داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

  ​​​قسمتی از داستان بلند  شهر شیک رشت    سرزمین گیل و خیس و سبز 

بقلم  شین  براری  صیقلانیشهروزبراری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی


   ازصفحه . 120  . 

★داستان نهم★

   _زلزله      

 

     (در پستوی سوء تفاهم‌ها،  بدبینی در کمین است)

     - در جایی میان آزردگی و پریشان حالی ، آمنه سرگردان و بُحران زده است. او در عبور از افکاری منزجرکننده ، شروع به پیاده روی میکند و بی‌وقفه قدمهایش را یکی پس از دیگری برسنگفرش خیس شهر میگذارد. آمنه با ورود به خیابانی جدید و ناشناخته ، حسی عجیب را در وجودش لمس میکند ، خیره به منظره‌ی خاص و تاثیر گذاری میشود. منظره‌ای که همچون تصویر یک تابلوی نقاشی ست. آمنه ثابت و بی‌حرکت در وسط مسیر کوچک و خاکیه بازارچه میماند.  کلیسای بزرگ  با صلیبی چوبی در نوک سقف هشتی‌اش ، بسیار آشنا بنظر میرسد. گویی هزاران بار این منظره را دیده باشد. . اما خودش خوب میداند که هرگز پآیش به آن نقطه از شهر نرسیده. از دکه‌های کوچک چوبی که اکثرا در حال فروش میوه و سبزی‌جات هستند ، میگذرد . چندین خانم پیر و جوان با زنبیل های حصیری و یا ساک هایی در دست در حال خریدن انار و سیب هستند. حین برداشتن میوه ، یک پرتقال از بالای پرتقالهای چیده شده بر روی هم می‌افتد. و چرخزنان از جلوی پای آمنه عبور کرده و کنار گربه‌ی سفید و دم‌بریده‌ای میرسد. آمنه از دیدن گربه ، ناگاه چشمانش تیره و تار میشود ، سیاهی نگاهش را تاریک میکند و بازارچه پیش چشمانش به چرخش در می آید. سرش گیج رفته و بی اختیار ، تصوراتی آشفته از تصویر گربه‌ای حنایی رنگ ، و صدای ترمزی ناگهانی و شدید و برخوردی دلخراش با اتومبیلی مست و پرسرعت ، در ذهن بیمارش رِژه میرود. اندکی بعد پسرکی سبزه و جوان با کتابی در دست  از لابه لای دکه‌های بازارچه ظهور کرده و بی اعتنا ، از مقابلش عبور میکند . آمنه چشمش به تکه کاغذی می‌افتد که از لای کتاب آن پسر به روی زمین خیس بازارچه افتاده . آمنه تکه کاغذ را برمیدارد ، و ظاهرش که مربوط به یک مدرک و تاییدیه تحصیلی‌ست . آمنه به آرامی به پیش میرود و از سر کنجکاوی به محتوای کاغذ توجه میکند ، درمی‌یابد که فُرم انتخاب واحد است و مربوط به یک دانشجوی رشته‌ی ادبیات به نام ، داوود ضربیان است. آمنه از دیدن تاریخی که بالای سربرگ فُرم ثبت شده ، شوکه میشود ... و از راه رفتن ،باز میماند . دهانش از تعجب نیمه باز میماند و دوباره با توجه‌ی بیشتری به اعداد مربوط به تاریخ ان کاغذ نگاهی می‌اندازد. زیرا آمنه آخرین تاریخی که در ذهنش ثبت گشته بود و به یادش مانده مربوط به روز قبل از تصادف ، بوده ولی اکنون در عین بُهت و ناباوری ، از غروب ابری آن روز تصادف، سی سال به عقب بازگشته بود. ابتدا کمی ترسید و از هجوم اضطراب و سردرگمی ، دستو پایش به لرزه افتاد . سپس با خودش پنداشت که لابُد این کاغذ و مدرک ، مربوط به شخصی است که سی سال پیش دانشجوی ادبیات بوده. ولی عکس فُرمی که در دستانش بود بسیار شبیه به همان پسرک سبزه‌ای بود که از کنارش عبور کرده بود.  سرانجام یک سوال و شک و شبهه‌ی جدید به سوالات بیجواب و عجیبش افزوده گشت. او براه افتاد ، سطح خاکی بازارچه به اتمام رسید ، زمین زیر پایش را  نگاهی کرد ، همه جا از چَمَن‌های کوتاه و شادابی پوشیده شده بود .  لحظات در چشمانش شفاف تر از هرآنچه که تاکنون دیده بود ، بنظر میرسید. هیچ رهگذر و یا خانه‌ ای در اطراف به چشم نمی امد. به پشت سرش نگاه کرد اما ، دکه‌های کج و چوبی با سقف های هشتی ، در هاله‌ای از نور ، و پشت لایه ای مه‌آلود و ابری بسختی بچشمش می‌آمد. او  به مسیری باریک و سرسبزی وارد شده بود... . عجیب بود. چرا هرگز تاکنون آن مسیر را ندیده بود. او بارها طی یکسالی که ساکن این شهر باران‌زده شده بود از این بازارچه‌ی میوه و سبزیجات خرید کرده بود اما هرگز به انتهای بازارچه توجه نکرده بود. نجوایی درون دلش به او گواهی میداد که بارها به کلیسایی که انتهای چمنزار است، وارد شده است. اما او درواقع هرگز وارد هیچ کلیسایی در هیچ کجای این سرزمین نشده. سرانجام وارد کلیسا میشود ، هیچ شخصی درون کلیسا حضور ندارد. آمنه ،ﺧﯿﺮﻩ میماند ﺑﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ‌ی گرد روبروی صلیب. مینشیند بر نیمکتی چوبی،  ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﺶ ﺳﺮﺩﯼ ِ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ. در مرور احوال و روزگارش ،دستانش تیر کشید و  ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺯﯾﺮِ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺷﮑﺴﺖ، خسته از آوارگی و فراموشی‌هایش بود ، آمنه بیشتر از آشفتگی هایش ، سوالاتی بی جواب داشت . او از زندگی و زنده ها ، یک دیوار فاصله داشت . فاصله اش از جنس غربت و آوارگی بود . در باورش‌ زﻧﺪﮔﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭُ ﻫﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ. چشمانش باز ، اما نگاهش مرده بود . رنگ و رخصارش ، بی‌طراوت و غمزده بود . در خیالش پر کشید و در مروری غم‌انگیز سوی خاطراتی نه‌چندان دور ،  به خانه‌ی اجاره ای و روزهای خوشبختی در کنار همسرش پرواز کرد... خودش را در آغوش همسرش تماشا کرد و آهی از ته دل کشید . آمنه به پا خواست از نیمکتی چوبی ، و با قدم های آهسته اش ، از درب کلیسا  بیرون آمد. او وارد مسیری سنگ‌فرش و ، گذری خلوت و آرام شد . مسیر شیب تند و نامعمولی داشت . بروی تابلوی بی رنگ و خاکگرفته‌ای نوشته شده بود؛ خیابان سرچشمه.  _آمنه به لطف شیب تند آن مسیر ، به اجبار قدمهایش را یکی پس از دیگری محکمتر میکوبید بر سنگفرش‌. گویی کسی از پشت‌سر ، درحال هول دادنش باشد . و او با بی‌میلی به پیش میرفت ، که به درخت قطور بید رسید . ناگاه به یاد رقص شاخه‌های لرزان بیدی افتاد که در حیات خانه‌ی اجاره‌ای ، رو در روی ایوان و پنجره ی تَرَک‌خورده‌ی اتاقشان ، خودنمایی میکرد . بی اختیار به یاد غروبهای پر تکرار اما شیرینی افتاد که تکو تنها زیر سقف کج اجاره‌ای ، چشم انتظار برگشتن شوهرش بعد از پایان یکروز کاری میماند ، آنگاه تیک تاک عقربه‌های ساعت گرد دیواری را به نظاره مینشست، تا صدای بسته شدن درب چوبی و قدیمی خانه را میشنید. درون اتاق کوچکشان از مال و منال دنیا چیز چشمگیری یافت نمیشد ، درعوض یک دنیا صفا و عشق بود. تک حصیری بروی ایوان پهن بود، و یک زیلو نیز درون اتاق. تمام چیزی که از آینده در سر میپروراند ، خریدن یک یخچال کوچک بود... آنها از روز نخست که وارد آن خانه‌ی اجاره‌ای شده بودند ، از دست پیرزن صاحبخانه‌ یک زنبیل حصیربافت گرفته بودند که تا آن زمان نقش یخچالشان را ایفا میکرد. ولی خب فاقد هرگونه سرما بود و تنها برای گذاشتن نان خوب بود. از آنجایی که خانه‌ی مرطوب و رنگ‌ و‌‌ سو رفته‌شان بسیار کلنگی و قدیمی بود ، سوراخ سنبه بسیار داشت، و مدتی طول کشید تا زوج جوان دریابند که شبانه ، موش از چه طریقی وارد اتاقشان میشود و به آذوقه‌شان دستبرد میزند. اما همواره محدودیت ، سبب بروز و شکوفایی نبوغ میشود و زود روش مناسبی برای درامان نگهداشتن ، نان و حبوبات و مواد مصرفی خود از دست موش را کشف کردند. و چاره‌ی کار بسیار ابتدایی و کودکانه بود ، آنها همه‌ی سیب‌زمینی و حبوبات و نان را درون زنبیل گذاشته و زنبیل را از دیوار اتاق آویزان مینمودند.  برﻭﯼ ِ ﺩﺭب اتاقی که کرایه داشتند ، حلقه‌ای از ﮔﻠﻬﺎﯼ ِ ﺧﺸﮏ و رشته‌های به هم بافته شده‌ی حصیر بود .  ُ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ دیواری ، توﺭﻫﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭُ ﺗﺎﺝ ﻭ ُﺣﺮﯾﺮ سفیدی بود که گویا ازقرار معلوم ، متعلق به زمان ازدواج و جوانی پیرزن صاحبخانه میشد.  در روزهای اولیه سکونت در اتاق اجاره ای ، آمنه میماند و اتاق خالی و چشم انتظاری. خیلی زود دستشان جلوی همسایه ها و اطرافیان رو شد.  صاحبخانه از شرایط عجیب و غیرمعمولشان دریافت که این زوج جوان و بیکس و غریب ، از جبر عشق ، به دل قصه زده‌اند و از شهر کاشانه‌شان بارسفر را بسته اند و به امید رسیدن به یکدیگر و ساختن یک زندگی عاشقانه به این شهر ابری و خیس  پناه آورده‌اند. آنها شانس آورده بودند زیرا ، اهالی این شهر ، معروف به غریبنوازی اند. چهار فصل تقویم چه زود گذشت از سرگذشت آمنه  , و اکنون نیز ، به باورش باز چه زود ، دیر شده است. آمنه صدای شُرشُر آب را شنید . کمی جا خورد و اطرافش را نگاه کرد ، سمت راست سنگ‌فرش ، پلکانی چهارتایی یافت که به پایین میرفت و به حوضچه‌ی کوچکی میرسید. آمنه برای اولین بار پس از مدتها ، لبخندی محو بر دلش نشست. صدای جوشش آبی زلال و جاری شدنش از انشعاب چشمه‌ای زیرزمینی ، برایش عطر زندگی میداد... آمنه در میانه‌ی راهش بسوی آوارگی ، بی مقصد و بی هدف لب چشمه‌ی زلال مینشیند.   آنسوی گذر ، گربه‌ی کوچک مهربانو به دنبال مهربانو تا جلوی درب باغ می آید. مهربانو که لبخند و سرخوش بودن ، در چهره‌اش همیشگی‌ست ، یکقدم بیرون از درب باغ توقف کرده و به گربه‌ی کوچکش میگوید که ؛ آهای پیشی جونم!.. ... کجا؟ کجا؟ داری منو تعقیب میکنی شیطون بلا؟ بدو برو داخل ببینم. بدو برو...  –سپس با انگشت اشاره اش ، زُلـــــــفِ سفید و بلندش را از داخل روسری و زیر چادر ، پیچانده و بیرون می‌اندازد. زیرا میپندارد که اینگونه خیلی جذابتر و چشم‌نماتر میشود. البته دلیل دیگری هم دارد. آن دلیل هم بخاطر اتفاقی‌ست که چندی قبل در حین قدم زدن های هر روزه ، درون کوچه‌ی اصرار ، رخ داد. و خانمی میانسال و شیکـــــپوش ، جلو آمده و پس از سلام و علیک از وی ، اسم و کد ، مربوط به رنــگ متفاوت و زیبای سفید زولــــفش را سوال کرده بود. مهری هم که گویی در آن لحظه دنیا را به وی داده باشند . از بس که خوشش آمده بود از چنین سوالی. درجواب نیز با عشوه های دخترانه اش ، گفته بود که؛ وااا  وااا نفرمایید تورو خدااا . رنگ؟ چه رنگی؟ من اگه موهامو رنگ بزارم ، آقاجونم منو میکشه. حالا اگه اون نکشه ، غریب به یقین آقام منو میکشه.  این رنگ طبیعی موهای منه. قابل نداره بخدا. پیشکش....  (سپس از چنین تعارف عجیب و مسخره‌ای هردو به خنده افتاده بودند)  مهری پابرچین پابرچین از باغ دور میشود و سمت کوچه‌ی اصرار روانه میشود.  کماکان طبق روال اوقاتی که کِئفَش کوک است، در عالم هپروت غرق میشود. چنان نرم و چابک گام برمیدارد که انگار هنوز در هفت سالگیش گیر کرده و همچو دختربچه‌ای بی‌غم و سرخوش ، هماهنگ با ریتم آوازی که زیرلب زمزمه میکند ، گام برداشته ، و گاه چنان عجیب و غیرمعمول قدمهایش را ، دوتایکی میکند که انگار در حال ، لعی لعی کردن است.  گهگاه نیز به یاد سن و سالش می‌افتد و دور و بَرَش را دید میزند تا مبادا ، در تیر رس ، چشمان شکاک آقاجانش ، باشد . کنج لحظه‌ی دیدار ، شهریار با بی میلی و نارضایتی سر قرار حاضر شد ، و چشم انتظار رسیدن مهربانو ایستاد.  ساعت گرد بالای بُرجِ شهرداری ، عدد هفت را نشانه رفت ، صدای زنگ ناقوس مانندش ، هفت بار تکرار میشود  و در فضای شهر انعکاس میابد.              _درپیچ و تاب ِ محله‌ی ضرب ، هاجر به بهانه‌ی رفتن به نانوایی و به امید دیدار و ملاقات دوباره‌ی دخترک نوجوان نیلیا ، از باغ هلو بیرون آمده. سرکوچه‌ی میهن نیلیا در حال تخیل پردازی و صحبت با تیرچراغ برق است ، او در رویای خود ، برای تیرچراغ برق از آخرین اثر تخیلی خود که شب قبل در خیالش آفریده ، پرده برداری و رونمایی میکند ⁿن‌ل: من با یه آدم معروف رفیق شدم ، ببین میدونم باورش سخته ، ولی یکم صبر کنی الان خودش میرسه و میبینی که راست میگم ، خب.... بزار باهات روراست باشم ، اون اصلا معروف نیست ولی دیشب با کلی خیال پردازی و تخیلات خودم تونستم یه تصویر و سناریو از شرایط مناسبی که سبب بشه رفیقم معروف بشه رو خلق کنم. پس از اولش برات تعریف میکنم ، یکی موند،  یکی نموند ، اون بود بلند، قدِ نردبون ، غیر از تیربرق مهربون هیچکی سرکوچمون نبود ، تنها رفق و دوستش یکی بود به اسم نیلی ،  اون دوست داشت نیلی رو خیلی. ولی نیلی نداشت به اون میلی. درعوض یه رفیق داشت به اسم هاجر.  هاجر با لباس متفاوتش نسبت به اهالی محل ، کاملا خاص و پُررنگ به چشم می اومد . با وجود محلی بود و سادگی در نوع پوشش و لباسهاش اما باز همچنان از دیگران شیکتر بود. اون بی توجه به عُرف و روال معمولی که در جامعه رایج بود ، لباس میپوشد. اون کاری به این کارها نداشت و براش فرقی هم نمیکرد که با مُد پیش بره یا نره . اون همیشه همون سبکی لباس تن میکردش و  باز نیز همانگونه پوشیده . اما بطور تصادفی و از بخت خوشش ، در آن مقطع از زمان ، پس از سالیان سال الگوبرداری از سبکهای خارجی و بیگانه ، دیگر ایده و مُد جدیدی برای عرضه در بازار ، یافت نمیشد. در یک همزمانی و خوش اقبالی محض ، بازار پوشاک در شهر ، به ریشه های اصیل و فورکلور خود بازگشته بود و این امر سبب آن شده بود که حضور  هاجر با آن پیراهن سفید و بلند چین دار ، و آن شال و آبایی که بر سر خود میگذاشت تبدیل به الگو و فردی پیشرو در صنعت مُد و پوشاک ، بشود. شال محلی و متفاوت که، دنباله هایش هرکدام ریش ریش شده و به رنگهای شاد  ، با پس زمینه‌ی سفید پارچه  هماهنگ گشته بود  ، قبل از هرچیز دیگری ، خودنمایی میکرد.... و... و دیگه همین دیگه... فقط تا اینجا خیالبافی کرده بودم . اما شاید باز ادامه داشته باشه‌ها.. تو ناامید نشو... خو!..  (نیلی آنقدر غرق در قصه گویی و خیالپردازی‌هایش بود که نزدیک شدن و رسیدن هاجر را متوجه نشد ، و ناگهان او را در یک قدمی خود یافت ) هاجر: واااا؟ داشتی با تیربرق حرف میزدی؟   نیلی: سلام ، سلام ، صدتا سلام عزیزکم، سلام نگفته ، عزیزی واسه من.   هاجر: ببخش سلام نگوفته بودم ، ولی اخه آما تو چیرا داشتی با تیرچراغ برق حرف میزدی؟  مگه خول شدی دوختر؟  نیلیا: نه، بابا ، خول نشدم ، من و تیرچراغ با هم رفیقیم. البته الکی میگم ، دیدم دیر کردی ، حوصلم سر رفتش ، داشتم قصه میگفتم واسه تیربرق  هاجر: واا!.. الهی بمیرم برات که از بس تنهایی به سر و کله ات زده ، واسه تیربرق درددل میکونی، مگه من مردم که با خودت حرف میزنی دختریا!..  نیلی: واای عجب گیری افتادم بابا، من عادت دارم با همه چیز رفیقم ، با گربه‌ها ، همسایه ، با صابخونه ، با خربزه با هندونه.....

  

_سمت محله‌ی سرخ← علی لحافدوز ، تمام لباسهایش را یکجا تن کرده ، و نبش کوچه‌ی مادری‌اش ، درون محله‌ی سُرخ ، بروی سکوی همیشگی اش نشسته و چشم به بازوی بلند جاده دوخته است. بی اختیار از سر عادتی وسواسگونه ، در دلش تعداد تکرار انعکاس زنگ ساعت را میشمارد و به عدد هفت میرسد. از کوچه‌ای آنسوتر ، صدای بازی کردن کودکان بگوش میرسد  ، چند نسل پیشتر ، علی هم مانند ان کودکان ، در همان کوچه‌ی پهن و عریض ، هفت‌سنگ، را بازی مینمود. آن روزها کوچه‌ خاکی و پر از سنگ بود. آسفالت معیار و مرسوم نبود . هرچه بود نیازی به جستجوی همگانی برای یافتن ، هفت عدد سنگ نبود. علی لحافدوز با نگاهی ریزبین و همواره ناراضی‌اش ، از آسفالت‌های سطح شهر ، دل پُری دارد. علی که در حال‌حاضر ، خاموش و بی حرف‌ترین فرد، درون شهر بشمار می‌آید ، از مصائبت و معاشرت با اهالی جدید محله‌ی سرخ ، فراری‌ست. او پس از یک‌عمر ، سکوت و بی‌حرفی ، کم‌کم احساس شنوایی ‌ و قدرت تکلمش را به دست فراموشی سپرده ، البته ناگزیر در خلأ گفت و شنودهای رایج زندگی، یک توانایی منحصربفرد و خاص در وجودش ، پُررنگتر و برجسته‌تر گشته. او از محدود افرادی‌ست که با صدای ، بی کلام ، روزگار و آسمان آشناست . او از وَزِش خنک و یا عبور نسیمی مُعطر و دلنشین ، برخلاف عموم مردم ، شادمان نمیشود ، زیرا لمس نسیمی خوش و بهاری ، در فصل خزان، تعبیر طوفانی سرد و سیاه‌ست. علی قبل از همگان ، صدای قدم‌های طوفان را از فاصله‌ی دور ، و   شهروزبراری صیقلانیدو شبانه‌روز زودتر حس میکند. او نجوای شهر را در سکوت سرد نیمه‌شبها میشنود. او سالها پیش  صدای خیابانی که از نبش کوچه‌یشان در گذر بود را میشنید . میشنید که خیابان با سطحی که بتازگی آسفالت گشته ، چگونه بیرحمانه به کوچه‌ی خاکی و بی‌ادعایشان ، فخر میفروشد .  روزی که اداره‌ی برق ، در حال نصب تیرچراغی جدید و بِتُنی بود ، علی فریادهای کمک و نغمه‌ی خداحافظی با تیرچراغ برق ، چوبی و قدیمی‌شان را میشنید.  او صدای فریادهای شبانه‌ی شهر را میشنید. زخمهای عمیق شهر را میشناخت .  چندصباحی هم از دلسرد شدنش میگذشت. او دلسرد از روزگار گشته بود .   آخرین حرف و ندایی که در قلبش نجوا شده بود ، مربوط به سالها پیش بود‌ . از نظر بسیاری از همسایگان و اهالی اصیل شهر ، که علی لحافدوز ، را میشناسند و قصه‌ی عاشقانه‌ی این پیرپسر غمناک را میدانند ، او بیش از نیم قرن است که مرده . و تنها جسمی بی‌روح و بی طراوت از وی باقی‌مانده ، جسمی که هر روز و هر ساعت و لحظه، جلوی درب خانه‌اش ،بروی سکوی سنگی انتهای کوچه‌ی‌ خاکی‌شان چشم براهه عشقش نشسته است. او، همچون مجسمه‌ای است که به جاده زُل زده. با توجه به جلیـــــقه‌های متفاوت و بی‌ربطی که طی سالیان به او داده اند ، و او بی‌توجه به سط نبودنشان با یکدیگر ، آنها را یک به یک روی هم، تن کرده و سپس در انتها ، به لطف تَک کُت اسپورتی که بروی تمامی جلیقه‌هایش پوشیده ، بیشتر شبیه به اثری هنری‌ست. او از بس بی‌حرکت و بی‌روح مینشیند که میتوان وی را بعنوان یک هنرمند خیابانی و یا آرتیست اندرناتیو ، به غریبگان معرفی کرد. زیرا علی و قصه‌اش ، در آن فضا و مکان، چنان تصویر عاشقانه و تاثیر گذار و نابی آفریده که حتی با تعداد بسیاری از عوامل متخصص و هنرمندان و به لطف صحنه آرایی ، افکت ، جلوه‌های ویژه ، گریمورهای باسابقه و حرفه‌ای ، طراحان لباس ، نورپردازی مدرن ، باز نمیتوان چنین تصویر غمناک و عاشقانه‌ای را پدید آورد.  کُت علی از دوطرف کمی آویزان است. گویی کُت را قرض کرده باشد ، اما این همان کُتی ست که روز واقعه به تن داشت. آن زمانها حتی برایش تنگ هم بود . اما کت وا نرفته یا گشاد نگشته بلکه این علی‌ست که آب رفته. ... _سر نبش کوچه‌ی اصرار ، مهری و شهریار به انتهای قرار نیم‌ساعته‌ی خود رسیدند، و پس از خداحافظی ، مهری باز در مسیر برگشت به باغ ، همچون طفلی خردسال آوازخوان و با شیطنت و سرخوشی ، پیش میرود ، او از دوران خردسالی و از اولین باری که نوارکاست ، شهرقصه، و خاله سوسکه را شنید ، چنان مجذوب شعر و ترانه‌های داخل قصه و شخصیت خاله سوسکه گشت که تاکنون ، از ورد زبانش نیفتاده.. مهری زیر لب و در تصورات فانتزی اش ، درحال ناز دادن گربه‌ی کوچکش است. او از پیداکردن چنین هم اتاقی و رفیقی ذوق زده و مسرور است. زیرا اکنون پس از یک عمر تنهایی ، صاحب یک شریک کوچک و ناهمگون شده. او همیشه دلش میخواست که از فردی حمایت و پشتیبانی کند و اینکه مسئولیت نگهداری و حمایت از شخص کوچکتری را برعهده‌ی او بگذارند .

  اکنون که او پیردختر شده و حتی هرگز شانس داشتن برادر یا خواهر کوچکتر  را تجربه نکرده ، پیش آمدن همچین موقعیت غیرعادی و بی‌ربطی را نیز ، غنیمت میشمارد . مهربانو در قلب مهربان و کوچکش میپندارد که بی‌ شک حکمتی در میان بوده ، که سرزده و بی مقدمه چنین حادثه‌ای رخ داده . و بچه گربه‌ی کوچکی سرخود و ناخوانده به وی پناه آورده‌ . مهری تصمیم میگیرد تا برای بچه‌گربه‌اش نامی برگزیند. او تاکنون گربه‌اش را (آااپیشی‌جانه‌) صدا میکرده . اما بدنبال نزذیک ترین اسم ممکنه به این واژه میگردد و به واژه‌ی عجیب و غریب (آپوچی جانه) میرسد. در همین هنگام سمت چشمه‌ی آب ، وبه پله‌های روبروی باغ ، در آنطرف گذر میرسد ، مهری با لَحن کودکانه و شیرینی ، محو در تقلید صدا شده و با آپوچی جانه ، در تخیلاتش حرف میزند و گاه نیز کمی قربان صدقه‌اش میرود. مهری بی اعتنا به حضور شخص ناشناسی بروی پله‌های چشمه ، از آنها پایین میرود. آمنه(بیوه زن جوان و غریب) که صدای شیرین و خاصی را از پشت سرش و بالای پله ها شنیده بوده ، از جای بر میخیزد . و با حالتی مضطرب و ناآرام ، از سر راه مهری کنار میرود و با تعجب خیره به ادا اطوار شیرین مهری میشود. . مهری که پس از نامگذاری برای گربه‌ی کوچکش ، ناخودآگاه به یاد ، جملات سکانس نامگذاری خاله سوسکه در شهر قصه افتاده ،زیر لب زمزمه کنان ، میخواند: ٓ¾:ْ♪ْٰٓ ْٰ آخه پیشی جانه ، هم شدش اسم؟ تربیتی! نزاکتی! خجالتم خوب چیزیه.. نه والا؟!.. لال بشی ایشالله♪خب آخه خرس گنده ، آبجی خانم، شدش اسم؟..  پیشی جونم یه اسم واقعی میخواد♪، یه اسم‌ بگو که اسم باشه، ♪ جادو کنه  طلسم باشه..♪به رنگ گندمیم بیاد ≈ به چشم بادومیم بیاد~ صدام کنی خوشم بیاد~ یه اسم خوب و خوشگل ♪. یه اسم که نیگاش کنیم ، خودش بیاد ، بهار بشه ، نسیم بیاد.♪»•« 

آمنه که از تعجب خشکش زده و مات خیره‌ی مهری شده ، با خودش میپندارد که مهری دیوانه‌ است و با خودش گرم سخن شده. مهری لب حوضچه‌ی کوچک ، پایین پله‌ها نشسته و آبی به دستو صورتش میزند و در آیینه‌ی کوچک و جیبی خود ، نگاهی به چشم و ابرویش کرده و با انگشت اشاره زُلــف سفید و بلندی که از جلوی روسری روی چهره‌اش آفتاده و از گوشه‌ی چپ صورتش تا به زیر لبش رسیده ،پیچ و تاب میدهد . و از کنار روسری داخل حجاب و پشت گوشش میگذارد.  آمنه در خیال خود نظرش نسبت به مهری تغییر کرده و با یک درجه عفو و تخفیف میپندارد که او شیرین‌عقل است...  مهری به خانه میرود ، و از سوی دیگر ، صدای صحبت دو دختر بگوش آمنه ، میرسد. هاجر و نیلیا ، مشغول حرف زدن راجع به چیزهای عجیب و مرموزی هستند. چنان پچ پچ میکنند که گویی از یک راز مشترک ، پرده برداشته اند ، و از صحبتهای یکدیگر ، متعجب و متحیر میشوند.  آمنه تفاوت بارزی را میان رفتار ، این دو ، نسبت به مهری احساس میکند. چونکه مهری ، نسبت به حضورش بی اعتنا بود ، اما این دو ، نه!.... شهروز براری صیقلانیط

پنجشنبه‌ای پاییزی و زرد از شهر خارج میشود،  و خورشید به آرامی از قامت بلند البرز ، پایین میرود، شوکت خانم، به دلش بد افتاده و به شهریار سفارش میکند که مراقب خود باشد. زیرا روز اول ماهِ قمری‌ست. و به عقیده‌ی او ، در چنین روزهایی باید مراقب بود زیرا بخت و تقدیر از انسان رویگردان میشود.       شبی دیگر از شبهای سرد پاییز سوز ، وارد شهر میشود ، درون محله‌ی سرخ ، علی لحافدوز ، دچار حالتی مضطرب و عجیب شده ، گویی اتفاقی شوم در حال وقوع است ، او پیشاپیش وقوع حادثه ای شوم را احساس کرده اما از نوع و محل و زمان وقوع آن بی اطلاع‌ست . سرشب است و داخل محله‌ی ساغر ، درون حیاط خانه‌ی بی‌بی ، گربه‌ی سیاه و پشمالو با اخمهایی به هم گره خورده ، روبروی درب اتاق سیدرباب ، نشسته.  بی‌بی در حال سجده و نماز خواندن است ، که با وزیدن بادی شدید ، درب چوبی و قدیمی‌ اتاقش باز شده و به آرامی سمت داخل اتاق هول داده میشود. همزمان با باز شدن درب ، منظره‌ی گربه‌ی سیاه که بروی حصیر ایوان نشسته و درخت بیدی که پشت سرش ایستاده ، در قاب چهارچوب درب آشکار میشود. نگاه سیدرباب ، گره‌ی مرموزی به نگاه مضطرب گربه میخورد.  گویی نگاه ، زبان و کلام دلهاست . زیرا گاه نگاه ، واضح و گویاترین الهامات را به مخاطب منتقل میکند. درنهایت به دل بی‌بی چیزی می‌افتد ، گویی یک جای کار میلنگد ، زیرا سکوتی بیرحم فضا را فراگرفته. برگهای لرزان درخت بید ، برای اولین باراست که بی‌حرکت و غمناک مانده اند. گربه زیرچشمی با نگرانی نگاهی به بالا میکند‌ . بی‌بی کنجکاو میشود... بروی حصیر ایوان میرسد و سرپا به چهارچوب درب تکیه میدهد ، تلاش میکند تا نگاهش را همراستای نکاه مضطرب گربه کند. برایش جای سوال است که اینبار برخلاف ، سابق گربه ، نگاهش به قفس پرنده‌ی بالای دیوار ، نچسبیده . و حتی بی اعتنا ، به قفس بلبل پشت کرده‌ . پس گربه به چه چیز خیره شده؟.. بی‌بی به آسمان نگاه میکند ، آسمان تقریبا بی حرکت مانده ، و هیچ ابری از میان نور ضعیف مهتاب در حرکت نیست. اما آسمان رنگی عجیب و سرخ رنگ برخود گرفته.  بی‌بی میداند که براساس اعتقاد و خرافاتی قدیمی ، آسمان سرخ به تعبییر وقوع حادثه‌ای شوم و نأس در زندگی یک فرد در میان افراد ساکن آن شهر است. آخرین بار که اینچنین شده بود ، سالها پیش بود ، شبی که عروس بی‌بی نه ماه و نه روز ، باردار بود ، و خودش نیز مریض و ناخوش بود ، عروسش چشم انتظار ، آمدن شوهرش بود. از شدت درد و انتظار ، عروس باردار ، پشت درب حیاط چشم انتظار ، بود تا بلکه شوهرش برسد .  همان انتظاری که هیچ وقت برابرده نشد. زیرا پسر بی بی ، هرگز باز نگشت ، و خبر شهادتش را آوردند.   ناگهان صدایی ، غیر معمول ، بند افکار سیدرباب را پاره کرد ، همزمان با گربه‌ی پشمالو و سیاه ، به سمت حوض کوچک درون حیاط خیره شد ، و رنگ سرخ ، ماهی‌گلی بروی کاشی حیاط در چشمانش نشست. بی‌بی رفت و ماهی‌گلی را برداشت ، و داخل آب حوض انداخت. بی‌بی به فکر فرو رفت ، سابقه نداشت که ماهی‌گلی از درون حوض به بیرون بی‌افتد. دسته ای از گنجشکهای شلوغ بر درخت بید هجوم آورده و لابه‌لای شاخسارش نشستند. چنان صدای جیک جیکی در میانشان بلند شده بود گویی ، در دسته گنجشکها دعوایی رویداده باشد‌ . به همان سرعتی که ظاهر شده بودند ، پریدند و ناپدید شدند. تا باز سکوت ، بر فضا حاکم شود . بعد از لحظاتی کوتاه ، بلبل درون قفس نیز ، بی جهت و ناهماهنگ شروع به داد و فریاد نمود . نهایتن گربه‌ی اخمو ، بلند شد و غُر‌غُر کنان به انتهای حیاط و درون انباری رفت.... درون محله‌ی ضرب ، نیلیا در حال خیالبافی‌ست و دچار بی‌خوابی شده. او در خلأ و کمبود سوژه‌ی مناسب برای ، رویابافی ، دست به دامان مادربزرگش شده. نیلیا: _مادرژون ژون ژونی... بــــَرام یه قصه بگو..  یه قصه‌ی درسته و کامل.. یه قصه‌ای که بی‌غصه باشه. یه قصه‌ی واضح واسه‌ی نوه‌ی نازت بگو.. یه قصه‌ای که تازه‌باشه. هنوز هیچکی نشنیده باشه و دربسته باشه.   مادربزرگ؛ +وااا مگه میشه که قصه بی غصه و یا نصفه باشه؟ خب مگه میشه قصه تازه و نو باشه؟ نه، من فقط قصه‌های قدیمی و حقیقی بلدم. همشون رو هم صد متربه برات گفتم.  نیلی: _واای بازم که اشتباه گفتی مادرژون... متربه ، دیگه چیه؟ باید بگی مرتبه.  مادرژونی تو رو خدا یه بار بگو آکواریوم ..   مادربزرگ؛ +آفکاریون ( نیلی از ته دل و با تمام وجودش میخندد) و مادربزرگ نیز از خنده‌ی پاکو بی ریاح نوه‌اش  ، به خنده می افتد.  کمی بعد...  آنسوی دیوار ، درون خانه‌ی همسایه، شهریار کماکان شب زنده‌دار است ، و همچون شمعی اشکریز گشته و از آتش عشقش به نازنین ، میسوزد و قطره قطره آب میگردد .

   انتهای محله‌ی ضرب ، درون باغ هلو ، خانم دیبا درحالی که نشسته بر صندلی ، خوابش برده اما از صدای پارس سگهای باغ ، بیدار میشود و از اتاقش بیرون می آید تا سراغ هاجر رود . هاجر سر پله‌های منتهی به آشپزخانه ، نشسته و سرش درون کتاب است. چنان مصمم و با سرعت  کتاب را میخواند که گویی قهرمان المپیاد تندخوانی ست. . او شتابزده و با سرعت نور واژه ها را زمزمه میکند و رد میشود ، انگشت اشاره اش را سمت چیدمان واژه‌ها ، نشانه گرفته و خط به خط واژگان را تعقیب میکند. . گاه چندین خطی هم جا می اندازد و یا حتی صفحات را دو تا یکی ورق زده و به پیش میرود . با نزدیکتر آمدن خانم دیبا ، سایه اش بر تن دیوار سیاهی میکند ، و هاجر ناگه جاخورده و هول میشود.  دیبا:  اینجا چرا نشستی? چیکار داری میکنی؟ اون چیه گرفتی پشتت ؟ چرا صدات میکنم جوابمو نمیدی? -هاجــَـــــر: سلام بخودا.. هیچی !.. هیچیه هیچی‌ام که نه!.. داشتم موطالبه میکردم . درضمن شوما صدام کردی؟ ولی بوخودا ناشنیدم خانوم‌جان.    +دیبا: چی چی میکردی؟ مطالبه؟ مطالبه دیگه چه کوفتیه! منظورت مطالعه‌ست؟..  -هاجر؛ هااا.. همین که شما میگید..  دیبا: خب حالا چی میخونی؟  هاجر؛ خو ، معلومه کتاب...  دیبا؛ میدونم کتاب. چه کتابی هست.  هاجر؛ کاف کا.  دیبا؛ حالا چرا اینطوری مثل دیوونه‌ها میخونی؟  هاجر؛ آخه این دختریا هستاااا. که گفتم هرغروب ، مسیر نونوایی میبینمش ، و خایلی دوختره گل و آقاییه... نه!.. نه!.. یانی خانومیه... ازم خواسته بهش یه کتاب فرض بدم.... یه کتابی که خودم خونده باشمش... اما میدونید چیه؟..  من هیچ کتابی رو تا حالا تا آخر نخوندم... و مجبورم که امشب یه کتابی رو بخونم تا اگر یه وقتی ، فردا بهش فرض دادمش و اون پرسید که این کتاب راجع به چیه؟..  من ضایع نشم..    -دیبا: خب حالا این چیه؟... چه کتابیه؟..     هاجر : والا راستش رو بگم‌.. من بی‌اجازه اومدم از توی کابینت دیواری کتابهاتون و اینو برداشتم ...و واسه اینکه آبروم حفظ بشه و سربلند بشم پیش این دختریا ، بزرگترین کتاب رو برداشتم تا فردا بهش بدم ولی هرچی میخونما ، همش گیج‌تر میشم ... چرااا؟  اصلا اینگاری این کیتاب رو یه دیوانه نوشته ... اصلا معلوم نیست قصه‌اش راجع به چیه؟.. اصلا برخلاف اسم روی جلد ، هیچ چیزی راجع به عارف ننوشته...   دیبا_: حالا اسم این کتاب قصه چیه؟  هاجر:  نوشته روی جلدش ، عارف دایره. البته وارونه گفتم ظاهرا ، درست‌تر‌ترش ، دایره‌ی عارف هستا.. دیبا_: آخه اصلا چنین کتابی که نداشتیم ما.  هاجر: والا از همین کابینت کتاباتون برداشتم. همین جولوش بودا..  _دیبا: کابینت کتاب دیگه چیه؟.. منظورت کتابخانه‌ی دیواری هستش؟  هاجر_: آره همینی که شوما میگی. از همین ردیف جولوییش برداشتم. خودتون بیاین ببینید!.. ایناهاش ببینید این کتاب بزرگه‌ست .  _دیبا: ببینم که؟.. اینه!.. اینکه کتاب قصه نیستش. تو چرا اینو برداشتی؟ چرا خیال کردی که این کتاب رو میتونی یه شبه بخونی و بعد بری فردا قصه‌اش رو برای رفیقت تعریف کنی؟. چرا خیال کردی این کتاب راجع به شخصیتی به اسم عارفِ . آخه تو چرا اینقدر سطحی‌نگر و ساده‌لوحی. اینجا نوشته ›دایرة معارف.  چرا بی‌دقتی؟.. چرا سرسری و طوطی‌وار همه‌چیز رو میخونی؟. اینجا ننوشته ، دایره‌ی عارف. بلکه نوشته دایرة‌معارف.  خب میومدی ازم میپرسیدی ، و من بهت یه کتاب مناسب معرفی میکردم.  درضمن کتاب قصه دیگه چه کتابیه؟ مگه طفل و کودکی که کتاب قصه به دوستت بدی؟  (هاجر این دستو اون‌دست میکند و با خجالت و استرس شدید ، هول میشود و شرمنده میشود)  هاجر_: خانم جان، نه بخودا ، من نمیخواستم بهش بدم . فقط میخواستم بهش فرضی بدم.  بعدش دوباره بهم پس بده . البته من اشتباهی میگما که قصه ست.  منظورم از قصه ، همین کتابای قصه‌ی بزرگسالهاست. همینایی که راجع به قصه‌ی عاشق و مشلوغه.    _دیبا: هاجر تو قلب پاکی داری ولی باید از این خصلت در بیای . خودتو اصلاح کنی. باید از این  ناتوانی‌ات در بیان واژه‌ها و ضعف در تلفظ صحیحشون خجالتزده باشی. شاید مجبورم کنی که  تحقیرت کنم تا دلت بشکنه. اما در عوض خودتو اصلاح کنی. آخه فرض دادن یعنی چی؟ قرض دادن ، درسته. کتاب رو قرض میدن به دیگران. فرض نمیدن. درضمن عاشق و مشلوغ دیگه چیه؟ باید بگی عاشق و معشوق. و منظورت راجع به قصه‌ی بزرگسالها ، رُمان هستش؟  _هاجــَـــــر: آره، آره ، آفرین همینی که شوما میگی درسته. روبان منظورمه. _دیبا: روبان نه!،. رمان. گاهی فکر میکنم از قصد همه چیزو اشتباه تلفظ میکنی تا منو دِق بـــدی.  یعنی تا حالا توی زندگی وقتی با خانواده‌ات بودی ، هیچکی بهت هیچی نمیگفتش؟ یعنی تمام عمرتو همه‌ی کلماتو اشتباهی میگفتی؟..  (هاجــَـــــر با حالتی اندوهگین و سرد سرش را پایین می‌اندازد و آرام میگوید) : خانوم جان آخه من .... من... چطور بگم ؟..  من مادرم گوشاش سنگین بود و من هیچ وقت براش حرفی نمیزدم . تازه من اگر هم حرفی میزدم ، اون که ازم بیسواد تر بود و توفیقی نداشت . آخه اصلا مادارسه نرفته بود. تازه منم که میبینید ، به زور مادر مشت کریم، و اصرار ارباب سالار میشکات و کتخدا نورعلی تونستم چهار کلاس برم أکاوِر .    تازه توی روستا هرکی اگه نامه براش می‌اومد. جَلدی می‌اومد تا من براش بخونم. حتا زنیکه‌ از پشت چاپارخانه می‌اومد تا من نـــامه اشو بخونم براش. آما از وختی که اومدم شهر ، و پیش شوما، یهویی فهمیدم که فقط توی روستامون ، باسواد بودم و اینجا توی شهر اصلا من بچشم نمیام.  _دیبــــا: عزیزدلم  ، شما بیسواد نیستی . منم نگفتم که تو بیسوادی. ازم ناراحت نشو . تو توی روستاتون مثل پادشاه یک چشم توی  سرزمین نابینایان بودی . اما من چون خِـــیر و صلاحتو میخوام دارم میگم که باید اشتباهتو اصلاح کنی . باید تصمیم بگیری و خودتو بشناسی. باید سطح توانایی‌هاتو نسبت به عموم‌جامعه ، بسنجی. باید حد و حدود سلسه مراتب و استاندارد های حال‌حاضر و ملزومات عرف جامعه آگاه باشی. علوم و دانشت رو افزایش بدی. باید تشنه‌ی یادگیری باشی. از حرفهام ناراحت نشو. من خیر ، صلاحتو میخوام. چوب استاد بِه زِ مِهره پدر.  (هاجــَـــــر ، کمی خودش را جموجور میکند ، و روسری‌اش را زیر گلویش گره میزند. بسختی آب دهانش  را قورت میدهد. گونه‌هایش گُــــل می‌اندازد.) ه‍ـــٰ: آره خانوم جان ، این شعر رو همیشه مادر مشت کریم میگفتش بهم . ولی یکم فرق داشتااا.. اون میگفتا؛ تا نباشد چوب تَر ، فرمان نبرد گاو نَر.  (سپس هاجر با شوق و اشتیاقی ساده‌لوحانه و بی‌ریاح ادامه میدهد ) و میگوید: آخه خانوم جان ، درد و بلات بخوره تو سره مادر مشت کریم، شوما تمام حرفات درسته ، اما جثارتن اشتباه  متوجه شدین . توی روستای ما ، همه بیسوات بودند ، نه اینکه بخوان کور باشن!.. منم اگه که گوفتم ، همشون دست به دامنم میشدن تا، نامه‌هاشون رو  براشون بخونم ، واسه این بودش که سووات خوندن و نویشتن نداشتند... الهی قربونتون برم که اینقدر ساده‌اید و خیال کردین همگی کور بودند و فقط من بینا بودم...(هاجر با لحنی ترحم آمیز و دلسوزانه) ، ادامه داد: بعدشم اینکه گوفتید من باید حتما ، توانایی هامو ، برم عرف جامه ، بدم تا استاندارد کنم ، رو من بلد نیستم یعنی چی!.. اما یه بار با مادر مشت‌کریم رفته بودم تا سیجلد خودمو بدم اداره ثبت احوال محله ، تا عکسدارش کنن. اگر آدرسش رو بدین که این اداره ی علوفه جامد ، کوجاست ، میرم میدم تا استاندارش کنن . بخودا راست میگما..  

(خانم دیبا با نگاهی عصبی و چشمانی تنگ ، نفسی با حرص میکشد و سرش را به تمسخر تکان میدهد ‌)  دیبا: اونوقت چی رو میخوای بری بدی تا استاندارش کنن؟  هاجر: والا من که نمیدونم ، شوما همین چند لحظه پیش ازم چنین تقاضایی کردین. گفتید که من بایستی توانایی هامو با علوفه جامده ، استاندارش کنم. من حتی یک أرظن نمیدونم معنیش چی میشه. بوخودا اگه دوروغ بگم ، الهی فوگوردسته (سروته_وارونه)  بیمیرم...  دیبا: از بس داغون و ناقص حرف میزنی که من نمیدونم اول از همه به کدام یکی از هزاران اشتباهت اشاره کنم..  الان گفتی که ، یک أرظن  هم نمیدونی . حالا اینی گفتی معنیش چیه؟  یک أرزظن یعنی چی؟   _ه‍ـــٰ : اینو از شوما یاد گرفتم والا.  دیبـــا: من نمیگم یک أرظَن. بلکه میگم؛ یک درصَد.  گفته بودم بهت که باید توانایی هاتو ، با عُرف جامعه ، هماهنگ و برابر بکنی . استاندارد چه ربطی به استاندار داره  (هاجر که توی ذوقش خورده ، سرش را پایین انداخته و با انتهای لبه‌ی چین های آستین خودش ، بازی میکند ، او همچون بچه ای سرش را اندوهگین پایین انداخته و گاه زیر چشمی به خانم نگاه زیرکانه‌ای میکند ، اما زود نگاهش را میدزدد)  دیبا: آخه پس تو کی میخوای یاد بگیری دختر جون؟  عیب و زشته که از واژه‌ی کور استفاده میکنی . هرگز نباید این کلمه رو به زبان بیاری . چون بار منفی داره.  باید بجاش بگی ؛ نابینا ، یا که بگی؛ روشن دل.   حالا هم بجای اینکه اینجا مثل آیینه‌ی دق جلوم واستی ، برو این کتاب رو بزار سرجاش . بعدشم برو ببین این سگها ، چرا یکسره دارند از سر شبی پارس میکنند!..  

_ انتهای کوچه‌ی میهن ، مادربزرگ به اجبار و اصرار نوه اش ، نیلیا، ناچار به روایت قصه‌ای شده و نیلیا که دستانش را زیر چانه اش گذاشته ، رودر روی مادربزرگش دراز کشیده و مدهوش حرفهای مادربزرگش شده. مادر‌بزرگ: زیر طاق آسمون ، روی زمینی سنگی و سبز ،    (نیلیا وسط قصه‌ی مادربزرگش می افتد و میگوید) ؛ مادرژون یکی بود یکی نبود رو نگفتیاااا...  مادربزرگ: یکی بود یکی نبود. زیر آسمونی ابری و کبود، شهری بود شلوغ. در میان همهمه ی اهالی شهر ، و هرج مرج ، یکی به پای عهدش موند. از صبر ایوب سرمشق گرفت و سالها از روی اون مشق نوشت. در حین روزمرگی ها ، عشقش رو زنده توی قلبش نگه داشت و هردم ، با هر نفس ، مرورش کرد. و چشم به راهش موند. اون منتظر موندغ  ولی اون یکی سر قولش نموند. رفت با رفتنش ، دل این یکی رو شکوند. وقتی دلش شکست ، دل آسمون گرفت ، همیشه ابری موند . زیر این آسمون ابری و غمگین ، یه سرزمین سبز و بارونی بود . توی سرزمین خیس همه کس و همه چیز بر اساس و برطبق گذر زمان جریان میگرفت تا زندگی جاری بمونه و ادامه پیدا کنه . اهالی سرزمین هم از دست گذر زمان ، و عبور اجباری از مسیر زندگی ، گاهی شاد گاهی غمگین بودن. طی مسیر برخی در پی کشف حقایق بودند. برخی در وسط مسیر با همدیگه همراه و همدل میشدند. با هم ٱنس میگرفتند و شیفته‌ی هم میشدند ، و بعداز مدتی با هم عهد و پیمانی میبستند که تا آخرین نفس ، در کنار هم بمونند.   (نیلیا با نگاهی نافض و خیره به مادربزرگ ، دهانش کمی باز مانده و چنان بر قصه دقیق گشته که پلک هم نمیزند، او خشکش زده با چشمانی باز و نگاهی کنجکاو میپرسد; با هم عروسی میکردند؟ )  مادربزرگ؛ آره ،  بعد از مدتی به لطف خالق ، بذر محبت در وجودشون کاشته و بارور میشد ، و بعد از مدتی ، کودکی به اونها اضافه میشد. کودک که بزرگتر میشد ، از پدر و مادرش میپرسید که چرا ما توی این مسیر مجبور به حرکتیم. ما از کجا آغاز کردیم این مسیر رو و قراره کجا برسیم.؟ اون بچه‌ی کنجکاو مثل بقیه‌ی بچه‌ها توی وجودش یه پیمانه‌ی زنده بودن و زندگی داشت ، معمولا بعد از هفتاد هشتاد تا بهار اون پیمانه پُر میشد و اونا تموم میشدن و به دنیایی دیگه توی سرزمینی با آسمونی باز و آبی و بدون ابر ، منتقل میشدن. اما پیمانه‌ی اون بچه‌ی معصوم و پاک خیلی کوچیک بود و بعد از شش تا بهار پُر شد ، و اون مریض شد و چشاشو که بست تا بخوابه ، توی خواب تموم شد. از اون امانت و کالبد کرایه ای که مخصوص همون سرزمین بود ، بیرون اومد. اون کوچولو و بی تجربه بود. خیلی تعجب کرد که خودشو دو تا میدید ، یکی رو در حالت دراز کش و خوابیده روی تخت میدید و یکیشم که خودش رو سرپا و ایستاده میدید. اون لحظه مادره مادرش رو که قبلا از این مسیر خاکی ، به سرزمین واقعی برگشته بود رو خبر کردند ، مادربزرگش برای برگردوندن اون طفل معصوم به مسیر خاکی اومد و وارد دنیای ابری و فانی شد. اون نوه‌اش رو پیدا کرد ولی از برگردوندن نوه‌ی کوچک و خوشگلش به دنیای ابدی و واقعی ، سر ، باز زد . و خودشم همراه اون توی سرزمین ابری و روی مسیر خاکی باقی موند.   نیلیا : چرا؟  مادربزرگ: چون هرگز نتونست برای اون طفل معصوم توضیح بده که کارش درون مسیر خاکی تموم شده  ، و چون پیمانه‌ی عمرش تموم شده ، پس باید به دنیای ابدی برگرده. چون اون بچه خیلی کوچیک بود و هنوز هیچ چیز رو توی مسیر خاکی تجربه نکرده بود.   نیلیا با حالتی متفکر و آرام ، رو به مادربزرگش پرسید : اون دخترک توی قصه ،  پسر بود یا بچه بود؟  نه ببخش مادرژون . اون بچه دختر بود یا پسر؟   مادربزرگ: خودت چی فکر میکنی؟   نیلیا؛ حتما دختر بودش . و حتما بعدش مادربزرگش ، اسمش رو وارونه کرد و از ته به سر ، برعکس تلفظ کرد!..  مادربزرگ: چی میگی دخترجون؟ این چه حرفیه؟   نیلیا: خب آخه من اسمش رو بلدم. حتما وقتی کنار مادرش بود ، اسمش آیلین بود. بعدش که تموم شد و مادرژونش اومد پیشش، اسمش رو نیلیا صدا کرد. اون دختر بچه هرگز نتونست به مادرژونش توضیح بده و بگه که اسمش آیلین هست. ولی اونو پس چرا نیلیا صدا میکنه!.. مادربزرگ: عجب گرفتاری شدماا.. آخه تو گفتی یه داستان واقعی بگو ، منم گفتم. پس چرا واسه خودت میبری میدوزی ، تنم میکنی!..  نیلیا: حالا بزار برات یه قصه‌ی درسته بگم تا یاد بگیری چطوری قصه باید گفت.   یکی بود یکی نبود  زیرچشماشم کبود...   شهر آرزوها  یه  پادشاه به اسم ثال داشت. ثال چهارتا پسر داشت. هرکدوم از پسراش سه تا همسر داشتن و قصه‌ی ما قصه‌ی همسر سوم از دومین پسرِ ثالِ . . ، شخصیت عاشق قصه‌ی ما ، اسیره زنجیرهِ تقویم بود و توی هر تقویمی ، بعد از تیر و مرداد ، نوبت اون میشد .  اسم این عاشق ، شهریور بود . شهریور انسان نبود . اما توی هر خونه ای ، وسطای دوازده تا ماه سال ، توی تقویم چهار برگ ، روی دیوار بود . شهریور دوست و آشنایی نداشت. نزدیکترین اطرافیانش ، تیر و مرداد و مهر آبان بودند. شهریور که به شهر وارد میشد ، سریع شهر رو سمت خورشید میبرد. از گرمای خورشید ، تمام اهالی شهر ، عاصی و گریزان میشدن . شهریور نسبت به هَوو هآش و زن داداشای شوهرش ، بلندتر و داغ‌تر بود. روزها رو خیلی کش میداد و با شب و تاریکی ، کوتاه می اومد . شهریور عاشق انار بود اما هیچ وقت حرف دلش رو به انار نزد. اخر انار شاهزاده ی باغ بود .تاج انار کجا و شهریور کجا ! انار اما فهمیده بود میخواست بگه که او هم عاشق شهریوره.  اما هر بار تا می رسید فرصت شهریور تمام میشد  . نه شهریور به انار میرسید و نه انار میتوانست شهریور را ببینه. دانه های دلش خون شد و ترک برداشت . سالهاست انار سرخه. سُرخ از داغی و تندی عشق و قرن هاست شهریور بوی پائیز میده .  مادرژون ؟... مادرژون خوابیدی؟... پشت دیوار مشترک بین دو خانه ، در انتهای کوچه‌ی میهن ، شهریار هنوز در سرابی غم انگیز در کویر خشک بی طراوت و بی نشاط عشقی یکطرفه به نازنین ، با جسمو روحی خسته و پُرعطش ،پای خسته‌اش را بر تنِ  سوزان  ِ کویر میکوبد. او ناامیدانه پیش میرود . هیچ کدام از ملزومات و شرایط عاشقی فراهم نشده . اما تنها عاملی که او را ترغیب و تشویق به ادامه‌ ی پیش رفتن در کویر عشق کرده ، صدایی‌ست که در وجودش نجوا میدهد و بی‌وقفه عشقی حقیقی را شفاهت و گواهی میدهد . او از تمام وجود و با تک تک سلولهای وجودش شیفته و شیدا ، شده .∞8∞راوی: (شاید نیاز به گذر زمان به اندازه‌ی سالیان باشد تا او دریابد چیزی که وجودش درگیرش شده ، عشق نبوده ، بلکه ترشح هورمون هایی‌ست که بی رویه و افراطی در مغزش پدید آمده)∞8∞    شهریار ناگاه به جمله‌ای که مامان شوکتش ، سالها پیش ، لابه لای حرفهایش زده بود و گفته بود ؛ عاشقهای حقیقی یا خودکشی میکنند و یا دیوانه میشوند و سربه کوه و صحرا میگذارند. در این لحظه احساسی ناخوشایند و اندیشه‌ای نفرین شده، همانند روحی  سیاه و پلید با چهره‌ای شبیه إفریته ای عجوزه و خوفناک ، بروی افکار شهریار ، همچون بختک  خیمه انداخت. شهریار در سکوت مطلق صفر ، کنج‌ خلوتگه خویش ، پی به حضور ِ هاله‌ای نورانی و نامرئی در بوعد چهارم خیالش برد .  چشمش را با دستانش میمالد تا از بیداریش مطمئن شود . او خواب نیست و در حال دیدن رویا نمیباشد. کمی بعد.... نگاه شهریار به تکان های شدید لوستر می‌افتد. گویی اسیر کابوس شده باشد .  شهریار مرز بین واقعیت و خیال را گُم کرده و درون تردید و شک بسر میبرد . او تنها نیست... مادرش در اتاق بغلی خواب‌ست. پس سوی مادرش میشتابد.  دستگیره‌ی درب را چنان با وحشت و خشن باز میکند که دستگیره از درب جدا میشود. شهریار از نگرانی دست به دعا میشود... با دستانش به درب اتاق ضربه میزند و با فریاد مادرش را میخواند. ±ش‍هٔ‍ـریار: مامان شوکـــــَت¡!... مامان شوکـــــَت بیدارشو! بیدارشو زلزله! زلزله!....با هول دادن و کوبیدن به درب ، ناگه درب باز میشود، او معطل نمیکند و بالای سر مادرش میرسد بین راه ، در تاریکی اتاق، پایش به لیوان آب میخورد ، در سیاهی و کورکورانه ، با دستانش مادرش را تکانی داده و فریادکنان میگوید؛ مااادر مادر  پاشو، توروخدا پاشو ، زلزله (چنان هیجان بر وی خیره گشته‌، که گویی لحظات بطور آهسته از کنارش عبور میکنند و هر ثانیه قد یک ساعت برایش اضطراب آور و مضطرب کننده میشود. زمین در حال لرزیدن است و صدای شکستن شیشه هایی که بر زمین فرو میریزند و هیاهویی که از هر سویی شنیده میشود ، میپیچد در گوش شهریار ، جیغ های زنانه ای از لابه لای آوارهای شهر، شلیک میشوند و در گوشش مینشینند.)  شهریار لحاف مادرش را به سوی دیگری میکشد و مادرش را ، قدری خشن‌تر از قبل بیدار میکند ، در همین لحظه از تکان خوردن چراغی که با رشته سیمی از تیرچراغ آویزان است . نور از شیشه‌ی اتاق عبور و بروی رختخواب میپاشد ...  و شهریار در عین ناباوری ، جای مادرش ، تعدادی لحاف و تشک که بطرز ماهرانه‌ای کنار هم چیدمان شده و ظاهری مانند تصویری از یک آدم در حال خواب را نمایش میدهد . مواجه میشود . همان کلک کودکانه‌ای که خودش در کودکی از سر بازیگوشی به مامان شوکتش میزد ، اینبار به خودش برگشته . اما چرا....  شهریار درنگ نمیکند و بالشی که جای مادرش زیر لحاف بود را برداشته و بیرون می آید . به سینه‌ی کوچه پناهنده میشود .  زمین از لرزش می ایستد .  همگان در شوک و جنب و جوشی بی صدا بسر میبرند . شخصی باز بداخل خانه‌اش میرود تا کیف پولش و مدارکش را نجات دهد.  شخصی بروی جدول نشسته و خونسردانه ، بند کفشهایش را گره میزند . گویی شهریار اینبار کابوس را نیمه شب در بیداری ، با چشمانش به نظاره نشسته. او چنان بالش را دو دستی در آغوش حمل میکند ، که انگار کودکی را بغل کرده . چشمانش درشت و خیره ، اندوهگین به بازوی کوچه خیره مانده ، دنیایش تیره و تار شده.  سرش را به مفهوم تاسف تکان میدهد. افکارش گیج میرود . باورهایش بر زمین غش میکنند.  مرد میانسالی که به اسم اقای اسدی در همسایگی آنهاست ، با شلوارک و زیرپیراهنی از خانه اش به کوچه فرار کرده ، و وسط کوچه ستون شده ، و سرش را بسمت درب نیمه باز خانه‌اش میچرخاند ، گویی برای کسی که درون خانه‌اش ، پنهان شده ، با ادا و اشاره ، چیزی را میفهماند. دوباره نگاهش را سمت انتهای کوچه و شهریار میچرخاند .  چشم در چشم میشوند ، شهریار که معمولا برای اسدی احترام ویژه ای قائل میشده و ، او را با خصوصیاتی بلند طبعانه و ظاهری مثل سناتور ها ، توصیف میکرده ، اینبار اصلا به وی اعتنایی نمیکند ، زیرا تمام هوش و حواسش به غیبت مادرش ، جلب شده. صدای صوتی مانند صدای بلبل و چهچع قناری به گوشش آشناست ، و گویای آمدن دوستش داوود ، دارد. داوود با شلوارکی سفید که گلهای بزرگ و مضحکی برنگ نارنجی دارد ، سرخوش و با لبخند نزدیک ، میشود و قبل از سلام ، شروع به تعریف و توصیف لحظه ی وقوع زلزله میشود و با قدرت بیان بالا و زبان بازی ، متکلم وحده میشود و میگوید: وای پسر چقدر خندیدم من. سرشبی مادربزرگم مهمان ما بودش و هندوانه خوردیم. بعدش تازه چشمام خواب رفته بود که مادربزرگم اشتباهی اومد درب اتاق منو ، بجای درب دست شویی باز کرد ، و بعدش فهمید که اشتباه اومده ، و من یهو اضطراب گرفته بودم که نکنه باز مادربزرگم اشتباه بیاد و من خواب باشم و اونم دیر متوجه ی فرق اتاقم با سرویس بهداشتی بشه... تا چشام خواب رفت ، نوبت من رسید ، که برم دستشویی ، وااای ای کاش هندوانه نمیخوردیم سرشبی . کلی منتظر موندم که پدرم بیاد بیرون ، بعدش که نوبتم رسید ، لحظه ی خروج از دستشویی دیدم ، مادربزرگم وسط سالن داره ، بندری میرقصه ، همچین ریز می‌اومد که نگو. بعدش رفت تو ریتم محلی و فولکلور محلی ، دیدم قاسم‌آبادی میرقصه. خلاصه تا خواستم برم وسط و برک‌دنس بزنم ، احساس کردم که مادربزرگم نیستش که میلرزونه خودشو . بلکه این خونه‌ست که داره میلرزه. . حالا همه فرار کردیم توی کوچه ، ولی مادربزرگم رفته دستشویی . و بعدش که زلزله تموم شد . اون دوباره رفت خوابید. احتمالا طی زندگیش از بس زلزله دیده ، که براش هیجان انگیز نبود. گفتم : عزیز نظرت راجع به زلزله چی هستش؟  گفت: خوب بود ، ولی مدتش کوتاه بود. و اگه تکرارش رو پخش کنن ، حتما اینبار همراه ما فرار میکنه. تا بی اعتنایی خودش رو در لحظه‌ی وقوع زلزله ، جبران کرده باشه. (شهریار همچنان خشک و بی روح به زمین خیره مانده و فکرش جای دیگریست. ) داوود از سکوت شهریار تعجب میکند _٫پسر تو چرا همیشه پریود هستی. حتما باز داری به نازنین فکر میکنی. اون اصلا توی خط عشق و عاشقی نیست. این تویی که داری خودتو با فکر و خیال نابود میکنی. راستی من برگه‌ی انتخاب واحدم رو گُم کردم. حالا چرا بالشت رو بغل کردی و آوردی توی کوچه؟ ای کلک نکنه توش پوله؟ مامانم اینا هنوز از ترس پس زلزله ها ، توی کوچه‌اند. شوکت خانم چرا بیرون نیومد؟  شهریار سرش را آرام بالا می‌آورد و نگاه سردش به آقای اسدی می‌افتد که وسط کوچه در حال کشیدن پیپ است، . داوود نیز نگاهش را با نگاه شهریار هماهنگ میکند و میگوید؛ حالا این نصف شبی ، میان این همه هرج و مرج ، این اسدی ، پیپ از کجا آورده داره میکشه...  اولین باره که اسدی رو با ریش پروفسوری و شلوارک گل گلی میبینم. حالا واقعا این اسدی با این دکو پُزش ، دکتر چی‌چی هستش؟  شهریار:د..داشتی می‍..می‌اومدی ، درب دکتر اسدی ب‍..باز بود؟  داوود؛ آره ...چطور مگه؟  فکر کنم زنش هم پشت درب ایستاده بود. و داشت قرقر میزد چون تا چشمم افتاد بهش ، خودشو سریع کشید کنار تا نبینمش. اما!.. اما آخه دکتر اسدی که اصلا زن نداشت!.. اتفاقا بقول پدرم ، دکتر اسدی خیلی هیز و نامرد مسلکه. الان حین عبور از کنارشون خودم با گوشام شنیدم که به اون زنی که پشت درب پنهان شده بود میگفت؛ آخه مگه میشه که نصفه‌ی ساندویچم یهو غیب بشه توی خونه؟ چندی پیشم که یهو ۱۱۳ تومن پول از جیبم گم شدش... حتما کار این عفریته ای هستش که گاهی میاد پیشم.....   شهریار: پ..پدرت چ‍..چ‍..چرا این حرفو ز..زده؟  داوود: نمیدونم . احتمالا پشت سر دکتر ، چیزی شنیده بودش که اینو گفته. راستی از مهربانو چخبر؟ هنوزم نتونستی بهش بگی که قصد ازدواج باهاش  رو نداری؟   شهریار؛ نه نتونستم ب‍..بگم.  (در این لحظه کل شهر ، دچار پس‌لرزه‌ای کوچک و کوتاه شد.) شهریار غیبت مادرش را از داوود پنهان کرد تا مبادا ، با حرفهایش زمینه‌ی رسوایی و بی آبرویی خودش و مادرش را فراهم سازد. اما نگاه‌های مرموز و مشکوک اسدی ، ذهن شهریار را مشغول نمود. داوود در مسیر برگشت به خانه ، با خودش درگیر بود. زیرا نتوانسته بود پیغامی مهم را به شهریار برساند. او برای رساندن پیغام به نزد شهریار روانه شده بود. اما از خجالت و یا بی‌خیالی ، حرفی از اصل ماجرا ، به میان نیاورده بود. ، او میدانست که شهریار چرا ساکت و افسرده است. اما در عالم رفاقت نتوانسته بود ، حقیقت ماجرا را به دوستش بگوید. داوود به خانه باز گشت. مادرش پرسید؛ اومدی پسرم؟ چی شد چیکار کردی؟ تونستی بگی بهش؟ چی گفتش؟ حتما با شنیدن حقیقت ماجرا ، از این به بعد بیشتر قدر چنین مادر فداکاری رو میدونه. واقعا که شوکت خانم ، مادر نمونه‌ای هستش. •داوود: نه!.. نتونستم چیزی بگم بهش. یعنی اصلا روم نشد. آخه چطور میتونستم این موضوع رو یهو و بدون مقدمه چینی ، بهش بگم!؟.. آخه این یه مورد خانوادگیه. درست نیستش که من ، نیمه شب ، از ترس بروز سوء تفاهم بین مادر و فرزند ، پا بشم با شلوارک برم اونجا و بهش بگم که ، الان یک ساله که شبها مادرش مخفیانه از درب پشتی خونه ، میره کارخونه ابریشم بافی تا شیفت شبکار بمونه و اضافه حقوق بگیره.  _مادر: پس نگفتی؟ آخه تو چرا اینقدر بیخیالی پسر؟. کی میخوای از این خونسردی و بی مسئولیتی در بیای؟ من تو رو فرستادم تا بری و به شهریار الکی بگی ؛ حال شمسی خانم بد شده بود و شوکت خانم الان پیش شمسی خانم مونده که ازش پرستاری کنه.  •داوود: شمسی خانم که خودش سه تا پسر داره و چهارتا دختر. تازه با نوه نتیجه هاش توی اون خونه ، میشن یه گَله .  اونوقت چه نیازی به پرستار دارند؟  -مادر: خب آخه ذلیل مرده ، لااقل یه دروغ مصلحتی میگفتی.  •داوود: مثلا چی؟ مثلا اگه میگفتم که چون تعداد شمسی خانم اینا خیلی زیاده و یه گَلِه هستند ، مادرت رفته چوپان بشه تا یه وقتی گرگ به گله‌شون نزنه!...  _مادر: پسر جون ، آخه تو چرا اینقدر بی ادبی!.. فقط بدرد زبون درازی میخوری . همیشه یه جوابی توی آستینت داری . حاضر جوابی و بی ملاحظه. معلوم نیست خصوصیاتت  به کی رفته !

 

درون شهر ، گربه‌ی حنایی رنگ ،از خواب به برگشته به هوشیاری .و از شکاف سقف زیر شیروانی ، خارج میشود ، بدنش را کشو قوسی ، میدهد ، و خمیازه‌ای میکشد. از روی سقف به لبه‌ی دیوار  می‌رسد . از آنجا به بازارچه‌ی چوبی زرجوب ، نگاهی میکند . ظاهرا بازارچه سرجایش نیست. یعنی بکجا رفته؟ اما بازارچه که جایی نمیتواند برود. پس هنوز سرجایش مانده. اما پس چرا ، اثری از دکه های چوبی و جنب‌و‌ جوش همیشگی نیست!.. تنها رفته‌گر با جاروی دسته‌دارش ، آنجا ایستاده. شاید مکان را اشتباه نگرفته باشد ، بلکه زمان را اشتباه آمده باشد. پس بی‌شک باز بازارچه‌ی میوه و سبزیجات ، به روزی تعطیل رسیده. درک تعطیل بودن و خلوت شدن بازارچه به رسم جمعه های هر هفته ، برای گربه مقدور است ، زیرا به مرور زمان ، از ریتم ثابت هفتگی ، آموخته که هر هفت روز به سر ، یک روز بازارچه خالی و خلوت میشود ، گویی که بازارچه را به او تعلق دارد . اما هرگز قادر به درک و فهم برخی از روزهای تعطیل در میان هفته نیست . اکنون نیز پنجشنبه‌ای تعطیل است و او با تعجب به سکوت بازارچه خیره شده‌ . گربه‌ی حنایی به مسیرش ادامه میدهد . و از لبه‌ی باریک دیوار به پایین می آید. رخ‌در رخ دکه‌ی کباب‌فروشی ، صاف و بحالت ، ایست خبردار می ایستد. نیلیا درون افکارش سرگرم اندیشیدن به رمز و راز کائنات است. اما از آنجا که هیچ دانش و علمی ندارد ، نمیداند که اصولا باید راجع به چه مباحثی تحقیق و تفکر بکند . بنابراین در مسیر افکارش تجدید نظر میکند و خودش را به دستان ذهن ناخودآگاهش میسپارد . _نیلیا : مادرژون ، نیمه شبی ، صدای صوت داوود اومد ، منم رفتم پشت پنجره . دیدم داوود با شلوارک اومده و داره با شهریار ، راجع به یه چیزی حرف میزد ، و از لحظه‌ای که اون چیز اومده تعریف میکرد. و همش میخندید ، انگار خیلی چیز  مهمی و بدی بوده . انگار کلی خسارت به همه وارد کرده .  مادربزرگ: منظورت از چیز ، چیه؟   نیلیا؛ نمیدونم چی رو میگفت . ولی اسمش زلزله بود . شما میشناسید که چیه؟ اصلا کی هستش،؟ چرا شیشه های خونه هارو شکسته؟ حتی شنیدم که شیشه های ترشی و آبغوره‌ی داوود اینا ، رو انداخته پایین و شکونده .   مادربزگ؛ زلزله یه حادثه و اتفاقه . یه مصیبت.  نیلیا: چرا اومدش به این محله؟   مادربزرگ؛ از دل زمین میاد و باعث میشه که کل زمین ، به لرزه در بیاد.  نیلیا: خب پس چرا ما ، احساسش نکردیم؟ مگه ما روی زمین نیستیم؟ ®( مادربزرگ نگاهی زیرچشمی و غمناک میکند و سرش را پایین می‌اندازد  )  ♪ نیلیا: مادرژون راستی ، من دیروز غروب ، هاجر رو دیدم . یه چیزی بهم گفت!.. ولی من جوابی نداشتم بهش بدم. اون نگران بود و همش نگرانیش رو مخفی میکرد. همش این دست و اون دست میکرد. آخرش دوتایی قدم زدیم رفتیم سمت اون درخت بزرگ بید و مجنون .توی مسیر هاجر بهم گفت که یه چیزایی فهمیده!..  مادربزرگ: چه چیزایی ؟ راجع به کی ؟  نیلیا؛ راجع به زمان. اون میگفت که از شب حادثه‌ی آتشسوزی ، دیگه ساعت مچی‌ اش ازکار افتاده. و حتی داخل باغ هلو هم ، عقربه‌های هیچ ساعتی نمیچرخه . اما فقط راس ساعت شش عصر ، صدای زنگ آونگ ساعتی قدیمی بگوش میرسه. اون میگفت داره به یه چیزایی شک میکنه.  مادربزرگ: تو که بهش چیزی نگفتی؟  نیلیا؛ نه!.. یعنی آره!.. چطو بگم!.. اما چرا!.. یه چیزایی گفتم بهش.  -م•ب؛  چه چیزایی بهش گفتی؟    ٬٫ن°ی: بهش گفتم که منم یه چیزای عجیبی رو فهمیدم که هرگز به کسی نگفتم .  -م•ب: مثلا چه چیزای عجیبی رو فهمیدی و ازم پنهان کردی؟ خب میتونی به من بگی؟  ن°ی؛ اینکه وقتی کوچولو بودم ، و هنوز با مادرم بودم ، مادرم همیشه قد منو اندازه میگرفت . وزن منو هم میکشید و مینوشت.  -م•ب: خب این کجاش عجیبه؟  ٬٫ن°ی: آخه... آخه بعد از اون من قدم بلند شده ولی وزنم ، نه!.. -م•ب: خب اینکه عجیب نیست. از بس که ضامر و ظریف هستی.  ٬٫ن°ی: آخه... آخه چطور بگم !... ما دیروز رفتیم توی بازارچه و خودمون رو ....  -م•ب؛ خودتون رو...چی؟   ن°ی: خودمون رو... خودمون رو وزن کردیم.    ®(مادربزرگ با شنیدن این حرف ، با ناراحتی و افسوس چشمانش را بست و نگاهش را برگردانید و با عصبانیت ، آهی کشید)    ♪ن°ی: و اینکه آخه ، اونم مثل من... مثل من.... مثل من ۲۱ گرم بود.  این عجیبه!.. خب عجیب نیست؟  -م•ب: تمومش کن این حرفای بی ربط رو.  نیلی:  بعدش هاجر رو بردمش لب چشمه ، از پله ها پایین رفتیم .. اولین باری بود که چشمه ی ما رو دیده بود... لب چشمه یه دوست جدید دیگه ، هم پیدا کردیم. ®( مادربزرگ با حالتی متعجب و چشمانی درشت ، خیره به نیلیا ماند، گویا اصلا از چنین مسئله‌ای خوشحال نبود. )   ♪ ن°ی؛ اسمش آمنه بود. میگفت اهل ، یه شهر دوره . غریبگی میکرد . اما میگفت ، توی محله‌ی ساغر ، زندگی میکردش . اصلا معلوم نبود که چی میخواد بگه . چون مث دیوانه‌ها با خودش حرفایی میزد. هاجر گفتش که ، احتمالا آمنه ، از حرفای بی ربط و پاره پاره.اش منظوری داره.  م‌•ب: خب مگه چی میگفت؟    ن°ی: میگفتش  که ”{ غروب - نانوایی - وسط خیابون - صدای گربه‌ - صدای ترمز - راننده‌ی مست - یه ماشین قرمز - شوهرم رفته - کلیدام گمشده - شما نمیدونید کلیدهام کجاست؟}“  ♪بعدش میرفت توی فکر. درضمن میگفت ؛ ♪از، تاریخ روزی که تصادف کرده ، بیست سال به عقب برگشته..  م‌•ب: خل شدی بازم،؟.  بیا این سوزن رو نخ کن . من چشام سو نداره ن°‌ی:_راستی مادرژون برام یه سوالی پیش اومده- اینکه چرا ما ساعت نداریم؟ یا اینکه چرا زیر بارون هرگز خیس نمیشیم؟.. پس چرا برام چتر خریدید شما؟... درحالی که من بهش نیاز ندارم.  م‌•ب: این حرفای پرتو پَلا و بی معنی رو تموم کن. خودت که عقل درست حسابی نداشتی، حالا هم که رفتی با یکی از خودت خُل‌و چِل‌تر دوست شدی ، و دوتایی واسه خودتون میشینید میبُرید ، میدوزید ، و تَن میکنید.  -®(نیلیا از حرفهای مادربزرگش ، کمی ناراحت و غمناک شد. مادربزرگ سرش پایین بود و از عینکش به ردیف های زیگزاگ روی ملافه ی سفید نگاه میکرد ، سوزن را به نخی سفید ، پیوند داده بود و مشغول دوختن ملافه‌ بود.  نیلیا نگاهی به او کرد و سرش را پایین انداخت.  سکوت ، حکمفرما شد. سوالی در ذهن نیلیا شد مطرح. او بی‌توجه به آنچه چند لحظه پیش ، مادربزرگش گفته بود ، بی مقدمه باز سوال پرسید. )  ♪ن‌°ی؛ مادرژون.. مــادرژون..ژون ژونم واژه‌ی› اثیری ‹یعنی چی؟ جوابمو نمیدی؟  -م‌•ب: چیه؟ گوشم باتوئه. دارم میشنوم بگو.  ن‌°ی: اثیری ، با ’ث‘ سه نقطه  ْ‌ْ‌ ْ ْچه معنایی میده؟ م‌•ب: خودت بعدها میفهمی که اثیری ، یعنی چی.    -®(نگاهی زیرچشمی از بالای عینکش به نیلیا می‌اندازد، و میپرسد؛) ♪اون چیه که داری ورق میزنی ؟  _ن°ی:هاجر برام یه کتاب قرض داده . باورت نمیشه که هیچ عکسی توش نداره.  م•ب: چی؟ کتاب؟ مگه به هاجر نگفتی که از شش سالگی اومدی اینور ، پیش من؟ خب باید خودش میفهمید که عجل مهلت مدرسه رفتن بهت نداد. آخه تو که هرگز مدرسه نرفتی. کتاب رو میخوای چیکار؟.. ن‌°ی: آخه گفتم که شاید از عکساش بشه فهمید که کتابش راجع به چیه!.. اما اصلا عکس نداره. درضمن من که بلدم بنویسم و بخونم. خودتون بهم یاد دادید. مگه یادتون رفته؟.. م‌•ب: نه، یادم نرفته. از بس که اصرار کردی ، بهت یاد دادم. وگرنه الان تو به سواد چه نیاز داری؟ تو تنها کاری که با سوادت انجام دادی ، نوشتن نامه‌های فدایت شَوَم واسه داوود بود. اونم که هرگز تو رو نمیبینه . تا بخواد باهات دوست بشه و یا نامه‌هاتو بخونه.  -®(نیلیا نگاه تیزی میکند و اخمهایش در هم گره میخورد ، عصبانیت از چهره‌اش فوران میکند)♪ اصلا هم اینطور نیست. شما همیشه الکی میزنید توی ذوقم. خودم میدونم دلیلش چیه. اتفاقا هاجر هم با نظرم هم‌عقیده‌ست.  م‌•ب؛ چرا صدات رو بالا میبری؟ دخترک چشم سفید بی‌حیا  ن°ی: دلیلش اینه که نگرانی من دوفردای بعد ، عروس بشم و از پیشت برم و تو تنها بمونی.... فکر کردی نمیدونم؟... تازه تو همیشه میگفتی که با کسی حرف نزن و دوست نشو چون هیچکی تو رو نمیشنوه و نمیبینه. اما ببین الان هم با هاجر دوستم و هم با آمنه.  م•‌ب: خب چون اونا هم مثل خودتن. توی این دنیا سرگردانن. چون زودتر از زمان تعیین شده ‌، و قبل از اینکه فرشته‌ی بازگشت بیاد سراغشون ، بخاطر یه حادثه ، کالبُدشون رو از دست دادن. دچار هجرت اجباری شدن. اونا مجبورند توی همین دنیا باقی بمونن تا وقتی که پیمانه‌ی عمرشون پُر بشه ، و وقتش برسه پرواز کنن سمت نور. وارد دنیای جدیدی بشن. (نیلیا انگشتهای اشاره اش را درون گوشهایش کرده و از مادربزرگش با لج و اخم ، روی برمیگرداند) .   -®درون کوچه‌ی ساغر ، همچنان رنگ نارنجی آجرها خودنمایی میکند. از برکت چیدمان ، آجرهاست که دیوارهای قطور و قدیمی ، از زلزله‌ی شب گذشته ، جان سالم به در برده اند. بی‌بی (سیدربابه) مانند نیلیا و مادربزرگش ، نیمه‌شب ، لرزش زمین را حس نکرده ، اما از سرخیه رنگ آسمان ، و همهمه‌ی پرندگان ، پیشاپیش ، گمان برده بود که مصیبتی در راه است. صدای زنگ دوچرخه‌ی اقا جلال ، بگوش می‌رسد. اما درون کوچه از خودش و دوچرخه‌اش اثری نیست. بی‌بی میداند که مغازه‌ی سبزی فروشی ، جمعه‌ها بسته است. ناگه تصویر جمعه در خاطرش رنگ خاکستری میگیرد . بی اختیار به مفهوم زمان ، و مکان شک میکند. او سالهاست که درگیر وسواس شده. وسواسی فکری . بارها درب خانه را چک میکند . بارها در شمارش تعداد رکعت نمازش شک میکند . اما درمقابل دلگرم و خوشنود از احساسش است. حسی سبک‌بال و رها . رها از زنجیرها . گویی تمام طول عمرش ، زیر فشاری سهمگین گیر کرده بوده. و یکباره از تن‌پوش خاکی و کرایه‌ای بیرون آمده باشد. او تسبیح را با صلوات به هم آمیخته و زیر لب ذکر میگوید. چادر سفیدش بر روی طناب رخت ، آویزان شده و با وزش باد ، میرقصد. درخت بید نگران چادر بی‌بی است و به وزش و نیّت باد سرد پاییزی مشکوک است. او به خود میلرزد و نگران افتادن چادر به درون آب حوضچه‌ی ماهی‌های گلی‌ست. چادر دو دستی ، طناب را گرفته و تمام امیدش به گ‍ِــره‌های لباسی‌ست ، که واسطه‌ی بین خودش و طناب شده. 

√\/√\/__’‘برای آیندگان ، این روزهاست که ماندگار میشود. و در پستوی کوچه‌های شهر ، قصه‌ی این روزها تکرار خواهد شد . شهریار  اما از فرط درماندگی در میان غصه هایش ، تنها امیدوار است که اشعارش تا ابد همچون رودی جاری و باقی بماند. سرنوشت عجیب برخی نیز تا ابد زنده خواهد ماند . شهریار میداند که عده ای قصه اند و برخی قصه‌گو . اما او هیچ کدامش نیست. او عاشق است. عشقی از جنس قو. او از خودش میپرسد؛ من آیا جاودان میمانم درون قافیه‌های اشعارم.؟  یا که حتی شاید درون سطر سطر دلنوشته هایم.؟... شهریار دچار بدبینی شده. وعینک بدبینی‌اش او را به تباهی سوق میدهد . شوکت ، هنوز پاکترین مادر دنیاست ، ولی تنها بدلیل یک سوء تعبیر ، پسرش مبتلا به شکی کثیف و تهمتی ناروا شده. اما حقیقت با گذشت زمان ، خودنمایی خواهد کرد و ماه از پشت ابری تیره بیرون می آید. اما شاید دیر باشد آن زمان!...  اهالی شهر، از شکستن شیشه‌ی عاطفه‌ها بیخبرند. حاکمان شهر، در  خواب ناز شب ، شعر پرواز را با آواز بر بال نسیم می خوانند. مردم چتر به دست ، و خیس این دیار ، در قمار با سرنوشت ، سرگرم بازیِ چهاربرگ تقویم میمانند. در پیچ و تاب و فراز و نشیب مسیر زندگانی ، در زمان جاری میشوند و به پاییز سرد و تاریک وارد میشوند.  درون کوچه پس کوچه های  تنگو باریک زیر لب ، اشعارم را میخوانند .  ، و خشت خشت دیوارهای شهر  ، به یاد پسرک شاعر و عاشق پیشه‌ای ، میشوند ، که هر شب در خلوت کوچه ها دفتر لحظاتش را ورق میزد. او قدمهایش را در سکوت میشمرد ، در ذهنش ترانه‌های عاشقانه را مرور میکرد . او هرگز نتوانست خودش را رها کند و زیر آواز بزند ، زیرا  زبانش میگرفت و لوکنت داشت. اودر دلش، آواز تنهایی را میخواند. اسم پسرک شهریار بود ، بی وقفه در غم جفای یار بود.  اما هرگز   به رسم جبر و اجبار ، تن به رسوایی نداد ، برخلاف معادلات ، تقدیر بر سرنوشتش حاکم گشت، روزگار برایش حکم دل ، نوشت . پسرک بر بیکران دریای غصه‌ها میراند گهگاه ، قایق کوچک غرورش را!..  او نمیدانست که نیمه‌شبی پاییزی ، باورهایش خواهد ، لرزید . سقف مهر مادرش بر سرش آوار گشته و غم ها بر دلش خواهد بارید.  جای خالی مادر در بسترش ،تعبیر زخمی زهرآگین از، دشنه های ، نامردان بود. شاید مادر از حس مهر مادری خسته بود. کمر به همنشینی با نامحرمان بسته بود . شهریار از حقیقت پنهان پشت حادثه ، ذهنش بیزار بود.. افسوس!.. افسوس که ذهن پسرک بیمار بود..  انتهای  کوچه میهن ، شاعر شهر بیخواب بود.. در شب ابری شهر ،  آسمان دلش در حسرت مهتاب بود. چشم او غمگین و قلب او بی تاب بود . او در ایینه ی خیال پنجره ای ساخته بود رو به شمال ، و باز میکرد ، سوی تابش کامل ماه.. _  در بالای سر  شهر ، محله‌ی عیان نشین دیرتر از پایین شهر ، از خواب صحبگاهی بیدار ، میشود. همانطور که سراسر شبهای طولانی خزان ، را شب زنده‌دار ترینند. کناره‌ی جدول خیابان گلسار ، گربه‌ای سلطنتی و اشرافی به سینه‌ی ساکت و خلوت خیابان خیره است . لیلی شب قبل را درون اتاق کلثوم (خدمتکار خانه) به صبح رسانده. زیرا شب جمعه ، برایش ، یادآور سال اول زندگیش است . اما از عشق و شور حال آن روزها ، اثری یافت نمیشود . تنفر و عشق دو سوی سکه است . او تمام قلبش را لبریز از حس تنفر کرده. نیمه‌ی عاشق قلبش را از رهن ، افراز در آورده و به اسم سوشا کرده. آنها حتی خبر از زلزله‌ی نیمه شب ندارند. زیرا لیلی که خواب بوده و افراز نیز ، چنان درون منقل و بافور و ماشه‌اش ذوب شده بود که خیال میکرد براثر فوت های پیاپی به زغالی بور ، سرش گیج رفته.  سوشا نیز ، تمام شب را در کابوس بسر برده. او صدای زجه ای را از ته حیاط خانه‌ی نیمه ‌مخروبه‌اش میشنید. _در دل شهر ، و محله‌ی‌سرخ علی لحافدوز، درون لباسهایش ساکن و بیحرکت مانده ، خیره گشته به جاده ای خالی از رهگذر. تنها امیدش دیدار عبور مسافری ست که سالهاست در غیبتی ،ناتمام ، از صفحه‌ی روزگارش مفقود گشته.  ,پیر پسر و مجنون شهر ، گوش میدهد به رد پای رهگذری ناخوانده . صدای پایی که از نبش کوچه‌ی انتظار عبور میکند ، برایش آشنا نیست . پس بی‌شک این عابر ، ساکن این محل نیست . شاید رهگذری کرایه‌ای و تصادفی‌ست . تک تک سالهای جوانیش در تب خورشید بسوخت ولی همدمش نور چراغ ، چشمانش، چشم برا‌ست. آرزویش یک صبح روشن . یک یار خوب و یک کافه‌ی داغ . شهریار لحظاتی را از فرط خستگی بروی تخت خوابش بخواب میرود، اما تنها در حد چند دقیقه‌ی ناقابل. پلکهایش تکان خورد ،چشم باز کرد متوجه شد که صبح شده است. البته این را از زیاد شدنِ صدایِ رفت و آمــدهای مرَدُم  فهمید. اتاق هنوز تاریک بود. به صداهای بیرون گوش کرد. خِــیث خـِیثِ برگهای خشکیده‌ای که زیر جارویِ رُفته‌گر بروی تَن سرد ِ سنگـــفَرش سابیده میشدند. صدای بوق یک ماشین ، صدای پایِ چند رهگـُذَرِ شتابزده که از کوچه گذشتند ، صدای گربه‌های پُرتعدادی که درون خانه‌ی نیمه‌مخروبه‌ی همسایه زندگی میکنند و هربار از شکاف شیشه‌ی شکسته‌ی یکی از پنجره‌ها به درون عرض باریک کوچه میجهند و میومیو سرمیدهند.  صدای عبور ماشینی سنگین از خیابان اصلی ضرب. ( با وجودِ صدها متر فاصله‌ای که بین خیابان‌ و اتاقش است اما باز شیشه‌ها را لرزاند.) شهریار  رغبتی به جدا شدن از رخت‌خواب نداشت . مثل هرروز و هرصبح شهریار ماند و پرسشهای بی‌جوابی که درون ذهنش قُـــلقـــُله راه انداخته بود . تکانی به خودش داد ، لحاف شندره را از رویش بکناری زد. تخت‌خواب قدیمی و چوبی به جیرجیر افتاد. پاهای عضلانی و پُرمویش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد. ازجا برخواست و صدای کشیده شدن دمپایی بروی فرش کهنه‌ی اتاق ،سکوت را خَــ‍ـراشید.  روحش درد میکرد. جلوی پنجره رسید. پرده‌ی کهنه‌ی زردرنگ را به کناری زد. ذرات ریز گَرد و غُـبار به سر و صورتش ریخت. این روزهای سخت و عذاب آور یک به یک می آیند و میروند. اما روزهای سخت و عذاب‌آور دیگر تمام شده‌اند، و روزهای سخت‌تر و فلاکت وار تری آمده‌اند  ، در نظرشهریار بیرحم‌ترین رفتار را تقدیر با او میکند .  هرروز همینجور است. از سپیده‌ی صبح تا سیاهی شب گویی هر بار ،یک قرن است . شهریار که سابقه ‌ی افسردگی دارد ، هرصبح پس از بیدار شدن ، از فرط غصه‌ای نامعلوم و هجوم بُغضی تحمیلی و اجباری ، چند قطره‌ای اشکین میشود، گاه اشکهایش بر روی گونه‌هایش سُـر میخورند و ردٌی خیس و نمناک پشتشان جای میگذارند. او دستی بر زیر پلک چشمانش کشید تا اشکهایش را پاک کند سپس پرده‌ی سفید و کوچک بکارت پنجره را بکناری زد. نور بی‌رَمَــقی به درون خانه تابید. شهریار سر بروی شیشه نهاد. زیرچشمی به دوردستهای مرتفع نگریست. بروی بلندترین شاخه چنار ، کلاغی بزرگ در خودش کِس کرده  لیلی از دل تنگش مینویسد ، بر تن سفید کاغذش، به یادِ صبوریِ سنگش مینویسد ؛↓

  ∆گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که... گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...!   که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...‌گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود... گاهی از پدرم دلگیرم..که مراچشم بسته دست طلبکارش سپرد ،پدری که پیرمردی دیگر را ، به کلامی ، داماد شمرد. گاهی از آن طلبکار بی وجدان دلگیرم... که بیرحمانه جای وصول طلبش ، دختر بدهکارش را برد... گاهی از مادرم دلگیرم که مرا با یک لبخند ، و روبوسی خر کرد ، سپس رخت عروسی تن کرد.. من دلگیرم. شاید از خودم ...شاید... ثانیه ها.  چقدر ثانیه ها نامردند . گفته بودند که بر می گردند .برنگشتند و پس از رفتنشان ،بی جهت عقربه ها می گردند‌ ،آه این ثانیه های نامرد‌ ، چه بلایی به سرم آوردند ، نه به چشمم افقی بخشیدند‌ ، نه ز بغضم گره ای وا کردند ،از چه رو سبز بنامم به دروغ ، لحظه هایی که یکایک زردند . لحظه ها همهمه هایی موهوم ، لحظه ها فاصله هایی سردند . آه بگذار ز پیشم بروند ، لحظه هایی که یکایک دردند ، قاصدک . قاصدک باز اگر برگشتی ، و اگر پرسیدت ز لیلی چه خبر،  تو خودت حال مرا می دانی ،  ... قاصدک پر زد و رفت ، بالهایش خیس جمله هایم نصفه ، و تو ای سوشای نازنینم مأیوس شدی ، که لیلی باز نفهمید ، که در وادی عشق ، حرف زدن ممنوع است. خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم ،مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را ،مبادا گم کنم اهداف زیبا را‌،مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت، مرا تنها تو نگذاری ،که من تنهاترین تنهام؛ انسانم ، خدا گوید : تو ای زیباتر از خورشید زیبایم ،تو ای والاترین مهمان دنیایم ،تو ای انســــان ! بدان همواره آغوش من باز است ،شروع کن ... یک قدم با تو ، تمام گامهای مانده اش با من ...  و اما برسیم به تو ، ای سوشای نازنین ،  نمیدانم چشم دلت سیر است ، و یا چشم و دلت پاک.  زیرا هردم مرا پَس میزنی.  وقتی پروانه‌ی عشق در تاری بیفتد که عنکبوتش سیر باشد، تازه قصه ی زندگی آغاز شده است. زیرا دیگر نه می تواند پرواز کند و نه بمیرد. و حال تو آن عنکبوتی و من پروانه‌ای در دام دست تو∆. 

\√–®(مهربانو در خلوت باغ ، غربت غروب پاییزی را به نظاره نشسته. او زیبا نوشتن را دوست دارد. اما استعدادش را ندارد. او خودنویسی را که از شهریار ، به زور هدیه گرفته ، جلویش میگذارد و خیره به تن سفید کاغذ ماتش میبرد.. از خودش میپرسد که شهریار ، آن حرفهای زیبا را چطور و چگونه مینویسد. مدتهاست که او در حسرت نوشتن یک نامه‌ی عاشقانه برای عشقش ، به چله نشسته. دریغ از جمله‌ای زیبا و قشنگ ‌. هرچه می‌اندیشد ، هیچ نمی‌یابد). از خودش میپرسد که : این همه جملات خوشِل موشِل و ناناسی رو شهریارجون از کجاش میاره و مینویسه برام!؟. پس چرا من نمیتونم اونا رو بنویسم.  ای‌کاش لا‌اقل یه چیزی داشتم و چیزای خوشِل موشِــل ، رو از روی اون ، تَقَلّب میکردم. خیلی عالی میشدا ،  هر چقدر که توی شعر وِر گفتن ، استعداد دارم  درعوض توی شعر و حرف جدی و عاشقونه گفتن ، بی استعدادم  _®(در این لحظه بچه گربه‌ی کوچکش ‹آپوچی› از خوابیدن سیر شده و بیدار میشود ، نگاهی به مهربانو کرده و خمیازه‌ای کشدار و طولانی میکشد ، مهربانو با حسی سرشار از محبت و مهر به آپوچی خیره مانده ، و همزمان با کِــشو قوس دادنِ گربه ،و خمیازه‌ی دوم ، مهربانو با لحنی شیرین و شوخ طبعانه سرشار از شوق شعفی کودکانه روبه انحنای کمر گربه اش ، شادانه و سرخوش میخواند) ♪♪← این کَــــمَره؟ یا فنَره‍؟ تورو سَرِ جَـدِت قَسـَم ~ تو رو به جَمالِت قَسَم ≈ آخه این کَـمَره! یا فَـنَـره!  

آپوچی اینوَر قـ‍ِــر بدَم٬ یار گِـلِه داره ♪ 

کی تَهِ این باغِ بزرگ حوصله داره ~ 

اونور دل بدم ، اقاجون قَـمّه داره ≈ 

 این دلِ بی‌زبون٫ غصه داره   ≈ 

نوک سَروِ بلند ، شونه‌بسر ، خونه داره ~ 

توی کاج کهن جغد لونه داره ~

 لبِ چشمه‌ی آب، غاز  جوجه داره ≈ 

با عشوه و ناز موشِ  دُم به تَلِه داده 

♪پیشی چه آهنگو ساز و نوایی~ 

مهری میریزه چه ناز و أدایی ~

 پیشی نُقل‌و نباتی ≈  

ته این باغ بزرگ، چه عشقُ صفایی♪

آپیشی ِباز خوشگلی و چه باوفایی ≈ 

البته .... البته .....تقو تق و تق ، درب میزنن .  

   عشق اومده یه لنگه پا ، سخت به درب بخت میزنن

واای طبق آمار دقیق دفتری در ثبت اسناد محل ، دو سه ماه پیش ، بیخبر یه پیشیِ از خونه در رفته. حوصله‌اش سر رفته ، روز اومده و شب رفته ، مالو منال دنیا ، ارزونیتون ، یا بیشتَرَک یا کمتَرَک ، فرقی نداره به دَرَک. منم فرشته ام یا که شاهپَـرَک ، خبر دادم به قاصدَک ،  پهلوان پنبه از خوابیدن خسته شده؟.. عاشق و دلبسته شده     

وای پیشی حواسمو پرت کردیااا...  

 _® (( سپس عزم نوشتن میکند اما او نمیداند بروی قافیه ها تمرکز کند و یا اینکه بروی آرایه‌ها!.. او تمام حواسش را متمرکز میکند ولی انگار زیاده رَوی ، کرده . زیرا وزن و موضوع از دستش در رفته. او بی ریاح از واژگانی دو پهلو و غلط انداز استفاده میکند . سرانجام پس از پایان شعرش ، با ذوق شروع ، به خواندنش میکند ولی از آنچه سروده ، شوکه میشود ، زیرا که هیچ شباهتی به نامه‌ی عاشقانه ندارد.گربه‌ی کوچکش از خواب به بیداری میرسد ، و در بین گلهای سرُخ ، دامن مهربانو ، نشسته و گذر لحظات را بنظاره مینشیند. 

صدای قهقهه‌‌ی ’شهلا بلنده‘ در کسری از ثانیه ، تمام محیط باغ توسکار را تصائب میکند. مهری بی مقدمه و ناگاه به فکری عمیق فرو میرود . او نمیتواند مانند شهریار ، شعر بسراید. اما میتواند حرف دلش را ، فارغ از چهارچوب ادیبانه و خالی از نظم و نثر و قصیده ، بروی کاغذ بیاورد. او بر این جمله و این حقیقت تکیه میزند که ؛ «هرآنچه از دل برآید، - لاجَــرَم بر دل نشیـنَد».  

سپس کاغذهای پیشین را مُـچاله کرده و به سوی سطل زباله‌ی روی ایوان پرتاب سه امتیازی و از راه دور ، میکند ، طبق معمول و به رَوال همیشگی ، توپ های کاغذی اش حتی به نزدیکی و محدوده‌ی سطل هم نمیرسد . او خودش میداند که در نشانه‌ گیری و پرتاب بی استعداد و ضعیف است . ولی این چه اصراری‌ست که اهالی باغ ، همواره در پی انجام دادن ، کارهایی‌اند که خودشان میدانند برای انجامش ساخته نشده‌اند.

 مهری با چهره‌ای بی احساس و شکست خورده ، نگاهی به کاغذهای مچاله شده می اندازد و از فاصله‌ی زیادشان تا سطل گرد زباله ، خجل میشود. نگاه گربه سمت توپهای پرتاب شده و کاغذی جلب میشود، با خوشحالی به سمتش هجوم میبرد و پس از کمی وارسی و برانداز کردن ، شروع به بازی با آنان میکند. مهری از کشف علایق بچه گربه نسبت به توپ کاغذی ، خوشحال میشود . گربه‌ی کوچک ، شروع به شیطنت و بازیگوشی میکند ، نگاه مهری ، پاک و شاداب است. گویی  چنین کشفی ،به او حس رضایت درونی داده است. بچه گربه ، می‌ایستد و با زبانش شروع به تمیز کردن و لیسیدن موههای دُمَش میکند. سکوت حاکم میشود ، اما ماندگار نمیماند. زیرا صدای خنده‌‌ای خاص و آشنا از سوی شهلا‌بلنده ، در باغ میپیچد. گربه جا میخورد ، مهری باز دنبال انتهای ریسمان افکارش میگردد، تا یادش بیاید که قصد انجام چه کاری را داشته ، تا باز ادامه‌ی ریسمان را دنبال کرده و به سرمنزل مقصود  برسد.  نگاهی  به گربه‌ی کوچکش  می‌اندازد

      . نگاه آپوچیجانه (گربه) به نگاهش دوخته شده . انگار که از عالم غیب به وی الهام شده باشد که در آن لحظه مهری درحال اندیشیدن به اوست. دوباره به یاد توپهای کاغذی می‌افتد، و مانند گلوله ای سوی مسیر و مقصد کاغذ ها ، شلیک میشود. با کنجکاوی بسوی کاغذهای مچاله‌شده حمله‌ور میشود. مهربانو به داخل ایوان میرود چادر ساتن و گلدارش را از سر بند طناب برداشته و برسر میکند ،  دمپایی‌های طبی و سفیدش را پا کرده، با قدمهای کوچک و یک اندازه ، بسوی ابتدای باغ میرود ، او عشوه و ادا اطواری لوس و یا شاید دلبرانه دارد ، برخلاف عموم ، و اکثر افراد که چنین خصلت دخترانه و ظریفی را در طی زندگی بطور اکتسابی می‌آموزند ، او از بَدوِ زایش و تولد بصورتی غریزی و مادرزاد ، شیرین و لَوَند رفتار میکرده . و عشوه های دخترانه ، و ظرافت در تک تک سلول های وجودش رخنه کرده ، چنانکه حتی در طی مسیر بین خانه انتهای باغ تا درب ورودی ، درحالی که فقط درختان توسکا ، نظاره گر او هستند ، باز دست از دلبری نمیکشد . و با هرقدم ناز و ادا اطواری منحصر‌ بفرد از خود بروز میدهد

. او نزد شهلابلنده میرسد ، صدای چرخ خیاطی ، پیوسته و متمادی بگوش میرسد ، گاه ممتد میشود و پیوستگیش را از دست میدهد ، صدای مهری پشت صدای چرخ خیاطی ، گُم و محو میشود ، تا عاقبت شهلا متوجه‌ی حضورش میشود و دست از چرخکاری میکشد . مهری چند کاغذ برای نوشتن نامه نیاز دارد ، درمقابل در اتاق کوچک شهلا ، غیر از پارچه های ریش ریش و دوکهای خالی از نخ ، چیزی یافت نمیشود ، سرانجام کاغذ زرد رنگ و تیره‌ی الگوی خیاطی ، را بعنوان تنها گزینه‌ی در دسترس ، کشف میکند و از او قرض میگیرد.)) سرانجام مهربانو برای شهریار مینویسد ↓ ـ٬٫ـ  

وه

    ∆شهریار خان سلام.   من دلم میخواد برات یه حس خوب و زیبا هدیه بدم. مثل همون حسی که خودم هربار بعد از خاندن ، دست‌نوشته‌های زیباط ، پیدا میکنم. پس تسمیم گرفتم که منم ، عین خودت نامه‌ی آشقانه بنویسم. واسه همینم ، دارم سعی میزنم تا بدون خط‌خوردگی و غلط املایی برات بنویسم. تا مثل خودت قشنگ به چشم بیاد. یعنی منظورم مثل نامه های خودت بودا.  اصلا چرا اینارو دارم ، بجای نامه ، توی کاغذ مینویسم؟ بخدا هول شدما. فقط همین. چون کاغذ نداشتم، رفتم از شهلا بلنده کاغذ الگوی خیاطی گرفتم. واسه همینه که کاقذش غهوه‌ای هستش. خب پس اینا که نوشتم ، مقدمه بود.  دیگه سعی میکنم ، نامه‌ی عاشقانه بنویسم.‌ 

¹ ² ³ [سلام به تو اِی‌ تک‌شاخ اسب سفید خوشبختی]   ٬٫وای خاکبسرم، خاک بگورم ، این دیگه چی‌بود نوشتم٬٫ ببخش هول شدما .

 از اول ¹←²←³ سلام به تو ای تکسوار شاخ سفید اسب خوشبختی. پس از یک جستجوی عقده‌ای!؟...  نه!.. ببخشید. پس از یک پرس وجوی نقره‌ای در کوچه‌های تکرار ، تو را با شهامت از کوچه‌ی ولگردی صدا کردم  ، تا خود صبح برای تصائب تو دعا کردم!.. نه!.. برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم . درون خودم، یعنی درون احساسم هرچه میگردم ، ردّ پایی از منطق  نمی‌یابم . گویی در این جاده‌ی پُـرشیب و تــُندِ  عاشقی هایم ، منطق را فراموش کرده ام. هرچند عشقت به منطق نیازی ندارد . من تن پوشی از احساس ناب به تن پوشانده ام ، بوی تو را!... نه!.. ببخش، عطر تو را در چهار کنج قصر خوشبختی استشمام میکنم‌ .درون عآشقانه‌هایم ، از شعر سرودن برایت ، ناتوانم. میدانم که رفتارم با سن و سالم مطابقت ندارد . هربار که در آیینه خود را میبینم ، حس غریبی میکنم. میدانم که حتی دلنوشته هایم نیز ، مانند تمام چیزهای دیگرم غیرمعمول است.

 اعتراف که حتی دو سه خط اولش را از کتاب مریم حیدرزاده قرض گرفته بودم ، چه کنم که بلد نیستم کارهایی کنم که تو خوشت بیاید ولی  اشتباهات بی‌انتهای دیوانگی هایم گرچه دائم دردسر دارند،  دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند. چه ربطی داشتش؟!  خودمم نمیدانم!..

 اگر که نوشته هایم برایت مفهوم ندارد ، یا بلکه از نظرت سر و ته ندارد ، درعوض خب ، قافیه دارد.  من قصد بر گفتن حرفهای عاشقانه داشتم ، اما تاکنون که این نامه ، بیشتر شبیه به هزیان و اعترافات یک روانی‌ست. چه کنم؟ تقصیرم نگیر!.. من مثل تو با سواد بالای دانشگاهی نیستم و حتی یه دیفلوم ساده‌ی گلدوزی  هم نتوانسته ام بگیرم.

 اما در کلاس عشق تو ، شاگرد نمونه خواهم بود. الهی آمین.  تجربه این را نشان داده: وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند. شهریارخان هرگاه کنارت می‌ایستم ، از برکت حضورت ، احساس امنیت و غرور میکنم.  تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است اصلاً تمــام قرص‌ها، جز تــــو ضـــــرر دارند. آرامش آغوش تو از چشم من انداخت ، امنیتی کــــه بیمه های معتبـــر دارند. «مَـــــردی» به این که عشــــق دَه زن بوده باشی نیست .مردان ِ قدرتمند ، تنهــــا «یک نفـــــر» دارند! ترجیــــح دادم لحـــن پُرسوزم بفهمـــاند ، لُـپِ کلامم را. _من از لحظه‌ی زایش ، یه چند تخته‌ای از جنس عقل ، ز خالق ، طلبکارم. 

اکنون هم که داغ عشقت ، سربه جنون دارم. مرا دریاب که زیر آین چهره‌ی آرام و عاشق ، روحی سرکش و شرور دارم.  بی‌‌شک میدانی که  همچون شمعی هستی و من نیز پروانه .

 اگر شمعی شعله‌ات را خرج تاباندن نور در دل سیاه شب کن. مبادا شعله‌ات را سرکش و نافرمان کنی. از شعله‌ی کوچک نور، خانمانم را به آتش کشیده دودمانم را بر باد کنی.  بروی یک جعبه‌ی کوچک کبریت مینویسند -بی‌خطر . اما خوب میدانی که با آن میتوان دنیایی را به آتش کشاند و آنرا، همچون جهنمی سوزان کرد. پس بی خطرها ،خیلی خطر دارند! _ فرشته نیستم ، انسانِ بـــی بالــــــم .چــون ساده تَرکت می کنند آنان کـه پَر دارند.می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت با صداقت ،بی‌نهایت، تا قیامت. _ در ضمن شهریارجان چند صباحی‌ست درون نامه‌هایت ، خبری از شعور!؟.. نه!..  خبری از شور شوق و شیدایی نیست. گر تکواژه‌ای از جنس ناب عشق ، نثارم کنی ، بس است. آنان که بی‌کَسَند به تک اشاره‌ای خوشند. نامه به پایان رسید ولی اما ، عشقت در دلم ، همچنان یاقی‌ست.  نقطه• نامه شد تمام وسلام.  

 ∆  (-®سر رأس ساعت تکرار ، مهری نبش کوچه‌ی اصرار ، با حالتی سرخوش و پرشوق و شور ، منتظر شهریار ماند. شهریار طبق معمول کمی دیرتر آمد ، در چهره‌اش روح سرد و ناامیدی سایه افکنده . گویی به زور و از سر ناچاری و یا ، ترحم آمده ،  مهری دیرش شده چون آین روزها ، زودتر هوا تاریک میشود ، او ناچار است که زودتر بخانه بازگردد. مهری با خوشحالی نامه را به شهریار میدهد و میگوید؛ اولین باره که تونستم احساسم رو به روی کاغذ بنویسم. شهروز براری صیقلانی

 فقط و فقط بخاطر تو. امیدوارم خوشحالت کنه. خودم از خودم انتظار این همه استعداد ، در نوشتن نداشتم. الان خودم قافلگیر شده و متحیرم از نبوغم. بفرما ، ایناناش ، این نامه‌ واسه توست. منظورم اینه که واسه شماست. حتما جوابم رو بده.  -ش‌هریار: چی؟ حواسم نبود که چی پرسیدی. لطفا دوباره بپرس تا جوابش رو بگم.   (مهری با چشمانی درشت و خیره ، ابروهای پیوسته‌اش را از تعجب کمی بالا داد و ) گفت: چی چی میگی شهریار خان؟ من که چیزی نپرسیدم از شما . ٬٫ش‍هریا‌ر: آخه من آخر صحبتت رو فقط شنیدم که گفتی ، حتما جوابم رو بده.  اما فکرم جای دیگه‌ای مشغول بود ، و نفهمیدم راجع به چی داری حرف میزنی.  

م‌هر: من دیرم شده و باید برگردم باغ. الان آقاجونم از مَجِعِد برمیگرده و اگه ببینه من هنوز بعد غروب خورشید ، خونه برنگشتم بد میشه. در ضمن آپوچی‌جانه ، رو هم توی اتاق زندونی کردم. میترسم اقاجونم ببینه من نیستم و بره توی اتاقم ، و آپوچی‌جانه رو ببینه ، منو دعوا کنه. آخه از گربه‌ها بدش میاد.   

  √۸/√ —ـ۰· (مهری در شیرینی افکارش ، لبخند زنان باز میگردد ، شهریار از افکارش فرار کرده و خودش را سرگرم ، خواندن نامه‌ی مهری میکند . زیر تیرچراغ برق، عمود می‌ایستد تا بلطف نور چراغش ، نامه‌ای که درون کاغذ تیره‌رنگ خیاطی نوشته شده است را بخواند. سپس از شدت متفاوت بودن و بچگانه بودن نامه و تکرار غلط های املایی ، متعجب میماند . دلش کمی میسوزد بحال خوش قلبی و پاکیه مهری . زیرا بی‌ریاحی در وی موج میزند . در اینکه ان نامه ، آیا عاشقانه است ، شک و تردید میکند . اما هدفش از نوشتن و دادن نامه ، کاملا واضح است . پس چرا هیچ حرفی از محبت و مهربانی درونش نیست؟ شهریار از عجیب بودن رفتارهای مهری ، خنده اش میکیرد  . زیرا نامه‌اش شبیه به نامه‌ی تهدید و ایجاد ارعاب و روبع و وحشت است. گویی ، در راستای  اخاذی یا گرفتن باج ، از شخصی نوشته شده است. مهربانو از چنین احساس و هدف پاک و عاشقانه‌ای ، نتوانسته حتی تک‌واژه‌ای لطیف به میان بیاورد. شهریار در ذهن خود ،  نوشته‌ی مهری را با سناریوی یک فیلم وحشتناک مقایسه میکند و خنده اش میگیرد. از اینهمه سادگی و بی آلایشی ، متعجب میشود بروی برگهای زرد و خزان خورده قدم میزند و به مهری می اندیشد .

 قدمهایش از شمارش و محدوده‌ی محله‌ی ضرب خارج میشود ، او ناخواسته ، به همان پارکی میرسد که یکسال قبل ، اولین بار پس از خروج از دانشگاه با نازنین به آنجا رفته بود و بروی نیمکتی چوبی نشسته‌ و سرگرم صحبت شده بود.  شهریار میپندارد که ناخواسته تن به بازیهای فلک داده و به اسم عشق ، کورکورانه سمت هدفی اشتباه رهسپار شده. او برای اولین بار در عشقش به نازنین شک میکند و ندایی درون دلش نجوا میدهد.  .شهروز براری صیقلانی نویسنده اثر

 سوالی در وجودش میشود مطرح ، سخت‌تر از هربار!.. با خودش میگوید؛ 

–› شاید نازنین فرد مناسبی نباشه ، و بهتر باشد که عاقلانه و با منطق به شرایط نگاه کرده تا تصمیم درستی بگیرم. چرا من تن به رسم نانوشته‌ی این روزگار وارونه دادم ام!.. مهری عاشقم است و تک دختر آن باغ بزرگ. پدرش پیر است و مریض ، در دل مهری ، شور عشق است شدید.  دوشیزه‌ای پاک و باوقار است و نجیب. اما من بی‌اعتنایم به او بی دلیل. چه عجیب!...‹–‹  واقعا مهری چگونه انسانی‌ست!.. او بی نهایت ساده است. آنقدر ساده که هر انسانی را شیفته‌ی ساده بودن و ساده زیستن میکند