لبخندهایش، قد و بالاش ، لحن صداش، برق نگاش ، شیوه ی خندیدناش، اون رو واسه من انگار آفریده خدا.... ..(به ادامه مطلب بروید...) ...
طرز صحبت کردنش
سبک راه رفتنش ، همه چیزش تماشاییه، می تونم تا ابد در حرکات این پسر غرق بشم.... وااااای .... . قد رعناش همچون سرو بلند
سینه ی سپرش و سر بالایش، چشمان عسلی و موی خرمایی اش همگی سر حد کمال هستند این پسر گویی از عالم رویاهای من گریخته و مسیری به دنیای حقیقی یافته و وارد دنیایم شده. من با یک نگاه چنان شیفته اش شده ام که گویی به یکباره در دلم آتش فشانی از هزاران نوع احساسات شور انگیز و نو در حال فوران است و هیجان تمام وجودم را تصایب کرده، من او را از دست نخواهم داد ، کافی ست یکبار دیگه هم به بهانه ی خرید از خانه بیرون بروم و در مسیر گذر از سنگ فرش پارک از کنارش بگذرم تا که او به من پیشنهاد بدهد، چون در هفت مرتبه ای که طی این نیم ساعت اخیر از کنار نیمکت چوبی اش گذر کرده ام هربار چنان به من خیره مانده که دلم ریش ریش رفته است. خب حتی اگر او به من پیشنهاد دوستی ندهد خودم سنت شکن خواهم شد و لااقل شماره ام را به او خواهم داد.
اینها افکاری بود که در سر دخترک نوجوان و سربه هوا میگذرد. در همین افکار غوطه ور است که صدای مادربزرگش او را به خودش میآورد ،
ناگه مادربزرگش میگوید ؛
دختر حواست کجاست؟ چرا این چای شیرین بجای طعم شیرینی طعم شوری نمک میده؟ هنوز فرق شکر و نمک رو یاد نگرفتی؟ حواست کحاست؟ چیه همش پشت پنجره ای و بیرون رو دید میزنی! آخرش منو سکته میدی.
دخترک ؛ وااای مادربزرگ جون چرا اینقدر قر قر میزنی، من تقصیر ندارم جای شکر و نمک شبیه همه. خب تقصیر من چیه...
چند روز بعد....
دخترک روی انگشتان پایش ایستاده تا بلکه کمی قدش بلند تر شود و بتواند داخل فضای پارک را ببیند، بی آنکه حواسش باشد مشغول هم زدن ماهیتابه با کفگیر چوبی ست و
مادربزرگ به کنایه میگوید ؛ تند تر هم بزن تا پیاز نسوزه
دخترک ؛ باشه، حواسم هست بهش مادربزرگ جون
مادربزرگ سرش را به معنای تاسف تکان داده و میپرسد ؛ الان داری مثلا چه غلطی میکنی؟
دخترک نگاهی به ماهیتابه ی خالی و شعله ی خاموش اجاق می اندازد و میپرسد؛ اع پس پیازش چی شد؟
مادربزرگ ؛ پیاز دست منه تازه دارم خوردش میکنم
دخترک لبخندی از سر شرمندگی میزند و میگوید ؛ آره، حق با شماست. حواسم پرتاب شد یه لحظه
مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی عاقل اندر صفی میدوزد و میگوید؛
واااا این چه طرز حرف زدنه؟ مگه حواس هم پرتاب میشه؟ چه چیزایی که آدم نمیشنوه از شما ها دخترجون....
مادربزرگ چشمانش از فرط پوست کندن پیاز اشک آلود میشود و در عین حال شروع به حرف زدن از قدیم میکند و میگوید؛ من سن تو بودم کلی دست کمال داشتم و از هر انگشتم یه هنر میریخت. من سن و سالت بودم کلی خواستگار بود که پشت درب خونه صف کشیده بودن ولی من جرات جیک زدن نداشتم ، سراخرم شوهر کردم.
دخترک که تنها برخی از کلمات صحبتش را شنیده گفت؛ جدی؟ راست میگی مادربزرگ؟ یا داری سر کارم میزاری؟
مادربزرگ ؛ وا!؟ مگه همسن و سالتم که باهات شوخی کنم. معلومه دارم راست میگم.
دخترک کمی خجالت کشید و قند درون دلش آب شد و با عشوه گفت؛ حالا کی هستن؟ من میشناسمشون؟ واقعا قصد ازدواجن یا داری منو گول میزنی؟ من آخه هنوز ندیدمشون که.... باید بزاری یکم فکر کنم. چون آخه ندیده و نشناخته که نمیشه قبول کرد. در ضمن من هنوز جهیزیه ندارم..... وااای دیدی چه طالع شومی نصیبم شد ، الان که کلی خواستگار دارم در عوض شرابطش رو ندارم. حتی یه آبکش و یه آفتابه با لگن هم ندارم بعنوان جهیزیه ، حالا چه برسه به باقی چیزااا... الهی قربونت برم ، چرا گریه میکنی، اشکات رو پاک کن غصه نخور. من هرگز به مادربزرگم جواب رد نمیدم. خب باشه با اینکه هنوز ندیدمش ولی بخاطر اون اشکهای معصومانه ات و دل بلورینت قبول میکنم. فقط یه شرط داره. بایستی همونی باشه که من فکرش رو میکنم. قدش بلنده موهاش بلنده ، چشماش عسلیه ، رنگ موهاش خرمایی رنگه و همیشه بخاطرم میاد توی پارک وامیسته ، میدونستم که یه خبرایی هست و شما قراره بهم بگید.
مادربزرگ ؛ واا؟ خول شدی دخترجون؟ تو رو نمیگم که.... خودمو میگم وقتی همسن و سال تو بودم.
دخترک ذوق هایش درون قلبش قندیل بسته و غم درون چهره اش نمود پیدا میکند، الکی میگوید؛ خودم فهمیده بودم ، میخواستم ببینم شما چی میگی. خب بگو گوشم با شماست.
مادربزرگ در حال پوست کندن پیاز است و برای نوه اش درد دل میکند و میگوید؛
سن و سال تو بودم که شوهرم داده بودن و سه نوع خورشت درست میکردم و هفت جور مربا و ترشی درست میکردم. ترشی لیته، ترشی هفت بیجار، سیر ترشی، گوجه ترشی، فلفل ترشی، مربای پوست پرتقال و مربای بادرنگ..... حواست کجاست؟
دخترک نگاهش را از قاب پنجره میدزدد و بی آنکه شنیده باشد مادربزرگش چه گفته در پاسخ میگوید ؛ باشه ، الان میارم مادرجون.
سپس با قدم های کوتاه و تند عرض سالن را طی کرده و به اتاق میرود ، تمام رخت خواب های داخل کمد را بیرون میریزد و بوقچه های قدیمی را یک به یک باز میکند، گویی دنبال چیز خاصی است... مادربزرگش با دهانی باز خیره مانده به او و مات مبهوت رنگ از رخسارش پریده و میپرسد؛
چی شده؟
دخترک سراسیمه میگوید؛ الان پیداش میکنم میارم، یه لحظه صبر کن....
لحظاتی بعد با موهای آشفته و گونه های سرخ شده و حالتی گیج و منگ جلو می آید و جعبه ای کوچک را میدهد به مادربزرگ و میگوید ؛ بفرما. پیداش کردم. راستی چی میخوای بکنی باهاش؟ میخوای نقاشی کنی؟
مادربزرگ که سراپا گیج شده و هیچ نمیداند چخبر است و میگوید ؛ این دیگه چیه؟
دخترک میگوید؛ خب معلومه دیگه... آبرنگ.
مادربزرگ؛ خب من چی کار کنم باهاش؟ چرا کل خونه و کمد ها و چمدان ها و بوقچه ها رو بخاطرش به هم ریختی؟
دخترک؛ وااا! شما خودت منو صدا کردی گفتی میخوای ترشی بزاری و آبرنگ میخوای
مادربزرگ؛ دخترک سر به هوا و چشم سفید مگه گیجی؟ من گفتم مربای پوست پرتقال و بادرنگ درست میکردم. نگفتم که آبرنگ میخوام که تو رفتی کل خونه رو به هم زدی .... من از دست تو چیکار کنم؟ آخرش منو دق میدی بچه جوون ...
چند روز بعد....
صدای جیغ سکوت خانه را میشکند......
مادربزرگ با قدم های لنگ لنگان از سر سجاده ی نماز برخواسته و به سمت تراس می آید...
مادربزرگ؛ چی شده؟ چی شده؟
دخترک ؛ موش یه موش کوچیک اون زیر بود خودم دیدم
مادربزرگ ؛ اینقدر درب رو باز گذاشتی که ..
شانس آوردم که عزیزجون رفته خونه ی ما. منم بایستی الان برم خونه ی خو دمون.
اگه مادربزرگ اینجا بودش عمرا نمیزاشت الان اینجوری بی روسری بیام پشت پنجره و یا که برم روی تراس و روی صندلی چوبی اش بنشینم و نهنو وار اون رو به جلو و عقب هول بدم. چون هربار قرقر میزد که پاشو پاشو کی گفته روی صندلی آقابزرگ بشینی اون صندلی یادگار پدربزرگ خدا بیامرزت هست. خرابش میکنی دخترک ور پریده زود پاشو ، اصلا کی گفته بهت که بی اجازه بیای روی تراس؟ شال و روسری و مقنعه ات کو؟ دخترک چشم سفید و بی حیاء ، مگه نمیبینی تراس مشرف به پارک هستش و هرکی توی پارک باشه راحت ميتونه تو رو ببینه . من سن تو بودم یک شکم زاییده بودم داشتم عمه ات رو تر و خشک میکردم.
دخترک چشمش به تکه نان های کوچک می افتد که رویش گَرد سیاهی نشسته. دخترک با خودش گفت؛ امان از دست این مادربزرگ.... روی نان فلفل ریخته و انداخته روی تراس که مثلا موش بخوره و دهنش بسوزه از تندی فلفل.... چه عقاید مسخره ای.
دخترک به خانه ی آپارتمانی خودشان باز میگردد.
مادربزرگ برای خرید به عطاری رفته بودش و سه ساعت از خروجش گذشته بود و همگان دلنگران بودند زیرا آلزایمر داشت مادربزرگ. اما عاقبت به خانه بازگشت. رفته بود ادویه و فلفل سیاه بخرد. فلفلش احتمالا تندترین فلفل دنیاست. چون برویش عکس جمجمه و دو استخوان کشیده است. ...
ده روز بعد...
باریکه ی نورِ صبح خودش را به زور از لای در نیمه باز تراس وارد آشپزخانه میکند. سوز سرما با نور خورشید میپیچد توی آشپزخانه. نوک پاهایم دارند بیحس میشوند. کبوترها توی تراس وول میخورند و مشغول همنوایی ارکسترشان هستند. چند سالی میشود که هر روز، ساعت هفت صبح همین بساط برپاست و کبوترها میآیند اینجا. مادربزرگ بود که پای کبوترها را به تراس خانه باز کرد. میگفت:"چه عیبی دارد؟
اما هرگز خانه ی خودش به هیچ کبوتری آب و دانه نمیداد
او میگفت؛
مزاحمتی که برای کسی ندارند. هم خیر است و هم ثواب". هر روز صبح میرفت سر وقت کیسهی گندمها و یک مشت میریخت توی تراس خانه ی ما. اما از طرفی گربه هم داشتیم که برای مادرم بود که خیلی کوچیک بود و با کبو تر ها رفیق . . 
توی هال که میآیم پدر در را با شدت به هم میکوبد و میآید داخل. کتش را که به جالباسی آویزان میکند بدون یک کلمه حرف میرود توی آشپزخانه. مینشیند پشت میز. نفس نفس میزند، انگار که همهی پلهها را دویده. سیگار شیرازش را روشن میکند. همه جا ساکت است. یک طوری که میشود صدای گر گرفتن رشتههای تنباکو را شنید. حالِ پدر مثل وقتی است که او را شش ماه از معدند انداخته بودند بیرون. ساکت و عصبی، با سیگار کشیدنهای پشت سر همی که کبریت، میشود همان سیگار قبلی. از اول صبح هم شروع میکند. آن یکی دستش را میبرد لای موهایش و وقتی بیرون میآورد چند تار مو میریزد روی میز ناهارخوری. مادر با موهای ژولیده و چشمهای پف کرده دارد با پوست ناخنش بازی میکند. چند بار به صورت پدر نگاه میکنم. میخواهد حرف بزند؛ لبهایش به هم میخورد، اما حرفی شنیده نمیشود. انگار کلمهها، وزنههای سنگینی شدهاند داخل دهانش. بالاخره که به حرف میآید میپرسد: "آخرین بار کی در خانه را قفل کرده؟" یک طوری پشت میز نشستهام که انگار پدر بازجوست و من متهم. حس میکنم نقطهی برخورد همهی نگاههای جهانام. "من" گفتنام بین لرزش دستهای پدر گم میشود، بین خاکستر سیگارش که میافتد روی میز. مادر پوست دور ناخنش را با دندان میکند و دستش خونی میشود. ظاهرا باز مادربزرگ گم شده.
میگویم: "اصلاً شاید رفته باشد پارک. همان پارکی که عصرها با هم میرفتیم." میگوید آنجا هم رفته اما مادربزرگ نبوده. نه آن لحظه، نه تا چند ساعت بعدش که زیر باران نشانی مادربزرگ را به مردم گفته و پرسیده که او را دیدهاند یا نه.
دفعهی قبل که مادربزرگ بیخبر رفته بود بیرون، پدر بر میگشته خانه و اتفاقی او را توی پارک دیده بود. همین شده بود که شبها در خانه را قفل میکردیم. پریدن پلک پدر را که میبینم دیگر نمیتوانم بگویم دیشب مادربزرگ مثل هرشب دیده که بعد از قفل کردن در، کلید را میگذارم داخل لنگه چپی کفشهای پدر. نمیتوانم بگویم چون فکر میکردم مثل همیشه یادش برود اهمیتی ندادم.
چند ماه پیش که با مادربزرگ داشتیم آلبوم عکسها را نگاه میکردیم همین که به عکس خودش و پدربزرگ رسیدیم دیدم که دستش را چند بار روی عکس میکشد. هر دو، توی عکس دو طرف یک درخت بید مجنون ایستادهاند و انگار هر دو گفته باشند "سیب" لبخند زدهاند به دوربین. انگار پرت شده باشد به پنجاه سال پیش گونه هایش سرخ بود و دستپاچه با روسریاش بازی میکرد. میگفت وقتی با پدربزرگ نامزد بوده این عکس را گرفتهاند. درست کنار این درخت. روی آن صندلی چوبی نشستهاند و برای خودشان ساعتها حرف زدهاند.
مادر بالاخره به حرف میآید و میگوید وقتی رفته برای نماز صبح بیدارش کند، مادربزرگ نبوده. یعنی قبل از آن رفته. دستش را هی به هم میمالد و بعد دست میکشد روی پاهاش. انگار که خیلی سردش شده باشد چشمهایش خیس میشوند. پدر زنگ میزند اداره و میگوید که امروز نمیتواند بیاید. مادر پشت سرش ایستاده تا وقتی تمام کرد زنگ بزند به فامیلهای دور و نزدیک که آیا از مادربزرگ خبر دارند؟
چند دقیقهای میشود صدای کبوترها نمیآید. انگار رفتهاند و کسی هم نمیداند کجا. میروم توی اتاق مادربزرگ. انگار آنقدر عجله داشته که مثل همیشه وقت نکرده سجادهاش را مرتب تا کند. به قول خودش نامهای، بعد یک تا از وسط و دوباره یک تای دیگر. عکس پدربزرگ نه جای همیشگی است، نه هیچ جای دیگر. عصای چوبی قهوهای رنگش را هم به جای اینکه مثل همیشه زیر تخت قایم کند، تکیه داده به دیوار.
مادبزرگ آلزایمر گرفته و همین اوضاع را به هم ریخته. تا همین دو ماه پیش صبحها بلند میشد و میرفت سراغ پیادهروی و ورزش صبحگاهیاش. وقتی هم که بر میگشت کسی حق خوابیدن نداشت. با چند تا نان میآمد و زنگ برنجی بالای اتاقم را آنقدر تکان میداد تا بیدار شوم.
به نظرم مادربزرگ روزی فرو ریخت که فهمید پدربزرگ آلزایمر گرفته بودش. درست سه ماه پیش. وقتی که پدربزرگ جای قرصهای روز و شبش را عوض میکرد و یادش میرفت جورابهایش را کجا انداخته. اوایل ما هم مثل مادربزرگ فکر میکردیم که شاید اینها هم بخشی از بازی روزانهاش باشند و اعتنایی نمیگذاشتیم. اما بعد دیدیم که عوض شدن جای قرصها ادامه دارد. روزهای هفته را فراموش میکرد و وقتی مادربزرگ میرفت قرصهایش را بدهد. میگفت: "تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟"
مادر به تلفن زدنهایش ادامه می دهد. پدر هم میرود بیرون تا به جاهایی که صبح نتوانسته، سر بزند.
مغز مادربزرگ مثل ساعت سواچ سوییسی دسته چرمش درست کار میکرد. تا اینکه پدربزرگ آلزایمر گرفت. اوایل پدربزرگ خیلی تلاش میکرد تا بتواند مثل قبلترها چیزی یادش نرود. اما چند وقت که گذشت انگار که به فراموشی عادت کرده باشد اصلاً برایش مهم نبود روزنامهی امروز را خوانده یا نه. وقتی مهمانی میرفتیم و مجبورش میکردیم بیاید، مادربزرگ کنارش مینشست تا اگر حرف نامربوطی میزد سقلمهای بزند و میوهای بدهد دستش و بحث را عوض کند. مادربزرگ هم انگار وقتی دید تلاشهایش فایدهای ندارد فکر کرد اگر او هم برود بنشیند کنار دست شوهرش و هر دو از خاطرههایی حرف بزنند که هیچوقت وجود نداشته ممکن است روزگار برایشان بهتر بگذرد. شاید هم نه، شاید مادربزرگ آن روزی فرو ریخت که برای مرگ پدربزرگ گریهاش گرفت.
سکوت ظهر، آدمهای خانه را فرا گرفته و فقط صدای باران شنیده میشود. نشستهام روی مبل جلوی تلویزیون. دستم را میبرم آن طرفتر که کنترل را بردارم اما میبینم که عینک ته استکانی مادربزرگ دارد نگاهم میکند. خشکم میزند. بغض میکنم. قطرهی اشکم میریزد روی جای خالی مادربزرگ.
عصر میروم توی پارک نزدیک خانه. پارکی که تا دیروز با مادربزرگ میرفتیم آنجا. با آن عصای چوبی قهوهای رنگش قدم میزد و یک جوری کنارم راه میرفت که اگر از دور فامیلی، آشنایی کسی را ببیند بتواند عصایش را پشتم قایم کند. همیشه توی پارک پیرمرد پیرزنهایی روی صندلی نشستهاند. هر کدام هم با یک نگاه سرد تکیه دادهاند به عصایشان و نگاه بیرمقشان را دوختهاند به یک جای نامعلوم، به یک جای دور. به سرنوشت هرکدامشان که فکر میکنم دلم میخواهد بروم ازشان بپرسم که آیا یک روزی، یکهو، بیخبر میگذارند بروند بیرون و پیدایشان نشود؟
عکس مادربزرگ توی دستم است و به هر کسی که توی خیابان نشانش میدهم سری تکان میدهد که یعنی نه، تا حالا ندیدهایم. دستهایم خیساند و عکس توی دستم مچاله شده. مینشینم روی صندلی کنار آبخوری، زیر یک درخت بید مجنون و یاد آن عکسی میافتم که مادربزرگ را دستپاچه کرده بود. باران، زمین و آسمان را به هم دوخته و هیچکس توی پارک نیست. نه هیچ پیرزن پیرمردی، نه هیچ کسی که مادربزرگش را گم کرده باشد.
نزدیکهای غروب که میشود میروم سمت خانه. جلوی در خانه که میرسم جرات داخل رفتن را ندارم. میترسم که ببینم مادربزرگ آنجا روی صندلی جلوی تلویزیون ننشسته باشد. که چشمهای مادر بگویند مادربزرگ اصلاً نیامده، نیست.
یک ساعت بعد پدر میآید خانه. با چشمهای قرمز و بارانیای که هنوز قطرههای باران دارند روی آن سر میخورند. باز دارد سیگار میکشد. میرود مینشیند پشت میز ناهارخوری. قطرههای باران از لای موهایش میچکند روی میز. رعد و برق شدیدی میزند و برق قطع میشود. مادر چند لحظه کورمال کورمال شمع روشن میکند و بعد از آن، دوباره سکون همه چیز را فرا میگیرد. دوباره مثل صبح لبهای پدر تکان میخورد و وزنهها چسبیدهاند به زبانش، به دهانش؛ نمیگذارند حرف بزند. چند بار مِن و مِن میکند. توی تاریکی کم رنگ آشپزخانه، سر سرخ سیگار پدر گر میگیرد و دودش لحظهای هست و نیست. و باز تاریکی. و بعد یک سرخی توی تاریکی، ته آن تاریکی کم رنگ، یک لحظه هست و یک لحظه نیست.
یک قطره آب از موهایش میافتد روی قرمزی سیگار. صدایش طوری است که انگار سرخی سیگار توی یک لحظه بخارش میکند. مادر با تعجب طوری پدر را نگاه میکند که انگار گریه کرده باشد. پدر که سیگار را خاموش میکند باران بند آمده و میشود ماه را داخل قاب پنجره دید. به پدر شام میدهم و پدر افراطگونه به غذایش فلفل میزند. انگار فلفلش تقلبی است و هیچ تاثیری ندارد.
از پشت میز بلند میشوم و میروم جلوی پنجره. سرم را میچسبانم به آن. صورتم میسوزد از یخی. آنجا توی تراس، چند دانه گندم خیسخورده پخش و پلا افتاده روی زمین. انگار کبوترها هم با عجله رفتهاند.
شب موقع خواب دلم برای مادربزرگ تنگ میشود. که مثل بچگیها بیاید بالای سرم و برایم قصه بخواند. که من دستهای پر چین و چروکش را بگیرم توی دستم. چروک دستهایش را صاف بکنم و رگهای دستش را خوب نگاه کنم. و بعد چروکها را ول بکنم و زل بزنم به آبی رگهایش...
نمیدانم کبوترها فردا دوباره توی تراس پیدایشان میشود یا نه؟ ■
انگار کبوترها نیز غیبت مادربزرگ را فهمیده اند، نمیدانم چرا آنها از دست هیچ کس دیگری دانه نمیخورند، شاید دانه بهانه بود و آنها برای دیدن مادربزرگ به روی تراس می آمدند. نمیدانم گربه ها چگونه همزمان با غیبت مادربزرگ ناپدید شده اند، آنها که بال و پر ندارند تا به عمق آسمان رفته باشند، پس چه شده اند؟ .... چندی میگذرد و بوی عجیبی سراسر آپارتمان را برميدارد منشا آن از اتاقک کوچک زیر راه پله هاست، همانجایی که موتورخانه است. پدرم آخرین باری که از خانه خارج شد سه شبانه روز گذشته، نمیدانم چرا برنگشته!؟ تاخیرش طولانی شده. اما از طرفی هم مادر بیش از حد تنبل و کم تحرک شده و پس از خوردن سوپ جو در شب پیش تا امروز غروب یکسره خوابیده، گفته بود که کمی ناخوش است اما به او گفتم که فلفل سیاه خواص ضد سرماخورگی و آنتی بیوتیکی دارد و در سوپ جو برایش حسابی فلفل ریختم. اما او میگفت که فلفل هم فلفل های قدیم. زیرا با آن همه فلفلی که ریخته ام اما باز هیچ تند نشده،. به او گفتم که حتما بخاطر سرماخوردگی مزاجش به هم ریخته و طعم ها را خوب نمیچشد. از من پرسید که خودم شام خورده ام یا نه؟ گفتم دلم میخواست بخورم اما از زمانی که این بوی تعفون در راه پله پیچیده سبب شده اشتهایم کور شود. مادر خوابید و تا صبح ناله کرد ، به گمانم تب داشت، ولی من هدفون گوشم را مسدود کرده بود و اگر هم چیزی گفته باشد من قادر به شنیدنش نبودم. پدر هنوز نیامده، همسایه ها در راه پله رفت و آمد میکنند و آشوبی به پا شده، به گمانم شخص پیری در طبقه ی همکف فوت شده است آ زیرا از پنجره اتاقم و لای نرده های افقی پرده ی اتاقم میبینم که ماشین حمل متوفی آمده و پلیس آمده و یک ماشین هم پشتش قید شده ، ؛ ویژه ی بررسی صحنه ی جرم.
وااای چقدر اجتماع نا امن شده. آدم حتی نميتواند به همسایه ی خودش اطمینان کند. هدفون روی گوشم است و صدایش تا آخر بالا، اما باز صدای زنگ آيفون و درب واحد را خفیف میشنوم، لابد همسایه ها هستند و میخواهند راجع به پول شارژ عقب افتاده و پول برق مشترک راه پله حرف بزنند . پس من هم اعتنا نمیکنم. نمیدانم چرا از این فاصله فرد فوت شده و جسد پیدا شده در موتورخانه ی آپارتمان مان را شبیه به مادربزرگ میبینم..!؟ خخخ عجب شباهتی.... یادم باشد مادربزرگ که پیدا شد برایش تعریف کنم تا بخندیم. بیچاره حتما پیرزن بی کس و کاری بوده که چندین روز است در موتور خانه ی این آپارتمان فوت شده و هیچ کدام از اقوام و یا فرزندانش سراغش نیامده اند. واقعا که.... میبایست از ما یاد بگیرند که یک هفته ست مادرجون از خانه خارج شده و تا الان ما خودمون رو به آب و آتش زدیم تا پیداش کنیم. خب طفلکی کمی آلزایمر دارد . یکبار دیگر هم چنین گم شده بود اما خب طی دو ساعت توانسته بود خانه را پیدا کند و برگردد.
تازه وقتی که از او پرسیدم کجا رفته بود که اینقدر دیر برگشته است و او درحالیکه من شنلش را از او میگرفتم تا اویزان کنم و عصایش را به او میدادم جواب داده بود و با لحن مهربانش گفته بود به من که ؛
چندین عطاری را زیر و رو کردم همه جا رفتم تا عاقبت تونستم از این فلفل سیاه کوهی بخرم حتی عطاری حاجی دادخواه هم رفتم شهرداری . ولی انگار حاجی خیلی وقته فوت شده ، الان نوه اش عطاری رو میچرخونه . یهو گفتم دادخواه یاد مسیو میناسیان افتادم دختر جون ، رفتم خیابون شیک تا داروخانه کارون ، دیدم مسیو میناسیان روبروم زول زده به من ، کلی حرف زدم و گفتم مسیو چرا حالا رفتی اون بالا ؟ یهو متصدی گفت بهم که مسیو خیلی ساله فوت شده و من دارم با قاب عکسش اشتباهی حرف میزنم انگار ، این چه مسخره بازی جدیدی هست که میرزاکوچک خان رو نشوندن روی اسبش با تفنگ گذاشتن روی سکو جلوی شهرداری تا مردم نگاه کنن ، بیچاره اون اسب خسته میشه ، شاید مرخصی بفرستنش خب . چه میدونم والا ، همه چیز این روزا قاطی پاتی شده ، یادمه تو کوچولو بودی به خاله فاطی میگفتی با لوکنت قاتی پاتی خخخخخ هرچند هنوزم همونجوری . فرق شکر با نمک رو هنوز نفهمیدی چیه . از بس سر به هوا و بی خیالی . پرسجو کردم تا که تونستم توی دست یه دستفروش افغانی فلفل پیدا کنم که محلی باشه ، یارو که کارش فروش ادویه جات بود، ولی همه چیز داشت از سیانور گرفته تا قرص برنج و سم سیاه مرگ موش و سم ارسینیک ، چشماشم از من ضعیف تر بود ، چهار بار پول رو شمرد تا اخرسر گذاشت جیبش
هی ، یادش بخیر ، همیشه تا میرسید خونه من سریع عصای داخل خونه رو براش میاوردم، اما عجیبه که اخرین دفعه با عصای مخصوص خونه از درب سالن رفت از پله ها پایین تا ببینه گربه اش کجاست ، ولی هنوز برنگشته . عجیبه . این روزا همه چیز عجیب و قاتی پاتی شده بقول مادربزرگم. بعد فقط به من گیر میدن میدن که فرق شکر رو با نمک نمیدونم. خب شبیه همن ، به من چه اصلا .
نمیدونم چرا خانواده ی من تازگی اینقدر زیاد فلفل میریزن توی غذاشون. چون جای فلفلی رو خالی کردن. حالا بایستی تا پیدا شدن مادرجون منتظر بمونم و ازش بپرسم فلفل و ادویه ها رو از کجا خریده بودش مگه؟ آخه بنظرم خیلی کمفروشی کرده طرف. یادش بخیر، همین هفته ی گذشته بود اتفاقا هم زردچوبه گرفته بود و هم دارچین. گفته بودش ب ابشمای فروشنده ضعیف بود ، راست میگفت چون خیلی کمفروشی کرده . بعد روی قوطی فلفل با ماژیک یه جمجمه با یه ضربدر قرمز کشیده که مثلا بگه فلفلش خیلی تند و اتشی هست . ارواح عمه اش .
اینارو بیخیال اصل مطلب رو بچسب... اون پسر خوش تیپه چی شد؟... حتما الان داره به من فکر میکنه که باعث شدش منم یهو به فکرش بيفتم. آخ که دل به دل راه داره. همش تقصیر مادرجونه.... اگه گم نشده بود الان روی تراس خونه اش بودم و داشتم داخل پارک رو دید میزدم. ایشششش
نمیدونم پسرک داخل پارک چه شد؟ الان کجاست؟ لابد هنوزم منتظرم مونده...
یک هفته بعد .....
درون اتاق بازجویی اداره اگاهی و دایره ی قتل ، پرونده ی مرگ سه شخص بروی میز کنار لیوان اب است ، دخترکی با بی خیالی انسوی میز بلند و چوبی ، بروی صندلی نشسته و نمیداند که کارگاهان و مامورین ویژه ی دایره قتل ، از پشت شیشه های بظاهر ایینه وار مشغول تماشایش هستند ، دخترک پاهایش را سرخوش و بی غم در هوا تاب میدهد و گاهی کنجکاوانه سرش را سمت پرونده برده و زیرکانه پوشه ها را ورانداز میکند ، کمی از اب درون لیوان هورت میکشد و درون قاب ایینه های دیواری چهارسویش خودش را ورانداز ورانداز میکند و کمی ادا اطوار های جلف در میاورد و یک زولف مویش را بروی چشمانش می اندازد و تلاش میکند با چپه کردن چشمانش و از گوشه ی چشم به تصویر نیم رخ خود نگاه کند ، درب باز میشود و دخترک سرجایش میتشیند
خانم بازپرس ان طرف میز مینشیند و سولفه ای میکند و میگوید:
خب ، حرفی واسه گفتن داری؟
دخترک: خب والا چی بگم ، بستگی داره
_ به چی؟
به اینکه خودشون رو ببینم ، اخه والا شک دارم همونی باشه که من توی دلم تصورش رو میکنم . اخه اینجا منو دعوت کرده ولی خودش خجالتش میگیره بیاد و حرفاش رو با من بزنه و اون وقت شمارو فرستاده ، من چی بگم خب ؟ هنوز بهم نگفته اگه شغلش پلیس بود پس اون روز توی پارک دور میزد ؟ بعدشم من دلم میخواد شغلش چیز دیگه ای باشه . اخه پلیسا تفنگ دارن ، یعنی هفت تیر ، ولی خب من میترسم طی زندگی مشترک یهو مثلا حین جمع کردن ظرفای نهار یه تیر در بشه تصادفی و بگیر به ملاچش و من اول جوانی بیوه بشم . راستی ، خودش کجاست؟ چرا شما رو فرستاده؟ نکنه شما خواهر شوهر هستی؟ راستش رو بگو شیطون بلا؟
_ این حرفا بهت کمکی نمیکنه ، واقعیت رو بگو تا بتونم کمکت کنم .
دخترک با شوق گفت:
به من کمک کنید؟ خیلی ممنون ، اخه شما چقدر نازی. مرسی عزیزم ، بگم الان ؟
بازپرس گفت: از اول تا اخرش. بی هیچ کمو کاستی . از انکیزه ها؟ از عوامل؟ از دلایل ؟ از اینکه ایا تنها بودی یا نه ؟ چه زمانی تصمیمش رو گرفتی؟ چگونه زمینه ساری کردی و چگونه بسترش رو فراهم کردی و با چه طریقی به نقشه ات جات جامه عمل پوشوندی ؟ از کدام یکی شروع کردی و چرا ادامه اش دادی و کار رو به اینجا کشوندی بگو تا بتونم کمکت کنم
دخترک با چهره ای خندان و سرخوش گفت: اخه عزیز دلم شما کلی سوال پرسیدی که من همین الانش هم یادم رفته پرسشت چیا بود ، میشه یکی یکی بپرسی تا بگم بهت
مامور بازپرس کمی مقنعه اش را تنظیم کرد و سعی در حفظ ارامشش نمود و نفسی عمیق کشید و گفت:
باشد ، از اول شروع میکنیم . پرسش اول
_ ایا در این ماجرای بی سابقه و شوکه کننده کسی هم باهات یار بود ؟ یا که تنهایی
دخترک وسط حرفهایش شد و با چهره ای مصمم و مطمین چشمکی زد و با لحن اطمینان دهنده ای گفت:
نه، نه، اصلا حرفشم نزن . من همیشه تنهام و تنها بودم ولی منتظر بودم تا خلاصه یکروزی از این روزا قدم حلو بزاره و بیاد واسه خواستگاری ، که خب الانم که شما رو فرستاده تا ظاهرا تظاهرا تحقیقات کنید ، و شما هم منو اوردید محل کارتون . فقط یه چیزی رو بگم ، منو خیلی معطل کردی اینجا تا بیای . حوصله ام سر رفت .
بعدشم هنوزم نگفتی که شاداماد کجاست ؟ چرا خجالتی شده یهو؟ اون روز که خیلی پررو و معاشرتی بنظر میرسید . هرچند منو دست کم نگیر ، خیال میکنی نمیدونم اصل ماجرا چیه ! خوب میدونم ، ولی دارم نرمش بخرج میدم تا زندگی مشترکمون را با اختلاف اغاز نکنیم ، هرچند بنده ی خدا اگه منو ببینه حتما کلی درد دل داره واسه گفتن ، از دست این سختگیری های شما . خب بهتر بود که اول خودش پا پیش میزاشت و حرفامون رو میزدیم م اگه به تفاهم رسیدیم بعد شما رو میفرستاد واسه رفاقت با من جلو . تا مثلا بقول خودتون منو سبک سنگین کنید که مثلا معیار سنجی و امارگیری کنید که ایا من عروس مناسبی خواهم بود واسه شما یا نه ...... بعدشم من دارم جلوی خودمو میگیرم و همش تفره میرم تا یه وقت ماجرا لو نره
بازپرس با دست بروی میز زد و حالتی شاد که انگار بالاخره توانسته باشد سرنخ و اعترافی گرفته باشد گفت :
اره، خودشه ، افرین ، الان شدی دختر خوب . پس بزاز بگم که تمام ماجرا رو ما میدونیم و فقط میخوایم از زبان خودت هم بشنویم تا شاید بتونیم کمکت کنیم ، چون هنوز نوجوانی و شاید برات تخفیف گرفت
دخترک دستانش را جلوی صورتش گرفت و زد زیر گریه و میان هق هق هایش گفت:
ماجرا خیلی غم انگیز تر از چیزی هست که شما با تخفیف گرفتن بتونید کمکم کنید .
بازپرس گفت : تو فقط حقیقت رو بگو ، من قول میدم کمکت کنم ، و برات تخفیف بگیرم
دخترک گفت: خب اخه ما اصلا با تخفیف گرفتن مشکلمون حل نمیشه ، چون نهایتن بیست درصد یا سی درصد یا بر فرض محال چهل درصد فروشنده تخفیف بده بهمون بابت خرید جهیزیه ، باقیش رو چی کنیم؟ اره خیلی حیف شد که من جهیزیه ندارم ، نمیخواستم بهتون بگم ،ولی نمیدونم چطور خودتون خبر داشتید ، البته اگر تلویزیون و یخچال و مبلمان و فر گاز و فرش و تخت خواب و سینمای خانواده و ماکروویو و ماشین ظرفشویی رو تقبل کنید قول میدم مادرم یه فکری بحال روتشکی و روبالشی و پرده های اتاق کنه ، ولی پرده های سالن پای داماده. توی خانواده و قوم خویش ما که اینجوری باب و رسمه. البته میز ارایش هم میخوام و روی ۶۰ میلیون وام ازدواجمون هم هیچ حسابی نکنه چون بابت خرج عمل قلب پدرم بهش نیاز دارم . عینک مادرمم بایستی عوض کنم ،چون دسته اش شکسته و با چسب دوقلو سرهم اوردیمش. عصای مادربزرگم ولی سالمه سالم هست . وااای چقدر سریع با هم صمیمی شدیم ،باورم نمیشه دارم چنین حرفهای خصوصی ای رو برات نقل میکنم . خدایا شکرت ، میدونستم که شما برخلاف ظاهر نچسبتون ،قلب مهربونی ...... (حرفهایش را تمام نکرده جویده جویده نیمه کاره قورت داد و با لحنی متعجب و نگاهی خیره گفت )
واااا؟ چرا یهو اونجوری شدی؟ چرا کج شدی یهو ؟ چرا کبود شدی؟ وااا داری شکلک در میاری یا واقعا قیافه ات اینجوریه؟ خب عزیزم سکته نکنی یه وقت ،من حرفم رو پس میگیرم ، ظرف ها رو هم خودم میشورم وماشین ظرفشویی نمیخوام. دیگه لااقل صداش کن بیاد داخل ببینمش ، دلم ترکید از بس چشم انتظار موندم ، خب ببین منو ، صدامو میشنوی؟ چرا کف کرده دهنش؟ نکنه قشی باشه ؟ ببین لباسشویی هم نمیخوام ، یه تشت و پودر تاید و یه کتل چوبی کوچیک کافیه ، خودم میشورم. ای داد بیداد چرا سیاهی چشمات غیب شد ! لابد قرص هات باید جیبت باشه . بزار ببینم . وای این چیه؟ تفنگ؟ چرا گذاشتی توی جورابت ؟ این بند چیه گردنت انداختی؟ اهان کلید داخلش هست، خب لابد کلید درب کمد وسایل شخصی ات رو انداختی توی گردنت ، خب بزار ببینم اسمت چیه؟ ای کلک تو که فامیلی ات رازجو نیست ، بازجو اسم فامیل شماست . خب چند لحظه واستا نمیر الان میرم سریع برات قرص هات رو پیدا میکنم ، اها یادم اومد وقتی سوارم کردی یه قوطی گذاشتی توی داشبورد ماشینت ، خب سوییچ رو با اجازه برمیدارم شما همینجا روی زمین و زیر میز دراز بکش ، بزار دورت با کلید خط بکشم شاید روش درمان سنتی بهتر تر از قرص های صنعتی و شیمیایی باشه ، برقم خاموش نمیکنم چون معلوم نیست کلیدش کجاست . ببین اگه صدامو میشنوی بهت میخوام بگم که نگران نباش من جونت رو نجات میدم ، فعلا تنهات میزارم و میرم قرص هات رو میارم . با اجاز چادر ملی شما رو هم که روی پایه صندلی گذاشتی قرض میگیرم ببینم بهم میاد یا نه . اخه فقط شنیده بودم چادر ملی اومده ولی حقیقتش تاحالا سرم نکرده بودم .
خب فعلا با اجازه.
دخترک از اگاهی خارج سمت پارکینگ میرود و داخل داشبورد قوطی خالی را می یابد ،از انجایی که قول کمک داده تصمیم میگیرد تا به داروخانه برود و پیاده سمت اولین داروخانه میرود
داخل داروخانه
متصدی؛ دخترجون چرا متوجه ی حرفم نمیشی !؟
دخترک : اخه یکم بیشتر قفسه هاتون رو نگاه کنید شاید داشته باشید
متصدی ؛ عزیزم این قوطی ادامس هستش ،چرا باز حرف خودت رو میزنی ؟
یکساعت بعد
او درون پارک سمت خانه مادربزرگش با بی رمقی قدم میزند و برگهای خشک زیر قدمهایش بصدا در می اید ، او که غمگین است با خودش میگوید
لقد زدم به بختم . من بایستی کمکش میکردم . نباید تنهاش میزاشتم . اما خب با قوطی ادامس بر مبگشتم و چه جوابی میدادم بهش؟ چطور باید براش شرح میدادم که از سر دستپاچگی و از روی اینکه هرگز عادت به حمل چادر ندارم موقع پیاده شدن از تاکسی چادرش رو جا کذاشتم و وقتی درب رو بستم دیدم گوشه ی چادر مشکی از درب زده بیرون ، عین ابله و هالوی تمام عیار به مسافر پیرمردی که عقب نشسته بود اشاره زدم گفتم : چادرتون بیرون مونده از زیر درب
اونم که نشنیده بود چی چی گفتم برام دست تکون داد ، توف به این شانس . اصلا هنون بهتر که وصلت سر نگرفت ، چه فراوان پسر . این پسره چه قدی داره ! عجب چشمای سیاهی ، وااای وااای من همیشه دلم میخواست شوهرم کچل باشه ، چقدر بهش میاد ، بزار الکی از جلوش رد بشم ببینم چه واکنشی نشون میده ...
شین براری بدایه های دور ریختنی...
فوقرالعاده بود اقای نویسنده