تئودور آدورنو: «برای انسان که دیگرخانه ای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی می شود.»
چه مصداق حال استمراری است جمله ی بالا.
واقعا که زیبا گفت. تاکنون با آثاری مواجه شده اید که یکجای کارشان بلنگد؟.
. لابد میپرسی که یعنی چه؟
خب یعنی یکجای کارشان میلنگد. زیادی خوب هستند، تاثیر گذار، قابل لمس، جاودانه و منحصر به فرد.
گهگاه با شخصیت هایی درون آثار مواجه شده اید که یک جای کارشان بلنگد.؟..
لابد میپرسی یعنی چه؟
یعنی کاراکتر و شخصیت ، و پردازش شخصیت ، منحصر بفرد بودنش ، از صفر تا صدش با عالم و آدم تفاوت کند ، گویی جان دارد و در پستوی روح و روان مخاطب رخنه میکند، تا ابد همراهش باقی خواهد ماند . دایره واژگان مختص به خودش را دارد ، نگرش خاص خود پوشش و افکار و عقاید خاص و غیر معمول دارد ولی این زوایای متفاوت آنچنان خوب با یکدیگر چفت و بست شده اند که گویی در عالم حقیقی چنین شخصیتی وجود خارجی دارد ، و پس از آشنایی با وی از سر مطالعه ادبیات داستانی ، او چنان با شما اوخت میشود که در هر شرایطی از زندگی روزمره جلوی چشمتان می آید و برای هر موقعیتی واکنش و عکس العمل مختص به خودش را ایفا میکند. بعبارتی با شما عجین میشود. درون ناخودآگاه ذهن تان رخنه میکند و ملکه ذهن تان میشود.
خب چنین پردازش شخصیتی، نیازمند زندگی کردن با یک شخصیت درون افکار نگارنده و خالقش است. بی تعارف من با شخصیت های برجسته ی آثارم ، زندگی کرده ام. به آنان عمق، سلیقه، بینش، و خط فکری خاص بخشیده ام. دایره واژگان مختص به شخص خودشان را خلق کرده ام. و این حقیقت را نمی توان کتمان نمود که ؛
«یک داستان برای نویسندهاش هیچوقت تمام نمیشود، حتّا بعد از این که چاپ شد.
روزگار و افکار یک نویسندهی حرفه ای ، دنیای عجیبی ست کارِ خیلی دشواری دارد و خیلی به کندی انجام تکمیل میشود پرورش و تکمیل زوایای پنهان پردازش شخصیت های اثارش.
. اصلاحات و دستکاریها در بیشتر موارد در جزئیّات و ریزهکاریهاست و تازه آن هم با در نظر گرفتن حال و هوای هر داستان و زمانِ نوشته شدنش.نویسندهی این داستانها به ریزه کاریها و جزئیّات و حتّا علائم نقطه گذاری و رسم الخط و اینجور مسائلِ پیشِپاافتاده اهمیّتِ زیادی میدهد و فکر میکند همهی این چیزها در ساختنِ داستان مشارکت دارند و سهم هیچکدام را نباید دستِ کم گرفت. این نویسنده هیچ اعتقادی به ابلاغِ پیام و سخنپراکنی ندارد و وسیله کردنِ داستان را برای تحمیلِ معلوماتِ فلسفی و سیاسی به خواننده بیحُرمتی و اسائهی ادب به ساحت مقدّسِ داستان میداند. او به این قالبِ ادبی عشق عجیبی دارد و خیال میکند همهچی در جهان به این دلیل وجود دارد و هر حادثهای به این دلیل اتّفاق میافتد که روزی توی این قالب خودش را ثبت برساند. او خیال میکند همهی جهان و هر حادثه ای که در جهان اتفاق میافتد موادِ خام و مصالحِ کارِ داستاننویس است و هرچیزی را که در دنیا وجود دارد به همین صورت میبیند.امّا او هم، مثل هر نویسندهی دیگری، از زاویهی خودش به جهان نگاه میکند و فقط از جهانی که خودش میبیند خبر دارد و فقط از همان زاویه مینویسد و فقط با همان آدمها و با همان چیزهایی که خودش میشناسد سر و کار دارد.اگر این طور باشد (که این نویسنده خیال میکند همین طور هم هست)، هیچ نویسندهای، هرجای دنیا که باشد، لازم نیست که هیچوقت به دنبالِ این موضوع بگردد. هر اتّفاقی و هر آدمی و هر چیزی که بر سر راهش قرار بگیرد میتواند موضوع داستان باشد، به شرطِ این که در محدودهی شناختِ نویسنده باشد و نویسنده به آن دلبستگی و تعلّقِ خاطر داشته باشد.
هر نویسندهای از دلبستگیها و قابلیّتهای خودش بهتر از هرکسِ دیگری خبر دارد، امّا گاهی بلندپروازیها و خیالبافیها اجازه نمیدهد در دایرهی خودش بماند و به سرش میزند که از این دایره بزند بیرون و در عوالم دیگری سیر کند. امّا نویسندهی این داستانها فکر میکند هر نویسندهای که بخواهد با خودش روراست باشد و به کاری که میکند عشق بورزد، به این زودیها از دایرهی خودش بیرون نمیآید و به جای این کار سعی میکند دامنهی دلبستگیها و شناختِ خودش را از همان جایی که هست، یعنی از داخل این دایره، گسترش بدهد. دایره باد میکند و باد میکند و نویسنده همان تو مانده است و از همان توی دایره به جهان نگاه میکند. این نویسنده به هرحال هیچ وقت خیال ندارد از دایرهی خودش بیاید بیرون و فکر میکند همینجا که هست جای خوبیست و از همین جا که هست به دور و برش نگاه میکند. این نویسنده همین است که هست و نمیخواهد چیزی به جز همین که میبینید باشد ، و براستی که این امر زیاد خوب نیست. و من شدیدا با چنین نگرشی مخالفم.
معتقدم باید دنیای متفاوت هر کاراکتر را بخوبی بشناسد. تا بتواند ارتباط برقرار کند و از زاویه ی دید وی به مباحث و مسائل نگاه کند. . .
این منه نهفته در من ، . حالا که بعد از اینهمه سال به داستانهایش نگاه میکند و سر و صورتِ تازهای به آنها میدهد، میبیند که توی این داستانها هم فقط نخواسته است همان چیزی که هست باشد و از دایرهی خودش آمده است بیرون.
از چشمان یک پیر دختر به روزگار نگریسته.
از دریچه چشمان یک نوجوان شیرین عقل ،
از نقطه نظر یک فرد افسرده ، ناامید، ثروتمند ، شوخ ، و....
و برای هر شخصیت دنیای جداگانه ای خلق نموده . خب براستی اگر موی بیوه ی اجاره نشین سپید نبود برایش خواستگارهایی میشد پیدا نمود، شاید...
شاید اگر مویش را شرابی کند ، بختش باز شود... خدا را چه دیدی....
شین براری .
آموزش نویسندگی و نکته گویی در بداهه های درون تاکسی