیغ و داد و فریاد  از  کوچه بلند شده بود و از فردایش  نیز  کبری هربار مرا دید  سرش  را انداخت پایین  و رد  شد . زیر چشمش نیز کبود بود  و من خیال کردم که لابد شوهرش  زده . ولی خب الان میدونم که کبری اصلا شوهر  نداره . یعنی......   

■□■  خاطرات یک عدد شهروز■□■ 

فردا 
امروز . نازاقا سر کیف و کوک است ،  می‌گوید:  
 زواله  دم‌ خایَم بشم آغوز‌ دار‌  لَچِه ،  بیدینم  انع جوجه اولاغ‌  چی واسی قار قار نوکونع.    

دم ظهر باید بروم بالای  درخت گردو تا  ببینیم  جوجه کلاغه  واسه چی قار قار نمیکنه .  


   ‌
نازآقا قبل از آنکه بخواهد  از درخت بالا برود   چند جمله ای برایم نقل کرد .  نمی‌دانم چرا  او چنین حرفهای خاصی را  بی مقدمه  عنوان کند .  
او روی چارپایه ی چوبی و زهوار رفته نشست و سر صحبت را باز کرد . و اینچنین گفت که : 

 

اَمی قرعه فَرِسه   (قرعه به نامم افتاد)
از بس امی دست ، بخت و اقبالی دورون کوتاهه و جُری جا فانرسه که  تا بدنیا فانرسه، آمی آقاجان  از آقوز دار جُر  بِکَفتِه آقوزِ مانستَن  بیجیر .  (از بسی که  دست من در بخت و اقبال  کوتاه  و ناتوان و بسته هست که  به جاهای بالای   تقدیر نمیرسه . و وقتی که هنوز به دنیا نرسیده بودم     پدر من ، از درخت گردو   رفته بود بالا  و  افتاد  و  پایین  و مثل گردو  که از درخت بیفته پایین .) 
امی پیله بابا تعریف کودی ، می پِر  مردندوبو ، اما اَ  آقوزا  خو  دستانی میانی  ول نوکود  .  هاسا نفهمستم  خو اَمرا چی فیکر   بوکود؟... (پدر بزرگ من  تعریف کرده  که  وقتی  پدرم داشت  فوت می‌کرد    هنوز  گردو  رو توی  مشتش  داشت و  رها نمیکرد .   حالا من نفهمیدم که  اون با خودش  چه فکری  میکرد؟)
یا که آقوزا  خیلی خوش دشتی ، یا که شاید ، اونه دستان چسب و سیریش دشتی . هرچی بوه ، سرآخری، هون آقوز امرا اونه خاک بوکودید ‌  .   چون هچین  اونه مشته نتانستید وا بوکونید  .     دِ  خوشان امرا نوگوفتید   اجور  چیزانه، نواستی  هنه‌ هونه‌ تعریف بوکونید  .  ( یا  خیلی  گردو رو  دوست داشت   یا که شاید  شاید  دستاش  چسبی  بود و  سریش داشت .  هرچه بود  نتونستند مشت اون رو  باز کنند  و  با همون گردو  خاکش  کردند     ولی دیگه  عقلشون نرسید اینجور چیزها  رو  واسه  دیگران  تعریف  نکنند . )

اَ دستو‌ پا‌  میانی‌ دورون‌ بوه‌‌ که‌  من‌ غلاممچه‌‌  بدنیا‌ باموم‌‌ .  (در این حین و میان دست و پا  و مراسم خاکسپاری  من  غلامبچه  به دنیا  آمدم ) 
 هچین‌‌ بعضی‌‌ قدیمیان‌‌ گید‌‌ که  بس عجله دشتیم‌   هفت‌‌ ماهگی‌‌ میانی‌‌   با‌‌  پا‌‌ امرا‌‌‌  باموم‌‌‌ .   
(قدیمی ها شنیدم که می‌گفتند  من  از بس عجله داشتم    در هفت ماهگی و با پا به دنیا  آمدم ) 

جفت‌‌ پا‌‌  فرسم‌‌ دونیا‌‌ دورونی‌‌‌  .
جفت پا   رسیدم و پریدم  توی  دنیا 

   هچین‌‌ قدیمیان‌‌ جا‌‌ بشنوسته‌‌ بوم‌‌ قدیم، که هو‌‌  قابله‌‌  زماتی‌‌  ک‌‌  مرا‌‌  فیگیفت‌‌   بیده‌‌  سیاه‌‌ فسنجانه‌‌  مانستن‌‌  کبود‌،  نه  نفس‌‌ دشتیم‌‌  نه‌‌‌  مو‌.‌   و نه  گاز

از قدیمی ها  شنیدم در قدیم که  وقتی که  قابله  منو  از مادر گرفت     دید که  من مث  فسنجان  سیاه  و  کبود هستم  .  نه نفسی  داشتم  و  نه مو  .  و نه دندان. 

  هچین‌‌  مرا‌‌  سروته‌‌  بیگیفت‌‌  ایته‌‌  بزه‌‌  می‌‌ کمر‌‌ پشته‌‌  که‌‌  من‌‌ هو‌‌ لحظه‌‌   فحش‌‌ اول‌‌  فدم‌‌‌  و‌  دوم‌‌  بَنَم اونه‌‌  موشته‌‌. 

همچین  منو  سروته کرد و  یکی زد به پشتم   به پشت کمرم  که من  یک لحظه  فحش  اول  رو  نثارش  کردم .  و دومین حرکت نیز  زدم  درب گوشش  با مشتم .  

    البت‌‌  شیمی ‌‌ امرا‌‌  دوز‌‌ دروغ‌‌  نرم‌‌‌   اشانی‌‌  که‌‌ گفتن‌‌ درم‌،   مرا‌‌  جی‌‌ خاطر‌‌  نایه‌‌  .   نیه‌‌  خو‌‌  زای‌‌  بوم‌‌  و‌‌  کوجدانه‌،  هیچی‌‌  جی‌‌ خاطر‌ نمانسته‌‌   مره‌‌. 
البته  واسه  شما  دروغی  ندارم  و کلک  و  یا  دلیلی ندارم تا دروغ بگم   ، باید اعتراف کنم  چیزهایی که تعریف کردم رو خودم به خاطر ندارم   و  چون کوچک بودم  و نوزاد   و واسه همین  هیچی  به یادم  نموند. 
  هرچی‌‌  بوه‌‌   هنقدر‌‌  دانیستیم‌‌  که‌‌  قابله‌‌ی  ایته‌‌  سنگین‌‌  بارا‌‌  کودم‌‌  ،  می‌‌ رایه‌‌ اع  دونیا‌‌  دورونی‌‌  بازَ کودم.‌     
هرچی  بود  همینقدر  میدونم  که  به قابله  یه حرف سنگین  و معنادار و ناموسی   نثار  کردم   و  راهم رو به این دنیا  افتتاح و آغاز کردم . 

نیه‌‌  می‌‌ نافَ  فحش  همرهی‌  واوی‌ اید‌    منم فحش‌ بدهن‌  ، پیله‌‌ بوستم‌‌.  

چون ناف منو  با فحش  بریدن  منم   فرد بد دهنی  شدم.  

هسا‌‌  فیکر‌‌  نواکودن‌‌‌  که  هچین‌‌   نازآقا‌‌   کم‌‌ ادبه‌‌   . 

حالا خیال نکن نازاقا  کم ادبه.    

   نه‌‌  بلامیسر‌‌  ،  نازآقا‌‌  کلا‌‌  از‌‌  دم‌‌‌   بی‌‌ ادبه‌‌.   

نه   نازاقا  از بیخ   بی ادبه.   

هچین‌‌  هون‌‌   کمشم‌‌  نتانی‌‌  پیدایی‌‌  کودن‌‌  .  

حتی  کمش رو هم نمیشه  از ادب درونش  پیدا کرد.   

البت‌‌  می‌‌ رو‌   بی‌‌  دیوار‌‌    ،  می‌‌ پوشت‌‌  به‌‌  دیدار‌‌  ،   شیمی‌‌  سایه‌‌  هچین.‌  سنگینه‌‌  ، شیمی‌‌  بر و  رو‌‌  هچینن‌‌  کمک‌ی‌   رنگینه‌‌   ،  هسا‌‌   اگر‌‌  دینی‌‌  نازآقا‌‌  مودبانه‌‌   گپ‌‌  زهندره‌‌    دلیل‌‌  دره‌‌ .     نیه‌‌  مرا‌‌  فشار‌‌  آوردن‌‌ درم‌‌  که‌‌   نفهمسته   گپ‌‌  می‌‌ دهن‌‌  در‌‌ نوکونم‌‌  .  اع‌‌  فضایه‌  اینترپت‌‌   میانی‌‌   بلکه‌‌  ایته‌‌   یه  قرعان‌‌  دوزار کاسب‌‌  ببیم‌.    خب‌‌  چی‌‌  نالستندوبوم؟...  اهاان‌   دوستندوبوم  ‌.  کویع‌‌  بیم؟..   اویا‌‌  فرسه‌‌  بیم  که.‌  می‌‌  آقا‌ جانه‌  آقوز‌‌  انه‌‌  دستانی‌‌  دورونی ‌  چال‌‌  کودید‌.   ها؟...  بد‌‌ بوگوفتم؟.   خا‌‌   خاکا‌‌  کودید‌.     هو‌ ساله‌‌  دورونی‌‌   زمستانی‌‌  برف‌‌ و یخ‌‌  میانی‌‌   ایته‌‌  سیل‌‌  باران‌‌ بزه‌‌  بامو‌‌‌   ،   از‌‌  کوه‌‌ جُری‌  سیل‌‌  راه‌‌  دکفته‌‌   همه‌‌ چیزا‌‌  بوشوسته‌‌    و  خو  امرا‌‌  ببرده‌.    هاسا‌‌  خانه‌‌ جاقالانی‌‌  واخب‌‌ دار‌‌  نوهوسته‌‌   که‌‌  قبرستانی‌‌  صحرایی‌  یع‌‌  رانش‌‌  زمین‌‌   و بارش‌‌‌  و‌‌ سیل‌‌  شدیدو‌‌  هزار‌‌ کوفت‌‌ و زهرمار‌‌ دیگه‌‌  امرا‌‌‌    خو‌‌  امرا‌‌   بکنده‌‌  ببرده‌‌   .   هاسا‌‌  قدیمیان‌‌ جا  بشنوستم‌‌   که  انگاری‌‌  دکفته‌    دره‌‌  دورون‌‌   امی‌‌  وادی‌‌  بنیشته‌‌  بکون‌.   ها؟...  عیده...؟.  چی عیده؟...  آهان  عیبه؟..  چی‌  عیبه  زای؟   بی‌نیشته‌  بکون.  ،  عیبه؟  خا‌   اَ  شیمی  اینترپت‌‌  میانی  سر‌‌  امرا  ننشینید؟..  یا که‌‌ هچین‌‌  شکم‌‌  رو‌‌  نیشینید؟    خو‌‌  کون‌ جا‌‌ نیشینید‌‌ ده‌  بلامیسر‌‌  .‌  نازاقا‌  هسا‌  خورا‌‌  فشار   آوردندره‌   هن دو‌ کلام‌‌  پارسیا‌‌  گپ‌   زهندره‌‌   .   چی؟...   فارسی‌  نیه؟   هن‌ فارسی‌  نیه‌   پس‌‌  فارسی  چیسه؟....   می‌‌  لهجه‌  ایپچه‌  تنده؟‌...   جان‌  تو‌‌  نه،  جان‌  خودت‌  ترا‌  مایه‌   نهندرم   ،  ور نه،  نازآقا  خو  عمرا  میانی  هنقدر‌  فارسی‌ گپ‌  نزه‌‌  بو.‌‌  که‌‌  هاسع‌‌   بزه‌‌.  
خب‌  تی‌  فلان‌  فلان‌‌ چیز‌‌  می‌‌  کلام میانی.   مرا یاده‌‌ شو.  کویا ایسه  بیم؟    ها......  باریکلا.‌    اویا‌  ایسه‌  بیم‌   که‌‌   من‌  پیلا‌  بوستم‌   و   می‌  پیله‌ بابایه‌   واوَرسَم‌  که  می‌   پرِ  کیه؟  
 اونم‌  واگردست‌‌   بوگوفته‌‌  هچین‌‌  تی‌  پر‌   می کرِ‌   ...   چی؟...   عیبه؟..   خو  مرا‌‌  بوگوفته‌‌   ، منم.‌   تعریف‌   کودندرم‌    ‌  .    می‌  عذر‌  بیخاسته‌‌ یه‌.  مامورم‌  معذور‌   .  نازآقا‌‌  دوریغ‌  نتنه‌   بگه‌‌ .     هو  لحظات  می‌  مار‌‌  خو‌‌  لب‌  گاز‌ بیگیفته‌   بوگوفته‌‌   تی‌‌  پر....؟...    تی  پر؟....      هی  گوفتی‌  تی‌‌ پر .....   اما  دع‌   ادامه‌  ندهی‌‌   و  خو‌‌   دور‌‌  ورا‌‌   پاستی‌    هی    نیگاه‌‌  کودی‌‌‌   .  سرآخری‌‌   آنه چوم‌  دکفته‌   آقوز‌  درختا‌   .   و‌   نیه‌   من‌‌  کوجدانه‌   بوم‌‌  و‌‌  هنوز‌    عقل‌‌  نشتیم‌‌    مرا‌‌  بوگوفته‌   اهان‌‌  هن‌‌  اقوز‌  درخت‌‌  تی‌  پره‌   ‌   . 
   من‌‌  خیال‌‌‌  کودیم‌‌   اقوز‌‌  درخت‌  چی‌  واسی‌   امی‌  امرا‌‌   نیه‌   شام‌ و نهار‌  نوخوره‌   .  (من خیال میکردم که پس چرا این درخت گردو  مثل  پدرهای  دیگه   نمیاد  و سر سفره  با ما  شام نمیخوره؟)
چی‌‌ واسی‌  شبان‌   آق صیف‌ الله‌   می‌  مار  جا  سری  خوسه .  روزان  فرد  کی  آق  یدالله   نوبت بو .   جمعه‌ هان  ک   شلوغ.  بو .     (واسه چی  شب ها  آقا صیف الله   سر جای خواب مادرم  می‌خوابه.   ؟...   روزهای  فرد  کهوداقا یدالله نوبتش بود .  جمعه ها  که خیلی شلوغ بود ) 
بسته‌  داشتی‌  چی‌‌  ساعتی‌   بوهوسته‌‌  بی ‌‌ ‌ .  
(بستگی داشت چه زمانی  باشه) 
هَچین می پیشانی بلنده مانستَن ، می طالع سال دوازده مایی  خوشی وارِستَن .
فیکر‌ کودَندَری  تی اَمرا لاف زِهِندِرَم؟...    
یاکی  هَچین قافِ کوه جُری واگردستندرم؟... 
شب بوهِستِه (شب شد)
اینگاری  هَچین فسنجانِ گَمَج  اَمی  بَختِ سَر و مَچِه یَ   فوگوردسته
 سیاهی قیر مانستَن  ، جا
ستارگان آسمان را پته‌ خوله دیمدان کرده بودند. (آسمان پر از ستاره بود)
هیچ صدایی بگوش فَنرسه ای⁶ (صدایی بگوش نمیرسید)
بجز  کوبِستَن⁷ ساطورتخته³  (ضربات ساطور بروی تخته)
و پیچا¹ میو میو  (و گربه میومیو میکرد)
ایپچه⁵ چیچیلاس² جیر جیر (مقداری هم جیرجیرک جیرجیر)


   ایته روز  می مار واورسم   همتان  جاقلان‌  پرِ دارید .  پس می پر  کو؟  چی واسی می پر جی مسافرت وانگردسته  ؟...  
    می مار خو سر جرا  خارش بده  خو دور و ورا   نیگاه   بوکود‌‌   زیر  لب خو امرا  زمزمه بوکود‌‌  و گفتی    ؛   تی  پرِ  ....!...    تی پر.....      تی پر  گویا  ایسه؟...   هسا  ترا  گَم...  

 تی پر  بوشو  آقوز‌  فیگیره‌‌   زای ‌   .   خو اون که تقصیر  مره .. هرباری آیه    تو  خوابی ‌.  

 

نظرات (۵)

زیباترین  داستان بود .  تورو خدا  باز هم از اینا  اشتراک بزار   

  • نویسندگی خلاق
  • خیلی  چسبید به من . دمتون گرم

  • رمان عاشقانه
  •      زیادی باحال  بودش . تشکر

  • داستان کوتاه ادبی
  • عالی ی 

      خیلی   زیبااااااا بودددددد

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی