داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

واااای  که چقدر شبیه قصه ی ایران ما هست این داستان جذاب و خاص،  بقلم توانمند   شهروز براری    1394 داستانی با نام  خانه باغ   این داستان به یک خانه باغ وسیع اشاره دارد که توسط کویر و شوره زار  محاصره شده است،   ساکنینش 85 نفر از اقوام متنوع و با ادیان متفاوت میباشد،  محصول این خانه باغ،  میوه جات متنوع است که به همراه آب چشمه ی زلال سبب موقعیت برتر از سایر مناطق اطراف شده  و همگی دندان تیز کرده اند،  تا که کم کم اشکار میشود  چرا برخی از خانواده های ساکن در باغ  شبانه و مخفیانه از باغ به سوی سرزمین های آنسوی شوره زار  رفت و آمد میکنند  ،  آنها  سطل سطل و گلدان به گلدان از خاک حاصلخیز خانه باغ ابا و اجدادی و مشترکشان به بیگانگان میفروشند و بجایش کیسه های زر میگیرند،   یکی از خانواده هایی که از نزدیکان سرایدار خانه باغ  بودند  بجای کلبه ی حقیر و چوبی سنتی اش،  یک کاخ میسازد اما سمت دیگر عده ای فقیر تر و مفلص تر میشوند.  از خبر فروش و قاچاق یک گلدان خاک  آشوب بزرگی برپا میشود و متهم را در ملا عام اعدام میکنند ،   اما  نوچه ی سرایدار با فرغون خاک قاچاق رسوا میشود،  یک گلدان کجا، یک فرغون کجا؟ کمی بعد نهال های نورس خانه باغ ربوده میشوند و انگشت اتهام سمت زيردستان سرایدار نشانه رفته اند،   اما یک صبح همگی متوجه میشوند بزرگترین و کهن ترین درخت خانه باغ که گردو بود  از ریشه جدا و کلا مفقود شده  اما درخت گردو در کویر اطراف به خوبی قابل تشخیص بود و بیگانگان به دورش جشن گرفته بودند و آنرا در خاک شوره زار  کاشته بودند   اینک دیگر آنان نیز محصولی برای عرضه داشتند  ،  گردو....   حتی  متخصص درخت گردو نیز داشتند که از پوست گردو ها  رنگ طبیعی میساخت  و میدانست که  درخت چند وقت یکبار محصول میدهد  و چطور میتوان پوست اولیه اش را  خشکاند تا گردو را از پوستش جدا نمود ،    آنان برای اولین بار در تاریخ شوره زار   از نعمت  سایه  برخوردار شده بودند  ،    و پای درخت   یک  رمال  مشغول  اجاره جای برای نشستن  بیماران بود  زیرا چنین تبلیغ کرده بودند که  سایه ی درخت گردو   خاصیت  درمانی و  ماورایی دارد .  بیماران صف ایستاده بودند و برخی  به پای درخت قطور گردو   که میرسیدند از شدت هیجان  غش میکردند و دستشان را با دلهره  و اضطراب به  تنه ی درخت میزدند ،  عده ای  پیش کشی و نذری می آوردند و بروی شاخه هایش می انداختند ،    اسم درخت را  بر اساس شماره پلاک میخکوب شده به بدنه ی آن درخت  هشتم  گذاردند ،   و  کسب و کار پر رونقی  براه افتاد   آنچنان که   از سرزمین های   خشکیده ی اطراف   برای  زیارت  درختی  کهن  به آنجا  سفر میکردند    و.... خلاصه ؛  درون محوطه ای سرسبز و چندین هکتاری وجود دارد که پر از درختان سیب پرتقال  موز انگور  خرمالو  هلو  خرما  گلابی و انواع میوه جات دیگر وجود دارد که چندین خانواده با قومیت های مختلف در آن محوطه خانه ساخته اند،  و هرکدام پایبند سنت های بومی و ابا اجدادی خود زندگی میکند  و آنان این مکان محصور را اصطلاحا خانه باغ می نامند   این بیست خانواده  جميعا به هشتاد و پنج نفر میرسند  ،  و عده ای به خانه باغ خوی گرفته اند و تمام مایحتاج خود را درون خانه باغ تامین میکنند،   ولی عده ای زحمت عبور از کویر و رفتن به اطراف و یا دور دست را به جان خریده و رفت و آمد میکنند،    خانه باغ  توسط کویری برهوت محاصره شده است . 

راه در آمد عمده و وارد کردن مایحتاج خانه باغوسط کویری بنام خاور وسطا ،  یعنی چه؟ آقای سید علی  شما رو ما اهالی این خونه باغ انتخاب کردیم که نماینده ما باشید،   نه اینکه ما چوب خودسری هاتون رو بخوریم،  این چه کار زشتی هست،   شما مگه ناموس سرتون نمیشه؟  از فردا من اگه بخوام از محوطه ی این خونه باغ چند هکتاری خارج بشم  چه خاکی باس توی سرم بکنم؟  سید لبخندش به لحن تندی تبدیل و با بی اعتنایی گفت؛  خب خارج بشید،  مگه به شما کسی گفت خارج نشو.... ؟   اینجا اسمش  خونه باغ  طوران هست و  همه چیز طبق اصول پیش میره .  شما بهانه جویی نکنید  که چهار تا همسایه فکر کنن الان اینجا چه خبره.  

خانم  مهین ادامه داد و گفت؛ آقای سید علی،   خروج از این خونه باغ ،  مستلزم عبور از پل چوبی روی برکه ست  و  الان که اونا رو به ادمای صد  پشت غریبه و چشم چرون و  بی دین و ایمون اجاره دادید     من توی محوطه ی خونه باغ خودمون بایستی  از یه  غریبه کسب تکلیف و اجازه کنم. این رسمشه؟..

آقای سنتی زاده وسط صحبت ها شد و گفت؛  خانم مهین  شما  چرا  با بی توجهی تمام حقایق رو وارونه جلوه میدهید؟   

مهین_ واااا؟  کدوم حقایق؟ 

سنتی زاده _   اینکه در ابتدای عرایظ خودتون فرمودید  که ما به جناب سيدعلي آقا  رای دادیم تا نماینده ی ما هشتاد نفر ساکنین باغ بشوند!   نخیر جانم ،  کدوم رای گیری؟  مگه شما آن موقع چند ساله بودید که اکنون با حرفهای  خلاف واقع  به مشروعیت این فرد  اعتبار میدهید،    شاید نهایت امر  شما آن موقع  هفت سال داشتید،  غیر از این است مگر؟ 

مهین_  نخیر آقای سنتی زاده  بنده اون موقع سینزده ساله بودم  

خانباجی کتل را راست کرده و دو قدم جلو تر به زمین میگذارد  و بی توجه به اهمیت ماجرا و این حقیقت که آقای سید علی  مباشر  خانه باغ ،  بی خبر و غیر قانونی قسمتی از  حریم مشترک را به غریبگان  غربتی اجاره و رهن کامل داده است   ذوق کرده و میگوید  ؛ سینزده ساااال؟  واااا اصلا هیچ بهش نمیاد  پنحاه  و سه سال داشته باشی!  

  سمت برکه برم و با توجه به اینکه شما آلاچیق های وسط برکه رو به ادمای هزار پشت غریبه اجاره دادید     من ناچار باید از جلوی چشم چهار تا غربتی و بیگانه رد شم 

مشت کریم باغبون یهو از پشت شمشادها بر میخیزد و قیچی اش را زیر چشمی ور انداز میکند  و با اخم بی آنکه نگاهش را از تیزی لبه ی قیچی برداشته باشد میگوید ؛  درست شنفتم؟  شما سرخود  یه قسمت از این خونه باغ  رو فروختید به  ادمای شرقی؟   این ملک و تکه زمین ،   سرای ابا اجدادی ماست  ،   شما  رگ و غیرت  تعصب منو ندیدید کجا جا گذاشتم؟   آخه از صبح هر چی گشتم  فقط این قیچی  هرس زنی  رو  پشت بوته ها  پیدا کردم   ،  اینم که  بوی  خون میده   .. 

خانباجی گفت؛  واااا؟   شوما که  هر جمعه  جلسه میزاشتی   و  برای ما از  بد بودن  و   خونه باغ فروش،  بودنه  شخص سرایدار قبلی بلغور میکردی،  پس چی شد آق سید علی؟   

آقای  خاتمیان با شالگردنی  سبز و کلاه کوچک کاموایی بروی سرش پیش اومد و با لهجه ی  مخصوص به ساکنین خونه های سمت  درختای  هلو   گفت ؛   والا عرضم به زورتون

سيدعلي؛  به حضورتون...

خاتمیان؛ خا،  همون که  شوما گوفتی   درسته.   عرضم به طول تون   آلاچیق های وسط  برکه  رو  نفروختيم که....   بلکه  کیرایه دادیم 

خانباجی؛  وااا؟  چه  بی حیا.    کیر  آیه  دیگه چیه؟ 

مهین خانم؛  ای باباااا   تو هم  منتظر وقتی  یه غلط املایی بگیری . خب منظورش   کرایه  بود  دیگه... 

خانباجی ؛  نه ،   این   کلاه کاموایی  با شال سبزش رو  من  میشناسم   از اوناست....   

میهن؛ از کدوماست؟ 

مشت کریم باغبون ؛  از هر کدوما  که میخواد باشه،  بزار باشه  ،     چرا  اصل ماجرا  یادتون میره؟ 

سيدعلي سریع  به  نوچه اش میگوید ؛  يالا  پذیرایی کن،   زود باش  نفری  یه  کیسه  سکه  بده  بهشون  ،   تا  از سهم این خونه باغ  بهشون  ناحقی و ظلم نشده باشه ،  

خاتمیان میگه ؛   این  سهم  عدالت رو  به نحو احسنت  تقسیم میکنه،  و  همه  یه کیسه سکه ،  از پول رهن و کیرایه  آلاچیق های  وسط  برکه  بهشون  میرسه  ،   

خانباجی پچ پچ کنان به مشت کریم باغبون میگه؛  

هیچ خبر داری  هرکی اومده زیر دست آق سید علی   نوچگی و  کلفتی کرده،  آخرش یه چیز از این خونه باغ دزدیده  و باهاش فرار کرده  به  غربت   سمت  کویر  ماسه ای   یا که سمت  شهر آجری   پناه دادن بهشون 

مشت کریم ؛  اخه مگه این خونه باغ چه چیز باارزشی برای  سرقت داره؟  

مهین ؛  ای بابااااا شما دیگه چرا مشت کریم؟  شما که خودت ماشالله باغبونی.   کافیه کمی اگاهی داشته باشید   تا   بفهمید  که  این خونه باغ  چرا  اینقدر واسه  اهالی شهرهای دیگه  ارزشمنده،   

خانباجی؛  خب چرا؟ 

مهین؛  خب  خونه باغمون   تنها جایی هست که داخلش این همه درخت میوه داره ،    و  خب  خیال میکنید  چجوری  امورات این خانه باغ و  سه وعده غذای ما هشتاد نفر ساکنین تهیه میشه!؟   خب با فروش و فرستادن میوه جات به  شهرهای کویری  و  بی آب و علف  دیگه.... 

مشت کریم ؛ یعنی میگی این چهار نفری که  دزدی کردن و رفتن یه  مکان  بهتر پناه گرفتن  با خودشون میوه از خانه باغ  دزدیده و همراه برده بودن؟  

مهین؛  نه، چقدر سطحی نگری  مشتی .  حواست کجاست؟   اونا  نهال های درختان  میوه رو  شبانه از ریشه برداشتن و بردند با خودشون. 

مشت کریم؛  خب اخه خاک این خونه باغ  برکت داره و واسه درختا خوبه    اما  شهر های اطراف  همه  شوره زار و لمیزرع هستن   خب نهال که میخشکه  و میپوکه 

خانباجی ؛  هاااا  تازه فهمیدم  واسه همین  گلدان گلدان شبها  خاک خانه باغ رو  از  حصار و  محدوده ی خانه باغ میبردند بیرون  و بجاش پول میگرفتن... ای  تخم سگ های  پتياره  امشب  به   پدرشون میگم  تا  حسابی  کبودشون کنه  

خانباجی  برخواست و کتل کوچک چوبی اش را زیر بغل زد و لنگ لنگان به سمت پایین خانه باغ و خانه رفت تا فرزندانش را تنبیه کند 

.....

نظرات (۶)

  • ملیکا موحد
  • این قسمت کوچکی از رونوشت اثر بود که رندوم جملاتی رو ازش براتون تایپ کرده بودم. این اثر از ممنوعه های شین براری هست . و در سال 1394 نوشته شده و منو از فروش آلاچیق های روی برکه به یاد مسایل اخیر و کیش و چین انداخته همین
    پاسخ:
    دقیقا صحیح فرمودید ملیکای عزيز 
  • سعید رضائی
  • خیلی جالب بود
    پاسخ:
    سپاس. خوشحال میشم اگر دنبال کننده ما باشید.   شما نیز دنبال شوید 
  • ناشناس
  • مگه چقدر باید یه نویسنده عجیب و خاص باشه؟ شین دیگه از حد حدود آدم های عجیب رد شده و خیلی مرموزه
    پاسخ:
    •           قبلن ها    کشمش  دُم داشت 
    • آخه  یطوری میگید   شین که انگار اسم پسر باغبانتون را اشاره دارید 
  • ملیکا موحد
  • فوق العاده بودش
  • ملیکا موحد
  • عالی

  • نویسندگی خلاق
  • آقای فتا حذف نمیکنم .  همینه که هست. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی