نوشته های خاله آذر
.. سوم وآخر این رمان موراکامی با ترجمه روان مهدی غبرایی هم تمام شد...موراکامی به قدری با جزییات می نویسد که براحتی می توانم فضای آشپزخانه ای که تنگو با بی حوصلگی در آن سوپ میسو و صدف و سالاد کاهو و توفو درست می کند را تجسم کنم. یا سایه آدمی را بر بالای سرسره ای در پارک در شبی سرد اواخر دسامبر، در حالیکه به ماه خیره شده است، زیر لامپ جیوه ای ببینم...مترجم کتاب معتقد است این رمان از یک سو وامدار آلیس در سرزمین عجایب است و از سوی دیگر مدیون ماشین زمان هربرت جورج ولز و امثال آن... از همین کتاب: «آخرین باری که آئومامه را دیده بود، در ده سالگی بود. حالا هردو سی ساله بودند. هردو در این میان تجربیات زیادی کسب کرده بودند. چیزهای خوب و چیزهای نه چندان خوب( شاید سهم دومی بیشتر بود). با خود گفت قیافه مان، شخصیت مان، محیطی که در آن به سر برده ایم، همه تغییر کرده. دیگر دختر و پسر جوان نیستیم. آیا آئومامه امروز واقعا همان آئومامه ای است که او دنبالش می گشته؟ و او هم همانی ست که آئومامه جستجو می کند؟ خودشان را بالای سرسره در نظر آورد که به هم نگاه می کنند و از آنچه می بینند سرخورده می شوند. شاید چیزی برای حرف زدن پیدا نکنند. این امکانی واقعی بود. در واقع اگر این طور نمی شد، عجیب بود. شاید نباید همدیگر را ببینیم. تنگو به سقف زل زد. آیا بهتر نبود میل این دیدار را در درون خود پنهان کنند و هرگز یکدیگر را نبینند؟ در این صورت این امید همیشه در قلبشان پایدار می بود. این امید شعله ای خرد اما حیاتی بود. شعله ای که بادهای شدید واقعیت ممکن بود راحت خاموشش کند.»
۱Q84, جلد دوم
جلد دو کتاب 1Q84از موراکامی را تمام کردم. هشت صفحه مانده به آخر کتاب این پاراگراف را خواندم و یادم کشید به گفته های یکی دوسال اخیر خودم به همسرم. به اینکه سپرده ام اگر به هر دلیلی به دستگاه تنفس مصنوعی وصل شدم، جان من هندزفری در گوشم بگذار، تا پادکست های مورد علاقه ام در گوشم پخش شود...گفته ام کاری نداشته باش می شنوم یا نه، می فهمم یا نه! بگذار صدای علی بندری، مرضیه رادیو مرز، آرش رادیو دال و مهمان هایش در گوشم بپیچد. بگذار ادامه رادیو تجربه و ناوکست و کتاب باز و داستان مهمان های کینگ رام و رادیو رواق و بی بی سی ورد در گوشم زمزمه کند...می دانم جانم آرام می گیرد، حوصله ام کمتر از درد سر می رود...
از همین کتاب« پرستار گفت: در آموزشگاه پرستاری بهترین چیزی که یاد گرفته ام این است که حرف های خوش به گوش بیمار خوش می نشیند. این حرف ها طنین خوش خاصی دارند. پس حتی اگر بیمار گفته ها را نفهمد، پرده ی گوشش از لحاظ جسمی طول موج مثبت می فرستد. به ما یاد داده اند با بیمار به لحن بلند و خوش حرف بزنیم، چه بشنود، چه نشنود، منطقش هرچه باشد، بی شک به بیمار یاری می دهد. این را به تجربه می گویم.»
ناف سرجاشه؟
یه مدتی آخر شبها آدرین از مامانش می پرسیده، مامان نافت سرجاشه؟ مامانش می گفته بله! بابا ناف داره؟ بله! دایی نافش سرجاشه؟ بله! خاله ناف داره؟ بله. ناف عمه چی؟ اونم سرجاشه! خب پس دیگه می خوابم! و بعد از اروم شدن خیالش از بودن ناف همه بر سرجای قبلی، به خوابی خوش فرو می رفته! دیشب همراه مریض به سرزنان از اردبیل اومد، که مادرم یه مدتی سر دلش درد می کرد. زنهای محل بردنش پیش یکی از این طب سنتی قدیمیا! اونم گفته حاج خانم نافت سرجاش نیست( این اصطلاح قدیمی متداولی بین مریضهای مسن هست)، باید جا بندازم. خلاصه استاد جا انداختن! و دو روز بعد حاج خانم از درد و بیحالی روانه بیمارستان شدن، کاشف به عمل اومده دنده هاش شکسته، نصف کبد له شده، خونریزی وسیع زیر کبد داده...🤦🏻♀️ من واقعا نمی دونم استاد با چه قوایی خواستن ناف یک خانم ۶۹ ساله را جا بندازن! ولی به این نتیجه رسیدم آدرین طفلی حق داشت شبها ناف همه فامیل رو حاضر غایب کنه...! به امید استوار موندن ناف همه انسانها!
خورش دال عدس:)
کلم پلو شیرازی
قسمتی از کتاب باز را می دیدم با حضور خانم گوهر خیر اندیش...چنان با گرما و اشتیاق شعر می خواند و حرف می زد که ناگه هوس کلم پلو شیرازی کردم!😐 شیراز که بودیم، دوبار کلم پلو شیرازی خورده بودم. و کمی هم تعجب کرده بودم! هم شیرین نبود و هم سبزی داشت با کوفته قلقلی های درشت تر! ظهر پریدم به خرید کلم و ریحان و تره و مرزه و ترخون و نعنا و شوید... مدتهای مدیدی ست! اولین قدم من برای شروع کار منزل،انتخاب پادکست و دم کردن چای است! تازگیها از مامان شنیدم که مامان بزرگ می گفته « باید دور سر غذا بگردی»...و من مدتیست که تصمیم می گیرم مثلا امروز غذانین باشینا دولانام! تصمیم می گیرم از پختن غذا لذت ببرم و از خرد کردن و صدای تخته و چاقو...از صدای سرخ شدن و جلز و ولز کیف کنم...با عشق اشپزی کنم، نه اینکه فقط اشپزی کنم... به قول پادکست غذایای ایرانی، اشپزی صرفا پخت غذا نیست...بخشی از زندگیست...و من هم چنان از صبر و حوصله بسیار زیادی که بعضی روزها صرف اشپزی می کنم خرسندم😇 نتیجه کار « قربان صدقه غذا رفتن»، کم کم رسیدن به طعم های دستپخت مامان بزرگیست. تنها مرحله سخت آشپزی، آشپزخانه منفجر شده از ظرف و ظروف کثیف و ریخت و پاش است که از این مرحله آزمون هم با توکل بر خدا، تقوی و عمل صالح نوشیدن چایی دگر و نیوشیدن پادکستی دگر به آرامی گذر می کنم...😂
1Q84, جلد اول
رمان چند جلدی خوشی و غم با هم داره. غمش اونجاست که عااامووو! کی حال داره ای کتاب شروع کنه! خوشی هاش مال اون دقیقه های ساکت نیمه شبه که می دونی نویسنده حالا حالاها داستان برات داره! موراکامی همیشه منو دلگرم می کنه. به همه چی! به خودش، به دنیا، به روزهای روشن، به پوچی دنیا، به روزمرگی های تکراری، به حوادث غیرمترقبه، به زمان گذشته و زمان پیش رو...جلد اول رمان 1Q84 را با علاقه خواندم و منتظر جلد بعدی هستم تا ببینم سرگذشت آئومامه، آیومی، تنگو، فوکا اری و ادم کوچولوها چه خواهد شد...ادبیات و هنر همیشه مفری ست برای زمان های سخت. از همین کتاب: «من هم از کتابهای تاریخ خوشم می آید. این ها یادمان می دهند که اساسا همانیم که بودیم، چه قدیم و چه حالا. شاید فرق هایی در لباس و سبک زندگی وجود داشته باشد، اما فرق چندانی در طرز فکر و عملمان نیست. ادمیزاد در نهایت چیزی نیست، جز حامل- گذرگاه - ژن ها. ژن ها نسل به نسل روی زمین مثل اسب های مسابقه سوارما هستند. کار ندارند خیر چیست و شر چه. عین خیالشان نیست که ما شادیم یا غمگین. برایشان فقط وسیله ای هستیم برای رسیدن به هدف. فقط به فکر اینند که چه چیز برایشان کارآمدتر است.»
پ.ن: رمان 1Q84, نوشته هاروکی موراکامی، ترجمه مهدی غبرایی
زندگی جای دیگری است...
میلان کوندرا در این کتاب زندگی یارومیل را در پراگ روایت می کند. یارومیل شاعری بزرگ است که در میانه انقلاب کمونیستی، در میانه نمایشی از لودگی گرفتار شده و از شاعری ساده دل به هیولایی هولناک بدل می شود...پایان کتاب از سادگی و بیچارگی اتفاقاتی مشابه که هرروزه می شنویم، متاثرم کرد...
از همین کتاب: جوانان حدس هم نمی توانند بزنند که جوانی چه قدرتی دارد، اما شاعری که برای خواندن شعرش بلند شده است (و شصت سالی دارد) این را می داند. انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می دهند...
جای دیگری از همین کتاب: «با اینکه زندگی عشقی مرد چهل ساله بی اندازه متنوع بود، اما در نهایت مردی حساس بود و مراقب بود که ارامش و نظم روابطش برهم نخورد. البته، دخترک در آسمان پرستاره عشقهای او، همچون ستاره ای حقیر و گذرا محسوب می شد، اما حتی یک ستاره کوچک هم، هنگامی که ناگهانی از جایش کنده شود، می تواند به طرز ناخوشایندی هماهنگی کائنات را بر هم بزند».
پ.ن: یارومیل در زبان چک، یعنی کسی که عاشق بهار است، یا کسی که محبوب بهار است. یاد نویسنده باهومیل هرابال افتادم، معنی باهومیل را سرچ کردم. در زبان چک به معنای کسی که مقبول و محبوب خداوند است. نمی دانم چرا پراگ و چگ در ذهن من همیشه با بهار همراه شده است، حتی در میانه خون و انقلاب...
پ.ن: کتاب «زندگی جای دیگری است»، نوشته میلان کوندرا، ترجمه پانته آ مهاجر کنگرلو
عصرانه
«شدن» نوشته میشل اوباما
همیشه خواندن بیوگرافی و اتوبیوگرافی برایم جذاب بوده است. این اواخر از این دست کتابها زیادمی بینم که نکته قوت آنها، ترجمه های روان است. کاری به برخی روایات ندارم، من همیشه خودم را به دست داستان زندگی آدمها می سپارم تا آن طور که دوست دارند برایم تعریف کنند... از همین کتاب خواندنی:« در ترمینال خصوصی فرودگاه ریگان منتظر ماندم و هواپیمای باراک به زمین نشست. کنار من کورنلیوس، یکی از ماموران گارد حفاظت ایستاده بود. او مثل بسیاری از سرتیم های مراقبت، باهوش بود و آموزش دیده بود خود را برای هرلحظه ای آماده و هوشیار نگه دارد. حتی در آن موقع، یعنی وقتی هردوی ما هواپیمای باراک را دیدیم که به زمین نشست و متوقف شد، او به چیزی می اندیشید که من به آن فکر نمی کردم. خبری از گوشی خود دریافت کرد، گفت : خانم، زندگی شما برای همیشه تغییر خواهد کرد. ....و من حالا همسر یکی از مردانی بودم که بیش از هرکس دیگری در دنیا محافظ داشت. هم ارامش بخش بود و هم رعب آور.
چقدر مودب آخه😍
همراه مریض گفت : « سرویس بهداشتی پدرم، یبوست گرفته»🤦🏻♀️😀
کرونا کجاست؟!
* همراه مریض میگه پوست استخوان داره. میگم یعنی اینقدر لاغر شده مریض؟ میگه نه استخوانش پوست شده! میگم: ها؟! میگه: پوست! پوچ شده!
کاشف به عمل اومد مریض پوکی استخوان داره!
*به شوهر مریض میگم بخوایین برین سی تی اسکن بیمارستان امام رضا، اونجا کرونا زیاده ...مرد از خنده ریسه رفت وگفت بابا کرونا کجا بود!
زن و شوهر هیچکدوم ماسک نداشتند!🤦🏻♀️
«جنگل نروژی»
گویا در زبان آلمانی کلمه ای هست به نام fernweh. یعنی حس دلتنگی و غربت برای جایی که هرگز نرفتی...هربار داستانی از موراکامی می خوانم دچار همین حس می شوم! دلم بارها برای ایستگاه مرکزی مترو توکیو تنگ شده است. یا برای اپارتمانی آفتابگیر در کیوتو!
کتاب « جنگل نروژی» روایتی به سبک موراکامی ست از عشق، مرگ، رنج، حقیقت و مسوولیت پذیری...
ازهمین کتاب: «میدوری در حالی که یک تکه تخم مرغ پخته را به دهان می برد، گفت داستانش طولانیه...مادرم از هرنوع کار خونه متنفره...می تونم بگم که تا حالا اصلا غذا درست نکرده! از طرف دیگه، ما یه کسب و کار خانوادگی داریم که باید به فکر اداره کردن اون باشیم. بنابراین اون هرروز بهانه می آورد که امروز وقت آشپزی نداشتم پس از بیرون غذا بگیریم و یا غذای آماده از سوپر مارکت محل بگیریم و از این جور حرفها...من از بچگی از خوردن غذای تکراری متنفر بودم. گاهی اوقات پدرم یه قابلمه بزرگ خوراک کاری درست می کرد و چندین روز مجبور بودیم همون رو بخوریم...به همین دلیل وقتی کلاس پنجم بودم تصمیم گرفتم آشپزی کنم و البته این کار رو به درستی انجام بدم. به کتابفروشی کینوکنیا در شینجوکو رفتم و بزرگترین کتاب آشپزی رو خریدم. با سعی و تلاش همه غذاهای اونو امتحان کردم...من به والدینم گفتم که باید یه سرویس قابلمه و چاقوی خوب بخرم اما اونا به من پول ندادند و گفتندهمین چیزایی که الان تو اشپزخونه داریم کافیه...باورت میشه؟ من که یه دختر پانزده ساله بودم ذره ذره پول تو جیبی جمع کردم تا بتونم آبکش و قابلمه بخرم در حالی که دخترهای همکلاسی من فقط به فکر خرید کفش و لباس شیک بودند...وقتی کلاس ششم بودم تصمیم گرفتم ماهیتابه ای بخرم تا بتوانم غذای داشیماکی درست کنم. اون ماهیتابه رو با پولی خریدم که مادرم برای خرید لباس زیر به من داده بود. سه ماه مجبور شدم با یه لباس زیر سر کنم تا دوباره پول گرفتم و یکی برای خودم خریدم. هرشب لباسم را می شستم و یه جوری تا صبح خشک می کردم تا بتونم اونو بپوشم. گاهی اوقات هم تا صبح خشک نمی شد. مصیبت داشتم! به نظرم بدترین رویداد جهان اینه که مجبور باشی لباس زیر مرطوب بپوشی. گریه کنان تا مدرسه می رفتم و به خود لعنت می فرستادم که چرا برای یه ماهیتابه تخم مرغ تا این حد به خود سختی میدم.» پ: کتاب جنگل نروژی، نوشته هاروکی موراکامی ، ترجمه مهراب حسنوند
اما....
من ترجیح میدم اثارر شین براری را یخونم