داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

وسط کوچه همسرش را میبـ ـوسید آنوقت به من که میرسید حجب و حیایش گل میکرد... -سودا؟حالت خوبه...؟نفس عمیقی کشیدم...تنم میلرزید...چشمانم سیاهی میرفت... -سودا...همه چیو توضیح میدم، خب؟!آروم باش... سعی کردم از روی زمین بلند شوم...علیرضا آن چیزی که من فکر میکردم نبود...نبود... -من آرومم... -داری میلرزی...بذار کمکت کنم... با انزجار خودم را عقب کشیدم... -لازم نیست...به کمکت احتیاج ندارم... کلا من به کمک نامرد جماعت احتیاج ندارم... سرمه خودش را به میان انداخت.... -علی...عشقم... پاشو... این خانوم انگار دلش از جای دیگه پره میخواد سر ما خالی کنه... به هر حال حسادت چیز خیلی بدیه... پلک روی هم گذاشتم...سر گیجه ام هر لحظه بیشتر میشد و صدای این دختر سوهان روح بود... -خفه شو سرمه... همینو میخواستی نه؟!همینو میخواستی...؟ -به من چه علی...؟این دختره ضعف اعصاب داره منو سننه؟انگار دل توهم کم پر نیستا! علیرضا غرید... -بس کن سرمه بس کن...دل من خیلی وقته پره...یه لحظه دهنتو ببند بذار ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم... سرمه ایشی گفت و علیرض باز مرا خطاب قرار داد... -سودا باور کن که... وسط حرفش پریدم...صدایم هم لرزان بود -مهم نیست علیرضا... دیگه مهم نیست... -چرا مهمه... باید بدونی که... به سختی بلند شدم... زانوی شلوارم پاره شده بود...مانتوم گلی بود... امادلم آنقدر پر بود که نمیتوانستم حرف نزنم...من همیشه آرام...من همیشه مظلوم...امشب دلم میخواست حرف بزنم و تمام عقده هایم را سر علیرضا خالی کنم...کلا امشب شب عجیبی بود... -قبلا فکر میکردم یه علاقه ای بهم داری... با خودم میگفتم اگه پاپیش نمیذاره...اگه حرفی نمیزنه... اگه چشم بسته رو احساسش و داره با خودش میجنگه فقط به خاطر حجب وحیاشه... به خاطر اینه که نمیخواد بابام فکر کنه نمک خورده و داره نمکدون میشکنه...اما انگار تو خیلی وقت بود که نمکدون شکسته بودی... عمورو از زندان آزاد کردی و انداختیش به جون بابام... بی خبر رفتی زن گرفتی... نمیشناسمت دیگه علیرضا نمیشناسمت...البته انگار...انگار من اشتباه شناخته بودمت...تو اونی نبودی که من فکر میکردم حرفم را زدم و بی آنکه منتظر شنیدن حرفی از علیرضا باشم قدم به حیاط خانه گذاشتم... پدر کنار حوض وضو میگرفت... زیر لب سلامی دادم و قدمی دیگر برداشتم...امیدوار بودم کاری به کارم نداشته باشد اما همیشه دنیا بامن ساز مخالف میزد... -این چه سرو وضعیه دختر؟ دروغ نمیگفتم هیچ وقت اما اینبار مجبور بودم... -خوردم زمین بابایی خیره ی چشمانم شد و نگاه دزدیدم... -مراقب باش دخترم... چشمی گفتم و خواستم به داخل فرار کنم اما صدای آخش متوقفم کرد...به سمتش برگشتم... روی زانو خم شده بود و دستش روی بینیش بود...با دیدن قطرات خون که از بینیش جاری بود ته دلم خالی شد... -چی شد بابا؟ دستش راروی شانه ام گذاشت و بلند شد... -چیز مهمی نیست...چندروزیه از دماغم خون میاد... گمونم از فشارمه... دستمالی از کیفم بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم...اگر میدانست چند قدم آنطرف تر چه دیده ام قطعا حالش بدتر میشد... -باباجون وقتش نیست دیگه بازنشست بشید؟والا زیر آفتاب که رانندگی میکنید این طوری میشید دیگه... لبخند تصنعی روی لبـ ـهایش نشاند -برو تو پدر صلواتی...برو تو هوا سرده...مثلا بااین حرفا میخوای بگی من پیرم؟ -نه بابایی...شما که ماشالا بزنم به تخـ ـته از هر جوونی جوون ترید...اما... -دیگه اما و اگر نیار...بروتو تا سرما نخوردی  باعجله خودم را به اتاقم رساندم و در رابستم...تکیه به در چندنفس عمیق کشیدم...مقنعه ام خفه ام میکرد...از سر کندمش و گوشه ای انداختم...قدمی به سمت پنجره برداشتم و دکمه های مانتوم را یکی یکی باز کردم...به پنجره که رسیدم مانتورا از تنم در آوردم و روی زمین پرتاب کردم... در این سرمای استخوان سوز عجیب گرمم بود... داشتم میسوختم...پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم... انگار از گوشهایم بخار بیرون میزد... صدای بوم بوم قلـ ـبم در سرم میپیچید...گونه هایم بی شک ملتهب بود... دستی به موهایم کشیدم و لب پنجره نشستم... باور کردنی نبود...کارهای علیرضا باور کردنی نبود... علیرضای سربه راه را چه شده بود؟ این کارهاچه بود که میکرد...؟سر در نمیآوردم... چرا به ما نگفته بود که زن گرفته...؟چرا بی صدا زن گرفت...؟ اگر بابا میفهمید...اگر بابا میفهمید... بی شک سکته میکرد.... علیرضا دست پرورده ی بابا بود...بابا روی سرش قسم میخورد... آنقدر قبولش داشت که اگر علیرضا میگفت ماست سیاه است بابا بی چون و چرا میپذیرفت... اما حالا این ناخلفی...این پنهانکاری... این اشتباهات را بابا کجای دلش میگذاشت...؟ من کجای دلم میگذاشتم؟ اینکه علیرضا زن داشت را کجای دلم میگذاشتم...؟ وای خدا وای... مغزم در حال انفجار بود...تنم میلرزید اما از درون داغ بودم... 






بانک رمان در گوگل پلی

نظرات (۲)

  • ناشناس
  • عالی    خیلی خوب بود  باقیش رو چه وقت میزارید؟ 

  • ناشناس
  • ممنون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی