داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

 متن های  کوتاه در مورد تابستان  

به ادامه مطلب بروید ...تابستان گرم و داغ من!
مرا سخت و محکم در آغوش بگیر !
من سرد و زمستانیم . .

***

مردم همه هفته را برای جمعه منتظر می مانند
همه سال را برای تابستان
و همه ی زندگی را برای خوشبختی
تو مثل آنها نباش
همین الان خوشحال باش



بدرود تابستان…
پشت خرمن‌های گندم ،
لای بازوهای بید
آفتابِ زرد کم کم رو نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها ،
بوسه‌ی بدرود تابستان شکفت …
از تو بود ،
ای چشمه‌ی جوشان تابستانِ گرم
گر به هر سو
خوشه‌ها جوشید و خرمن‌ها رسید
از تو بود ،
از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید ..
این همه شهد و شکر ،
از سینه‌ی پر شور توست
در دل ذرات هستی نور توست
مستی ما از طلایی خوشه‌ی انگور توست ،
راستی را
بوسه‌ی تو
بوسه ی بدرود بود. ..؟
بسته شد آغوش تابستان
خدایا ،
زود بود ….

***

میشود آقا
صورتت را آنقدر نزدیک بیاوری
که لبخندت بیافتد
روی روسری ام
یا نگاهت
شُره کند از گوشواره هایم
فکر می کنی فرصت هست
موهایم را ببافم به انگشتت
شاید عطرت گره خورد
به گیره ی گیسویم…

***


امروز
چقدر بوی زندگی می دهی
در این صبحی که
تازه تر از عطر بهار نارنج است!!!
از اتاقک شیشه ای عبور کن
بیا این سوی تر
آسمان به تو چشم دوخته است
آغاز تابستان است
دلت را پیوند بزن به بلندای البرز
بگذار ریشه هایت
در جشن آب و خاک برقصند
و دستهایت تا دل خورشید پیش برود
من به نور چیدنت را به تماشا نشسته ام..

***

انسان به کندی تغییر می‌کند…
به همان کندی ای که بهار تبدیل به تابستان و تابستان تبدیل به پاییز و پاییز تبدیل به زمستان می‌شود؛
هرگز کسی نمی‌فهمد در کدام لحظه بهار تبدیل به تابستان می‌شود.
یک روز صبح از خواب بیدار می‌شویم و حس می‌کنیم هوا گرم است. تابستان وقتی ما در “خواب” بودیم فرارسیده است.



روزهای گرم تابستانی را بسیار دوست دارم.
تنها چیزی که به من نیرو می‌دهد تا سرمای زمستان را تاب بیاورم، امید به از راه رسیدن تابستان است.

***


تابستان که میشود دلم لک میزند برای خواب های تا لنگ ظهر
و عصر های پرسه زنان در کوچه ها .
برای آن دوچرخه های رنگ و رو رفته با ساچمه های رنگی رنگی که هرسال تابستان نو می شدند.
تابستان که میشود دلم لک میزند برای آن توپ های پلاستیکی راه راهی که آویزان شده بود روبروی بقالی سر کوچه ها.

***


تابش آفتاب
و رشد سریع برگهای تازه روی شاخه‌های درخت، گویی که فیلمی را روی دور تند گذاشته باشند؛
همه باعث می‌شود تا اعتقاد قوی پیدا کنم،
با آمدن تابستان، زندگی بار دیگر از نو آغاز می‌شود.

***

زمانی که گرما را در بدن حس کنیم، درمیابیم که تابستان فرا رسیده و گاه کوله باری را اماده می کنیم تا مثل پرندگان به جای سرسبز و زیبا کوچ کنیم. تابستان آمده تا با همه ی زیبای هایش را به ما نشان دهد. قدم زدن کنار دریا و زیر نور آفتاب نسبتا سوزان آنقدر لذت بخش است که نمی توان آن را توصیف کرد.

***

تابستان از راه رسیده است
اما به راستی گرمای تابستان چه لطفی داشت اگر،
سرمای زمستان را حس نکرده بودیم
فصل تابستان همان فصلی است که دیگر
خبری از برف و باران های شدید و هوای سرد نیست
در عوض بادخ نک و گاهی گرما مهمانت می شود



تابش آفتاب
و رشد سریع برگهای تازه روی شاخه‌های درخت، گویی که فیلمی را روی دور تند گذاشته باشند؛
همه باعث می‌شود تا اعتقاد قوی پیدا کنم،
با آمدن تابستان، زندگی بار دیگر از نو آغاز می‌شود.

***

تابستان … یعنی
پوست تیره تر
آب گرم تر
نوشیدنی ها خنک تر
صدای موسیقی بلندتر
شب ها طولانی تر
عشق زیباتر
بی شک
زندگی بهتر می شود
با تابستان

***


چه با شکوه است،
آن هنگام که دختر تابستان
دامن لباس قرمز پرچینش را جمع می‌کند و مانند یک رویا محو می‌شود.

***

تابستان و کودکی از یک جنس هستند، هنوز طعمش را خوب نچشیده ای تمام می شود اما همان اندک طعم آن نیز تا همیشه نوک زبانت خواهد ماند.

***

ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست ،
سیب هست ،
ایمان هست…
سهراب سپهری

**

تابستون و دل آسمون شب پر ازستاره
به آدم میدهد عمر دوباره
او زیباتر از هر زیبایی است
بهشت دنیا که می گویند همین است

***


بگو ای فصل تابستان
که تا کی می نشینی بر سر بختم
و حاشا میکنی سردی
از آدمهای ظاهر گرم
با قلبی زمستانی
برو ای شرم گرمستان
که دل پاییز میخواهد
هوای تازه از سمت خزانستان
کمی سرما ، کمی زردی
و شاید هم برای پای دلخسته
کمی خشکی ز برگ و ساقه میخواهد
بر این دلتنگ دلخسته
کمی باران هم شاید
امید تازه ای باشد
در این خشکی تابستان، بگو شاید

نظرات (۱)

  • صبا ملک آرایی
  •   امیدوارم همه حالشون خوب باشع. حتی بهاره توی قصه های اقای  براری و  حتی  مخاطب به نام بهارک صیقلانی از  رشت

    پاسخ:
    بهارک صیقلانی   کاربر با کامنت های  خصوصی  

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی