داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

امیر: جلوی پایشان ترمز میزنم... همانطور بی حس مردمک چشمهایم را روی صورتشان میچرخانم...چند قدمی از در بیمارستان فاصله میگیرند و خانم ناجی همانطور که بازوی آیلار را نگه داشته در عقب را باز میکند و اول آیلار و بعد خودش جاگیر میشوند…! پاروی پدال گاز میفشارم و حرکت میکنم...جز هن هن نفس های خانم ناجی صدایی دیگر شنیده نمیشود... هوای ماشین سنگین است...نفس کشیدن سخت میشود... سرعتم را بیشتر میکنم... همچنان که به مرکز شهر نزدیک میشویم حال من بد و بدتر میشود... خاطرات تلخ گذشته روی سرم سایه میندازد و همان گذشته دندانهای تیز و برنده اش را روی خرخره ام میگذارد و سخت فشار میدهد...! \"دعوایی سخت بینمان رخ میدهد..من همیشه ساکت...من همیشه آرام صدایم را میندازم بالاترین نقطه ی سرم و از ته دل فریاد میکشم...فریاد میکشم و نبض شقیقه ام هرلحظه محکم و محکمتر خودنمایی میکند...فریاد میکشم و رگ گردنم کلفت تر میشود...فریاد میکشم و آیلار بیشتر در کنج دیوار فرو میرود....فریاد میکشم و رنگ از رخسار مادربزرگ میپرد...فریاد میکشم و مشتم را به دل دیوار میکوبم... صبح از خواب بیدار شدم بروم مدرسه...هرچه دنبال کتابهایم گشتم پیدایشان نکردم...همانطور که کلافه لابه لای لحاف تشک هارا زیر و رو میکردم صدای مادربزرگ را شنیدم که گفت کتابهایم را داده به نمکی...مات نگاهش کردم که برای هزارمین بار طی این چند ماه گفت باید طلبه شوم…! درس خواندن به چه کارم می آید…! آنجا بود که فریاد کشیدم...آنجا بود که برزخی نگاهش کردم...میخواهم خلبان شوم...خلبان ارتش...جنگنده های نظامی را میخواهم هدایت کنم...میخواهم سوار بر اف-4 فانتوم 2 به دل عراقی ها بزنم و نیروهایشان را منهدم کنم... در این بحبوحه ی جنگ...در این حال و هوایی که جز بوی مرگ و شهادت عطری بینیم را نـ ـوازش نمیکند طلبگی به چه کارم می آید…؟ بندهای کتانیم را نبسته از خانه بیرون میزنم...خسته ام از اجبارهای بی پایه و اساسش...خسته ام از نادیده گرفتن های علایقم...خسته ام از تو دهنی خوردن ها...خسته ام از سکوت کردنها...خسته از همه چیز…! معنای بریدن را باهمین سن کمم عجیب خوب درک میکنم…! از مقابل پایگاه بسیج میگذرم و به پاهایم سرعت بیشتری میبخشم... بغضم را پس میزنم و به سختی نفس میکشم که آستین پیراهن مردانه ام از عقب کشیده میشود...برمیگردم...شاهین سربندی را میبینم...تنبل ترین شاگرد مدرسه...پسر فخری خانم همسایمان…! از آن ناجنس های روزگار... کچل و بد قواره...چاق و هپلی...دندانهای زرد و کج و معوجش حالم را بهم میزند... در مدرسه کسی دور و ورش نمیپلکد...یعنی جرأتش را ندارند... همه از او و نوچه هایش حساب میبرند! نیشخندی میزند و به عقب هولم میدهد... میچسبم به دیوار...بوی تهوع آور پیاز از دهانش بیرون میزند و هوا را مسموم میکند...نفس در سیـ ـنه حبس میکنم تا همانجا عوق نزنم... -کجا میری مثبت روزگار…؟توهم مدرسه پیچوندی؟ لب تر میکنم... -ن...نه! -پس چرا نرفتی مدرسه…؟ چه بگویم به این غول بی شاخ و دم؟...سرو گردنی از من بلند تر است و من در مقابلش نی قلیـ ـانی بیش نیستم... -حال...حالم خوش نیست... قهقهه میزند و من خفه میشوم...بد تر از خفگی ضربان قلـ ـبم است که بالا رفته... -اتفاقا منم حالم همچین بگی نگی خوش نیست جوجه...اهل صفا سیتی هستی بریم عشق و حال…؟ گنگ خیره ی چشمان قهوه ای رنگش میشوم... -نه... به آنی لبخند از روی لبـ ـهایش محو میشود...ابروهایش در هم گره میخورد…! داش شاهینت افتخار داده تحویلت گرفته اونوخت ناز و نوز میکنی عمله…؟ لبـ ـهایم بهم دوخته شده اند انگار...قطره های ریز عرق را کف دستم حس میکنم و بیشتر در دل دیوار فرو میروم... -اهلش نیستم...ولم کن برم... -ویدیو کرایه کردم...با دوسه تا فیلم اونور آبی...نمیدونی با چه مکافاتی جورشون کردم...بروبچم هستن...بریم یه صفا به خودت بده! اعتمادی ندارم به پسر فخری خانم...همچنان اصرار میکنم برگردم خانه... -دور مارو خط بکش داداش... -یه بار امتحان کن...به جون خودت معتادش میشی! مادربزرگ گفته با شاهین هم کلام نشوم...خودم هم خوشم نمی آید از رفتارش اما...حسی ته دلم را به بازی گرفته...اگر بااو رفیق شوم مادربزرگ عصبی میشود...چه میشود یکبار هم من اورا اذیت کنم…!؟ به جای همیشه حرف شنوی یکبار هم خلاف میلش عمل کنم…! باید بفهمد من هم بزرگ شده ام... باید بفهمد من هم حق انتخاب دارم…! شاهین که تعللم را میبیند پوزخندی میزند و دستهایم را میکشد... میکشد و من کشیده میشوم سمت خانه شان...به خودم که می آیم میبینم فیلم مزخرفی در حال پخش است و شاهین و دوتا از دوستانش با لذت تماشا میکنند و تخمه میشکانند…! کمی خیره ی فیلم میشوم که لحظه ای با دیدن صحنه ای چشم میبندم...نا خودآگاه... صدای خنده ی بچه ها بلند میشود...مسخره ام میکنند و من حرص میخورم...تصاویری که مادربزرگ از مرگ و گناه و انکر و منکر برایم تعریف میکند پیش چشمم قد میکشند و تنم میلرزد... از جا بلند میشوم که به خانه برگردم اما شاهین جلوی راهم را میگیرد... پراخم و عصبی... -بشین فیلمتو ببین بچه ننه…! -میرم! -غلط اضافه... قدمی به سمتم برمیدارد و مجبورم میکند سمت تلویزیون برگردم... -باهاس ببینی...وگرنه حالیت میکنم با شاهین در افتادن یعنی چی!؟ یکی دیگر از دوستانش بلند میشود و از پشت دستانم را میگیرد...لب باز میکنم فریاد بزنم که دستهایش چفت دهانم میشود... نفسم بند میرود و بند بند وجودم به لرزه می افتد... -نترس جوجه...دارم بهت حال میدم میذارم فیلم ببینی...پس چشماتو مثل بچه آدم باز کن ببین با انگشت اشاره و شستش پلکهایم را باز میکند و من صحنه ی بدی میبینم... چشمهایم گشاد میشود و تنم میلرزد... عرق روی پیشانیم مینشیند... سست میشوم... بی حال... و چیزی در وجودم فرو میریزد…!\" -پسرم اگه زحمتت میشه همین سر کوچه هم نگه داری من خودم بقیه ی راه رو میرم! از آینه نگاهی به صورت مهتابی ولی چروکش میاندازم…! آنقدرهاهم بی معرفت نیستم... داخل کوچه میپیچم...چند پسر بچه باتوپ پلاستیکی مشغول فوتبال بازی کردن اند و من حتم دارم رویای رونالدو شدن را در سر میپرورانند...صدای آرام ماشین را که میشنوند، از وسط کوچه کنار میکشند و باابروهایی بالا رفته نگاهم میکنند...البته بیشتر حواسشان به ماشین است و من شاید نباید همچین ماشینی میخریدم که اینقدر تو چشم باشد...ولی...عقده دارم دیگر... به خودم که دروغ نمیگویم... خودم را که گول نمیزنم... دیده شدن بزرگترین عقده ی کودکی هایم است که هنوز هم که هنوز است کنج گلویم چنبره زده واین ماشین گران قیمت و لوکس راهیست برای کمـ ـرنگ شدن این عقده ها…! به محض توقفم مقابل درب سبز رنگ و آهنیشان، موبایلم زنگ میخورد نگاهی به شماره میندازم و بادیدن شماره ی دفتر هواپیمایی دل دل میکنم بردارم یا نه…!؟ چنددقیقه ای میگذرد تا صفحه ی گوشی را لمس کنم و به این تعلل خاتمه دهم...گوشی را به گوشم میچسبانم... -بله…؟ صدای مدیر در گوشی میپیچد...کمی عصبی و لحنی خشک... -هیچ معلوم هست کجایی امیر…؟دویست نفرو علاف خودت کردی...پرواز شش ساعت تأخیر انداختی...بعد فقط یه پیام میدی حالم خوش نیست نمیام…؟یعنی من ارزشم اینقدر پایین بود که لیاقت یه تماس تلفنی نداشتم…؟ زبان روی لب پایینم میکشم...چه میدانند طی این چندروز چه بلایی سر من آمده…؟ -خب حالم واقعا مساعد نبود...مطمئن باشین اگه خوب بودم از زیر بار مسؤلیتم شونه خالی نمیکردم…! -دراینکه تو با مسؤلیتی شکی نیست اما... -پس حرفی نمیمونه...واقعا شرایط اونقدر بد بود که اگه برای پرواز میومدم بی شک تموم مسافرارو به کام مرگ میفرستادم! کمی مکث میکند…! -اوضاع الان روبه راهه…؟ پوزخند کنج لـ ـبم را نمیتوانم مخفی کنم... -انتظار ندارین که چندساعته همه ی مشکلاتم حل بشه…؟من شانس بیارم دردی رو دردام اضافه نشه رو به راه شدن بقیه پیشکش…! -کمکی از دست من برمیاد…!؟ -از دست خودمم کاری ساخته نیست... -میدونم شاید بگی چه قدر بی احساسه که شرایطمو درک نمیکنه اما باید بگم امروز پرواز مهمی داری و باید بیای دفتر...امیر اگه نیای نمیتونم بهت قول بدم همه چیز اونطور که میخوای پیش بره...متوجهی که…!؟تو کار ما منطق حکم میکنه...احساسات تو مشغولیتامون جایی نداره…!وقتی میگی کاری ازت برنمیاد پس پاشو بیا جایی که ازت کاری ساخته س... -اما... -منتظرم! صدای بوق که در سرم میپیچد عصبی گوشی را روی داشبورد پرت میکنم و دستی به پشت گردنم میکشم... گاهی از هر طرف تحت فشاری و هیچ راه گریزی نیست…! -خوبی پسرم…!؟ همیشه این زن مهربان...اینقدر دقیق حواسش به اوضاع هست…؟ -خوبم…ممنون! -آخه انگار... برمیگردم سمتشان...آیلار نگاه میدزدد ولی خانم ناجی موشکافانه نگاهم میکند... -میشه آیلار چندساعتی مهمون شما باشه…؟میدونم واقعا من خیلی پرروام روی گفتن این حرفو ندارم اما ... -این چه حرفیه…!؟صدبار گفتم آیلارم مثل دختر خودم میمونه مخصوصا از دیشب که باهم صبح کردیم و کلی حرفای مادر دختری زدیم...تو برو به کارت برس! -پس... در را باز میکند و بیرون میرود... -شرمنده…! -دشمنت شرمنده…!  سودا: کمی گیجم...کمی هم سردرگم... انگار روی هوا قدم برمیدارم...در حبابی معلقم و بین زمین و آسمان دست و پا میزنم... نه عقلم فعالیتی دارد و نه زبانم انرژی میسوزاند...فقط نگاهم است که خیره ی هر تصویری میشود بی هیچ اندیشه ای فقط نگاه میکنم...نگاهی تو خالی و گنگ...مات و بی حالت... شوک زده ام دیگر... آنقدر شوک زده که از دیشب تا حالا که از ده صبح هم گذشته تغییری در وضعیتم رخ نداده…! با صدای جیغ سارا خیره نگاهش میکنم...با چشم هایی گشاد دستم را عقب میکشد و لیوان چایی روی زمین میافتد و صدای شکستنش کل آشپزخانه را برمیدارد... -دیوونه...حواست کجاست…؟ همچنان مات نگاهش میکنم -حالت خوبه سودا…؟ببینم دستتو دختره ی حواس پرت…؟ دستم را کمی بالا می آورم...انگشتانم کمی باد دارند و به قرمزی میزنند... -چی شد مگه…؟ نگاهی عاقل اندر سفیهانه به چشمهایم میندازد...ابروهای نازکش بهم نزدیک میشود! -یه ساعته شیر سماور بازه...آب جوش رو دستت راه گرفته...لیوان سر رفته...تازه میپرسی چی شده مگه…؟سودا کجا سیر میکنی…؟عاشقیا!!! عاشق…؟عاشقم دیگر...عاشقم که سوزش دستم را حس نمیکنم... یک چیزهایی را تا عاشق نباشی نه میتوانی بفهمی و نه میتوانی ببینی! -باز رفت تو هپروت... دستش را زیر چانه ام میگذارد و وادارم میکند سرم را بلند کنم -از وقتی اومدیم انگار تو این دنیا نیستی...اونقدر حالت داغون بود که محسنم فهمیده...میگه این سودای همیشه شیطون ما چشه…؟چته سودا...؟کسی چیزی بهت گفته؟باز قضیه ی سوسن خانومه؟ ای کاش دردم فقط سوسن خانوم بود... -نمیدونم...یکم کسلم! دستی به موهای صاف و یکدستش میکشد... -نمیخوای بگی نگو اما...دروغم نگو!من خواهرتم...بیشتر از اونچه که فکر کنی میشناسمت... با پر روسری ام بازی میکنم...ای کاش کمی به حالم خودم رهایم کنند... باید به خودم بیایم... باید بفهمم چه برسرم آمده... باید بفهمم چه بر سر علیرضا آمده... صدای خنده ی بلند محسن و عسل می آید...حتما پدر ودختری آتش میسوزانند! -یه آب به دست و روت بزن...حالت جا میاد…!من چایی میبرم... هلم میدهد سمت حیاط و به محض ورودم علیرضا را میبینم که کنار حوض شمعدانی های محبوب من را آب میدهد…! صدای قدمهایم را میشنود که برمیگردد و نگاهم میکند... برخلاف همیشه زل میزند در چشمهایم و من برخلاف همیشه زل میزنم در چشمهایش... چشمهایش پف دارند...به قرمزی میزنند و مردمک هایش میرقصند... کشف میکنم رنگ قهوه ای سوخته ی نگاهش را ولی انگار کمی دیر است... چانه ام میلرزد و زبانم به کار میافتد...قدمی به جلو برمیدارم... -علیرضا... سوز صدایم دل خودم راهم میسوزاند…! -بله…! و سوز صدایش دلم را آتش میزند... -ت...تو...هیچ وقت منو... -نپرس! بغض به گلویم ناخن میکشد... -تو هیچ وقت منو... -نگو... اشکم جاری میشود... -تو هیچ وقت منو... -میرم با بابا برمیگردم... قلـ ـبم به سیـ ـنه میکوبد و دستهایم مشت میشود ... -نمیدونستم انقدر بزدلی... -تو هیچی از من نمیدونستی و نمیدونی…!   مات حرفش میشوم و او...با لبخند تلخی که کنج لبش دارد...اولین و آخرین نگاهش را از چشمانم میگیرد و به من پشت میکند... پشت میکند به من و تمام آرزوهایم... و به دلی که برای لحظه ای داشتنش پر پر میزد... و به چشمان و مژه هایی که به شوق بازگشتش آب و جارویی راه انداخته بودند…! و به نگاهی که دوست داشتن را فریاد میزد... و به زبانی که کمی آبرو داری میکرد و سربسته به حرفهای دل اجازه ی خروج میداد... پشت میکند و قدم برمیدارد... و من هق میزنم... گامهایش آرام میشود... و من ملتمس به دیوار حیاط چنگ میزنم... انگشت های کشیده و بلندش روی زنجیر در میلغزند... و من روی زمین زانو میزنم... در باز میشود و به ثانیه نمیکشد علیرضا از جلوی دیدم محو میشود... و مایع ترش مزه ای به ته گلویم هجوم می آورد و دنیا...کمی...فقط کمی...دور سرم میچرخد…! دوست داشتن دلیل کافی برای ماندن نبود، وگرنه میماند. رفتن هم دلیلی بر دوست نداشتنش نبود، اگر به رفتن برخاست. اومیخواست بگوید در وهله ی نخست، نبود بعضی چیز ها بهتر از بودنشان است و بودنی که به اندازه ی کافی بزرگ نباشد، نقطه ی عطف هیچ اتفاقی نخواهد بود. او میخواست اینها را بگوید که نگفت... من از چشمهایش که دوست داشت و از پاهایش که رفت، اینهارا فهمیدم! -خاله گریه میکنی…؟ دستی به چشمهایم میکشم و نگاه غمزده ام را حواله ی صورت گرد و نمکین عسل میکنم... -چشمام میسوزه خاله…! چشمهایش را ریز میکند و جلوی پاهای مچاله شده در شکمم زانو میزند... این نیم وجبی هم میخواهد مچ مرا بگیرد -هوا کثیفه..دود داره...منم گلوم میسوزه به خاطر همین بابا محسن برام ماسک خریده اینقده خوبه…!میخوای بدمش به تو…!؟ دست میندازم دور گردنش و به سمت خودم میکشمش... -نه فدات شم...مال خودت منم یکی واسه خودم میخرم... لبخند بی نظیری روی لبـ ـهایش مینشیند...خم میشوم و لپ های گوشتالودش را میبـ ـوسم...بـ ـوسه ای که بیشتر شبیه گاز گرفتن است... -خاله با تیمور و سوگل آشنا شدی؟ متعجب نگاهش میکنم...همانطور که انگشت کوچک اشاره اش را روی گونه ی راستم میکشد و رد اشکم را پاک میکند میگوید…-آوردمشون امروز اینجا مهمونی...میخوام به بابا بزرگ بگم ته حیاط کنار درخت نارنج براشون خونه بسازه…! -میشه نشونشون بدی؟ با هیجان از جا بلند میشود...دستهای من را هم میکشد…! ناچار برمیخیزم...لحظه ی ایستادنم سرگیجه حالم را بد میکند...دست آزادم را تکیه میدهم به دیوار...نفس عمیقی میکشم...عسل داشتن خوب است...به شیرینی اسمش حال تلخم را شیرین میکند... دو جوجه ی رنگی را نشانم میدهد...یکی آبی و دیگری صورتی...جوجه ی آبی رنگ خپل تر و درشت تر از دیگریست... با آنکه حوصله ندارم اما دل این عزیز تراز جان را که نمیتوانم  بشکنم...هیجان مصنوعی به صدایم تزریق میکنم…! -وای عسل اینا چه قدر نازن…! دست میندازد دور گردن جوجه آبی رنگ و بالا میکشدش! -این تیمور خانه…!خیلی گوگولیه نه…!؟ آرام جوجه ی بی نوا را که به خر خر افتاده است از لای انگشتان عسل بیرون میکشم و کف دستم میگذارم... -آروم بگیر بغـ ـلت خاله..اینا خیلی حساسن...باید خیلی زیاد مراقبشون باشی اخم میکند و دستی به کمـ ـرش میزند... -ولی من دوسشون دارم…! جوجه را وسط باغچه رها میکنم و دستی به موهای عسل میکشم... -آدما...خصوصا در برابر چیزایی که دوسشون دارن مسؤلن...اینو هیچ وقت فراموش نکن عزیز دل خاله…! -خاله خانومت راست میگه عسل جان…! برمیگردم سمت صدای آشنا و مردانه ی پشت سرم که درست به اندازه ی مردانگی صدایش مرد است و مهربان…! لبخندی به وسعت تمام مهربانی هایش به رویم میپاشد و من خجول سرم را پایین میندازم... -نون زیر کباب ما چه طوره…!؟ همیشه مرا اینطور صدا میزند...لحن شوخش به دل مینشیند و بی شک اگر در یکی از روز های گرم مرداد ماه کیف سارا را وسط خیابان نمیدزدیدند و محسن به کمک سارا نمیشتافت، این مرد فوق العاده جایی در خانواده ی ما پیدا نمیکرد... -ممنون خوبم…! -ولی چشمات یه چیز دیگه میگه ها…!حال علیرضام همچین درست درمون نبود…!میونتون شکر آبه…!؟ شکر آب...؟!میانه…!؟کاش میانه ای بود که شکر آب میشد حداقل...افسوس که نه میانه ای بود و نه هست…! -یه اتفاقی افتاده محسن خان...کمی نگران اون موضوعم… دستی به برآمدگی شکمش میزند و من میدانم تأثیر دست پخت محشر ساراست…! -خبر دارم امروز آقا کمال آزاد میشه و علیرضا میره دنبالش…! -بابا بفهمه خون به پا میکنه…! -حاجی کی میاد خونه…؟! -گمونم امشب...بار برده بود اهواز…! -اگه دردت اینه بی خیال شو...من حلش میکنم وگرنه اگه... میپرم وسط حرفش... -شاکی عمو کمال چه طور رضایت داد…!؟مگه یادتون نیست چه قدر مصر بود تو اجرا شدن حکم…!؟ متفکر به درختان حیاط نگاهی میندازد... -حتما این رضایت دادن منفعتی براشون داشته... کمی ته دلم میلرزد...علیرضا میگفت دل گرو گذاشته... -ممکنه علیرضا… -به نظر منم همه چیز برمیگرده به علیرضا...شک ندارم واسه آزادی آقا کمال تصمیم بزرگی گرفته...تصمیمی که هم آرزو های خودش و هم آرزو های تورو به فنا داده…!  با چشمهایی گرد نگاهش میکنم که لبخند دندان نمایی میزند -چیه؟اشتباه میکنم…؟ هول و دستپاچه دستی به روسری ام میکشم...دلم میخواهد پر در آورم فرار کنم... نگاهم را ناشیانه دور حیاط میگردانم که با چرخانده شدن کلید در قفل در نفسم را فوت مانند بیرون میفرستم و گامهایی پرشتاب به سمت در برمیدارم... اول مادر و پشت سرش آیلار کامیاب وارد میشوند...مکث میکنم و چشمانم را ریز... او اینجا چه میکند؟! مادر ابرویی بالا میندازد و دستش را پشت کمـ ـر آیلار حـ ـلقه میکند... محسن سلام بلند بالایی تحویل مامان میدهد من اما همچنان گنگم... -خاله این کیه؟ سرم را کمی پایین میاورم و به عسل که ران پایم را در آغـ ـوش گرفته نگاه میکنم... -دوستمه! لبـ ـهایش را جلو میفرستد و چشمهایش گشاد میشود... -واقعا!؟خاله دوستت گداس؟ -یعنی چی…؟ -خب شلوارش پاره س!ببین...تازه صورتشم خط خطیه! نگاهم را روی شلوار جین لوله ی آیلار سر میدهم...پارگی هایی که مدل شلوار است، خودنمایی میکند! -مدلشه عزیز دلم! -پس چرا... نمیگذارم حرفش تمام شود...به روی مادر و آیلار لبخندی میزنم و سلام میکنم... آیلار هم لبخند نصفه و نیمه ای روی لبـ ـهایش مینشاند و دست من را گرم در دستهایش فشار میدهد! -بفرمایید بریم داخل!هوا سوز داره…! نگاهش روی تخـ ـت گوشه ی حیاط ثابت میماند... -اشکالی داره کمی اینجا بشینم؟نفسم میگیره تو خونه... -البته…! محسن دست روی شانه های عسل میگذارد و به داخل هلش میدهد…! -بریم داخل شمام مشقاتو بنویس دختر خوب! دستی به کمـ ـر میزند و ابروهایش را گره میکند…! -ولی من میخوام با خاله و تیمور بازی کنم! -بعد از انجام تکالیف حتما میتونی بازی کنی! -ولی من میخوام الان بازی کنم -باید قبلا فکرشو میکردی دخترم...اگه مشقاتو دیروز نوشته بودی امروز وقتت آزاد بود برای بازی ولی سهل انکاری کردی و این مشکل خودته! -اصلا شما باید مشقای منو بنویسی! لبخند محسن پهن میشود و ابروهای من بالا میپرد…! -به چه مناسب اونوقت؟ -چون که اگه شما مشقامو ننویسین فردا میرم مدرسه صفر میگیرم بعد خانوم معلممون ناراحت میشه از اینکه شاگرد اول کلاسش صفر گرفته بعد قلبش درد میگیره بعد میبرنش بیمارستان بعد بیمارستانم نمیتونه خوبش کنه بعد خانوم معلممون میمیره بعد بچه هاش گریه میکنن و میگن لعنت بر پدر اون بچه ای که این بلارو سر ما آورد...خب شما که نمیخوای لعنتت کنن!پس مشقامو بنویس! من پقی زیر خنده میزنم اما محسن خنده اش را به زور کنترل میکند... -پدر صلواتی ما جلو بابامون جرأت نداشتیم پا دراز کنیم اونوقت تو واسه من اینطوری بلبل زبونی میکنی؟بپر برو تو سر درس و مشقت تا مامان سارا رو هوار نکردم سرت! با لب و لوچه ای آویزان از پله ها بالا میرود و به دنبالش مامان و محسن هم داخل میشوند... روی تخـ ـت کنار آیلار مینشینم...نگاهم روی ناخن های بلند و لاک خورده اش ثابت میماند... -تو دوسـ ـت دختر امیری؟ تند به سمتش برمیگردم... -نه...این چه حرفیه!؟ -آخه...امیر معمولا با دخترا... -منو آقای کامیاب فقط همکاریم امیر: آستینم را بالا میزنم تا شهاب راحت تر فشارم را بگیرد...موشکافانه به چشمهایم خیره میشود! -چته امیر…؟چرا انقد دمغی؟ -خوبم شهاب...رو اعصابم راه نرو...تند این فشار کوفتی رو بگیر برم سر این پرواز لعنتی! یک تای ابرویش را بالا میفرستد و به پشتی صندلی تکیه میدهد… -نه انگار جدی جدی یه چیزیت هست امروز!رفتی تو نخ کسی که بهت پا نداده؟! شقیقه ام نبض میگیرد...سردرد لعنتی مثل موریانه بافت مغزم را میجود ونابود میکند! -نه... -پس چه مرگته؟ عصبی فریاد میزنم... -د میگم هیچی دیگه...چرا دست برنمیداری؟اعصابم به اندازه کافی داغون هست نمیخوام با نصیحتای تو داغونترش کنم! از جا بلند میشود و به سمت آب سرد کن گوشه ی اتاق میرود...چند لحظه بعد لیوان کاغذی با گلهای بنفشه را مقابلم در هوا تکان میدهد و مجبورم میکند جرعه ای بنوشم... -فکر میکردم صمیمی تر از این حرفها باشیم امیر! شهاب...صمیمی ترین دوست دوران راهنمایی ام بود...بعدها شهرام برادرش هم به جمعمان اضافه شد...نام سه تفنگدار روی گروهمان گذاشته بودیم....شهاب آرام بود و سر به زیر...همیشه منطقی تصمیم میگرفت ولی من و شهرام شیطنت های زیر پوستیمان را نمیتوانستیم پنهان کنیم...شهاب همیشه بلاکش کله شقی های من و شهرام بود! -ابی بهم نارو زده! دستش در هوا خشک میشود... -یعنی ابی و آیلار... سرم را به نشانه ی مثبت تکان میدهم و دستی به پشت گردنم میکشم... نبضم محکمتر به شقیقه میکوبد…! -از اولم از ریخت و قیافش خوشم نمیومد!از این بچه مایه دارای بی غم بود...صد بار بهت گفتم وارد زندگیت نکنش...کو گوش شنوا!؟مثل همیشه حرف خودتو زدی! جرعه ای دیگر از آب مینوشم... -حالیش میکنم بی شرفو!باید بفهمه با من نمیتونه بازی کنه... دستش را لابه لای موهایش میکشد... -چرا؟ لیوان را روی میز پرت میکنم...بنفشه هایش دهن کجی میکنند...برمیخیزم... -چی چرا...؟یعنی اینقدر بی غیرت شدم که دم نزنم؟ پوزخند میزند که مثل شعله ی کبریتی در انبار باروتم می افتد! -فکر میکردم خیلی وقته پیش رگ غیرتت خشک شده امیر! انگشت هایم مشت میشود و حتم دارم رنگم به قرمزی میزند! -بفهم چی بلغور میکنی شهاب…! قدمی جلو تر برمیدارد...سیـ ـنه به سیـ ـنه ام می ایستد...قد بلند ترم...سرش را بالا میگیرد...زل میزند به چشمهای طوفانی ام! -اتفاقا خوب میفهمم دارم چی میگم...اونی که نمیفهمه تویی!اونی که خودشو زده به خواب تویی...اونی که هزار نفر دیگه رو متهم میکنه و خودشو تبرئه تویی!تو با ابی چه فرقی میکنی امیر…؟چه فرقی میکنی که رگ غیرتت باد کرده…؟مگه نه اینکه با صد نفر میپری و سر ماه با تیپو پرتشون میکنی بیرون؟ محکم تخـ ـت سیـ ـنه اش ضربه میزنم... -خفه شو... چند قدمی عقب میرود اما ساکت نمیشود... -تو اگه مردی...اگه غیرت حالیته اول یه سرو سامونی به خودت بده...اون دخترایی که مایه تفریحت بودن ناموس کسی نبودن…؟فقط آیلاره که ناموس توء... -لال شو و آیلارو با دخترای هرجایی مقایسه نکن…! -امیر با خودت چند چندی که با یه قوره سردیت میشه و با یه مویز گرمیت میزنه بالا؟پاش بیافته بهونه واسه کارات جور میشه...که خودت هر غلطی کردی کردی ولی خواهرت باید عابد و زاهد بمونه…؟د اگه تو مثل آدم زندگی میکردی عاقبت آیلار این نمیشد...واسه عشق و صفای خودت تو خونت دلنگ دولونگ راه میندازی...خواهرت لباس تیتیش مامانی تنش میکنه و دامنش یه وجب میره بالاتر...هیچی نمیگی...حالا هرکی که باهاش هست...مهمونیه...چشماتو میبندی رو همه چیز که بساط عیش خودت بهم نخوره!میزنی همه چیو از پایبست نابود میکنی بعد میشینی به جفت و جور کردنش؟نه خیر امیر آقا این جوریام نیس!دنیا دار مکافاته...از هر دستی بدی از همون دستم میگیری...آیلار بخت برگشته داره چوب حماقتای تورو میخوره... -بسه...بسه...بسه...دهنتو میبندی یا ببندم؟ پره های بینی ام از شدت حرص باز و بسته میشوند...انگار از گوشهایم دود بیرون میزند...با تمام قدرتم هلش میدهم...تلو تلو خوران به دیوار پشت سرش برخورد میکند و چهره اش از درد مچاله میشود! -چیه؟حرف حق تلخه...؟به مزاجت خوش نیومد؟ مشتم را بالا میاورم اما نزدیک صورتش متوقف میشوم...پوزخندش اوج میگیرد -بزن دیگه…؟چرا دستت رو هوا موند؟بزن و بشکن حرمت این دوستی چندین و چند ساله رو…! دستم را پایین میندازم و از لابه لا ی دندانهای چفت شده ام می غرم... -حرف حق میزنی رفیق...فقط باید یادبگیری حرفتو تو صورت بقیه تف نکنی!  عقب میکشم... چیزی انگار در درونم فرو میریزد و قلـ ـبم... کوبش هایش را لحظه به لحظه آرام تر میکند... سروتهم به سنگ خورده... گیر کرده ام شبیه زنده به گورها! روی زمین دفن شده ام نه راهی به خاک، نه راهی به افلاک... گاهی اوقات حقیقتی را در پس گریه های بی وقفه ات پنهان میکنی... و نقاب بی تفاوتی بر رخ احساساتت میزنی... آرام آرام... خودت هم باورت میشود اصلا حقیقتی وجود نداشته... غرق میکنی خودت را در روزمرگی... و روز مرگی...و روز مرگی...و روز مرگی! اما همانطور که به اعماق فرو میروی دستی گره میخورد به دستهایت و بالا میکشدت... آن دست میتواند دلتنگی باشد یا پریشانی اما قویترینشان حرفی سنگین است...همان حرفها که مدتها در مخیله ات پنهان کرده بودی و فرار میکردی از آشکار شدنشان! انگار از خواب عمیقی بیدار میشوی...میلرزی...مثل لحظه ای که در خواب حس سقوط را تجربه میکنی...میپری از خواب و چشمهایت بیش از حد گشاد میشود...کم کم حس کرختی و بی حسی از بین میرود و سلول به سلول تنت را حس میکنی... و ریه هایت...نفس تنگی را القا میکنند... آن جاست که برای ذره ای اکسیژن جان میدهی و مثل ماهی بیرون افتاده از آب بالا و پایین میپری! نمیدانی چه میشود...اما یک هو در دلت غوغایی میشود! کسی انگار قلبت را فشار میدهد... بی تابی امانت را بریده ولی به روی خودت نمی آوری... دست میگذاری روی جفت گوش هایت تا صدایی نشنوی بلکه دلت آرام گیرد اما صدا از درون وجودت نشأت میگیرد میشنوی و بغض میشوی... درد میپیچد در مغز استخوانت... دلت آشوب است... و این کلماتی که میخواند و این بغض صدا آشوب ترت میکند... و در این میان اگر خیلی شانس داشته باشی بغضت میترکد و قطره های اشک بی هوا سر میخورند روی گونه هایت و خیس میشوی! خیس میشوی و زمین لیز میشود و با آخرین سرعت ممکن هم که بدوی نمیتوانی فرار کنی چون زمین میخوری! سخت تر و محکمتر از قبل... حالت خراب میشود…! \"جز صدای جیر جیرک ها صدایی سکوت شب را بر هم نمیزند...حتی مادر بزرگ هم خرناس نمیکشد...همه در خواب عمیقی فرو رفته اند اما من بی خوابی به سراغم آمده... بی خوابی توأم با درد...لرز...سرما! پتو را تا خرخره بالا میکشم...و به خودم میپیچم...میپیچم و هیچکدام از لحظات آن فیلم کذایی از ذهنم پاک نمیشود... و ذهنم مدام درگیرش میشود... حس تهوع اولیه جایش را به حالت عجیبی داده که خودم هم نمیدانم چیست فقط عرق تنم کمی بودار شده است... و صورتم انگار آن حالت بچه گانه ی قبل را ندارد... و جوش غرور جوانی پوست صورتم را مزین کرده... صدایم را هم نمیشناسم...دورگه شده است و همه جای بدنم مو رشد میکند…! و همه ی این اتفاقات بعد از دیدن آن فیلم برایم افتاد...\" -امیر... نگاهش نمیکنم...آستین پیراهنم را پایین میکشم و قدمی به سمت در برمیدارم... -اطلاعاتو بفرست بریفینگ! دستش مینشیند روی شانه ام…! -بد حرف زدم...میدونم...شرمنده... قدم دیگری برمیدارم تا از حصار دستهایش آزاد شوم... -باورکن واسه خاطر خودت گفتم امیر... دلم میخواد به خودت بیای! دوستا که همیشه نباید از هم تعریف کنن...تو دوستی باید واقع بین بود...شاید تلخ باشه اما به شیرینی بعدش میارزه! دست روی دستگیره میگذارم و بی توجه به حرفهایش از اتاق بیرون میزنم...آنقدر طوفانیم که باد را هم میکنم…! موبایلم را از جیبم بیرون میاورم و بی اختیار شماره ی مورد نظرم را میگیرم...با اولین بوق صدای نرم و ظریفش در گوشی میپیچد... -امیرم تویی؟ همانطور که قدمی به سمت اتاق بریفینگ برمیدارم جواب میدهم... -سلام... تهرانی؟ هیجان به صدایش تزریق میشود... -نه...با بچه ها یه سفر رفته بودیم شمال الان داریم برمیگردیم...چه طور؟! -کی میرسی؟ -احتمالا چند ساعت دیگه! گوشی را دردستم جابه جا میکنم... -خیلی خوبه…!شب میتونی بیای پیشم…؟ -حتما!اتفاقا... وسط حرفش میپرم... -پس میبینمت...فقط این سرخاب و سفیدآبارو مثله کاهگل نمالی رو صورتتت... خوشم نمیاد! -چشم عزیزم....ساده میام...همونجوری که تو دوست داری!  نگاهی به ساعتم میندازم یازده شب رانشان میدهد... نگاهم را از هواپیماهای پارک شده میگیرم واز پارکینگ فرودگاه خارج میشوم...سرویس هواپیمایی برایم بوق کوتاهی میزند و من به سمتش قدم برمیدارم…! کودکی من با صدای آژیر خطر و بمب و خمپاره شروع شد و جعبه جادویی که دو شبکه بیشتر نداشت و سرودی که گاهی پخش میشد... خلبانان، ملوانان، ای امید و فخر ایران خلبانان، قهرمانان، همرهتان لطف یزدان پرواز کن! پرواز کن... دستهایم را باز میکردم و مثل هواپیما دور خانه میچرخیدم و باز هم صدای آژیر خطر، تاریکی ها، کپن، کمبود سوخت و... ورود به مدرسه هم هوای پرواز را از سرم نینداخت و من تا سالها با تصویر هواپیماهای جنگی در ذهنم به خواب میرفتم... آن زمان خریدن یک پوستر برای دیوار اتاق به آسانی امروز نبود... حتی اگر توان خریدش راهم داشتم مادر بزرگ به محض دیدنش پاره میکرد و دور مینداخت... پدر شغلش آزاد بود... شاگرد فرش فروشی در بازار... در برابر اصرار های مادربزرگ مبنی بر طلبه شدن ایستادگی کرده بود...پدربزرگ هم حامیش بود من اما حمایت گری نداشتم... مادر رهایمان کرده و رفته بود وپدر هم به شهدا پیوسته بود... من مانده بودم و مادربزرگی که آرزوهای برباد رفته اش را با وجود من میخواست به ثمر برساند…! ایستادگی میکردم و کتک میخوردم... لجبازی میکردم و کشیده ای جانانه مهمان گونه هایم میشد... قهر میکردم و صدای نفرین هایش گوش فلک را پر میکرد... اما تسلیم نمیشدم! برای هدفم میجنگیدم... برای تحقق خواسته هایم تلاش میکردم...از جان و دل مایه میگذاشتم... مادربزرگ هم وقتی فهمید حریف من نمیشود پاپس کشید...چندی بعد هم زمین گیر شد و به کل دستش از من کوتاه…! باوجود مشکلات و سختی هایم دبیرستان را با موفقیت به پایان رساندم... درسم نسبت به هم کلاسی هایم خوب بود و همان سال مهندسی معدن یکی از دانشگاه های تهران پذیرفته شدم...اما زمین هم باتمام عظمتش شور پرواز را از سرم نبرد چه برسد به زیر زمین…! بهمن ماه همان سال در شرایطی که ترم دوم دانشگاه را طی میکردم، آگهی پذیرش نیروی هوایی را در روزنامه دیدم و بدون هیچ تردیدی برای فرم ثبت نام اقدام کردم تمام مراحل و آزمون های پذیرش هم درشرایطی انجام شد که هیچ کس در جریان نبود و زمانی که پذیرش شدم حتی خودم هم باورم نمیشد! بعد از سپری شدن ماههای طاقت فرسا و دوره های سخت آموزشی، کلاه پرواز و چتر را بدست گرفتم و به سمت شیلتر(آشیانه هواپیما) رفتم در حالی که مدام سرود خلبانان در ذهنم تکرار میشد...! کلیدم را از جیبم بیرون میکشم اما قبل از انداختنش در قفل در باز میشود…! نگاهم به لبـ ـهای براق و قرمز رنگ شراره میافتد و او با لوندی خودش را در آغـ ـوشم جا میکند…! همانطور که دستهایم دور کمـ ـر باریکش حـ ـلقه است وارد خانه میشوم... -کلید داشتی…؟! بـ ـوسه ای زیر چانه ام میزند... -نه...ولی نگهبانتون میشناخت منو...با کلید یدک باز کرد…!مگه بهت زنگ نزد…!؟ تماس نگهبان را به خاطر میاورم و از شراره کمی فاصله میگیرم تا کاپشنم را در آورم... پیراهن خواب دکلتـ ـه و کوتاهش اندام بی نقصش را دلرباتر نشان میدهد... روی راحتی های چرم مینشینم و با دستم اشاره میکنم کنارم بنشیند…! موهایش را در هوا تابی میدهد و باقدمهای آهسته روی ران پایم جاگیر میشود... -میدونی چندوقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود امیر…!؟ باانگشت اشاره و شستم لاله ی گوشش را نـ ـوازش میکنم... -این مدت که با کسی نبودی…؟! دستهایش را دور گردنم حـ ـلقه میکند... -نه عشقم...مگه میشه جز تو به کس دیگه ای هم فکر کرد؟ پوزخندم را پنهان میکنم و موهای کنار شقیقه اش را به بازی میگیرم...لبخندی دندان نما بر لبـ ـهایش مینشاند و تک نگین روی دندانش برق میزند…! -امیر...؟ -بله... -من عاشقتم... اینبار پوزخندم را نمیتوانم مخفی کنم...پهن میشود روی لبـ ـهایم…! -خوبه... باانگشتان کشیده اش پشت گردنم را نـ ـوازش میکند... -میدونم که تو اعتقادی به عشق نداری...صدبار بهم گفتی ولی امیر بالاخره یه روزی من عشقو بهت هدیه میدم... خنده ام بلند میشود...تلألو صدایم در خانه میپیچد! -به چی میخندی…؟! چند ثانیه طول میکشد تا خنده ام را مهار کنم...زل میزنم در چشمهایش...مردمک هایش هراسانند -به اینکه این حرفو بارها و بارها شنیدم شراره…! چینی بین ابروانش میافتد و دستهایش از حرکت می ایستند... -ولی بالاخره... -بالاخره نه شراره!باید بگی یه بار دیگه…!من باهرکسی بودم سعی داشته منو عاشق کنه ولی تهش چی شد…؟منو از خودش بیشتر زده کرد... شما زنا هرکدومتون سعی میکنین یه چیز ویژه تری به آدم هدیه بدین بلکه جایگاه خاص تری پیدا کنین ولی نمیدونید که همتون تو یه ارزش قرار دارین... من روز اول شروع این رابطه هم گفتم...گفتم این رابطه ابدی نیست... روزی میرسه که تو جاتو بایکی دیگه عوض میکنی...تو خودت شرایطو قبول کردی حالا بااین حرفای تازه رابطه مونو خراب نکن چون فقط باعث دور شدنمون میشه و تهش زودتر رفتن و ترک کردن من! مات نگاهم میکند... حس میکنم کمی تند رفته ام... به جلو خم میشوم و بـ ـوسه ای نرم روی لبـ ـهای هـ ـوس برانگیزش مینشانم! رنگ نگاهش تغییری نمیکند... -وابسته نشو شراره... به خاطر خودت میگم... بعد از پایان ماجرا خودت لطمه میخوری! لبخند تلخی میزند... -کی فکرشو میکرد یه روز همین نگاه سرد و یخ زدت منو اسیر خودش کنه... ؟ منکر لذتی که ته دلم را مالش میدهد نمیشوم…! هرچه فاصله بگیری بیشتر مجذوبت میشوند و بالعکس هرچه راحت خودت را در اختیار دیگران بگذاری راحت تر پس میزنند تورا و بی ارزش تر جلوه میکنی! -شراره بسه…! -ولی... نگاهم روی قاب عکس کنار شومینه ثابت میماند...آیلار در لباس فارغ التحصیلی با لبخندی دندان نما و چشمانی خندان…! قلوه سنگی درگلویم سنگینی میکند... آب دهانم را بی صدا قورت میدهم... قلوه سنگ ذره ای جابه جا نمیشود…! -خیلی خسته ام... بخوابیم! سرش را به نشانه ی مثبت تکان میدهد...دستم را زیر زانوانش میگذارم و از جا بلند میشوم...به سمت اتاق قدم برمیدارم...شایدهم فرار میکنم...از عکس آیلار...از لبخندش...از حس حضورش...فرار میکنم! فرار میکنم تا حرفهای شهاب از ذهنم خارج شود... روی زمین میگذارمش و دکمه های پیراهنم را باز میکنم... لبخند احمقانه اش حالم را بدتر میکند...آیلار هم از این لبخند های احمقانه تحویل ابی داده است…؟! کنارش روی تخـ ـت دراز میکشم...خودش را در آغـ ـوشم فرو میکند... آیلار هم در آغـ ـوش ابی فرو رفته است…؟! دستم بی اختیار پیچک وار دور تنش میپیچد...نفسهای داغش پوست گردنم را نـ ـوازش میکند... نفس های آیلار هم ابی را نـ ـوازش میکرده…!؟ روی تخـ ـت غلت میزنم...رو تخـ ـتی سیاهرنگ را در مشتم مچاله میکنم...لعنت برتو شهاب...لعنت... دستهایش که تیره ی کمـ ـرم را لمس میکند انگار چاقویی تیز تنم را میخراشد... آیلار مثل شراره نیست...شک ندارم... اما من چه فرقی با ابی دارم…؟! مگر نه اینکه من هم دخترهارا فریب میدهم…؟! آخ... قلوه سنگ گلویم را میشکافد...پاره میکند...! -شراره... تو... تو برادر داری؟ متعجب به چشمهایم خیره میشود…! -این چه حرفیه میپرسی امیر…؟! دست لابه لای موهایش فرو میکنم... -جواب منو بده…!داری یانه…؟! چند ثانیه مکث... -دارم…! کتری آب جوش را روی سرم خالی میکنند! میسوزم...حرفهای شهاب مثل پتکی برسرم فرود می آید! -میدونه تو الان اینجایی…؟! عصبی نیم خیز میشود... -بس کن امیر... به چی میخوای برسی…؟! صدایم ناخودآگاه بلند میشود... -جواب منو بده…؟! با چشمهایی گرد تغییر حال یکهویی ام را از نظر میگذراند…! -نمیدونه…! مثل دیوانه ها از جا میپرم... -چت شد امیر…؟ پیراهنم را چنگ میزنم... درسرم ولوله ای برپا میشود... -داداشت بفهمه میریزه بهم...داغون میشه...برگرد پیشش! مات از تخـ ـت پایین می آید...موهایش آبشار مانند روی شانه هایش میریزد... -حالت خرابه امیر…؟!چرا چرت و پرت میگی…؟! -باید برم سراغ آیلار...تو هم برو... دنبال سویچم دور خودم میچرخم...سر درد بازهم سراغم آمده و نبض شقیقه ام محکمتر از همیشه میزند…! قدمی به سمتم برمیدارد... دستش را روی سیـ ـنه ام میگذارد و مانع حرکتم میشود...  -برو کنار شراره…! خودش را جلو میکشد...صورتش در فاصله ی یک سانتی از صورتم قرار میگیرد... -امیر آروم باش…! آرام…؟!چه طور…؟!پس این قلوه سنگ را چه میکردم...؟! همانطور گنگ به چشمهایش خیره میشوم...باز لبخندی دندان نما برلب میاورد و باز نگین روی دندانش برقی میزند و آتش هـ ـوس من باز شعله ور میشود…! گردنم را میبـ ـوسد...بوی عطر تند و زنانه اش در مشامم میپیچد... انگشتانش را ماهرانه روی سیـ ـنه ام به حرکت درمیآورد و دست هایم کم کم شل میشود و سویچ روی سرامیک کف می افتد و صدای تقش هم مرا از آن فضا خارج نمیکند... سودا: سینی غذا را روی دستم جابه جا میکنم و تقه ای به در اتاقم میزنم و بعد از چند ثانیه مکث وارد میشوم... آیلار همانطور که کنج دیوار کز کرده و قطره قطره اشک میریزد نگاهم میکند... لب میگزم و سینی غذا را مقابلش میگذارم... -چرا نیومدی سر سفره آیلار جون…؟!شانس آوردی مامان خیلی دوست داره که غر نزد وگرنه ماکه جرأت نداریم به جز سر سفره جای دیگه غذا بخوریم...خاطرت انگار خیلی عزیزه... حرفی نمیزند و چانه اش را بالا میکشد…! دلم از سکوتش میگیرد... از وقتی که آمده سیل اشکش جاریست... آنقدر حالش مغموم و دردآور بود که غم خودم راهم فراموش کرده بودم... کنارش روی زمین مینشینم... -چرا گریه میکنی عزیزم…؟ به شدت گریه اش میافزاید و هق میزند…! دستم را دور شانه اش حـ ـلقه میکنم... -بامن حرف بزن... غریبی نکن... اینطوری که میریزی تو خودت بیشتر اذیت میشی... دست آزادم را روی گونه اش کشیدم و اشک هایش را پاک کردم... صورتش داغ بود…! -خیلی سخت میگذره…! صدایش خش دارد... حـ ـلقه ی دستانم را تنگ تر میکنم و میگویم... -خودت داری میگی سخت میگذره... سخت که نمیمونه!پس خداروشکر که میگذره و نمیمونه…! چند لحظه مکث میکند در چشمهایم... -کم کم دارم میفهمم چه بلایی سرم اومده... کم کم دارم عمق فاجعه رو درک میکنم... بدبخت شدم خیلی بدبخت... -بابام همیشه میگه هروقت حس کردی از همه بیشتر تو مشکلات غرق شدی یه نفس عمیق بکش...ببین نفس میکشی... اون موقع بگو خدارو شکر... خداروشکر که هنوز زنده ای... چون فقط مرگه که چاره نداره…! زنده ای و میتونی اشتباهاتتو جبران کنی... میتونی زندگیتو دوباره بسازی... -من بدبختم چون میدونم حماقت کردم...اشتباه کردم...گول خوردم... ولی دلم ازش کینه برنمیداره... نمیتونم نفرینش کنم...ازش متنفر نشدم هنوز! -ولی تو دختر قوی هستی چون ضعفاتو میدونی…دختر شجاعی هستی چون وهم رو از واقعیت تشخیص میدی ...دختر عاقلی هستی چون از اشتباهاتت درس میگیری... از عیبهات آگاهی و مخفیشون نمیکنی... باخودت روراستی... خودتو گول نمیزنی... این یعنی خوشبختی...خوشبختی که اینقدر صفت خوب تو وجودت داری! با شگفتی نگاهم میکند... شاید از من هم انتظار تحقیر و توهین شنیدن دارد ولی من معتقدم تحقیر و توهین خرابی به بار میاورد... مصالح بازسازی روحیه ای شکسته و داغان انرژی مثبت است! -تو همیشه اینقدر خوشبینی؟ لبخند کمـ ـرنگی میزنم... -نمیشه اسمشو خوشبینی محض گذاشت... من جنبه ی مثبت هر واقعیتی رو درنظر میگیرم ولی این دلیل نمیشه به منفی ها بی توجه باشم... از مثبت ها انرژی میگیرم تا بتونم منفی هارو خنثی کنم! جنبه ی مثبت را درنظر میگیرم که باوجود پس زدن علیرضا هنوز هم خیال میکنم مرا دوست دارد و برای پس زدنش دنبال توجیه میگردم تا خودم راقانع کنم... بشقاب لوبیا پلو را برمیدارم و عطرش را نفس میکشم... -اومم...ببین مامانم چه کرده بااین دستپختش...فعلا گریه و زاری تعطیل...وقت شامه!   هنوز اولین قاشق را در دهان نگذاشته بود که صدای زنگ بلبلی در بلند شد...تپش های قلـ ـبم ریتمی نامنظم میگیرد و لیوان آب از دستم میافتد و آب روی فرش راه میگیرد... -چی شد…؟ هول از جا میپرم...انقدر استرس به جانم افتاده که جواب سوال آیلار فراموشم میشود…! زنگ طولانی و کشدار نواخته میشود...حتما علیرضا پشت در است... زنگ زدنش را میشناسم... با قدم های بلند از اتاق بیرون میزنم...سارا و محسن مـ ـستأصل به سمت حیاط پاتند میکنند و مادر قلبش را ماساژ میدهد و هن هن کنان دنبال سارا قدم برمیدارد. به سمتش میروم و دست دور شانه اش حـ ـلقه میکنم... -شما کجا میری مامان؟ چشمهای هراسانش روی تک تک اعضای صورتم میچرخند و در آخر روی مردمکهایم مکث میکنند…! -برم ببینم یه روز خونه نبودم چه بلایی سر زندگیم اومده... به سمت تک صندلی کنار بخاری هلش میدهم... -لازم نکرده مامانم...محسن هست... حلش میکنه...شما بااین وضع قلبت نمیخواد بری جلو در…! کنارم میزند... -بابات برسه خونه معرکه درست میکنه...برم زود راهیشون کنم برن... -مامان…! ابروهایش را درهم گره میزند و از حصار دستهایم خارج میشود...همانطور که به سمت در میرود زیر لب زمزمه میکند… -علیرضا...علیرضا...چه کردی با زندگیمون آخه! لب میگزم و پشت سر مادر از خانه خارج میشوم...نگاهم روی در باز حیاط ثابت میماند... عمو کمال با قامتی خمیده همراه علیرضا داخل میشوند…! مادر یا حسینی زیر لب میگوید و نرده ی آهنی کنار پله هارا تکیه گاه دستش میکند و من تند کمـ ـرش را میگیرم تاروی زمین سقوط نکند…! عمو کمال بیش از آنچه که فکر میکردم شکسته و پیر شده... موهای یک دست سفید و پیشانی چروکش گواه این سالخوردگیست... خیره ی صورت مادر است و مادر هم با غیظ نگاهش میکند…! و بالاخره سکوت شکسته میشود... -سام علیک زن داداش! مادر قطرات عرق روی پیشانیش را با پر روسریش پاک میکند و زیر لب سلامی میدهد…! عمو کمال قدمی پیش میگذارد که محسن لب باز میکند…! -آقا کمال! ابروهای عمو کمال بهم نزدیک میشود و نگاهش تیز... -چیه…؟!حق ندارم پاتو خونه خودم بذارم…؟! علیرضا بازویش را میچسبد و آرام \"بابا\" زمزمه میکند…! -من منظورم این نیست آقا کمال...منظور بنده این هست که بهتره یه وقت مناسب تر خونه ی خودتون تشریف بیارید!آقاجون هنوز از این موضوع مطلع نیستن... نمیخوایم امشب بحثی پیش بیاد... اجازه بدید کمی باهاشون حرف بزنیم آروم که شدن... عمو کمال وسط حرفش میپرد... -خوشم اومد! پوزخندی روی لبـ ـهای کبودش مینشاند و قدمی به سمت محسن برمیدارد... سیـ ـنه به سیـ ـنه ی محسن می ایستد... دست راستش را بالا می آورد و چفت چانه ی محسن میکند... از شدت اضطراب کمـ ـر مادر را محکمتر نگه میدارم و حـ ـلقه ی دستانم را تنگ تر میکنم... خدا امشب را بخیر بگذراند…! -خوب دامادی گیرش اومده مرتضی!...خوشم اومد بچه باجنمی هستی!فقط باهاس یادبیگیری زبونتو جلو بعضیا غلاف کنی... سارا برای حمایت از شوهرش قدمی برمیدارد که با نگاه خشمگین محسن متوقف میشود...محسن محکم و جدی سرش را عقب میکشد...دست عمو کمال درهوا میماند…! محسن دستی میان موهایش میکشد... -بزرگترید آقا کمال...احترامتون واجب…! صدای خنده ی عمو کمال لرز به اندامم میاندازد و میبینم انگشتهای مادر از شدت فشار وارد بر نرده به سفیدی میزند…! -گنده از تر توام نتونسته احترام منو زیر پا بذاره بچه...پس بکش کنار تا به مراسم استقبالمون برسیم...لامصب عجب استقبال گرمیم ازمون شد…! مادر نفس عمیقی میکشد...و علیرضا خودی نشان میدهد… -بابا من اشتباه کردم آوردمتون اینجا...نباید به حرفتون گوش میکردم... یه مدت تو همین مسافر خونه سر خیابون سرکنیم تا اوضاع سروسامون بگیره... عمو مرتضی الان شمارو اینجا ببینه بد میشه...منم با محسن موافقم که... با عصبانیت سر علیرضا فریاد میزند... -بسه…!باهاس به مرتضی دست مریزاد گفت...بچه ی منم آورده تو خط خودش... -بابا... -مرض…!گوش بگیر ببین چی میگم...از قدیم گفتن جنگ اول به از صلح آخره! بعد یک دور دور خودش میچرخد... -همتون گوش کنید... این خونه حق منه...سهم الارث منه...دلم میخواد توش زندگی کنم...به هیچ احد الناسی هم ربطی نداره...مرتضی که سهله...از مرتضی... صدای فریاد پدر در رجزخوانی عمو کمال میپیچد... -کی از اون قبرستون اومدی بیرون…؟! آب دهانم را به سختی قورت میدهم... دستهایم رعشه میگیرند...وضعیت از این بدتر نمیشود... پدرهمانطور که کتش را ازروی شانه هایش برمیدارد، وارد حیاط میشود... رگ گردنش متورم است و فکش منقبض…! ابروهای عمو کمال بالا میپرد و انگشت شستش را گوشه ی لبش میکشد…! -به به...داداش گلم...دلم هواتو کرده بود...اینهمه سال چشمم به در زندان خشک شد بلکه بیای ملاقاتم ولی زهی خیال باطل... پدر با قدمهای بلند خودش را به عمو کمال میرساند...دست میندازد یقه ی عمو کمال را میگیرد... -اینهمه رسوایی به بار آوردی بس نبود…؟!ایندفعه چه نقشه ای تو سرت داری کمال…؟!چرا گورتو گم نمیکنی...؟ -منو بگو گفتم داشم دلش واسم تنگه.... -دلم واسه کدوم شاهکارت تنگ باشه مرتیکه...!؟به حد کافی جورتو کشیدم...به اندازه کافی کثافت کاریاتو لاپوشونی کردم...بسمه... دیگه بسمه... باچه رویی برگشتی…؟!برگشتی که چی بشه…؟؟ -اینجا خونمه...برگشتم با پسرم زندگی کنم.... پوزخند پدر پخش صورتش میشود... -با پسرت…؟!از کدوم پسر حرف میزنی...؟همون پسری که تو چهارسالگیش میخواستی بفروشیش به یه قمار خونه…؟! مات میشوم... پلک علیرضا هم میپرد و ساک دستی کوچکی که به نظر برای عمو کمال میآمد از دستش میافتد... چیزی که میشنوم باور کردنی نیست اما سکوت عمو کمال مهر تأییدی به حرفهای پدر میزند! پدر اشاره ای به علیرضا میکند و از بین دندان های چفت شده اش می غرد... -یه نگاه بهش کردی…؟!مردی شده واس خودش...دیگه اون بچه نیم وجبی نیست...بزرگ شده...قد کشیده...من بزرگش کردم...حتی اگه پسر منم نباشه شک نکن پسر توام به حساب نمیاد... راهتو میکشی از خونم میری بیرون وگرنه... -وگرنه چی مرتضی…؟!خیال کردی با چهارتا لیچار پاپس میکشم…؟ نه خیر جناب...من تازه اومدم... تازه اومدم تا حقامو پس بگیرم...این خونه ام مثل علیرضا از حقوقمه...حقوقیه که تو داری بالا میکشی ولی من نمیذارم -سهمت از این خونه رو همون بیست سال پیش بهت دادم یادت رفته…؟!خودمو تا گردن تو قرض فرو کردم تا سهم الارثتو بدم...پولو گرفتی بعد با مواد دودش کردی هوا... -مدرکت کو!؟ انگار پدر را آتش میزنند که مشتی حواله ی صورت عمو کمال میکند و این مشت آغازی میشود برای سرباز کردن دملی چرکین…! محسن به سمت پدر میدود و علیرضا عمو کمال را میگیرد...و من هاج و واج به مادر نگاه میکنم که با دست راستش قلبش را میگیرد و از حال میرود…!  سارا مثل فشنگ از کنارم عبور میکند و من تابه خودم بیایم قرص های زیر زبانی مامان را از زرورقشان بیرون میکشد و در دهانش میگذارد... تازه همه متوجه مامان میشوند که روی ایوان در آغـ ـوش منو ساراست...بابا مرتضی با قدمهای تند خودش را به ما میرساند... نگرانی از چشمهایش شره میکند…! میدانم که در حد مرگ مامان را دوست دارد و میپرستد…! خودم بارها دلبری های مامان و پشت چشم نازک کردن هایش را برایش دیده ام... قربان صدقه رفتن های بابا مرتضی حتی بعد از سی سال زندگی مشترک رنگ و بویش تغییر نکرده ... عاشق و معـ ـشوق بودند دیگر...مگر میشود خرده ای گرفت…؟ دست بابا مرتضی روی پیشانی مادر مینشیند و چند دقیقه بعد پلکهای مامان از هم باز میشوند و لبخندی تصنعی به رویش میپاشد… نفسی از سر آسودگی میکشم و نگاهم لحظه ای روی علیرضا و محسن که بعد از باز شدن پلک مامان لبخندی میزنند و از جمع فاصله میگیرند، ثابت میماند! علیرضا…! آنقدر اتفاقات تند و سریع پیش میروند که درک درستی ازشان ندارم... حرفهای علیرضا...آزاد شدن عمو کمال... آمدنش به خانه... جرو بحثش با بابا... و حرفهای پشت پرده ای که ردو بدل شد... خیلی سریع پیش رفت! عمو کمال ابرویی بالا میندازد و رو به بابا مرتضی میگوید… -انقد زن زلیل نباش…! اخم بابا مرتضی تن من را هم میلرزاند…! -به هرکی مربوط باشه به تو یکی مربوط نیس کمال…!تو واسه من مردی... همون باری که بی آبرویی کردی و حرمت شکستی مردی…!همین الان که داری حرمت میشکونی مردی…!من هیچ سنمی باهات ندارم کمال... برو پی زندگی که واسه خودت ساختی بی آبرویی…؟بی حرمتی…؟!عمو کمال چه کرده بود...؟من فقط خیال میکردم به خاطر جرمی که مرتکب شده بابا مرتضی از دستش شاکیست...نمیدانستم موضوع تا این حد پیچیده باشد…! -زندگی من اینجاست مرتضی…!تو همین خونه...با پا پرتم کنی بیرون با کله میام تو... من از این خونه بیرون برو نیستم…! بابا مرتضی چشم غره ای به سارا میرود و با نگاهش میفهماند که مامان را داخل ببرد…!اوهم بی چون و چرا بازوی مادر را میگیرد و بلند میشود...من اما دلم فوضولی کردن میخواهد…! میخواهم بدانم در گذشته چه بوده که من بی خبرم…! -کمال پاتو از گلیمت دراز تر نکن که بد میبینی…!جای تو وسط خونه زندگی من نیست…! -من به اندازه ی سهمم از این خونه حق دارم...هیچی نباشه سه دنگش واس منه... به اندازه همون سه دنگ جا میگیرم تو این خونه -ای کاش اون وقتی که سهمتو باهزار تا بدبختی جور کردم دادم بهت میدونستم تعهد روی کاغذ از پیوند قلب دوتا برادر پرارزش تر میشه…! -حالا هرچی... من تو این خونه موندنیم…! -من زنو بچمو با تو همخونه نمیکنم... -مشکل خودته...میتونی از اینجا بری! -لازم باشه میرم...دلم نمیخواد چشم تو چشم یه نابرادر بشم…! عمو کمال پوزخند میزند وساک رنگ و رفته اش را از روی زمین برمیدارد... -امشب میرم خرپشتک میخوابم ولی از فردا تکلیفمونو روشن میکنیم داشم... پدر ضربه ای به پیشانیش میزند و از پله ها بالا میرود ولی جلوی در سرش گیج میرود...قبل از افتادنش کمـ ـرش را میگیرم... نگاه خسته اش خیره ی چشمانم میشود... -هیچ وقت به خواهرت بی احترامی نکن سودا…!حرمت هم خونیتونو نگه دار... لبخندی میزنم... -چشم بابایی…!ما دست پرورده شماییم... وارد خانه میشویم...چند لحظه بعد محسن هم به جمعمان میپیوندد... پتوی نازکی که روی عسل غرق در خواب کشیده شده است را مرتب میکنم و کنار بخاری مینشینم... سارا گوشه ی لبش را میجود و محسن دستی به کمـ ـر پدر میکشد…! -موندم چه طوری از اون هلفتونی اومده بیرون…! -آقاجون علیرضا آوردتش بیرون…! -اون که معلومه ولی چه طور…؟! -علیرضا میگه رفته بوده ملاقاتی که کمال خان میزنه زیر گریه و ننه من غریبم بازی در میاره... التماس علیرضا میکنه که از زندان بکشتش بیرون... علیرضام دلرحم... میره پی رضایت شاکی…! -علیرضا نمیتونست یه کلوم با من مشورت کنه…؟!من سیابازیای کمالو میشناختم...نمیذاشتم شر درست بشه! -حالا دیگه گذشته ها گذشته آقاجون...بی خودی با حرص جوش اعصاب خودتونو خورد نکنین... -محسن چی میگی؟مگه میشه…!؟تازه داشت یادم میرفت چه بلاهایی سرمون آورده حالا انتظار داری با این المشنگه ای که به پاکرده ککم نگزه…؟ -فوقش سهمتونو میفروشید و خلاص…! -به همین سادگی از حقم بگذرم…؟! -نه میگم که... پدر نگاهی به من میندازد... -پاشو برو بخواب دختر...اینجا نشین…! اه...میدانم میخواهد من بویی نبرم... کلافه از جایم بلند میشوم و شب بخیری میگویم... همین که وارد اتاق میشوم آیلار جلویم سبز میشود -من مزاحمم...باید برم خونه...میشه تلفنتونو بدی من یه زنگ به امیر بزنم بیاد دنبالم؟ دست روی شانه هایش میگذارم...از من خیلی بلند تر است و اندام فوق العاده ای دارد...به طوریکه من دختر هم نگاهم جذب میشود... -الان وقت این حرفا نیست آیلار جون... یه مشکل کوچیکه که ایشالا زود حل میشه...بالاخره تو هر خانواده ای از این مشکلات هست! -ولی من نمیخوام که... -مزاحم نیستی…!فردا باهم میریم خونتون یا زنگ میزنیم امیر آقا بیان ولی الان اصلا فکرشم نکن! فقط نگاهم میکند و من به سمت تشک های تا شده ی گوشه ی اتاق میروم و وسط اتاق پهنشان میکنم... روسریم را برمیدارم و دراز میکشم... آیلار هم بعد از مکثی کوتاه دراز میکشد…! در سرم هزاران فکر موج میزند...فکر از دست دادن علیرضا...آمدن عمو کمال...حال خراب مامان و...گاهی مشکلات آنقدر زیاد میشود که ترجیح میدهی به هیچ کدام فکر نکنی...دلت کمی تهی شدن میخواهد…! -مهمانداری خوندی؟ به سمت آیلار میچرخم و به پهلو دراز میکشم و دستم را زیر چانه میگذارم... -نه...مهندسی پرواز! -من نقاشی خوندم... لحظه ای به لباس پوشیدنش فکر میکنم... آن شلوار جین لوله ی پاره پاره و پانچوی لیمویی رنگ طرحدار و دستبند های چوبی که به دستش بسته است...جز تیپی هنرمندانه به تیپ دیگری شبیه نیست...البته اگر چتری های پخش شده در پیشانیش را فاکتور بگیریم…! -چه جالب... پس باید خیلی تو نقاشی ماهر باشی…! او هم به سمتم میچرخد... -ماهر...؟ای...نقاش خوبی هستم -ولی من تا دلت بخواد تو نقاشی داغونم...در حد چشم چشم دو ابرو بیشتر بلد نیستم…! لبخند محوی میزند…! -من از بچگی نقاشی زیاد میکردم...تنها بودم و تنها سرگرمیم نقاشی بود...نا خودآگاه بهش علاقه مند شدم چشم های بی نهایت زیبایی دارد...حالتش منحصر به فرد است…! -پس یادم باشه یه روزی نقاشی هاتو بهم نشون بدی! -درو دیوار اتاقم پراز تابلوی نقاشیه…! -چرا نمایشگاه نمیزنی؟ چشمهایش گرد میشود... -نمایشگاه…؟!نه بابا... ممکن نیست! -چرا؟!خیلی جالب میشه!حالا بذار خودم نقاشیهاتو ببینم یه فکری براشون میکنیم -حوصله هیچ کاریو ندارم! لبخندی میزنم... -همه چیز میتونه درست بشه فقط اگه خودت بخوای!   حرفهایمان بیش از حد معمول طول نمیکشد...دست آخر قرار میشود فردا آیلار را تا خانه شان همراهی کنم... پتو را روی صورتم میکشم و سعی میکنم بخوابم ولی افکارم آنقدر مغشوش است که خواب به چشمهایم نمی آید... ناخودآگاه قطره اشکی روی گونه ام لیز میخورد... انگار این اشک ها هم به چکیدن در خلوت عادت کرده اند و در جمع فقط منحنی لبـ ـهایم است که شکلی شبیه یک لبخند به خود میگیرد تا آبروداری کند... تا کسی از حال خرابم نپرسد... گاهی لبخند زدن بهتر از آن است که بخواهی به همه توضیح دهی در درونت چه غوغایی برپاست... اشک ها با سرعت بیشتری صورتم را خیس میکنند... یک روز از پس یک اتفاق بزرگ میشوی... روز اول حالت سنگین میشود، گیج میشوی... هرلحظه گمان میکنی دنیا خراب میشود وسط سرت... و تمام روز دوم چشمهایت تب میکند، میسوزد...ولی حالت دیگر به سنگینی دیروز نیست! روز سوم... امان از روز سوم که وقتی به نیمه میرسدخودت را برمیداری و میروی گوشه ای و میباری و میباری ومیباری... به حال تمام خوش باوریهایت... تمام رویاهایت... به حال خواستن هایی که خواسته نشد و حرفهایی که گفته نشد... و دلی که دیده نشد...میباری و میباری و میباری... بعد از پس تمام اشکهایت بزرگ میشوی گاهی اتفاق ها درست می افتد وسط خوش باوریهایت... گاهی خدا آنقدر دلش به حال باور های ساده ی ما میسوزد که زمین میزند مارا با همان باورها و بعد کنارمان می ایستد دستش را دراز میکند و مارا دوباره شروع 5میکند با یک زخم که یادمان باشد... گاهی سادگی درماندگی میآورد..  امیر: با صدای زنگ در از خواب بیدار میشوم... نگاهی به شراره که پتو را تا گردن بالا کشیده میاندازم... بازوهای آزادش از سرمای سر صبحی پوستی دون دون پیدا کرده اند...بر خلاف همیشه حال خوشی پیدا نمیکنم و بیشتر کلافه به نظر میرسم... از روی تخـ ـت بلند میشوم و به سمت حمـ ـام میروم...دوش پنج دقیقه ای میگیرم و همانطور که حوله ی سفید کمـ ـری ام را میبندم از حمـ ـام بیرون میزنم... زنگ در دوباره بلند میشود... ابرو در هم میکشم و به سمت سالن قدم برمیدارم... ازچشمی نگاهی میندازم و با دیدن آیلار کمی شوک میشوم... چراخودش آمده؟ در را باز میکنم و در کمال تعجب سودا ناجی را کمی با فاصله از آیلار میبینم... که لحظه ای چشمانش از دیدن من در این حالت گرد میشود و بعد انگار با تجزیه و تحلیل موقعیت پیش آمده هول میشود و همانطور که نگاه میدزدد، هینی میکشد! لبخند عجیبی روی لـ ـبم مینشیند و حس عجیب تری ته دلم را مالش میدهد... حسی که بی شباهت با خجول شدن هایم در نوجوانی نیست... آیلار اما بی تفاوت با بند کیفش بازی میکند... سلامی میدهم اما سودا به جای جواب دادن تند به سمت راه پله ها میچرخد... -چیز..اووم... چیزه... میگم آیلار خداحافظ...بعدا... حرفش نصفه میماند چون در آسانسور باز میشود و محکم به صورت سودا میخورد... مثل کارتون تام و جری تلو تلو میخورد من در افکارم ستاره های طلایی رنگ را که دور سرش میچدخند تصور میکنم... نمیتوانم لبخندم را پنهان کنم... پهن صورتم میشود و دندانهایم خودنمایی میکند... کوچولوی دست و پا چلفتی... آیلار به سمتش میرود و همسایه ی خارج شده از آسانسور بی آنکه متوجه ما شود وارد واحدش میشود و در را میبندد... -حالت اوکیه؟ بینیش را میمالد و بی آنکه نگاهم کند سرش را بالا و پایین میندازد... آیلار دستش را میکشد و با دیدن چند قطره خون با نگرانی میگوید... -کجا خوبی تو؟ دماغت داره خون میاد دختر...بیا بریم تو بشوریمش... وحشت زده تن عقب میکشد... -ن...نه... چیزی نیست... یعنی... میدونی... خوبم آیلار اما بی خیال نمیشود! -چی چیو خوبی؟بریم خونه ما... صدایی از شراره میشنوم و تازه متوجه حضورش میشوم... با آیلار مشکلی ندارم اما نمیدانم چرا دلم نمی خواهد سودا از روابطم با خبر شود... با کل هیکلم جلوی در را میگیرم و مانع میشوم...  






بانک رمان در گوگل پلی

نظرات (۲)

  • شرمین نوژه
  • شهروز براری صیقلانی،   سپاس.

    ای  نویسنده محترم و عزیزی که زحمت نوشتن چنین رمان هایی را کشیده ای و انان را به رایگان در دسترس همگان قرار داده ای،   تو را سپاس  ای  انسان پاکدل 

  • ناشناس
  • شرمین  جان    پیج عالی داری    تبریک    

          ادامه بده   عزیزکم        نوشین سید طبابایی   جیرفت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی