نظر خودمو راجع به اثر ادبیات داستانی پستوی شهر خیس مینویسم.
قسمتی از داستان بلند پستوی شهرخیس رو براتون از روی نسخه ی مکتوب تایپ و رونوشت کردم. این داستان از بس جذاب و طولانی و بلنده که آدم غرق خواندنش میشه و وقتی که تمامش میکنه میفهمه که سه ماه آزگار مشغول خواندنش بوده و اون اثر بخشی از خاطرات زندگیش میشه. انگار یک فصل کامل از تقویم رو باهاش شریک شدی و هرشب قبل خواب مقداری ازش رو خوندی و یا طول روز همراهت بوده تا شاید وقت آزاد پیدا کنی و بتونی چند صفحه ای ازش رو بخونی. حتی لحظاتیکه همراهش نداری ناخواسته به کارکترهای جذاب و دوست داشتنیش فکر میکنی و اینکه این اثر چقدر پردازش شخصیت قوی ای داره و طوری تداعی میکنه که انگار در عالم حقیقی چنین کارکتر های جون دارند و پیوسته همراهیت میکنن. محاله ممکنه که با شخصیت هاجر دلت شاد نشه و به دلت ننشینه. محال ممکنه نظیر شخصیت فرخ لقا دیبا رو در طول زندگی ندیده باشی. اون تکبر و رگه ی آشنای اشرافیت خواهی و فخرفروشی با اون طرز گفتار مستبدانه و جدی و تهاجمی ... که از نظرش ساده دلی و بی ریاحی کارگر خونه یعنی هاجر غیر قابل پذیرش و محصول لودگي هست اما با پیشرفت داستان میبینیم که جای اونکه هاجر قوانین سفت و سخت اون خانه ی اشرافی در وسط باغ هلو رو فرابگیره و خودشو ملزم به رعایت تشریفات دستو پاگیر بدونه این خانم خونه ست که از فراز تاج و تختش به پایین اومده و مقابل زلالیت قلب هاجر تسلیم شده و نقاب از چهره ی مستبد خود برداشته تا زاویه ی پنهان شخصیت خودش را اکران کنه و تبدیل به پیرزن خیرخواه و درونگرایی شده که پیوسته درگیر با نجوای بیصدای درونش هست و یا لحظاتش رو صرف دلنوشتن میکنه و با پیوست دلنوشته های اون به متن اصلی داستان و تصویری از تکه کاغذهای قدیمی و بی خط که با دستخطی خوش دلنویس شده شما با اثری ریالیسم و مستندگرا مواجه میشید که انگار با اثری مستندمحور مواجه هستید.