داستان شهر خیس بقلم شهروز براری صیقلانی . قسمتی از داستان بلند ادبی . اپیزود های 10 _ 11_ 12 .
. در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ،
درون باغ هلو. _ هنوز سرگرم کنجکاوی و وارسی کردن و همچنان گاهی ارتکاب اشتباهات کوچکـ است. خانم دیبا از پشت پنجرهی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک بین امتداد درختان هلو ، به سوی دستپاچگیه هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا از کلنجار رفتن با درب ورودی باغ خسته شود و دست بردارد . زیرا هاجر یادش رفته که شب قبل ، خودش بوده که درب باغ را ابتدای بارش باران ، قفل کرده .
خانم دیبا در افکارش به نظارهی حرکآت هاجر نشسته. و از دورترین نقطه ی ممکن ، شخصیت و رفتار هاجر را بررسی میکند و بنابر تجربه ، دریافته که هاجر مثل خدمتکاران قبل نیست . زیرا پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی به یکباره ناپدید میشدند . برخلاف تمام گزینه های پیشین، هاجر چابلوسی نمیکند، کم حرف میزند ، و محفوظ به حیاست./
_داوود که در تَب شدیدی میسوخت ،شب را به صبح رسانده ، نیلیا هم در خواب ، گویا با زنی که موههای بافته داشته و جیغ زنان از چاه خارج گردیده بوده ملاقاتی داشته ، او برای مادربزرگش نقل میکند که: _من رفتم سر دهانهی چاه ، بعد متوجه شدم که تمام لباسام سفیده سفید و یک تکه هستن و یجور زشتی به دور تا دورم پیچیده شدن ، بعد سرم رو کردم سمت عمق چاه، فریاد زدم کی اونجاست ؟.. بعد یعو یه خانمه وحشت انگیز جیــغ کشــــید کشید کشیــــد تا رسید بالای چاه ، و ازم پرسید که ؛ خانم خوشگله... بگو ببینم من جیغ کشیدم پس چرا نترسیدی؟ بعدش من گفتم کی؟ من؟ چرا باید بترسم؟ اون که دو طرف موههاش رو بافته بود کمی نیگام کرد پرسید؛ مگه امشب چهارشنبه سوریِ ؟.. گفتم نه. بهم گفت پس مگه بیکاری یا که مرض داری که منو احضار کردی! بعدش گفت؛ سه تا درخواست و یا آرزوتو بگو تا برآورده کنم. درون خانه ی متروکه . . .
مادربزرگ: خب تو چی گفتی نیلی جان؟ ازش چه درخواستی کردی؟ نیلی؛ هیچی مادربزرک؛ چی؟ هیچی؟ چرا آخه؟.. نیلی؛ به چند دلیل موجه و مشخص، اول اینکه اون فقط چهارشنبه سوری اجازه داره بیاد و ادای غول چراغ جادو رو در بیاره و داشت الکی پُز میداد ، دوم که بندهی خدااا انگاری از دیدنِِ روبانِ صورتی رنگی که باهاش موههام رو بسته بودم من ، خیلی ترسیده بود. ازم پرسید که چرا اومدم سروقتش؟
طفلکی خیال میکرد اومدم که... اومدم که... اومدم تا جونشو بگیرم ازش. سوما هم٬٫٬٫٬٫ آخرین باری که توی زندگیم آرزو کردم ، لحظهی دیدن شهاب سنگ بود ، و از اون به بعد مادرم رو توی اون زندگی جا گذاشتم و اومدم پیش شما. حالا ترسیدم اگه اینبارم آرزو کنم ، یهو شما رو هم از دست بدم. مادربزرگ؛ دیشب توی خواب همش ناله میکردی.و اسم چهارشنبه خاتون و سیاهگالش رو تکرار میکردی ، خب داشتی تعریف میکردی که آرزو نکردی، خب بعدش چی شدش؟..
نیلی؛ هیچی با روبان صورتی موههاش رو خوب و خوشل گیس کردم و بستم، اونم رفت دوباره تو چاه...
/\√\/_ در همسایگی آنها، شهریار، -پسرکغزلفروش خسته و تنها، شوکه مانده به مرور اشتباهِ شب پیش...
®_مردی با غبار درد _یه مردی از جنون شب ، با حسرت رو لبای سرد . -پسرکی از جنس دیروز از زندگی بیزار _یه مرد توی باور یک بانو، توی قلبی ضعیف ولی عاشق پیشهی یار. مهربانو ماندهو کابوس یک رسوایی .دخترسفید گیسوی شهر، با یه قلب عاشق ، محبوس ته باغ ، رفیقِ شفیقش شده تنهایی
. بانوی مهربان قصه، گشته محکوم به یه رُسوایی. پسرک غزلفروش ،در کمبود انگیزه و هدف، ناامید گشته از یافتن یک راه حل. شهریار مونده بین دو راهیِ سخت. یکیش ، مبحث آخر ، توی کلاس درس یأس ، یعنی فرمول تیــغِ تیــز و ردّ پاش روی شاهرگـ دست چپ و بعد قصهی خون و درد و زخم ، آخرشم که کُشتنِ نَفس. دومیش هم احترام به سُنّت و یا سبک پُستمُدِرن ، که سرکوفت و ترور شخصیت ، شنیدن نصیحت و جروبحث و گفتگوی کم خاصیت ، بعبارتی جای جستجو و یافتن یک راه حل ، نشستن و نوشتن وصیت و نامهی الوداع و شستشوی کَفَن بعدشم که ، طناب حلقه دار. و سپس سکوی پرواز و چوبهی دار. آخرشم که حلقهی گرد طناب رو به دور گردن انداختن ،
و دقت وسواسگونه در گـِره زدن، مثل زمان کراوات انداختن و دگمهی آخر یَقِه رو بستن. اشهد و مثل اسم رمز گفتن و بعدشم که از این دنیا رفتن. حال در انزوای روانپریشانه ،شهریار مونده با نگاهی افسرده، خیره به طناب دار، انعکاس نور کم ، بروی دیوار نمناک و بوی مومِ شمع. اون از زندگی مایوس. _ یه بانو با خلوتش مانوس ... یه بانو کنج خلوت خیال، گوشهی خزان خوردهی باغ. _با نگاهی شرمسار ، بانویی توی آغوش احساس، سوی خاکستری شهر ، در پیچ و خم محلهی ضرب ، آنسوی رودخانهی زر ، یه زن دور از غرور مرد، یه زن بی تاب واسه فرداس!... یه بوسه با تمام عشق، برای چشمای مهتاب. _صدای هق هق فریاد، بازم می پیچه آهسته به دور شاخه های به هم تنیده ی یاس!... چند نفس بالاتر ، بعد از عبور نرم از کوچه پس کوچه های به هم گِره خوردهی شهر، درون محله ی پیر و آجرپوش ساغر ، زیر سقف کرایه ای و کج ،زن بیوه ، در بلاتکلیفی های غریب ، خسته از خستگی ها ، به عبور لنگ لنگان روزها چشم دوخته ، دامن لکه دار مهربانو ، و لکه ی انار شب یلدا. ، دسیسه حیله. عشق مهربانو
تا بتواند شاید به لطف نفس وجود گذر زمان ، روزبه روز از طعم تلخ حادثه فاصله بگیرد ، و در انتهای ناامیدیها ، اندکی به آینده ای نامعلوم دلخوشو امیدوار مانده. هر لحظه اش درگیر با افکار دلهره آور است. سوی دیگر قصه ، بانوی عاشق شهر ، ساکن خستهی باغ توسکای زرد، زخمی از لکهی ننگ ، بر دامن گلدار دارد او عاشق و بیتاب پیچیده شده بر غمناک ترین نفسهای خویش!... شب شهر را دربر میگیرد. باران به شدیدترین شکل ممکن میبارد و شهر خودش را غسل میدهد ، هرکس کنج خلوت خویش ، به چیزی میاندیشد. برخی هم که شبزنده داری تنها تخصصشان است. شبها برایشان تعبیر فرصتی برای دورهمیهای شاد است و در این شب پاییزی و سرد به نحوی مشغول خاطره سازی هستند. اما درون محله ضرب شهریار رأس ساعت ۹ با داوود قرار دارد و برای امتحان روز بعد ، قرار است با او درس کار کند، و از طرفی شوکت خانم ناگاه به یادِ نذر اشتباهش قبل از تولد شهریار میافتد ، او همواره با این نگرانی که نکند فرزندش جوانمرگ شود روزها و سالها را طی نموده ، او که برای پرستاری از پیرزن مریض احوالِ همسایه ، بیدار مانده و از آنجاکه ، همچنان دفتر پسرش را میخواند از دغدغههایش آگاهست و زانوی غم بغل کرده. شوکت هرگز فکرش راهم نمیکرد که شهریار در بدترین و سختترین چالش زندگیش بسر ببرد اما درون دفترش هیچ از آن ننویسد. (شوکت هرگز فکر آنرا نکرده که شهریار تمام این سالها از سَرَک کشیدن مادرش به دفتر کاهیرنگ آگاه بوده)
خزان در رشت . . .
. در پاییزِ غمساز و زرد رشت ، هرکسی به نحوی درگیر دلتنگیهایش است. اکثرأ در پشت خاطراتشان ، قصهای از یک رابطه دارند ، کوتاه یا بلند ، فرقی ندارد ، زیرا اکثر غریببه یقین ، مبتلا به فرجامی تلخ و اندوهناک میشوند. درون شهر ، اگر از تکتک افراد پرسش بعمل بیاید و تحقیقی جامع صورت گیرد تا بلکه آن معشوق بیوفای زمانه و آن شیرین قصهها را بیابند ، انگاه بیشک همگان ادعای مظلومیت و دلشکستگی از بدعهدی یاری میکنند که دیگر کنارشان نیست و در روزی از روزها ، بیوفایی کرده اند و آنها را با کوهی از غم تنها نهاده اند. اما هیچ آشکار نمیگردد که این یاران بیوفا و ستمگر کی بودهاند که اکنون هیچ کجا نمیتوان انها را یافت.!؟. گویی همگان همچون پیرپسر شهر، علی لحافدوز، عاشقو شیفته و دلدادهی شخصی مسافر و رهگذر از این شهر بودهاند و طرف بد و بیوفای غصه از شهر هجرت کرده زیرا این افراد بیوفا را هیچ کجای این شهر نمیتوان یافت، و حتی اگر بیابیم باز در عین شگفتی خواهیم یافت که آنها نیز خودشان قربانی و دلشکستهی قصهی عشقند. این عشق همچون زنجیری به هم بافته شده است که همه را به یکدیگر پیوند میدهد و هریک از دیگری گذر میکند تا به بعدی وصل شود ، اما بیخبر که فرد جدید نیز از انان گذر خواهد کرد تا به شخص دیگری پیوند بخورد و این قصه همچنان ادامه دارد تا بیانتها. ، اما دراین بین ، شهریار تافتهی جدابافتهایست. او تنها کسیست که میان انبوه عاشقان دلشکسته و مظلوم نمایانی حق بجانب، سینه سپر میکند و با ابُهَتی پرغرور و قابل تحسین، میگوید؛♪
من!.. این من بودهام آن شخص بیوفای غصهها. این من بودهام که ابتدای مسیر جوانیام را به خویشتن خویش غرره شده ام و همچون فردی خودشیفته ، خود را به غلط و از روی بیتجربگی و خامی ،والاتر از دیگران پنداشتهام. اما از کسی پنهان و پوشیده نیست که شهریار نیز، به نوبهی خود، یکی از عاشقانِ دلشکسته و زخمیِ شهر است. اما او آنچنان با مهربانو و عشق ناخواندهاش گرفتار است که فرصتی برای اندیشیدن به قلب شکستهاش ندارد. او در خلوت خویش مینشیند و بیمقدمه شروع به نوشتن میکند»»
متن دستنویس ؛ ∆ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ و متفاوت . ﻣﺜﻞ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻥ ﮔﯿﺴﻮی سپیدِ مهربانو. ﺁﺗﺸﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ که ﺩﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺟﺰ ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ .ﻣﻦ ﺳﺒﮑﺒﺎﻟﻢ ﻭ ﺭﻫﺎ . ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮏ ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ،ﺩﺭ ﺩﻝ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﺎﺭ . _ﭘﺮﺳﮑﻮﺕ ﻭﺑﯿﻤﺎﺭ … ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺷﯽ ﺍﻡ ﺷﻌﺮﻡ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺒﻬﺎﺳﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺩ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﻢ ،ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﻋﺸﻘﯽ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ … ﻣﻦ ﺩﭼﺎﺭ ﺧﻔﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﻐﻀﯽ ﺳﻨﮕﯿﻨﻢ … به که ﮔﻮﯾﻢ ﺩﺭﺩﻡ را؟ ﻧﻪ، ﻧﻪ، ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺐ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﭘﺮ ﺯ ﺁﻫﻨﮓ ﺩﻝﻏﻤﮕﯿﻨﻢ ، ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ، ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ ، ﯾﮏ ﭘﺎﺭﮎ، ﯾﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ، ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻭ ﯾﮏ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ، ﺁﻥ ﭘﺎﺭﮎ ، ﺁﻥ ﻧﯿﻤﮑﺖ ، ﺁﻥ ﮐﺎﻓﻪ ﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻭ ﺁﻥ ﻋﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﻤﺶ … ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ . ﺗﺎ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭمان ﺩﺭﻧﯿﺎﻭﺭﺩ• پایان/شهریارسوادکویی /اواخر جوهر خودکارم_
_
_____________________ _ ____________________ _
نیلیا از پنجره به بیرون نگاه می کند. نورِ چراغِ برق، کوچه را روشن کرده. باران می بارد و گویی که این خزان زردترین در گذر ایام است ، و آسمان پیوسته میبارد . این لحظات سرد ، زرد ، خسته و پر درد ، و روزهای طولانی خیالِ تمام شدن ندارند. نیلیا در پشت پنجرهی خاک گرفته و زَهوار دررفته و سوی دیگر ماجرا شهریار از درون کوچه ساعتیست که به بازوی کوچهی میهن زل زده و خیره ماندهاند . اما انگار خبری از داوود نیست که نیست . شهریار که دفتر و قلمی در دستش دارد از چنین انتظار طولانی و بیسابقهای به تَنگ آمده و حوصلهاش سر رفته . دو دستش را پشت کمرش حلقه کرده و بی وقفه و پُرتکرار عرض کوتاهه کوچهی بن بستشان را قدم میزند. نیلیا نیز گاه از خیره ماندن به بازوی کوچه خسته شده و نگاهی به زیر پنجرهشان به حرکات شهریار میاندازد. کلافگی در حرکات شهریار موج میزند ، او سرش را برخلاف معمول پایین انداخته و به قدمهای کوتاه و پرتکرارش خیره مانده ، و هر از چندگاهی نیز سرش را کمی بالا آورده و زیر چشمی نگاهه تیز و گلایهمندی به ابتدای کوچهی باریک و بلندشان میکند . و هربار نیلیا نیز همزمان با شهریار نگاهش را سوی ابتدای کوچه شلیک میکند اما خبری از داوود نیست. نیلی وقتی از آمدنِ داوود ناامید میشود ، آهی از ته احساس ظریفش بر شیشهی ترک خوردهی لحظات میکشد. _ آنگاه نیلیا بلند شده و کوچه را که حالا از تک و تا افتاده و در سکوتِ سردِ شبِ پاییزی به خواب رفته، رها می کند تا به بسترِ خیال های بی پایانِ آزار دهنده، برود...
نیلیا در عجب مانده که چطور امشب داوود مانند دیشب رأس ساعت ۹ برای درس خواندن نزدِ دوستش شهریار نیامده. این در حالی است که شب پیش، خودش از پشت قابِ شکستهی پنجره شنیده بود که داوود برای رفع اشکال و پرسش سوالهای شب قبل امتحان با شهریار راس ساعت ۹ در آنجا قرار گذاشته بود. اما اکنون عقربه های ساعتشان، کِـــشانکشان خود را به ۱۱ رسانده و هیچ امیدی به آمدن داوود نیست . »ساعاتی بعد..« دقایقِ کُند و آزار دهندهی شب بسیار آرام می گذرد. گویی که ثانیه ها بی نوسان و کُند میگذرند. حسی عجیب و بد یومن در هوا موج میکشد و از دَرزِه پنجرهی چوبی به مشامِ نیلیا میرسد .
نیلیا از لمس چنین حس ِ دلشورهآوری جا میخورد ، چهرهاش منجمد و شوکه میشود و بی حرکت به نورِ سوسوزَن و ضعیف چراغ فیتیلهای و نفتسوزِ رویِ تاخچهی اتاق خیره میماند. نگرانیها بر روحش رخنه میکنند. نیلی با مکث و اضطراب، تمام افکار منفی و دلهره آور را قورت میدهد ، آنگاه خیلی خشک و غیرمعمول زاویهی ٱفُقِ نگاهش را به سمت مادربزرگش میچرخاند. او خواب است. پس به ناچار نیلیا نیز به بستر خواب ، تن میدهد ، اما درون احساسش بخوبی میداند که مشکلی برای داوود پیش آمده.
این در حالیست که آنسوی خیابان در محلهی ضرب ، در خانهی دوست ، داوود تب دارد و بیتاب است. خواب به چشمش نمی آید، تمامِ تنش درد می کند، انگار توی کوره افتاده و قادر نیست تکان بخورد. کمر و پاهایش خواب رفته، ولی از ترسِ لرزِ بیشتر، حرکت نمی کند و جا به جا نمی شود. همین که می خواهد تکان بخورد، یا دستش را از زیرِ لحاف بیرون بکشد، لرز می کند.
_ داوود توی نور ضعیفی که از تیرِ برقِ کوچه می تابد، به ساعتِ روی دیوار نگاه می کند. نمی فهمد چرا عقربه ها این طور کُند پیش می روند. کُفری می شود و آه می کشد. هر بار که خیال می کند یک ساعت گذشته، از نگاه به ساعت، می فهمد فقط ده دقیقه طی شده، و بیشتر عاصی می شود. چاره ای ندارد و باید این شکنجه را تحمل کند و آرزو کند صبح زودتر از راه برسد. داوود در دوزخی که در آن گرفتار شده، گاهی چند دقیقهای به خواب می رود، و تازه در معرضِ هُجومِ افکارِ پریشان قرار می گیرد. در خوابِ آشفته، اتفاقاتِ روز، آزار دهنده و تکراری توی ذهنش مرور میشود.
نیمه شب است و بارانِ تندی می بارد. صدای برخوردِ دانه های باران با حلبِ سقف بگوش می رسد و بازی باد با درختان و سر و صدای شاخه ها شنیده می شود. به نظر می رسد شدتِ باران تا حدی ست که باز ایوان را خیس کرده. شبِ سرد، طولانی و مرموز شده و داوود در حالی که هنوز تب دارد، احساسِ ناتوانی و ترس می کند. با صدای شدیدِ باران، مادر داوود از خواب می پرد، و داوود وقتی می بیند که مادرش بیدار شده ، احساس امنیت میکند.
مادر؛ -وای خدایا، چه بارونی... داوود جان، بیداری؟... چیزی می خوای واسه ت بیارم؟
داوود؛ -اگه یه چایی بهم بدی، ممنون می شم. _مادر؛-الان برات می ریزم...خدایا این چه بلایی بود که سرِ پسرم اومد.
®داوود می داند نیم ساعتی تنها نخواهد بود و همین باعث می شود با آرامش بخوابد. سوی دیگر ماجرا ، تخیلات به خلوت نیلیا هجوم میآورد. ناگاه خیالات و توهمات او در یک خواب عجیب رو به سمت ناشناختهها پیش میرود. در سکوت شبانگاهی ،نیلیا به صداهای ضعیف و خفیفی گوش فرا میدهد و از نظر مُتَوَهِم و رویاپردازش از پشت قاب چوبی پنجره، باد چیزی میگوید. نیلیا سرش به روی بالش ، و چشمانش به روی فرشی ،بافته شده از خیال، آرام میگیرد . او بیخبر از واقعیتهای موجود ، برای خود دنیایی متفاوت ساخته و خودش را تکدختر شاهزادهی شهر پریان میشمارد که صفوف طویلی از خواستگاران از دور و نزدیک برای غلامی به پشت درب کاخشان آمدهاند. جیرجیرکی درون کوچه نوایی سر میدهد و ذهن او از شنیدن جیرجیر ، پر از ابهام و تشویش میشود، لحظاتی بعد چشمانش سنگین و بخواب میرود، و درون رویایهصادقه گیر میکند. او در حالتی مابین رویا و خاطره، اسیر تکرار یک کابوس میشود.
او خوابِ پنجشنبهی خیس را میبیند، همان پنجشنبهی نأس در سالها پیش. پنجشنبهای که از ظهر عبور کرده بود، زیر تابش آفتاب ، باران می بارید ، و در چشم برهم زدنی ، قطع میشد، صدای خندهی پسرها درون کوچه بند میآمد و نگاههایشان سوی آسمان ، وصل میشد. رنگین کمان ، از پشت ابرها ،سبز میشد. بادبادکـی از دست تقدیر به آسمان پرواز میکرد در لحظهای کوتاه به هوا بر میخواست و بر شاخهی خشکیدهی انار ، گیر میکرد. پسرک همسایه ، از عمود دیوار ، بالا رفته و بر روی اوصاف حیاط ، میغلتید، و در لحظهای شوم با پسرک همسایه، چشم در چشم میگشت. پسرک از شدت ترس درون حوضی از جنس تشنج ، و خالی از آب میافتاد و نیلیا برای کمکش پیشش میرفت تا کمکش کند اما غیر ارادی روبان صورتی رنگش از شانهاش بروی بازویش حرکت کرده و سمت شهریار همچون مار حرکت کرده و در نهایت به دورِ مچ دستش پیچیده میشد. نیلیا حالاتش در خواب دچار آشفتگی میگردد و مادربزرگش او را صدا میکند
♪نیلیا... نیلیا... عزیزدلم بیدارشو. چرا توی خواب ناله میکنی؟..
-® درهمین لحظه، آنسوی دیوار اتاق، درون خانهی همسایه، شهریار که دچار بیخوابیست، صدای نالهی دخترانهی نیلیا را میشنَوَد، از جای برخواسته و در یک لحظه تمام غم و غصههایش را درون رختخواب جای میگذارد. او با تعجب و کمی ترس ، بُهت زده به دیوار و همان سویی که صدا آمده خیره میشود.سپس به آرامی صورتش را سمت دیوار میبرد. و گوشش را به دیوار مشترک با همسایه، میچسباند. با انگشت اشاره آن یکی گوشش را میگیرد تا بهتر بشنود صداهای پشت دیوار را!.. ٫_‹آنسوی دیوار درون خانهی متروکه› ٬،٫ ♪مادربزرگ؛ نیلیاجان دخترم، بیدارشو...
-®نیلیا از کابوس به دنیای بیدارها و هوشیاری میرسد، با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز، با ترس دلهره به مادربزرگ نگاهی میکند.و میگوید؛♪
مادرجون اگه بدونی چه خوابی دیدم!.. دقیقأ توی خواب برگشتم به ده ، یا دوازده سال پیش، و اون پنجشنبهی رنگین کمانی..
..
-®شهریار از اینکه صدای دخترک بیجسم و خیالی را اینچنین واضع میشنَوَد ، دچار حسی دوگانه میشود. هم برایش ارزشمند و حیرت آور است و هم دچار شک به سلامت عقلانی خود میشود. کمی به لحظاتی که تجربه کرده متفکرانه ، میاندیشد . از خودش میپرسد ♪یعنی دارم خواب میبینم؟!..
نه! کاملا واضح و مفهوم تمام کلماتش رو شنیدم. این اولین باره که یک و یا چند جملهی پیدرپی از داخل خانهی متروکه میشنوم . قبلا فقط بیمقدمه و ناگهانی چند کلمهای در حد (سلاممادرجون) رو میشنیدم و چون خیلی زود صداش قطع میشد ، من به شک میافتادم ، که آیا تـَوَهُـم بوده و خیالاتی شدم؟
یا واقعا چنین چیزی رو شنیدم!؟. اما خب، نه!.. حتی یکبار که مهربانو بیخبر اومده بود اینجا و توی حیاط روی نیمکتچوبی نشسته بودیم، چنین اتفاقی افتاد و مهربانو هم کاملا مثل خودم صداشو شنید. پس من اشتباه نمیکنم. اما الان و این حرفهایی که از طرف اون صدای دخترونه زده شد ،
چی؟.. کاملا اسم خودمو واضح شنیدم. اون داشت به چیزی اشاره میکرد که یک طرفش من بودم. پس من اون روز که توی حیاط خونهی متروکهی همسایه تشنج کردم ، کاملا اون دختربچه رو دیدم . با اون رُبان صورتی. خدای من ، توی زندگی چه تقدیر عجیب و باورنکردنیای برام نوشتی. توی این کائنات و هستی لایتناهی حتی به وجود و حضور خودمم شک میکنم وقتی اتفاقات و نشانههایی رو که طی زندگیم تجربه کردم رو کنار هم قرار میدم. عمق این قضیه خیلی بیشتر از اونیه که من تصور حضور . چون کاملا یادمه که پانزده سالگی ، توی چلهی زمستون و اوج بارش برف، اون شب شوم و نأس ، درون خوابی که دیده بودم ، همین تصویر و همین دخترک با چشمای پاک و معصومش بود که پیش اومد و رُبان صورتی رنگی رو از موههاش باز کرد و به دور مُچ سوشا بست. و فرداش فهمیدم که سوشا ، شب قبل دقیقا در همون لحظه که من درگیر با کابوسش بودم ، زیر آوار سقف فوت کرده. من نمیفهمم و گیج شدم. اگه این دختری که من توی خواب و بیداری دیدم و با اون چشمای غمگین معصوم و پاک ، موجود و یا مخلوق خوبیه، پس چرا توی خواب ، پیام آور مرگ سوشا بود......
-®در انبوه سوالات و تصورات ، شب به صبح رسید.
★_روز بعد، غروب، درون باغ توسکا...
_غروب دم بود که شهریار پیش مهری آمد ، و بعد از کمی جر و بحث ، با هم قحر کردند. شهریار رویش را کرده بود سوی دیوار ، و غم و غصهاش را قورت میداد شهریارخان ... شهریارجون!...
®شهریار پشت به مهری ، روی به دیوار بنبست باغ نشسته، کمی قوز کرده و آب بینیاش براه افتاده ، هرازگاهی ، چند نفس درمیان ، بینیاش را بالا میکشد. به سادگی میتوان فهمید که او بُغضَش ترکیده ، وبه سبب اشکهایی که سرریز گشته ، آب بینیش براه افتاده. مهری با صدایی غمناک و لطیف؛♪شهریار داری گریــه میکنی؟ شــهَـریار جونم !.. الــهی!. آقای من ، محبوب من، عشق من ،حُرمت اشکاتو نگه دار. میخوای خندهات بیارم؟. میخوای قلقلکت بدم؟. اصلا میخوای باز از اون شعرای چرت و پرتم برات بخونم که نه سر داره نه سامان. یه حرفی بزن. لااقل برگرد سمت من. تا صورتتو ببینم. اینجوری خیال میکنم باهام قهری. توی دفتری که دلنوشتههاتو نوشته بودی و بهم هدیه دادی ، یه چیز خوشل موشل توش برام نوشته بودی، الان بهت میگم که چی نوشته بودی : آهان... یادم اومـَدِش، نوشته بودی برام که≈
(نازنینم نشه که یه وقت روحت پُرغَــم بشه، نشه یه وقتی دردات لبریز چشمات بشه، یهو اشکات چکه کنه، نگات بوی غم بگیره ، گونههات از خیسی اخمات ، نَم بگیره. اخمات مث ضبدر ، درهم بشه ٫ لحظه لحظه از سرخوشیت کم بشه. نازنینم هروقت، دلت گرفت ، درب و دیوارش رنگ غصه و ماتم گرفت ، داد بزن جیــــغ بِکش. جـــیگر دنیارو به سیخ بکش. یه سنگ گنده بردار، پَرت کن سمت فردات، خنده کن به دردات.)
ـ®شهریار با حالتی سرد و خشکـ ؛♪مگه تو اسمت نازنینه که به خودت گرفتی؟ درضمن من دفتر رو بهت هدیه نکردم ، بلکه خودت به زور گرفتی. _مهری؛ همش منو بشکن. چی گفتم!؟ منظورم اینه که همش غرورم رو بشکن. همش ناراحَنم (ناراحتم) کن. هیچ میدونی از روز اول آشنایی و طی این چند سال ،چند تا غروبو گریه کردم؟ قطره قطره آب شدن ثانیههام ،قد لحظه های خوبمون گریه کردم. شهریارجونی، هنوزم یکی نشسته روی ابرها . اون حاکم هفت آسمونه. پس غصه نخور ، چون خودش حکیمه . اون ، مارو به هم میبخشه، واسه همینه که میگن اون رحمان و رحیمه. نگران کفترای یاکریمه. دیگه وقت خنده های بی بهونهست. دل من از عشق تو ،دیوونهست. اینا همه بازیه این زمونهست. تو اگه پیشم نباشی ، دنیام دیگه ویرونهست. کافیه که فقط کنارم بمونی ، تا مشکلاتمون حل بشه. همین که رختمان زیر یک آفتاب و بروی یک بَند خشک بشه کافیه.
-®شهریار باز بینیاش را بالا میکشد ، صدایش را صاف میکند ، و با لوکنت ، سعی در طبیعی جلوه دادن صدایش میکند و میگوید؛♪ م.من که گریه نکردم، مگه بچهام که گریه کنم!.. س سرما خ،خوردم ، بینیم چکه م،میکنه. مَـ،مـَرد کـ،کـه گـ،گریه نمیکنه. مَـرد اگه غـ،غـَم بیاد سُراغ،غِش ، بجای گـ،گریه ، پامیشه ر،راه میـ، میره و ،و فکـر چاره میـ، میکنه. -®مهربانو یک مقدار از فاصلهی مابین خودشان را کم میکند و با شیطنت به او نزدیکتر شده و با همان حالت سَرخوشــی و شیطنت خاص و مختص خود ، به رسم همیشگی ، شروع به خواندن شعرهای بیسر و ته و کودکانه میکند ، بعبارتی آن رگــِ مخصوص و شیرین عقلانهاش ،را رو میکند، و میگوید؛♪
برات شعــر بخونم تا خندهات بیارم؟.. پسرکـ نازنازی، اگه ازم بیزار بشی ، فرار کنی از دستم ، آواره و حیران بشی ، سر به بیابون بزاری ، از چشمم پنهان بشی، اگه برام عـــُریان بشی ، چون شاخه ای لرزان بشی، در اشکها غلتان بشی ، دیگه زنده نمیزارم تو رو. اما اگه نیای و یارم نشی ، شمع شب تارم نشی ، شاداب ز دیدارم نشی، دیگه نمیخواهم تو را . گر محرم رازم نشی، بشکسته چون سازم نشی ،تنها گل نازم نشی ، دیگر نمی خواهم تو را. گر بازنگردی از خطا ، دنبالم نیایی هر کجا، آی سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم تو را...
®شهریار لبخندی سرد بر احساسش مینشیند. رویش را سمت مهربانو میچرخاند و نگاهی عمیق و بُغضآلود به زُلف سفیدش میکند. بیاختیار سوالی از عمق وجودش میشود مطرح و او اینبار بدون هیچ لوکنتی این سوال را میپرسد♪ مهربانو حرف دلت رو بزن، بگو لُپ کلامت چیه؟ چی توی سرت میگذره. تو ازم شاکی و گلایهمندی بخاطر حادثهی چندشب پیش، و منو تهدید میکنی که اگه باهات ازدواج نکنم، و یا باهات فرار نکنم، میری ازم شکایت میکنی و به پدرت میگی که من به زور و بقصد دستدرازی به نجابتت چنین کاری کردم، اما پس چرا الان که من زانوی غم بغل کردم، و فکر چارهام، تو داری از خوشحالی آواز میخونی و بلبل زبونی میکنی؟ شاید کاسهای زیرِ نیم کاسهاته!؟.. ®مهری بدون اینکه از سوال و پرسش رُک و پوستکندهی شهریار برنجد، و یا حتی بیآنکه بخواهد پاسخش را بدهد، با همان لَحن کودکانهای که داشت، به شوخی و با لودگی گفت؛
♪کاسه؟.. کدوم کاسه؟.. ما آش نداشتیم . اگه میداشتیم ، براتون میزاشتیم. ولی به کاسه نیاز نمیداشتیم. چون آش رو با جاش براتون میزاشتیم. صدنار بده آش ، به همین خیال باش. _®درعین شیرین عقلانه بودن رفتارش، او زیرکانه در حرفهایش واژهها را انتخاب مینماید تا به این ترتیب ، به نحوی هم بیاعتنایی خودش را نسبت به گفتهها و پرسشهای شهریار نشان داده باشد ، و هم به طریق دیگر با غیر مستقیمترین حالت ممکنه ، پاسخی به او داده باشد. از همین رو در ادامهی حرفش به متلک و منظور میگوید♪؛ اصلا نَقلِ آش نیستش اما اگه شما اصرار به آش داری ، باشه منم قبول میکنم، پس آش کَشک خالَـته، بخوری پاته، نخوری پاته. اگه هم دستش زده باشی که دیگه هیچی، واویلااا، چون دیگه اونوقت پات نیستش.
بلکه گَـردَنت هستش. هرچند الان در اصل حکایت ما ربطش به آش نیست وگرنه خودم برات یه آشی درست میکردم که یک وجب روغن روش داشته باشه. حکایت خربزهست. اینکه هرکی خَـربُـزه بخــوره، باید پای لرزش هم بشینه. حالا تازه اول راهی. چون رفتی ته باغ خربزه خوردی و گیر باغبون نیفتادی. ®شهریار که باهوش و نکتهسنج است ،کاملا متوجهی نکات کلیدی و لُپ کلام و پیامی که در حرفهای مهربانو نهفته بود میشود ، و نگاهش در افسردگی ، منجمد شده و یخ میبندد. مهری مکث کوتاهی میکند، درحالی که کنار شهریار نشسته، برگ زردی در دستش میگیرد و بیاختیار شروع به ریز ریز کردنش میکند، او پاهایش را که یک وجب از سطح زمین بالاتر مانده ، در هوا تاب میدهد، نگاهش در تفکری عمیق خیره به جایی نامعلوم از روبرویش میماند. چنان به نقطهای ثابت زُل زده و چشمانش را ریز کرده که پلک از پلک نمیجنباند. او برای اولین بار پس از مدتهای مدید، دست از شیرین زبانی میکشد و با صدای معمول و کمی مسن تر از سابق ، با لحنی غمگین و خسته ، با ملایمت و از ته دل میگوید؛♪ _ دلم کسی رو میخواد مث خودم دیوونه. کسی کهتوی باغ بین درختای توسکا به دنبال مرغ و خروسها بیفته. صدای قهقههی خندهاش رو توی لحظات زندگیم وِل بده. منو از دریای احساسش سیراب کنه. بعد عمری محدودیت و مشقّت ، منو از این خفقان و محرومیتها نجات بده و به ساحل آرامش و آسایش برسونه. آسمون طوفانزدهی زندگیم رو صاف و آفتابی کنه. در تلألوی خوشبختی و سعادت منو از تمام کمبودها و خلأهای روزگار، خالی کنه. به نسیمی ، عطر عشق رو بواسطهی بوسهای ناگهانی ، بهم هدیه بده. کسی که گاه کودک بشه، و یا کودکانههای بیریاحم رو درک کنه، برام بیمنّت بادبادک بسازه، تا منم بدمش به دست آسمون. دلم کسی رو میخواد شبیه به هیچ کس. آنقدر صافوساده که بوسهای گونههاش رو گل بیاندازه. از اونهایی که میشه کنارشون لذتی بی نهایت را تجربه کرد. البته کمی هم دیوونه باشه. شبیه به خودم. شبیه به خودت. شبیه خودمون. منو تو (باکمی مکث..)
یـــــعنی ، شبیه به ما ٰ... _بسته بودم ﻣﻦ پیش از تو ، کل ﻋﻤﺮﺩﻟﻢ ﺭﺍ، به ﺳﺮﺍﺏ !! شهریار تو برام همچون کبوتر سفیدِ خوشبختی شدی که نشستی روی بام تقدیرم بیخبر... از شوق بودنت ، روزها سرمست و مدهوش شدم ، سخت پُر از اندیشهی شکارت من شدم. من برایت از جنس خیال بافتم توری سفید ، تا بکشم بر صورتم ، و تو بگذاری برسرم تاج عروس. اما غافل شدم که آن تور ، همچون دام خواهد شد برایم در تب و تاب مسیر عاشقی. من سر راهت نشستم هر غروب، تا که شدم اسیر عشقت ، منِ ساده منِ خام. ان تور سفید گردید برایم همچو دام! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ پس از آن ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، برباد فنا دادم آرامشم را در ﺷﺐهای ﻣﺒﻬﻢِ باغ از ﻛﺎﺑﻮﺱِ ﭘﺮﻳﺪَنَت ﺍﺯ سرِ ﺑﺎﻡ !! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، تک و تنها تهِ باغ، دوختم با ناامیدی چشم بﻪ سایههای تیره و تار، سوختم درون هرآنچه ساخته بودم در آغوشِ خیال. غرق غربت شدم هر غروب از بانگ اذان.
من زدم هر تقویم ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺰﺍﻥ !! اما حال ، گویی که من صید و تو صیاد شدی. من شدم در دام عشق ، اسیر و بَردهی احساس و رام. تو نیز هوای پریدن داری از سر بام انگار!. من همه گشتم منت و خواهش ، لبریز اصرار و تو نیز شدی پر ز انکار . . ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﻛﻮﺩﻛﻴﻢ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﺒﺎﺭ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺴﺖ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺷﻢ ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﻂ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ ﺍﻣﺎ ﺣﻴﻒ، ﺣﺲ ﻣﻦ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮﺩ . ﻳﺎ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻐﻠﻮﺏ. ماندهام تک و تنهاو غریب ،تهِ دنیایِ خیال، ماتم گرفته رنگ دلم، کنجِ این باغ ِ سیاه! ﺑﺨﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ، ﻣﻴﺸﻮد عهد و پیمانی ببندی با دلم؟ یا که حتیِ ﻣﺮﺍ عقد ﻛﻨی؟ ﻭ ﺭﻫﺎﻳﻢ نکﻨی ﺗﺎ ﺗَﺮﺍﻭﻳﺪﻥ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ! ؟ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ؟ شهریار خسته ام از این رکود و از این ثبات. این سالهای مملوء از درد شدهام سرگشته و دیوانهتر از پیش ،همچو سراب. از فرط این خستگیهاست که به مهرِ تو بستهام دل. من از این سکوت سردِ تنهایی، از خانهنشینی و ناتوانی، سالها بیماری ، از عقایدِ خشک پدر و سُلفههای تکراری، از این همه باید و نبایدهای اجباری ، از اسارت در زمان ، از سایههای درختان بلندِ تکراری ، از جنگیدن با جبر زمانه و زندگی به سبک یک زندانی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ! تو باید مرا ﺩﺭﻙ ﻛﻨی، مرا دریابی/•نقطه تمام/.
کمی بعد... _درون محلهی عیان نشین ، لیلی در گوشهی اتاقش زانوی غم بغل کرده و برای دل خود مینویسد :↓
∆_ در این غربت ، باز درون کوچه کسی عاشق باران شده است . این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته …و همین باعثِ یک شَکِ دو چندان شده است…فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است . که شبیه نفس باد زمستان شده است چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است بس کن آقا، برو و شال و کلاهت بردار .مدتی هست دلت مثل خیابان شده است . آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار .موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است.
-®صدای پارسهای سگ از درون حیاط ، رشتهی افکارش را پاره میکند. بیشک افراز آمده. لیلی از ترس ورود افراز به اتاق و همصحبتی با وی ، به روی تخت خوابش میرود و خودش را به خواب میزند. در همین حین که چشمانش را به دروغ بسته، افکارهایی بیربط و رهگذر به سمتش هجوم میبرند. -®شهریار که دوقدم بعد از آن شب طوفانی ، در سیاه چال افسردگی گیر کرده ، از سر قرارش با مهری به خانه باز میگردد. درمانده و رنجیده خاطر، گوشهی اتاقش مینشیند، چشمش به قلم و خودکار میافتد، بروی کاغذی کاهی مینویسد↓
-∆خستهام. خسته... خسته ام از خستگیهام. خستهام از خودم. از همه. از صدای وجدان که شده میز مَـحکَمِه. آه.. چه احساس رمزآلود و سنگینی. همه چیز توی زندگیم سیاه سفیده. هیچی رنگی نیست. دلم برای روزهای قدیم تنگ شده. روزهایی نه چندان دور. حتی به نزدیکای یکسال پیش. آنروزها هم همچون اینک از زندگی خسته بودم. اما اکنون که آب از سرم گذشته و تا خِرخِره در مکافات غوطهور شدهام ، ارزش آنروزها را بهتر حس میکنم. خدایا آسایش و آرامش رو از هیچکی نگیر. به حدی در سیاهی فرو رفتهام که احتمالا پوستم کُلُفت شده. یه خونسردی و بیرَگی خاصی احساس میکنم درون افکار و رفتارم. انگار خودمو به دست زمان سپردهام تا منو به هرجایی که دوست داره برسونه. فعلا که درحال سقوطم. حین سقوط گاهی میزنم دستوپا. صداهای اطرافم رو گُنگ میشنوم. دلم واسه اون روزهای اول تنگ شده. روزهایی که مهربانو هربار در هر غروب سر کوچهی اصرار حاضر میشد و ازم میخواست براش طرحی بکشم و یا در وصفش شعری بنویسم. از من نخواه که برات شعری بِسُرایَم، چون اونوقت به ناچار وادار میشم که باز مانند تمام زندگی و تمام دفعاتِ پیش از این، به سراغ کاغذپارههایم برم، همان کاغذهایی که در طول نوجوانی تاکنون از این مجله و آن مجله ، جداکرده و گوشهی گَنجهِی انباری به روی هم تلنبار کردهام ، تنها به یک دلیل. آری٬٫ من بخاطر شعرهایی که درونشان چاپ شده بود ، آنها را محکوم به اسارت در زندان تاریک انبار کردم. و هَـر از گاهی به سراغشون میرفتم ، و یکیش رو انتخاب کرده و از ماباقی جدا میکردم، آنگاه کلمات مورد نظرم را با واژگانش ، تعویض میکردم. اما به چارچوب و وزنش ، دست نمیزدم، زیراکه من... من شاعر نیستم، نبودهام ، و نخواهم شد. من در تمام وجودم ، نقش و نگار، همچون پیچکی پیچیده و از روحم سوی نور اثیری ، بالا رفته . در سرودن شعر، من در حقیقت سارقی بیش نیستم ، سارقی ادبی. من شاعر نیستم و هرگز نبودهام، اما روزگار بد و این مردم ناسازگار این صفت را به من تحمیل کرده. من اوایل بارها فریاد زدم و گفتم ، گفتم که شاعر دنیا ، من نیستم، گفتم که من تنها یکی از هزاران نقاش این شهرم، اما باز این جماعت، منو شاعر خطاب کردند. من حاصل سوء تفاهُم این روزگارم. آن روزها به حرفهایم هیچکس اعتنا نکرد، من همونم که در دومین روز مدرسه، بین پانصد نفر اسمم را از بلندگوی خشن، مدرسه خواندند تا پیش چشمان متحیر و خیرهی اولیایی که جلوی درب مدرسه ایستاده بودند ، به بالای سکوی اول بروم و جایزهای را بخاطر نقاشیام دریافت کنم، اما حتی همان نقاشی را مدیون استعداد کس دیگری بودم ، و خودم نکشیده بودم ، پس حتی من نقاش هم نیستم ، من .... من، منم ، شاید اون عاشقِ تویِ قصهها منم . (®از آنسوی دیوار حیاط، صدای نیلیا بگوش میرسد♪: سلام مادرجون)
-®شهریار ، با شنیدن صدای دخترانه و آشنا ، نگاهش سمت دیوار مشترک با خانهی مخروبهی همسایه میچسبد. لبخندی بزرگ بر احساسش مینشیند. زیرا اینبار واضحترین صدای ممکن را بگوشش شنید ، صدای دخترکی که هرگز نفهمید اسمش چیست.
The end