داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

  روایتی عجیب ولی واقعی  



رشت  سال هزار و سیصد و شصت و....

محله ای بنام کیژده       روبروی قبرستان بزرگ شهر 

منوچهر با بچه محل های خود اختلاف دارد و بر علیه او دسیسه میشود،   و برایش پاپوش میسازند و  برایش زیر زین موتور سیکلت مواد هرویین میگذارد  و او را به مبارزه به مواد مخدر تحویل میدهند. 


او ناباورانه به دادگاه و به زندان میرود. وی در طی دوران رفت و امد از بازداشتگاه به دادگاه و از دادگاه به ستاد مبارزه با مواد مخدر  برای تحقیقات بیشتر با دادستان معروف شهر  برمیخورد که  با خنده از وی میپرسد ؛  پس که اینطور  تو قاچاقچی نیستی؟  و مواد هم زیر زین موتور سیکلت برای تو نبوده؟ 


منوچهر میگوید؛    نه برای من نیست.  


دادستان میگوید ؛  باشد،  پس اینجا را امضا کن برو خانه ات. 


منوچهر نیز باور میکند و ابتدا کاغذ را میخواند و امضا میکند،  سپس دادستان به زیر نوشته های بروی کاغذ دو خط اضافه مینماید و اضافه میکند ؛  


 بنده منوچهر پرواز اعتراف میکنم که   ان پنج گرم هرویین برایم نبوده،  ولی پنجاه گرم هرویین  درون جوراب،  برای من است و قصد فروشش را داشتم. 


امضا    منوچهر پرواز



سپس منوچهر پرواز گفت ؛  من پس با اجازه مرخص میشوم. 


دادستان گفت؛   سرباز این لندهور رو بنداز بازداشتگاه  صبح بفرستیدش پیش قاضی و بعد بره زندان.. 


منوچهر باورش نمیشد که اینچنین بی وجدانی شود در قبالش. و شروع به فحاشی نمود. و سمتش حمله ور شد.  


وی فردایش نزد قاضی،  با گزارش دادستان و برگه اعتراف نامه ی  غیر حقیقی  به پنج سال حبس محکوم و بخاطر فحاشی و حمله و دادستان به پرداخت جریمه محکوم میشود. 


منوچهر پرواز به ناچار درون زندان وادار به  دروغ شد تا همرنگ جماعت شود   وی به دروغ خود را خلافکار معرفی نمود.     و بعد مدتی حتی خودش نیز  باورش شده بود که قاچاقچی بوده است. 


منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ، 


منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟ 


منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا....  


من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب    


 کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!...


قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس 


منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش . 


زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .  


زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم. تو داشتی توی خوابی که دیدم. به زندانی که هجده ساله بو. رو سلاخی میکردش و چگرش رو خام میخوردیش. از بس گرسنه و قحطی زده بود  ی   


منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟    


زحمتکش؛ اخه چرا باورت نمیشه،    میگم بهت که،   من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده.  بعد طوفان میشه. و. آدمخواری. میکردی.  .   


منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.    


 


منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت 


. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد) 


منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما.... زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او... و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود . 


منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فلزی ای نیز راهش را سد نکرده بود . 


البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت 


منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند 


منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.  


خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر 


منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.  


منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده 


خداوردی؛ کجا میری؟ 


منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت 


خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟ 


منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء 


خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.  


منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه


خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس 


منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .   


و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.  


از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.   


منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند . 


 او به دفترچه ای استناد میکند که لیست آمار. جزیره در آن ذکر شده بوده و در میانشان به برخی از اسامی با سنین هجده سال میرسیم که حر ف. ق_خ. نوشته شد. که. منظور. به ق: قحطی.  و. خ:  خورده شدن.  میباشد. (در دوره ای. دو ما  هم. در. زمستان. بدلیل طوفانی بودن دریا. به جزیره. آذوقه و. جیره. غذایی. نمیرسد     و شما. باقی ماجرا. را. حدس. بزنید..    برایم. سخت است. که. اعترافات. که. شنیده ام را. ذکر. کنم.  ولی. تکان دهنده. بوده. و.  منع قانونی. سبب. نگفتنش. میشود.  تا مبادا. بنده نیز. سرکارم به جزیره. بیافتد.       شهروز براری.    امضا$£€^~~


خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودمشی نمود و جسدش پیدا شد . 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی