داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

نیکلاس گوگولي  رمان نویس روسی 

   یکی از ادارات دولتی... اما بهتر است نگوییم دقیقاً کدام یکی. چون هیچکس به اندازه ی کارمندان اداري،

صاحب منصبان، افسران هنگ یا به طورکلی هر فرد اداري دیگر زودرنج و زودخشم نیست. امروزه افراد هر 

گروه اهانتی را که مستقیماً به شخص خودشان میشود اهانتی به کل جامعه تلقی میکنند. نقل میکنند که همین چندي پیش یک بازرس پلیس محلی (دقیقاً به خاطرم نیست کدام ناحیه و شهر) شکایتی مطرح  میکند و در این شکایت با قاطعیت مدعی میشود که دولت و تمام قوانین به مسخره گرفته شده است و به نام مقدس شخص خودش نیز اهانت شده است. و براي اثبات مدعاي خویش کتاب قطوري حاوي

نوشته  هایی بسیار خیال انگیز به عنوان مدرك ضمیمه کرده بود که در این نوشته ها، تقریباً هر ده صفحه یک

 بار، ذکري از یک پلیس مست لایعقل به میان میآمد. بنابراین براي اجتناب از ایجاد هرگونه سوءتفاهم بهتر  .است ادارهی مذبور را «یک اداره» بنامیم

به این ترتیب؛ در «ادارهاي»، «کارمندي» خدمت میکرد، این کارمند از نظر قیافهی ظاهري به هیچ روي وجه 

مشخصهاي نداشت: مردي کوتاهقد، آبلهرو، و سرخمو بود. چشمانش حالت چشمان نزدیکبین را داشت. قسمتی از سرش هم کچل و گونه هایش پر از چین و چروك بودند. رنگ رویش هم به رنگ و روي اشخاص بواسیري میماند... اما خوب چارهاي نیست، گناه این یکی به گردن آب و هواي سنپترزبورگ است.

(همیشه مسأله ی رتبه را باید پیش از هر چیز روشن کرد) این کارمند به آن دسته از 1 از جهت رتبه ی اداري

کارمندان تعلق داشت که معمولاً دون پایهی ابدي خوانده میشوند و چنانکه خواننده اطلاع دارد، این دسته 

بهترین زمینه را براي شوخی و مسخرگی نویسندگان فراهم میآورند که آنهم باز برمیگردد به عادت شریف

 تو سري زدن به کسانی که قدرت تلافی ندارند. نام فامیل او باش ماخچین که به وضوح پیداست از واژهي

«باشماخ» بهمعنی کفش مشتق شده است. اما اینکه چه وقت و کدام ساعت از روز و چگونه این واژه پدید

آمده بود معماي لاینحلی است. هم پدر و هم پدربزرگش هر دو و حتی شوهر خواهرش و کلاً همهی

باشماخچینها همیشه چکمه بهپا میکردند و فقط سالی سه بار زیر چکمههایشان تخت میانداختند. نام 

کوچکش آکاکی آکاکیویچ بود. شاید این نام به نظر خواننده عجیب و ساختگی برسد، اما اطمینان میدهم که 

هیچگونه قصد ظاهرسازي در این انتخاب دخالت نداشته است و تنها شرایط در هنگام نامگذاري وي چنان 

پیش آمده بود که انتخاب هر نام دیگري را مطلقاً ناممکن کرده بود. در حقیقت جریان از این قرار است: اگر 

1

. در آن زمان درجات خدمت در روسیه به چهارده رتبه تقسیم شده بود. این درجهبندي از زمان پطر کبیر ایجاد شده بود.  #پایان صفحه اول


  حافظهام درست یاري کند، آکاکی آکاکیوویچ در شب 22 مارس متولد شد. مادر مرحومش، همسر کارمندي
اداري و زنی ساده و مهربان، تمام مقدمات لازم براي براي مراسم تعمید و نامگذاري را تهیه کرد. هنگام انجام 
مراسم مادر هنوز از تخت پایین نیامده بود و رو به در دراز کشیده بود و پدر تعمیدي بچه، ایوان ایوانوویچ
یروشکین، که که مردي استثنایی و منشی ارشد سنا بود، و مادر تعمیدي بچه، آرینا سمینوونا بلوبوروشکووا، 
همسر بازرس پلیس ناحیهاي و زنی بهغایت پاکدامن، در کنار تختش ایستاده بودند.
ابتدا سه نام به مادر پیشنهاد شد: موکیا، سوسیا، و یا شهید راه خدا خوزدازات. اما مادر با خودش فکر کرد: 
«اوه نه، چه اسمهاي عجیب و غریبی!» براي فراهم آوردن رضایت خاطر مادر صفحهاي از تقویم کلیساي
اورتودوکس را گشودند اما باز هم سه نام کاملاً منحصر بهفرد و غریب آمد: «تریفیلی، دولا، و واراخاسی.» زن 
با خودش نجوا کرد: «نه دیگر، این بلایی آسمانی است. باز اسمهایی مثل واروخ یا وارادات یک چیزي، اما مگر 
تریفیلی یا واراخاسی هم اسم میشود؟!» تقویم را ورق زدند و اینبار به اسامی پاوسیکاخی و واختیسی
برخوردند. «نه دیگر، روشن است که دست تقدیر در کار است. بنابراین بهتر است همان نام پدرش را به او 
بدهیم. پدرش آکاکی بود بگذار پسرش هم آکاکی باشد.» و به این ترتیب بود که او آکاکی آکاکیوویچ نامیده
شد. بچه را غسل تعمید دادند، اما در جریان مراسم بچه چنان بناي گریستن گذاشت و چنان رو ترش کرد 
که گویی از قبل دلش گواهی میداد که روزي کارمند دونپایه خواهدشد. البته ذکر تمام این جزئیات به این
جهت بود که خواننده خودش قضاوت کند زنجیر وقایع بهگونهاي از جبر محض نشأت میگرفتهاند که اطلاق 
هر نام دیگري به آکاکی مطلقاً محال بوده است.
اینکه دقیقاً چه زمانی به استخدام اداره درآمده بود و چه کسی مسئول این استخدام بوده است بر کسی
معلوم نیست. مدیران کل میآمدند و میرفتند، رؤسا تغییر میکردند، اما او در همان محل، با همان وضعیت
و به همان کار –تهیهی پاکنویس از نامهها– ادامه میداد. چنان شد که دیگر عدهاي معتقد شده بودند 
همانجا و با همان اونیفورم و طاسی سرش، مجهز و آماده براي انجام همان کار به دنیا آمده است. هیچکس
در اداره کوچکترین توجهی به او نداشت. دربانها نه تنها وقتی از مقابلشان میگذشت از جا بلند نمیشدند،
بلکه حتی نگاهی هم به او نمیکردند. گویی مگسی از آنجا عبور کرده است. معاون دفتر دسته کاغذي را زیر
دماغش میگرفت، بیآنکه حتی به خودش زحمت اداي کلامی محبتآمیز را بدهد. فرضاً بگوید: «لطفاً اینها
را پاکنویس کن،» یا «زحمت کوچکی باید به شما بدهم» و یا از همین تعارفات مؤدبانه که در ادارات معمول
است. او نیز هر چه جلویش میگذاشتند، برمیداشت و بیآنکه نگاهی به کسی که کاغذ را تحویل میداد   #پایان صفحه دوم 

  

بیندازد یا سؤال کند که آن فرد حق ارجاع چنان کاري را به او دارد یا نه؟ و حواسش فقط به کارش بود. 
کاغذها را برمیداشت و بلافاصله به پاکنویس کردنشان میپرداخت.
همکاران جوان اداره سربهسرش میگذاشتند، شوخی میکردند – تا حدي که در ادارات میتوان شوخی
کرد– و داستانهایی را که دربارهاش ساخته بودند جلوي خودش تعریف میکردند. مثلاً دربارهی پیرزن
هفتادسالهی صاحبخانهاش میگفتند که کتکش میزند و میپرسیدند که کی با او ازدواج خواهد کرد و 
خردههاي کاغذ را عوض نقل بر سرش میریختند.
اما آکاکی آکاکیویچ کوچکترین اعتراضی به اینهمه نمیکرد، گویی اصلاً کسی آنجا حضور ندارد. و حتی
اینهمه تأثیري بر کارش هم نداشت. در میان جنجال شلوغیهاي آزاردهنده هرگز حتی یک حرف را هم 
اشتباه رونویسی نمیکرد. فقط اگر شوخیها دیگر به حد غیر قابل تحملی میرسید –مثلاً وقتی به آرنجش 
میزدند و او را از کارش بازمیداشتند– میگفت: «راحتم بگذارید، آخر چرا آزارم میدهید؟» و در این کلمات 
و در لحنی که آنها را ادا میکرد، چیز غریبی نهفته بود. صدایش طنینی داشت که انسان را به رقت میآورد. 
بهحدي که کارمند جدیدالاستخدامی را که میخواست سربهسرش بگذارد و به ریشش بخندد، ناگهان خشک 
زده برجاي نهاد و باعث شد از آن لحظه به بعد همهچیز و همهکس را در اطراف خودش با دید تازهاي ببیند. 
نیرویی ماوراء طبیعی او را از همکارانش که در برخورد اول بهنظرش مردمی با فرهنگ و شایستهی احترام 
رسیده بودند بیگانه و بیزار کرد. تا مدتها پس از آن، حتی در شادترین لحظات، شکل و شمایل او با آن 
قامت خمیده و کلّهی طاس در نظرش مجسم میشد که با تأثر میگفت: «راحتم بگذارید، آخر چرا آزارم 
میدهید؟» و او از میان این کلمات تکاندهنده جملهی دیگري را نیز تشخیص میداد: «من برادر شما 
هستم.» جوان بیچاره در چنین لحظاتی چهرهاش را با دست میپوشاند. بعدها بسیار پیش آمد که از این فکر 
بر خود بلرزد که بشر تا چه حد میتواند حیوانصفت و سبع باشد و چگونه ظواهر آراسته و رفتارهاي به غایت
مهذب و از روي آدابدانی، اغلب خشنترین و پلیدترین نهادها را پوشیده میدارند و خدایا حتی در کسانی
که به نیکسیرتی و بیریایی شهره هستند...
مشکل میشد مردي یافت که در کارش چون او دقیق باشد. اگر بگوییم با علاقه کار میکرد حق مطلب را ادا 
نکردهایم: نه، به کارش عشق میورزید. در کار پاکنویس کردن براي خودش دنیایی مطبوع و پرجلوه مییافت. 
حین کار، لذت و شادي از چهرهاش میبارید. بعضی از حروف الفبا مورد علاقهي خاصش بودند و هرگاه
4

   هنگام پاکنویس کردن به این حروف میرسید از شدت هیجان قند توي دلش آب میشد: بیاراده لبخند بر 
لبانش میدوید، چشمهایش برق میزدند و قلم را با صدایی که از لبها خارج میکرد به پیشروي تشویق
میکرد و به این ترتیب میشد تنها با نگاه کردن به صورتش حدس زد که قلمش کدام حرف را به دقت 
تصویر میکند. اگر قرار میشد به قدر علاقه و وظیفهشناسیاش در کار پاداشش بدهند میبایست به مقامات 
عالی ارتقاء پیدا کرده باشد –علیرغم اینکه ممکن بود خودش از این امر به تعجب بیفتد– اما چنانکه 
همکاران نکتهسنجش میگفتند، تنها پاداشی که در ازاي زحماتش دریافت کرده بود نشانی بر سینه و 
بواسیري بر نشیمنگاهش بود. گرچه کاملاً هم نمیتوان گفت که نادیدهاش گرفته بودند. یک بار یکی از رؤسا 
که مردي مهربان بود و میخواست بهخاطر سالهاي طولانی خدمت صادقانهاش پاداشش بدهد، دستور داد 
پستی مهمتر از پاکنویس کرد به او واگذار کنند –تنظیم گزارشات اداري از پروندههاي تکمیل شده؛ انجام 
این کار صرفاً مستلزم تغییر دادن عنوان صفحه و تبدیل برخی فعلها از اول شخص به سوم شخص بود. اما 
همین کار چنان به روغنسوزياش انداخت که عرق از تنش روان شد و دست آخر هم اعلام کرد:
« نه بهتر است بگذاري من همان پاکنویسم را بکنم.» پس از آن دیگر او را به حال خودش رها کردند تا براي
ابد به پاکنویس کردن ادامه دهد. بهنظر میرسید که دنیایی خارج از پاکنویس کردن برایش وجود ندارد. هیچ
، بلکه زرد پریدهرنگ مایل به قرمز 2 توجهی به لباسهایش نداشت: اونیفورمش را دیگر نمیشد سبز خواند
بود. یقهی اونیفورمش هم خیلی کوتاه و باریک بود و گردنش را که چندان هم دراز نبود، خیلی دراز نشان 
میداد، درست مثل آن گربههاي گچی سرجنبان که فروشندگان دورهگرد خارجی عرضه میکنند. همیشه
چیزي به لباسش چسبیده بود، مثلاً تکهاي کاه یا نخ. علاوه بر این مهارت عجیبی داشت که درست در 
لحظهاي که از پنجرهاي آشغال خالی میکردند از زیرش رد شود و همین مهارت توجیهگر وجود دائمی تخم 
هندوانه و از این قبیل آشغالها روي کلاهش بود. هرگز در تمام عمرش یک بار هم توجهی به آنچه در 
خیابان مسیر هر روزهاش روي میداد، نکرد. درست بر خلاف همکاران جوانش که به داشتن چشمانی به 
تیزي جغد مشهور بودند –چشمانی چنان تیز که میتوانست زیپ باز شلواري را در پیادهرو آن طرف خیابان
تشخیص دهد و چنین منظرهاي همواره لبخند رذیلانهاي بر لبانشان پدیدار میکرد.
اما آکاکی آکاکیویچ حتی اگر تصادفاً توجهش به چیزي جلب میشد، تنها چیزي که در آن میتوانست ببیند
سطوري از دستخط پاکیزه و همیشگی خودش بود. فقط اگر اسبی ناگهان ظاهر میشد و پوزهاش را به 
. در آن زمان رنگ لباس کارمندان در روسیه سبز بود. (م) 2
5


  
شانهی او میزد و نفس بخارآلودش به گونههایش برخورد میکرد، آنگاه متوجه میشد که نه در وسط یک
جمله، بلکه درست در وسط خیابان است. به محض رسیدن به خانه پشت میز مینشست، سوپ کلمش را سر 
میکشید و تکهاي گوشت گوساله با پیاز میخورد. بیآنکه مزهاي از هیچیک از اینها حس کند همه را 
میبلعید، حتی مگس و یا هرچیز دیگري را که خداي مهربان تصادفاً توي غذایش انداخته بود. وقتی متوجه 
میشد شکمش باد کرده است از پشت میز برمیخاست و قلم و دواتش را برمیداشت و مشغول پاکنویس
کردن نوشتههایی که از اداره آورده بود، میشد. اگر احیاناً کاري اداري نداشت، چیز دیگري فقط براي
خوشامد خودش رونویسی میکرد بهخصوص به رونویسی نوشتههاي جالبتوجه علاقمند بود. جالب توجه نه 
از بابت سبک نوشته، بلکه از نظر اهمیت شخصی که نامه خطاب به او بود.
حتی در آن ساعت از روز که تاریکی محض آسمان خاکستري رنگ پترزبورگ را فرامیگرفت و تمام طایفهی
کارمندان مطابق ذائقه و درآمدشان تا خرخره میخوردند، زمانی که دیگر همه از قدمزدنها و جنجال و این
طرف و آن طرف دویدنهاي اداري میآسودند، زمانی که همه کارهاي ضروري مربوط به ادارهی خودشان و
دیگران را از کلّه خارج میکردند –حتی کارهاي غیر ضروري که پرجنبوجوشها داوطلبانه بهعهده 
میگیرند– زمانی که هر کارمند اداري از خانه بیرون میزد تا از ساعات آزاد باقیماندهاش تا به آخرین حد 
استفاده برد: (جسورترها با رفتن به تئاتر، بعضی با پرسه زدن در خیابانها و دید زدن ویترین مغازهها، بعضی
دیگر با رفتن به میهمانی براي گذراندن وقت در مصاحبت و مداهنهگویی دخترکی زیبا (نور امید گروهی
کوچک از کارمندان)، و عدهاي نیز –که این البته غالباً معمولیترین تفریحشان به حساب میآید– با رفتن به 
دیدار یکی از دوستان اداري که در طبقهی دوم یا سوم خانه، در آپارتمانی با دو اطاق و یک هال و یک
آشپزخانه زندگی میکند و خرت و پرتی از قبیل چراغ یا مجسمهاي کوچک براي تظاهر به پیروي از مد روز 
به قیمت چشمپوشی از قبول دعوتهاي شام و یا رفتن به ییلاق تهیه کرده است.) خلاصه در آن ساعت از 
بازي کنند، بیسکویتی بخورند 3 روز که کارمندان اداري در خانهی دوستان گرد میآمدند تا یک دست ویست
و فنجانی چاي بنوشند، پیپهاي درازشان را روشن کنند و در حال بازي ورق از آخرین رسوایی و افتضاحی که از طبقات بالا بدانها رسیده است سخن بگویند –یک فرد روس همیشه براي ساختن و بازگو کردن  اینگونه داستانها بیتاب است و حتی اگر مطلب تازهاي براي گفتن نباشد، حتماً یک بار دیگر آن حکایت کهنه شدهی مربوط به فرماندهی را که گزارشی مبنی بر بریده شدن دم مجسمهی اسب پتر کبیر دریافت کرده بود، بازگو میکند– خلاصه زمانی که هر کس آنچه در چنته داشت، انجام میداد تا خودش را بهتر  سرگرم کند، آکاکی آکاکیویچ خودش را تسلیم هیچیک از این لذات نمیکرد. هیچکس هرگز او را در مهمانی
3
نوعی بازي ورق
6

    ندیده بود. بعد از آنکه از لذت پاکنویس کردن اشباع میشد، به رختخواب میرفت و در همان حال با فکر 
فردا و آنچه خدا ممکن بود براي پاکنویس کردن برایش بفرستد، لبخند میزد و چنین میگذشت زندگی آرام 
و بیحادثهی مردي که با حقوق چهارصد روبل در سال خودش قانع و راضی بود، مصیبتهاي جوربهجور 
نشسته در کمین کارمندان نه تنها دونپایه، بلکه حتی عالیرتبه و عضو شوراي دولتی و حتی آنهایی که نه 
توصیه میکنند و نه توصیه میپذیرند، وجود نداشت.
در سنپترزبورگ، براي کسانی که چهارصد روبل در سال یا در همین حدود عایدات دارند، دشمنی سرسخت 
کمین گرفته است. این دشمن چیزي جز یخبندان شمالی نیست. گرچه بسیاري معتقدند که این یخبندان
براي سلامتی مفید است. در فاصلهی ساعت هشت و نه صبح، درست هنگامی که خیابانها مملو از کارمندانی
است که به سوي ادارههایشان روانند، باد یخبندان شمالی بیتبعیض و بیمحابا چنان شلاق بر دماغها (از هر
نوع و جنس) میکشد، که کارمندان بیچاره نمیدانند دماغشان را توي کدام سوراخ فرو کنند.
در این ساعت از روز که حتی پیشانی کارمندان عالیرتبه هم از سرما بهدرد میآید و چشمانشان از اشک پر 
میشود، کارمندان دونپایه، بیچاره بیدفاعند. تنها راه نجاتشان این است که فاصلهی پنج شش خیابان میان
اداره و منزل با حداکثر سرعت با همان بالاپوش نازك و نخنمایشان بدوند. و بعد در راهرو اداره آنقدرپا به 
زمین بکوبند تا همهی استعدادها و تواناییهاي یخزدهشان دوباره آب شود. مدتی بود که آکاکی آکاکیویچ
احساس میکرد هر قدر هم که سریعتر فاصلهی بین اداره و منزل را طی میکند باز شانهها و پشتش زیر
تازانههاي بیرحمانهی سرما قرار میگیرد. دست آخر شکش برداشت که نکند شنلش عیب و ایرادي پیدا
کرده است.
بعد از معاینهی کاملی که در خانه از شنل به عمل آورد، متوجه شد دو یا سه قسمت شنل –اگر دقیقتر
بگوییم ناحیهی پشت و دور کتفها– بیشتر به پارچهی توري شباهت پیدا کرده است. شنل کاملاً نخنما و 
آسترش پارهپاره بود. همینجا باید ذکر کنیم که شنل آکاکی آکاکیویچ موضوع شوخی دائمی در اداره بود. 
حتی عنوان بالاپوش را از آن گرفته بودند و زیرپوش اطلاقش میکردند. در حقیقت هم شکل و شمایل
عجیبی داشت. یقهاش که در طول سالهاي متمادي براي وصلهپینهی سایر قسمتها به کار گرفته شده بود، 
مدام کوچک و کوچکتر گشته بود. در این وصلهپینهها هم اثري از هنر خیاط دیده نمیشد و شنل ظاهري
شل و ول و کیسهمانند پیدا کرده بود. آکاکی آکاکیویچ وقتی متوجه عیب و نقص شنل شد، تصمیم گرفت 
7

  
آن را نزد پطرویچ خیاط ببرد. پطرویچ که در طبقهی سوم ساختمانی زندگی میکرد، علیرغم یک چشم کور  و صورت آبله اش، در وصله پینه ی کت و شلوار و پالتو کارمندان و سایر مشتريها ماهر بود. البته لازم به 
گفتن نیست به  شرطی که مست نبود و فکرش هم جاي دیگري نمیبود.
البته لزومی ندارد که ما بیش از این وقت خود را صرف توصیف این خیاط کنیم، اما از آنجایی که شرح کامل  جزئیات هر شخصیت در داستان امري پذیرفته شده است، چارهاي نیست جز اینکه نگاه دقیقتري به این جناب پطرویچ بیندازیم.
قبلاً رعیت یک ارباب بود و همینطور خشک و خالی گریگوري خطاب میشد و فقط پس از آنکه آزادي اش را  به دست آورد، مردم او را پطرویچ خواندند. از همان تاریخ شروع به میخوارگی در روزهاي اعیاد مذهبی کرد –
اوایل فقط روزهاي بسیار مهم را مست میکرد، اما بعدها این عمل را بدون تبعیض به کلیه ی روزهایی که در 
، تعمیم داددر این طریق به سنن آباء و اجدادي کاملاً مؤمن بود و 4 تقویم با علامت صلیب مشخص شده بود
هرگاه در این باب زنش مشاجره   اي به راه میانداخت او را بیوطن و آلمانی خطاب میکرد.
حال که ذکري از زن پطرویچ به میان آمد، ناگزیر باید به دو سه کلمهاي هم در وصف او بگوییم. بدبختانه 
اطلاعات ناقصی از او در دست است، فقط میدانیم که همسر پطرویچ بود و به جاي روسري همیشه کلاه به 
سر میگذاشت. ظاهراً آنجا که پاي زیبایی در میان بود جاي لاف و گزافی براي او وجود نداشت. حداقل از میان مردانی که به او برمیخوردند، تنها سربازان بودند که نگاهی دزدکی به صورتش میانداختند و در حال  تاب دادن سبیلها صداي عجیبی از گلویشان خارج میکردند.
آکاکی آکاکیویچ همچنان که از پله هاي خانه ی پطرویچ بالا میرفت (در توصیف دقیق این پله ها باید گفت 
که پوشیده از گل و لاي و کثافت بود و راهپله از چنان بوي زنندهاي اشباع بود که چشمها به سوزش میافتاد
و این البته از امتیازات کلیه ی راهپله هاي ساختمانهاي پترزبورگ است)، با خودش فکر میکرد که پطرویچ چقدر دستمزد خواهد خواست و آماده میشد بیشتر از دو روبل نپردازد.
4
. در تقویم کلیساي اوتودوکس اعیاد مهم با رنگ قرمز چاپ میشدند و روزهاي مقدس کماهمیت فقط با صلیب مشخص میشدند. (م)
8


    


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی