داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

دستی را که روی کتفم مینشید پس میزنم و با غیظ به چهره ی نگرانش نگاه میکنم... -تو اینجا چیکار میکنی…؟ پارچ کنار تخـ ـت را برمیدارد و لیوانی آب به دستم میدهد...مقنعه اش روی شانه هایش افتاده و موهای قهوه ای رنگش جلب توجه میکند.. -خودتون کلید دادین برنامه ی پروازی رو بیارم اتاقتون...مگه نگفتید جایی تشریف میبرید...؟ از فرودگاه که به هتل منتقل شدیم آنقدر خسته بودم که نرسیده به تخـ ـت خوابم برده و آن کابـ ـوس مهمان تنهایی هایم شده بود... آب را یک نفس سر میکشم...آنقدر داغم که ذوب شدن تک تک سلولهایم را حس میکنم...آتشی که به جانم افتاده با یک لیوان آب خاموش نمیشود...این آتش شعله ور شده در تنم ریشه دوانده و هر لحظه بیشتر از قبل گر میگیرد...! ازروی تخـ ـت بلند میشوم...دکمه های باز شده ی پیراهنم را میبندم و همانطور پر اخم به مهماندار نگاه میکنم... -خب برنامه پروازی رو دادی دیگه...واسه چی وایستادی؟به سلامت... لبـ ـهایش را بهم فشار میدهد...انگار ضایع شدنش در کابین خلبانی کافی نبوده که دوباره جلوی راه من سبز میشود…! -من خیال کردم کار دیگه باهام دارین! سر دردم اجازه ی هضم حرفهایش را نمیدهد...حس میکنم مغزم مثل توپی معلق در فضای جمجمه ام بالا و پایین میپرد! -من چه کاری میتونم باهات داشته باشم…؟ لبخند دندانمایی میزند و شانه ای بالا میندازد که بیشتر عصبی میشوم... -در ضمن من به صفووی گفتم برنامه ی پروازی رو بیاره اتاقم...کلیدمم به اون دادم...حالا تو از کجا پیدات شده؟ از لحن تندم رنگ میبازد و قدمی به عقب برمیدارد... -خ...خب...ایشون کار داشتن به من سپردن بیارم خدمتتون! دستی به موهایم میکشم و مرتبش میکنم... -صفوی غلط کرد با هفت جدش...حالام زود برو بیرون تا کفرم بالا نیومده…! کلید اتاقم را روی میز پرت میکند و از اتاق بیرون میرود...حرصش را سر در بی گناه خالی میکند و محکم پشت سرش میکوبدش...من اما آنقدر حالم خراب است که اهمیتی نمیدهم...خم میشوم کلید را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم... فقط درگیر رهایی از این جهنمم...رهایی از گذشته ای که با تار و پودم عجین شده بود... منتظر آسانسور نمیمانم...پله هارا دوتا یکی طی میکنم...آنقدر گیجم که جواب سلام چندتا از مهمانداران را نمیدهم و فقط دنبال در خروجی هتل میگردم...چشمم که در خروجی را لمس میکند انگار دنیا را دو دستی تقدیمم میکنند...مثل زندانی هایی که دنبال راهی برای فرار میگردند و روزنه ای میابند هجوم میبرم به سمت در و هوای آزاد که پوستم را لمس میکند انگار اکسیژن به ریه هایم برمیگردد...خارج میشوم و به سمت ساحل قدم برمیدارم...هواتاریک است...نمیدانم ساعت چند است...خیابانها آنقدر خلوت و ساکت اند که انگار هیچ کس در این جزیره زندگی نمیکند...کفشهایم را روی شنها در میاورم و کلیدم را کنارش میندازم...آبهای سیاه دریا در تاریکی شب بیشتر خودنمایی میکنند و شنهای سفید ساحل پاهایم را نـ ـوازش... یادم می آید تک تک خاطرات بیست و شش سال اخیر را...تنهایی هایم را...سختی هایم را...گوشه وکنایه های همسایه هارا...اشک های آیلار را...مرگ مادر بزرگ را...همه یادم می آیند... موج های آرام دریا روی پاهایم مینشیند و همین حس خنکی حالم را بهتر میکند...بیشتر پیش میروم...آب تا زانو هایم بالا می آید و من خاطره بالا می آورم شعر میشوی بخوانم تو را بالای دار؟ شیر میشوی بنوشم تو را در کودکیام راه بیفتم کوچه به کوچه نشانت دهم؟ دستم را بگیر گم نشوم... نترسم... سیـ ـگار پشت سیـ ـگار اشک پشت اشک و رویا پشت رویا... رویاهایی که می سوزند و خاکسترمی شوند و منی که دود می شوم و تاب می خورم... تاب می خورم و می چرخم.... می چرخم هراسان میان کابـ ـوسها و خاطره های تلخی که بیدار شده اند...پا گرفته اند روی همین ورق پاره ها... فهمیده اند که نیستی مادر روز های قدیمی! صدای مادر بزرگ می آید...جامع المقدمات میخواند برایم...امثله جهد...درس امروزعوالم قبر است از حلیه المتقین... ای بدن بیچاره و گنهکارِمن! آیا بخاطر می آوری؟ این است منزل وحشتی که خدایم گفته بود و تو را گوشی با من نبود... برجسد که بنگری چرک و زرداب و خون از بینی و دهان و منخرینش روان است به کرم افتاده پس می گریی و می گویی این منزل جای خوردن کرمها و عقربهاست.کاش قبل از آنکه بمیری، گوشت دریده شده ات را و این کرمها و خون و چرک را ببینی تا به عبرتی شود تو را و تذهیبی شود اعمالت را... می خواهم گام ِ صدایت را بالا آورم ... شش سالگیم را می گویم مادر بزرگ... بالا می آورم تو را و وجودی را که در کودکی سرشارش کردی از تصاویر قبر و جهنم و شیطان... آنجا که کودکیم را به خاک بخشیدی تا من بشوم کلید دروازۀ بهشتت... و من پیر شدم... پیرمردی در هیئت کودکان که بازی بلد نبود... که هیچ بلد نبود... بچه ها باز باران را می خواندند سرخوشانه به وقت باران و من باید تحف العقول را برای مادربزرگ بالا می آوردم... دلم برای خودم تنگ شده مادر...دلم برای تو تنگ شده... با تو کودکی را تجربه کردم و تو مادر بودی برایم این همه سال ناب... مادری که لالایی می گفت برایم همیشه و بخواب که می رفتم می نشست کنارم و نگاهم می کرد کابـ ـوسها تکه تکه ام کرده اند مادر... آنقدر جلو رفته ام که پاهایم کف دریا را حس نمیکند و معلق میشوم در این آبی های سیاه دریا...ترسی از مرگ ندارم...اما تعهدم برای یافتن آیلار بر قلـ ـبم ناخن میکشد که برگرد....خواهرت تنهاست...باید پیدایش کنی! سیـ ـگار پشت سیـ ـگار اشک پشت اشک و رویا پشت رویا... رویاهایی که می سوزند و خاکسترمی شوند و منی که دود می شوم و تاب می خورم... تاب می خورم میان چهره ات... عطرت... وجودت... حضورت... تاب می خورم و می چرخم... می چرخم هراسان میان کابـ ـوسها و خاطره های تلخی که بیدار شده اند... فهمیده اند که نیستی مادر... تاب می خورم و بالا می آیم فقط تا بالای ابروانت... قول می دهم... می خواهم پیشانیت را ببـ ـوسم... اجازه هست... این کابـ ـوسها امانم را بریده اند و این خاطره ها... این سرفه ها... می ترسم... می لرزم... کاش بودی ... کاش... برگرد... بیا... تنم را روی ماسه ها رها میکنم و نفس میگیرم...خنک شده ام...گاهی اوقات بالاآوردن خاطرات تلخ هم مزه میدهد...حس سبکی بعدش میارزد به تمام تلخی ها! نیم ساعتی طول میکشد تا باکرختی از جا بلند شوم و به سمت هتل حرکت کنم...خوبی هتل این است که درست مقابل دریاست اما من با این لباسهای خیس چه طور باید وارد هتل شوم؟نمیگویند این همان خلبان معروف است…؟آبروی داشته و نداشته ام بر باد خواهد رفت...کلافه دستی به پشت گردنم میکشم و وارد فضای باز جلوی ساختمان هتل میشوم...نگاهی به پنجره ی اتاقم میندازم...طبقه ی سوم است...نمیشه از دیوار بالا رفت...تازه ممکن است به این خلبان معروف انگ دزدی هم بزنند... بوته های جلوی رویم تکان میخورند و من کنجکاو خیره ی منظره ی روبه رویم میشوم...با دیدن دختری که لای شاخ و برگ آن بوته گیر افتاده و سعی در رها شدن از آن ها دارد لبخند محوی روی لبـ ـهای خسته ام مینشیند...قدمی جلو تر میروم...چهره اش واضح تر میشود...خودش است...سودا ناجی...باز چه دسته گلی به آب داده است…؟  قدم بلندی به سمتش برمیدارم...لای شاخ و برگ آن بوته دست و پا میزند...لبخند شیطانی روی لبـ ـهایم مینشیند و عمدا با صدای رسا و محکمی سلام میکنم... چنان جیغی میزند که لحظه ای نگران پاره شدن لایه ی اوزون میشوم...با هیجان و ترس از جا میپرد و لحظه ی آخر شاخه ی خار داری روی پیشانیش کشیده میشود و من بادیدن رد کمـ ـرنگی از خون و آن خراش نازک پشیمان میشوم از شوخی کودکانه ام…! خودم هم درست نمیدانم چرا مقابل این دختر اینقدر از کالبدم فاصله میگیرم...انگار میخواهم شیطنتهای کودکانه ای را که ازم دریغ شده در مقابل او تجربه کنم! چشمهایم را ریز میکنم و همانطور که نگاهم به پیشانیش است میگویم… -ترسیدی؟ قفسه ی سیـ ـنه اش بالا و پایین میرود و گمان کنم در این تاریکی مرا درست و حسابی نمیبیند…! قدمی دیگری به سمتش برمیدارم...رنگ صورتش سفید تر از گچ است و همانطور مات نگاهم میکند... -حالت خوبه…!؟الو..یه چی بگو بفهمم زنده ای یا به ملکوت اعلی پیوستی؟ لبـ ـهایش برای لبخند کش نمی آید اما پلک میزند...قدمی به عقب برمیدارد که شالش به یکی از شاخه ها گیر میکند و عقب کشیده میشود...طره ای از موهای سیاه رنگش بیرون میریزد...نگاهم کشیده میشود روی آن تارهای سیاه که مثل سیم تلفن لول شده اند...هل دستش را به سمت شاخه میبرد و به سختی درگیر جدا کردنش میشود...باز هم جلو تر میروم -بذار من کمکت کنم این طوری جدا نمیشه…! نگاهش را میدزد و با صدای خفه ای جواب میدهد... -ممنون...خودم میتونم بی توجه به تعارفات بی معنایش دستم را دراز میکنم و گوشه ی شالش را میگیرم... -خواهش میکنم آقای کامیاب...گفتم که خودم میتونم برید لطفا! پوزخند کم جانی میزنم و جوابش را نمیدهم...با دقت شاخه را از لای تار و پود پارچه جدا میکنم و در این بین هـ ـوس لمس آن تارهای سیاه رنگ را نمیتوانم مهار کنم و لحظه ای دستم را رویشان میکشم که او عقب میرود و این لمس ثانیه ای بیشتر طول نمیکشد…! -اینجا چی کار میکنی این موقع صبح…؟ساعتو نگاه کردی؟ صدای ترق تروق انگشتان دستش بلند میشود... داشتم از پنجره بیرونو تماشا میکرد که...اومم...یه چیزی از دستم افتاد پایین...مجبور شدم بیام دنبالش! ابروهایم خود به خود بالا میرود... -پیداش کردی؟ مأیوسانه شانه ای بالا میندازد... -نه...انگار باد بردتش! -چی بود؟ -یه عکس... نگاهم را دور میچرخانم و چند قدم آنطرف تر کاغذ سفید را میبینم...به سمت کاغد خم میشوم و برش میدارم... صدای ذوق زده اش را میشنوم... -وای چه طور پیداش کردین؟؟؟ کاغذ را برمیگردانم و همانطور که به عکس نگاه میکنم میگویم... -انگار منو دست کم گرفتیا…!مثلا خلبانم...چشمام باید از هر چیزی قوی تر باشه…! عکس چهره ی پسر جوانیست که ناشیانه از لابه لای عکس بزرگتری قیچی شده است...باور کردنی نیست این دختر ساده دوست پسـ ـر داشته باشد... عکس را ازدستم میقاپد... -دوست پسرته؟ لبـ ـهایش را دندان دندان میکند... -نه... -پس کیه که به خاطر از دست دادن عکسش داشتی خودتو به آب و آتیش میزدی؟ اخمی میکند... -نمیخوام درموردش حرف بزنم! چه قدر بچه گانه خودش را لو میدهد…!بااین واکنشش به یقین میرسم که حسی عاطفی میانشان موج میزند! -قیافه ش که خوبه ولی یکم کج سلیقه س! تیز نگاهم میکند...اوه اوه چه غیرتی هم دارد…! -منظورتون چیه؟ -موهاشو خیلی داغون شونه زده...از این برادر بسیجیاس؟ دستی به کمـ ـرش میزند... -خیلیم قشنگه...مثلا مدل موهای خودتون خیلی خوبه؟ عجیب حساس است روی این پسرک... -بعله که خوبه...خداتومن خرجش کردم...جدیدترین مدل دنیاس! حرصی دندانهایش را بهم میسابد و به سمت درب ورودی هتل حرکت میکند که یاد چیزی میافتم... -ببین دختره...وایستا ببینم بااکراه به سمتم برمیگردد -میتونی کمکم کنی؟ -درچه مورد؟ کلیدم را پاندول وار در هوا تکان میدهم... -لباسام خیلی افتضاحه نمیتونم بااین سرو وضع وارد هتل بشم میتونی بری از اتاقم یه دست لباس پرت کنی پایین ؟ گیج نگاهم میکند… -من…؟ -آره دیگه...درحال حاضر که فقط میتونم از تو کمک بگیرم مـ ـستاصل فکر میکند... -آخه... -دختر خوبی باش دیگه...عوض پیدا کردن عکس اون برادر بسیجی نمیخوای یه کمک بهم بکنی!؟ انقدر درگیر فکر میشود که کنایه ام را نمیگیرد...ناچار سر تکان میدهد و من از همان فاصله کلید را به سمتش پرت میکنم...رو هوا میگیردش -ساکم گوشه اتاقه...جبران میکنم  سودا: از آسانسور خارج میشوم و با عجله دنبال اتاقش میگردم...انگار آمده ام دزدی...آنچنان قلـ ـبم میزند که هرلحظه ممکن است قفسه ی سیـ ـنه ام را بشکافد و بیرون بزند...دلم نمیخواهد کسی مرا حین ورود به اتاق کامیاب ببیند و دراین ساعت گمان نمیکنم کسی از اتاقش بیرون بیاید اما باز هم استرسی که به جانم چنگ میزند غیر قابل انکار است کلید را با دستهایی لرزان داخل قفل میچرخانم و به محض باز شدن در خودم را داخل اتاق پرت میکنم! قدمی به جلو برمیدارم که صدای خرچی از زیر کفشهایم شنیده میشود...پایم را بلند میکنم و چشمم به کلیپس صورتی دخترانه ای میافتد...پس شب را تنهایی به سپیده نرسانده…! حرفهای مهماندار در گوشم میپیچد و ترسی دلم را چنگ میزند...نکند برایم نقشه ای کشیده باشد…؟شاید تمام حرفهایش بهانه ای بود برای کشاندن من به اتاقش و .... افکارم را کنار میزنم و چشمم به ساک کوچک گوشه ی اتاق میافتد کنارش زانو میزنم و زیپش را باز میکنم...لباسهایش مرتب داخل ساک چیده شده است...دستم را لابه لای لباسها میچرخانم که نگاهم روی جسم بادکنک مانندی ثابت میمانند...باکنجکاوی از گوشه ی ساک بیرون میکشمش و ریز بینانه نوشته ی چسبیده به جلدش را میخوانم که لحظه ای باخواندن جمله ای خاک بر سرمی میگویم و آن شی بادکنک مانند را وسط اتاق پرتاب میکنم  قفسه ی سیـ ـنه ام از شدت هیجان بالا و پایین میرود و نگاهم همراه با آن بادکنک چندش آور میچرخد و زیر کمد گم میشود...هجوم مایع ترشی را در گلویم حس میکنم و حالت تهوع میگیرم از یاد آوری آن نوشته ها...! هم گیجم...هم سردر گم...هم خجالت زده و شرمسار...آنقدر داغم که حس میکنم تمام اعضای بدنم در آتش میسوزد و سرانگشتهایم زق زق میکند...امیر کامیاب ترسناک تر از چیزی بود که تصورش را داشتم...یعنی آنقدر تشنه ی نیاز است و غرق در هـ ـوسهایش که برای یک نسافرت یک روزه هم همچین چیزی باخودش حمل میکند…؟ یعنی رابطه اش با تمام زنهای دورش اینقدر باز و پیشرفته است…؟ وقتی میگویم پیشرفته واقعا پیشرفته است...حتی ابزار کارش هم خارجیست و مد روز...مثل موهایش...! لعنت به این پیشرفت ها...لعنت به روزی که خدا مرا مقابل این متجدد قرار داد... مرفه بی درد...انگار تمام زندگیش خلاصه شده در یک چیز...پدر من برای یک لقمه نان حلال باکامیون نارنجی رنگش ماه ها در جاده زندگیش را میگذراند و آنوقت این پسرک پولدار آنقدر اسکناس دور و اطرافش ریخته که حتی یک شب تخـ ـتش خالی نمیماند… سنگی به شیشه میخورد و من از جا میپرم...به حدی خجالت زده ام که تا عمر دارم نمیتوانم به صورتش نگاه کنم...حالا باید چه کار کنم؟ تکیه ام را از پنجره میگیرم و یادم می آید باید آن چندش آور را از زیر کمد بیرون بیاورم...تا این حد من سر به هوا هستم و بد شانس...عدل باید قل بخورد و زیر کمد مخفی شود…؟مثلا اگر همین وسط اتاق میماند چه میشد؟ روی زمین دراز میکشم و به زحمت دستم را زیر کمد میکشم اما نه چیزی از آن زیر پیداست و نه دست من آنقدر بلند که انتها را لمس کند...دلم میخواهد زار زار اشک بریزم از این استیصال و درماندگی... سنگ دوم که به شیشه میخورد بی خیال آن بادکنک چندش آور از جا بلند میشوم و دوباره به سمت ساکش میروم...اینبار بی آنکه نگاهی به محتویات ساک بیندازم با چشمهایی بسته بلوز و شلواری بیرون میکشم و لب پنجره میروم...شیشه را کنار میزنم و لباسهارا پایین میندازم... -حواست کجاست دختر؟خاکی شدن...درست مینداختی تو بغـ ـلم دیگه... صدای اعتراضش را میشنوم اما روی نگاه کردن ندارم...فقط دلم میخواهد از آن اتاق فرار کنم...برگردم به زندگی ساده ی خودم که تنها دغدغه اش نگاه علیرضا بود و ترجمه ی آن…! کلیدش را هم از پنجره بیرون میندازم و به سمت در اتاق هجوم میبرم اما با باز شدن در اتاق فاجعه ای بسی عظیم تر رخ میدهد... در اتاق روبه رویی باز میشود و همان دختر مهماندار با ربدوشامبر قرمز رنگی به قاب در تکیه میزند و دستهایش را در سیـ ـنه قلاب میکند...نگاهم که به پوزخند عمیقش میافتد تپش های قلـ ـبم هم تند تر میشود و نامنظم تر...حالا درمورد من چه فکری میکند…؟ -به به...سودا خانوم...خوش گذشت...؟ دررا پشت سرم میبندم و متعجب میگویم… -چی؟ میخندد...بلند...حـ ـلقه های موهای قهوه ای رنگش تکان میخورند و خنده اش هیستریک تر میشود... -هم خوابگی با امیرو میگم...خوب بود؟ گر میگیرم...حالا چه بگویم تا توجیهش کنم؟چه دارم که بگویم…؟ -من...من...خ...خب.. -گفته بودم بهت امیر کامیاب خیلی دختر بازه…؟یادت که نرفته...همون روز اولی گفتم که دورش نپلک...بهت نمیومد اینقدر زود جلوش وا بدی…! من هم دلم پوزخند میخواهد اما تهمتش را نمیتوانم هضم کنم...اوکه مرا از کامیاب فراری میدهد خودش چرا در کابین برای کامیاب عشوه شتری میامد؟نگران زندگی من است یا خراب شدن رویا هایش؟ -رفتی تو هپروت چرا…؟پشیمونی از اینکه زود خودتو فروختی؟ اخم میکنم...نباید بگذارم با آبرویم بازی کند... -دارید اشتباه میکنید...قضیه اونطوری که شما فکر میکنید نیست! -اوه...پس چه طوریاس؟نکنه به زور کشوندتت تو اتاق...؟به پرستیژش نمیاد اهل کار زور باشه اما از امیر بعید نیست... بعد یک بار از نوک کفشم نگاهش را بالا میکشد تا چشمانم...و همانطور که دستهایش را در هوا تاب میدهد و میگوید... -آخه همچین مالی هم نیستی که بخواد بهت تجـ ـاوز کنه... بهت زده نگاهش میکنم...توهین بود یا تعریف...؟از نظر من که تعریف بود...چه خوب که آدم همچین مالی نباشد...مال این حرفها بودن افتخار دارد…؟ لب باز میکنم چیزی بگویم که صدای محکم و قاطع امیر کامیاب در راهرو میپیچد... -اتفاقی افتاده …؟  با ابروهای بالا رفته به امیر کامیاب نگاه میکنم... چرا لباسهایش را عوض نکرده …؟ با همان پیراهن خیس و یقه باز روبه رو یمان ایستاده است و برق زنجیر طلا سفیدش عجیب چشمم را میزند... نگاهم روی دستانش سر میخورد و تازه متوجه سوتی که داده ام میشوم...حوله ی حمـ ـامش را پایین انداخته ام…!کودنی نثار خودم میکنم و لب میگزم...هم خنده ام گرفته هم خجالت میکشم...تازه یاد آن بادکنک چندش آور لابه لای افکارم خودنمایی میکند و حتم دارم لپ هایم گل میندازد... -پرسیدم اینجا چه خبره…؟ مهماندار که حالا ترس برش داشته، قدمی به عقب برمیدارد و هیکلش را پشت در پنهان میکند... -سلام آقای کامیاب...من خیال کردم شما داخل اتاقتون هستید...غافلگیرمون کردید!منو خانوم ناجی فقط داشتیم گپ میزدیم همین... پوزخند صدادار کامیاب را میشنوم ولی روی نگاه کردنش را ندارم و همانطور به صندل های پاشنه بلند مهماندار خیره میشوم و لاک های قرمز آتشیش...برای مسافرت یک روزه صندل هایشان را هم باخود میبرند؟ -رفته بودم قدم بزنم...حس کردم گوشام سوت میزنه فهمیدم این دور و اطراف یکی داره پشت سرم اراجیف بهم میبافه نمیدونستم شما باشید…! مشت شدن دستهای مهماندار را دیدم و لبخند محوی روی لبـ ـهایم نشست... -نه والا آقای کامیاب...من فقط... وسط حرفش میپرد...اینبار با صدایی زمخت و نخراشیده که خبری از ته لهجه ی بریتانیایی ندارد! -روبه روی اتاق من اتاق گرفتی که از چشمی حواست باشه کی میره و کی میاد…؟مفتش شدی...؟ -نه والا آقای کامیاب...باور کنین... -حواستو جمع کن دختر جون...من از آدمای فوضول و خاله زنک هیچ خوشم نمیاد...کاری نکن پرونده تو کادو پیچ بدم زیر بغـ ـلت و مهر خداحافظی بزنم رو پیـ ـشونیت و بگم خوش اومدیا…!خودت که میدونی تو این جور کارا عجیب حرفم برو داره! رنگش همرنگ دیوار اتاق میشود و نگاهش یخ میزند... -ببخشید من... اینبار کامیاب مرا مخاطب قرار میدهد... -خانوم ناجی...اون برگه هایی که بهتون دادم گذاشتید تو اتاقم؟ مات فقط نگاهش میکنم و چیزی درونم دستور تأیید حرفهایش را میدهد و من سر تکان میدهم و لبـ ـهای کامیاب شکلی شبیه منحنی کج و کوله ای به خود میگیرد… -دستتون درد نکنه...باعث زحمت شدم! چشمک ریزش نقشه اش را برایم لو میدهد و من آرام خواهش میکنمی میگویم... به سمت اتاقش قدمی برمیدارد و کلید را در قفل میندازد... -راستی نمازتون قبول باشه خانوم ناجی...بازم شرمنده! شیطنتم گل میکند و بی هوا میگویم… -نه مهم نیست آقای کامیاب...داشتم از نمازخونه میومدم بالا دیگه!کاری نکردم که... خدا مرا به خاطر این دروغ مصلحتی میبخشد…؟ لبخندش عمق میگیرد و ابرویی بالا میندازد و بی توجه به مهماندار متعجب وارد اتاقش میشود...من هم شانه بالا میندازم و به سمت اتاق خودم قدم برمیدارم...خداراشکر که کامیاب دروقتش سر رسید...وگرنه معلوم نبود آن مهماندار بی چاک و دهن چه صفتهایی را به من بی دست و پا نسبت میداد…! صبح با صدای آلارم ساعت از خواب بیدار میشوم و با عجله لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق بیرون میزنم...از دیشب دلم را برای صبحانه ی سلف سرویس هتل صابون زده بودم و الان دلم ضعف میرود... شنیده ام صبحانه کالباس هم میخورند…به حق چیزهای ندیده و نشنیده…! وارد سالن غذاخوری میشوم...اول نگاه مشتاقی به میز دراز هـ ـوس انگیز صبحانه میندازم و بعد سینی برمیدارم و به سمت میز میروم... سینی راکه پر میکنم، شاد و سرحال به سمت صندلی های چیده شده کنار پنجره قدم برمیدارم و درلحظه ای که میخوهم بنشینم صدای دخترانه ای را کنار گوشم میشنوم... -منم میتونم اینجا بشینم؟ برمیگردم و به صورتش نگاه میکنم...چشمهای قهوه ای روشنش درنگاه اول خودنمایی میکند و بعد لبـ ـهای قلوه ای سرخش... -بله...البته! -دمت گرم... روبه رویم مینشیند و چنگالش را در پنیر کپکی فرو میکند... -تازه واردی؟ -بله... -مشخصه...خیلی ساکتی!من اسمم نیلوفره....دوساله که بااین دفتر هواپیمایی کار میکنم به موهای ریخته شده روی پیشانیش نگاه میکنم ومیگویم... -خوشبختم...منم سودا هستم... صدای خنده ی بلند کامیاب مرا از جا میپراند و نگاهم به انتهای سالن چرخ میخورد...پیش دوتا از مهمانداران خانوم ایستاده و بلند میخندد... آن دومهماندار هم بسیار زیبا هستند و دل فریب... -میشناسیش؟ گنگ به نیلوفر نگاه میکنم... -کیو؟ -امیر کامیابو میگم...خلبان پروازه! -میدونم... -خیلی خوشتیپه نه…؟تو کل هواپیمایی لنگه نداره!کل دخترا واسه ش غش و ضعف میرن! پوزخندی میزنم و برای اولین بار لب به اسپرسوی داغ میزنم و جرعه ای مینوشم... -ولی اون به هرکسی پا نمیده...حداقل تو محل کارش که من اینطوری شناختمش...اهل شوخی هست ولی وقت کار خیلی جدی میشه...اونقدر که بچه ها مثل سگ ازش میترسن! طعم زهر مار میدهد و حالت تهوع میگیرم...پولدار ها هم چه چیزهای مزخرفی میخورند... -ولی من یه چیزای دیگه ای ازش شنیدم لبخند پهنی میزند ومیگوید... -لابد از ساناز؟ نگاه گیجم راکه میبیند توضیح میدهد... -همون چسان فیسانه...همه میدونن تو کف امیره...هرکاری میکنه توجهشو جلب کنه ولی دریغ از یه نگاه از طرف امیر...محل سگم بهش نمیده... واسه همینه که خیلی باهاش حال میکنم... حتما همان مهماندار را میگوید...باید زودتر حدس میزدم -ساناز واسه ی اینکه کسی نره سمت امیر تا مخشو بزنه از امیر به همه بد میگه...یه جورایی میترسونتشون...یادمه بار اول که من دیده بودمش بهم گفت امیر زن بازه...هـ ـوسیه...تاحالا به چندتا دختر تجـ ـاوز کرده...خلاصه آدم کثیفیه...منم اون موقع مثل چی از دستش فرار میکردم فکر میکردم هرجا منو گیر بیاره یه بلایی سرم میاره ولی واقعا این طور نبود...یه چندوقتی طول کشید تا شخصیتشو شناختم...خیلی آدم خوبیه!  مات نگاهش میکنم...امیر کامیاب کی بود که هرکس یک برداشتی از شخصیتش داشت؟برایم عجیب بود و مرموز... -جزو مهماندارایی؟آخه تو معرفی اعضا ندیدمت... فنجان اسپرسو را کنار میگذارم و به چشمهایش خیره میشوم... -مهندس پروازم... ابروهایش بالا میپرد و نگاهش میخندد... -وایی....باریک دختر...من تاحالا مهندس پرواز خانوم ندیده بودن...ایول داری! لبـ ـهایم کش می آید و برایم عجیب است اینقدر راحت با یک دختر نا آشنا گرم صحبت میشوم...منی که از همان کودکی علاقه ای به داشتن دوست نداشتم و با هرکسی حرف نمیزدم... -شما باید مهماندار باشین درسته…؟ میخندد و بی قید دستهایش را درهوا تکان میدهد... -آره ولی هیچ وقت علاقه ای به این رشته نداشتم...همیشه دلم میخواست پلیس بشم ولی خب...نشد دیگه...یعنی میدونی بابای من یکم دیکتاتوری رفتار میکنه...اون انتخاب کرد باس مهماندار بشم...منم دیگه نه آوردن تو مرامم نبود! به این فکر میکنم که آیا پدرمن هم دیکتاتورگونه رفتار میکند یانه…؟تا آنجا که یادم می آید من همیشه مطیع بودم و فرمانبردار اما هیچ وقت هم تصمیماتش برخلاف میل من نبوده البته اگر جریان خواستگاری اخیر را فاکتور بگیریم…! تکه ای نان در دهانم میگذارم که صدای زنگ موبایل نیلوفر بلند میشود و نیشش تابناگوش چاک میخورد...چشمکی حواله ی چشمهای بیحالتم میکند و از جابلند میشود... باقی صبحانه را تند تند فرو میدهم و به این فکر میکنم که تا چند ساعت آینده به خانه برمیگردم...فکر دیدن علیرضا هم دلم را مالش میدهد...حتی اگر نگاهم نکند...حتی اگر هم صحبتم نشود...همین که هست...همین که میتوانم ازدور تماشایش کنم...همین که صدایش را حین مکالمه با بقیه میشنوم برایم قدر دنیا ارزش دارد...! -ناموسن بینایی درست درمون داری…؟ ؟ سرم را بلند میکنم...لبخند کج گوشه ی لبش دندانهای سفید و یکدستش را نمایان میکند و من یاد آن بادکنک چندش آور میافتم... -مثل ماهی قرمز هر سه ثانیه یه بار مخت ریست میشه؟الان باید خودمو برات معرفی کنم…؟به جا نیاوردی ؟ لبـ ـهایم را چفت هم نگه میدارم...الان از اینکه مرا مسخره کرده باید بخندم…؟ -امری دارین آقای کامیاب؟ لبخند کجش عمیق میشود و یک تای ابرویش بالا میرود... -خب خداروشکر زبونت سالمه...داشتم فکر میکردم قدرت تکلمم ازدست دادی!میگم خوبه که دندانپزشک نشدی...مثلا طرف میگفت دندون عقلم درد میکنه اونوقت تو دندون نیششو میکشیدی…! میدانم از این بحث میخواهد به کجا برسد...حتما آن حوله را یادآوری میکند!خاک بر سر من بی عرضه که آتو دست این مرد بی جنبه دادم...حالا تاعمر دارم هروقت که مرا ببیند گندکاریم را برفرق سرم میکوبد... -حالا لپاتو واسه من گلی نکن...به مدد تو یه چندتا متلک مادر پدر دار از این و اون خوردم... چیزی شبیه ببخشید از لابه لای دندانهایم خارج میشود ولی او بویی از بخشندگی نبرده انگار... -نه بابا...راه نداره جون تو...!به وقتش باید برام جبران کنی...حالا مجازاتتو فکر میکنم بعدا بهت میگم...فقط فکر قسر دررفتنو از مغزت خارج کن! گنگ نگاهش میکنم و او میرود...جبران؟؟؟؟؟ امیر: روی کاناپه مینشینم...شبکه هارا ازنظر میگذرانم...دنبال آهنگی میگردم مرااز این حال و هوا خارج کند...تنها که میشوم، فرو میروم در خلسه ای عمیق...یادم میرود که تا همین چند لحظه ی پیش داشتم میخندیدم...این من متعلق به سالهای دور است... فقط گاهی... دلخوشی هایم... سر به سر حوصله ام میگذارند بدون حرف نگاه حتی یک لبخند... کنرل را گوشه ای پرت میکنم و چشمهایم را میبندم...ای کاش میدانستم حداقل برای چه رفته...؟اصلا خودش رفته یا به اجبار بردنش...آیلار من اهل فرار نبود...حرف میزد...منطقی...بادلیل...ومن گوش میکردم به حرفهای تنها خواهرم...تنها پاره ی تنم...تنها کسی که برایم مانده بود!پس چرا اینبار بامن حرف نزد...؟ چرا منتظر نشد حرفهایش را بشنوم...؟ یعنی آنقدر بودن کنار من آزارش میداد که بی هیچ حرفی گذاشته و رفته بود؟ یعنی لیاقت حتی یک جمله هم نداشتم…؟آنهمه سال خون دل هایم ارزش کلمه ی خداحافظ را نداشت حداقل؟ بارکشی هایم کف بازار تهران...دستهای آغشته به گریس و پوست پوست شده ام در مکانیکی عباس آقا...دست فروشی هایم سر چهار راه استانبول...حرف شنیدن هایم از هر کس و ناکسی...سر پایین افتاده ام در اوج جوانی...شانه های خم شده ام در پانزده سالگی...اشک های زندانی شده پشت پلکهایم و بغض هایی که در سیـ ـنه خفه میشد... آنقدری برایش اهمیت نداشت که حداقل تنها حضور زندگیم را از من دریغ نکند…؟ حرفهایم دیوار... کلماتم آجر... ملاتش با بغض... این دیوار بلند است... بلند به جغرافیای حرفهای خوابیده... کاش بیایی تا این دیوار را بر سرت خراب کنم! گوشی موبایلم را برمیدارم و شماره ی ابی را میگیرم...با اولین بوق جواب میدهد...پوزخند روی لبـ ـهایم مینشیند... مشتری پرو پاقرصش را از دست نمیدهد... -به...چاکر آق امیر گل! حوصله ی پاچه خواریش را ندارم...میدانم همه اش حرف مفت است و بس! -چی تو دست و بالت داری ابی؟ خنده اش مـ ـستانه است...بلند...گوش خراش...آزار دهنده... -هرچی تو لب تر کنی...داف شاسی بلند بخوای میفرستم دست بـ ـوس...بور و لوند بخوای دارم... شرقی و ریزه میزه بخوای... وسط حرفش میپرم... -به سلیقه ی خودت بفرست...فقط از این ادااوصولی ها نفرستیا که حوصله ی ناز کشی ندارم...یه جوری بهش حالی کن بفهمه با کی طرفه...دله دزدم نفرست که کلامون میره تو هم...افتاد یا باز حالیت کنم؟ صدایش همانطور مـ ـستانه است...هیچ تغییری نمیکند! -خیالت تخـ ـت...یه توپشو میفرستم برات بری فضا...فقط فردا شب یه برنامه هست پایه ای؟ -چه برنامه ای؟ -کلوپ یکی از بروبچ...!فازش بالاس...هستی ردیف کنم؟ ازتنهایی که بهتر است...حداقل از این فکر و خیال لعنتی خلاص میشوم... -اوکی هستم... -چشم...تایه ساعت دیگه میفرستم...فقط خشکه حساب کن و... گوشی را قطع میکنم...حرفهای همیشگی که گفتن ندارد...دارد؟  سودا: باحرکت چیزی زیر بینیم چشم باز میکنم...عسل با خنده نگاهم میکند و پر بالشت را در هوا تکان میدهد...دستهایم را دراز میکنم و در آغـ ـوش میکشمش…! -سلام وروجک...توکه باز اینجایی؟ در آغـ ـوشم جا باز میکند... -خب چیه…؟تنها که نمیتونم باشم...مامانم میره سرکار من تنها بمونم؟دلت میاد خاله…!؟ بـ ـوسه ی آبداری روی گونه اش میکارم و یاد آبرو ریزی آن روزش جلوی امیر کامیاب میافتم... -اون روز چه حرفایی بود به رییس من زدی؟ هول میشود و نگران... -خاله اخراج شدی؟ لبخندی میزنم و آغـ ـوشم را تنگ تر میکنم... -نه عزیزم...ولی کلی ضایع شدم...آخه کجای اون آقا شبیه کوزی بود؟ لپهایش گل میاندازد... -آخه خاله مامان هروقت به بابا محسن میگه تو شبیه کوزیی بابام کلی خوشحال میشه و مامانمو بـ ـوس میکنه بعد دستشو... دستم را جلوی دهانش میگذارم....میترسم کار به جاهای باریک کشیده شود!..این دختر شیطان شاهد تمام زناشویی های سارا و محسن است... -باشه خاله...اصلا هرچی تو میگی! دستم را آرام برمیدارم...نفسی میگیرد... -خب منم میخواستم اون آقاهه خوش حال بشه منو سوار ماشینش کنه بگردونه...میخواستم مخشو بزنم! از این سن به فکر مخ زنی باشد چند سال آینده چه میشود؟خنده ام پهن صورتم میشود... -بلا...این حرفا زشته!دیگه نشنوما! -چیه خودت میخوای مخشو بزنی؟ -اصلا تو میدونی مخ زنی یعنی چی؟ -آره یعنی صحنه دار...از اونا که وقتی تلویزیون نشون میده مامان میگه گلای قالی رو ببین! خنده ام بلند تر میشود... -بی ادب...پاشو برو سر درس و مشقت! -نوشتم! از جا بلند میشوم...لای پتو قل میخورد...از وقتی از سفر برگشته ایم خوابیده ام...حتی برای ناهار هم بیدار نشدم... روسریم را جلوی آینه مرتب میکنم... -دایی علیرضا اومده؟ -آره خاله اومده! قلـ ـبم به تپش میافتد...تند لباسم را مرتب میکنم و از اتاق بیرون میزنم که سیـ ـنه به سیـ ـنه ی علیرضا در می آیم...شل میشوم...لمس شدن تک تک عضلات بدنم را حس میکنم و در خلسه ای عمیق فرو میروم اما علیرضا بدون آنکه به چشمهایم نگاهی بیندازد عقب میرود و دستی به پیشانیش میکشد ومن میشنوم عذر خواهیش را... چله ی زمـ ـستان است و من در آتش تابستان میسوزم... راهش را کج میکند و به سمت اتاقش قدم برمیدارد...پس بازهم شمشیر را از رو بسته...باز هم بی تفاوتی… بازهم کم محلی…!مگر مهربان نشده بود علیرضای من...؟مگر از حقم دفاع نکرده بود علیرضای من...؟ دستش روی دستگیره مینشیند و من بال بال میزنم کلمه ای بیشتر با من صحبت کند...دنبال حرفی میگردم...بحثی...جمله ای...بهانه ای برای چند ثانیه شنیدن صدایش...فقط چند ثانیه…! -علیرضا... به سمتم میچرخد...دستهایم را درهم گره میکنم لرزشش محسوس نباشد... -بله؟ چه بگویم…؟اومم...چه میخواستم بگویم…؟ به دستهایش نگاه میکنم و با دیدن پیراهن چروکش فکری به ذهنم میرسد! -بده من لباستو اتو کنم…! لبخند کمـ ـرنگی میزند...اما آنقدر کمـ ـرنگ که به ثانیه نمیکشد محو میشود... -ممنون!خودم اتو میکنم...تو برو ناهارتو بخور دستم را دراز میکنم... -بده...مانتوی خودمم میخواستم اتو بزنم... خدا مرا بابت این دروغ میبخشد آیا؟ پیراهن را در دستانم میگذارد... -بازم ممنون...لطف میکنی! خواهش میکنمی میگویم و علیرضا میرود...پیراهن را بالا میاورم و زیر بینیم میگیرم...عطرش را نفس میکشم و جان میگیرم... ای کاش احساسم گلی می بود ، میریخت عطرش را به دامانت یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت . ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد . ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مـ ـست در میخانه اش بودی . ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد . ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلـ ـبم نمی آسود یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود . ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !  امیر: جلوی ویلای بزرگی متوقف میشوم...سرم را کج میکنم و نگاهی به نمای گرانیتی اش میندازم...زیباست و وسوسه انگیز...میدانم قصدشان از انتخاب این ویلا چیست...میخواهند راحت تر میهمانان دست در جیب مبارک فرو ببرند! از ماشین پیاده میشوم...کت اسپرتم را تن میزنم و به سمت درب ورودی قدم برمیدارم...دو بادیگارد گردن کلفت با سرهایی تراشیده و نگاهی سرد و خشک مقابلم قرار میگیرند... -فرمایش…؟ نگاهی به بازوهای درشتشان میندازم و پوزخندم را نمیتوانم محو کنم... -امیر کامیابم... نگاهی به کاغذ های در دستشان میندازند...اسامی میهمانان را چک میکنند...به محض پیدا کردن نامم سری خم میکنند و کنار میروند... بی هیچ حرفی وارد میشوم و از حیاط باغ مانندش میگذرم و خود را به سالن اصلی میرسانم...صدای موزیک از همین جا هم به گوش میرسد قدم به سالن اصلی میگذارم...ناخودآگاه تمام سرها به سمتم میچرخد...از همان لبخند های خاص ومرموز کنج لـ ـبم مینشانم و آرام و با طمأنینه قدم برمیدارم...نگاهم به رو به روست ولی همه ی جهات را از نظر میگذرانم...سالن بزرگ با صندلی های گران قیمت مزین شده و گوشه ای به بار بزرگی اختصاص دارد... مقابل بار می ایستم و آرنجم را به پیشخوان تکیه میدهم... -یه گیلاس اسکاچ...! پسرک جوان بی هیچ حرفی گیلاس را به دستم میدهد...همانطور که گیلاس را به لبـ ـهایم نزدیک میکنم نگاهم را دور میچرخانم...باید طعمه ی امشبم را انتخاب کنم چون میدانم نمیشود همه ی زنان را در همه وقت اغوا کرد...طعمه هارا باید در زمان و مکان مناسب به دام انداخت... همانطور که میتوانم نادیدنی هارا ببینم وناشنیدنی ها را بشنوم به خوبی به زبان بدن زنان هم آشنایی دارم...میتوانم به آسانی به آن سوی نقابی که معمولا زنان بر چهره دارند نفوذ کنم و ضعف ها، ترس ها، امید و آرزوهایشان را کشف کنم... باید از میان روزنه های باریکی که در ذهن و روح آشفته ی زنان وجود دارد راهی به درونشان یافت و از همانجا به آرامی روحشان را تسخیر کرد... جرعه ای از اسکاچ مینوشم و نگاهم روی چهره ی دختر غرق در آرایشی ثابت میماند...غم نگاهش را حس میکنم و لبخند میزنم...معمولا زنان آشفته و پریشان خاطر طعمه های مناسب تری هستند چون وقتی یک زن در سلامت کامل روحی و جسمی به سر برده باشد و در میان خانواده و دوستانش مورد محبت و توجه قرار گرفته باشد، تقریبا محال است که بتوان اورا اغوا کرد و از طرفی تنها کسی گول میخورد که بتواند به حضورم واکنش نشان دهد البته باید به واکنش های عقلانی و منطقی بی اعتنایی کرد زیرا تجربه ثابت کرده که وقتی کسی با حسابگری ولبخند هایی تشریفاتی و مصنوعی نگاه میکند معمولا در جستجوی آن است که چیزی از شما بدست آورده و شمارا برای رسیدن به هدفی خاص، وسیله قرار دهد و قربانی کند! این درحالی است که واکنشهای ناخودآگاه از طرف زنان، نمیتوانند براحتی مدیریت شوند. واکنشهایی از قبیل، دستپاچه شدن، خجالتی بودن، تکرار کردن حرکاتِ «زبان بدن» به گونه ای که انگار در مقابل آینه ای نشسته اید و تصویر خود را میبینید.گاه حتی بارقه ای از خشم و عصبانیت، نشانه های خوبی هستند از اینکه، اکنون طعمهٔ مناسبی بر سر راه شما قرار گرفته است. به قول ضرب المثلی از سرخپوستان آمریکا، وقتی شما به دنبال دو خرگوش میدوید، در پایان موفق به دام انداختن هیچ یک از آنها نمیشوید. پس باید مانند حملهٔ شیر به گروه آهوان، طعمهٔ خودتان را با آگاهی انتخاب کرده و بدان یورش برید. چرا که شما هرگز نمیتوانید برای همه کس، همه چیز باشید. چشمهایم را باریک و خیره نگاهش میکنم...خشک میشود و برای لحظه ای مات...لبخند کنج لـ ـبم را که میبیند دلش قرص میشود و به سمتم قدم برمیدارد... ابرو بالا میندازم و کنارم قرار میگیرد... -سلام... اسکاچ را کنار میگذارم و دستهایم را بند موهایش میکنم... -سلام... التهابش را میفهمم و به نـ ـوازشم ادامه میدهم... -میتونم اسم خانوم زیبای مقابلمو بدونم…؟ لبخندی میزند و به چشمهایم خیره میشود... -البته...من طنازم و شما؟ دستم را روی لاله ی گوشش میکشم...سرش راکج میکند... -امیرم... صدای موزیک قطع میشود...چند نفری حضار را دعوت به سکوت میکنند...گمانم قمار شروع میشود...  دستم را دور کمـ ـرش حـ ـلقه میکنم...لبخند میزند و ته مانده ی اسکاچم را بالا میرود...خیره به میز گرد و بزرگی میمانم که وسط سالن قرار میگیرد و قمار بازانی که دور میز مینشینند... -بلدی…؟ -تاحالا هیچ کس نتونسته از من ببره! -پس چرا بازی نمیکنی؟ بی آنکه نیم نگاهی به صورتش بیندازم لب باز میکنم... -من عادت ندارم سر داشته هام ریسک کنم چون هرچیزی رو که بدست آوردم به سختی از دنیا گرفتم پس نمیذارم به راحتی از چنگم در بیارن! ساکت میشود و حرفش به مزاجم خوش نمی آید... دختری با پیراهنی مشکی رنگ بالای میز می ایستد...نقاب دارد و چهره پوشانده...حس بدی در دلم میپیچد و نگاهم بی اختیار روی اجزای بدنش تیز میشود...آشناهم که باشد حسم را پس میزنم... مردک چیزی به دختر میگوید که او به ناچار دست هایش را از هم باز میکند و یک دور میچرخد...برای اولین بار نگاه های هرز را میبینم که عجیب هرز میرود! و خنده هایی که بیشتر از جنس کثافت انسانیست... و کارت هایی که روی میز بر میخورد... نگاه شکسته ی دختر که چند ثانیه در چشمهایم تلاقی میکند، چیزی درونم فرو میریزد و دنبال تکیه گاهی میگردم تا دستهایم را بندش کنم...تا با مغز روی زمین نیافتم...تا فرصت داشته باشم آن نگاه خیس و پژمرده را تجزیه وتحیلی کنم و عجیب آن نگاه برایم آشنا بود...و ای کاش آشنا نباشد…! پاهایم بی اختیار به راه میافتند و نمی فهمم کی سر آن میز مینشینم و کی ورق هارا بر میزنم...فقط زمانی به خود می آیم که دست آخر است و از آن ده نفر نشسته سر میز فقط ما سه نفر باقی مانده ایم...یکی پیر مرد شصت ساله ایست با دندانهایی از طلا و دیگری مرد شکم گنده ای با موهای جوگندمی و کرواتی که کج دور گردنش بسته است... جرأت نگاه دوباره به دخترک را ندارم...نمیخواهم آنچه که نباید را ببینم...پس بازی میکنم... تاس ریخته میشود...چرخ میزند وبا هر چرخشش دنیارا میبینم که دور سرم میچرخد...مبادا ببازم...!؟ ابی را میبینم که تکیه زده به دیوار مقابلم و چرا حس میکنم نگاهش پوزخند دارد…؟ آس را که رو میکنم...آه از نهادشان بلند میشود و من از این برد خوش حال نمیشوم فقط حس میکنم کمی سبک شده ام...آن مرد شصت ساله ی دندان طلا عصبی میشود و فریاد میزند که تقلب که کرده ام...اما من بی اهمیت فقط دست جایزه ام را میگیرم و به سمت درب خروجی حرکت میکنم...تپش قلـ ـبم بالا رفته و قطرات ریز عرق را روی پیشانیم حس میکنم...امیدوارم اشتباه کرده باشم که اگر اشتباه کرده باشم دخترک را همین جا ول میکنم و میروم سر زندگیم...!مرا چه به مال زور...صدای هق هق خفیف دخترک را میشنوم و چه قدر این صدا آشناست…؟خدایا امشب چرا همه چیز برایم آشناست…؟ وارد حیاط که میشویم اکسیژن را میبلعم و بالاخره به دخترک نگاه میکنم...دستم به سمت نقاب بالا میرود و ارتعاشش را حس میکنم و هق هق دخترک خفه نمیشود و عجیب من هم دلم هوای هق هق های بچگیم را کرده...همانند پرنده ای میمانم که از قفس آزاد شده ولی پرواز کردن را از یاد برده ... خدا میشود اشتباه کرده باشم…؟ میشود یکبار هم که شده بادلم راه بیایی…؟ یکبار هم که شده صدایم به آسمان هفتمت برسد و تو یکبار هم که شده خواسته ی دلم را برآورده سازی!؟ خدایا میشود...؟میشود این دخترک آیلار پاک من نباشد…؟میشود این هق هق ها صدای آیلار من نباشد…؟خدایا میشود این نگاه غمگین...این چشمهای اثیری آیلار من نباشد…؟خدایا میشود... نقاب را که برمیدارم میبینم نمیشود...باز هم خدا صدایم را نمیشود...شاید هم شنیده به روی خودش نمیاورد و مرا زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطور عدالتش قرار میدهد و من امشب به جای جایزه ی قمارم خواهرم را پس میگیرم…! من توام من خود توام شاید شعر دنبال هردومان باشد نیمه ای از غمم برای تو تا خودکشی مال هردومان باشد حالا میفهمم با چشمهای باز مرگ را تجربه کردن یعنی چه...!؟ آرام آرام جان میدهم اما خبری از مرگ نیست نفسم را مانند دود سیـ ـگار در هوای سرد زمـ ـستان بیرون میدهم و خیره میشوم به چشمهای قهوه ای رنگی که روزی خیال میکردم پاک ترین نقطه ی دنیاست و حالا از قعر کثافت بیرون میکشمش... چشمهایم آنقدر درد دارد که به احترامش سکوت کرده و حالا صدای هق هقش راهم نمیشنوم وفقط قطره هاییست که روی صورتش روان است...  *** در واحد را باز میکنم و به داخل هولش میدهم...دستش را به دیوار تکیه میدهد که پرت نشود اما برایم مهم نیست...آنقدر خونم به جوش آمده که غل غل زدنش را تا مغزسرم حس میکنم...روبه رویش می ایستم و زل میزنم به تخم چشمهایش اما نگاه میدزدد و لبـ ـهایش را بهم فشار میدهد تا هق هقش ضجه نشود... دستم را چفت چانه اش میکنم و سرش را بالاتر میاورم و از بین دندانهای کلید شده ام می غرم... -منو نیگا کن…! مردمک لرزانش به چشمهایم خیره میشود...جرأت میگیرم و این دختر ای کاش آیلار نبود…! -میدونستی امشب منو کشتی…؟ شانه هایش میلرزد...فشار دستم محکم تر میشود... -میدونستی امشب اجلو خودم با چشمای خودم دیدم...؟ هق هق صدا دارش در فضای مسکوت خانه میپیچد...سمفونی سوزناکیست ولی دل من در آتش دیگری میسوزد...! -آیلار پاک من هرز میپره…!؟منی که خودم تو لجن دست و پا میزنم باید بیام تورو ازاون لجنزار بیرون بکشم؟ -امیر... -چرا با من اینطوری کردی آیلار ...؟چرا...؟کم تو بچگی مرده بودم...؟کم عذاب کشیده بودم...کم با روح و روانم بازی شده بود که حالا تو قصد این جون دوزاری رو کردی؟خب زودتر میگفتی خودم دودستی تقدیمت میکردم...دیگه چرا خودتو آتیش زدی…؟ -امیر... -من تو کثافت دست و پا میزدم کم نبود که تو ام تا حلق خودتو کردی تو لجن…؟من آشغال...من عیاش...من عوضی کم نبودم واسه دنیا که تو خواستی رو دست من بلند شی…؟ -امیر... -من حمالی کردم تا تو بزرگ شی...آیلار منو نیگا...من جون کندم که تو پاک بزرگ شی... -امیر... کف دستم را مقابلش میگیرم...پینه های کهنه را نشانش میدهم... -اینارو میبینی…؟تو آجر پزی پینه بست...آیلار فقط ده سالم بود که میرفتم آجر پزی...همون شبایی که دیر میومدم خونه و از زور خستگی چشمام باز نمیشد همون شبایی که مامان بزرگ با چوب میافتاد دنبالم که چرا دیر اومدم...همون شبایی که نمیدونستم از درد چوب مامانبزرگ بخوابم یا سوزش کف دستام... -امیر... -آیلار حقم نبود امشب از وسط اون همه گرگ که برات دندون تیز کرده بودن پیدات کنم...حقم نبود! امیر که میگوید دستم بالا میرود...سیلی میشود...روی صورت نرم و لطیفش فرود می آید...اشک هایش جانم را میگیرد و من هیچ وقت دست روی امانتم بلند نکرده بودم... دلم پر است...پر پر...آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد! سرم را رو به سقف میگیرم....آسمان از همین جا هم پیداست...نعره میزنم...به درک که همسایه ها میشنوند...به درک که آبروی داشته و نداشته ام از بین میرود...به درک که حنجره ام خش بر میدارد...میخواهم ببینم با این نعره ها صدایم به گوشش میرسد… -خدایا...صدامو میشنوی…؟صدام اون بالا بالاها میرسه…؟من...امیر کامیاب...ازت یه سوال دارم...چرا تقاص کارامو از دیگرون میگیری…؟بیا از خودم بگیر...میخوای بیشتر عذابم بدی…؟میخوای بیشتر زخم بزنی به دلم...اگه اینطوره پس بدون بدجور سوز به دل شدم...خدایا بردی...مثل همیشه...منم باختم...مثل همیشه... عجز دارم و این سیـ ـنه میسوزد...عصبانیم اما بیشتر از آن حس انسانهایی را دارم که به ته خط رسیده اند...مثل سگ دو زدن برای یافتن قطره ای آب...وتشنگی کشیدن برای نوشیدن آبی زلال اما رسیدن به سرابی بی معنا…! حس تهی شدن دارم...حس خالی بودن...شکست خورده ام و این در دنیا برایم از هیچ چیزی در آور تر نیست...منی که از بچگی برای لحظه لحظه های ادامه دادن زندگیم فقط یک انگیزه داشتم و آن انگیزه حالا در مقابل چشمهایم پوچ شده...پودر شده و خاکستر... رویایی که شده کابـ ـوس... تندیسی که شکسته... قلبی که با چسب دوقلو بند بند زده شده بود حالا مثل خرده های شیشه پخش و پلاست و من دیگر نای جمع کردن این خرده هارا ندارم یاد حرفهای ابی میافتم...\"امیر امشب شرط بندی سر خوب تیکه ایه!\" انگشتهایم مشت میشود و نمیفهمم کی مشتهایم به جان بدن آیلار میافتد...او سکوت میکند و من سیلی میزنم.... او بی صدا اشک میریزد و من صدا دار مشت میکوبم... خون از گوشه ی لبش جاری میشود و خونریزی دل من از خیلی وقت پیش شروع شده... -لال مونی نگیر...بگو چی کم داشتی سر از اون کثافت خونه در آوردی...چی کم داشتی آیلار... یک کلام میگوید و من جری تر میشوم... -تو چی کم داشتی امیر که سر از اونجا در آوردی؟ دیگر نمیفهمم دخترک مقابلم آدم است یا یک کیسه بکس...عقده هایم را بر سرش خالی میکنم...نیشم میزند و من عوض افعی شدن هار میشوم...فقط لحظه ای به خودم می آیم که توده ای مچاله گوشه ی اتاق جان میدهد و من از خانه بیرون میزنم...در واحد را صدا دار بهم میکوبم و شماره ی ابی را میگیرم...همین که جواب میدهد چنان فریادی میزنم که لرزش اسکلت ساختمان را حس میکنم... سودا: با صدای ال...اکبر که از گلدسته های مسجد سر خیابان شنیده میشود از خواب بیدار میشوم...با چشمهایی پف کرده و گیج خواب از جا بلند میشوم...روسری سرم میندازم و از اتاق بیرون میزنم...خانه غرق سکوت است وتاریکی چهره ی حیاط را وهم برانگیز تر کرده...شاخه های درختان با هر وزش باد این سو وآن سو میروند و هوهویشان در سرم میپیچد...به سمت حوض کف حیاط قدم برمیدارم...تصویر خودم را در آب میبینم و دستی به آن میزنم...آستین هایم را تا آرنج بالا میزنم و وضو میگیرم...آب که روی دستانم راه خودش را پیدا میکند صدای دلنشین این روزهایم از پشت سر شنیده میشود و حتی ترسیدنم هم لذت بخش است... -چرا این جا وضو میگیری؟ به سمتش برمیگردم...تی شرت نازکی به تن دارد و موهایش را به بالا شانه زده...لبخندی کنج لـ ـبم مینشید و بی هوا سلام میگویم...لحظه ای سرش بالا می آید و نگاه کلی به صورتم میندازد...چرا از نگاه کردن به چشمهایم واهمه دارد را نمی دانم…! -هوا سرده...یخ میزنی! مات نگاهش میکنم که ادامه میدهد... -خب تو آشپزخونه وضو میگرفتی…! از توجهش غرق لذت میشوم و عجیب است اگر قلـ ـبم از شدت هیجان این رفتارهای ضد و نقیض علیرضا تند تر از همیشه به سیـ ـنه بکوبد…؟ -مامان خوشش نمیاد تو ظرفشویی وضو بگیرم.... دستی لابه لای موهایش میکشد... -خب امشب استثناست...برو تو دختر تا سرما نخوردی...آسمونم قرمزه....فکر کنم قراره بباره...برو تو آشپزخونه وضو بگیر! -پس خودت چی!؟ لبخندش عمق میگیرد و من نمیفهمم در این سرمای زمـ ـستان قطرات عرق چیست که روی شقیقه اش خودنمایی میکند! -من مردم...چیزیم نمیشه -ربطی نداره! -داره خانومی...داره! و من حالی شبیه معلق شدن دارم از خانومی گفتنش... -سودا... گنگ نگاهش میکنم...مگر نمیداند دل من جنبه ی این گونه صداشدن هارا ندارد...؟ -بله…!؟ -اگه اون شب من تو خواستگاری دخالت نمیکردم، حاضر میشدی باهاش ازدواج کنی؟ این چه سوال عجیبیست که نصفه شبی از من میپرسد؟ -خب...خب...دوست ندارم دل بابا بشکنه و مامان...نمیخوام تو روشون وایستم...شاید... -حتی اگه دوستش نداشته باشی هم ولی به خاطر پدر مادرت قبول میکنی؟ -نمیدونم... -اگه برعکس باشه چی...؟باز تابع تصمیم عمو و زن عمو میمونی؟ -یعنی چی علیرضا؟ -یعنی اگه عمو و زن عمو با ازدواجت با کسی که دوستش داری مخالف باشن هم حاضری سکوت کنی...؟از حقت دفاع نمیکنی…؟ بی هوا میگویم و ای کاش نمیگفتم... -پدر و مادرم صلاحمو میخوان!اگه مخالف باشن حتما دلیل قانع کننده ای دارن و ... وسط حرفم میپرد...باشه ای میگوید که من حس میکنم تلخ است...به مزاجم خوش نمی آید اما قبل از اینکه حرفی بزنم از جلوی چشمانم محو میشود و وقتی صدای بسته شدن در گلخانه ی ته حیاط را میشنوم مأیوسانه به سمت خانه قدم برمیدارم... وعلیرضا امشب عجیب بود...!  کیفم را روی دوشم مرتب میکنم و سویشرت نازکم را دورم میپیچم و دستهایم را روی سیـ ـنه گره میکنم...نگاه آخرم را به در بسته ی گلخانه میندازم و از خانه بیرون میزنم...حرف بدی زده ام که از سحر تا حالا از آن گلخانه بیرون نیامده…!؟ پوفی میکشم و همانطور که میلرزم به سمت ون شرکت هواپیمایی قدم برمیدارم...هوای گرگ و میش صبح و صدای قار قار کلاغ در سرم میپیچد ولی ذهنم هنوز درگیر سوال عجیب علیرضاست و این مخفی شدنش و آن قطرات ریز عرق روی پیشانیش و نگاهی که از من میدزدید و انگشت هایی که دیدم مشت شد و صدایی که شنیدم مرتعش شد…! دستهای یخ زده و قرمزم را ها میکنم و به سختی دستگیره ی در ون را بالا میکشم و وارد میشوم...همه بلا استثنا خوابیده اند و فقط راننده ی کچل و بامزه است که با خمیازه ای جواب سلامم را میدهد و من روی همان صندلی جلویی که تنها صندلی خالیست جاگیر میشوم و چشم میدوزم به منظره ی بیرون... گاهی اوقات فکرمیکنم رشته ی مزخرفی را برای ادامه ی تحصیل انتخاب کرده ام...اینکه مدام باید درسفر باشم و این مسافرت ها شب و روز نمیشناسد واقعا زجر آور است...مخصوصا برای یک دختر که محدودیت های بیشتری نسبت به پسرها دارد...اما کمی که به اطراف نگاه میکنم و دست و پازدن خیلی از دوستانم را برای پیدا کردن یک شغل ثابت میبینم، پشیمان میشوم از افکارم...حداقل خوبیش این است که آینده ی شغلیش نسبتا تضمین شده است…! سرم را به شیشه تکیه میدهم و کمی که دقت میکنم متوجه تغییر مسیر راننده میشوم...به سمت شمال شهر حرکت میکنیم و درست نقطه ی مقابل فرودگاه…! متعجب چشم میدوزم به راننده…شاید فوضولی باشد اما یک درصد اگر اشتباه کرده باشد میتوانم زودتر جلوی اشتباهش را بگیرم...بی هوا میگویم: -ببخشید داریم درست میریم…؟ دنده را جا میزند و بی آنکه نگاه از روبه روبگیرد میگوید: -بله دخترم!آقای کامیاب با راننده ی شخصیش نیومده فرودگاه...حالا ما داریم میریم دنبالش! آهانی میگویم و دسته ی کیفم را بیشتر لابه لای انگشتانم فشار میدهم...حس کنجکاوی عجیبی ته دلم را چنگ میزند و برایم جالب است خانه ی آن مرفه بی درد را ببینم...حتما باید تجملاتی و جالب باشد! دانه های برف یکی پس از دیگری روی شیشه ی ماشین فرود می آید...بالای شهر برف می آید و مدارسش تعطیل میشود آنوقت سوز و سرمایش برای ما جنوب نشین هاست…! برف بازی و تفریحش برای آنهاست و قطعی گاز و برق برای ما...! آنقدر بالا رفته ایم که حس میکنم به کوه ها بیش از همیشه نزدیکیم و لایه های برف روی ماشین ها پهن تر...! روبه روی برج بلندی توقف میکند...گردنم را کج میکنم و نگاهی به نمای گرانیتیش میندازم...آنقدر بلند است که نمیتوانم واحد هایش را بشمارم و با کنجکاوی رو به راننده میگویم: -اینجاست؟ لبخند محوی به کنجکاویم میزند و با سر تأیید میکند... -واحد بیست و سه!میتونی بری خبرشون کنی؟ مات نگاهش میکنم که لبخندش پهن تر میشود... -آخه باید ماشینو خاموش کنم و برم...کمـ ـرم درد میکنه...اگه تو بری ممنون میشم وگرنه... دلم برایش میسوزد...سن بابا مرتضی را دارد...بابا مرتضی هم کمـ ـردرد دارد و من میشنوم آه و ناله های گاه و بی گاهش را موقع خواب…! از ماشین بیرون میپرم و آهسته به سمت برج قدم برمیدارم...تمام حواسم را جمع میکنم که لیز نخورم...روی زمین صافش درست و حسابی راه نمیروم ومدام دست و پایم بهم گره میخورد و روی زمین میافتم...حالا که بدتر است...هم سراشیبی زیادیست و هم برف روی زمین ریخته...به سختی خودم را به ورودی برج میرسانم...نگاهی به شمار زیاد زنگ های کنار در می اندازم...به زحمت زنگش را پیدا میکنم و فشار میدهم اما کسی جواب نمیدهد…! داخل میشوم...پیرمردی پشت میز نشسته و روزنامه میخواند...تک سرفه ای میکنم که نگاهش به سمتم قوس برمیدارد... -بله خانوم؟ -با آقای کامیاب کار دارم...میشه خبرشون کنید؟ نگاهی به قدو بالا یم میندازد و یک تای ابرویش بالا میپرد... -بهتون نمیخوره از مهمونای امیر خان باشید! کلافه دستی به مقنعه ام میکشم... -مهمونشون نیستم...همکارشونم حالا خبرشون میکنید؟ -تلفن قطعه دختر جون...ببین اون آسانسورو میبینی...واحد بیست و سه طبقه ی چهاردهمه...خودت برو صداش کن! وای خدایا یعنی باید بروم جلوی خانه اش…؟نکند کار دستم دهد...؟اه...لعنت بر من و دل سوزی هایم! سوار آسانسور میشوم...ودکمه ی چهارده را فشار میدهم...نگاهی به چهره ی بی حالتم در آینه ی داخل آسانسور میندازم و چند تار بیرون افتاده از مقنعه ام را به داخل سر میدهم...همین که می ایستد بیرون میروم...روی درب قهوه ای رنگ با طلایی شماره ی بیست و سه را نوشته اند...دستم را روی زنگ میگذارم ولی کسی باز نمیکند...حدود پنج دقیقه ای مدام زنگ میزنم اما...انگار کسی خانه نیست...شاید هم خودش فرودگاه رفته...به عقب برمیگردم و قصد رفتن میکنم که در باز میشود...سرم را برمیگردانم که نگاهم در نگاه دخترکی با انواع و اقسام زخم روی صورتش گره میخورد...چشمهای بی حالتش بسته میشود و همانجا روی زمین می افتد و من فقط فرصت میکنم جیغ خفیفی بکشم و به سمتش قدم های بلند بردارم 






بانک رمان در گوگل پلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی