داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد..
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم.. شهروز براری صیقلانی

*شهروزبراری صیقلانی*****************

جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد عالقه ی من بود..
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم..
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که 
 می خواستم..برای امشب مناسب بود..
تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت  نداشت..
پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی..
دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون..
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه..
یه فراری مشکی....رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود..
حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود..
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم..
و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه..
فصل دوم
***************
فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود..
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد..
رو به روش ایستادم..همون اخم همیشگی مهمون صورتم بود..مثل خودش سرد نگاهش کردم..
جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی..
زل زد تو چشمام..سرش رو تکون داد..می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن 
نکرد..
با تموم عالیق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حاال..اینی که رو به روش ایستاده بود به 
راحتی همه رو درس می داد..خودش یه پا استاد شده بود..
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت 
من ازش فراری بودم..
یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد..
--بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت رو درست انجام بدی..فقط 1 ماه فرصت داری..ب..
-فهمیدم..
و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدم..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردم..من هر کس نبودم..خودش هم می دونست که 
ارشام با بقیه متفاوته..
اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود..
ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته..
فقط نگام کرد..اون هم اخم کرده بود..

♦♦♦      شین براری  بازنشر    ♦♦♦  
 صفحه۱۲ 
Dlta.blogfa.com
پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد..
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم..
******************
جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد علاقه ی من بود..
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم..
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب‌‌ کننده..همونی که 
می خواستم..برای امشب مناسب بود..
تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت      نداشت..
پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی..
دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون..
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان  هیچ احدی جرات نکرده بود پشتالان فرمون ِ این ماشین بنشینه..
یه فراری مشکی....رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود..
حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود..
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم..
و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه..

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
★★♥★♥★★♣★★♣★★♠♪♥★
★★♥★♪♥★♣♪★♣★★♥★★♥

             ♠♦♦♦فصل دوم*******************************************************************شهروز براری صیقلانی**بازنشر***********»»»

صفحه۱۴ 
وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن رو خارج از ویال برگزار کرده بودند..
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم..
تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسید..زیاد نبودند..نه..برای چنین مهمانی تعداد کم بود..
صدای موزیک مالیمی فضا رو پر کرده بود..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و 
عده ی دیگری هم به عیش ونوش..
نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومد..حالتم رو تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم..
رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..مغرور..
لبخند از روی لب هاش محو شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم..ولی آرشام اهل این کارها نبود..
دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سالم مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید..
نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادم..بالتکلیف ایستاده بود..دستم رو از توی جیبم دراوردم..
باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سالم " اکتفا کردم..
به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید..چرا اینجا ایستادید؟..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما..
همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد..
--بله اقا..
صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کن..بهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در 
اختیارشون بذار..در ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن..
--چشم قربان..
صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد..
نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد..برای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم..

صفحه۱۵   
قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود..هر کجا که قدم می
گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم..
ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود..نگاه شیدا..دختر مهندس صدر..اون باید به دامم می افتاد..به دام من..به دام 
افکاری که در سر داشتم..
درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طالیی و روکش سفید..که روی هر کدام از انها 
انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود..
سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند..
روی صندلی نشستم..هیچ کس اون نزدیکی نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم..خوبه..
خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه 
تشخیص داد به دنبال شخصی هستم..
و باالخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود..
دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم..
تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلألو ی خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که 
نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود..
ارایش انچنانی نداشت..یعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر است..کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت 
کند..
همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود..
نگاهم رو چرخوندم..نباید متوجه نگاهم می شد..چشم های زیادی روی من بود..برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به 
شیداست یا نه..باید صبر می کردم..مطمئن بودم قدم جلو میذاره..وهمینطور هم شد..
♣★
صفحه ۱۶ 
لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دستم مرخصش کردم..
به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم..
لیوان رو از لبام دور کردم..نگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا  کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت..
نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم رو 
چرخوندم..
مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم..
بازی شروع شد..
حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..گذاشتم روی میز..حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به 
رو به رو خیره شدم..
صداش رو شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت..
-سالم..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟..!
مکث کردم..اروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم..
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود..
دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟..
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر 
نمی کردم اون مهمان شما باشید..
توی دلم پوزخند زدم..ولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد..
-چطور؟..
  صفحه۱۷

--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستید..واقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید..
نگاه کوتاهی بهش انداختم..
-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم..
لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود..
--بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم..
سرم رو تکون دادم :عالیه..
--چی عالیه؟..
توی صداش شیفتگی موج می زد..می دونستم تمام جمالتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید..
برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود..
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟..
وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده 
بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو 
شرکت پدرم هستم..
سرم رو تکان دادم..و ترجیح دادم سکوت کنم..
--شما خیلی کم حرف می زنید..
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم..
--اوه..خیلی خوبه..تعریفتون رو زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون..
-می تونستید به شرکتم بیاید..
--درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم..
نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد..

♠صفحه ۱۸ 

iran-paper.ir
نگاه خاصی بهش انداختم..
-شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید..
صورتم روبرگردوندم..نمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت..
صداش ذوق زده بود..ظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود..
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم..
نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید..
همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر
هیجان زده می شد..
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم..
نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود..
-چیزی شده خانم صدر؟..
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..
به نگاهم رنگ تعجب دادم..
-چطور؟..!
سرش رو پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد..
--هیچی..ولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم..
-چه اجازه ای؟..
سرش رو بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..برای من از هر دختری معمولی تر جلوه می
کرد..
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..
تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم..

صفحه ۱۹

 Romana2.Blogfa.com
دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد..
--اجازه بدید خودم براتون بریزم..
سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نمی خواستم جلوش رو بگیرم..این بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه..
همین رو می خواستم..این که در برابر من تسلیم بشه..قلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم..
بر اونها حق بود..اینکه نابود بشن..خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم..
نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود..
نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه
کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم..
تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود..هیچ کس قادر به شناخت آرشام نبود..هیچ
کس..
صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد..
نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم..
نگاهم دقیق بود..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاش..با نوک 
انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد..
متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم ..بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم..
اینبار اهنگ میلیمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند..
چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم 
رو مشتاق نشون بدم..
همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرد..از گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کامال خونسرد بودم و 
توجهی به اون نداشتم..

iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت..
نگاهش کردم..در حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد..
********************
توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم..
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند..
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بود..شایان و درخواست جدیدش..هنوز هم درش رو باز نکرده بودم..
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بود..ولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم..
خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت 12 شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم..
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد..
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خورد..انگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد..
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم ..همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم..
شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود..
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی..
با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟..
♥♠★♣♥♦♠★♣ 


صفحه ۲۰   


iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت..
نگاهش کردم..در حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد..
********************
توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم..
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند..
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بود..شایان و درخواست جدیدش..هنوز هم درش رو باز نکرده بودم..
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بود..ولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم..
خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت 12 شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم..
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد..
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خورد..انگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد..
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم ..همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم..
شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود..
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی..
با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟..

 

نسیم مخالف از اثار شهروز براری صیقلانی توسط انتشارات کانون شیراز در فرانکفورت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی