داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی


آیلار نیم نگاهی به صورتم میندازد و همانطور که دستش را دور شانه ی سودا حـ ـلقه میکند، میگوید... -برو کنار لطفا…! مـ ـستأصل میشوم...مثل پسر بچه های خرابکاری که خطا کرده اند و از تنبیه مادرشان واهمه دارند... -مشکلی نداره که...با یه دستمال کاغذی هم میشه خونشو پاک کرد... حالا که خانوم ناجی نمیخواد بیاد داخل اصرار نکن! در عرض چند ثانیه چشمهای آیلار گرد میشود و خنده تا پشت لبـ ـهایم می آید...سودا اما از موقعیت استفاده میکند و از آغـ ـوش آیلار بیرون میپرد... -بله بله...آقای کامیاب درست میگن...خوبم... تازه میخواهم نفسی از سر آسودگی بکشم که آیلار ضربه ای به سیـ ـنه ام میزند و با نگاهی مشکوک فضای پشت سرم را از نظر میگذراند... -امیر... چرا هولی…؟ در را به طرف خودم میکشم تا فضای خانه مشخص نباشد...همان لحظه صدای دوش حمـ ـام میشود... پوف... شراره پنج دقیقه دیر تر حمـ ـام میرفتی چه میشد؟ -امیر مهمون داری…؟ تن عقب میکشم... -نه...نه...چیزه...الان حموم بودم بعد صدای زنگ شنیدم هول اومدم ببینم کیه یادم رفت شیر آبو ببندم... بعد دستی به موهای خیسم میکشم و به قطره های آبی که از شقیقه ام تاروی شانه راه گرفته اند اشاره میکنم... -میبینی که…؟! آیلار اما کوتاه نمی آید... -ولی صدا همین الان بلند شد! و نیشخندش روی اعصاب بود... حالتی جدی به خود میگیرم! -شیر حموم خرابه...شل کن سفت کن داره! آهانی میگوید که از صد تا \"خر خودتی\" بدتر است... تند بحث را عوض میکنم... -صبحونه خوردین…؟ سودا که سر در گریبان فرو کرده حرفی نمیزند اما آیلار نه کوتاهی میگوید…! نگاهی به کف زمین میندازم و سویچم را میبینم...از شب گذشته افتاده است...خم میشوم برش میدارم و به سمت آیلار میگیرم! -صبحونه مهمون من...تو ماشین منتظر باشین لباس بپوشم بیام! آیلار میخواهد حرفی بزند که اخم غضبناکم جلوی زبانش را میگیرد اما سودا باهمان صدای خفه و نگاه دزدیده اعتراض میکند... -ممنون...من نمیتونم بیام…! -چرا…؟ -خب... من...اومم...باید برم جایی... آیلار در آسانسور را باز میکند... -حرف نباشه... اینهمه من بهتون زحمت دادم...یه صبحونه که این حرفارو نداره... تازه امیر بعد از مدتها دست تو جیب مبارک میکنه اجازه ی زدن حرف دیگری را به سودا نمیدهد و رسما داخل آسانسور هولش میدهد و هنگام بسته شدن در چشمکی به من میزند…! در را با صدای بدی بهم میکوبم و با قدمهای بلند داخل میشوم...خودم را پشت در حمـ ـام میرسانم و سعی میکنم به صدای افتضاح شراره که زیر دوش آواز میخواند گوش ندهم... دست روی دستگیره میگذارم و در را باز میکنم...سرم را داخل میبرم... لبخندی دلربا تحویلم میدهد... الان فقط همین یک قلم لبخند را کم دارم…! -میرم بیرون... خونه رو مرتب میکی و بعد خداحافظی! مات نگاهم میکند... پوزخند میزنم و در را میبندم... شلوار کتان و پلیوری ست میکنم و بعد از زدن عطر از خانه بیرون میزنم... به ماشین نزدیک میشوم...از همین فاصله هم لپهای قرمز سودا خودنمایی میکند ... باورم نمیشود فقط به خاطر دیدن بالاتنه ام اینطور خجالت بکشد! باز یاد ستاره های حـ ـلقه زده دور سرش میافتم و با لبخندی پهن پشت رول مینشینم... استارت میزنم و بی هوا نگاهم از آینه روی قسمت باریکی از گردن سفید سودا که بر اثر کنار رفتن شالش نمایان شده، ثابت میماند...پایم را محکمتر روی پدال گاز فشار مییدهم و فکر میکنم بـ ـوسیدن این گردن بلوری چه حسی خواهد داشت...؟! صدای بوق مورانویی که از روبه رو میآید نگاهم را از آینه میگیرد و فرمان را به راست میچرخانم.. -امیر چه خبرته؟ نه خیر...امروز آیلار تا آتویی از من نگیرد بی خیال نمیشود... ابروهای گره کرده ام نگاهش را نشانه میرود و کمی خودم را به او نزدیک تر میکنم و پچ میزنم... -خیال نکن واسم شدی همون آیلار سابق... حتی صداتم عذابم میده... پس خفه خون بگیر و جلوی مهمونت آبروداری کن وگرنه منو اخلاق سگمو که خوب میشناسی... قاطی کنم هیشکی جلو دارم نیست... آب دهانش را پر سرو صدا قورت میدهد و به پشتی صندلی میچسبد... باقی مسیر را با سرعت بیشتری طی میکنم و سعی میکنم نگاهی به آینه نیندازم جلوی سفره خانه ترمز میزنم و ماشین را گوشه ی خیابان پارک میکنم... -خانوما رسیدیم...! آیلار با فک منقبض شده و سودا بی حرف از ماشین پیاده میشوند...من هم از ماشین خارج میشوم اما قبل از اینکه دزدگیر را بزنم صدای جیغ آیلار نگاهم را به سمت چپ خیابان میکشاند و من ابی را میبینم که دست دور گردن دختری حـ ـلقه کرده و لبخند بر لب از سفره خانه خارج میشوند...  کسی دلم را چنگ میزند و تیزی ناخنش روی احساساتم خط میاندازد... برجسته شدن رگ دستم را از سرشانه تا مچ حس میکنم... انگار خاصیت ارتجاعی میگیرند که گشاد میشوند... آدرنالین بالا میرود... خون با سرعت بیشتری از قلـ ـبم پمپاژ میشود و مثل سیلی خروشان در رگهایم جریان پیدا میکند... آخر دنیا که میگویند اینجاست…؟! این لحظه…؟! میشود ته دنیا را رقم زد…؟! میشود روی باقی عمر کسی خط قرمز کشید و از زندگی ساقطش کرد...؟! گرد بودن زمین را حالا میفهمم... حالا که مبدأ را در مقصد یافته ام... نقطه ی تلاقی شروع و پایان... مثل کره ای گرد که ابتدا و انتهایش بهم وصل است... شاید گالیله هم گرد بودن زمین را طی تصادفی این چنینی فهمید…؟! شاید کسی را که در آسمانها دنبالش میگشت روی همین زمین خاکی پیدا کرد و استدلالش این چنین شکل گرفت... که اگر از هر طرف هم زمین را دور بزنی باز هم به سر خط میرسی... خاصیت گرد بودن زمین همین است... راه فراری باقی نمیگذارد! جیغ زدنهای آیلار نبضی میشود و به شقیقه ام میکوبد... خنده های ابی مثل تصاویرتاریکی در روشنایی روز غبار میگیرند و همچون طناب دار گردنم را میفشارند... نفس کم می آورم صدای توپ و خمپاره در سرم میپیچد... نفس کم می آورم آژیر خطر پخش و وضعیت قرمز اعلام میشود... نفس کم می آورم شیمیایی میزنند و نفس هایم به شماره می افتند... یک...دو...سه...و تمام! تمام میشود و شاید تمام من آغازی باشد برای انفجارم... نیروبه پاهایم تزریق میشود و قدمهایم سرعت میگیرند... میدوم... به پسرک جوانی تنه میزنم ولی میدوم... سنگی زیر پایم میلغزد ولی میدوم... چشم های به خون نشسته ام فقط یک هدف را نشانه میروند و آنهم خنده های خشک شده ی ابی اند... جنگ من اینجاست... برای خودش ایران و عراقیست... فقط عراقی من هم وطن خودم است... هم زبان خودم... هم آیین خودم... انگار به خاک خودم حمله ور شده ام! مشتم بالا می آید و با تمام توان طرف راست صورتش مینشیند. غافلگیرانه روی آسفالت کف خیابان پرت میشوند و صدای آخش جگرم را حال می آورد... دخترک همراهش با چشمانی وحشت زده عقب میکشد و راه را برای من که نیخواهم روی تن پهن شده روی زمین ابی خیمه بزنم باز تر میکند... عربده میکشم و مشتی دیگر حواله ی صورت شش تیغ کرده اش... خون از گوشه ی لبش راه میگیرد... چشمهایش انگار باورم نمیکند... قهقهه میزنم و مشتی دیگر...! سودا: ناباور به اطراف نگاه میکنم...از طرفی آیلار جیغ های هیستریک میکشد و چنگ به صورتش میزند و از طرفی امیر و آن مردی که نمیدانم کیست گلاویز میشوند... تن سرد آیلار را در آغـ ـوش میگیرم تا آرامش کنم ولی نگاهم خیره ی امیر است... با اینکه چند نفری دورشان حـ ـلقه زده اند اما کسی برای جداشدنشان از هم تلاشی نمیکند... آیلار به سیـ ـنه ام مشت میکوبد و من موهای بیرون ریخته از شالش را نـ ـوازش میکنم بلکه آرام گیرد... لب و چانه ی خودم هم از شدت ترس میلرزند... اصلا نمیدانم جرقه ی این دعوا از کجا خورد فقط لحظه ای فهمیدم که جیغ آیلار بلند شد و امیر دوید... آنقدر خشکم زد که نتوانستم قدم از قدم بردارم و حالا امیر و آن مرد کتک کاری میکردند و من هاج وواج مانده بودم... با ضربه ی محکمی که به قفسه ی سیـ ـنه ام خورده میشود به عقب پرت میشوم و اگر دستم را تکیه گاه ماشین نکنم با مغز کف زمین فرود می آیم... آیلار مرا پس میزند اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارد با زانو روی زمین فرود می آید و دستش را زیر دلش میگیرد...عجیب نیست اصلا...تازه عمل کرده... مادر میگفت نباید فشار زیادی تحمل کند... دست و پایم را گم میکنم که دختری به سمتم می آید... از کوله پشتی روی دوش و ظاهرش میشود فهمید دانشجوست... -خانوم چی شده…؟! نگاهی به جمعیت میندازم که حالا دوبرابر شده اند و دید من کمتر... -نمیدونم والا... کمکی از من برمیاد...؟ نگاهم روی برق چاقویی که در دست طرف مقابل امیر است ثابت میماند... تنم میلرزد... آیلار را به دخترک میسپارم و به سمت جمعیت پا تند میکنم... مرد چاقو را بالا می آورد...امیر انگار حواسش نیست... با کیفم چند نفری را کنار میزنم و خودم را وسط مردم میرسانم... چاقو که نزدیک شقیقه ی امیر میشود نا خودآگاه جیغی میکشم که امیر متوجهم میشود و سر عقب میکشد...چاقو خطا میرود و روی زمین میافتد... به پسر کناریم که انگار فیلم تماشا میکند میگویم -آقا تورو خدا کاری بکن...الان همو میکشن ... جداشون کنید... بی حالت نگاهم میکند و قدمی عقب برمیدارد... -دنبال شر میگردی آبجی؟برم اون وسط که یه چاقوهم بخوره به من...مغز خر نخوردم که...خودشون خسته میشن میکشن عقب اما این امیری که من میشناسم خستگی نمیشناسد... و لحظه به لحظه دعوایشان اوج میگیرد... قدمی پیش میگذارم تا حداقل خودم کاری کنم که امیر غلت میزند و چاقو را از روی زمین برمیدارد و طی یک عمل شوک آور...در پهلوی مرد فرو میکند... قرمزی خون روی زمین راه میگیرد و تازه صدای آژیر پلیس به گوش میرسد   روی نیمکت کنار دیوار مینشینم و همانطور که خرگوش کوچولوی آویزان از بند کیفم را به بازی میگیرم، خیره ی درب ورودی کلانتری میشوم... حال بدم قابل توصیف نیست... فضای کلانتری از بیمارستان هم خفقان آورتر است... نگاه های خیره و تیره رنگ دلم را زیر و رو میکنند... مثل نگاه همین سرباز صفر اسلحه به دستکه از وقتی پا به کلانتری گذاشته ام زیر نظرم گرفته است و با سوء ظن قضاوتم میکند... زود قضاوت کردن عادت دیرینه ی ما آدمهاست... به راحتی آب خوردن قضاوت کرده و حکم صادر میکنیم و حواسمان نیست هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گناهکاری آینده ای... شاید همان گناهکار که ما قضاوتش می کنیم خالص تر از ما باشد؟! کار خدا را نمیشود پیش بینی کرد... از تدابیرش هم نمیشود سر در آورد... اصلا مارا چه به دخالت کردن در امور خدا؟! خودش میداند و بنده اش... ما این وسط چکاره ایم که به جای خدا رای میدهیم؟ و زمانی به غلط بودن قضاوت ایمان پی میبریم که خودمان نابه جا تحت قضاوت قرار بگیریم... مثل خودم که با توجه به حرف دیگران و شنیده هایم امیر کامیاب را قضاوت کردم و حاا خودم با توجه به ظواهر قضاوت میشوم و خدا میداند این سرباز در موردم چه فکر میکند که این چنین ابرو در هم کشیده و زیر لب نچ نچ میکند. -سودا..؟ به سمت صدا سر برمیگردانم و پدر را میبینم که با نگاه نگرانش صورتم را میکاود... از جا بلند میشوم و زیر لب سلام میکنم... وقتی زنگ زدم و خواستم خودش را برساند چه خوب بود که بی چون و چرا پذیرفت و در آن شرایط نابه سامان از من دلیل نپرسید -جریان چیه؟ لب میگزم و خرگوش پشمالو را فشار میدهم.... -آقای کامیاب رو آوردن کلانتری... الان چندساعته بردنش تو اون اتاق و هیچ خبری نشده... آقای کامیاب رو که میشناسین؟!...برادر... دستی به صورتش میکشد و ابرو های جو گندمی اش را بالا میزند... -آره میشناسم... دیشب مامانت یه چیزایی گفت... حالا چی شد سراز این جا در آوردین؟! خرگوش بی نوا زیر دستانم له میشود... -خودمم درست نمیدونم چی شد بابا...فقط یه لحظه به خودم اومدم که آقای کامیاب بایه مردی گلاویز شد و شروع کردن ب کتک کاری چشمهای پدر رنگی از تعجب میگیرد... -خلبان مملکت رو چه به دعواهای خیابونی؟!نا سلامتی تحصیل کرده اس...توقع بیشتری ازش میره... نفسم را فوت مانند بیرون میفرستم و سنگینی نگاه سرباز صفر را هنوز حس میکنم... -به نظرم اون آقا رو میشناخت... انگار یه کینه ی بزرگی بینشون بود که آیلار با دیدنش شروه کرد به جیغ زدن و آقای کامیاب هم به سمتش هجوم برد... به نظرم اختلاف بینشون اونقدر زیاد بود که نتونست خودشو کنترل کنه -حالا چه بلایی سر اون آقا آورده؟ -چاقو خورد به پهلوش و بردنش بیمارستان پدر روی نیمکت مینشیند و دست لابه لای موهایش میکند... -امان...امان از دست جوونای امروز که خیابونو با رینگ خونین اشتباه میگیرن...چاقو واسه همین بزن بهادر خان بود؟! - نه بابا...من خودم دیدم اون مرده در آورد باهاش آقای کامیاب رو بزنه که چاقو افتاد دست آقای کامیاب متفکر نگاهم میکند و من دستی به شالم میکشم و چند تار بیرون افتاده را تو میزنم... -بابایی...کمکش میکنی؟! زل میزند در چشمهایم... -چرا یه غریبه انقدر برات مهم شده سودا؟که ندیده و نشناخته خواهرشو میاری خونه و حالا برای آزادی خودش انقدر بال بال میزنی؟ هول میشوم...پدر چه فکری میکند...؟! -آدم بدی به نظر نمیرسه بابا...یعنی... خب... شاید اشتباهاتی داشته باشه که هیچ آدمی بی نقص و معصوم از اشتباه نیست...ولی به من که تاحالا آسیبی نزده...شرایط بدی دارن ... نه مادری نه پدری... من بیشتر نگران آیلارم... اگه آقای کامیاب اینجا بمونه آیلار آواره میشه... آقای کامیاب تنها تکیه گاه آیلاره... -از کجا معلوم حرفاش راست باشه و بی پناه باشن؟ - چرا باید به من دروغ بگه؟ -تو این دنیا آدما بهم دروغ زیاد میگن بی دلیل یا با دلیل چندان توفیری ایجاد نمیکنه -دروغ نیست بابا... من با چشمای خودم مشکلاتشونو دیدم... تلخندی میزند... -از برادر...از هم خون آدم... از رگ و ریشه ی آدم نزدیکترم هست؟ منظورش را میفهمم و نه کوتاهی میگویم تلخندش اوج میگیرد... -برادرم بهم نارو زد دختر...تو این دنیا هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست... انقدر زود به آدما اعتماد نکن -بحث اعتماد نیست بابا... فقط کمکه... چرا وقتی میشه به کسی کمک کرد دریغش کنیم؟مگه خودتون همیشه نمیگفتین دستی رو که به سمتت دراز شده پس نزن؟ -میگفتم ولی... -خواهش میکنم بابا...به خاطر من نه نیارین...!به خداوندی خدا به خاطر خود آقای کامیاب نیست... من فقط نگران آیلارم...بابا شما که حالشو ندیدین...یه حس خاصی تو چشماش هست که دلمو میسوزونه از جا بلند میشود و کتش را مرتب میکند... -انقدر دلرحم نباش دختر...تو این دوره و زمونه دلرحمی رو باید گذاشت در کوزه آبشو خورد... والا من واسه هرکی دل سوزوندم جلوم قد علم کرد و شد بلای جونم مایوسانه آه میکشم... -یعنی کمکش نمیکنین؟ لبخندی به رویم میپاشد و صورتم را با دستان چروکیده و زبرش قاب میگیرد... -میرم ببینم قضیه چیه ولی قول نمیدم کاری انجام بدم...باید ببینم این جناب کامیاب که انقدر سنگشو به سیـ ـنه میزنی چندمرده حلاجه... من هم لبخند میزنم و پدر پیشانیم را میبـ ـوسد -دختر بابا از روی احساس تصمیم نمیگیره... تو شرایط بحرانی عقل و منطق حرف اولو میزنه... صورتم را رها میکند و به سمت اتاقی که کامیاب آنجاست قدم برمیدارد...  با صدای تقه ی آرامی که به در میخورد نگاه از سرهنگ همچنان عصبانی میگیرم و همانطور که به باز شدن در نگاه میکنم تک تک جملاتش را حس میکم که با چاقویی تیز روی دیوار ذهنم حک میشود و پررنگ ترینشان تعلیق موقت شغلم است.....حداقل تا زمان روشن شدن پرونده... عصبی ام اما نه به خاطر تعلیق شغلم... عصی ام چون نگذاشتند آن چاقو را در خرخره ی ابی فرو کنم... عصبی ام چون نتوانستم با گرفتن انتقام خواهرم دل آتش گرفته اش را خاموش کنم... عصبی ام چون آتش انتقام آنقدر در وجودم شعله ور است که با تعلیق کار و بازداشت شدنم هم ذره ای از شراره ایش نمیکاهد... چشمهای بی رمق و گود افتاده ی آیلار را که به خاطر میاورم... جیغ های دل خراشش که در سرم میپیچد.. تصویر جسم کم جانش روی برانکارد اورژانس و تلاشش برای رهایی از دست دو پرستار که جلوی چشمانم رنگ میگردبه سیم آخر میزنم...اختیار از کف میدهم و فقط به مرگ ابی فکر میکنم و فرصتی که از دست دادم...جگرم میسوزد و آخرین جملات مادر مثل پتک بر سرم فرود می آید و من امانت دار خوبی نبودم! مرد مسنی داخل می آید... سبیل پرپشت و سیاهرنگش بر خلاف سر کم مو و یک دست سپیدش اول از همه خودنمایی میکند و بعد چشم های ریزش برای لحظه ای روی من ثابت میماند و برای دقت بیشتر ریز میشوند بی حالت نگاهش میکنم که چند ثانیه بعد نگاهش را روی صورت سرهنگ سر میدهد و آرام سلام میکند سرهنگ به احترامش از جا برمیخیزد و دستش را به سمتش دراز میکند...مرد هم قدمی پیش میگذارد و شکم برآمده اش چند سانت جلو تر از خودش به استقبال سرهنگ میرود...دست در دست هم میگذارند و با تعارف سرهنگ مرد روی صندلی جاگیر میشود... حضورش را درک نمیکنم و نگاه کنجکاوم سوال ذهنم را لو میدهد... سرهنگ نگاه سردی به من میندازد و همانطور که ابرو در هم میکشد معرفی میکند.. -ایشون مرتضی ناجی هستن... فکر میکردم باهم آشنا باشید!؟ گرد شدن چشمهایم را به وضوح حس میکنم و تبسمی کوتاه روی لبـ ـهای مرتضی ناجی مینشیند و میگوید... -دورادور باهم آشنایی داشتیم جناب سرهنگ سرهنگ آهانی میگوید و ادامه میدهد... -چاقو کشی و کتک کاری واسه جوونای ما شده عینهو نقل و نبات جناب ناجی اما من توقعم از تحصیل کرده های مملکت بیش از این حرفاس... اینکه لااقل تو بحرانی ترین شرایط هم بتونن خودشونو کنترل کنن... ما اینجا نشستیم که به شکایت مردم رسیدگی کنیم...اگه بنا باشه هرکس حسابشو با دشمنش خودش تک و تنها و بدون حضور قانون تسویه کنه که سنگ رو سنگ بند نمیشه... مرتضی ناجی همچنان خیره ی من است و با همان تبسم جز جز حرکاتم را آنالیز میکند و جواب میدهد... -منم اول با شما هم عقیده بودم ولی دخترم حرفی زد که نظرم عوض شد... متاسفانه آدم عصبانی که میشه گاهی کنترل اوضاع رو از دست میده ... آدمیزادیم دیگه ... همیشه اوضاع اونطور که انتظار داریم پیش نمیره... اشتباه کردن ساخته شده واسه ما آدما... که هی اشتباه کنیم و از اشتباهمون درس بگیریم... مهم اینه که اشتباهمون تکرار نشه نگاه ماتم کیش میشود... حمایت زیر پوستی این مرد از منی که برایش غریبه ای بیش نیستم برایم عجیب است... سرهنگ خودکار را در دستش تکان میدهد... -بله...حرف شما متین! اما افرادی مثل جناب کامیاب که تو جامعه مطرح هستن باید بیشتر مراقب رفتارشون باشن چون الگو قرار میگیرن مرتضی ناجی دستهایش را گرا میزند و روی میز میگذارد... -شاید ما الگوی خوبی نبودیم که اشتباهات این طور رواج پیدا کرده... رفتار ما پیر ترها هر چه قدر هم که تو جامعه کمـ ـرنگ باشیم ممکنه الگو قرار بگیره حرفش آنچنان معنی دار است که در دل بدیهه گویی اش را تحسین میکنم سرهنگ این بار مـ ـستقیم مرا خطاب قرار میدهد.. -. بیرون از این اتاق با جناب ناجی به طور خصوصی صحبت کردم دلم میخواست یه شب مهمون ما باشید تا تو بازداشتگاه بیشتر به رفتاراتون فکر کنید اما ایشون با فهمیدن موضوعی جوابی به من دادن که واقعا جای تامل داشت...به خاطر همین فعلا به قید وثیقه و ضمانت جناب ناجی شما میتونین شب رو جایی غیر از بازداشتگاه بخوابید ضمانتم میکند؟!به همین سادگی...؟از من چه میداند که ضامنم میشود؟!مگر مرا چه قدر میشناسد...؟! گبج فقط نگاه میکنم و سرهنگ سربازی را صدا میزند و مشغول صحبت با او میشود...مرتضی ناجی هم بلند میشود و فاصله اش را با من کم میکند...می ایستم...زل میزند در چشمهایم ولی قبل از اینکه حرفی بزند زبانم به کار میافتد -وثیقه رو قبول نمیکنم جناب ناجی...ممنون... بازداشتگاه میمونم تا تکلیفم مشخص بشه دستش را روی سرشانه ام میگذارد و باز آن تبسم محو... -چرا؟! -چون پشیمون نیستم... چون اگه بازم فرصت پیش بیاد بلایی بدتر از قبل سر اون بی همه چیز میارم... ضامن من نشید... من زندگیم از اون اولش تا همین جاش که جلوی شمام پراز دردسر بوده و هست...قاطی دردسرام نشید... خانوم ناجی هم بیش از حد درگیر شدن و من شرمنده ام دستش را روی کتفم سر میدهد -شجاعی...! فقط نگاهش میکنم... -ولی کله ات باد زیاد داره بچه...! باز هم نگاهش میکنم...لبخند تحویلم میدهد... -قبل از اینکه با سرهنگ حرف بزنم راضی نبودم برای یه غریبه سند بذارم بیارمش بیرون...به سودا هم گفتم...ولی میدونی چیه؟!شهدا گردن ما خیلی حق دارن که اگه اونا و فداکاریاشون نبود وضع مملکت این نمیشد...اونا جونشونو گذاشتن کف دستشونو و زن و بچشونو سپردن دست ما واسه دفاع از ما...واسه دفاع از زن و بچه و ناموس ما...حالا ماهاکه عرضه نداشتیم بریم وسط میدون عرضه نداریم از پاره تن اونا دفاع کنیم؟! بی انصافیه جوون و منم بی انصاف نیستم...فراموش کارم نیستم...باید آدم خیلی پست و حقیر باشه که فراموش کنه سپر بلا شدن شهدا رو... منتی هم نیست... وظیفه ام بود در قبال خونی که برامون ریخته شد  علیرضا: صدای دینگ دینگ برخورد دانه های تگرگ با سقف فلزی بالای سرم موسیقی زمینه ی افکارم را میسازد... اول آرام آرام و ریز...بعد تند تند و رگباری... دستهای مشت شده ام را دوطرف روشویی میگذارم و به آینه ی مقابلم زل میزنم...چشمان به خون نشسته ام گواهی آتش درونم است و مایعی که از ته دلم میجوشد و قل میزند و تا ته حلق بالا می آید... طعم ترش و تلخش را حس میکنم و صورتم مچاله میشود... کامم تلخ است و فقط خودم میدانم این تلخ کامی از لحظه ای شروع شد که نامش از دهانم پرکشید و رفت خیره ی تصویرم لب میزم... -آروم باش پسر... آروم... اتفاقی نیافتاده که... داری شلوغش میکنی... تو... داری شلوغش میکنی برای تایید حرفهایم تند تند سرتکان میدهم... حتی به پوزخند روی لـ ـبم که زیادی واقعیست هم اهمیت نمیدهم -آره مشکلی نیست... همه چیز حل میشه... همه چیز میشه مثل سابق پوزخندم کش می آید... دیوانه شده ام یا خودم را به دیوانگی میزنم؟ چه طور همه چیز مثل سابق خواهد شد...؟چه طور...؟ بالارفتن ضربان قلـ ـبم را حس میکنم... دست راستم را روی قلـ ـبم میگذارم و فشار میدهم... -حق نداری دیوونه بازی دربیاری...علیرضا حق نداری... به اندازه ی کافی گندزدی به زندگی خودت و بقیه...دیگه حق نداری... گوشه ی پلکهایم چین میخورد و مردمک چشمهایم برق میزنند... پرحرص میگویم -ضعیف نباش... محکم وایستا... نمیشه و نمیتونمم نداریم...میفهمی نداریم...!قضیه رو بزرگ نکن... فقط یه اسم اشتباهی رفته تو شناسنامه ت... فقط همین! اینبار پوزخندم صدا دار است و عصبی... -خاک تو سر ترسو و بزدلت که حتی با خودتم نمیتونی رو راست باشی... گول بزن خودتو... تو که خوب بلدی... مثل کبک سرتو بکن تو برف و فکر کن هیچ اتفاقی نیافتاده...سرخودتو شیره بمال دست ایم مشت میشود و پرعجز روی کاشی های سفید دیوار مینشیند...دلم میخواهد فریاد بزنم... فریادی از ته دل... پرصدا و مهیب... طوری که لایه ی اوزون را بشکافد و به گوش خدا برساند اما...مجبور به خاموشی ام... -آره من ترسم ام...من بزدلم... اصلا هر چی تو میگی من همونم... خیلی هیستریک دست داخل جیبم فرو میکنم و شناسنامه ام را بیرون میکشم... صفحه ی دومش را جلوی آینه باز میکنم و با انگشت اشاره ام نام همسر را نشان میدهم -ببین... اون چشمای کورتو باز کن و ببین... نوشته نام همسر سرمه لطفی... تکرار کن سرمه لطفی... سرمه لطفی... سرمه لطفی... تکرار میکنم و میخندم...بلند... صدایم در آن محدوده ی تنگ میپیچد اما قطره ای اشک هم از گوشه ی چشمم سر میخورد... -همسرم... و باز تلخ میخندم و شوری اشک را در دهانم حس میکنم... -شریک زندگیم... به خس خس میافتم... -به جای سودا... دیوانه وار یک دور دور خودم میچرخم... -باورت شد؟فهمیدی دیگه زن داری... یه زن اشتباهی... یه زن غلط... یه زن بایه مهر قرمز که تا دنیا دنیاس بیخ ریشته... علیرضا این حماقت ارزششو داشت...؟!اصلا اون آقای الکی پدر فداکاریتو فهمید....؟!عذاب کشیدنتو حس کرد...؟!کجاست الان که پرپر زدنتو بینه؟!کجاست ببینه داری جون میکنی..هان... کجاست؟!  مشت آبی به شیشه میپاشم و قطرات آب روی تصویرم به حالت مضحکی در میآیند... و من شاید برای این ساخته شده ام که جاده صاف کن دیگران باشم و زندگیم را زیر پای بقیه فرش کنم... تقه ای به در میخورد و متعاقب آن صدای مرد به ظاهر پدر... -کلیه هام ترکید... شناسنامه را در جیبم فرو میکنم و از دستشویی بیرون میزنم... نگاهی به سرتاپایم میندازد اما من بی تفاوت از کنارش میگذرم... با مسخرگی میگوید... -اوغور بخیر شازده! بی آنکه نگاهش کنم می ایستم و پیراهنم را مرتب میکنم... اینبار صدایش کنار گوشم پچ میزند... -تو توالت با خودت اختلاط میکنی بچه؟زده به سرت... به زحمت لبـ ـهایم را چفت هم نگه میدارم تا حرفی نزنم...تا لب باز نکنم و حرمت پدر و پسری را بشکنم... اما بی خیال نمیشود... -این مرتضی انتر چه بلایی سر مغز پوکت آورده؟این چندسال که من نبودم رسما زده مختو پوکونده که با خودت حرف میزنی؟ زپرتت قمصور شده... تاب بی احترامی به عمو مرتضی را نمیآورم و عصبی به سمتش برمیگردم... -اگه خیلی نگران پوک شدن مغز بچه ت بودی پی یللی تللی نمیرفتی و میموندی بزرگش میکردی...من...من... استغفراللهی زیر لب میگویم و سر پایین میندازم... -خب؟ قدمی به عقب برمیدارم -هیچی... نیشخندی میزند... -جوجه دیروزی واس ما خروس شده... زبونتم عینهو مرتضی ست... با کنایه حرف میزنی -دست پروردشم خب...پدرمه... میفهمی پدرم... اما توفقط یه اسمی تو شناسنامه...همین!اسم تو شناسنامه بودن با پدر بودن زمین تا آسمون توفیرشه...پدر بودن مقدسه و لیاقت میخواد که تو نداشتی... باز شیطان را لعنت میکنم...تند رفته ام و دست خودم نیست... دلم پراست و اضافه هایش از دهانم سرریز میشود... -خوب هواخواهشی -نوکرشم هستم...تا دنیا دنیاس رو سرم منت داره پوزخند میزند... -چیز خورت کرده... -ما بهش میگیم تربیت... تربیتم کرده دستی به ته ریش سفیدش میکشد... -رو اعصابم یورتمه نرو سر صبحی...اصلا به درک که دیوونه ای و با خودت حرف میزنی...منو سننه! سرم را به نشانه ی تاسف تکان میدهم و او بی خیال شانه بالا میندازد و بشکن زنان وارد دستشویی میشود و با صدای بلند میخواند... -سپیده دم اومد و وقت رفتن... حرفی نداریم ما برای گفتن... هرچی که بوده بین ما تموم شد....اینجا برام نیست دیگه جای موندن همیشه همین طور بوده...هیچ وقت من و حرفهایم برایش ذره ای ارزش نداشتیم... سمت ایوان قدم برمیدارم و فکر میکنم که امشب باید بااو حرف بزنم...قول و قرارمان را نباید فراموش کند...من تاوان به این سنگینی را برای آزادی او نداده ام...زندگی را برای خودم زهر نکرده ام که او را به جان خودم بیاندازم...باید حرف بزنیم...باید تکلیفم مشخص شود  سودا: -هی هی دختر وایستا.... برمیگردم سمت نیلوفر...نفس زنان فاصله ی بینمان را کم میکند و دستش را روی کتفم میگذارد... -چه خبرته؟مسابقه ی دو سرعت گذاشتی با خودت...؟ لبخند محوی میزنم و به موهای همیشه آشفته اش نگاه میکنم... -ببخشید نفهمیدم کارم داری... عجله داشتم حالت غمگینی به خود میگیرد... -میخواستم بگم امیر کامیاب...پر... مات نگاهش میکنم... -یعنی چی؟ -یعنی اینکه ریق رحمتو سرکشید...تمام... -مرد؟ به زحمت جلوی خنده اش را میگیرد و چشمانش را یک دور در کاسه میچرخاند... -خیلی صفر کیلومتری سودا... نه بابا نمرده ولی میگن از کار اخراج شده! همچین اخراج را بلند تکرار میکنم که چند مرد نشسته روی صندلی برمیگردند و نگاهم میکنند...خجول سر پایین میندازم... -اخراج اخراج که نه...ولی یه مدت نباید بیاد سرکار...بچه ها میگن با یکی از مهماندارا ریخته روهم... رییسم فهمیده گفته چند وقتی نیاد... یاد دعوای یک هفته پیش میافتم و حرفهای پدر مبنی بر تعلیق کار امیر کامیاب... چه زود پشت سرش شایعه سازی کرده اند! -کی همچین حرفی زده؟ لب پایینش را جلو میدهد... -پخش شده دیگه...من چه بدونم... کیفم را روی دوشم محکم میکنم... -شایعه س باور نکن... به سمت درب خروجی فرودگاه قدم برمیدارم...دنبالم میآید -تو از کجا میدونی؟ -همین طوری میگم... خودت میگفتی کامیاب آدمی نیست که با همکاراش رابطه داشته باشه -آره خب ولی... -بی خیال...زندگی شخصی هر کسی به خودش مربوطه... شانه بالا میندازد... -حالا کجا میری؟ صادقانه میگویم... -آسایشگاه هینی میکشد و دستش را جلوی دهانش میگیرد... -چی شده؟ بعد از یک هفته برنامه ی پروازی فشرده تازه به دیدن آیلار میروم -میرم دیدن یکی از دوستام...نگران نباش  اما بااینهمه... تقصیر من نبود که بااین همه... بااین همه امید قبولی در امتحان ساده ی تو رد شدم اصلا نه تو نه من! تقصیر هیچ کس نیست از خوبی تو بود، که من بد شدم! *قیصر امین پور*  بااتوبـ ـوس خودم را به آسایشگاه میرسانم و همانطور که هن هن کنان از فرط خستگی از پله هابالا میروم امیر را میبینم که کنار دو مرد هم سن و سال خودش ایستاده و صحبت میکند.. میخواهم برگردم که اسمم را صدا میزند...هول و دستپاچه به عقب برمیگردم و تند مقنعه ام را مرتب میکنم...لبخند بامزه ای میرند و دستش را در هوا تکان میدهد و من...پر استرس به سمتش قدم برمیدارم...نگاهم روی چهره ی دومرد تکیه زده به دیوار لحظه ای مکث میکند از امیر کوتاه ترند و چهره هایشان فوق العاده شبیه هم...فقط حالت موهایشان متفاوت است... -به به...خانوم ناجی... لـ ـبم را به دندان میگیرم و طبق عادت خرگوش کوچولوی آویزان از کیفم را میفشارم... -سلام نگاه هر دو مرد هم متوجه من میشود و من بیشتر خجالت میکشم و سرم را بیشتر در گردن فرو میکنم...نمیدانم جواب سلامشان را میدهم یا نه اما صدای ضربان قلـ ـبم را واضح تر از جیغ جیغ های پرستار ته سالن میشنوم... -میتونم برم ملاقات آیلار؟ دستش را در جیبش فرو میکند... -ممنوع الملاقاته! ابروهایم بالا میپرند ونگاهم متعجب تر... -چرا؟! -هرکسی رو که میبینه شروع میکنه به جیغ زدن... الانم با آرام بخش خوابیده... هینی میکشم و دستم را مقابل دهانم میگیرم...آیلار بیچاره...چه بلایی سرش آمده!؟ به سمت در اتاقی که پنجره ای شیشه ای دارد قدم برمیدارد و اشاره میکند دنبالش بروم...پشت سرش راه میافتم...گردن میکشم و از پشت شیشه نگاهم روی چهره ی زرد و بی حال آیلار ثابت میماند... -دکترا میگن بهش شوک وارد شده و شدت شوک خیلی زیاد بوده...یک هفته س که با هیچ کس حرف نمیزنه...منو که مببینه شروع میکنه جیغ زدن...دکترا دیگه اجازه نمیدن برم ببینمش...کارم شده صبح تاشب نشستن پشت این در بسته و نگاه کردنش مایوسانه به در تکیه میزنم... -چرا این بلاسرش اومد؟ تلخ خندی میزند... --پتانسیل افسردگی تو وجودش بوده ولی مقاومت میکرده...شوک وارد شده سد مقاومتشو میشکونه و میشه این... -شاید اگه منو ببینه... -شهرامم حرف تورو میزد ولی فعلا ریسکش زیاده...حالش اصلا خوب نیست و هر ضربه ی دیگه ای ممکنه تا مرز جنون بکشوندش.. گیج فکر میکنم شهرام کیست که خودش متوجه نگاه پرسوالم میشود و یکی از آن دومرد را نشانم میدهد... -اوناهاش...عاشق دلخسته ی آیلار که الکی میگه فراموشش کرده اما من از دو دو زدن چشماش میفهمم که دروغه و دلش هنوزم که هنوزه گیره! -آیلارم دوستش داره؟ -هه...دوستش داشت که این وضعیتمون نبود... دلم میگیرد...سختی عشق یک طرفه را فقط من درک میکنم... -.کارای دفتر هواپیمایی چه طور پیش میره؟ اگر بداند پشت سرش چه حرفهایی ردیف است چه میکند؟ -خبر دارین تعلیق کار شدین؟ پوفی میکشد و خیره به شیشه میگوید... -بدبختی هام یکی دوتا نیست که..تو این مملکت هزار تا جرم و جنایت میشه هیچکس ککشم نمیگزه..طرف خدات میلیون اختلاص میکنه بعد صاف صاف میره سره کار اونوقت یه دعوای خیابونی من شده بزرگترین معضل اجتماع ...شنیدی میگن هرچی سنگه مال پای لنگه...قصه ی زندگی من حکایت همون جمله س.. به نیم رخ آشفته اش نگاه میکنم...با این موهای پریشان و ته ریش هیچ شباهتی به امیر دختر کش معروف ندارد...  دکترش میگه به روشهای درمان پاسخ نمیده...میگه روز به روز داره بدتر میشه...بین زمین و آسمون موندم...نمیدونم چیکار کنم...یه تنه وسط این میدون کم آوردم -توکلتون به خدا باشه ایشالا همه چیز حل میشه سرش را به سمتم برمیگرداند و همزمان دسته ای از موهای لخـ ـتش در هوا تاب میخورند...پوزخند عریضش توی ذوق میزند... -هروقت خواستمش نبوده...هروقت صداش زدم نشنیده...تو اوج تنهایی منتظرحرکتی از طرفش بودم ولی ازم دریغ کرده...ولی الان دیگه منتظر حرکتش نیستم...کشیدم کنار لب میگزم... -کفر میگید آقای کامیاب...مگه میشه خدا بنده هاشو فراموش کنه به فاصله ی یک صندلی کنارم مینشیند... -حالا که شده... -نه نشده...این برداشت اشتباه شماست... خیلی چیزا تو این دنیا هست که ما آدما تو لحظه درکشون نمیکنیم اما چندسال که میگذره تازه متوجه منفعتش میشیم -بهم ضرر نرسونه...منفعتش پیشکش از شدت حیرت خنده ام میگیرد...کامل به سمتش میچرخم... -باورم نمیشه...ضرر؟؟؟؟؟؟خدا چه طور میتونه به بنده هاش ضرر برسونه؟!خدایی که محبتش هزار برابر از محبت مادر به فرزندش بیشتره... خاص نگاهم میکند و زنجیر دور گردنش برق میزند... -مادرم تو بچگی بی خیالمون شد و رفت سراغ آرزوهاش...خداهم بی خیالمون شده...باور کن گیج میشوم اما صدای پاشنه های کفشی اجازه ی فکر کردن نمیدهد...بی اختیار سربرمیگردانم و نگاهم را از یک جفت کفش ورنی براق بالا میکشم...رپوش سفیدش را از نظر میگذرانم و خیره ی چشمان آرایش کرده ای میشوم که پشت نقاب عینک هری پاتری مخفی شده... همیشه تصورم از یک پزشک آدمهای با اتیکتی بودند که خط اتوی شلوارشان هندوانه قاچ میداد و صلابتشان تن میلرزاند اما حالا...این لبخند مهربان و تیپ جالب متعجبم میکند... -فکر نمیکردم متاهل باشین جناب کامیاب چشمهایم از حدقه بیرون میزند...نکند مرا همسر کامیاب تصور میکند؟ -سلام خانوم دکتر... متاهل نیستم...خانوم ناجی از دوستان ما هستن دکتر متاسفمی میگوید و با نگاهش جز جز صورتم را میکاود... -ولی خیلی بهم میاین... نگاهم را به چهره ی متعجب کامیاب میسپارم... نمیدانم هوا زیادی گرم است یا من داغ کرده ام... -بگذریم حالا...خوشبختم خانوم ناجی تنها سرتکان میدهم...زبانم در کام نمیچرخد انگار -تصمیمتونو گرفتین جناب کامیاب؟آیلار رو میبرین یا نه؟ امیر با انگشت شستش گوشه ی لبش را میخاراند و بعد از چند لحظه مکث به چشمهایم نگاه میکند...نگاهی عمیق...آنقدر عمیق که باعث میشود سر پایین بیندازم -کسی رو ندارم تو خونه ازش مراقبت کنه... رابطه ی خوبی هم با من نداره...اینجا بمونه بهتره دکتر هم به من نگاه میکند اما امیر را خطاب قرار میدهد... -اینجا بمونه وضعیت بدتر میشه...آیلار نیاز داره به یه هم زبون...به یه همدم... به محبت...و این نیاز ها تو این آسایشگاه برطرف نمیشه... چیزی ته دلم تکان میخورد... -خودتون دیدین که تا منو میبینه داد و فریاد راه میندازه...چی کار میتونم بکنم؟ بازهم دکتر مردد نگاهم میکند...آنقدر ها هم خنگ نیستم که معنای نگاهش را نفهمم... پدر همان شب که از اداره ی پلیس برگشته بودیم با دستهایش صورتم را قاب گرفته و گفته بود که در حد توانم به این خواهر و برادر کمک کنم...البته تا جایی که به خودم آسیب نرسد...گفته بود ما بهشان مدیونیم...گفته بود تا زنده ایم زیر منت آنها زندگی میکنیم... گفته بود اگر آنها نبودند کشورمان به تاراج رفته بود...از فداکاریهایشان گفته بود و غیرت مردانه شان... و حالا من میخواستم قدمی برایشان بردارم...هرچند کوچک... -من به آیلار کمک میکنم...اگه منو بپذیره حاضرم برای بهبوش تلاش کنم لبخند دکتر جان میگیرد و چشمهای امیر برقی میزند... -اینطوری عالی میشه... نیم ساعت بعد همراه آیلار نیمه بیهوش سوار ماشین امیر کامیاب میشویم و من هنوز به مادر از تصمیمم نگفته ام...نمیدانم میتوانم کمکش کنم یانه... فقط یک تصمیم یکهویی گرفته ام که هرچه بیشتر میگذرد مردد تر میشوم جلوی برج نگه میدارد و پیاده میشود...درب پشت را باز میکند و آیلار نیمه بیهوش را بغـ ـل میزند...دنبالشان بیرون میروم...دزدگیر را میزند و پله هارا دوتا یکی طی میکند...رگ پیشانیش متورم است و صورتش قرمز اما محکم قدم برمیدارد انگار نه انگار که آیلار را در آغـ ـوش دارد... ته دلم حسی میجوشد... تنها بودن با امیر کامیاب میترساندم... کاش کسی دیگر هم بود...البته که آیلار هست اما...بازهم به امیر کامیاب اعتماد ندارم...با اضطراب پشت سرشان وارد میشوم...نگاهی به اطراف میاندازم...همه جا تاریک است... -کلید برقو بزن چانه ام را بالا میکشم و نگاهی به دیوار کناری میندازم...دستم کلید برق را لمس میکند و چند ثانیه بعد لوستر های طلایی و کریستالی بزرگ سالن را روشن میکند.... تابلوهای نقاشی با قاب هایی تراش خورده و قیمتی... مبلمان استیل اشراف گونه...پرده های کرم قهوه ای... چرا اینقدر تجمل؟! چرا اینقدر سخت و نفوذناپذیر...؟ برای من ملموس نیست... انگار زندگی در این خانه جریان ندارد...نه رنگی...نه عطری...نه شور و نشاطی...فقط اشرافیت و اشرافیت... من پنجره های رنگی رنگی خانه مان را... فرش های گل قرمزی اش را... صدای قهقهه های پیچیده در حیاط عسل را...آن بید مجنون کنار حوضمان را... عمرا اگر بااین خانه عوض کنم... خانه باید خانه باشد... در خانه باید زندگی باشد...خنده باشد...عشق باشد...رنگ باشد...نور باشد... همین ها باشد کافیست...در این مدل خانه ها راحت تر میشور خندید حتی به ترک دیوار اماتجمل فقط رابطه هارا سخت میکند...انسانهارا خشن تر...حریص تر...عصبی تر...و از هم دور تر و دور تر و دورتر... -من باید برم دارو های آیلارو بگیرم...تا برگشتم میمونی که؟!بمون خودم خونتون میرسونمت... به سمتش برمیگردم...ترسم را میفهمد انگار...چون صورتش را جلو میآورد و درست در چند سانتی صورتم توقف میکند... -قبلاهم گفته بودم من با فسقلی های فنچول کاری ندارم... مخصوصا اگه از نوع سودا باشه...نترس کوچولو جون نمیخورمت نیشخندی عصبی میزند و چند لحظه بعد در را بهم میکوبد... فارغ از نبودن امیر کامیاب مقنعه ام را از سر برمیدارم و سرکی به اتاق آیلار میکشم... با چشمهایی بسته خوابیده...دلم برایش میسوزد... صدای زنگ تلفن نگاهم را به سمت سالن برمیگرداند و چند لحظه بعد گوشی روی پیغام گیر میرود و صدای زنی پخش میشود... -سلام جناب کامیاب خسته نباشین...چندباری تماس گرفتم ولی تشریف نداشتین امیدوارم حالتون خوب باشه و هرچه سریعتر پیغامم رو بشنوید....بابت کمک های خیریه تون ممنون...تو این پنج سال همکاری لطف شما شامل حال ما و بچه های موسسه بوده...غرض از مزاحمت اینه که جلسه ای ترتیب داده شده برای خیرین و مدیریت...روز چهارشنبه ساعت 16 امیدوارم تشریف بیارید...خیلی خیلی سپاس گزارم...خدانگهدار  مات وسط سالن می ایستم...صدای بوق بوق در فضا میپیچد اما من ذهنم عجیب درگیر این چند جمله میشود...امیر کامیاب و کمک های خیریه؟؟؟؟ باور کردنی نیست... باورکردنی نیست وقتی آنطور از خدا شکایت میکند و بعد برای بنده ی خدا کمک... بعضی آدمها را نمیشود شناخت... حداقل در چند برخورد ساده نمی شود شناخت... مثل امیر کامیاب که هرروز چهره ی جدیدی از خود نشان میدهد... دوباره برمیگردم اتاق آیلار...حس خوشایندی ندارم... کنارش روی تخـ ـت مینشینم...در خواب هم ابروهایش بهم گره خورده اند و رد خراشی سطحی از کنار شقیقه اش تا پایین چانه خود نمایی میکند... و من الان وسط زندگی خواهر و برادری هستم که تا چند هفته قبل از غریبه هم غریبه تر بودند در خانه ی مردی هستم که روز اول به حد مرگ ازش میترسیدم و خیال میکردم از خفاش شب هم بدتر است... با آن حرفهایی که پشت سرش ردیف بود هرکس دیگری هم جای من بود همین تصور را میکرد اما... الان... چرا اینجا بودم؟! چرا آن حس وحشت تبدیل شده بود به ترسی کمـ ـرنگ که گاهی بود و گاهی نبود...؟ انیر کامیاب که تغییری نکرده بود... حرفهای پشت سرش هم ... هنوز پابرجا بودند اما من چرا عوض میشدم؟! می خواستم فرار کنم؟!از خودم و افکارم...از علیرضا...از حس عشق درونم...؟! البته که جوابم یک بله ی بلند بالا بود... از خانه و علیرضا فرار میکردم... نمیخواستم لحظه ای فکرش را بکنم...باید فراموشش میکردم... باید ب دست خاطره ها میسپردمش... اوکه مرا نمیخواست... اوکه برای داشتنم تلاشی نمیکرد را باید میگذاشتم درون صندوقچه ی خاطراتم و قفل میزدم... سخت بود... تلخ بود... درد داشت... اشک داشت... غم داشت... اما چاره نداشت... مـ ـستقیم و غیر مـ ـستقیم از احساسم برایش گفته بودم اما هربار زده بود به جاده خاکی...حرفهایم را نشنیده گرفته بود... و من میدانستم پای زنی دیگر درمیان است... میدانستم... دیده بودمشان... دست در دست هم...شانه به شانه ی هم... درآغـ ـوش هم... دیده بودمشان... و نمیخواستم مانع خوشبختیش شوم... در همان حاشیه های زندگیش میماندم و او میرفت... جهنم که دلم میشکست و خرد میشد... جهنم که نگاهم همیشه دنبالش بود... اصلا سودا برود به جهنم...جهنم... خیره ی قهوه ای نگاهی میشوم که چند لحظه ایست که اطراف را میکاود...دستم را روی دستش میگذارم و لبخندی تصنعی میزنم... -روبه راهی؟ مردمک هایش در چشمهایم قفل میشوند و قطره ای اشک از گوشه ی پلکش سر میخورد... -آوردیمت خونتون... اینجا بهتر از آسایشگاس...بعدشم توکه چیزیت نیس...بیخودی شلوغش کرده بودن...تو ماشالا حالت از منم بهتره... فقط شوک شده بودی...این دکترام که دنبال مریض میگردن بکننش موش آزمایشگاهی...آوردیمت اینجا که راحت باشی... قطره اشکی دیگر... -آقای کامیاب رفته داروهاتو بگیره...منم موندم کنارت... با یک جهش قاب عکس کنار تخـ ـتش را برمیدارد و به سمت آینه ی قدمی روبه روی تخـ ـتش پرت میکند... صدای شکستن شیشه در اتاق میپیچد و بعد جیغ های هیستریک آیلار... اب دهانم را قورت میدهم و دستهایم را دورش حـ ـلقه میکنم... اخم میکند و خودش را عقب میکشد... با تمام قدرتم نگهش میدارم... -هیس...هیس... آروم باش... آروم... مشت میکوبد به سیـ ـنه ام... درد میپیچد در استخوان جناغم...و من بیشتر دلم برایش میسوزد... -آیلار... آروم باش...چرا اینطوری میکنی؟آیلار...ببین منو... هق میزند... مچش را میگیرم...دستهایش سردند...عجیب سرد... -مشکل داری حرف بزن...درد داری حرف بزن... هرچی تو دلته بریز بیرون... باجیغ زدن هیچی درست نمیشه درست نمیشه... بلندتر جیغ میزند... دستش را از دستم بیرون میکشد و به جان موهایش میافتد... میکشدشان... به صورتش چنگ میاندازد و من جز سیلی نسبتا محکمی کاری از دستم بر نمیآید... سیلی انگار برق از سرش میپراند که دستهایش بی حس کنارش میافتد و صدایش قطع میشود...بعلش میکنم -ببخشید عزیزم...مجبور شدم...فقط آروم باش خب؟ زیر گوشم پچ میزند... -بازم بزن... پلکهایم را محکم بهم فشار میدهم... -گفتم که ببخشید... -بازم بزن... بزن شاید از این کابـ ـوس بیدار شم...بازم بزن دستم را میسرانم روی شانه هایش به عقب هلش میدهم... چانه میلرزاند و قطره های اشک تند تند میریزند روی صورتش -توهم فکر میکنی دارم خودمو لوس میکنم؟ سرم را به دوطرف تکان میدهم... -نه عزیزم... من فکر میکنم که تو فقط احتیاج به استراحت داری... -پرستاره گفت دارم خودمو لوس میکنم...ولی لوس نمیکردم... آخه اگه خودمم لوس کنم ناز کش ندارم که...اصلا خودمو واسه کی لوس کنم؟! بوی بدی می آید... - آقای کامیاب خیلی دوستت داره...تو این یک هفته فقط پشت در اتاقت بود... خودش را روی تخـ ـت پرت میکند...دستهایش را دوطرف صورتش میگذارد و تقریبا فریاد میزند -نداره....نداره...اون از من متنفره...من یه مانعم تو زندگیش میفهمی یه مانع بزرگ...  امیر: دست روی دستگیره میگذارم و بایک حرکت داخل میشوم...روی تخـ ـت دراز کشیده و با کنترل توی دستش شبکه ها را زیر و رو میکند... قدمی به جلو برمیدارم... صدای کفشهایم را میشنود سر برمیگرداند و خشکش میزند... پوزخندی میزنم و روبه رویش میایستم... -به...ابی خان... کنترل را گوشه ای میاندازد واخم میکند... میترسد انگار چون تند از حالت خوابیده خارج و نیم خیز میشود... -این جا چیکار داری؟ باخنده میگویم... -نترس... من هیچ وقت چاقو باخودم اینور اونور نمیبرم...اگه توهم تیزی نداشته باشی اتفاق خاصی نمیافته... لبش را به داخل میکشد... -چی از جونم میخوای؟ میخندم...بلند... -اینقدر ترسو بودی و من خبر نداشتم؟کتکاتو قبل خوردی...الان اومدم چندتا سوال بپرسم و برم... -من باتو یکی حرفی ندارم... عصبی میشوم... -گنده تر از دهنت حرف میزنی... یادت رفته قبلا چه جور موس موس میکردی دنبالم...؟ بی توجه به حرفهایم پرستار را صدا میزند که تند جلوی دهانش را میگیرم... -کولی بازی درنیار... فقط اومدم بپرسم چرا باما این کارو کردی؟! با خواهرم..؟چرا...؟! دستهایم را آرام برمیدارم...خیره ی چشمهایم است..من هم با غیظ نگاهش میکنم... -علت خاصی نداشت... آیلار اون چیزی که من فکر میکردم نبود... چانه اش را محکم فشار میدهم... -ببین ابی...این درسایی که تو خوندی من هزار بار دوره کردم...پس واسه من فیلم نیا... اگه دلت نمیخواد بلایی سرت بیاد زود تند سریع برو سر اصل مطلب... کمی مکث... -اصلی وجود نداره... همین بود که شنیدی مشتم را بالا میاورم... -ضرب دستمو که خداروشکر خوب چشیدی... خیلی سنگینه لامصب... الانم که تو اوضاعت قمر در عقربه... نمیتونی از خودت دفاع کنی میزنم داغونت میکنم کینه تم اینقدر زیاد هست تو این دل که یه نفس جونتو بگیرم... -میگم هیچی نبوده...گنده ش نکن... -گندش نکنم؟!آشغال نمک به حروم... خواهرم افتاده گوشه آسایشگاه...روانی شده... بکارتش به باد رفته... نابود شده... اونوقت میگی گندش نکنم؟!...آره؟؟؟؟؟؟ آره ی آخر را اینقدر بلند گفتم که رنگ نگاهش عوض شد... -ابی اگه تا چند دیقیه دیگه دهنتو وا نکنی و هرچی بوده و نبوده رو نگی میرم ازت شکایت میکنم... اونوقت آبروی اون حاجی بازاری میره... بالاخره پسره حاجی بازاری معروف تو کار جابه جا کردن درو داف خوشگله...ساقی هم که هست...کلوپ مخفی هم که داره...همینا به انداز کافی آبرو بر هست نه؟! -خفه شو امیر...خفه.. -خفه میشم چشم...البت اگه تو اون زبونتو تو حلقوم بچرخونی -اگه بگم و بعدش دبه کنی چی؟!از کجا معلوم بعد از فهمیدنش نری سراغ پلیس دوباره؟! یقه اش را محکم میگیرم... -فعلا که حق انتخاب نداری...باید حرف بزنی...حالا بعدش من تصمیم میگیرم بگم به پلیس یانه! -خرگیر آوردی؟!...پرستار...آی خانوم پرستار...کمک... -هرچی دوست داری صدا بزن ببین کسی میاد؟!نوچ جناب... انگشت اشاره و شستم را به نشانه ی پول بهم میسابم... -پول دادم... میفهمی که پول که داشته باشی همه جا خرت میره... -خیلی کثافتی... -نه بیشتر از تو... گردنش را بیشتر فشار میدهم...آنقدر که قرمز میشود و برای ذره ای هوا بال بال میزند... چنگ میندازد به دستهایم اما رها نمیکنم...بیشتر فشار میدهم...به کبودی میزند و درست در لحظه ای که میخواهد پلکهایش روی هم بیافتد رهایش میکنم... تند تند نفس میکشد...سرفه میکند و من جگرم حال می آید روی صندلی مینشینم... -بنال وقتم تلف شد... چند ثانیه ای نگاهم میکند و بعد خیره ی سقف میشود... -هفت هشت سالم بود... یه روز بابام...همون حاجی بازاری معروف اومد خونه...منتهاش تنها نبود...دست یه زنیکه ی یه لا قبا رو هم گرفته بود با خودش آورده بود...مامانم خشکش زد...قشنگ یادمه خشکش زد...بابام گفت زن گرفته...مامانم داد و هوار راه انداخت ولی حاجی کتکش زد... گفت یا گورتو از این خونه گم کن...یا بمونو با هووت زندگی کن و لال شو...فرداش جسد بی جون مامانمو تو زیر زمین پیدا کردیم...خودشو دار زده بود...جسدشو دیدم و قسم خوردم باعث و بانیشو بدبخت کنم...میدونی اون زنیکه ی یه لا قبا کی بود؟آره میدونی؟؟؟؟؟؟مادرتو بود لعنتی...مادر تو....  سرم گیج رفت و دلم هم...انقدر پیچ خورد و پیچ خورد و پیچ خورد تا تبدیل شد به حس تهوعی عجیب... با دستهایم دنبال تکیه گاهی گشتم و دیوار سبز رنگ بیمارستان به کمکم آمد... تجزیه و تحلیل حرفهایی که ابی زده بود، سخت بود...و بیشتر از سخت بودن درد داشت... دردش دل آتش میزد...میسوزاند و خاکستر میکرد... و مادرم... نقطه ی امن تمام خاطرات هولناک کودکی ام بود... مهربان بود... زیبا بود... مثل فرشته ای نورانی تا شش سالگی تمام لحظات تنهاییم را پرمیکرد... برایم قصه میخواند... لباسهای کثیفم را بی هیچ منتی میشست... عطر قیمه بادمجانش تا هفت خانه آن طرف تر میپیچید و مـ ـست میکرد... دست های نرمش نـ ـوازشم میکرد... حتی وقت هایی که حمله هوایی میشد و من از ترس در خودم مچاله میشدم و میلرزیدم، دستهای او بود که مثل مأمنی گرم در برم میگرفت و آنقدر به خود میچسباند تا آرام شوم... حالا چه طور میتوانست اینقدر پست شود که پایه های سست زندگیش را روی ویرانه های زندگی دیگری بسازد...؟ و خرابی هایی بدتر به بار بیاورد...؟ باورش برایم زجر داشت... وقتی که رفت آنقدر محکم ازش ضربه خوردم که حس محبتم به او تبدیل شد به تنفری بس عظیم... تنفری که ته دلم میجوشید و قل میزد... مدام با خودم میگفتم اگر نمیرفت... اگر میماند... اگر رهایمان نمیکرد... منو آیلار اینقدر بدبخت نمیشدیم... اگر بالا سرمان میماند و جوانی خرجمان میکرد، من اینهمه سرگردان و آیلار اینهمه حیران نمیشد... اگر بود من دنبال جلب توجه دیگران و آیلاربا یک اشاره احساساتش به غلیان در نمی آمد و تحریک نمیشد که با دانستن اشتباه بودن انتخابش بازهم به خواسته ی ابی تن دهد تا کمی دوست داشتن بخرد... هجده ساله که شدم... وقتی دیکتاتوری های مادربزرگ به اوج خودش رسید... وقتی فکرفرار از خانه در ذهنم پرورش یافت...رفتن مادر را توجیه کردم...توجیه کردم که شاید فشار رفتارهای متدربزرگ اورا به جایی رساند که جانش رابردارد و بی خیال مافرار کند... بااین توجیه تمام سالهای بی مادری را طی کردم و خواستم از مادری که شش سال برایم مادری کرده بود کینه به دل نگیرم...خواستم آن حس تنفر درونم را کمـ ـرنگ کنم... اما حالا... مگر میشد کینه به دل نگرفت؟ حالا که فهمیده بودم رفتنش تنهااز روی هـ ـوس بود و بس.. ؟ میشد باز هم همان توجیه مسخره را آویزه ی گوش کرد...؟ نه...نمیشد...آدمی نبودم که خودم را گول بزنم ...حداقل باخودم روراست بودم... قدم برداشتم و به زحمت از بیمارستان خارج شدم...حتی چشمک پرستار ایستاده در حیاط بیمارستان هم حالم را تعییر نداد... مرد بودن حس عجیبی بود...حتی اگر خودت پست ترین هم بودی...حتی اگر خودت گناه کارترین هم بودی اما...طاقت نداشتی همین کارهارا با ناموست کنند... شاید هم فقط من بودم که اینطور بودم... شاید فقط خودم بودم که هر غلطی میکردم و طاقت نداشتم این غلط هااز اعضای خانواده ی خودم سربزند... خودخواهی بود یانه...نمیدانستم... مادرم هم ناموسم بود دیگر نبود؟ آیلار هم بود و من آنقدر بی غیرت بودم که جفت ناموسهایم به باد رفته بود... آنقدر بی عرضه بودم که یک زندگی نمیتوانستم اداره کنم... ماشین را به حرکت در آوردم..چندباری کم مانده بود تصادف کنم ولی بالاخره خودم را به خانه رساندم...مشکلاتم برای خودم بود...سودا ناجی بدبخت گناهی نداشت که با مشکلات ما درگیر شده بود... باید میرساندمش به خانه شان...و بعد با مشکلات خودم میجنگیدم... کلید انداختم و داخل شدم...نور زرد رنگ لوستر چشمهایم را دز... ساعدم را مقابل چشمهایم گرفتم.کی خانه ام انقدر نورانی شده بود و نمیدانستم؟ همیشه که وارد میشدم تاریکی بود و تاریکی...اما حالا...روشنایی به استقبالم آمده بود... نسیم خنکی از دلم گذشت و قدم به داخل گذاشتم...بوی خوشی بینیم را تحریک کرد...بوی پیاز داغ و ادویه...برای من حکم بوی زندگی را داشت... انگار در خانه ی من هم زندگی جریان داشت...حس عجیبی بود که به لبـ ـهایم حالتی مورب داد اما هنوز هم ذهنم درگیر حرفهای ابی بود... بی هوا به آشپزخانه قدم گذاشتم... حجم باریکی مقابل گاز ایستاده بود و موهای سیاه و حـ ـلقه حـ ـلقه اش روی شانه ریخته بود... نفسم در سیـ ـنه حبس شد و حجم باریک برگشت... نگاهش در نگاهم نشست... ایست کرد... دستهایش در هوا ماند و قاشقک چوبی روی زمین افتاد... صدای تقی پیچید ولی میدانستم که نفسش در سیـ ـنه حبس است... چندلحظه خیره ماند و بعد جیغ کشید... انگار تازه فهمیده بود من مقابلش ایستاده ام... دست راستش را روی قلبش گذاشت و به نفس نفس افتاد... لب بالایم را بین دندانهایم فشردم و قدمی به داخل برداشتم... -ببخشید...نمیخواستم بترسونمت...باورکن نمیدونستم اینجایی... دوبار پلک زد و تند به سمت میز آشپزخانه هجوم برد و مقنعه اش را قاپید و روی موهایش کشید... موهایش بلند بود و فر...آنطور که دلت میخواست انگشتهایت را لابه لایشان فرو کنی و نفس عمیق بکشی... زیر لب سلام داد... -ترسیدم... -معذرت میخوام... چیزی نگفت و خم شد و قاشق چوبی را از روی زمین برداشت... بازهم قدمی به جلو برداشتم...دریک قدمیش بودم...نفس عمیقی کشیدم...بوی صابون و شامپو میداد و من نمیدانستم بوی صابون هم میتواند اینقدر تحریک کننده باشد... انگار هورمون های مردانه ام فعال شده بود که بی اختیار روی اجزای صورتش چرخید و لبـ ـهای سرخش را شکار کرد که زیر دندانهای یکدست سفیدش فشرده میشد... دلم هـ ـوس بـ ـوسه ای از آن لبـ ـهای سرخ کرد... و قطره ای عرق روی پیشانی ام سر خورد ... 




شهروز براری صیقلانی  


بانک رمان در گوگل پلی



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی