داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

قسمت دوم و سوم و چهارم رمان .                  این اثر به ۲۰ قسمت تقسیم شده  است  

کار ساخت منزل رو به اتمام بود این بنای جدید در قسمتی از حیاط بیرونی احداث می شد که مکانی وسیع و مخصوص مجالس مهمانی هایمان بود . کارگران بی وقفه کار می کردند . قرلر بود کار ساخت و ساز در طول هشت روز یه پایان رسید تا مجلس عروسی مهتا در این مکان برگزار شود . پدر دستمزد خوبی به آنها می داد و این خود باعث سرعت کار آنان میشد .

 

 

شب عروسی مهتا ٬ ویدا به همراه آرایشگری زبردست او را آراست . شبی به یادماندنی بود . مهتا آننقدر زیبا شد که دختردایی هایم ٬ خواهران ناصرخان به او غبطه می خوردند .

 

پدر غصد داشت در شب عروسی ٬ پذیرایی از زنان مردان در سالن جدید التاسیس انجام شود ٬ اما مادرم به سختی با این مسئله مخالف بود . بلاخره هم حرف مادر به کرسی نشست و مجلس مردانه در سالن جدید و مجلش زنانه را در حیاط اندرونی برپا کردند ٬ مشروط بر اینکه آخر شب مهمان های خصوصی پدر بتوانند به مجلس زنانه بیایند و در خوشی عروس و داماد شریک باشند .

 

مادر با این که خود به این امر رضایت داده بود ٬ باز تاکید کرد : اما بهادرخان هنگام مختلط شدن من مجلس را به بهانه ی رفتن به خانه ی عروس ترک می کنم 

___________________

نویسنده : ★ شین براری صیقلانی     

 

مهمانان با دسته ها ی گل و کادو های فراوان به خانه ی ما می آمدند . مهتا و ناصرخان بر تخت زیبای نقره کاری ای که هدیه ی پدر بزرگ به مادرم بود ٬ نشسته بودند . رو به رویشان سفره ی عقدی بود که به سلیقه ی من و فئقه و فوزیه ٬ خواهران ناصرخان ٬ تزیین شده بود .

 

در گوشه ای از حیاط گروه نوازندگان رو به دیوار و پشت به جمعیت نشسته بودند و می نواختند . این هم دستور مادر بود که آنان پشت به تماشاچیان مستقر گردند . کمی آن طرف تر گروه دلقکان وو شعبده بازان به سرگرم نمودن کودکان مشغول بدند .

 

من سرگرم نظارت بر پدیرایی خدمه بودم که ناگهان در آن سوی حیاط متوجه ی ویدا شدم که با حسرت به مهتا و ناصرخان نگاه می کرد . به سمتش رفتم و کنارش نشستم . با دیدن من کمی خودش را جمع و جور کرد و با لبخندی که بر لب داشت اظهار خشنودی نمود .

 

بار برایم تن ندادن وی به ازدواج سوال شده بود . دل به دریا زدم و پرسیدم : ویدا دوست داشتی امشب عروسی تو بود ؟

 

با کمال خونسردی گفت : منظورت چیست ؟

 

هیچ فقط می خواستم بدونم در مورد ازدواج چه دیدگاهی داری .

 

من قصد ازدواج ندارم .

 

چرا ؟ نکنه تو هم مانند من عقیده داری که هنوز برای ازدواج خیلی زود است ؟

 

با تکان دادن سر حرفم را تایید نمود .سپس پا هایش را روی هم انداخت و گفت : دیبا جان من تا زمانی که به اهدافم نرسیده ام ازدواج نمی کنم . البته این مسئله هنوزز برای خانواده ام جا نیفتاده و آنان نمی پذیرند . متاسفانه در میان مردان روشن فکر و با تحصیلات عالی ٬ دیده می شود که بعضی پس از ازدواج مانع حضور همسرشان در جامعه می شوند و راه تلاش و تلقی آنان را سد می کنند . و زندگی خانم ها را در چهار چوب خانه و مطبخ محدود می نمایند . نگاهی به اطرافمان بنداز ! کدام یک از این مردان روشن فکر توانسته پا از حریم سنن موروثی خویش فراتر بگذارند ؟آنها فقط واژه ی روشن فکری را یدک می کشند . بگو کدام یک از تعصبات قومی دست برداشته و حاضر شده اسن زنش در صحنه ی کار و تلاش حضور یابد و خودی نشان دهد ؟ آنان فقط به حکم مرد بودن و تعصب و غیرتمندی ٬ زنان را در یوغ پندار هایشان در آورده اند .  نه عزیزم من نمی خوام در گوشه ی آشپزخانه و حیاط اندرونی پیر شوم و  نیرو هایی را که در خود یافته ام به کار نگیرم و تمام آرزو هایم را به گور بسپارم .  من پیشرفت جانعه را در فکر آزاد و البته به دور از فساد اخلاقی می دونم. اگر زنان ما بتوانند مستقل باشند دیگر هیچ دست زوری نمی تواند بر سر آنان  بکوبد . بعد لبخندی زد و افزود : من اگر بخواهم ازدواج کنم سعی می کنم مردی هم عقیده ی خودم پیدا کنم . آن زمان است که مطمئن می شوم در کنار او می توانم به تکامل برسم . اگر هوای استقلال و شعور کامل داری ٬ سعی کن به اهدافت برسی ٬ نه این که بشینی کنج خانه و سالی یک بچه بیاوری و آنان را کورکورانه در همان مسیر غلط زندگی خود سوق دهی . دیبا جان سعی کن دینا را با دید وسیع تعقیب کنی . نه این که وزغی در چاه باشی که محدوده ی بیرون را در همان دهانه ی چاه ببیند . تلاش کن که از دخمه ی جهالت خارج شوی و هوای آزاد را به ریه ها بفرستی .

 

سخنان ویدا مانند جرغه ای در ذهنم روشن شد و حسی بسیار قوی در من به وجود آورد به طوری که تمام حرف هایش را حفظ کردم . به اراده وو اعتماد به نفس او غبطه می خوردم . لابخندی زدم و گفتم : ویدا جان مصاحبت با تو بسیار برایم لذت بخش است . با حرف هایت مرا به زندگی امیدوار کردی . شب از نیمه گذشته بود و اندک اندک از عده ی مدعوین کاسته می شد . به طوری که غریب به اتفاق حضار را آشنایان ٬ بستگان و نزدیکان تشکیل می دادند . اما سر و صدای بسیار ساز و سرنا تمامی نداشت و کم کم گوش هایم را می آزرد . مادر در آن طرف حیاط به خدمه دستور های لازم را می داد تا مبادا در پذیرایی از مهمانان کوتاهی شود . با آن که از اول جلسه مشغول سازماندهی کار ها بود٬ اما آثار خستگی در او دیده نمی شد و همواره برق خوشی در چشمانش می درخشید . در همین اثنا او به اتاق عروس و داماد رفت و مرا با اشاره ای به سمت خود خواند . من که غرق در صحبت های ویدا بودم ٬ در ذهن خود افکاری جدید را می پروراندم و مدام با خود می اندیشیدم : روزی می شود که من هم بتوانم به استقلال کامل برسم ؟

 

ناگهان دست مادر بر شانه هایم نشست . چی شده داری به چی فکر می کنی دیبا ؟

 

 هیچی داشتم فکر می کردم این سرو صدا ها و شلوغی ها کی تمام می شود به خدا دیگر نای هیچ کاری را ندارم .

 

ای شیطون چطور دلت میاد در شب عروسی تنها خواهرت چنین حرفی بزنی ؟

 

خب مادرجان ٬ چه کار داشتید که مرا صدا زدید ؟

 

خب گوش کن من و دایه و زن دایی ات به خانه ی مهتا می ریم تا مقداری وسایل لازم را به آنجا ببریم . حواست باشد ٬ دخترم دوست دارم زمانی که مهتا و ناصرخان به آنجا می آیند تو همراهشان باشی و روتختی عروس و داماد به دست تو پهن شود .

 

مادر طبق عقیده ای خرافی معتقد بود اگر در شب زفاف روتختی عروس یا رختخوابش به دست دختر دم بختی پهن شود ٬ او در مدت زمان کوتاهی به خانه ی شوهر می رود . به جهت این که مادر را نرنجانم  با شوخی گفتم : امدر جان من اول باید به اسر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد تقلال کامل برسم . فعلا همین عروسی مهتا را داشته باشید تا نوبت من برسه .

 

مادر اخمی کرد و اتاق را ترک گفت . من هم پشت سر او از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم .

 

ورود پدر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد . همگی به احترام پدر و دایی جمشید و سایرین از جا برخاستند و با عرض تبریک ادای احترام کردند . پدر نیز پس از خیر مقدم به مهانان تشکر کرد و به سمت ناصرخان و مهتا رفت . من سریعا خود را به پدر رساندم و شانه به شانه به شانه اش قرار گرفتم . او با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت : کی باشه شیرینی عروسی دیبای عزیز را بخوریم .

 

من به علامت نا رضایتی سر به زیرافکندم . پدر جلو آمد و پیشانی ام را بوسید .بعد مهتا و ناصرخان را در آغوش گرفت و برایشان آرزوی خوشبختی و موفقیت کرد . ان دو نیز دست پدرجان را بوسیدند و بابت تمام زحماتش از او تشکر کردند . آقا جان سینه ریز طلایی را از جیبش بیرون کشید و به گردن مهتا انداخت و به رسم یادبود که نام مبارک الله بر روی ان حک شده بود در دست ناصرخان کرد .سپس گفت : هدیه ی دیگری هم نزد من داری که ان را رمان رفتن به خانه خواهید دید .

 

با کنجکاوی گفتم : پدر ممکن است من بدانم ان هدیه ی دیگر چیست ؟

 

پدر در حالی که لبخند می زد گفت : انقدر عجله نکن بعدا می بینی . هدیه ای برای ناصرخان و مهتا و هدیه ای دیگر برای خودم و مادر و دیبا جان .

 

ار پدر جدا شدم و در گوشه ای دنج نشستم . و اوضاع مجلس را زیر نظر گرفتم . در میان جمعیت رو به رو ناگهان چشمم به سروان ماکان افتاد. انگار او هم مرا می نگریست . لجظه ای نگاهمان به هم گره خورد . چقدر قیافه اش با چندی پیش متفاوت بود .او را در لباس نظامی بسیار زیبا و متین یافتم . یونیفورم اتو کشیده ٬ چکمه هایی بلند ٬ سردوشی هایی که برقشان چشم آدم را خیره می کردند . مثل همیشه موهایش را به طرز زیبایی روغن زده بود و سیگار برگ پهنی بر لب داشت .

 

خود را مشغول صحبت با زن دایی مهوش کردم . سعی کردم دیگر آن نگاه های پر حرارت بین ما تکرار نشود . هیچ دلم نمی خواست این مسدله باعث رسوایی خانواده ام شود . فکر خود را به گفته های ویدا معطوف کردم .

 

در همین لحظه بود که بوی پدر به مشامم رسید . سر بلند کردم و پدر را به همراه سروان ماکان بالی سر خود دیدم . از جا برخاستم . سلامی کردم . ماکان با دیدنم لبخندی زد و گفت :  بلاخره خود را به مجلس بهادرخان عزیز رساندم . خانم واقعا از دیدن مجددتان خوشبخت شدم . امیدوارم مرا ببخشید که با لباس نظامی در ضیافت شما ظاهر شدم . وقت تعویض لباس نداشتم .

 

با خنده در جوابش گفتم : نه اتفاقا این طرز پوشش بسیار به شما برازنده است . به هر حال ما خوشحال شدیم که شما را امشب ملاقات کردیم . امیدوارم شب خوبی را سپری کنید .

 

پس از اتمام حرفم سروان دست در جیبش کرد و دوباره سیگار برگی بیرون کشید و رو به سمت پدر گفت : بهادرخان عزیز اگر صلاح بدانید سری هم به حسن خان بزنیم . سپس از من اجازه ی مرخصی خواست.

 

هردو دور شدند و من با نگاهم انان را تعقیب نمودم . روی مبل رو به روی عروس و داماد نشستند و مشغول گفتگو شدند . حسن خان نیز همراه ویدا همسرش به جمع آنان پیوستند . به علت فاصله ی کم به وضوح حرف هایشان را می شنیدم . حسن خان از ماکان پرسید : سروان عزیز چند روز در تهران هستید ؟

 

- دوست عزیز به دلیل این که هنوز به خوبی در شیراز مستقر نشده ام . دو سه روزی در تهران می مانم .البته مثل همیشه مزاحم شما و خانواده هستم .

 

هنوز حرفش تمام نشده بود که ویدا گفت : این چه حرفی است ؟ حضور شما همیشه باعث افتخار ما بوده . اتفاقا می شود آمدنتان را به فال نیک گرفت . یکی از دوستانم با مشکلی برخورد کرده است که گره اش به دست شما باز می شود . اگر اجازه دهید فردا ساعتی با شما مذارکره ایداشته باشم .

 

ماکان لبخندی به او زد و گفت : بگویید . فکر می کنم همین الان بدانم بهتر است زیرا فردا تمام وقتم را در امنیه خواهم بود . ویدا شنل بلند و کیفش را روی دو صندلی جای داده بود ٬ برداشت و پدر و ماکان را دعوت به نشستن کرد . والله یکی از دوستانم برای رفتن به اروپا با مشکل برخورد کرده .

 

ماکان گیلاسش را روی میز گذاشت . چه مشکلی ؟ یعنی انقدر حاد است که امنیه و وزارت امور خارجه گره اش باز میشود ؟

 

- بله ماکان عزیز . متاسفانه به او اجازه ی خروج نمی دهند . آن هم به این علت که پدرش را دو سال پیش در جریانات سیاسی تبعید کرده و بعد از مدتی حکم قتل او را صادر کرده اند .آنها سخت ترین اوضاع را تحمل نموده اند . حقوق ماهیانه ای را که از دولت می گرفته اند نیز قطع کرده اند . ماکان عزیز ٬ او در رشته وبلاکت بورسیه شده است . اما دست هایی در کارند و مانع رفتنش می شوند .

 

ماکان در حالی که بر می خاست دست ویدا را گرفت و گفت : حتما این مسدله را حل می کنم . قول می دهم . تا جایی که راه داشته باشه .

 

- باور کنید دلم برای استعداد این جوان می سوزد . چون مملکت ما نیاز به چنین افرادی دارد . بعد از اتمام سخنان ویدا پدر و مادرش نیز حرف او تایید کردند . ماکان مشغله ی کاری در این دو روز اقامت ٬ عذری برای نماندن در مجلش پدر خواند .

 

صدای سرنا ها به آسمان می رفت . همه به جشن و پایکوبی مشغول بودند . از فرط خستگی دست در موهایم بردم و احساس می کردم اثری از آن موهای صاف و مشکی در سرم نیست . موهایم مجعد و خشک شده بود . روز قبل ورقه های ضخیمی آغشته به داروی بد بو کرده و لا به لای موهای جا داده بدند . به طوری که از چشمانم اشک جاری شده بود . هرچه دایه شربت و آب یخ می آورد احساس می کردم گلویم از این بوی بد بسته شده است . آخر سر فریاد زدم : دایه به این مشازخ بگو که من از فرط سورش سر دارم بیهوش میشوم .

 

الحق کار آن زن جوان بسیار خوب بود . هرچه به مادر اصرار کرده بودم که موهایش را بیارید ٬ راضی نشده بود و خرمن گیسوان طلایی اش را به سینه آویخته و به آرایشی ساده بسنده کرده بود .

 

آن شب موقع رفتن به خانه ی داماد پدر هدایای با ارزشش را به ما داد . هر دو از دیدن اتومبیل های سفارشی نویی که به تعداد انگشت شماری بیشتر در شهر رشت نبود شاد شدیم .

 

در خانه ی مهتا روتختی عروس داماد را به اجبار من پهن کردم . موقع برگشت انقدر خسته بودم که سر بر زانوی دایه گذاشتم و به خواب رفتم

 

دو ماه از عروسی مهتا می گذشت رفتن او باعث شده بود که احساس تنهایی بر من غالب شود و بیشتر اوقاتم را صرف نواختن پیانو و خواندن کتاب کنم . روز ها به سرعت طی می شد و هر روز نظرم نسبت به زندگی تغییر می کرد . گاهی اوقات به مهتا سر می زدم و کتاب های جدید را که به دستم می رسید به او امانت می دادم . مهتا مثل من عاشق کتاب نبود ٬ ولی به قول خودش در تنهایی غنیمت بود . یک روز عصر به اتفاق دایه به دیدن مهتا رفتیم . صحبت از ازدواج من به میان آمد . مهتا با دلسوزی به من نگته کرد و گفت : دیبا جان تو کی می خواهی سر و سامان بگیری ؟ فکر نمی کنی خیلی دیر شده ؟ تو حالا ۱۸ سال داری و در خانواده ی ما هیچ دختری تا این سن مجرد نمانده است . همه در سنین پایین به خانه ی بخت رفته اند ٬ اما انگار تو هم مانند خواهر کوچک زن دایی خشایار می خواهی هیچوقت سر خانه زندگی ات نروی . دختر٬ می دانی مردم پشت سرت حرف خواهند زد ؟ به فکر آبرویمان باش .

 

از این که مهتا مرا با مینا ٬ خواهر کوچک زندایی خشایار که برادر دوم مادرم بود و از ملاکین بزرگ تهران به شمار می آمد مقایسه کرده بود هیچ خوشم نیامد ٬ زیرا می دانستم که مردم چه اراجیفی را راجع به او می گویند .

 

دایه دنبال حرفش را گرفت و گفت : والله مهتا خانم به خدا من شاهدم که هر وقت هر خواستگاری می آید و دیبا جان ردشان می کند ٬ مادرتان مثل بچه ها گریه می کند . به خدا قسم اگر گل گاوزبان نباشد ٬ قلبش می گیرد . دائم می گوید : دایه جان تو با دیبا خانم صحبت کن . او دارد راستی راستی مرا به گور می فرستد .

 

از حرف دایه و مهتا د  دلم گرفت با ناراحتی گفتم : مهتا جان همه حرف ها صحیح به خدا من نمی خواهم لج کنم . ٬ ولی کسی را که مورد پسندم باشد نمی یابم .

 

مهتا - دیبا جان این چه حرفی است که میزنی ؟ خودت می دانی که در مورد این مسئله نباید زیاد سختگیر بود . فقط کافی است که آقاجان بپسندد . آن وقت بعد از ازدواج احساس می کنی که همسرت را دوست داری .

 

- مهتا درست است که نظر پدر شرط است ٬ اما شاید پسند پدر مورد قبول من نباشد .

 

دایه پشت دست کوبید و گفت : خدا مرگم بدهد . مادر ٬ نکند می خواهی قصه ی لیلی و مجنون راه زنده کنی ؟مگر نمی دانی که در خانواده ها عیان و اصیل این نسدله بی حرمتی به اصل و نسب است ؟ تو که دختر شیر فروش نیستی که عاشق پسرک هیزم شکن بشی . وای ! زمانه عوض شده . دختر ها قدیم حق نظر دادن نداشتن .  بعد رو به مهتا کرد و افزود : مگر مهتا جان ٬ تو خودت عاشق ناصرخان بودی ؟

 

مهتا خنده ای کرد و گفت : این چه حرفی است دایه ؟ خودتون و دیبا شاهد بودید که من روی حرف آقاجان حرف نزدم . اما حالا ناصرخان رو دوست دارم .

 

دایه دوباره رو به من کرد و گفت : ببین مادر ٬ این هم خواهرت . اصلا یک کدام از نطر های تو را نداشته و نداره . حالا هم خوشبخت است . اخم کردم و گفتم : دایه جان بس است . آمده ایم مهتا را ببینیم ٬ نه این که حرف شوهر بزنیم . چشم ٬ من هم عروس می شوم تا خیال شما راحت شود . ولی نمی دانم چرا این مسئله برای شما مهم است . البته برای شما و مادر . پدر که حرفی ندارد . تازه ! تازه مگر ویدا دختر حسن خان چند سال از من بزرگتر نیست ؟ کسی او را در فشار گذاشته که تن به ازدواج بدهد ؟

 

مهتا خنده ای کرد و گفت : ویدا دختر حسن خان ؟ تو واقعا بچه ای . می دانی چرا او ازدواج نمی کند ؟ خبر داری مردم چه اراجیفی پشت سر پدر و مادر و برادر های بی غیرتش می گویند ؟ به خدا هممین آزادی بیش از اندازه ی اوست که باعث شده کسی در منزلشان را نزند . مادر راست می گوید. تو تحت تاثیر او قرار گرفته ای . اما نمی دانی همین خانم که به بهانه ی تحصیل به فرنگستان پناه برده اند ٬ از حرف مردم و آوازه ی بدنامی شان پا به فرار گداشته اند .

 

با تعجب پرسیدم : چه می گویی مهتا ؟

 

- مگر خبر نداری ؟ چند سال پیش همین خانم با فرهنگ عاشق جوانکی یک لاقبا شد و با وی گریخت . بیچاره حسن خان تمام شهر تهران را زیر پا گذاشت. و آخر سر دختره را از کنار مرد نامحرم بیرون کشید . نتوانستند مهارش مننند . به همین دلیل روانه ی فرنگش کردند . تازه بعد از گدشت چند سال مسدله فرار و رفتنش هنوز دهن به دهن مردم می چرخد . تو فکر می کنی ما می توانیم مثل خانواده ی انها چشم بر هم بگذاریم و تو را سرخود بار آوریم ؟

 

تازه فهمیدم چرا آن شب ویدا با حسرت به مهتا نگاه می کرد . اما چرا با آن اراده ی قوی به خاطر خواسته اش مقاومت نکرد ؟ به خاطر شباهت افکارش با نظرات خودم درباره ی ازدواج ٬ احساس نزدیکی شدیدی به او کردم . دختری که در انظار ندم بد جلوه می کرد در چشم من احترام خاصی داشت ٬ زیرا من هم معتقدر بودم ازدواج یعنی عاشقی و تفاهم ٬ و این امر نباید به اجبار صورت بگیرد .

 

 

 

تابستان فرا رسیده بود . در آن مدت یروان ماکان چندین مرتبه به خانه ی ما آمده بود . او مردی شوخ و بذله گو و در عین حال مودب و وقت شناس بود و عاشق کتاب خواندن . در مصاحبتی که چندین مرتبه با هم داشتیم ٬ روحیات وی را کاملا درک کردم . گاهی اوقات آنقدر به او نزدیک می شدم که دلم می خواست از خودم و علایقم بیشتر برایش سخن بگویم . زیرا در بین اطرافیانم به جز پدر - او تنها کسی بود که بسیار روشنفکرانه عمل می کرد . ولی همیشه فاصله ی دوستی خانوادگی را رعایت می کردم . پدر مرا تشویق به نواختن پیانو می کرد و من خیلی راحت و آسوده پشت پیانو می نشستم و برای آنها می زدم . ماکان با نگاهی سراسر تشویق به صورتم لبخند می زد .

 

صبح یکی از روز های تابستان خانواده ی ما و سروان ماکان همراه ناصرخان و مهتا و چندین نفر از مستخدمین به باغ شمیران پدر رهسپار شدیم . مهتا تازگی رنگ و رویش پریده به نظر می رسید ! اما مثل همیشه زیبا بود . در راه کنارش نشسته بودمو از پنجره ی ماشین به اظراف خیره شده بودم . آن سال ٬ سال پرباری بود ُ به خصوص برای کشاورزان و باغداران . تمام درخت ها پر بود از میوه های تابستانی .

 

مهتا آرنجی به پهلویم زد و گفت : دیبا ببین چه هوای خوبی است . هرچه به کوچه باغ ها نزدیسک تر می شویم ٬ بوی گل وحشی و کاهگل باران خورده ی بام ها بیشتر حس می شود .

 

خنده ای کردمم و گفتم : بله ٬ خواهر جان . اما می دانی به چه فکر می کنم ؟ مادر از این که دوباره با هم هستیم خیلی خوشحال است ٬ اما می توانم قسم بخورم اگر سروان ماکان در جمع خانوادگی نا نبود کیف مادر کوک کوک بود ٬ چون همانطور که می دانی امرد از دیدن غریبه ها خیلی دلشاد نمی شود .

 

مهتا با خنده گفت : پس اگر بفهمد امشب مهمان داریم چه می کند ؟

 

 با تعجب پرسیدم : که می خواهد بیاید ؟ اگر منظورت دایی جان است که انها غریبه نیستند .

 

مهتا سری تکان داد و گفت : نه بابا ٬ خانواده ی حسن خان را می گویم . مثل این که چند روزی است که به باغشان آمده اند . ناصرخان می گفت آقاجان امشب آنها را برای شام دعوت کرده است . حتما آنها هم می آیند .

 

با خوشحالی گفتم : خدا کند ویدا بیاید . چون از دیدن دختر دایی های پر فیس و افاده مان هیچ خوشم نمی آید .

 

مهتا کمی سرخ شد و آهسته زیر گوشم گفت : آرام دیبا جان ٬ الان است که آقا ناصر صدایمان را بشنود . خدایا ٬ دختر ٬ تو چرا این طور از فامیلانت گریزانی ؟

 

به حرفش خندیدم : مهتا جان منظوری نداشتم . تو هم انقدر دفاع نکن می دانم دل خوشی از زن دایی نداری .

 

حرف هایمان به پایان نرسیده بود که به مقصد رسیدیم . ماشین ها جلوی در بتتغ نوقف کردند . باغبان پیر خانه ٬ با پای لنگش آرام آرام به نرده های در نزدیک شد . با دیدنمان قد راست کرد و به اححترام سلامی داد و بعد در ها را باز کرد و تا لحظه ی عبور ماشین ها به حالت تعظیم کمر خم کرد . به عمارت وسط باغ رسیدیم . دایه انگار حال خوشی نداشت . در حالی که به ما نزدیک می شد ٬ رو به من کرد و گفت : دیبا خانم سرم گیج می رود و حال به هم خوردگی دارم .

 

ناصرخان برگشت و به صورت دایه خیره شد ٬ یعد با خنده ای بلند گفت : دایه جان علت ماشین است ٬ شما را هوای ماشین گرفته .

 

دایه با اخم افزود : آقا ناصر یعنی چه ؟ مگر ماشین سگ است که مرا گرفته ؟

 

از حرف دایه همگی خندیدیم . دایه حق داشت چون حال من هم کمی شبیه او بود . ابتدای ورود به ماشین احساس سرگیجه کرده بودم . اما بعد از طی مسافتی حالم به حالت اولیه برگشت .

 

از صدای خنده ی ما متدر و سروان با تعجب به ما نزدیک شدند . مادر گفت : چی شده دایه جان ؟

 

دایه - ای بابا خانم بزرگ حالت تهوع دارم .

 

مادر چشم گرد کرد و گفت : دایه ساکت شو . جلوی سروان مراعات کن . با این حرفت حال همه را به هم می زنی .

 

دایه سکوت کرد . سروان با متانت خاصی دست به موهایش کشید و گفت : باید با آن چند نفر دیگه با کالسکه می آمدید . موقع برگشت با کالسکه برگردید . فعلا این حالت تا مدت ها برایتان ادامکه دارد .

 

دایه چشمی گفت و به طرف اثاث و چمدان ها رفت . عده ای دیگر از مستخدمان با کالسکه به شمیران آمدند . بیچاره دایه قرار بود همراه آنان باشد ٬ اما به اصرار من با اتومبیل آمده بود .

 

پدر مشغول صحبت با تقی بود . از بارندگی و محصول حرف می زدند . تقی می گفت : امسال تمام کشاورزان از بارندگی و محصول زیاد راضی اند .

 

نزدیک ظهر دایی جمشید و خانواده اش به ما پیوستند . در آن هوای گرم تابستانی هوس کردم کنار جوی آب بروم و صورتم را کمی خیس کنم . قبل از ناهار کتاب شعری رو که به همراه آورده بودم برداشتم و آرام آرام به سمت غرب باغ پیش رفتم . زیر سایه ی درختان هورا کمی خنک تر بود . تصمیم گرفتم به سمت درخت های نارون بروم . در زمان کودکی من و مهتا ٬ گاهی هم با فئقه و فوزیه ٬ در زیر آن سایه های درهم که در زیرشان هیچ اثری از نور آفتاب نبود ٬ می نشستیم و بازی می کردیم .

 

در حال و هوای خودم بودم که احساس کردم بوی سیگار یرگ ماکان به مشامم می رسد . تازه به خاطر اوردم که ماکان قبل از من برای پیاده روی از پدر جدا شده بود و گفته بود در باغ گردشی می کند . در دل گفتم خدا نکند با من رو به رو شود و یا زن دایی یا دایی جان از غیبت همزمان با خبر شوند ٬ چون اصلا دلم نمی خواست پشت سرم حرفی گفته شود . می دانستم مادر در مورد این مسئله دیگر گذشت ندارد . تازه بعید هم نبود اجازه ندهند سروان به خانه ی ما رفت و آمد کند .

 

در زیر سایه ی یکی از درختان پیر باغ نشستم و سعی کردم آرامش خود را به دست آورم که ناگهان صدای پای ماکان مرا از عالم خود بیرون کشید . مدتی بود که بین ما نگاه های گرمی رد و بدل میشد . نمی دانم به چه جراتی احساس می کردم در دلم نسبت به او محبتی دارم . البته این راز سر به مهر فقط در قلب من جا داشت و نباید هیچ وقت در این صندوقچه را می گشودم ٬ مگر این که از جانب او ابراز علاقه ای به عمل آید .

 

ماکان به من نزدیک شد . آرام از جا برخاستم و سلام کردم . کنارم روی تنه ی بریده ی درختی نشست . صدای نفس هایمان تنها صدایی بود که در گوشم می پیچید . سرم را پایین انداخته بودم و ناخن هایم را طبق عادت همیشگی می جویدم . حضور ماکان برایم لذت بخش و دلهره آور بود .صدایش را شنیدم که به آرامی گفت : حیف نیست دستانی به این زیبایی و هنرمندی معیوب شود ؟

 

سر بلند کردم و از تحسین او تعجب شدم . گونه هایم را سرخی شرم فرا گرفته بود . دست هایم را پایین آوردم و بر روی زانو هایم گره کردم .

 

ماکان نگاهی به چهره ام انداخت و آرام تر از قبل گفت : دیبا ! واقعا که خودتان هم به ظرافت و زیبایی دیبا هستید . اسمتان کاملا برازنده ی شماست .

 

گفتم : ممنونم . و سپس سکوت کردم .

 

اماکن هم خاموش بود . اما بعد از مکثی تقریبا طولانی گفت : شما با حرکاتتان من را یاد کسی می اندازید که مدتی در کنارم می زسیت .

 

تا آن لحظه احساس نکرده بودم در زندگی اش ٬ زندگی این مرد تنها ٬ طنی وجود داشته باشد . با لکنت گفتم : همسرتان ؟

 

ماکان با نگاهی غمگین گفت : بله همسرم .

 

الان کجا هستند ؟

 

- سال ها پیش مرا ترک کرد .

 

در دل گفتم : عجب زن سنگدلی بوده ! چگونه توانسته مرد به این شایستگی را ترک کنه ؟

 

ماکان با حسرت گفت : به دیار باقی شتافت و مرا در اول زندگی تنها گذاشت . اما او فرشته ای بود که تعلق به این کره ی خاکی نداشت .

 

نمی توانستم غمش را درک کنم با لحنی مصنوعی گفتم : متاسفم .

 

ماکان برای لحظه ای انگار که در فکر دوری باشد گفت : اما با دیدن شما همیشه احساس می کنم که او در کنارم است . حرکات شما فوق العاده شبیه اوست ٬ با این فرق که شما جوان تر و زیباترید . چشمای شهلای شما شب های کویر را به یادم می آورد ٬ خرمن گیسوانتان با جیران هیچ فرقی ندارد .

 

دستپاچه از تعریفش گفتم : چه اسم زیبایی جیران ! هنوز هم دوستش دارید ؟

 

ماکان خنده ای کرد و گفت : شاید گاهی اوقات که بسیار تنهایم ٬ به سادش می افتم و خاطرش را عزیز می دارم . اما می دانید ٬ از دل برود هر ان که از دیده برفت . حالا آرزو های دیگری در سر دارم . احساس می کنم عشقم مختص کس دیگری است . از نگاه زیبا و مردانه اش شراره های عشق ساطع می شد و من احساس می کرد در این شراره ها ذوب می شوم . گرمی حرف هایش قلب یخی مرا چون چشمه ای جوشان و سرشار از محبت می کرد .

 

سر بلند کردم . انگار حرف ها برای گفتن داشت . اما فقط به این بسنده کرد که بگ.ید : دیبا دوست دارم از این لحظه مرا همراز خود و برادر بزرگت بدانی . امیدوارم اعتمادت را جلب کرده باشم .

 

در جوابش گفتم : آه سروان من به دوستی شما افتخار می کنم امیدوارم لیاقت این دوستی را داشته باشم .

 

خنده ای کرد و گفت : مرا ماکان خطاب کن نه چیز دیگری . درضمن من امیدوارم لیاقت این مصاحبت را داشته باشم  ٬ نه تو .

 

آخر اگر من شما را ماکان خطاب کنم جواب پدر و مادرم را چه بدهم . می دانید در خانواده ی ما احترام گذاشتن به بزرگ تر ها امری واجب و مهم است .

 

- من نخواستم تو رسوم خانواده ات را نادیده بگیری . جلوی جمع هر چه خواستی مرا خظاب کن اما در خلوت و تنهایی دوست دارم مرا ماکان بنامی . همین و بس و اط لحظه ای که تو را در خانه ی حسن خان دیدم مهرت را به دل گرفتم . اول قصدم خواستگاری از تو بود اما بعد که با پدرت پیمان برادری بستم و نان و نمکتان را خوردم  ددیگر شرم و حیا و مردانگی نگذاشت چنین پیشنهادی بدهم .

 

از حرف هایش دلم گرفت . ای کاش چنین فکری نداشت. اگر مرا از پدر خواستگاری می کرد حتما جوابم مثبت بود . در دل گفتم : چه کسی از فردا با خبر است؟صدای دایه از ان سوی باغ به گوش رسید : دیبا دیبا جان مادر ناهار .

 

هول برم داشت نگاهی به ماکان انداختم و بلند شدم . قبل از این که حرفی بزنم خودش راهش را از من جدا کرد . چند قدمی برداشت ٬ سپس به سمتم بازگشت و دستهایم را در دست گرفت و گفت : حالا عشق و امیدم را تنها به پای تو می ریزم .

 

از لرزش دستانم احساس شرم کردم اما او به رویم نیاورد و قبل از این که دایه ما را ببیند از من جدا شد . از مسیر ان خلوتگاه ٬ که تصادفی برایم تبدیل به میعادگاه عشق شده بود ٬ برگشتم .

 

 تو رو خدا نظر مارو فراموش نکن

 

ادامه دارد .

 

پارت سوم

در نزدیکی ایوان دایه را دست به کمر دیدم . جلو آمد و گفت : ای خانم جان کجایی ؟ ناهار را کشیده ایم . راستی سروان کو ؟

 

با لکنت گفتم : چه می دانم ؟ مگر با من بوده ؟ حتما همین اطراف است .

 

دایه نگاهی به چهره ام انداخت و به صورتش ضربه ای زد . خدا مرگم بدهد انگار تب دارید خانم جان .

 

با سادگی او خندیدم . نه دایه جان چه تبی ؟ آن هم وسط تابستان ؟ خسته ی راهم .

 

دایه دستی به پیشانی ام زد و گفت : داغی مادر . تو رو خدا مریض نشو وگرنه عصری باید به تهران برگردیم .

 

چه باید می گفتم ؟ این زن ساده دل نمی دانست سرخی چهره ام از تب عشق ماکان است .

 

خیالت راحت برو ٬ دایه بگو آب بیاورند صورتم را بشورم .

 

غلام ظرف آب را آورد و سلامی کرد . با تعجب پرسیدم : شما کی آمدید ؟

 

حنده ای کرد و گفت : خانم همین الان با کالسکه رسیدیم .

 

به اطراف نظری افکندم . کالسکه زیر درخت سرو آن طرف مستقر بود و اسب هایش در اسطبل استراحت می کردند . خم شدم تا دست و رویم را بشورم که ناگهان دست ماکان را پشت سرم احساس کردم . شاخه گل رزی را بالا گرفت ٬ به طوری که من فقط دستش و گل را می دیدم. رو برگرداندم . با خوشحالی گل را از وی گرفتم و به آرامی گفتم : سروان غذا را کشیده اند . امیدوارم غیبت ما سبب شک نشود.

 

با چشمان فوق العاده جذابش خنده ای کرد و گفت : خیالت راحت باشد . درضمن فراموش کردی مرا ماکان خطاب کنی .

 

چیزی نگفتم . سپس به غلام دستور دادم آب بریزد تا سروان دست و رویش را بشورد . بعد از انجا دور شدم و به سمت اتاق رفتم .

 

خدمه در حال چیدن سفره ی ناهار بودند . سلامی کردم و وارد شدم . پدر مشغول صحبت با دایی بود و ناصر و مهتا هم در گوشه مشغول بازی تخته نرد بودند . ما از بچگی این بازی را آموخته بودیم . من بیشتر از مهتا در این بازی مهارت داشتم . مادر و زن دایی و دخترانش در آن طرف روی مبل نشسته و گرم گفتگو بودند . مادر با دیدنم چشم غره ای رفت و گفت : دختر جان کجا بودی ؟ فکر نمی کنی عزیزم دختر دایی هایت تنها هستند .

 

منظورش را فهمیدم . فکر می کرد با ماکان بیرون رفته ام . به خاطر این که سوء تفاهم پیش آمده را برطرف کنم گفتم : مادر رفته بودم اسطبل تا ببینم کره اسبم بزرگ شده یا نه .

 

زن دایی پشت چشم نازک کرد و با پوزخندی گفت : پس جناب سروان کجا هستند ؟

 

شانه ای بالا انداختم و گفتم : من چه می دانم ؟ حتما رفته است قدم بزند . با من که نبود . انگار زن دایی بویی برده بود . حس می کردم همه می دانند . دچار نرس شدیدی بودم . سر سفره ناهار بی میل فقط به غذا گهگاه  نگاه  می کردم . هنوز حرف های ماکان مرا از رویایی تازه که عشق نام داشت بیرون نیاورده بود . ماکان بر خلاف من غذایش را با اشتها خورد و در اخر بعد از تشکر کنار پدر نشست و با اجازه گرفتن از خانم ها سیگاری روشن کرد . به دایی و ناصرخان هم تعارف نمود . بعد از لحظه ای مهتا و ناصرخان به طرف حیاز رفتند. می دانستم که دلیل رفتنشان فقط این بود که ناصرخانن به راحتی بتواند سیگار بکشد .

 

از پشت پنجره به بیرون خیره شدم . تمام حواسم به ماکان بود نمی دانم چرا احساس می کردم قلبم در گرو عشق اوست. هر لحظه نگاهم را به سمتش معطوف می کردم و باز به خود نهیب می زدم که خدا نکند کسی بویی ببرد .

 

در همین هنگام دو اسب سوار وارد باغ شدند . از دور قیافه شان را به خوبی نمی دیدم . اما بعد از نزدیک شدن احمد ! پسر دایی خشایار و یاسر ٬ پسر دایی جمشید را شناختم و ورودشان را به پدر و بقیه اعلام کردم . زن دایی رنگ چهره اش را باخت . با شنیدن نام احمد زیر لب غرولند کرد و گفت : خدا به دور ! نکند مهوش خانم ٬ مادر محترمش هم امده باشد شمیران !

 

مادر خنده ای کرد و گفت : نه ! طاهره جان ٬ خیالت راحت . مهوش از زمانی که زن خشایار شده ٬ شاید دوبار بیشتر به شمیران نیامده . او ما را لایق مصاحبت نمی داند .

 

- مردم جاری دارند ٬ ما هم جاری داریم . ناراحت نشوی ! اختر جان ٬ با این که زن برادرت می شود و جاری من هم هست ! اصلا از او خوشم نمی اید . انگار از دماغ فیل افتاده است . با هیچ کس رفت و امد نمی کند و فقز بلد است حرف های قلنبه بارمان کند . از عید دوسال قبل پایش را خانه ی برادر شوهرش نگذاشته . تازه تعجب کردم برای عروسی مهتا و ناصرخان آمد .

 

اما از این غیبت های مادر وو زن دایی جمشید که اگر سر حرف زدن می افتادند ٬ هیچ احدی نمی توانست جلودارشان باشد . به ماکان لبخند زدم . او هم در جواب لبخندی زد .

 

پسر دایی هایم به اسطبل می رفتند تا اسب هایشان را آنجا ببندند . مهتا و ناصرخان هم با انها گرم گفتگو بودند .

 

زن دایی دوباره گفت : اختر جان از دست احمد ذله شدم .. دست از سر یاسر بر نمی دارد . درست است پسر عمو هستند ٬ اما هیچ دلم نمی خواد با پسرم بچرخد . به خدا مردم می گویند شراب خوار است و دائم در غمار خانه ها پلاس . نم دانم این مادر پر فیس و افاده اش که از تمامم دنیا ایراد می گیرد چرا جلودار پسرش نیست . در محله های بدنام شهر با آن زنان آن جوری که آدم رغبت نمی کند کلفت خانه اش باشند ٬ می پرد . طفلی بچه ام می گوید احمد دنبال من می آید وگرنه من هم دل خوشی از او ندارم . تازگی ها سه تار می زند و در بعضی از جشن ها هم می خواند . صدای خوبی دارد ولی نما دانم چرا به دل من نمی شیند .

 

مادر در حالی که به حرف های طاهره خانم گوش می داد ٬ بع ارامی گفت : خواهر جان عیب نگیر . خودت هم جوان داری . اصلا از کجا معلوم این حرف ها درست باشد ؟ در ضمن من با این که از موهش دل خوشی ندارم ٬ احمد و دختر ها را خیلی دوست دارم .

 

با ورود یاسر و احمد مادر ساکت شد . پسر ها سلامی کردند و به جرگه ی مرد ها پیوستند . مادر به طرف احمد و یاسر رفت ٬ پیشونیشان را بوسید و گفت : بگویید ببینم پسر ها ناهار خورده اید یا تمام راه را تاخته اید ؟

 

احمد سر به زیر انداخت و یاسر جواب داد : وقتی دست پخت دایه و عمه جان باشد ما ناهار هیچ کجا نمی خوریم .

 

مادر خندید و گفت : الان دایه را صدا می زنم تا برای پسر های گلم ناهار بیاورد .

 

احمد جواب داد : نه عمه جان زحمت نکشید .

 

- ای شیطان ! تو دیر به دیر به عمه سر می زنی حالا هم که آمدی تعارف می کنی ؟ راستی حال مهوش و دختر ها چطور است ؟احمد سر به زیر انداخت و گفت : خوبند . مادر همراه سروناز و صنوبر عازم رشت است . می خواهد سری به خواهر هایش بزند . در ضمن از شما هم خداحافظی کرد . من هم تنها بودم ٬ گفتم سری به باغمان بزنم . یاسر چون راهش سمت باغ شما بود مرا هم همراه خود آورد .

 

مادر در حالی که با مهربانی به او می نگریست در پاسخ گفت : خوب کردی عزیزم که اومدی . واقعا خوشحالمان کردی .

 

دایه ناهار را آورد و پسر ها مشغول خوردن شدند . حوصله ام از جو اتاق سر رفته بود . قصد بیرون رفتن کردم و از جا برخاستم که ناگهان نگاهم در نگاه ماکان گره خوورد . لبخندی زدم ٬ ولی نمی دانم چرا پاسخ لبخندم را احمد داد ! از بیرون رفتن منصرف شدم . برگشتم روی صندلی نشستم. مادر راست می گفت . احمد را خیلی وقت بود که ندیده بودم . به خانه ی ما کمتر سر می زد . ار آخرین باری که او را دیده بودم خیلی تغییر کرده بود . مردی تقریبا کامل شده بود . با سیبیل هایی باریک پشت لب ٬ ابرو های گره خورده ٬ و چشمانی سیاه که به گودی نشسته بود . از سنش بیشتر نشان می داد و در لباس سوار کاری باریکتر به نظر می رسید . روی هم رفته قیافه ی جذابی داشت . اما هرچه بود ٬ وقتی با ماکان مقایشه می شد ٬ خاری در برابر گل می نمود .

 

نزدیکی عصر بود که نوکر حسن خان به باغ ما آمد و خبر آورد حسن خان از شما خواهش کرده اند عذر نیامدن ایشان را بپذیرید و خودتان ایشان را برای شما سرافراز بفرمایید . چون فرمودند که حتما بهادرخان و خانواده خسته از سفرند .

 

پدر پذیرفت و تشکر نمود . مادر دوباره در لاک خود فرو رفت اما به خاطر این که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود ٬ اعتراضی نکرد .

 

دم غروب بود که من و مهتا و ماکان همراه ناصر خان و ایه تصمیم گرفتیم پیاده خود را به عمارت حسن خان برسانیم . در حال تعویض لباس بودم که مهتا وارد اتاق شد و با لبخندی کنار من نشست . دوباره صحبت را راجع به ازدواج باز کرد و گفت : می دانی چه کسی تو رو از پدر خواستگاری کرده ؟

 

در جوابش مات وو مهبوت گفتم : نه چه کسی ؟

 

- جعفرخان شریک تجارتخانه ی پدر .

 

با ترشرویی گفتم : جعفرخان ؟ همان شریک آبله روی پدر که همیشه مورد خنده ی ما بود ؟

 

مهتا با اخمی گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آن زمان بچه بودیم که به مسائل بیهوده می خندیدیم . اما حالا فکر می کنم که طرز فکرمان باید عوض شده باشه . برای مرد که عیب نیست آبله رو باشد . درضمن جعفرخان مرد ثروتمند و با درایتی است . خیلی هم مورد احترام پدر . از خوایت هم باشه که او تو خواستگاری کرده .

 

پوزخندی زدم و با ترشرویی گفتم : یعنی انقدر وبال گردنتان شدم که برایم نقشه می کشید ؟ از همین الان می گویم نه .

 

مهتا متعجب گفت : خواهر جان پس کی ؟ چرا انقدر بهناه می گیری ؟ مگر چند سال دیگر می توانی مجرد بمانی ؟ اصلا دختر ٬ شاید ناف تو را با نه بریدند . کمی عاقل باش و به فکر پدر و مادر .

 

دوباره به یاد ماکان افتادم . برق شادی از چشمانم اساطع شد . دیر یا زود شاید می توانستیم زیر یه سقف زندگی کنیم . فورا جواب دادم : صبر کنید به همین زودی ها نوبت ممن هم می شود . اما قبل از هر چیز جواب مرا به مادر بگو .

 

مهتا متعجب پرسید : کسی را در نظر داری ؟

 

سریعا گفتم : نه . مگر کسی دور و بر ما هست که بتوان گفت شاید او را در نظر دارم ؟

 

مهتا با خنده ای شیطنت آمیز گفت : شاید . شتید سروان ماکان نظر تو را گرفته .

 

از ترس زبانم به لکنت افتاد . خدا نکند مهتا بویی برده باشد ک٬ چون حتما تمام ماجرا را به مامان می گوید . سریعا جواب دادم : سروان ماکان ؟ می دانی ده - دوازده سال از من بزرگ تر است ؟ نه . تازه او هیچ توجهی به من ندارد .

 

مهتا نفس عمیقی کشید و گفت : خدا رو شکر . اگر می گفتی ماکان دلتو برده از خنده دیوانه می شدم .

 

- چرا از خنده دیوانه می شدی ؟ مگر ماکان از جعفر آبله رو کمتر است ؟

 

مهتا متعجب گفت : دفاع نکن . فعلا که به حال تو فرقی نمی کند . درضمن سرهنگ قبلا ازدواج کرده است . تازه پدر دوست نندارد تو با برادر خوانده اش چنین پیمانی ببندی . در آخر هم باید بگویم درست است که سروان ماکان مرد با شخصیت ئ محترمی است اما نه ما و نه حتی پدر کس و کار او را نمی شناسیم . می دانی که اصل مهم در ازدواج تصالت خانوادگی طرفین است . در صورتی که سروان هیچگاه در مهمانی یا مجلسی همراهی نیاورده که ریشه خویشی با هم داشته باشنند .

 

بدون هیچ جوابی از جا برخاستم و عازم رفتن شدیم . مهتا و دایه جلوتر قدم بر می داشتند و من پشت سر ناصر خان و ماکان می آمدم . از حرف های مهتا عصبی و دلخور بودم . اصلا دلم نمی خواست شانه به شانه اش راه بروم . در افکار خودم غوطه ور بودم و هیچ حواسم به اطراف نبود . فقط متوجه می شدم هر از گاهی ماکان به پشت سر نگاهی می اندازد و مرا که تنها قدم بر می داشتم برانداز می کند . یکبار هم با ادب و احترام گفت : اگر خسته هستید بفرستم کالسکه خبر کنند .

 

- نه متشکرم . لازم است کم پیادوه روی کنم .

 

ناصر خان هم چند بار برگشت و گفت : دیبا با ما همراه شو و انقدر آرام آرام حرکت نکن . اگر بخواهی به این آهستگی قدم برداری حتما فردا صبح می رسیم .

 

جلوی در عمارت رسیدیم . ماکان در فرصتی مناسب باخنده گفت : چی شده دیبا اخم کردی ؟ اتفاقی افتاده ؟ اگر موردی هست به من بگو .

 

- نه حوصله ام سر رفته .

 

فکر نمی کردم در این هوای خوب بعد از پیاده روی احساس کسالت کنی . امروز به من که بسیار خوش گذشت . زیرا در کنار تو بودن برایم تسکین اعصاب است .

 

- متشکرم سروان شما لطف دارید.

 

با دیدن ویدا حالم کمی جا آمد . ساعتی را در کنار هم به خنده و حرف زدن پرداختیم. تازگی ها مهتا هم به جمع ما پیوسته بود و بیشتر از قبل با ویدا صمیمی شده بود .

 

زمان به باغمان پدر و سروان و دایی به اصرار زیاد حسن خان شب را آنجا ماندند تا صبح به شکار بروند . موقع خداحافظی ماکان آرزوی شبی خوش برایمان کرد .

 

زمان رسیدم به باغ آنقدر خسته بودم که روی ایوان کنار مادر و دایه به خواب رفتم . اما آن شب کابوسی هولناک دیدم . در لباس عروس در کنار مردی بد چهره نشسته بودم و زیر پایم ما رسیاهی حلقه زده بود . سراسیمه از خواب برخاستم و لیوانی آب خوردم . چقدر آن مرد شبیه احمد بود . اما دیدن مار چه تعبیری داشت ؟ دوباره پلک هایم روی هم افتاد و صبح با روحی آشفته از خواب برخاستم .

 

بعد از صرف صبحانه قرار شد من و مهتا همراه دایه و مادر سری به خانواده ی تقی بزنیم . تمام وقتمان پر بود از برنامه هایی که مادر برای سراسر روزمان در نظر گرفته بود .

 

   ظهر پدر و ماکان و دایی از شکارگاه برگشتند . چند کبک و یک بچه آهو صدی کرده بودند . با چشمانی پر از اشک پرسیدم : چطور دلتان آمد این حیوانک ها را بکشید ؟

 

پدر خنده ای کرد و گفت : دست شکار سروان است . وگرنه ما تیرمان به هدف نخورد .

 

ماکان با حالتی محترمانه گفت : امیدوارم مرا ببخشید اما در چنان موقعیتی اشتیاق شکار مانع احساسات می شود . شما هم انقدر نازک دل نباشید و سخت نگیرید .

 

اشک را از چشمانم پاک کردم و گفتم : مشکلی نیست اما من از گوشن شکار شما نمی خورم .

 

هر سه اط شنیدن حرف من به خنده افتادند . پدر گفت : خیلی خب دیگر جای این حرف ها نیست . برو بگو برای ما سه نفر خسته یک چای دبش بریزند . بعد از ناهار دایی جمشید به همراه خانواده اش به تهران برگشتند . دم عصر بعد از رفتنشان دلم هوای پیاده روی کرد . به مادر گفتم : می خواهم کمی در اطراف باغ قدم بزنم .

 

مادر سری تکان داد و گفت : برو فعلا کاری ندارم . امروز خیلی خسته شدید . برو قدم بزن . چون فردا صبح از رشت  به تهران بر می گردیم .

 

هنوز چند قدیمی از خانه دور نشده بودم که صدای ماکان مرا به خود اورد . دیبا بایست نمی خواهی همراهت بیام ؟

 

با خوشحالی گفتم : چرا خیلی هم خوشحال می شوم . ماکان نزدیک شد و شانه به شانه ی هم به راه افتادیم . ماکان در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف می زد و من به حرف هایش با دقت گوش می کردم . چقدر زیبا بود این سخنان پنهانی و به دور از هیچ مزاحمتی ٬ هر چند حرف هایمان رنگ و بوی خاصی نداشت .

 

بعد از کمی پیاده روی ماکان ایستاد و در چشمانم خیره شد . با آرامی گفت : دیبا من امشب رشت  را  ترک میکنم و به تهران بر می گردم . می خواستم از تو خداحافی کنم . باورم نمی شد . چرا هرگز فکر نکرده بودم که ماکان از کنارم می رود ؟ قلبم به تپش افتاد . قطرات اشک از چشمانم فرو ریختند . صدای پرندگان ذهنم را بیدار نگه می داشت و مانع فکحر کردن به این مسئله می شد که چرا این قدر متاثر هستم . یعنی به این زودی دل و جانم را باختم ؟

 

ماکان به آرامی کنارم نشست و افزود : سرت را بلند کن دوست دارم در شب های کویر چشمانت گم شوم . خواهش می کنم گریه نکن و قلب مرا نلرزان . این دو روزی که با تو بودم یکی از پر خاطره ترین روز های عمرم محسوب می شود و به من بسیار خوش گذشته است . سال ها بود که از جمع گریزان بودم . هرگز ضربان قلبم با تیر نگاهی به اوج نرسیده بود . اما امروز می بینم اگر در جمع نباشم با خویشتن نیز بیگانه ام و اگر تیر ان نگاه شهلا به قلبم نخورد ُ لحظه ای نمی تونم زندگی کنم . بعد با دستمالی که از جیبش در آورد ٬ قطرات اشکم را پاک کرد : گریه نکن .

 

به آرامی گفتم : دلم برایتان تنگ می شود باز هم به دیدنمان می آیید ؟

 

- آه بله می آیم . مگر می شود تو رو فراموش کرد ؟

 

نمی شود   کمی بیشتر بمانید و سرشب با ما به تهران برگردید ؟

 

نه من امشب کار مهمی دارم . باید به تهران برگردم صبح زود عازم شیرازم .

 

چشمانم را به آرامی روی هم گذاشتم چه خوب بود که لحظه ها در اینجا متوقف می شد و سالیان سال همینطور در کنار هم می نشستیم و من از عطر نفس های او جان می گرفتم .

 

ماکان از جا بلند شد : برگردیم من باید به سرعت آماده شوم .

 

از جا برخاستم در زمان بازگشت زبانم عاجز از هرگونه سوالی بود .

 

ماکان ناگهان ایستاد : دیبا برایم نامه می دهی ؟

 

سرم را به علامت تایید تکان دادم .

 

خوشحالم کردی. من هم حتما جواب نامه هایت را سریع می دهم شاید از این طریق فاصله ها و دلتنگی ها از بین برود .

 

از اضطراب دستهایم در هم گره خورده بود و تمام حواسم به حرف هایش بود . در آخر گفتم : زود به زود به ما سر بزنید .

 

به آرامی دستم را گرفت : حتما .

 

ما را از نظرات زیبایتان محروم نکیند

 

 

 

زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد . و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد . در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم . ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه می داد . نگاهش دائما به نقطه ای خیره بود . انگار او هم از طعم تلخ جدایی مان در بدو آشنایی بیزار بود .

 

 

او را جلوی اداره ی امنیه پیاده کردیم . برای آخرین بار نگاهمان در هم گره خورد . از شدت تاثر قطره اشکی بر گونه ام نشست که فقط ماکان ان را دید .

 

در راه بازگشت به رشت ، ناصرخان و مهتا هرچه سر به سرم می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ٬ سر درد را بهانه کردم و پاسخی به شوخی هایشان ندادم .

 

اول غروب به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان صدای دایه از پشت در مرا به خود آورد . دیبا خانم ٬ بیایید شام حاضر است .

 

- میل ندارم . لطفا مزاحمم نشوید .

 

دایه به آرامی وارد اتاق شد . چرا مادر ؟ می خواهی آقاجانت را عصبانی کنی ؟ طود بیا تا مادرت نیامده .

 

بلند شدم. دایه از دیدن چشمان پف آلودم پی برد که گریه کرده ام . وحشت زده پرسید : مادر گریه کرده ای ؟

 

با ترس گفتم : نه دایه سرم درد می کنه . انگار بعد از ماشین سواری حالم اصلا خوب نیست .

 

دایه از اتاق خارج شد . با رفتنش از جا برخاستم و آماده شدم . نمی خواستم کسی بویی ببرد .

 

سر سفره ی شام احمد هم حاضر بود . نمی دانم چرا از حضورش و نگاه های بی شرمانه اش چندشم می شد . خواب شب قبلم نیز به این تنفر دامن می زد . هر وقت سر بلند می کردم او می را می دیدم که زل زده و به چشمانم می نگرد . از فرط عصبانیت بلند شدم و روی صندلی پشت مرد ها نشستم . می خواستم از دید آن نگاه های بی شرمانه دور باشم .

 

ناگهان مادر گفت : دیبا چرا شام نخوردی ؟ مگر گرسنه نیستی ؟

 

با سر پاسخ دادم : نه گرسنه ام نیست .

 

پدر خندید و گفت : تو که دختر رشتی ولی عاشق کلم پلوی شیرازی هستی . چرا امشب لب به غذا نزدی ؟

 

از حرف پدر و شنیدن نام رشت  و شیراز بغضی در گلویم لانه کرد . به آرامی گفتم : آقا جان سرم گیج می رود . ماشین مرا گرفته .

 

پدر خنده ای کرد و لیوان دوغ را روی میز گذاشت . ماشین خریدن ما هم دردسر شده . دادما دختر گلم سرش گیج می رود . البته خوب می شود . هنوز عادت نداری .

 

 

 

قرار شد به سلیقه مهتا برای هدیه ی دم راهی ویدا شالی قلاب بافی شده تهیه کنم که در فصل زمستان هر وقت آن را روی شانه اش می اندازد ٬ مرا به خاطر آورد . مهتا شال را به رنگ سوسنی ملایم بافت و عصر یکی از آخرین روز هایی که ویدا عازم رفتن بود ٬ همراه مادر و مهتا به منزل حسن خان رفتیم . ما را به اتاق مخصوص مهمانان راهنمایی کردند . مادر ویدا همراه مستخدمی پیر از ما پذیرایی کرد و از آمدنمان اظهار خشنودی نمود . چندی بعد ویدا نیز به جمع ما پیوست . دوباره صحبت ها گل کرد . بیشتر حرفمان راجع به رفتن او و اوضاع کشور های غربی بود . در آخر من هدیه ام را به او تقدیم کردم . ویدا با دیدن شال قلاب بافی شده رویم را بوسید و به اتاقش رفت ٬ بعد با کاتاب رمان جدیدی به سمتم امد و آن را به من داد : این هم یادگاری از من . امیدوارم از خواندن آن لذت ببری .

 

بعد از ساعتی زمان مراجعتمان به خانه فرا رسید . مادر ویدا در حین مشایعت از ما خواست که در شب مهمانی خداحافظی ویدا شام به خانه ی آنها برویم . با اصرار زیادش مادر به اکراه قبول کرد .

 

هرسه در کالسکه ی مخصوصمان نشستیم و به سمت خانه مراجعت نمودیم . در راه مهتا به آرامی با مادر سخن می گفت . من برق شادی را در چشمانشان می دیدم .ولی آنقدر در افکارم غوطه ور بودم که متوجه ی خنده های آنها نشدم .

 

ناگاهن مادر دستی بر شانه ام زد و گفت : دیبا در چه فکری ؟

 

نگاهم را به سویش معطوف کردم و گفتم : داشتم به رفتم ویدا فکر می کردم .

 

مادر خنده ای کرد و گفت : رفتن ویدا آنقدر ها هم مهم نیست . عزیزم مهتا مادر شده و تو هم خاله .

 

از شوق خاله شدن پریدم و صورت مادر و مهتا را بوسیدم . مثل دوران بچگیمان دست ها را دور گردن مهتا حلقه کردم و او را به سمت خود کشیدم . مادر فوری مانع شد و او را به عقب راند . هی ٬ دختر ٬ می خواهی بچه اش بیفتد ؟ داشتی چه کار می کردی ؟

 

مهتا خنده ای کرد و گفت : مادر هنوز برای این حرف ها زود است . راستی دیبا به آقاجان چیزی نگی .

 

- چرا ؟

 

- آخر من از او خجالت می کشم .

 

- باشد .

 

سپس رو کردم به مادر و گفتم : شما هم اخر مادر بزرگ شدید . اما مادر بزرگی جوان . پدر هم همینطور . من هم خاله شدم . کاش برادری می داشتیم که بچه ی مهتا دایی هم می داشت .

 

مادر با چهره ای محزون گفت : اگر برادر داشتی حال و روزت بهتر از این بود . مگر برادرت می گذاشت تا این سن و سال در خانه بمانی و جواب خواستگارهایت را ندهی ؟ برو خدارو شک کن که برادر نداری .  وگرنه من هر روز در آشوب و بلوای شما خون جیگر می خرودم . تو آنقدر خودت را به بچگی زده ای که اصلا فکر ابروی ما را نمی کنی . آقا جانت هم که تو را آزاد گذاشته . حالا کار ما به جایی رسیده که مرضیه خانم نان پز و غلام پیر خانه و دایه ات مرا نصیحت می کنند که تو را شوهر بدم . ای کاش می مردم و از طرف اینزور آدم ها شماطت نمی شدم . می دانم آخر مرا به گور می فرستی . نگاه کن تا با مهتا چه فرقی داری ؟این دختر اصلا باعث آزارم نشد ٬ اما تو تا چشم باز کردی ٬ فقط کارت آزار من بود . اگر می خواهی خوشبخت شوی ٬ نگذار دل مادرت بشکنه .

 

مادر با حرف هایش شادی ام را ضایع کرد . نمی خواستم جوابش را بدهم . سکوت کردم و سر به زیر انداختم .

 

نزدیک خانه مهتا سر حرف را به مسئله ی بچه کشاند که چه کار هایی باید برای سلامتی نوزداش بکند . مادر با مهربانی گفت : بگذار چند دقیقه ی دیگر که به خانم رسیدیم ٬ مفصلا تو را روشن می کنم . دیگر حتی نباید یک استکان چای جا به جا کنی . برای بچه ات بد  است از خوردن بعضی از غذا ها هم باید پرهیز کنی .

 

فصل ۹

 

 

 

به سرعت لباس هایم را پوشیدم . کت و دامنی سرمه ای که برای آن شب تهیه دیده بودم به تن کردم و کفش های پاشنه قندره ام را به پا مردم . موهایم را به سادگی شانه زدم و پشت سر رها کردم . کلاه کوچک لبه داری به سر گذاردم . یعنی مناسب مجلس حسن خان بودم ؟ خیلی دلم می خواست اگر ماکان هم در این جشن بود ٬ در چشم او زیبا جلوه کنم .

 

مهمانی با شکوه بود . حسن خان سنگ تمام گذارده بود . ویدا هم مثل همیشه زیبا و پر غرور کنارش نشسته بود . چشم هایم همه جا را کاوید . بیشتر از همه اطراف پدر را در نظر گرفتم تا ببینم ماکان هم در این جشن حضور دارد یا نه . اما افسوس به هر طرف که می نگریستم اثری از ماکان نبود .

 

بعد از صرف میوه و شیرینی کنار ویدا نشستم و دست هایش را در دست گرفتم و ارام گفتم : از صمیم قلب دوستت دارم . دلم برایت تنگ می شود . برای خوبی هایت برای دوستی خالصانه مان .

 

نگاهی عمیق به من افکند و گفت : ناراحت نشو . دیبا جان . اگر ماندگار دیار غربت نشدم  ٬ به زودی بر می گردم . البته یک خبر خوش دیگر این که برای تعطیلات زمستانی به ایران بر می گردم .

 

تمام مدعوین غرق شور و نشاط بودند . سالن آکنده از گل و نور بود . حسن خان که گه گاه نگاه غمگینی به دخترش می انداخت و برادر های ویدا ٬ رحیم و رحمان که دو قلوی شبیه به هم و از ویدا دو سالی بزرگتر بدند ٬ دائم دور و بر خواهرشان می گشتند . جالب این بود که دو برادر همسری اختیار نکرده بودند . در چند جلسه ای که با آنها برخورد کرده بودم متوجه شدم هر دو بسیار سر به زیر و آرام و کمی هم خجالتی اند و برعکس خواهرشان از رهسپار فرنگ شدن بیزارند .

 

به آرامی از ویدا پرسیدم : سروان ماکان دعوت نشده ؟

 

- چرا اتفاقا به خاطر تشکر از ماکان پدر قبل از همه او را دعوت کرد . لمیدوارم به این زودی ها برسه . چون اگر قبل از شام آمد که هیچ ٬ وگرنه دیگر نتوانسته بیاید .

 

به ساعت دیواری اتاق پذیرایی خیره شدم . ساعت هفت و نیم بود و تا صرف شام ۲ ساعت دیگر وقت داشتیم . او را دوست داشتم چون اولین مردی بود که به صراحت توانسته بود عشقش را به من ابراز کند .

 

ساعت حدود ۸:۳۰ بود که ماکان به همراه دو گماشته اش وارد مجلس شد . با اشاره ای سرباز ها را از مجلس مرخص کرد . و بعد صدایش را شنیدم که به آنها گفت : منتظرم بمانید تا دو ساعت دیگر بر می گردم .

 

خدای من یعنی باید به این زودی بازمی گشت ؟

 

ماکان به جمع پدر و دوستانش پیوست . همه با وی احوال پرسی کردند . دست اخر کنار حسن و خان و پدر جای گرفت . مثل همیشه لباس نظامی برازنده هیکل مردانه و قد کشیده اش بود . البته زنگ یونیفرمش تیره تر شده بود ٬ شکل سردوشی هایش تغییر کرده بود و یکی دو مدال دیگر هم به سینه اش اضافه شده بود .

 

از دور چشمش به ما افتاد . بعد از این که گیلاسش شربتی نوشید ٬ به آرامی بلند شد و به همراه حسن خان به طرف من و ویدا آمد . از همیشه شاد تر به نظر می رسید و خطوط چهره اش محو شده بود . به اندازه همان ده دوازده سال تفاوت سنی مان جوان تر می نمود . ماکان دستم را به گرمی فشرد و از دیدارم ابراز شادی کرد . لحظه ای کنارمان و ماند و زمانی که قصد دور شدن داشت .ویدا به او گفت : ماکان عزیز امیدوارم امشب را نزد ما بمانید .

 

ماکان خنده ای کرد و گفت : فقط آمدم شما را ببینم و عرض کنم آن سفارشتان را اجرا کردم . دوستتان می تواند فردا با ارائه مدارک لازمی که از او خواهند خواست ٬ اول به امنیه و بعد به وزارت امور خارجه برود . دیگر مشکلی در کار نیست . من سفارش های کامل را کرده ام و ساعت ده شب عازم ماموریت هستم . و در حالی که دست به موهایش می کشید گفت : باور کنید روز و شببم را نمی فهمم . حکم انتقالی ام را به رشت داده اند اما دائما در سفرم . حالا هم یک هفته عازم سیستان و بلوچستان هستم و از آن جا شش ماه به کردستان می روم .

 

ویدا نگاهی به سردوشی های ماکان انداخت و گفت : سروان ما انگار ارتقاء درجه یافته اند . تبریک می گم .

 

از شنیدن این حرف احساس شادی عجیبی کردم . ای کاش می شد من هم به همان راحتی ویدا بی پرده احساسم را عنوان می کرد و این ارتقا ء درجه یافتن را تبریک می گفتم . اما هنوز هم احساس کم رویی می کردم.

 

ماکان با افتخار افزود : بله در ماموریت اخری که داشتم به درجه ی سرگردی سریدم .

 

ویدا دست ماکان را فشرد و از این که نمی توانست امشب در کنار ما باشد اظهار ناراحتی کرد .

 

احساس حسادتی فوق العاده بر من غالب شد . چرا وجود ماکان برای ویدا مهم بود ؟ آیا بین آنها عشقی وجود داشت ؟ می دانستم فکر هایم مهمل و بی اساس و همه زاییده ی حسادت می باشد ٬ اما باز این افکار شوم دست از سرم بر نمی داشت .  دائم با خود می گفتم : امشب نگاه ماکان سرد نبود ؟

 

در ان چند روزی که مهمان ما بود ٬ بازیچه ی دستش نبودم ؟ یا شاید من به دلیل سن کم ٬ با استنباز غلط از حرفهایش ٬ او را عاشق خودم فرض کرده بودم ؟ اگر واقعا مرا دوست می داشت ٬ چرا نگاه گرمی به من نیفکند و با من طرف صحبت نشد ؟

 

در چرا های خودم غرق بودم که دور شدن ماکان و نشستن او را در کنار پدر دیدم . ویدا با آرامی با من سخن می گفت . من اصلا حوصله ی حرف هایش را نداشتم . احساس حسادت به قلبم چنگ می زد که ناگهان دیدم ماکان به سویم می آید .

 

ویدا به آرامی از کنارم برخاست و ماکان جای او را پر کرد . سیگاری روشن نمود و در صندلی لمید ٬ به طوری که کسی شک نکند . به آرامی گفت : زیبا شده ای کوچولو .

 

از حرفش خنده ام گرفت . مستقیم در چشمانش نگاه کردم . می خواهید بروید ؟

 

- آه بله فقط آمده بودم تو را ببینم .

 

- یعنی این همه راه را برای دیدن من آمده اید ؟ یا برای خداحافطی از ویدا ؟

 

- معلوم است که برای دیدن تو . اگر قصدم خداحافطی از ویدا بود می توانستم تلگرافی این کار را انجام دهم . اما آمدنم به اینجا بهانه ای برای دیدن تو بود .

 

- متشکرم بگویید ببینم ٬ اقامت در رشت برایتان دلچسب است ؟

 

- آه بله . اما از بخت بدم بعد از ارتقاء درجه به سرگردی ٬ مرا عازم کردستان نمودند .

 

- چرا کردستان ؟

 

شش ماه برای ماموریت می رم و اصلا نمی تونم به رشت بیایم .

 

راستی ارتقاء درجه تان را تبریک می گویم . سرگردی برازنده ی شماست .

 

- متشکرم . اما می دانی ٬ دیبا ٬ دلم می خواهد همان افسر ساده بودم . زمانی که دانشکده ی افسری قبول شدم و به خدمت نظام در آمدم ٬ از شوق در پوست نمی گنجیدم . تمام هدفم خدمت به نظام بود . کار های زیادی انجام دادم . برخلاف بعضی از هم قطارانم که شاید درجه هایشان ۴ سال یکبار ارتقاء می کرد من در مرز های شمالی خراسان با روس ها می جنگیدم ٬ در مرز های بلوچستان از ورو اشرار جلوگیری کردم و بهه سرکوب افغانها پرداختم . در هر ماموریتی با پیشروی در خاک دشمن و سرکوب کردن آشوب ها توانستم به درجه و مدالی نائل آیم . در اخرین ماموریتی مه در مرز های کردستان داشتم ٬ یکی دیگر از مدال های افتخار را کسب کردم . اول سرخوش از جانفشانی بودم ٬ اما تا چشم باز کردم دیدم برای ایم زمامدار مقتدر و زورگو فایده ندارد که خون ریخت و رشادت کرد و حالا افسوس می خورم چرا همان سرباز ساده نیستم و چرا باید این چنین در اول جوانی خود را اسیر این همه مشغله کنم ، تنها روزهای کوتاه مرخصی در این شهر روشنفکر وشیکپوش میتوانم کمی احساس آرامش کنم

 

از حرف های ماکان ترسیدم . چگونه می توانست انقدر بی پروا از شاه بد بگوید ؟ مگر از جو جامعه خبر نداشت ؟ مگر نمی دانست اعتراض برابر با مرگ است ؟ نتوانستم در مورد حرف هایش نظر دهم . فقط سرم را به طرف زمین خم کرده بودم و به چکمه های بلند و براقش چشم دوخته بودم .

 

ماکان بعد از مدتی صحبت در مورد شاه و زورگویی هایش نسبت به اقشار عادی جامعه ٬ سکوت کرد و پس از مکثی کوتاه گفت : بعد از صرف شام می روم اما دلم می خواهد قبل از رفتن تو را یک بار دیگر تنها ببینم می توانی بیایی ؟

 

با ترس پرسیدم : کجا ؟ اگر کسی بفهمد چه ؟

 

- در محوطه ی پشت باغ منتظرت هستم . خیالت راحت باشد ٬ من ترتیب کار ها را طوری می دهم  که کسی متوجه ی غیبتمان نشود .

 

از اضطراب این دیدار پنهانی ! که اگر کسی بویی می برد آبروی خانوادگی مان را بر باد می داد ٬ برخورد لرزیدم . صرف شام اعلام شد و همه دور میز نشستیم . من در کنار ویدا بودم و حواسم به ماکان . چگونه می توانستم خواسته اش را عملی سازم ؟

 

بعد از صرف شما هر کس کناری نشست و مشغول صحبت با بغل دستی خود شد . پدر را از دور زیر نظر گرفتم . با حسن خان مشغول صحبت و گفتگو بود و هیچ توجهی به من نداشت .مادر هم در کنار مادر ویدا مثل همیشه معذب نشسته بود . دلهره به جان افتاده بود . هر لحظه احساس می کردم نزدیک است قالب تهی کنم . برای لحظه ای ماکان را در جمع ندیدم . شاید زمان رفتن به میعادگاه بود . اما چگونه ؟

 

در حال و هوای نقشه ای بودم که هرچه سریع تر خود را به او برسانم که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان دوست داری کمی در حیاط قدم بزنیم ؟

 

از حرفش برق شادی در چشمانم نشست . چه فرصت خوبی ! با خوشحالی گفتم : البته . من هم دوست دارم کمی هوا بخورم . اما چون بدون مصاحب گردش در باغ برایم دلچسب نبود از این کار صرف نظر کردم .

 

ویدا بلند شد و من نیز به آرامی برخاستم . شانه به شانه ی هم از در تالار خارج شدیم . پا روی اولین پله ی ایوان گذاشتن که ویدا با لبخند روی پله نشست . با تعجب گفتم : چرا نشستی مگر نمی خواستی کمی قدم بزنیم ؟

 

ویدا با خنده گفت : آره عزیزم . فکر میکنم اینجا نشستن بهتر است . تو راحت باش . ماکان پشت عمارت منتظر توست . من هوایتان را دارم .

 

از تعجب و شرم دهانم نیمه باز ماند . یعنی او می دانست ؟ سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم : متشکرم هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمی کنم .

 

به سرعت از ویدا دور شدم و به سمت پشت عمارت حرکت کردم . ماکان روی نیمکتی کنار گل های بنفشه در انتظار من نشسته بود . از دور صدای پایم را شنید . از جا برخاست و با لبخندی به استقبالم آمد . نفسم در سینه حبس شده بود . اولین سوالم را پرسیدم : نگفتید که ویدا از ماجرای ما با خبر است ؟

 

هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که ماکان دست روی لبم گذاشت و گفت : راجع به این مسئله فکر نکن . ویدا عاقل تر از این حرف هاست . سرم را بالا گرفت و در چشمانم خیره شد .

 

- می دانی تو را مثل جانم دوست دارم . ای کاش می شد به گذشته برمی گشتم و اکنون هم سن و سال تو بودم . ای کاش می شد ....

 

حرفش را نیمه تمام رها کرد . در تاریکی حیاط دستهایم را جستجو کرد و در دستان گرمش جای داد . انگار خون در رگ هایم به سرعت شروع به جوشش کرد . برای لحظه ای دستهایم را از دستهایش جدا ساخت . آنگاه جعبه ی مخملی کوچکی بیرون آورد و در حالی که لبخند جذابی بر لب داشت گفت : این هم هدیه برای تو ٬ دیبای عزیز تر از جانم .

 

از دیدن هدیه اش نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم باید این هدیه را می پذیرفتم ؟

 

- بازش کن چرا معطلی . نمی خوای ببیتی ماکان برایت چه آورده ؟ می دانم نور حیاط کم است اما می توانی تشخیص دهی .

 

در جعبه را گشودم . سنجاق سیته ای از طلا و بسیار ظریف و کنده کاری شده در آن بود . تا آن زمان هدایای قران قیمتی از پدر و مادر گرفته بودم اما این یکی از با ارزش ترین هدیه ای بود که گرفته بودم . این با من دست های او را گرفتم و گفتم : مرسی سرگرد . بسیار زیباست .

 

چهره اش در نور مهتاب زیبا تر می نمود . به آرامی گفت : لیاقت تو بیشتر از این هاست . اما چرا یادگاری است .

 

از حرفش جا خوردم . چرا یادگاری ؟ مگر دیگر او را نمی بینم ؟

 

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و فندک طلایی اش را از جیب خارج کرد و سیگاری با آن روشن نمود . بلند شو زمان مراجعت رسیده .

 

ای کاش یک بار دیگر زمان متوقف می شد و من سال ها با ماکان روی همان نیکت فرسوده می نشستم ٬ بدون هیچ کلامی ٬ و فقط از وجود هم لذت می بردیم . طره ای از گیسوان افشانم را گرفت و به لبش نزدیک کرد . در حالی که زیر نور ماه به چشمانم خیره شده بود ٬ می خواست حرفی بزند اما انگار نیرویی مانع شد ٬ و او سکوت کرد . فقط به آرامی گفت : دیبا من ماموریتی به مدت یک هفته به بلوچستان دارم . امیدوارم جواب نامه هایم را زود بدهی .

 

ویدا روی پله ها انتطارمان را می کشید . با آمدنم بلند شد و با لبخند گفت : برویم . امیدوارم از این که بی مقدمه مطلع بودن خود را از این قضیه عنوان کردم مرا ببخشی .

 

با نگاهی حاکی از تشکر گفتم : از لطفت ممنون . هیچگاه محبتت رو فراموش نمی کنم .

 

با هم وارد تالار شدیم ٬ بدون این که کسی از غیبتمان بویی برده باشد .  هنگام خداحافظی ماکان با نگاهی حزن آلود از من جدا شد و بعد از رفتنش ما هم از ویدا و حسن هان خداحافطی کردیم .

 

در خانه به اتاقم پناه بردم . هنوز عطر نفس های ماکان را در کنارم حس می کردم . سرم را به زیر ملافه سفید بردم و تا سحر گریستم .

 

*

 

*

 

*

 

پارت چهارم

 

 

تابستان رشت کوتاه گذشت و شهریور رو به اتمام بود و پاییز کم کم چهره ی زرد خود را نشان می داد . قبل از دریافت اولین نامه از ماکان ٬ دختر مرضیه خانم که زهرا نام داشت به اتاقم احضار کردم . نمی دانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم که نسبت به نامه هایم مشکوک نشود . ناگهان فکری به مغزم رسید که نکند یکی از نامه هایم به دست پدر یا مادر بیفتد ٬ چون تا آن هنگام از هیچ کس نامه ای دریافت نکرده بودم و پی بردن پدر به این مسئله برایم مشکل ساز بود .

 

زهرا با ترس و رنگ پریدگی وارد اتاق شد .

 

بیا جلو نترس . صدایت زدم تا در مورد مسئله ی مهمی باهات صحبت کنم .

 

دخترک به آرامی کنارم نشست و سر به زیر انداخت .

 

بگو ببینم ٬ خواندن بلدی ؟

 

به نشانه ی تصدیق سر تکان داد . می دانستم آقاجان اجازه ی خواندن را به بچه های خدمه ی منزل داده بود ٬ اما برای یقین این سوال را از وی کردم .

 

خب بگو ببینم ٬ می توانی برایم کاری انجام دهی و انعام خوبی بگیری ؟

 

-بله خانم هرکاری که بخواهید .

 

- من هر چند هفته یک بار از یکی از دوستانم نامه دریافت می کنم می دانی نامه چیست ؟

 

- بله خانم ٬ خودم گاهی اوقات کاغذ های پدرم یا سایر خدمه را می نویسم . ٬ می دانم چیست .

 

آفرین پس می دانی . دلم می خواهد از این به بعد تمام نامه هایی را که می آید قبل از این که به دست آقاجانم برسد . جمع کنی و هر کدام که به اسم من بود بدون این که کسی بفهمد به اتاقم بیاری . هر نامه ای که سالم به دستم برسد یک شاهی نزد من انعام داری .

 

برق شادی در چشمان دخترک درخشید . باشد خانم جان قول می دهم تمام نامه های شما را صحیح و سالم به دستتان برسانم .

 

خب حالا برو راستی ......

 

دخترک رو برگرداند و گفت : بله خانم . امری دارید ؟

 

بگو ببینم ٬ می توانی هر چند روز یکبار تاپستخانه بروی و نامه هایم را پست کنی ؟

 

نه خانم ٬ اجازه ندارم . این کار را برادرم باقر  انجام می دهد .

 

برادرت چند سال دارد ؟

 

چهارده سال خانم .

 

- سواد خواندن نوشتن دارد ؟

 

- سواد دارد ولی خیلی کم .

 

او هم اگر امر مرا به خوبی انجام دهد ٬ برای هر نامه یک شاهی نزد من دارد . برو به او بگو . از فردا هر دو هوای این کار را داشته باشید .

 

زهرا از اتاق خارج شد . یادم رفته بود اولی کاری دو شاهی به او بدهم تا ماموریتش را به خوبی انجام دهد . بلند شدم و دنبالش به حیاط دویدم . صدایش زدم .

 

بیا زهرا ٬ این دو شاهی مال تو و باقر .

 

اما خانم ٬ اگر مادرم پول ها را دید چه بگویم ؟

 

بگو موهای مرا بافته ای و عر روز باید نظافت اتاقم را بکنی . من هم قول داده ام اگر کارت را به نحو احسن انجام دهی ٬ هفته ای یک شاهی به تو بدهم .

 

دخترک پول ها را در مشتش گرفت و با خوشحالی از حیاط اندرونی به حیاط پشتی متعلق به خدمه رفت .

 

نفس راحتی کشیدم و شروع به نوشتن اولین نامه کردم .

 

 

 

سه هفته بعد زهرا دم عصر با یک پاکت سفید وارد شد . با این که نامه ی ماکان در دستهایش بود هیچ ابراز شادی نکردم . دلم نمی خواست بویی ببرد . می دانستم تازگی ها پشت سرم در مطبخ ٬ باغ ٬ و هر سوراخ سنبمه ای شایعه است . بعضی ها می گفتند طلسم شده ام و بختم را بسته اند . عده ای هزار و یک عیب و ایراد برایم می تراشیدند و حرف های بی ربط می زدند . این خبر را دایه برایم می گفت ٬ و من فقط در دل به این کوته فکران می خندیدم .

 

طهرا نامه را به دستم داد . در کشوی میز را گشودم و مژدگانی اش را دادم و گفتم : بگو باقر فردا صبح بیاید تا جوابش را به پستخانه ببرد . فراموش نکنی .

 

با رفتن زهرا شادی زیاد بر جانم نشست . نفسی عمیق کشیدم و با خیال آسوده نامه را به سینه فشردم . چنین آغاز شده بود :

 

   همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

 

                                              که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

دیبا ی عزیزم سلام .

 

امیدوارم که حالت خوب باشد . شعله ی شمع می سوزد و هنوز به چشمانم خواب ننشسته است . فکرم می رود تا دور دست ها ٬ تا تو را در نقطه ای که روح عاشقم می خواهد ٬ به تنهایی پیدا کند و ساعت ها با تو راز و نیاز نماید . زیر نور مهتاب و نوای ملایم رودخانه های عاشق . دیبا ی من ٬ نمی دانی که عشق تو مرا چگونه رسوا و مجنون کرده است . اما ماکان تمام این شوریدگی ها را به جان و دل می خرد ٬ چون تو ای ملکه ی قلبم ٬ ارزش داری که ختی به پایت جانم را نیز فدا کنم . نازنین من ٬ اینجا هوا سرد است و روز ها مدام باران می بارد ٬ اما قلب من به عشق تو آتشین و گرم است . دیبا جانم ٬ شب ها که سیاهی مطلق زمین را در آغوش می کشد ٬ و زمانی که عروس آسمان برای عشاق دلتنگ اغواگری می کند من در رخ ماه عکس تو را می بینم و هزاران بار بر مخموری چشمان و لب هایت بوسه می زنم و باز در همان عالم خیال ٬ که بیشتر به واقعیت شبیه است تو را می بینم که با شعاع نور مهتاب ٬ با ظرافت و طنازی پا به درون اتاقم می گذاری و کنار من می نشینی و من بر سر انگشتان هنرمند تو بوسه می زنم و تا سحر تو را در کنار خود احساس می کنم و رقص گیسوی های لخت و عریان تو را به دست باد تحسین می کنم . دیبا نمی دانی چه معاشقه ی محشری به پا می شود . گیسوان تو با موسیقی ملایم باد پیچ و تاب می خورد و من سراپا چشم می شوم و تو را می نگرم و بعد با زبان نگاه با هم سخن می گوییم . من برای لحظه ای کوتاه ٬ مثل ثانیه ای بین خواب و بیداری ٬ تندیس بلوری تو را در اغوش می کشم و آنگاه خون در سراسر وجودم به سرعت می جوشد . آنقدر سریع که انگار جام لبریزی را لاجرعه سر می کشیده ام . دیبای من ٬ در شب چشمانت گم می شوم و بعد همچو اشکی از شیار گونه های برجسته ات به روی لب ها لطیفت می خزم و بعد تو مرا دوباره در جذبه بی حدت محو می کنی  ٬ حل می کنی ٬ و من و تو ما می شویم .

 

دیبا ی من ٬ بگو وفادار می مانی برای ماکان . بگو و قسم بخور . بگو که فقط ماکان لذت با تو بودن را خواهد چشید . محبوبم ٬ می دانم تو پاک و با وفایی . ای کاش می شد حضور تو را همیشه در قالب های خالی اتاقم آینه می گرفتم . می خواهم تمام طول شب های بی تو بودن را به تو بیندیشم . به تویی که آمده از مینوی و وعده داده هستی به تویی که عطر زلف هایت به عطر شکوفه های نارنج می ماند . به تویی که برای دل ماکان الهه زیبایی هستی .

 

دیبا ی من بگذار ٬ یک بار دیگر برایت بگویم که ناگفته های ماکان زیاد است ٬ و صد افسوس که هرگز فرصتی پیش نیامد تا برایت بگویم . پس یهتر است تا می توانم برایت بنویسم . شاید هم اگر فر صتی بود ٬ ماکان شهامت گفتن خیلی از حرف ها را نداشت . اما باز همین کاغذ بی جان به من نیرو می دهد تا با جسارت بگویم دیبا جانم ٬ دوستت دارم . بنویسم از آن زمان که در مجلس حسن خان دیدمت . چشمان و نگاه معصومت مرا آتش زد و قلبم را دیوان و شیدا کرد ٬ من از آن شب به بعد بار ها با خود گفتم که ماکان ٬ پس این گوهر یکدانه ی دریای بزرگ ٬ این آهوی خرامان را چرا انقدر دیر دیدی ؟ چرا ؟ و صد ها بار آرزو کردم که ای کاش از آن من باشی. و دیبای من یک آه از اعماق قلبم برخاست ٬  قلب رئوف و نارک تو را واداشت تا به عشقم پاسخ دهی ٬ . من از این که خواسته ام اجابت شده ٬ سر از پا نمی شناسم . دائما آن روز زیر درخت های نارون را به یاد می آورم و این خود دلیل بی تابی من است که هر لحظه می خواهم به رشت بیایم تا تو را ببینم . پس منتظر باش عزیزم . حتما خسته ات کردم . اما مرا ببخش . از راه دور صورت ماهت را می بوسم و برایت بهترین های دنیا را آرزو میکنم                 ماکان ساعت ۱۲ شب

 

در پایان کاغذ را تا زدم و در گوشه ای از گنجه ی اتاقم پنهان نمودم و به سرعت جواب را فرستادم .

 

در شهر خیس و نمور رشت پاییز می رفت تا جای خود را به زمستان دهد . زمان تولد فرزند مهتا بود . وضعش کلی تغییر کرده بود . با استراحت مطلق بسیار چاق و ورم کرده می نمود . ماه های اول دائم حال به هم خوردگی داشت ولی بعد از مدتی حالش کمی بهتر شد . این روز ها شادی و نشاز را به راحتی می شد در چشمان آقاجان دید . بیشتر دست و دلبازی می کرد و دائما مهمانی می داد . مادر هم مشغول تهیه ی لباس و وسایل نوزاد بود و اما ناصرخان که باید خوشحال تر می نمود این طور نشان نمی داد . انگار از پدر شدنش خجالت می کشید . سعی می کرد وقتی مهتا جلوی زن دایی یا مادر ابراز درد یا حال به هم خوردگی می کرد بلافاصه آن محیط را ترک کند . و این باعث رنجش مهتا می شد . روزی رو به مادر گفت : انگار ناصرخان از این که پدر شده است خجالت می کشد و آنقدر که باید شاد نیست .

 

مادر با خنده گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ همه مرد ها وقتی که می شنوند پدر شده اند ٬ حجب و حیایشان مانع بروز شادی می شود . ناصرخان هم آنقدر نجیب اس ککه نمی تواند شادی اش را ابراز کند .

 

نامه های ماکان هر چند هفته یکبار به دستم می رسید و جوابشان بلافاصله پست می شد . در نوشته هایش شویه ی نگارش مرا می ستود .

 

ماکان من سلام .

 

اکنون که این نامه را برایت می نویسم ٬ ساعتی پیش سراسر احساس عشق تو را دریافت کردم . می دانی چشمانم پر از اشک شد و چندین بار به سینه فشردم .

 

ماکان عزیزم ٬ نمی دانم چگونه برایت بنویسم . زیرا این احساس لطیف آنقدر مرا لبریز کرده که جام وجودم دیگر به اندازه یک قطره هم جا ندارد . گفته بودی . گفته بودی شب ها به من می اندیشی . باید بگویم من هم تمام شب را تا خود سپیده به تو فکر می کنم و هر لحظه دعا می کنم که به سلامت بازگردی ٬ چون تو اولین مردی بودی که قلبم را تسخیر نمودی و احساس گرم عشق را در من به وجود آوردی . ماکان بگذار از خودم برایت بنویسم . از روزی که دل به تو سپردم این لطف سرگردان درون سینه ام بی تابی می کند و دائم بهانه ی تو را می گیرد و من برای پاسخ به او عاجز مانده ام .

 

ماکان می گفتی مجنون شده ای پس بدان من هم لیل توام . معشوق وفاداری که حاضر است جانش را فدایت ککند . ماکان عزیزم بعد از رفتن تو بار ها با خودم فکر کردم چرا روزگار این طور برای ما رقم زد . چرا در بدو آشانیی ئ دلبستگی باید طعم تلخ جدایی را تجمل کنیم . ماکان ٬ من تمام ساعات روز را به تو می اندیشم . به تو می اندیشم و در عالم خیال می بینم که آمده ای و من با دست های غبار خستگی را از تن تو می زدایم و ساعتی در اغوشت از شوق آمدنت می گریم . شب ها وقتی سرم را بر بالین می گذارم ٬ صدای جریان خون محزونم را می شنوم که چه عاشقانه و پرشتاب در رگ هایم پیش می رود . و هر ثانیه تو را می خواند .

 

ماکان سعی کن زود تر به رشت بازگردی تا دوباره ببینمت . حتما با نوشته هایم خسته ات کردم . مرا ببخش . اما خیالم راحت شد که توانستم پاسخ نامه ات را بدهم . از خودت محافظت کن و بدان که در تهران ٬ زیر یک سفق بلند در اتاقی که عطر نفس های تو را کم دارد ٬ قلبی برای دیدارت مشتاقانه می تپد . عزیزم دوستت دارم

 

 ._____________________

نویسنده ؛ شهروز براری صیقلانی 

 

 

نظرات (۱)

  • شهروز براری صیقلانی
  • عالی  زیبا    ممنون