داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

همسایه دیوار به دیوار من، مجری یکی از شبکه های تلویزیونی است. هر شب ساعت نُه می توانم از شبکه پنج جویای احوالش باشم. یک مرد چاق با چشمان از حدقه بیرون زده و نگاهی شبیه مردهای همجنس باز. البته در تلویزیون کمی خوشکلتر است. همسایه طبقه پایینی یک خانم مجرد است که تازه به این ساختمان نقل مکان کرده. این خانم را تابحال ندیده ام اما گمان می کنم احتمالا از آن خانم های باکلاس و شیک پوش  امروزیست. شاید گزینه جدیدم برای ازدواج باشد، نمی دانم!

با کمک گوشی پزشکی و به لطف سازنده این ساختمان به راحتی می توانم ساعت ها خودم را با گوش دادن به حرف های روزمره همسایه ها سرگرم کنم. همسایه کناری ام، همان مرد مجری به تازگی یک تابلو گران قیمت خریده، از آن تابلوهایی که مرد های لخت رویش نقاشی شده اند. تابلوهای خانه مجری را اتفاقی وقتی درِ خانه اش باز بود دیدم. همه شان مرد های لخت بودند. اگر مجری همجنس باز نیست پس چه علاقه ای به نقاشی های مردان لخت دارد؟!

 دیروز با زنش سر مهمانی رفتن دعوایش شده بود. داشتم تصور می کردم با آن چشم های درشتش وقتی سر آدم داد و فریاد می کند چقدر باید ترسناک باشد. چند روز پیش یک آبسردکن خریده بودند و سر محل نصبش با همسرش به توافق نمی رسیدند.

همسایه طبقه بالایی اما زیاد ماجرای خوشی برای تعریف کردن ندارد. اگر گوشی را به سقف بچسبانم اکثر اوقات صدای چرخیدن چرخ ویلچر را می شنوم و گاهی اوقات صدای غر غر کردن پیرزن هنگام قرار دادن لگن زیر پای پیرمرد. با آمدن همسایه طبقه پایینی می توانم گوشی را به کف ساختمان خودم یعنی سقف همسایه طبقه زیرین بچسبانم و صدای راه رفتنش را نیز بشنوم. زیاد صحبت نمی کند. موقع راه رفتن صدای تق تق کفش پاشنه بلندش را می توانم بشنوم. امروز مانند قدیم برایش یک نامه می نویسم. شاید اینگونه راحت تر بتوانم دلش را ببرم. یک نامه می نویسم و آن را روی بالکنش پرت می کنم. صبح که به گل هایش آب می دهد قطعا نامه را را هم می بیند.

صدای دعوای همسایه کناری حواسم را پرت می کند. صدای داد و قال و شکستن ظرف و ظروف مثل فیلم ها. بیچاره مجری امشب باید با سر شکسته یا مثلا چشم کبود اخبار بگوید. زن مجری قهر می کند، در را می کوبد و می رود. حتما می رود خانه مادرش، یا شاید هم می رود یک هتل پنج ستاره. الان می توانم قیافه مجری را تصور کنم. چشمان قلمبه اش قلمبه تر شده و به تابلوی جدیدش خیره شده.

خودکار را بر می دارم و نامه را می نویسم: «اسم من سیامک است، همسایه شما. من به تازگی متوجه شده ام که شما تنها زندگی می کنید. اگر دوست داشته باشید می خواهم شما را از تنهایی در بیاورم. من به شما وفادار می مانم.» نامه را موشک می کنم و پرتاب می کنم. موشک کاغذی بر می گردد و به سمت بالکن مرد مجری می رود. در نامه چه چیزهایی نوشته بودم؟ درست خاطرم نیست. خدا کند مجری نامه را نخواند، ای کاش در نامه نوشته باشم برسد به دست خانم طبقه پایین...       صدای  زنگ  خانه.....

از چشمی  درب  نگاه  میکنم،  مرد چاق همسآیه  با  برق  نگاه  معناداری  پشت  درب  ایستاده و 

چهره مشتاق و لبخند پلیدی بر لب دارد،   دستانش را به هم میمالد و با شلوارک و یک بالشت زیر بغل  امده........

نظرات (۲)

وااای  ترکیدم  از  خنده

پاسخ:
ای داد بی داد...
 🤯
  • رمان عاشقانه
  • ایولا

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی