باران وحشی میبارد. سه روز است یکسره باریده. درجنوب شدیدتر میبارد. سیل آمده. گل تا توی یخچالهایشان آمده. خانهها و راهها و کومهها نابود شدند. چند سال است هروقت باران یکسره باریده، به جای رویای سبزی و پرآبی، دلواپس بیخانمانی مردمم.
امین برف پاککن را روی تایمر گذاشته. وقتی دیگر هیچ چیزی جلویمان پیدا نیست، باران پاک میشود. چند ثانیهی بعد دوباره چیزی پیدا نیست. امین جوری با خونسردی جلو را میپاید که انگار اینهمه باران روی شیشه نیست و روبرو را خوب میبیند. نورسفید چراغهای وسط اتوبان ازمیان قطرههای باران تا منتهاالیه سمتراست کش آمدند و در نور قرمز ترمز شش ردیف ماشین جلویمان قاطی شدند.
امین به خاطرش سپرده از روزهای اولی که با هم بیرون میرفتیم. آذر بود، سرد بود و برف میبارید. کنارم نشسته بود و غرق تماشای من بود. هرم نگاهش را روی تار موهایم، دم ابرویم، چشم و گونهام و نیمهی لبهایم حس میکردم. باخودم میگفتم: "داره نیمهی صورتم و از بر میکنه". درونم طوفان بود. برای پنهان کردن نیمهی دیگرم نقشه میکشیدم. پرسید: "اصلاً چیزی میبینی؟!"
دستهی برفپاککن را پشت هم چندین بار زدم. گفتم: "دور تندش اذیتم میکنه."
-لااقل بذارش روی تایمر که حواست پیاش نباشه.
خندیدم، گفتم: "نگرانی؟! سالم میرسیم"
از ته دل خندید وگفت: "نگران؟! نهبابا برا چی؟ سالم میرسونی منو، مطمئنم".
دستش را بیرون برد و برف را گرفت، روی موهایم گذاشت. برف آب شد و قطرهی آب روی گونهام سرخورد. صدای پخش را بالا برد و شروع به زمزمه کرد، یادم نیست خواننده چه میخواند و چه موسیقیای بود. در عمق مغشوش تنهایی بودم و سکوت کرده بودم. مثل حالا که دارد برایم از عوامل تغییر اقلیم و نقش زندگی روزمرهی آدمهای امروزی بر این ماجرا میگوید و من جای دیگرم. میگوید: "افتضاحی به بارآووردیم که به زودی حالمون رو میگیره. طبیعت خیلی زود انتقام میگیره. بد ماجرا اینه که راه برگشتی هم نداریم. همین امروز اگه همهچیز درست بشه و آدما تصمیم بگیرن به زمین اهمیت بدن و عادتای زشتشون رو کنار بذارن، صدسال طول میکشه حافظهی اقلیمی زمین تغییر کنه و از شدت خرابیها کم بشه، صد سال طول میکشه".
کاش لااقل زمین حافظهای نداشت، شاید کمتر درد میکشید. شاید داغی درونش کمتر بود. نشستهام کنارش و تماشایش میکنم. به نیمهی راهی که آمدیم فکر میکنم. به این دو سال که امن و آرام و بیفروغ گذراندیم. به نمایشگاه نقاشی. به مازیار.
روی فرمان میکوبد: "ﺁه خروجی را رد کردیم! لعنت به من. دیر دیدم. حالا دو ساعت تو ترافیکیم".
برای اینکه آرامش کنم، میگویم" "انتخابی نداشتیم امین، ترافیک آنقدرهاهم سنگین نیست."
به جی.پی.اس اشاره میکنم که هشت دقیقه طولراه به رنگ عنابی را نشان میدهد و میگویم:" تموم میشه. شش دقیقهی دیگه نارنجی و بعدش آبی، باز میشه."
خوب است آدم باخبر از پنج، شش دقیقهی بعدش باشد. حتی اگر قرار به اتفاق ناخوشایندی است.
امین را انتخاب کردم. شاید انتخابش سختترین کارهمهی عمرم بود. او را انتخاب کردم تا دیگر هیچ انتخابی نکنم. تا تمام امکانهای موجود را از میان بردارم. امکانهایی که تنها در ذهن ملول من محتمل بودند. امکان محتمل عاشقانهای که، آن را برای سعادت مابقی روزهایم کافی میپنداشتم.
خیلیها ترجیح میدهند هفت-هشت ساعت درماه را درهایپرمارکتهای بزرگ تهران به انتخاب مایعدستشویی، دستمال حولهای، تنماهی و نوار بهداشتی ازمیان انواع محصولات متنوع ایرانی و فرنگی، هدر دهند. به قول امین: "حالا یک ضرورت زندگی اینه؛ انتخاب. باید آنقدر خوب باشی، که از میون بیشمار، بیتردید انتخاب بشی."
اگر آن آدم سابق بودم، حرفهای مازیار را برایش موشکافانه شرح میدادم؛ که این حجم از گزینههای روی میز، آرامش را از میان میبرد. برایش میگفتم، خود آرامش هم یکی از گزینههاست که در میان مابقی رقبای اغواگر پرزرقو برق و پر سروصدایش، همیشه مهجور میماند. درنهایت زندگی پی این مهجوری بیخبر و بیصدا از دست میرود. ولی من آن دنیای پرشور سابق نیستم که تا طرفش را در گفت و گو خاک نکند، آرام نگیرد، میگویم؛ "راست میگی."
امین آدم آرامی است. دوست دارد زندگی شبیه آن چیزهایی باشد که در ذهنش میپروراند. همیشه فکری به سر و کاری در دست دارد. به شهرهای پیشرفته با شهروندان متمدن عشق میورزد و مدینهی فاضله را در لایهلایهی تصاویرذهنیاش میبیند. فکر میکند یک روز شهری شبیه رویایش را بیرون از ذهنش خواهد دید. برای آمدن آن روز باشکوه با جدیت از جان مایه میگذارد. میگوید این حرفها را به دانشجوهایش هم میزند، همینروزهایی که همهشان از تاریکی و نومیدی به ستوه آمدهاند. میگوید نیاز است امید را مرتب در ذهنهای خستهشان تزریق کند تا بمانند و فردا را بسازند. میگوید "زندگی بیشتر از یک میلیارد ساله که به آدما داده شده، میشه به این خرد کهن امیدوار بود".
بیست دقیقهای میشود که بیحرکت وسط جادهایم.
آدمهای ماشینهای کناری را از میان غوغای باران، روی پنجره تماشا میکنم. امین سرش در گوشی است و علت ترافیک را جستجو میکند. جی.پی.اس یک ساعت دیگر معطلی به رنگ خون قرمز را نشان میدهد. دیگر حرفهایش تمام شده، دستش را انداخته دورشانهام و با ویگن زمزمه میکند: "دیدی ای تنها امیدم، آنچه که گفتی شنیدم، با خیال خاطر تو، از همه کس دل بریدم." کلافه میگوید:" کاش چیزی برای خوردن گرفته بودم دنیا، حالا حالاها راه داریم، معلوم نیست چهخبر شده!"
دنیا برای کسی معطل نمیماند. این را دیگر همه میدانند. حتی در ساکنترین لحظات، چیزی لغزنده رو به جلوست، چیزی فراتر از زمان. اما یک وقتهایی آدم علاوه بر کور و کر شدن، خنگ هم میشود. میزند زیر همه حرفها و دانستههایش، در واقعیت را گل میگیرد.
یادم نیست سه ماه شد یا دوازده ماه یا چهارسال؟!... هنوزهم متعجبم از آنهایی که ساعتگرد، ماهگرد و سالگرد عشقشان را شادباش میگویند. آنقدر دقیق! آخر بیزمانی و بیمکانی چطور در خاطرشان میماند؟!
او از زمانی خیلی دور در من حلول کرده بود. آن اوایل که دیده بودمش خیال برم داشته بود لابد یکی از بچه تخسهای خیابان دولت بوده که مقابل دخترکهای کوچه چشمهعلی آتش میسوزاندند. آن وقتهایی که صبح تا شب دسترشته و قایمموشک بازی میکردیم و عین خیالمان هم نبود. من بعد از تصادف تمام خاطرههای قبل از سیزدهسالگیم را از یاد برده بودم. دوست و آشنای کودکیام را به خاطر نداشتم. به همین خاطر، شک داشتم. دیدار اول نمایشگاه گروهیش درگالری والی بود که حس کردم انگار تمام این سیسال عمرمان یک طوری باهم آشنا بودیم. او آن روز من را ندید و تمام روزهای بعد از آن هم. من بودم که بودنم را به او تحمیل کردم. بعد آهستهآهسته درمیان دردکشیدنهایش خودم را باختم. آدم وقتیکه نادیده گرفته میشود، هر روز پی مختصر کردن خودش راهی میجوید تا بیاثر شود.
اوایل نمیفهمیدم، هر لحظه با او و به هوای او از زندگی مینالیدم. غم نان که همیشگی بود و زجر کمبود ادراکی که از دیگران انتظار داشت و رنگهایی که روی هم خوب نمینشستند. چهارچوب بومهاییکه به قاعده نبودند و کارهای بیشماری که خریداری نداشتند. و کارهای بیمایهی پرفروش دیگرانی که میشناخت و بعضاً نمیشناخت. آدمهایی که سر جای خودشان نبودند. آدمهایی که جای اشتباهی بودند. آدمهایی که رفته بودند پی زندگیشان و نمانده بودند تا چیزی را تغییر دهند و تغییری که غیرممکن بود. فرصتهایی که دست نمیداد و تاریکی شبهای طولانی که سنگین و خفقانآور، نمیگذشت. هر صبح غم تازهای که از در آپارتمان کلنگی و محقرش در خیابان آزادی سر میرسید، به خروار اندوه کهنه و ورم کردهی دیروز اضافه میشد. زورم نمیرسید ذرهای از اندوه کم کنم. زورم نمیرسید از ذهن و دلش بردارمشان. جان میکندم اما زور غم از همهی هستیام بیشتر بود. من تنها بودم. بیآنکه بتوانم یا بخواهم تسلیم آن زوال شده بودم. در اشتیاق او بودم و نمیرسیدم. درد میکشیدم، نه به اندازهی او. کنارش بودم و دورترین بودم. این عذاب برای هیچ احدی گفتنی نبود. احساس میکردم مازیار به دردهایش عشق میورزد. و من درمیان آن کوهغم مثل کاهی ناچیزم. چمباتمه میزد در ایوان به تماشای غروب. نه برای لمس زیبایی رنگها یا الهام گرفتن برای یک نقاشی، فقط برای نشئگی از اندوهی که تماشای از کف دادن عمر نصیبش میکرد. من تمام آن لحظات را کنارشان بودم در سکوت تماشایشان میکردم. او و اندوهشرا که بسان دخترک لخت لوندی همواره در آغوشش بود. چندباری به زبان آورد: "این زجر الهام بخشه برام". نمیفهمیدم. از آن عجوزهی لوند که حصاری بین او و من، بین او و زندگی بود، تا سرحد جنون متنفر بودم. اما خوب میدانستم دور از مازیار، تمام آن پریشانیها مال من است. بدون او، زندگی، تکرار روشن و بیحاصلی بهنظر میرسید، که نمیخواستمش. او به تاریکیها عشق میورزید، من به او . هیچکداممان از رسیدن خرسند نمیشدیم و پیوسته در طلب بودیم. اما امکان رسیدنم به او را محال مطلق نمیدانستم. گرچه فکر میکردم همین غم روزها که میخوریم و تماشا کردنها، موسیقیها، به ندرت گپ زدنها و به عالم و آدم فحش دادنها، برایم لذتی خوب و کافی است. فکر میکردم همین است، همینطور باید باشد. مشاورم نظری مخالف داشت. پیوسته من را به ترک او تشویق میکرد. میگفت؛ سراسیمگی که دچارش شدم، اوضاع نابهسامانی که برای خودم دست و پا کردم باید تمام شود. باید کسی من را بیرون بکشد. باور داشتم مازیار تنها نجاتدهنده است. دوست داشتم دراین دریای متلاطم، آویزان تکه چوب جا مانده از کشتی شکستهاش، غوطهور باشم تا روزی به خشکی برسیم . از نظر مشاورم، "مازیارمن وجود داشت، ولی حضور خارجی نه."
امین دارد با میرجهان تماس میگیرد. سرایدارمان که افغان است. حدود ساعت هشت منتظرمان است، برسیم. با میرویس پسرش، درخانه ماندهاند. اما شب می روند اتاقشان که همان نزدیکی است. امین بهشان میگوید، زودتر بروند چون باران شدید است و نگران نباشند، ما دیر میرسیم. حالا کمی مانده به هشت و ما هنوز بیحرکت ماندهایم وسط اتوبان.
میرجهان هجده ساله بود که از افغانستان آمد و در خانهی پدر امین مشغول باغبانی و سرایداری شد. لیلما را به همسری دارد و سه فرزند از او که همه در هراتند. سه ماه درسال پیششان است. این تابستان با میرویس برگشت. از معدود افغانهایی است که زن بیشتر اختیار نکرده، برخلاف تمام برادرها، برادرزادهها و عموزادههایش که دو یا سه زن دارند. امین خواندن و نوشتن یادش داده در زمان دانشجوییاش. میگفت:"روزی که افغانها دیگه نترسند، سرزمینشون آباده. جهل اونها، سرمنشا ترس و نفرتشون و اینهمه خشمشونه ".
میرجهان حالا تمام مراودات مالی خودش و دیگر افغانهای دوست و آشنا را به عهده دارد. این روزها به من سپرده به میرویس دوازده ساله، نوشتن و حساب درس بدم. امشب درسمان شین بود. دیشب آش رشته پختم به هوای شین امروز. میدانستم رفت و برگشت تهران و بازدید از نمایشگاه مازیار چندین ساعت طول میکشد و بعدش رمق و حوصلهی آشپزی ندارم.
پیمان آمبولانسی جیغکشان میآید. امین قبل از دیدن نورهای پریشان درآینه، کنار میکشد. ماشینهای جلویی هم به هوایش میجنبد تا راه را باز کنند. ماشینهای پشتی خشکشان زده. آمبولانس پشتمان میایستد و بوق ممتدش را خاموش میکند، انگار راهش بسته شده باشد.
امین چند ترک موسیقی را جلو میبرد تا ویگن "فریاد انتظار" را بخواند. دستش را روی پایم گذاشته. دست امن و گرم و پرمهرش، کمی از دلشورهام را میگیرد. میگوید:"مازیار خوشحال بود، خوشحال که نه البته، هیچ وقت حال خوشی نداره، اما بهتر از همیشه بود".
روز بعد از عقد به امین معرفیاش کردم. گفتم پیشش سیاهقلم یاد میگرفتم. از آن روزبه بعد دوست مشترکمان شد، گهگداری از حالش خبر میگرفتیم. گفتم: "آره، منم حس کردم روبراهه ، کارهاش هم فروش میرفت، بی اثر نیست". برگشتم و به تابلوی روی صندلی عقب نگاهی کردم. تابلوی آهوی لَنگ.
بعد ترکش، سراغی ازش نداشتم، مگر به خواست امین برای بازدید از نمایشگاهی.
آنهمه تلخی زهرآلود و شوریدگی از پا درم آورد. بستری شدم. پیشتر چندینبار میان فریادکشیدنهای خاموشم از هوش رفته بودم، اما این بار برای مدتی طولانی به تخت زنجیر شدم. به تجویز روانپزشکم برای پیشگیری حملات شدید عصبی، بیخبر از همه بودم. از او هم. او هیچوقت عادت به ردجویی و دلجویی از هیچکس نداشت. پیشترها پذیرفته بودم، مثل سنگینی اندوهش که لهام کرده بود و اعتراضی نداشتم. نمیدانست کجام؟ چرا نیستم؟ کی برمیگردم؟ اصلاً برمیگردم؟!
برگشتم. با واهمهی نفستنگی بیخبر و درمان موقت اسپری اکسیژن که سعی میکردم از دیدش مخفی بماند، پا به آپارتمانش گذاشتم. تنم میلرزید و خیس عرق بودم، قلبم تند و بیتاب میتپید. دلتنگش بودم.
بوی تند رنگروغن و دودسیگار درخانه لمبر میخورد. خودش هم غرق رنگ و تینر بود. در این سه هفته صدها طرح زده بود و نیمه کاره رها کرده بود. خانه پر بود از نقاشیهای نیمه کاره، بومهای پاره. مشغول یک تابلو بود که پیشاز این ندیده بودمش، تعدادی بوم همیشه زیر ملافهی سفید بودند که سراغشان نمیرفت. یکبار پرسیده بودم و گفته بود "اون بومها باتلاق شدن، توشون پا نذارم بهتره."
پرسیدم: "باتلاق رنگ؟"
-رنگ نه، توضیح دادنش سخته، نمی فهمی. اما نمیتونم بهشون دست بزنم. خرابتر میشن. یه جورایی مردن. توهم بیخیالشون شو.
میدانستم آن نقاشی ترسناک و عجیب هم یکی از آن باتلاقها است که دارد درش دست و پا میزند. بوم بزرگی بود که گذاشته بودش روی زمین و تا نزدیک سقف میرسید، چند کتاب هم حائلش بود. نقاشی تصویر آشفته و ملولی از من در جهنم بود. تنها و رها در ویرانهای آتشگرفته، پرخس و خار . من را عریان غرق خون کشیده بود. تیرها و خارهایی به جانم نشسته بود. آزرده و رنجور در پهنهای تاریک و رعبآور، من آبستن تاریکی بودم و انگار درد میکشیدم، با چشمانی وقزده و غمگین و پرحسرت. ازمن اندوه میبارید. من که ملول از اندوهش بودم، داشتم برایش غم میزاییدم.
با دیدن تابلو و حال پریشانش از خودم بیخود شدم. فریادهای فروخوردهام را بر سرش هوار کردم، دیوانهوار فغان میکردم و خودم را به دیوارها و بومها میکوبیدم. باتلاق را پاره کردم. رنگهای خونیش به دست و لباسم دلمه بست. حملهی تنفسی آمد. گریه کرد. گریه کردم. بیهوش شدم. به بیمارستان رفتیم و این آخرین دیدارمان بود.
صدای جیغ آژیر دوباره از سر گرفته شد، سه ماشین کنارمان مچاله شده و باران زورش به پاک کردن خونهای روی آسفالت نمیرسد. یک جسد جا مانده است روی زمین خیس، ملافه چسبیده به اندامش، یک زن است. مردی هم مبهوت بالای سرش نشسته. آدمها دورشان جمع شدند.
امین میگوید: "چشمانت را ببند، نگاه نکن دنیا" دستانش را میکشد روی چشمانم.
ماشینی دیوانهوار بوق میزند. از کنارمان عین باد رد میشود. زنی سرش را از پنجره بیرون کرده، زیر باران اشک میریزد. فقط من اشکهایش را میبینم. چشمانی نافذ و زیبا دارد مثل آهو، نگاهمان لختی به هم گره میخورد و رها میشود.
امین میگوید:"کاش ترمز دنیا را برای مدتی بکشند. همهمان انگار نیاز داریم آرام بگیریم".
میگویم :"راست میگی امین، کاش آروم بگیرم".
دستش را میگیرم و میگویم:"انوقت باید ببینیم دلمون بیشتر برای کی تنگ میشه؟"
بیمعطلی میگوید: "من با توام. در هر حالی با توام، نترس".
پیشتر هم گفته بود، بارها با کلمات و لحنهای مختلف، همیشه به منظور دلگرمیام. من هیچوقت پشتبندش چیزی نگفته بودم. فکر میکردم که انتظار شنیدن "منهم" را ندارد. دستش را در دستم میفشارم. میگویم: "منم. در هر حال، حتی بی خودم".
باران میبارد، تند و پیوسته میبارد. به این فکر میکنم آدمها تا خودشان را ازآن بالای آسمان تماشا نکنند، نمیفهمند آن همه دست و پا زدنها، چقدر مضحک و مزخرف است و این فقط به وقت قبض روح ممکن میشود
شین براری بهتر تره نسبت به معاف