داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی
داستانک و نظرات و خاطره       شهروز براری صیقلانی مدرس کارگاه داستان نویسی شین براری  توجه این داستانک ها از سرکار خانم قنبری  نویسنده موفق سایت نویسندگان معاصر داستانک Dasstanak.ir   وامدار میباشند.  شین براری. 
مهربانو در اشپزخانه کنار اجاق خود را کمی کشو قوس میداد تا بتواند از دریچه ی آشپزخانه ی سنتی مادربزرگ   تصویر راز بقا را تماشا کند 
دسته ی ماهیتابه در دستش،بود و در دست دیگرش یک قاشق بلند  که خیره بود به تماشای مستند و دهانش از تعجب نیمه باز که ناگه گفت؛  
وااای  عجب  بی رحمانه  شکارش کرد،  تا خواست از آبشار رودخانه بالا بره و برخلاف جریان اب شنا کنه که  مابین زمین و هوا،  خرس گریزلی گرفتش ،   واقعا  خوی حیوانی این جکو جونورای وحشی  ، حال آدمو بد میکنه،   بویی از عاطفه و انسانیت نبردن این حیوان های درنده خو...کتاب شهروز براری صیقلانی
این ها را گفت و ماهی درون ماهیتابه را اینرو به آنرو کرد.... 
DaTe ۱۳۹۹/۰۴/۲۸ [][][]  time۰۳:۱۶  shin brari 
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}

نویسندگان معاصر و موفق در داستانگ
========Dasstanak===Number==23========
مشاور ؛ آروم چشمانت رو ببند و چند نفس عمیق بکش و قدم به قدم با دستورالعمل من پیشروی کن،  تا بهت ثابت بکنم که تصورت اشتباهه و تو هم یکی مثل بقیه هستی و با فرمول و راهکاری که بهت میدم میتونی به شادمانی و طراوت و نشاط دست پیدا کنی . خب حالا چشمات رو ببند و چند نفس عمیق بکش،  تا چاکراه های انرژی همراستا بشن ،  
 خودتو سوار بر موج نقره فام  خیال به گذشته های دور ببر،   همون وقتی که هنوز یک دختر بچه ی پنج شش ساله شاد و پر انرژی بودی و روی ابر رویاهات قدم میزدی،   تصور کن روزی جدید در فصل بهار همراه پیچش نسیم معطر و خوش عطر گلها و شکوفه ها آغاز شده،  و ارام وارد اتاقی صورتی رنگ و  مجلل میشی،  خودت رو در قالب دختر بچه ای شش ساله با موههای بور،  روی تخت خوابت تجسم کن،   عروسک سفید خرسی ات رو بغل کردی و خوابی،  داری توی خواب رویای شیرین و رنگین کمانی میبینی، و ناگه در خواب لبخندی به لبت میشینه و طبق همیشه یه چال کوچیک روی گونه هات جا خوش میکنه،  اون دخترک پاک و معصوم  تبلور  کودک درونت هست که اکنون بالا سرش ایستادی، و  حالا آهسته و نرم  میبایست کودک درونت رو بیدار کنی.  تا مجدد  نشاط و  خوشبینی و لطافت  بهمراه  حس خوشبختی  در زندگی ات  حلول کنه و منعکس بشه   همراهه کودک درونت اکنون شادی هم بیدار می‌شه.  
بیمار  چشمانش را باز میکند و زار زار زجه میزند  و میگوید ؛  بیدار شد،  بیدار شد،  بیدارش کردی لعنتی،  تو که حرف مریض رو گوش نمیدی و از درکش عاجزی،  غلط میکنی مطب زدی،  مرده شور اون مدرک پزشکیت رو ببره ،   زنیکه ی زبان نفهم. آخه به تو هم میگن  دکتر؟   تو یه  بیشعوره  تمام عیاری ،  خدا لعنتت کنه ،  کودک درونم رو باز  بیدار کردی،   اخه زنیکه ی دیوث  من که بهت  ده بار گفته بودم  که با دیگران  فرق دارم ،   اما  از بس  زبان نفهمی که  نفهمیدی  چی میگم  و اصرار کردی  که هیچ فرقی بین من و مریض های دیگه ات نیست  و با همون روش  میتونی  شادی و نشاط رو به زندگیم برگردونی،   بیدارش کردی  لعنتی،    بعد از  سی سال  بیدارش کردی  اشغال
دکتر ؛  چیه مگه ،  چی شده خب،  پس چرا شاد نیستی،  باید شاد باشی که کودک درونت رو تونستی مجدد بیدار کنی.... 
 زن بیمار اشکهایش را با گوشه دستش پاک کرد و عینک دودی گرانقیمتی را به چشمانش زد و بینی اش را که به فین فین افتاده بود بالا کشید و گفت: آخه  بیدار کردن یه دختربچه ی شش ساله ی اسفندی که سر چهار راه  افسریه اسفند دود میکنه،  جایی واسه خاطر شادمانی کردن،  هم داره؟  کودک درونم از پنج سالگیم داشته توی خیابونای شهر فال میفروخته و اسفند دود میکرده،   تا اینکه آخرشم یه جمعه،  ماشین میزنه و مادرمو  میکشه و با پول دیه اش زندگیم رو عوض میکنم، اما نمیدونم چطور میشه گذشته ام رو عوض کنم؟    حالا هم بیدار کردن یه دختربچه ی  دست   فروش  چه  شادی ای میتونه داشته باشه؟  بیدار کردن  بچه ی دستفروش با  یه قوطی سوخته و سیاه و چند تکه زغال و اسفند   سر چهار راه  کجاش  شادی آوره؟     ها؟...
TIME۲۲:۵۲     DATE ۱۳۹۸/۰۱/۲۸  
_______________________________________________{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
   چند نظر از مخاطبین #<3    0245 +نظر مثبت      ±02    []  Time:۰۳:۱۴    [][][]   Date:۱۳۹۹/۰۴/۲۸ []
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
Date: 2020/03/08    Time;  12:28" ⁿ   
Hanjhbabi@yahoo   @):-<3 نظرداد 
 عالی و جالب ،  تا الان توجه نکرده بودم ،  راست گفتید  هرکی ،  دوای درد خودش را  مشکل گشای درد دیگری  اعلام میکنه و پیشنهاد میده . عالی بود <3      Time: ۰۳:۱۳   [][]  ۱۳۹۹/۰۴/۲۸  ‹--«« Date: 
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
    ___________________________________________
Date 2020/05/09    Time: 11:08" ⁿ  
  Barbodfarahi@Gmail.com    Inbox send              <3   <3
 
مفید واقع شد،  لایک     آموزنده  و  خلاق ،  استعاره زیبا    از کودک درونی که  گره بر  کودکانه های کودک کار  و  خاطرات خشن و بیرحم  کار در  خیابان های شهر  زده است و خط ربط خلاقی که به  پیچیدن یک نسخه ی مناسب احوالات خویش برای دیگران  اشاره دارد.  آقای براری من دنبال کننده اثار شما بوده ام همواره و میدانم شگرد پ تخصص شما داستان بلند است با پیچیدگی ها و شگردهای خاص و بی بدیل خودتان،  از اینکه داستانک یافتم از شما  به سر شوق آمدم.  نویسا باشید
محمد جوهرنیا    کاشان   ۰۳:۱۱     ۱۳۹۹/۰۴/۲۸
_____________________________________________
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
B-) ;-) :-) :-P :-SS O:) :-/ B-) :$ :-S :@ :-) ;-) :-( :-o :-D  @):- <3 :-B :-* >:) :| :'( ;-) :-D <3 :-) B-)  >:) :-* @):- _  Time:  ۰۳:۱۲  __   Date:  ۱۳۹۹/۰۴/۲۸
   :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: 
     __________________خاطره__________________
Remember  MR_NOBARY & Problem whit Tall  
Date:2020/03/12  Time:10:03" ⁿ   #like+126 n
STORY SHORT [][][]+42#[][<3 [][][][]
   دوستان،  چرا  اکثرا  در   B-) ;-)   معاشرتهامون  سریع  نسخه ی خودمون رو برای  دیگران میپیچیم  و بی اونکه هیچگونه درک کامل و  تصویر صحیحی از شرایط طرف داشته باشیم ،  اقدام به  راهنمایی و مشاوره  و  پیچیدن نسخه ای میکنیم که  تنها  مناسب درد خودمونه  ،   نه اینکه دردی از طرف دوا نمیکنه ،  بلکه دردی هم افزوده میشه به درداش.   
همسایه ای در  مکانی که خوابگاه دانشگاه در آنجا بود داشتم،  که یکروز تصادفی متوجه ی بحث من با   نامزدم بصورت تلفنی شد و  تمام مدت  به صحبت هایمان گوش میداد زیرا  من زیر سایبانی ایستاده بودم که او بالایش از پنجره ی باز خانه اش بر من اشراف داشت،  او مرا فراخواند و با آنکه شصت سالی از من بزرگتر بود و بحرف خودش  80 ساله بود  به من گفت که  از جر و بحث من و نامزدم  متاثر شده  و قصد کمک دارد،   و چنین لطفی را  حتی برای برادرش نکرده  و  چاره ی تمام اختلافات زناشویی ست ،  سپس پیش از گفتن راه حل جادویی و شاه کلید مشکل گشایش از من چند سوال عجیب پرسید و گفت؛  اختلاف قدی هم دارید تو و نامزدت؟ 
من به یاد قامت کوتاهه بهاره افتادم و از سر عشقی که با تجسمش در وجودم موج کشید بی اختیار لبخندی به مهر بر لبانم نشست و گفتم ؛ اره 
او گفت ؛  لابد خیلی هم زیاد،  درسته؟ 
من کمی تعجب کردم و با خود پنداشتم که بی شک او تجربه ی زیستی بالایی دارد و لحن حرفهای من پی به چه نکات بی ربطی از قامت او برده  ،  جلل خالق،  نکند  موکل داشته باشد و یا جنی،  روحی،  چیزی از عالم غیب با وی در ارتباط باشد، با کمی مکث  و با لحنی متعجب و نگاهی خیره گفتم؛ بله،  درست میفرمایید.  
او گفت ؛  دوای دردت پیش منه،    یه آدرس بهت میدم میری پیشش و یه کفش انتخاب میکنی و میگی همون جوری درست کن که واسه آقای نوبری  دوخته بودی.  و از این به بعد در هر مجلس و مکانی که داری با نامزدت حضور پیدا میکنی  اون کفش ها رو میپوشی ، و از همین آدرسی هم که بهت میدم  چند جفت کفت زنانه  برای  نامزدت تهیه میکنی و به کفاش بگو که همون مدل کفشای همسر آقای نوبری  درستش کن. تا  مشکلاتت حل بشه. 

من متعجب شدم،  و به کفاشی رفتم و با  کمی تردید ماجرا را برای مغازه دار نقل کردم،  او کمی از بالای  عینک خیره به قد و قامت من شد  و گفت  خب پسرجان  شما  که ماشالله خودت یک متر  و  نود  سانتی متر قد داری ،  با این تفاصیل  لابد قد نامزدت  دو متر پنجاه باید باشه که  آقای نوبری  تو رو فرستاده  پیش من،   درسته؟ واقعا قد نامزدت دو متر و نیمه؟ 
من که فکم افتاده بود  گفتم _  نخیر  قربان،  این چه حرفیه؟  نامزد محترمه ی بنده  نهایت امر  یک متر و شصت قد دارند.   
کفاش گفت ؛ پس با این اوصاف اگر از نسخه ای که آقای نوبربی پیچیده  پیروی کنی  با پوشیدن کفشهای جدید شما قدت میشه دو متر و پنج سانت،  و خانم با پوشیدن کفشهایی که مث کفشای همسر نوبری باشه  ،  قدش میشه همان یک متر و شصت سانت 
گفتم  چه ربطی داره؟ من گیج شدم،  
عاقبت ناچار کل ماجرا را تعریف کردم و او فقط هار هار خندید  و من مثل ماست   به او خیره ماندم تا بلکه  شاید میان خنده هایش   ،  کلامی،  حرفی، سخنی،   کلمه ای  گفته شود و من هم پی به ماجرا ببرم. 
سرآخر  شاگرد کفاشی از من پرسید  ؛  تا حالا آقای نوبری رو کنار خانمش دیدی؟ 
گفتم  والا من حتی خود آقای نوبری را یکبار آن هم  در حالی که در کوچه بودم و او  در خانه اش و  در پشت پنجره  زیارت کردم   ،  چه برسه به اینکه بخوام در کنار همسرشون دیده باشم .  
چندی گذشت و من تصادفی  درون کوچه نوبری را کنار همسرش دیدم،  که زیر یک چتر می آمدند،  
نوبری یک پایش کوتاه تر از پای دیگرش بود  و با لطف پوشیدن کفشهای سفارشی که هر کدام ده سانتی متر ارتفاع در کف کفشها داشتند  به زحمت  هم قد  و هم اندازه ی همسرش میشد،  البته تنها تا کمر.  چون  نوبری  نهایتن  نود  سانتی متر قد داشت ،  و  همسرش  هم قد و قامت  من  بود  و کفشهای اسپورت و بی اج پا کرده بود تا مبادا بر اختلاف قدی شان افزوده شود،  
جالب اینجاست که نوبری شدیدا  پیگیر هم بود که چه شد ؟  کفشها را گرفتی؟  راضی هستی؟  دیگر که  بین تان  بحث و گفتگو  نشده؟   
و چنان  منت نیز میگذاشت بر سرم  که  چنین نسخه ای را برایم پیچیده است  که نگو و نپرس..... 
Time ۰۳:۱۱      Date :۱۳۹۹/۰۴/۲۸ 
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
   ____________________________________________

نظرات (۱)

میشه لطفا  فقط  از  شین براری  مطلب  بزاری  

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی