بچه که بودم یک سری کتاب داشتم با جلدهایی به رنگ آبی و سبز و احتمالا گل بهی. داستانهایش افسانه های کهن بود. دو سه داستانش را چندباری خوانده بودم. قصه دختری زیبارو که با شاهزاده دریاها و رویاها ازدواج می کند و تنها شرط خوشبختی این است که در یکی از اتاقهای قصر را هرگز باز نکند. و از آنجا که بشر اینکار را نمی کند و روزی به سراغ ان در خواهد رفت و آنچه نباید بشود خواهد شد...این افسانه به قدری معروف است که بارها بازنویسی شده و فیلم از آن ساخته شده...در انگلیسی ریش آبی کنایه از مردیست که با زنان جوان ازدواج می کند تا آنها را به قتل برساند. اما کتاب ریش آبی نوشته املی نوتوم روایت مدرنی ست از آن افسانه کهن. داستانی خلاصه که پایان غیر منتظره ای دارد. ترجمه خوب ویدا سامعی و ارجاعات منظم٬ داستان را قابل فهم تر می کند. کتاب گریزی به رنگ شناسی می زند و بیشتر از همه بر روی زرد طلایی قلم می راند.

از همین کتاب: مثل همه کسانی که ماه های آزگار شب های خود را روی تخت خواب های خشک و آزار دهنده اردوگاه ها گذرانده اند٬ ساتورنین همان شب اول فهمید که دیگر نمی تواند چشمش را به روی چیزهای لوکس ببندد و آنها را رد کند. نیمه های شب بود که برای رفتن به توالت بیدار شد. تماس پاها ابتدا با گرمای دلچسب پارکت چوبی و بعد از آن با مرمر کف حمام و توالت شیک اتاقش٬ جزییاتی بود که در آن نیمه شب در ذهن خواب آلود ساتورنین ثبت شد


میم گرفتیم مثل آدمهای خیلی منظم٬ قبل از شروع سرمای زمستان٬ آقای تعمیرکار پکیج را خبر کنیم تا بیاید و نگاهی به پکیج بیندازد تا خیالمان آسوده باشد. این جور وقتها حس یک سرهنگ بازنشسته بسیاردقیق به من دست می دهد! بعد از چندبار تماس و وقت گرفتن ووقت نداشتن استاد٬ دست به دامان تهدید شدم. مبنی بر اینکه اگر امروز تا ظهر نیامدی٬ دیگر تشریف نیار!

نیم ساعت بعد در خانه را زد! آمد و نگاهی انداخت و گفت خب پکیج مشکل چندانی که ندارد اما من یک دستی به سر و رویش بکشم و جرم گیری کنم و حرفهای تخصصی زد که من سر در نیاوردم٬ ولی ته دلم گفتم خب لابد لازم است! یعد از ساعتی٬ شیر آب حمام را باز کردم و استاد ازآشپزخانه فریاد زد ببین آب گرم است؟ من با نوک انگشت سعی کردم حرارت آب را تست کنم و دیدم که بله آب داغ است. البته وقتی از تست بیرون آمدم٬ شلوار لی و مانتو هم از آب پاشی بی نصیب نمانده بودند. استاد با لبخندی از رضایت٬ کارهای تخصصی که انجام داده بود و من باز هم سر در نمی آوردم را توضیح داد و گفت انشالله تا دو سه سال با خیال راحت از پکیج استفاده کنید تا سرویس بعدی.

شب بعد ازبرگشتن از مطب٬ سراغ دوش آب گرم را که گرفتیم متوجه شدیم این آب داغ٬ بعد از مدت کوتاهی به آب گرم٬ سپس نیمه گرم٬ ولرم و چند ثانیه آب یخ تبدیل می شود. من بعضی جاها در باب چگونه در سه سوت پوستی خوب داشته باشیم٬ این روش دوش گرفتن را خوانده بودم. اما مشکل اینجا بود که چرخه مدام تکرار می شد و مرحله انقباض و انبساط از حالت دلپذیر به حالت ترک پذیرنزدیک می شد!

به علت پاره ای گرفتاری ها٬ تماس مجدد با استاد تا دو هفته بعد به تعویق افتاد. همسرجان روزی ساعت ده صبح از بیمارستان برگشت و گفت الان با اقای پکیجی تماس می گیرم تا بیاید و خودم هم تا ظهر بالا سرش هستم تا ببینم چه کار می کند. مراحل تنظیم وقت با استاد٬ طبق معمول با تعیین ضرب العجل یک ساعته به خیر گذشت و درب خانه ما کمی بعد به صدا درآمد. خشنود از کار زمانه بودم که خدایا نمردیم و یکبار هم تعمیرکار به خانه ما آمد و همسر جان بالاسرش ایستاده و من مجبور به دستیاری نیستم!

صدای باز کردن دل و روده پکیج را از اتاق می شنیدم و اینکه استاد می گفتند اوه اوه چه جرمی گرفته این لوله ها! صدای تق و توق می آمد. دبه های جرم گیر از هر آنچه در منزل بود خالی می شد. صدای چکش ٬ شیرآب... و من خوشحال از اینکه صحنه ها را نمی بینم! ساعتی بعد آقای همسر وارد اتاق شد و گفت استاد رفت بیرون! گفت برم یه سیگار بکشم بیام! گفتم استرس گرفته؟ گفت آره خب فکر کن شکم مریض رو برای یک عمل ساده باز کردی بعد ببینی واویلا... پر از چسبندگیه! گفتم اوه پس پکیج حالش وخیمه!

استاد آمد و صدای تق و توق ها و شرق شوروق ها شروع شد. ساعتی بعد همسر جان گفت استاد دوباره رفت بیرون جوهر نمک صنعتی بگیره! گفتم گمونم کار داره به پیوند پکیج می رسه! ساعت یک و نیم بود٬ از بیمارستان تماس می گرفتند که مریض ها آماده اند! اقای پکیجی می گفت ولی دکتر کار شما هم سخته ها. اما نگران نباشید الان یک آب داغی براتون درست کنم ...که یک وجب روغن روش واسته! البته این قسمت دوم را من ته دلم می گفتم!

استاد مجددا رفت بیرون برای خرید اورانیوم غنی شده! همسرجان آمد و گفت من باید برم بیمارستان. بر رویاهای برباد رفته ام خنده کردم! گفت  می خوای نرم بمونم بالاسرش؟ گفتم اگر بگم بمون٬ می مونی؟! جواب داد معلومه که می مونم... اما در ادامه زیپ کاپشنش را بالا کشید و گفت آفرین٬ برو بالا سرش واستا٬ حواست هم باشه که آب داغ تحویل بده ها! ورفت!

استاد کمی بعد با عجله در زد و امد و وقتی مرا دید پرسید آقای دکتر رفتن؟ گفتم بلی! گفت خب خدا رو شکر! و از ان لحظه ساعتی دگر هم به تق و توق و شرق شوروق بر سر دل و روده پکیج گذشت. و می گفت اوه اوه عجب جرمی گرفته بود ها... گفتم خب چرا دو هفته قبل تمیز نکردین؟ گفت نه...اصلا من دو هفته قبل اینکارا رو نکردم که! فکر می کنم دوهفته قبل فقط جراحی زیبایی پکیج انجام داده بود! سر شما را درد نیاورم٬ ساعت یک ربع به سه ظهر٬ دانشمند پکیجی ما بالاخره آبی گرم و مستمر تحویل دادند و همگی سرافراز از آن برهه حساس رد شدیم! نتیجه اینکه اگر سالم هستید٬ الکی خودتان را به دست دکتروجراحی نسپارید!


شاعر سبک نو