وپرسش و پاسخ در تضاد جنسیت نویسنده با کاراکتر داستان
- پرسش و پاسخ #01 پرسش دریافت شد
- DATE 2020/01/21 TIME :'16:"23
- زینب عزیزی
- خب آخه چطور میتوان یک هویت و جنسیت مشخص داشت و از قالب حقیقی خارج شد و درون داستان از جایگاه فردی با جنسیت مخالف، راوی شد و یا اصلا شخصیتی از شخصیت های داخل داستان بود که با (منه) حقیقی تفاوت و تضاد داره؟ من شک دارم ااصلا یک نویسنده زن بتونه یه داستان بگه و شخصیت اصلی و راوی باشه که جنسيتش مذکره در داستان. و بلعکس. آیا تاکنون شما توانسته اید؟
پاسخ درود و احترام. شین براری هستم و پاسخگوی پرسش شما ، برای ذکر مثال کافیست تا اثاری مانند هاجر _2نیلیا 3_رویادوز 4_ دوگانگی هویت _5دخترک غم به دوش 6_مهربانو 7_مریم السادات و..... را بخوانید که همگی کاراکتر مونث می باشند ولی نویسنده شان بنده میباشم، پس عدم توانایی در انجام کاری، دلیل بر محال پنداشتن آآن نیست برای نمونه اکنون و فی البداعه برایتان داستانی کوتاه با شخصیتی همنام شما تایپ میکنم تا سهولت و آسانی اش مستند شود
این روزها همگی ناتوانی شان را به گردن صورت مسیله می اندازند و حل آنرا محال میپندارند، سریع صورت مسیله را پاک میکنند، اما من غیر از مسله ی لاینحل تکرار های ماهیانه و خون گریه های ناتمام ، از پس تمام مصایب و مسایل بر آمده ام، کاش از مدتش کم میشد و بجای هفت شبانه روز، بطور فشرده و فرمت Mp3 DVD تنها معطوف به یک ساعت در ماه میشد، برای چنین حالتی نیز راه حلی یافته ام، خب از کمیت کاسته بر کیفیت می افزاییم ، نه!... به گمانم هفت ساعت در ماه منطقی تر است . خسته از در خون غلتیدن های ناتمام. بیچاره قصاب در کشتارگاه. او ناچار است هفت روز در ماه را به کشتن گاو ها بپردازد و در خون بغلتد ، دلم برایش و مشکل لاینحل وی میسوزد، خب اگر شغلش ایجاب میکند حرفی نیست. گاه اینچنین در خون غلتیدن های هفت روزه در ماه، بصورت ماهانه های بالدار گریبان گیرش میشود زیرا به کشتارگاه مرغ میرود و مرغ ها نیز بال های بی ثمرشان را به هم میکوبند تا بلکه پس از جدایی سر از تن، بتوانند پرواز را یاد بگیرند ، و خون را به قد و هیکل قصاب میپاشانند، این روزها همه منحرف شده اند ، و به همه چیز با دیده ی جنسیتی مینگرند . در اتوبوس پیرزنی که بغلم نشسته بود پشت گوشی از دخترش میپرسید ؛ چیه؟ حالت خوب نیست؟ خب دراز بکش پاهاتو بزار سمت بخاری خوب میشی، چی؟ تموم شد؟ تازه اون ماه یک بسته نوار خریده بودم که؟.. خب ایراد نداره الان میام و میگیرم، چی؟ نه! نه واسه اون طفل معصوم رو برندار گرانه .. . خب نوار قبلی ها رو پاک کن از نو استفاده کن. کیفیت مهم نیست ، حالا مگه کی قراره بهشون گوش بده که فکر کیفیتی...
اینجا سرد و مرطوب است. گاهی سایهای زیر در میافتد و گاهی صدای هن و هنِ نفسی به گوشم میرسد. انگار که کسی به وجودش چنگ میاندازد. منتظرم بازپرس پرونده بیاید. روی میز برگهای سفیدی گذاشتهاند. تا هر چه یادم آمد را بنویسم. بالای صفحه عکس مرا زدهاند و زیرش نوشتهاند سودابه عزیزی. سردم است، لرز میکنم. میخواهم خودم را چهار قد کنار عکسم جا کنم، نمیشود. کلمههای پایین صفحه نمیگذارند. بالا میآیند و روی عکسم را میپوشانند... جای خیلی از کلماتم خالی است وقتی افسر نگهبان خودکار را جلویم انداخت و گفت بنویس، بدون اینکه بدانم روی میز ضرب گرفتم و پشت سر هم اسمم را تکرار کردم.
افسر گفت: داری چه کار میکنی؟ بنویس، زود باش.
خودکار قطع و وصل میشد و نیمی از کلمات گم میشدند و من گیج گیج بودم. افسر نگهبان پرسید: چیزی مصرف میکنی؟
کلمات هنوز روی عکسم را پوشاندهاند. نمیدانم آنجا چه خبر است. صداهای ریزی به گوشم میرسد. زیر چشمی میپایمشان. حواسم پرت یکیشان میشود که دور ایستاده و بهم میخندد. به ناگاه همگی کنار میروند. خودم را میبینم که سری تکان میدهد و دهانش را کج میکند. میخواهم بگویم: من مقصر نبودم... به کلمات اشارهای میکند و کلمات روبرویم صف میبنددند و یکییکی خودشان را توی صورتم پرت میکنند. درد دارد، لبههای تیزی دارند، خشک و سردند. اشکم در میآید. حرصم میگیرد. خودم را روی صفحه خم میکنم. هر چه به دستم میآید را میبلعم. تلاش میکنند پایین نروند، حالم را بد میکنند، انگار میخواهم وجودم را بالا بیاورم. سرفهام میگیرد. چند لحظه بیشتر نمیگذرد که خونابهای از کلمه و خورده شیشه بالا میآورم.
روی میز پر از خورده شیشههای ظرف میوه خوری است. دستانم میلرزند. میخواهم قبل از رسیدن مادر خورده شیشهها را جمع کنم. خودم را دولا کردهام تا رویشان پا نگذارم... وقتی میآید میگوید: تو هنوزم شیشه میشکنی؟
با حوله صورتش را خشک میکند و دور میایستد تا شیشهها را جمع کنم. میگویم: یادته یه بار یه لیوان سر سفره شکستم؟
میگوید: آره، رضا هنوزم میگه سودابه بی حواسه.
وقتی که رسید برایم میوه آورده بود و پاکتی شیرینی. دستانش خیس بود و پشت لبش عرق کرده بود. میگفت آدرس را گم کرده و با این میوه و شیرینیها، برای پیدا کردن کوچه چند بار خیابان را بالا و پایین رفته.
روی کاناپه روسری و لباس زیرم افتاده بود. تو که آمد دستش را بالا برد تا روسریاش را جلو بکشد گفتم: امیر هنوز بر نگشته.
تا چشمش به عکس سه لته من و امیر افتاد گفت: این تویی؟ گفتم: آره... مگه شبیهم نیست؟ گفت: این جا چرا اینقدر به هم ریخته است؟
میوهها و پاکت شیرینی را دستم داد و وسایلش را وسط هال جا گذاشت و شروع کرد به جمع کردن لباسها و پس ماندههای غذا. چه طور شد که پرسید از امیر خبر داری یا نه یادم نیست، میخواست سطل آشغال را دم در بگذارد. قبل از اینکه به خودم بیایم تا جوابش را بدهم برگشته بود. سطل خالی را دستم داد و گفت: چند وقته رفته؟
میخواهد کمکم کند. میگوید الان دستت رو میبری... میخندم. یاد امیر میافتم، همیشه خودش خرده شیشهها را جمع میکرد. به مادر که میگویم برایش دلسوزی میکند که چه زن حواس پرتی دارد.
از رضا حرف میزند و اینکه سر پیری یاد پدر شدن افتاده و میخواهند از پرورشگاه بچه بیاورند. نشستهام تا تکه خورده شیشهای که زیر میز افتاده را بردارم. میپرسم: «حالا دختر یا پسر؟» میگوید: «من پسر دوست دارم ولی رضا همش میگه دختر». دستم را میبرم.
خودم را به دستشویی میرسانم. صورتم را خیس میکنم، خون و آب قاطی میشوند. به خودم توی آیینه زل میزنم. هر دو دستم را پر از آب میکنم و به آیینه میکوبم. دندانهایم را به هم فشار میدهم و تا ده میشمارم: یک دو سه...
صدای مادر میآید: ببین چه کار کردی سودابه همه جا لک شد... راستی برام از یه دکتر خوب وقت بگیر.
صدایم را صاف میکنم و داد میزنم: چرا؟ چه دکتری؟
- چند وقته زانوم آب آورده. گفتن اینجا دکترهای خوب زیاد داره.
دوباره میشمارم: یک دو سه چهار...
- یادت نره سودابه تا شنبه باید برگردم. رضا چشم به راهه.
بلندتر داد میزنم: آخر هفته است... همهجا تعطیله.
قطرههای آب روی آیینه خشک شدهاند اما هنوز از دستانم خون میچکد... دستی شیر آب را باز میکند. صدای مادر هنوز توی گوشم است: «رضا دلش برات تنگ شده.» نفس گرمی پشت گردنم را نوازش میکند. میخواهم بگویم: «نزدیک نیا...» گرمی پشت گردنم داغ میشود. چشمانم را میبندم. زیر درخت توت وسط حیاط داراز کشیدهام. روی تنم عنکبوت سیاه بزرگی راه میرود. جیغ میزنم. خودم را توی زیرزمین پرت میکنم. از بس خودم را خاراندهام تنم میسوزد. رضا ماتش برده. توی چهارچوب در ایستاده و مادرم را صدا میکند... صورتم را آب میکشم. آستینم را پایین میآورم تا جای سوختگی روی دستم معلوم نشود. دیروز بود که آقای مطیعی با سیگارش روی دستم شکل یک پروانه در آورد تا حواسم پرت اینور و آنور نشود. دماغم را بالا میکشم...
میخواهد برایم غذا درست کند، نمیداند وسایلم را کجا چیدهام. دنبال ماهیتابه میگردد. نیست. میگوید: «زن جماعت باید وسایلش کامل باشه».
حواس مادر را پرت میکنم تا خودم را به اتاق خواب برسانم. زیر تخت پر از وسایل و کاغذ است. دنبال عکس پدر میگردم. عکس سه در چهارش را پیدا میکنم، میگذارمش کنار آیینه و خودم را به آشپزخانه میرسانم. از کارم میپرسد، برایش از آقای مطیعی و زری و مریم حرف میزنم. میگویم آدمهای خوبی هستند. میگوید: «آنجا چه کار میکنی؟» میگویم: «خیاطی» تعجب میکند. برایش خا طرهای تعریف میکنم که چه طور آقای مطیعی به مریم میگوید مرا برایش خواستگاری کند چون فکر میکرده شوهر ندارم.
چیزی از گلویم بالا میآید. صدای قرآن توی گوشم میپیچد. اینجا تاریک است، سایهای روی سرم است. سایه گریه میکند، ضجه میزند. چادر مادر را رویم انداختهاند. انگشت توی حلقم میکنند تا به هوش بیایم. هن و هن نفسی توی صورتم میخورد: «پاشو سودابه.» خودم را جمع میکنم. مادر بالای سرم ایستاده: «خوابت برده. پاشو شام حاضره.»
سر سفره لام تا کام حرف نمیزند. چشمهایش قرمز شده. بهانهای پیدا میکنم و خودم را به اتاق خواب میرسانم. عکس پدر نیست. میخواهم داد بزنم، صدایم در نمیآید. روی تخت دراز میکشم. باز هم سایهای را روی سرم احساس میکنم. سایه جیغ میزند. بر میگردم، روبروی مادرم نشستهام، چهارده سالم است. مردهای بالای مجلس برایش دست میزنند. زنی چادر به سر، حلقهای دست مادرم میکند. مردی به من اشاره میکند بیا. مرا دخترم صدا میزند. تنش خیس عرق است. عکس پدرم را از سر طاقچه برداشتهاند. روی زمین پر از سکههای مبارک باد است. میخواهم گریه کنم. پسری دستم را میکشد و گونهام را میبوسد میگوید: «من برادر توام». بزرگ میشوم، بزرگ بزرگ. آقای مطیعی را توی اتاقم میبینم، نزدیک میآید، میخواهد دستم را بگیرد اما من خیلی بزرگم...
میروم کنار سفره، میگویم: «مادر من بزرگم». میخندد. لیوان آبی دستم میدهد. میخواهم لیوان را بردارم لیوان از دستم سر میخورد میشکند. مادر اخم میکند، میخواهد داد بزند. دستم را روی صورتش میگذارم فشار میدهم. میگویم: «داد نزن». صدایش را از جای دوری میشنوم. میگوید: «برو برو». میگویم «نمیشود، دستانم خیلی بزرگاند هیچ جا جا نمیشوند». میگوید: «برو.» دستم را از روی صورتش برمیدارم. دستم کوچک میشود. کوچک کوچک. روی صورتش جای انگشتانم مانده، باز صدایش را میشنوم، میگوید: برو... برو... ■