داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

   عاشقانه دیبا  ااپیزود   ۱۱      


دوباره به نیشابور بازگشتیم . همه از دیدنم شاد شدند . به جز زینت که با سردی سلام کرد و به مطبخ رفت .

 

من و نازلی هر روز یکدیگر را ملاقات می کردیم و با هم تبادل افکار می کردیم . ماه های به سرعت سپری می شد . اوائل مرداد بود که نازلی برای دیدار و اقامتی چهار ماهه به فرانسه مراجعت کرد . بعد از رفتن او دوباره تنها شدم . مهتا هر چند وقتی با من تماس می گرفت و مرا از اوضاع خانواده با خبر می کرد . احمد این روز ها شاد و سرخوش بود . غالبا وقتش را در خانه سپری می کرد . در هفته فقط دو شب را در منزل دوستانش می گذراند .

 

دیگر دوا و درکام را کنار گذاشته بودم و خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم . هرچه می خواست بشود ٬ سرم آمد و هیچ راه مبارزه ای نبود . احمد آن روز ها کمتر در مورد بچه دار شدن حرف می زد و غالبا تا سخنی از این مسئله به میان می آمد موضوع را عوض می کرد . این رفتارش باعث شک و تردیدم شده بود . اما هرچه در اعمالش موشکافی و می کردم چیزی دستگیرم نمی شد . این اوخر کمتر به من مهر می ورزید و بیشتر شب ها را در کتابخانه می گذراند .

 

احساس بیهودگی می کردم . من چه بودم ؟ نه زنی بودم که تکیه گاهی داشته باشد و نه مادری که فرزندی . حال و روزم از زن باقر باغبان بدتر بود . دست کم او شب ها با همسرش سر بر یک بالین می گذاشت اما من حتی یک شب احمد را همدل و هم بستر خود ندیدم . ساعات عمر به سرعت می گذشت و این بی توجهی او مرا به سر حد جنون می کشانید . روز ها گوشه ای مینشستم و شعر می سرودم . گاهی هم پیانو می نواختم و کتب فرانسوی می خواندم .

 

ثروت احمد روز به روز رو به افزایش بود و هر روز سرمست تر از روز قبل می شد . شبی سر میز شام رو کرد به من و گفت : دیبا می خواهم به سفر بروم به یک سفر خرجه . تو هم مرا همراهی می کنی ؟

 

با حیرت پرسیدم کجا ؟

 

فرانسه . قرار است معامله ای مهم با یکی از شرکت های آنجا بکنم . از هاشمی خواستم مرا همراهی کند اما او بهانه آورد که زبان نمی داند و گفت بهتر است تو را به عنوان مترجم همراه ببرم . مرا همراهی می کنی ؟

♥♥♥نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی♥♥♥

بلافاصله پاسخ دادم . بله . البته .

 

احمد خنده ای کرد و گفت : پس خودت را آماده کن . تا یک ماه دیگر عازم هستیم .

((

                                                           ***************

 

 تدارکات سفر آماده شد . برای رفتن به فرانسه اول له تهران رفتیم و بعد از چند روز با استقبال گرم خانواده عازم پاریس شدیم .

 

زمان نشستن هواپیما ٬ هوای پاریس مه آلود بود . فریدون و نازلی به استقبال ما آمده بودند . از دیدن نازلی بسیار خوشحال شدم و یکدیگر را تنگ در آغوش فشردیم .

 

پاریس شهری بود آباد . با مردمانی به سپیدی برف که موهایی به زردی طلا داشتند . روز اول را به استراحت گذراندیم . هتلی که در آن اقامت داشتیم ٬ مکانی بسیار شیک و زیبا بود . پنجره های اتاقمان به سوی رود سن گشوده می شد و از آن بالا شهر را در شب غرق نور و درخشندگی می دیدیم .

 

صبح روز بعد فریدون به دنبالمان آمد. آن روز هم هوا گرفته و ابری بود . او توصیه کرد چترهایمان را برداریم تا اگر باران بارید دچار مشکل نشویم . اول از همه به شرکت مورد نظر رفتیم . از تزئینات شرکت بسیار خوشم آمد و ذوق طراح آنجا را ستودم . فریدون کنار احمد نشسته بود و به دقت به حرف های رئیس شرکت گوش می داد . حالا من نقش یک مترجم را نداشتم زیرا فریدون بیشتر از من به زبان فرانسه مسلط بود .

 

گفتگوی آنها دو ساعتی طول کشید و عاقبت قرارداد بسته شد . موقع خروج از دفتر فریدون حالتی گرفته داشت و در اتومبیل مدتی ساکت بود . من که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به چهره ی گرفته اش در آینه دقیق شدم . ناگهان او شروع به صحبت کرد و رو به احمد گفت : تو با این کارت مخاطره ی بزرگی می کنی . اگر آن معدن لعنتی جوابگوی این مقدار صادرات نبود چی ؟ تو نمی توانی با این ها طرف بشی . پلیس بین اللمل را سراغت می فرستند می فهمی احمد ؟

 

احمد با عصبانیت کفت : این مسئله به من و هاشمی مربوط است . من می دانم چقدر سنگ با ارزش در آن معدن وجود دارد . اگر اطمینان نداشتم هرگز چنین قراردادی را امضا نمی کردم . پس بدان من تمام جوانب کار را در نظر گرفته ام .

 

مشاجره ی آنها مدتی به طول انجامید . آخر فریدون مقلوب شد و سکوت اختیار کرد .

 

برای ناهار به منزل انها دعوت بودیم . نازلی جلوی منزل که مانند باغی کوچک بود به جای دیوار نرده های چوبی سپید رنگ داشت ٬ از ما استقبال کرد . برخلاف ما ایرانی ها که اطراف محل سکونت خود را با دیوار هایی بلند می کشیم ٬ در آنجا هیچ خانه ای را با معماری شرقی نیافتیم . تمام خانه ها مثل ویلا های شمال ساخته شده بود و نمای خانه ها هم از چوب بود . چوب هایی که به دست نقاشان زبر دست رنگ آمیزی شده بود .

 

موقع ورود به منزل زیبا و هنورمندانه ی آنها ٬ پیشخدمتی جلو آمد و چتر ها و کلاه های ما را گرفت . در اتاقی بسیار ساده و زیبا که پنجره هایش رو به باغ پرگلی پوشیده ازرزهای سیاه باز می شد ٬ نشستیم .

 

ناهار را که خوردیم ٬ برای دیدن شهر بیرون رفتیم . اولین مکان دیدنی ٬ خیابانی معروف به نام خیابان شانزه لیزه بود که سر تاسرش را مغازه های شیک فرا گرفته بود که در انها همه چیز پیدا می شد . لباس هایی همراه با کیف و کفش و کلاه همرنگشان و تمام آنچه مورد نیاز بود . احمد یک دست کت و شلفار برای خودش خرید . من هم به پیشنهاد نازلی چند دست بلوز و شلوار جین و چند کیف و کفش خریدم .

 

بعد از ساعتی ٬ برای بازدید از موزه ی معروف لوور خیابان شانزه لیزه را ترک کردیم . بازدید از آنجا ساعت ها به طول انجامید . ازتمام چیز هایی که در آن موزه دیدیم هیچ کدام برای احمد جالب نبود . زمانی که اعلام شد ساعت بازدید از موزه تمام شده است ٬ احمد نفس راحتی کشید .

 

شب فرا رسیده بود که با نازلی و فریدون خداحافظ کردیم و به هتل رفتیم . خدمه ی هتل با لباس های سپید و تمیز به فرشته هایی می مانستند که برای پذیرایی از انسان ها به زمین آمده اند . به رستوران هتل رفتیم و چای خوردیم . به پیشنهاد احمد قرار گذاشتیم این یک هفته را که در پاریس می مانیم برنامه ریزی کنیم تا بتوانیم از همه جا بازدید به عمل آوریم . طبق دفترچه ی راهنما هنوز خیلی از اماکن دیدنی باقی مانده بود که باید دیدن می کردیم .

 

بعد از شام از هتل بیرون رفتیم و روی پل سن غرق تماشای امواج آرام رود شدیم . عکس شهر وارونه روی رودخانه افتاده بود و به آن آب های نیلی رنگ جلای خاصی می بخشید . کنار هم اما بیگانه ٬ بدون هیچ حرفی بدون هیچ عشقی بدون اهمیتی به وجود یکدیگر ٬ ایستاده بودیم و به امواج آرام رود سن نگاه می کردیم .

 

نم نم باران که شروع شد راه بازگشت را پیش گرفتیم . دلم می خواست زیر باران بمانم و در مقابل دیدگان خدا بربخت بد خود بگریم . دلم به حال هردویمان می سوخت که چگونه آشنایان غریب بودیم از بس از هم دوری جسته بودیم دیگر بدون دلیل نمی توانستیم به هم ابراز علاقه کنیم .البته ناگفته نماند که آن روز ها احمد بیشتر به آن فاصله می افزود .

 

صبح روز بعد از برج ایفل دیدن کردیم و از بالای برج عکسی از شهر پاریس ٬ که آن روز مه آلو بود گرفتیم . یک عکس دو نفره در حالی که من سرم را بر شانه ی او گذارده بودم انداختیم . آنقدر حالتمان مصنوعی بود که هر دو از دیدنش خنده مان گرفت .

 

فریدون راهنمای ما شده بود و ما را بخ خیابان های معروف پاریس می برد . برای همه سوغاتی خریده بودیم . دلم می خواست برای گوهر و بقیه ی خدمه ی خانه هم خرید کنم . احمد حرفم را تایید کرد . برای هرکدام هدیه ای خریدیم . نوبیت به زینت که رسید من روسری ای از جنس ابریشم برایش برداشتم و به احمد نشان دادم . احمد مخالفت کرد : نه دیبا او جوان است باید برایش یک دست لباس حسابی برداریم .

 

مگر او خدمتکار نیست ؟ چرا باید لباسی در شان خودم برای او بردارم ؟

 

حس حسادت دوباره بر قلبم چنگ زد .

 

مگر چه می شود ؟ دیبا مگر ندیدی نازلی برای خدمه ی خانه اش لباس های تمیز و یک رنگ انتخاب کرده بود ؟ آدم دلش می آمد از دستشان لقمه به دهان بگگذارد اما این دختره زیینت اگر ظرف غذای در بسته هم بیاورد آدم نمی تواند حتی نظری بع غذا بیندازد . از بس بد لباس و کثیف است .

 

از روی ناچاری حرف احمد را تایید کردم . یک دست لباس ساده همراه با یک روسری برای زینت خریدیم .

 

روز ها به سرعت گذشت . لحظه ها مثل ساعتی برایم می گذشت . روزهای اخر همراه نازلی به آرایشگاهی معروف رفتم و موهایم را کوتاه کردم

 

احمد با دیدنم جاخورد ٬ اما بعد از این که مرا برانداز کرد و گفت : خیلی خوب است . بیشتر از موهای بلند به تو می آید .

 

به تهران بازگشنیم . موقع ورودمان ٬ مادرو مهتاو پدر به همراه دایی در فرودگاه انتظارمان را می کشیدند . همین که ما را دیدند ٬ با آغوش باز به استقبالمان آمدند . پدر با شوخی گفت : الحق که پسر شیطونی شده ای .

 

مهتا سر به سرم می گذاشت و تا مسیرخانه یک بند می خندید . پریا هم با دیدنم به آغوشم پرید و صورتم را بوسید : خاله جان پسر شدی و درست مثل داداشی . بعد رو به مهتا کرد و گفت : مامان موهای من را هم باید کوتاه کنی .

 

دایی کمی گرفته بود . احمد سراغ مادرش را گرفت . دایی گفت مادرت مریض است

 

چه بیماری است که نتوانسته به استقبال ما بیاید ؟ مگر نمی داند که ما اصلا وقت نداریم و باید یک ساعت دیگر حرکت کنیم ؟

 

مادر با شنیدن این حرف با اخم رو به احمد کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنید احمدخان ؟ این همه وقت در هواپیما بودید و تازه رسیده اید . یعنی نمی خواهید یک روز هم استراحت کنید ؟ احمد در جواب گفت : عمه جان من در نیشابوور کار مهمی دارم باید پس فردا آنجا باشم .خودتان که می دانید چندی است که مدام به تهران می آییم . پس بگذارید امروز حرکت کنیم تا به موقع برسیم . تا دو ماه دیگر دوباره به دیدنتان می آییم . اما اگر دیبا دلش می خواهد می تواند بماند .

 

مهتا از شادی برخاست و به احمد گفت : آفرین پسر دایی جان . این طرز فکرت را می پسندم . سپس با نگاهی به ناصرخان افزود : بگو ببینم ٬ آقا ناصر اگر ما هم دور بودیم شما می گذاشتید من یک ماه پیش مادرم بمانم ؟

 

ناصرخان به شوخی گفت : البته . البته . اگر می رفتم زن دیگری می گرفتم حتما به تو اجازه می دادم دو ماه که نه دو سال پیش مادرت بمانی .

 

از حرف ناصرخان همه به خنده افتادیم . مهتا اخمی کرد و ساکت شد . اما از حرف ناصرخان برق شادی در چشمان احمد درخشید . انگار این حرف از اعماق دل او برخاسته است .

 

در این میان دایی کمتر حرف می زد و بیشتر شنونده بود . در خانه کم کم چمدان ها را گشودم و سوغاتی همه را تقدیمشان کردم . ساعتی ساتراحت کردیم و نزدیکی های رفتنمان احمد به سراغ تلفن رفت تا احوال مادرش را بپرسد . کنارش نشستم تا حال زن دایی را جویا شوم . احمد با مادرش گرم گفتگو بود و زمانی که مب خواستم گوشی را از دستش بگیرم با سر اشاره کرد نه .

 

بعد مکالمه با مادرش چهره اش در هم رفت . بعد از کمی فکر برخاست و رو به من گفت : دیبا حاضر باش یک ساعت دیگر می آیم دنبالت . می روم سری به مادر بزنم . سوغاتش را آمده کن تا برایش ببرم .

 

با تعجب گفتم : من هم می آیم . آخر بعد از چند وقت باید سری به زن دایی بزنم .

 

احمد محکم و همراه با خشم گفت : نه بگذار خودم بروم . دلش می خواهد تنها مرا ببیند . سپس همراه دایی رفت و مرا در شک و تردید گذاشت . کنار مادر و مهتا نشسته بودم . آقاجان در ایوان مشغول خواندن قرآن بود . ناصرخان هم خداحافظی کرد و به تجارتخانه رفت . مادر میل بافتنی اش را برداشت و کنار من و مهتا نشست . دایه آمد و بچه ها را به حیاط برد .

 

مادر از من پرسید : تو چرا به دیدار مهوش نرفتی ؟

 

به آرامی پاسخ دادم : انگار می خواست با احمد خصوصی صحبت کند .من هر چقدر اصرار کردم اما او مرا نبرد .

 

مهتا دستی به سرش کشید : من که بویی از این ماجرا به مشامم می رسد . این زن دایی نقشه ای دارد که می خواهد آن را عملی کند . تازگی ها اصلا به دیدارمان نمی آید . حتی در جشن تولد پریا هم حاضر نشد . مگر نه مادر ؟

 

مادر چشم غره به مهتا رفت و او را ساکت کرد : این چه حرفی است که که می زنی مهتا ؟ می خواهی ته دل خواهرت را خالی کنی ؟ مهوش هم از اول اهل رفت و امد نبود . درضمن احمد بچه نیست که بخواهد به حرف مادرش گوش کند .

 

مهتا خندید و گفت : جالب اینجاست که صنوبر هم عین مادرش است . بیچاره آن پسره ی بدبخت که او را گرفت . همیشه زن سالاری در خانه شان حاکم است .

 

خدیدیم و گفتم : انگار این مسئله در تمام خانواده شان ارثی است . راستی از زندگی سروناز و یاسر چه خبر ؟

 

هیچی دیبا جان سروناز بر عکس مادرش است . یاسر به او این رو ها را نداده است . درضمن زن دایی طاهره نمی گذارد مهوش در زندگی یاسر دخالت کند . هر دو می دانند چگونه از پس همن بر آیند ؟

 

حرف ها ادامه داشت تا این که ناگهان یادم افتاد هدیه ای را که برای ماکان خریده ام به مادر و مهتا نداده ام . با عجله سروقت چمدان ها رفتم و کت و شلواری را که به سلیقه ی احمد خردیه بودم از آن بیرون کشیدم و به مادر دادم . مادر اگر سرهنگ آمد این را از طرف ما به او بدهید .

 

حدود دو ساعت گذشت اما احمد نیامد . مادر دستور شام داد و سپس رو به من کرد و گفت : شام را بخورید و. بعدا عازم شوید . زنگ می زنم دایی و زندایی مهوش هم بیایند تا همه دور هم باشیم . بعد به طرف تلفن رفت .

 

مهتا در این انثا گفت : دیبا حالا می مانی یا نه ؟ می خواهی در نیشابور تنها چه کنی ؟ احمدخان که گفت دو ماه دیگر به دنبالت می آید .

 

مادر قبل از شماره گرفتن میان حرفش دوید و گفت : مهتا اصرار نکن من صلاح نمی دانم دیبا این همه مدت بدون همسرش اینجا بماند . نمی خواهم بهانه ای دست مهوش خانم بدهیم . و با نگاهی کهذبان به من گفت : عزیزم هروقت آمدی همراه همسرت بیا . قدمت رو چشم عزیزم .

 

شماره را گرفت . مدتی صحبت کرد و دست آخر با ناراحتی گوشی را گذاشت . رو به من کرد و گفت : مهوش قبول نکرد و گفت احمد شامش را خورده است به دیبا بگویید منتظر باشد پسرم الان می آید دنبالش .

 

از رفتار احمد و مادرش متعجب بودم . از مادر پرسیدم : مادر مهوش حال مرا نپرسید : مادر بدون فکر و بی غرض گفت : نه . انگار اصلا دیبایی وجود نداره .

 

مهتا با عصبانیت گفت : چه حرف ها ٬ تو که نیاز نداری مهوش به تو التفاتی بکند . زنکه احمق فکر می کند ۱۴ ساله است مه بی خودی با خواهرم سر ناسازگاری دارد .

 

مادر مهتا را آرام کرد . دایه شام مرا درون سینه گذاشت و من بدون پدر و مادر مشغول به خوردن شدم .

 

اندکی بعد احمد رسید . چمدان ها را در ماشین گذاشت و به راه افتادیم . تمام راه را در سکوتی عمیق به سر می برد . انگار داشت به حرف های مادرش فکر می کرد . حتما باز صحبت بر سر بچه دار شدنمان بود . در تمام مدت احمد سکوت اختیار کرده بود و گهگاهی سیگار روشن می کرد و دوباره به فکر فرو می رفت .

 

صبح زود به نیشابور رسیدیم . خدمه از دیدن ما بسیار خوشحال شدند . سوغاتی های هر یک را دادم

 

روز ها می گذشت و دوباره آسمان زندگی ام تیره و تار شده بود . احمد باز به شرابخواری روی آروده بود . . با کمال وقاحت مست می کرد و بعد از هر مستی با اندک بهناه ای به جانم می افتاد . اول همه حرف هایش سر بچه بود و بعد به مسائل جزیی گیز می داد و آخر سر تنم را از کتک سیاه و کبود می کرد . روز ها به قمار می پرداخت . تازگی ها پی برده بودم که گهگاهی هم سر به محله های بدنام می زند . دلیل تعییر ناگهانی اش کسی نبود جز مادرش .

 

سعی می کردم زمان مشروبخواری اش خود را در اتاقم پنهان کنم تا چشمش به نیفتد و باز کتکم نزند . بعد از این که انقدر می خورد که روی پایش بند نمی شد پشت در اتاقم می امد و با مشت و لگد به در می کوفت و مرا تهدید به مرگ می کرد . بعد از مدتی وقتی می دید عکس العملی نشان نمی دهم ٬ مثل بچه ها گریه می کرد و می گفت : من فرزندی می خواهم که مدت ها در انتظارش بوده ام .در را باز کن می خواهم تو را که باعث بدبختی ام شده ای بکشم . در را باز کن من هم آرزو دارم پدر شوم .

 

آن شب های نکت بار را هرگز از خاطر نخواهم برد . می دانستم تمام خدممه گوش ایستاده اند و همه ی حرف های او را می شنوند .

 

شبی در ایوان نشسته بود و تار می نواخت . و جرعه جرعه شراب می نوشید . خواستم به اتاقم بروم که مثل حیوانی وحشی نعره زد : بایست خانم زندی . امشب می خواهم کمی با تو صحبت کنم .

 

نشستم . جرعه هایش را با شتاب فرو می داد سپس چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم نگریست . سرخی چشمانش مرا به وحشت انداخت . به آرامی گفتم : تو چه ات شده که دوباره سرناسازگاری گذاشته ای ؟

 

با خنده ای کریه گفت : من چه ام شده یا تو که فکر می کنی من احمق هستم ؟ اجاق کور آشغال هفت سال است که مرا با ذدعا و جادو جنبل نگه داشته ای ولی تمام دعاهایت بی اثر بوده است . من بچه می خواهم می فهمی ؟ بچه می خواهم .

 

دستش را از زیر چانه ام کشید . از فرصت استفاده کردم و به تندی به سوی اتاقم شتافتم . به دنبالم افتاد و تارش را به میان حوض آب پرتاب کرد . به اتاق رسیدم . دست بردم کلید را در فقل بچرخانم ٬ اما اثری از کلید نبود . ناگهان پشت سرم وارد شد . دنبال چه می گردی؟ کلید دست من استن بیچاره .

 

کلید را به من بده ٬ احمد . مزاحمم نشو .

 

دست در جیبش برد و کلید را بیرون کشید . بیا بگیرش بیا تا درست و حسابی حالی ات کنم .

 

خواهش می کنم کلید را بده .

 

باشد نکبت می دهم .

 

به سمتم خیز برداشت گلویم را با دست گرفته بود و با شدت هرچه تمام تر به صورتم مشت می کوبید . از صدای جیغ و فریادم گوهر و باقر به اتاقم امدند و احمد را قصد جانم را کرده بود جدا کردند . احمد مشتی به صورت گوهر زد . زن بیچاره خون از دماغش راه افتاد . باقر با قدرت هرچه تمام تر او را به گوشه ای هل داد . گوهر مرا بغل کرد و از ملهکه نجات داد و نیمه بی هوش به سمت اتاقش برد . وقتی چشم گشودم صبح شده بود و گوهر بالای سرم نشسته بود .

خانم جان به هوش امدید . بله . من کجا هستم ؟چه مدت است که خوابیده ام؟

خانم جام در اتاق من هستید . بک روز کامل بی هوش بودید . خواستم دکتر خبر کنم اما آقا نگذاشتند . از ترس آبرویش بود . اگر شما را کسی با این حال و روز می دید نیشابور پر می شد از شایعه .

سه روز در اتاق گوهر بودم دائم بر بخت بد خود اشک می ریختم . احمد را نمی دیدم خبر می رسید خانه نیست و فقط آخر شب می آید . روز چهارم که از بستر برخاستم تصمیم گرفتم حمام کنم . زینت را صدا زدم . گوهر زیر بازیوم را گرفت و مرا به حمام برد . زمانی که لباسم را از تن بیرون آوردم ٬ مشاهده کردم تمام تنم پر از جای کبودی و زخم است . در وان آب گرم نشستم و خستگی و درد کم کم از تنم بیرون رفت . زینت وارد شد . اما با لباس . با دیدنش بر سرش فریاد کشیدم : چرا اینطور آمده ای ؟ بروو لباس هایت را در آور . می خواهی مرا بشوری یا خودت را خیس کنی ؟

 

دخترک با چهره ای اخم آلود به اکراه لباسش را از تن بیرون آورد و مشغول شست و شوی تنم شد . نمی فهمیدم چرا دائم سرش را کج روی شانه نگه می دارد . در عالم خود بودم که چشمم به کبودی وسیعی روی شانه چپیش افتاد . چیزی شبیه گاز گرفتگی . سرش را به عقب هل دادم . بگذار ببینم چی شده ؟ شانه ات چرا کبود است ؟

 

با لکنت زبان گفت : خانم جان به تیزی پنجره خورده است . داشتم اتاق پذیرایی را نظافت می کردم که پنجره ی نیمه باز گرفت به کتفم . فردایش هم جایش کبود شد .

 

مرخصش کردم : برو ضمادی بمال تا دردش تسکین یابد .

 

به سمت اتاقم رفتم . با خود می اندیشیدم . از احمد جدا می شوم . برای همیشه می روم و او را اتهل می گذارم . اما ندایی در قلبم گفت : چگونه می روی ؟ مادرت حتما از طلاق تو سکته خواهد کرد . پدرت کنج خانه دق مرگ می شود.زیرا نمی تواند داغ این ننگ را تحمل کند . آخر سر تصمیم گرفتم سکوت کنم و خود را به دست سرنوشت رها سازم .

 

مدتی بود که چشمم به احمد نیفتاده بود . خانه در آرامشی عمیق فرو رفته بود . شبی در رختخواب در حال فکر کردن بودم . ساعت حدود دوازده نیمه شب بود . از سرشب به اتاقم آمده بودم و خود را با تلوزیون و روزنامه سرگرم کرده بودم . احمد دیگر از من جدا می خوابید و حدود یک سالی می شد ماهی یک بار به من سر می زد .

 

ناگهان صدای پایی توجهم را به خود جلب کرد . قدم های تند و سبکی را از پشت در اتاقم شنیدم قدم هایی که انگار به سوی اتاق مطالعه ام می رفت . انگار خواب می دیدم . اما نه بیدار بودم . گوش هایم را تیز کردم و خود به خود سرم را به در چسباندم . در اتاق مطالعه باز و سپس به آرامی بسته شد .یعنی چه کسی ممکن است بوده باشد آن هم دزدانه و ان وقت شب ؟

 

تحت نیرویی عجیب و ناشناخته به سوی گنجه رفتم و لباس پوشیدم و با حالت مسخ شده ای خود را به پشت در اتاق مطالعه رساندم . صدای خنده ای زنانه به گوشم رسید . قلبم برای لحظه ای ایستاد . فهمیدم ان نیروی عجیب چه بوده - حس حسادتی که به روحم چنگ انداخته بود . از سر کنجکاوی ٬ یا شاید دفاع از حریم خانه ام ٬ تمام حواسم را جمع کردم تا ببینم آنجا چه خبر است . ناباورانه صدای احمد را شنیدم که مستانه می خندید قربان صدقه ی زنی می رفت که دلش را ربوده بود . ناخود آگاه دستگیره ی در را چرخاندم . چشمانم کثیف ترین صحنه ی روزگار را دید . زینت را عریان در آغوش احمد دیدم . .خشکم زده بود . آنها هم مثل دو مجسمه بی روح شده بودند. احمد پرید و ملافه را به دور دخترک کشید .

 

به سوی زینت حمله کردم و زلف های طلایی اش را دور دستهایم پیچاندم و به شدت کشیدم . دیوانه ای شده بودم که از قفس پریده است . هیچ نمی دیدم . زیر مشت و لگد زینت بی دفاع بود و جیغ می کشید و گاهی هم ناسزا می گفت و گریه می کرد . با حالت التماس می گفت : احمد خان این شیر زخمی را از من دور کنید . الان است که مرا بکشد .

 

احمد با مشتی مرا پرتاب کرد . دخترک پا به فرار گذاشت . احمد در اتاق را از تو قفل کرد و کلیدش را پشت قفسه های کتاب انداخت . هیچ راه فراری برایم باقی نمانده بود . او کمر بندش را برداشت و آن قدر مرا زد که نفس کشیدن برایم درد آور بود . با هر ضربه ای که می زد تکرار می کرد : اون زن صیغه ای من است می فهمی کثافت . ؟ تو به چه حقی وارد اتاق شدی ؟ تو را نمی خواهم اجاق کور .

 

من همچنان زیر نشت و شلاق های او به خود می پیچیدم . بعد از ساعتی بر جای خود نسشت . چشمانم باز بود و بدون پلک زدن به او می نگریستم . نفسی تازه کرد و عرق پشت لبش را خشک کرد .

 

ببین دیبا من او را صیغه کرده ام می فهمی ؟ از این ساعت به بعد تو هیچ حق دخالتی نداری . امشب تو را می کشم و از دستت راحت می شوم . بگو می فهمی ؟ فقط با گریه سر تکان می دادم . یک دفعه خیز برداشت و گلویم را فشرد . دیوانه شده بود . هیچ نمی فهمید . عقده ی بی فرزندی او را به سر حد جنون کشانده بود . نفسم به شماره افتاد . در حالی که چشمانش از فرط خشم مانند دو کاسه خون شده بود ٬ لحظه ای از چنگالش رها شدم . اما احمد مرا به شدت بر زمین کوبید . در همین فاصله از فرط خشم می لرزید . نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و من هم از فرصت استفاده کردم و به طوری که نبیند گلدان کریستال سنگینی را که روی یکی از میز های اتاق بودم ٬ به شدت بر سرش کوبیدم . دتسش را از دور گردنم برداشت و سرش را محکم گرفت . خون از پشت سرش جاری بود . از فرصت استفاده کردم و کلید را از پشت قفسه های کتابخانه بیرون آوردم . در را باز کردمو بدن رنجور خود را به سمت اتاقم کشاندم . در را از تو قفل کردم و جنازه ام را روی تخت انداختم .

 

 یک هفته خود را در اتاقم محبوس نمودم . فقط آب می خوردم و می گریستم . گوهر گاهی نان روغنی برای می آورد و من هر از گاهی لقمه ای به دهان می نهادم . به گوهر سفارش کردم اگر کسی از تهران تماس گرفت و با ما کار داشت بگوید به باغ یکی از دوستان رفته ایم .

 

مادر و مهتا چندین بار تماس گرفتند اما با جواب گوهر رو به رو شدند . آن روز ها آنقدر گریسته بودم که چشمانم قدرت بینایی اش را از دست داده بود . می دانستم این مسئله به دلیل ضعف جسمانی است حتی نمی دانستم شب است یا روز .

 

حدود دوازده روز بعد پس از این که نیروی جوانی به یاری ام آمد و سرپا ایستادم ٬ خاطرات گذشته مثل فیلمی متحرک از مقابلم عبور کرد . به سرم زد زینت را که مایه ی ننگ شده بود از خانه بیرون کنم . به سمت اتاق های آن طرف حیاط رفتم . در اتاق دخترک را گشودم . با ورودم با وحشت سر بلند کرد . زیر چشمانش کبود بود و صورتش خراشیده بود . احمد به جان او هم افتاده بود . می دانستم او بی تقصیر است و احمد او را وادار کرده است تا صیغه اش شو.د . گوهر آمد و شانه به شانه ام ایستاد .

 

زینت با لکنت زبان گفت : خانم جان من ... من بی تقصیرم .آقا مرا وادار کرد جواب عاقد را بدهم . می گفت تو را می خواهم تا برایم پسری بیاوری .

 

اخم هایم را در هم کشیدم : بس کن . حالم از این حرف ها به هم می خورد . واقعا لیاقت آقایت بیشتر از این ها نیست . همین الان از این جا برو وگرنه می کشمت .

 

دخترک با ناباوری از جا برخاست و می دانست هیچ بخششی در کار نیست ٬ به همین دلیل التماسی نکرد . گوهر کمک کرد تا بقچه اش را ببندد . از در اتاق خارج شدم تا ریزش اشک هایم را نبیند . گوهر هم به دنبالم حرکت کرد .

 

خانم جان ٬ می دانم او تقصیر کار است . نیامده ام شفاعتش را بکنم . اما کار کردن او در اینجا باعث می شد ۵ بچه ی صغیر شب سر بی شام به زمین نگذارند . نمی خواهید فکری به حال آنها بکنید ؟

 

گوهر جان برای من سخت است که بخواهم نان کسی را آجر کنم . اما وجود این دختره باعث می شود حتی یک لحظه نتوانم اینجا بمانم . سپس مقداری پول به گوهر دادم تا به او بدهدو بگوید هرگز به این خانه نیاید . آن شب زندگی ام جهنم بود . با ورود احمد بلوایی برپا شد . از همه سراغ زینت را می گرفت . به همه سفارش کرده بودم بگویند خود خانم بدون اطلاع ما او را بیرون کرده . نمی خواستم پا پیچ خدمه ی خانه ام شود . تا صبح پشت در اتاقم نشست . مشت و لگد به در می کوبید و می گفت : زینت را چه کرده ای جادو گر ؟

 

یک ماه گذشت . دیگر از احمد ترسی به دل نداشتم . تصمیم خود را گرفته بودم . می رفتم و پشت سرم را نگاه نمی کردم . شبی این مسئله را به طور واضح برایش مطرح کردم .

 

گفتم : می روم که تو بتوانی زنی اختیار کنی و فرزند دار شوی .

 

با شنیدن حرفم برق شادی درون چشم هایش درخشید . اما بعد از مدتی فکر گفت : نه . تو نمی روی دیبا . اگر بروی پدر من را می کشد .

 

خنده ای از روی تمسخر کردم و گفتم : راست می گویی ٬ از ترس پدرت با من سر می کنی . اما بدان که دیگر به من مربوط نیست . من ذره ای به تو علاقه ندارم . فهمیدی ؟

 

                                          ************************

 

نمی دانم باز چه نقشه ای در سر داشت . مدتی بود آرام شده بود . نه حرفی از زینت می زد و نه از بچه . باز هم سر وقت می آمد و دست از رفیق بازی اش برداشته بود .

 

شبی در اتاقم را گشود . یادم رفته بود در را از تو فقل کنم . شب ها امینت جانی نداشتم هر آن فکر می کردم دوباره آن جنون سراغش می آید و مرا در خواب خفه می کند . اما آن شب به خاطر سهل انگاری ام بی مقدمه خود را به بسترم رساند و مرا در آغوش گرفت .

 

دیوانگی هایش فصلی بود و این برایم عادت شده بود . اما بعد از اعترافش به این که می خواسته از زینت بچه ای داشته باشد و آن وقت او را طلاق بدهد و فرزند را به من بسپارد ٬ نفرتم نسبت به او بیشتر از سابق شد . گفنتم : احمد قسم می خورم ٬ به جان آقاجانم ٬ اگر یک بار دیگه به من دست درازی کنی و یا خیانتی در حقم بکنی از زندگی ات خارج می شوم .

 

احمد بعد از شنیدن این حرف ها به حالت مصنوعی دست هایم را بوسید و سر بز زانو هایم گذارد و گریه گریست . از این حالات ضعف و مکرش متنفر بودم . با این ککه دیگر بیشتر شب هایش را باذ من هم بستر می شد ٬ در دلم از وی متنفر بودم و منتظر فرصتی مناسب برای فرار .

 

فصل ۲۵

 

روز ها می گذشت و من با او بیگانه تر از روز قبل میشدم . اما او هربار با حیله های متفاوتی پیش می آمد . روزی هدیه ای گرانبها می خرید و روزی دیگر مرا به گردش می برد . نمی دانستم چه در سرش می گذرد . اما هرچه بود ٬ من در انتظار آن واقعه ی شوم لحظه شماری می کردم . واقعه ای که قلبم گواهی می داد به زودی رخ خواهد داد .

 

یک روز عصر تلفن به صدا در آمد . مهتا بود که حال مرا می پرسید باز هم مثل همیشه تظاهر به آرامش کردم . او خبر داد که فائقه و فوزیه یک هفته ی دیگر به عقد رحیم و رحمان پسران حسن خان در می آیند . برای لحظه ای شادی عجیبی به من دست داد . از خوشحالی خنده ای بلند کردم به طوری که خودم از این خنده ی نابجا تعجب کردم . البته دلیل این واکنش های ناهنجار ضعف اعصابم بود .

 

مهتا سپس افزود : ویدا هم برای جشن ازدواج برادرانش به ایران می آید و با اصرار زیاد خواهش کرده که تو احمد هم به تهران بیایید .

 

دلم می خواست بروم اما نمی توانستم بدون گفتگو با احمد چنین قولی بدهم . بلاخره قرار شد فردا صبح خبرش را بدهم . شب هنگام ٬ زمانی که احمد برای صرف شام دست و رویش را می شست ٬ جریان را مطرح کردم . اول کمی سکوت کرد بعد گفت : تو می توانی بروی اما من نمی آیم . این روز ها سرم خیلی شلوغ است . خیالت راحت باشد چند هفته ی دیگر می آیم دنبالت .

 

از لحنش به شک افتادم و بلافاصله گفتم : نه من حوصله ی تنهایی رفتن ندارم . می توانم بمانم و زمان تعطیلی تو با هم به تهران برویم .

 

احمد کمی دلخور شد : من اصراری ندارم ٬ اما مگر نمی خواهی ویدا را ملاقات کنی ؟ پس بهتر است بروی . تو را نمی شود شناخت . آن قدر یک دنده و لجبازی که لنگه نداری . اگر می گفتم حق رفتن به تهران را نداری پایت را در یک کفش می کردی و عزم رفتن می نمودی . اما حالا که من حرفی ندارم تو نمی پذیری .

 

لج کردم و گفتم : من هیچ میلی به رفتن ندارم اصرار نکن .

 

آن شب را با سکوت گذراندیم . صبح روز بعد خبر نیامدنمان را به مهتا دادم و بهانه کردم احمد سرش شلوغ است و منم کمی کسالت دارم . مهتا با ناراحتی گفت :هرطور میلت است من اصرار نمی کنم .

 

هوای نیشابور در فصل تابستان دم کرده و گرم بود . احمد مدام برای مذاکره و کار های اداری معدن به شهرستان های اطراف نیشابور می رفت و من دائما تنها در خانه با امید های واهی دلخوش می کردم . بیشتر سفرهایش به هفته ها دوری از خانه می انجامید . اما من هرگز در مورد غیبت های زولانی اش اعتراضی نکردم .

 

عصر یک روز که موهایم را مرتب می کردم به فکر افتادم که چرا دیگر مثل سابق به وضع خانه نمی رسم . دلم می خواست تغییراتی در محیط بدهم که مرا از کسالت و دلتنگی به در آورد . دستور دادم گوهر و خدمتکار جدیدم کبری که به جای زینت استخدام کرده بودم ٬ بیایند . فورا حاضر شدند نظرم را گفتم و آنها فورا مشغول به کار شدند . مکان مبل هارا تغییر دادیم و بعد فرش های مورد نظر را پهن کردیم و اثاث اضافی را جمع نموده ٬ به انباری که آن سوی حیاط بود انتقال دادیم . خانه خالی تر از قبل به چشم می آمد اما زیبا تر از قبل شده بود .

 

نوبت به اتاق خواب مهمان ها رسید . تمام وسایل اتاق را در راهروز گذاردیم . قرار بود اول نظافتی بکنند و بعدا وسایل مورد نظر مرا بچینند . به سراغ گنجه ی اتاق رفتم که وسایل اضافی اش را خالی کنم . چند قواره پارچه داشتم که دلم می خواست آنها را به گوهر و کبری بدهم . خیلی وقت بود که به سر و لباس آنها نرسیده بودم . اما کمد قفل بود . از گوهر خواستم بگردد و کلیدش را پیدا کند . او تمام اتاق را زیرو رو کرد اما کلید را نیافت .

 

این مسئله برایم شک برانگیز شد . من که این گنجه را قفل نکرده بودم ! اصلا دلیلی برای قفل آن وجود نداشت . آن قدر حس کنجکاوی ام تحریک شد که باقر را صدا زدم و دستور دادم قفل کمد را بشکند . بعد هم مرخص کردم و در اتاق را بستم و مشغول جستجو شدم . بساط مشروب احمد وو مننقلی که برای کشیدن افیون به کار می برد و مقداری خرت و پرت دیگر را در گنجه یافتم . ناگهان چشمم به اوراقی افتاد که احمد کف کمد گذارده بود . تصمیم گرفتم نظمی به آنها بدهم . خم شدمو کاغذ ها را یکی یکی روی هم تا زدم . ناگهان عکس زنی از لا به لای سندی به زمین افتاد . عکس چه کسی بود ؟ به ذهنم فشار آوردم . نه هرگز صاحب این عکس را ندیده بودم . باید می فهمیدم میان اوراق احمد چه می کند . آیا زمان آن واقعه ی شوم فرا رسیده بود ؟

 

دست هایم می لرزید و در کمد را بستم و اثاث را به کمک گوهر در گوشه ای تلنبار کردیم و سپس در اتاق را قفل نمودم . نای هیچ کاری را نداشتم . دوباره بوی خیانت به مشامم می رسید .

 

آن روز ها احمد معمولا ساععت ۳ بعد از ظهر خانه بود . سر شب دو ساعتی بیرون می رفت و دوباره بر می گشت . خیلی هم شنگول بود . دلیلی نمی دیدم که به او مشکوک ششوم. اما حالا می فهمیدم چقدر ساده بوده ام که به او اعتماد کرده بودم . تمام شب را به سکوت گذراندیم . ةخر قراری که با او گذارده بودم فراموشم نشده بود . فردا صبح تعقیبش می کنم . اما نه ٬ فردا به شرکتش می روم .

 

صبح روز بعد احمد سرخوش و شاد از خواب برخاست . کت و شلوارش را داد اتو کنند . گوهر در حالی که اتو را از ذغال داغ پر می کرد نگاهی پر تنفر به او افکند . بار ها وقتی سرم را بر شانه ی گوهر می گذاشتم و گریه می کردم ٬ احساس می کردم او هم به اندازه ی من از احمد متنفر است . حتی یک بار به من گفت : خانم جان اگر روزی بخواهید از این خانه بروید من هم به ولایتم می روم . دیگر بس است . هشت سال در این خانه جان کنده ام . به خدا دیگر طاقت این همه رنج و قصه ی شما را ندارم . اینجا برایم خاطراتی تلخ و هولناک دارد . تا به حال اینجا را به خاطر وجود شما تحمل کرده ام .

 

احمد کت و شلوار اتو کشیده اش را پوشید . مقابل آینه اایستاد و خود را برانداز کرد . دستی به مو های روغن زده اش کشید و با ژست سیگاری آتش زد . سپس خداحتفظی کرد و رفت . حس ششمم می گفت که به شرکت نمی رود .

 

ساعتی بعد از خانه خارج شدم و به شرکت رفتم . از منشی سراغ آقای هاشمی را گرفتم . بعد از این که ورود مرا به شریک احمد خبر دادند او دستور داد مرا به اتاقش راهنمایی کنند . آقای هاشمی به احترام برخاست . به آرامی سلام کردم و روی صندلی مقابلش نشستم . دستور چای داد اما من به سرعت از وی خواستم که چیزی برای پذیرایی نیاورد .

 

آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .

 

بفرمایید خانم زرین . اگر امری است که به دست من حل می شود در خدمتگزاری حاضرم .

 

قبل از هر چیزی می خواستم همسرم از چیزی مطلع نشود .

 

سرش را به علامت تایید تکان داد : چشم امر ٬ امر شماست . خیالتان آسوده باشد .

 

نمی خواستم هاشمی علت امدنم را بداند . پس بلافاصله گفتم : می خواهم بدانم همسرم در شرکت هست یا نه . تا مطمئن شوم سر زده وارد اتاق نمی شود .

 

آقا ی هاشمی کمی مکث کرد و در کمال صداقت گفت : خیر ایشان معمولا این ساعت نمی آیند اتفاقی افتاده است ؟

 

به آرامی گفتم : خیر می خواستم در مورد ....

 

بگویید خانم راحت باشید چرا انقدر مضطرب هستید ؟

 

دل را به دریا زدم و گفتم : می خواستم در مورد ساعات کاری همسرم اطلاعاتی به دست آورم و سپس در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .

 

می دانستم این طور دو پهلو حرف زدن باعث می شود هاشمی منظور اصلی مرا نفهمد . و با صداقت به سوال هایم پاسخ بدهد .

 

اتفاقا کی خواستم در این باره با شما صحبت کنم ٬خانم زرین. چون من دلیل این همه تاخیر و دلسردی در کار را به شما نسبت می دادم . همیشه فکر می کردم شما مانع زیاد ماندن او در شرکت می شوید .

 

با بهت گفتم : من ؟ مگر در مورد رفت و آمدنش مشکلی پیش آمده است ؟ دلم می خواست حرفی بر خلاف آنچه که انتظار داشتم بزند . تا با خود بگویم دیدی دیبا؟ اشتباه کردی . احمد به تو وفادار است . اما افسوس !

 

هاشمی متعجب تر از من گفت : بله . خانم زرین همسر شما ساعت ۱۱ به شرکت می آید و ساعت ۱ بعد از طهر سری به کارگاه ها می زند و تا ساعت ۱۱ روز بعد مرا با این همه مشغله رها می سازد . باور کنید تمام مسئولیت های این معدن به گردن من است . بار ها برای سفر های بیرون شهری از او کمک خواستم اما احمدخان تنهایی شما را بهانه کرد . باور کنید یک پای من در نیشابور است و پای دیگرم در سفر های خارج از شهر .

 

دیگر نمی توانستم درنگ کنم . پای زن دیگری در میان بود . زنی دور از من و نه مقل بار اول در کنارم و زیر یک سقف . ای ابله ! مرا آنقدر ابله یافته ای که عیش و نوشت را جای دیگری برپا می داری و مرا بهانه ی سفر نرفن می کنی و در کنار زنی دیگر به سر می بری ؟ اینبار جای هیچ بخششی نیست احمدخان .

 

از جا برخاستم . ساعت حدود ۱۱ است من با اجازه تان می روم . امیدوارم در مورد ملاقاتمان حرفی به احمد نزنید .

 

مطمئن باشید خانم . اما شما امده بودید که در مورد مسئله ی مهمی با من صحبت کنید . خدای نکرده از صحبت تند و گلایه آمیز من ناراحت شده اید ؟

 

با لبخندی گفتم : نه جناب هاشمی . یادم آمد در این ساعت قراری دارم . اما قول می دهم همه چیز درست شود . او دیگر شما را تنها رها نخواهد کرد . من یک وقت دیگر مزاحم می شوم .

 

با عجله خود را به خانه رساندم و چمدان هایم را بستم . منتظر ورود احمد شدم . ناهار را در کمال آرامش خوردم . دیگر غصه و زجر بس بود . باید کسی را که نمی خواستم به حال خودش رها می کردم .

 

نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر وارد خانه شد . بوی الکل آمیخته به عطرش از دور به شمامم رسید . باز هم کثافتکاری هایش را شروع کرده بود . گوهر ناهارش را گرم کرد و روی میز چید . احمد صورتش را شست و روی صندلی نشست و تظاهر به خوردن کرد . می دانستم غذایش را جای دیگر خورده است . هرچند یک لحظه سرش را بالا می گرفت و به چهره ام می نگریست . شاید بویی برده بود . ناگهان لب به سخن گشود : چطوری دیبا ؟ بگو ببینم کلک ٬ چرا امروز ناهار منتظرم نماندی ؟

 

من ناهار را خورده ام . این اولین ناهاری بود که بعد از هشت سال زندگی با تو خیلی به من چسبید .

 

خب نوش جانت . من برای تو هرککاری بکنم ٬ تو قدر بدان نیستی . باید بگویی بعد از هشت سال زندگی اولین باری است که ....

 

با عصبانیت گفتم : دلت می خواست من ساده دل منتظر شوم که تو خسته به خانه بیایی و با تو ناهار بخورم ؟

 

بله مگر من امروز مثل همیشه خسته نیستم ؟

 

با تمسخر گفتم : چرا . خسته ای . مثل هر روز خسته از عیش و نوش .

 

با نگرانی قاشقش را روی میز ول کرد : باز چه بهانه ای داری ؟

 

چه بهانه ای ؟ بین من و تو هرچه بود به پایان رسیده است . بعد عکسی را که یافته بودم جلوی رویش انداختم .

 

اول نگاهی با حیرت به من افکند و بعد به عکس : این دیگر چیست زن ؟

 

تو حق نداری به من دروغ بگویی . نمی خواهم بفهمم که احمق بوده ام که با تو ٬ با توی پست فطرت زیر یک سفق زندگی کرده ام . تف به غیرتت که نام خودت را مرد گذاشته ای نامرد .

 

بعد از حرف هایم سکوت کرد . سپس خنده ای مستانه کرد و گفت : چرا حرص می خوری ؟ مواظب باشیرت خشک می شود . احتیاج به این همه سر و صدا و حاشیه روی نبود . مثل آدم می پرسیدی جوابت را می دادم . بله آن عکس که می بینی ٬ عکس زن من است . نه صیغه ای بلکه زن رسمی ام . خب چه می گویی ؟ من حق ندارم فرزندی دداشته باشم ؟ مگر می توانم با توی اجاق کور زندگی کنم ؟ من مرد هستم . مرد حق دارد تا جایی که توان مالی دارد زن بگیرد . حتی ده تا .

 

از حرفش به اوج عصبانیت رسیدم . برخاستم و با لحن تهدید آمیزی گفتم : من برای همیشه از زندگی ات خارج می شوم . حتما حرف اخر مرا که ما ها قبل بهت گفته بودم را به یاد داری .

 

بلند شد و رو به رویم ایستاد . کجا می روی احمق ؟

 

می روم تهران .

 

اجازه نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری . اگر چنین کنی ساق هایت را می شکنم .

 

با خنده گفتم : حالا می بینی .

 

مشتی حواله ی صورتم کرد . اجازه ندادم حرکتش را دوباره تکرار کند . با درد شدیدی در ناحیه ی گونه ام خود را به اتاقم رساندم . بغض گلویم را می فشرد . تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدر را گرفتم .

 

 شین براری صیقلانی ملقب به شین براری  زاده شهر رشت مرکز استان گیلان در شمال کشورمان ایران است که       شین براری صیقلانی و مصاحبه اختصاصی با وی در دو فصلنامه چوک   شهروز براری صیقلانی  در نشریه   چوبک... و بیشتر ... ممنوع القلم شهروز براری صیقلانی  در روزنامه جام جم   

نظرات (۱)

  • ملیکا موحد
  • چرا از نویسنده محبوبم پست نمیزارید ؟ هان؟
    فقط از شین براری

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی