داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

اراجیف نامه مغزدار      (داستانک  اول=  چاه نفت،  و انقلاب و پسرکی بنام شین )  داستانک دوم_(  اراجیفنامه  ~ نقدهای سیاسی طنزنویس های  سبک سرانه و ولی مغز دار)

خانه ای بی حد و مرز که یک سویش از شمال به برکه ی بزرگ،  و سوی دیگرش از سمت جنوب به چشمه ی زلال میرسد. چشمه ای که کمی بالاتر به رودخانه ی بزرگ میرسد.  
خانه ی ما در سمتی که به برکه میرسد  سرسبز تر است
در محله ی کُهن آسیاب،  کوچه ای بود بن بست و تنگ. 
در بازی تقدیر با تقویم  ،   انتخاب بین بد و بدتر بود و بس.  
 بازیهای  آسمان،  پُر  از  نیرنگ بود  هزار  رنگ 
طعم حقیقت بود تلخ.   بین تسلیم شدن بود برابر تقدیر   و یا که جنگیدن و تاثیر  تصمیم در بازی زندگی.     خانه ای داشتند  که اسمش ایران  بود   ،   در بازی منچ تقدیر و تقویم  بود یا بلکه رقابت بر سر  تاج و تخت ،   زمانه ایستاد  تا  نوبت به  آسمان برسد و گذر ایام و چرخش فصل به فصل  ،  و رسم رسومات پَستِ رزل ،  که زنده کشی و مُرده پرستی  اصل و نصب اهالی آن بود و هست.  چند نسل قبل روزی در گرمای  تابستانی  طاقت فرسا و سخت،  پیر منزل خسته و عاصی گشت از تشنگی و عطش های بی وقفه ی اهل منزل در امتداد روزهای طولانی و شب های کوتاهه فصل. 
 چاه عمیقی که حفر میکردند بین آلاچیق کوچک و حد فاصلش
  در حیاط خلوت و پشتی خانه اش  
که  به کشف نفت انجامید حاصلش،   
که گشت سرمایه ی آن خانه و اهالی اش  از آن زمان تا کنون.     این میان خلق گشت  جنگ ها و فتنه ها بر سرش  
  .    _ غیر از نفت،  درونش  ثروت و سیاست بود باعثش.   این چاه گشت ماندگار و پر ارزش برای آنان آن زمان و سپس فرزندان وی و بعدش نیز رسید به وارثش.
        فصل گرما لنگ لنگان میگذشت از چهار برگ تقویم و بخت.  چرخید رنگ طبیعت از سبزی و طراوت به رنگ غم انگیز زرد  خزان   ،  و برگ برگ فرو افتاد از درختان شهر  تا بپوشاند  از  خزان رخت.  از هجوم انجماد و بارش، تگرگ و باران  و برف ،   محتوای چاه ایران گشت نایاب و باارزش همچون طلایی سیه در بازاره شهر.  از فصل خزان و آغازه مهر تا به آبان و آذر با رنگ زرد و بوی هیزوم چوب و عطر دود و سوختن چوب بور،  صف میکشیدند پشت درب خانه ی ایران  مختلط و در هم از مرد و زن.   جد پیر و ریش سفید خانه ی  ایران امن،   شروع کرد به  فروش نفت  شیرین  همچون قند،    تا به فروشش به همسایگان یمین و یثار و غریبگان سرزمین های دور و حد فاصلش ،  بُشکه خریدند و پیت های خالی ،  بانضمام یک قیف نفت.  
     سطل سطل نفت کشیدند صبح تا به شب و فروختند به اهل محل از فرط زمستان و سوز و سرمای سخت.  کشف این چاه نفت در حیاط پشتی خانه ی ایران  بودش تعبیر یک اقبال  خوب و  یا که به نوعی میشدش پنداشت از خوش نشستن طالع و شانس و بخت.  
تا که نوبت تقدیر رسید  در قرعه ی بازی تاج و تخت ،  _  نوبت پشت به زین  ته کشیدش،   اوضاح گشت  زین به پشت. 
 به این خانه ی آشوب زده و پرهیاهوی  آغشته به بوی نفت،   تاس انداخت و  تاسش نشست بر  روی عدد و سمت و سوی 5 و تاس دیگرش هم آمدش بر عدد7   و ته کشید روزهای سخت،   سال تقویم بود 57،    صاحب منزل بار بست و فرار کرد و رفت.   پیر  در تبعید باز گشت  عاقبت.    و  آرام گشت جو  متشنج خانه ،   و  آن  قلاب  جمهوری  و  اسلام بودش حاصلش.   چند نفس کشیدند در عافیت که جنگ و دعوای جدیدی آغاز گشت از سمت دیوار غرب .    همسایه ی بعثی  و توپ و تفنگ و تشر،   حصار را شکست و رفت بالای چاه نفت.  سطل سطل کشیدش از آب سیه همچون زَر.   اهل منزل  گرداگرد هم جمع گشتند  به دنبال راهه حل.   شروع کردند به پرتاب سنگ و کلوخ  سوی  دشمن بعثی  با حرص و زور.    چند تقویم همسایه ی غربی خانه ی ایران،   خیمه میزد بر سر چاه نفت   و  میچیدش از نخلستان حیاط خلوت آشفته  خرمای شیرین  و  میخوردش رطب های حریم منزل را همراهه بوی نفت.   بار دیگر نوبت به تقدیر افتاد و شانس و بخت،    که  تاس انداخت و   جفت  شش نشست هر دو تاسش از شانس خوش.   پیش رفت و باز پس گرفت حریم خانه را،   اما قبل عقب رفتن همایه ی حیله گر،   به آتش کشاند دهانه ی چاهه نفت.  و سر بریدش درخت نخل سبز.   
سالها گذشت و کودکان زاده ی وقت جنگ،  قد کشیدند و آگاه شدند از  طعم حقیقت جبر و تلخ.   آشکار گشت که دو تقویم اول فقط جنگ بود،  بعد آن ،  حیاط خلوت و حریم خانه امن بود،  بساط  عذر خواهی و  پوزش گرفته تا به پرداخت  قرامت  از سوی همسایه ی متجاوز و بد  پهن بود  و پیام آشتی و ندامت او  به گوش پیر منزل سهل بود  ولی این چه بد تدبیر  بود ،   که بعد دو تقویم  اصرار اهل منزل بر ادامه ی جنگ بود.   چه شرمسار که عاقبتش نوشیدن پیمانه ی شراب ننگ بود  پیر منزل را.   
نه قرامت،  نه غنیمت، نه تصرف،  نه افزودن به متراژ مساحت منزل،  نه یک نفس راحت و دریغ از یک شب آسوده خفتن  بهر اهل منزل،  تحمیل استرس و اضطراب   و زخم های ماندگار بر روح و روان و جسم و تن  اهالی منزل تا آخرت مانده یادگار،  کش دادنِ یک جنگ نافرجام و فرسایشی و صرف وقت و زمان و هزینه های سنگین و تلفات و مرگ میر جوانان این خانه  بر طبق کدام مبنا و منطق  بود  بر اهل این منزل  رَوا؟  بعد دو سال و باز پس گیری حریم حیاط پشتی خانه،  و عذرخواهی و اظهار ندامت و پشیمانی و پذیرش تعمیر و ترمیم قسمتهاي آسیب خورده ی منزل  توسط  دشمن همسایه ای دیوانه ، چه بدی داشت  ای  نقطه ی پرگار و پیرِ فرزانه؟!...  چه بود حکمت در ادامه ی جنگ و آشوب و آسیب و تخریب قسمتهاي کهن و وارثی این خانه؟  چه کردی تو بر اهل منزل با این درایت و  خیانت در حفظ این امانت با منزل و اهل منزل  ای آدم بیگانه!؟    
 تو را در تابوت شیشه ای حمل میکردند  مریدان برسر و شانه.   تو نیز فوت کردی و به قول یک بزرگی، ،  تو نیز  عاقبت خاک گِلِ کوزه گرانی شاید  ،   از چه پس نگرانی باید!؟.  
تویی که با شعار  حمایت از مظلومان و مستضعفان  بر تخت بالا نشستی،   پس چرا بر مزارت  جای یک سنگ قبر ساده و سیاه،   قصری از جلال و جبروت  و  زری و گنبد  طلا  ساخته اند؟  کدام اندیشمند و دانشمند این دیار،  در چنین خانه ای سکنا گزیده که اکنون پیکر بی جان حضرتعالی در آنجا  ارامیده!      کاخ درباری اینچنین اشرافیت تاکنون بر خود ندیده،      کدام شاهه شاهان بر تختی لمیده و با تکبر  دستش را پیش آورده و ساعتها بی حرکت خیره مانده تا لشکری از  مریدان و هموطنان ساده  اعم از پیر و جوان   کارگر و گدا   یک به یک در صفی ناتمام و طویل بیایند و دستبوسی کنند و دستش ببوسند و عرض نوکری کنند و بروند؟   
.. 
بگذریم........ 



برگردیم .....به جام زهر و پذیرش صلح،   خب ماحصلش چه شد اصرار بر ادامه ی جنگ و خونریزی؟ راه قدس از کربلا میگذشت؟ یا بلکه  جنگ  جنگ تا به پیروزی بزرگ؟   چه بود منفعت در کش دادن  آشوب و ویرانی؟   نه پذیرش صلح،  و نه  پذیرفتن قول،   عاقبت نیز  نوشیدن پیمانه ی جام  زهر   ،   گشت تعبیری از مدیریت منزل در زمان جنگ و شورش با همسایه بعثی  غربی.  و   تدبیر و عقل سلیم اهل منزل 

   اما انگار  چرخید با گذر ایام  و عوض گشت  آن سوی سکه نمایان شد و بد آمد و شانس و طالع نحس  و خفقان و یٱس ،    اهالی خانه ی ایران مشغول کار سخت از صبح  زود تا بوق سگ،  میرسیدند به منزل سر شب با تن کوفته و دستانی چروکیده و جای رد زخم،   مرد خانه سراسر میداد عطر تند بوی نفت،  اما چراغ و کوره ی منزل خاموش و سرد از فقر و فلاکت این منزل و آن چاه شومِ نفت. 




 ________________________________________شهروزبراری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی



                                داستانک      ۲               
از تخت خواب  شیکپوش  ،   و مث رشت همیشه  کج کلام و روشنفکر  بیدار شدش،   کمی به افکارش نگاه کرد.  .  اون توی  اتاق حاصلخیز و  به زیر سقف ابری  آسمان،   در خطه ی گیل سبز و  شمالی بود،    حوضچه ی بزرگ محله ،  چسبیده به  شمال اتاق.  جنوبش هم که  دیوارای بلند  و  گیسوی سفید دماوند،  پنجره داره.  اسم خانه ی وارثی اش،  ایران بود 
اون  از یه خواب نارس بیدار شد. پریز چشمش رو مالش داد. تِکی، چشمش روشن شد. دهنش رو مثل توالت عمومی باز کرد. نفسش که هنوز بوی عرق سگی دیشب می داد زیگزاگی بیرون داد. عقربه ی ساعت، سبک سرانه روی عدد 11 قِر میداد. دوستاش رفته بودن. نگاهش رو دور اتاق دریا زده اش چرخوند. پشتی ها هنوز قُل قُل می کردن و کتاب قدیمی و ناخوانده مانده ای که روی طاقچه،   در نقش مجسمه ی مقدس، تکیه به دیوار نمور  زده بود.  پتوی روی تاقچه تاول زده بود. پیک های عرق وسط اتاق مثل گوسفند می چریدن. بخاری، کسالت بار می سوخت و بدن ظرف های کثیف به خارش افتاده بود. گلدون ها هم که هنوز رقص واله شون تموم نشده بود. مغزش به خاطر یه نخ علفی دیشب ترش کرده بود. آنتن نمی داد. معدش هم باطری خالی کرده بود با نئشه خوری هم شارژ نمی شد.
   یه لیوان شربت معده خورد. دمپایی های غُرغُروش رو پوشید و غِرررت و غِرررت به سنگ فرش بی اعصاب حیاط کشیدشون
  . نیم نگاهی به درخت های قرمز توی باغچه انداخت .تا سیبیل حیاط جلو رفت
. گنجشک های قوز دار، سنتور می نواختن. 
  _گربه ی سیگاری روی دیوار تویِ  نی حسرت فوت می کرد.
 _  یا کریم ها هم، یه هوا اون ورتر داشتن ترانه ی ...(ای دل اگر عاشقی، در پی دلدار باش///بر در دل روز و شب، منتظر یار باش///دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است///رو، در دل برگشای، حاضر و بیدار باش)
  هماهنگ و یکصدا لب می زدن
  _. یهویی یه کلاغ که واق واق می کرد و فالش خوندنش توی ذوق میزد. 
 _ از بالای سرش رد شد.
  _  از دستشویی رفتن منصرف شد. آخه اگه موقع دستشویی رفتن کلاغی فالش بخونه کلیه های آدم آجر می سازن. 
به نظرش اومد امروز یک شنبه هست. قشنگ معلومه. یکشنبه ها،  همیشه فرفری هستن
. _  شایدم سه شنبه باشه. برنامه سه شنبه ها استخون دادن به ماهی های توی طویله بود. شهروز براری صیقلانی
  _آخرشم توی مغز گوگردیش تصمیم گرفت که چون امروز آخر هفته هست یه خورده خونه رو مرتب کنه. 
بُرس توالت و بُرس موهاش رو گذاشت توی یخچال
  ، رادیو رو از توی زیر شلواریش بیرون آورد،
   زیر شلوار رو گذاشت توی سینگ، 
  _  عکس بهاره رو گذاشت روی پنکه سقفی
   جعبه ادویه ها رو گذاشت توی جا مسواکی. 
فلاکس چایی که مثل شتر نشسته بود روی تلویزیون گذاشت
   اما بافت و پیراهنی که بهاره خریده بود رو توی کمد لباس ها گذاشت 
، جوراب هاشو از یخچال منتقل کرد به فریزر،
 کتاب اصول و مبانی داستان نویسی رو از ملحفه بالشتی که هرشب زیر سرش می ذاشت، بیرون آورد. توی کیسه جارو برقی جاش داد.
 کنترل تلویزیون که توی کشو کابینت بود رو برداشت گذاشت پای گلدون کاکتوس،خودکار و کاغذهاشون از زیر فرش برداشت گذاشت توی مایکروفر
   . خونه شده بود مثل دسته گل (توی این خانه هیچکس و هیچ چیز سر جای خودش نیست،  __،(اسم این منزل ---ایران  است)
      از افکار مذهبی خوشش اومد،  چو ن   شنید  یه  پیر فرزانه از زیر درخت سیب توی غربت و تبعید،  یه نوار کاست جدید، خونده و به بازار داده 
   اولش خیال کرد دکلمه ی فلسفی هست  بعد فهمید  سبک جدیدی داره  میخونه توی نوار صوتی. 
 رپ نبود،  پاپ نبود. راک نبود . ساختارشکن و خطرناک بود،  اما اون سرش درد میکرد سمت تظاهرات و دیوار نویسی  و کپی نوار و پخش اعلامیه. . اون تازه کار و بی تجربه بود،   شب اول ،   از سر  نا دانی و  بی خبری  خواست کمکی کرده باشه  اما هنوز شعورش رو کشف نکرده بود  و لبریز از  ساده لوحی و  ساده اندیشی بود،    حماقتش زیاد بود و از پیمانه ی صبرش  لبریز شد و حوصله اش از آرامش  سر رفت و شروع به چکیدن کرد،   کفپوش لحظاتش خیس شد،   چشمش به اعلامیه های آگهی فوت  پدر مرحومش افتاد،   همونایی که  با اشتباه  تایپی چاپ شده بود،  عمری گوشه ی ایوان مونده بود،  یادش از روی ضبط صوت  افتاد روی اعلامیه ها،  و تصمیم کمک به خواننده ی در تبعید گرفت،  مخفیانه با  روش  قدمهای  یواشکی ،  رفت توی سیاهکده ی شهر،   شنیده بود  شبها ،  حکوت نظامی اومده،   اما اون هیچکی رو ندید ،   تمام شب رو مشغول پخش اعلامیه های مراسم چهل آقاش  به تاریخ هفت سال  قبل  بود،  
اون ذوق میکرد،  چون داشت واقعا ااعلامیه های اقاشون  رو  یواشکی پخش میکرد. 
صدای شلیک  شنید،   نفهمید که چرا با تیر  زدنش. 
اون توی مریضخونه بود ،   و شنید که  مریضخونه  داخل محوطه ی زندانه.  اون  شنید که  انقلاب  اومده ،    درب زندان رو شکسته. اولش عصبی شد که این چه کاریه؟ چرا درب  مریضخونه رو شکستند،  چون ممکنه دزد بیاد بیخبر.  هیچ نفهمید که چرا اون رو با سلام و صلوات روی شانه هاشون از داخل بند  سیاسی  زندان اوین  به بیرون میارند . اون حتی  حلقه ی گل رو از گردنش در آورد  و  در میان ازدحام و تجمع مردم  و جشن و سرور و پایکوبی   از اطرافیانش پرسید؛  چی شده؟  رفتیم مسابقات جام جهانی؟ اینا اشتباه گرفتن  من که مدال طلا ندارم   چرا  گل میندازن  دور گردنم؟  ما سه نفر رو کجا میبرند؟ 
خودش رو جلوس دوربین و میکروفون جم و جور  کرد     مجری پرسید ؛ 
چرا مزدوران حکومت طاغوتی و دیکتاتوری شاه منفور  تو رو تیر زخمی و زندانی کرده بودند؟  
او که هول شده بود و همش چشم توی چشم لنز دوربین میشد و نگاهش رو میدزدید و مجدد موزیانه  گوشه چشمی و چپکی به لنز دوربین خیره میشد گفت؛  
من داشتم  اعلامیه های آقامون رو شبانه پخش میکردیم و مینداختیم توی حیاط خونه ها  که   بهمون شلیک شد . جای گلوله رو هرگز نتونستم ببینم   میخواید نشونتون بدم؟   فقط جثارتن دوربین رو خاموش کنید  خجالت میکشم 
مجری ؛ نه،، چه خجالتی؟  شما افتخار ما هستید،  جای زخم دشنه ی دشمن امت،  بر روی تخم چشمان ما جا داره،   من به نمایندگی  آین مردم همیشه در صحنه،  و عاشق  بوسه بر رد پای  زخم های معصومانه ی شما مبارزان راه حق میزنم  
جدی؟  آخه  تیر به باسن من اصابت کرده... 
از بهمن و جفت ۲ تاس های تقویم یکسال گذشت....

    از آن بعد بخاری رو خاموش کرد. دکمه کولر رو زد روی دور تند. ایدئولوژیش این بود که همیشه باید در عین متفاوت بودن اعتدال داشت و پایدار بود. 
راستی یادم افتاد ،  دوست دخترم کجاست؟ آهان،  هیچی الان افتادش  از یادم.  شایدم  برعکس ،  یادم اومد. درب رو باز میکنم و یادم  رو دعوت میکنم  داخل.  میگم  شلوار رو بکن، راحت باش. 
  یادم برام،  از اینکه بهار   چقدر بی لیاقت و  توره و دیوانه ست   نقل میکنه،  و بعد به آرامی از  یادم  میره  تا سمت  فراموشی  جاری بشه.  
این  منه  در  من،    جلوی آینه وایساد. چندتایی از تار موهاش  از جمله چند تا از تار های کارگر   اعتصاب کرده بودن و یه ریز شعار می دادن،
اونا محکوم به قیچی شدن،  چون  خلخالی گفت   ؛ لابد  کمونیست کارگری  هستن
   شین، . انگشت کم عقلش رو کشید روی موهای فیلسوفش، ساکت نشدن. از آب دماغش که بیشتر وقت ها جریان داشت کمک گرفت. دستش چسبناک شد. شورش موها رو سرکوب کرد. به خودش گفت: اصولی باید روی سرم، اصلاحات انجام بدم. شایدم سرم یه اصلاحات، اصولی بخواد. _ تصمیم گرفت اولین فرصت بره آرایشگاه موهاشو مدل گل آفتاب گردون درست کنه. خودشو که توی آینه نفهم اتاقش با موهای آفتاب گردونی تصور کرد نیشش تا بنا گوش باز شد. کرم های عیاش، توی دندون چهارمش دست تکون دادن و بوس فرستادن. 
شلوار منزویِ گل دارش رو پوشید. دست کرد توی جیب نِق نِقوش، خالی بود مثل یخچال فقرا، کی می دونه شایدم مثل مغز نویسنده های اراجیف باف*
همیشه دوست داشت مثل ژوکر توی دسته ورق، متفاوت و تک ودر عین حال عزیز و تاثیر گذار باشه. از برگ برنده و متفاوت بودن، لذت می برد. 
رفت توی پارگینکِ خمارپشت بوم. نمی دونست سوار خاور خردلی بشه یا پیکان استیشن فسفری، آخر سر هم سوار 206 صورتی چرک رنگش شد. پیچید توی آستین کوچه، فول آلبوم آهنگ های جاستین بیبر رو کرد توی حلقومِ ضبط باند خربزه ایش، یه لایی با تربیت کشید و از سمت چپ، خودش رو پرت کرد، توی خیابون اصلی و توی ترافیک آرام و گوجه ای، عصرِ شنبه، مثل 3 لو خشت حل شد.  و یا با بنز  سری  s با  رنگ سفید،  و شیشه ی دودی   از اصول فاصله میگیره  ، سمت اصلاحات میره،  از  تخت و تاج دور میکننش،  بچه های  بی ادبی رو که توی دادگاه سوری  ادب شون میکنند، باغبونی که ریش نداره  ،  باغ های پسته ی رفسنجان که از بی خبری  هار هار میخندیدند  
دریغ از دسیسه برای  پدرخوانده 
سر باغبون،  رو زیر آب کردن در استخری که  لغبش  فرَح بود.    
سالروز قتل امیرکبیر   نیز همراستای حمام فین کاشان میشه..... 
بعدشم لابد  نوبت به پیره سبز بند ،  در حصر  میشه...       پایان[]
         ساعت    ۰۲:۲۸.     تاریخ      ۱۳۹۷/۰۲/۰۵/
__________
پی نوشت :
*بیایید از این به بعد با نویسنده های اراجیف باف خوش رفتاری کنیم. 
_من حالم خوبه ... ولی تو باور نکن .. 
_ یه بنده خدایی می گفت باید توی کوزه یه چیزی باشه که نم پس بده ...از کله پوک که داستان تراوش نمیکنه ...چقدر که من عاشق این بنده خدا هستم.  
_(شین ) اسم مستعارم بود. توی سایتی با آدم های فرهیخته و دانا که من فقط توش پرت و پلا می نوشتم و سایت رو به هم میریختم ... به یاد اون روزها 

شکل قلم:F اندازه قلم:  A A   رنگ قلم:                       پس زمینه:                    
Currently 5.00/512345 امتیاز: 5.0 از 5 (مجموع 37 رای)
                

رای برای این داستان
3046 رای مثبت      و      _04 رای منفی 
ح شریفی ,نوریه هاشمی ,سبحان بامداد ,علی غفاری دوست (مارتین) ,زهرابادره (آنا) ,شيدا سهرابى ,عاطفه حجابی دخت ایمن ,ابوالحسن اکبری ,رضا فرازمند ,آزاده اسلامی ,مهدی دارویی ,زهرا محمدی ,سحر ذاکری , ک جعفری ,م.ماندگار ,کامران غفوری ,زهرا بانو ,م.فرياد , ناصرباران دوست ,فرزانه رازي ,حسین روحانی ,الف.اندیشه ,محمد علی ناصرالملکی ,شهره کبودوندپور ,غزل غفاری ,مریم مقدسی ,بهروزعامری ,


این داستان را خواندند (اعضا)

زهرا بانو (5/11/1394),الف.اندیشه (5/11/1394),زهرا بانو (5/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (5/11/1394),بهروزعامری (5/11/1394),سحر ذاکری (5/11/1394),شهره کبودوندپور (5/11/1394),م.ماندگار (5/11/1394),فرزانه رازي (5/11/1394),همایون طراح (5/11/1394),مریم مقدسی (5/11/1394),حسین روحانی (5/11/1394),سحر ذاکری (5/11/1394),شيدا سهرابى (5/11/1394),آزاده اسلامی (5/11/1394),رضا فرازمند (5/11/1394),عاطفه حجابی دخت ایمن (5/11/1394),زهرابادره (آنا) (5/11/1394), ک جعفری (5/11/1394),هانی نجف پور (5/11/1394),ابوالحسن اکبری (5/11/1394), ناصرباران دوست (5/11/1394),حمید جعفری (مسافر شب) (5/11/1394),همایون به آیین (6/11/1394),محمد علی ناصرالملکی (6/11/1394),حامد نوذری (6/11/1394),سبحان بامداد (6/11/1394),سارینا حدیث (6/11/1394),علی غفاری دوست (مارتین) (6/11/1394),حامد نوذری (6/11/1394), ناصرباران دوست (6/11/1394), زینب ارونی (6/11/1394),فاطمه زردشتی نی‌ریزی (7/11/1394),داوود فرخ زاديان (7/11/1394), زینب ارونی (7/11/1394),سبحان بامداد (7/11/1394),احمد دولت ابادی (8/11/1394),مهسا آقا ملکی (8/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (8/11/1394),داوود فرخ زاديان (9/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (10/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (12/11/1394),سعید تارم (12/11/1394),فاطمه زاهدی تجریشی (19/11/1394),سیروس لطفی نسب (25/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (8/12/1394),سیدمحمد موسوی بهرام آبادی (14/12/1394),مجتبی بهشتی (6/1/1395),مهدی چالی ها (18/1/1395),طلا طلايي (17/2/1395),زهرا محمدی (7/3/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (25/3/1395),کامران غفوری (21/5/1395),مهدی دارویی (3/6/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (20/7/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (9/8/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (29/8/1395),محمد علی ناصرالملکی (6/9/1395),حسین شعیبی (2/10/1395),محمدبیگلری (1/12/1395),محمد علی ناصرالملکی (2/12/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (7/12/1395),غزل غفاری (17/12/1395),سید رسول بهشتی (29/12/1395),حسین یوسفی (5/1/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (14/1/1396),صنم قدیانی (22/1/1396),پروين خواجه دهي (23/1/1396),م.فرياد (6/4/1396),محسن فاطمی نژاد (12/4/1396),کوثر علیزاده (24/4/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (19/5/1396),صنم قدیانی (22/6/1396),مهشید سلیمی نبی (23/6/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (24/6/1396),منوچهر عزیزی (25/6/1396),علی علیزاده (21/7/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (18/8/1396),محمد روشنیان (4/9/1396),سکینه عباسی (12/9/1396),فاطمه سادات حيدري (17/9/1396),ایمان چگنی (27/9/1396),مرتضی وقف الحسین (14/10/1396),ابوالفضل مولوی (20/12/1396),زینب گندمی ثانی (4/2/1397),محمد رضا دامغانی (14/3/1397),ماریا-لشکری (13/4/1397),کامران غفوری (20/4/1397),نرجس علیرضایی سروستانی (9/5/1397),داوود فرخ زاديان (9/7/1397),جواد علیپور (19/1/1398),نارین وثوقی (9/2/1398),نصرالدین بهاروند (17/2/1398),ساراولی (20/3/1398),نرجس علیرضایی سروستانی (8/8/1398),امیر اکبر ناصرانی (1/1/1399),محمود مرادی گمش تپه (8/1/1399),محسن فاطمی نژاد (12/1/1399),معصومه کرمی (21/2/1399),ساراسطوت (6/3/1399),نوریه هاشمی (24/4/1399),

نقطه نظرات
_________________________________________
نام: زهرا بانو   ارسال در دوشنبه 5 بهمن 1397/11/05     ساعت ۲۰:۰۳
 سلام بر شهروز خان،  استاد گرامی
      اولین پیام و نظر رو من دارم مینویسم  و راستش  قفل کردم،   زیادی  سنگین  بود،   هنگ شدم،   جود شدم،   این دیگه عجب معجون غلیظی از  استعاره و کنایه بود  شهروز عزیز.   من نميدونم چه بگم ، چون تنها اينو تشخیص میدم که این یک متن ساده نبود،  به دو دلیل.   1_  چون  متن رو  شخصی بنام  شین براری  خلق کرده و پس بی شک  هزار لایه و منظور و رمز و راز داره    2_ مطمىنم دنیایی از مفاهیم انتقادی خودتون رو به نماد های حاکمیت و جامعه و ستون های سیستم و مذهب رو شما در پوشش کنایه ها  در متن گنجانده بودید و  منظور از خانه در متن،  کشور بود،  منظور از اتاق،  اوستان بود  و  منظور از  تخت خواب  ،  شهر خودتان بود. و زمانی که نوشته آید  ؛  از وقتی خانه ی ما انقلاب کرد و جمهوریت را با مذهب پیوند داد.....      دارید به رفتن شاه و انقلاب اسلامی و  جمهوری اسلامی ایران اشاره میکنید.         در کل  هیچی نگم بهتره.  چون راستش سوادم قد نمیده. همین که اولین پیام رو نوشتم   برام کافیه که به خودم  ذوق کنم .
_________________________________________
نظر توسط زینب نارونی   ارسال در چهار شنبه 7 بهمن 1394 - 20:23
 با سلام خدمت اقای براری ،  خیلی متفاوت و تاثیرگذار    شما  مطلب سیاسی و سنگینی نوشتید که  اگر  مستقیم تر به مقوله ی انقلاب و تغیر جو اجتماع و تغیر جو خانه که بخاری ها خاموش و کولر ها روشن شدند  اشاره میکردید   بی شک  ما باید با یه کمپوت به دیدار شما در بند 205!سیاسی زندان اوین می اومدیم 
چرا  چنین متن خطر ناکی مینویسید؟؟؟    
شاید تو فکرم بود از شما تشکر کنم بعد  جوابی به نظر مخاطب معین شمشیری رو بدم اما تو کامنت شما نوشتم اینم بزارید رو حساب خطای نویسندگی  
ممنون به خاطر نظرات خوب و نقدهایی که روی داستان دوستان دارید 
    

______________________________________
@ نظر به مطلب شین براری توسط نرجس علیرضایی سروستانی   ارسال در چهار شنبه 7 بهمن 1394 - 10:45
 داداشی شما هم ؟ باشه من ک از انتقادات نصبت به سیستم حاکم بر این سرزمین  دلگیر نمیشم. چون ک خیلی قبولتون دارم ...  
_________________________________________
نظر از   سیده فاطيما ترابی خواه .. 
۱۹:۳۷    ۱۳۹۹/۰۵/۲۳   
آقای براری    من  پنج بار داستانک شما رو خوندم  تا بتونم نیمی از  کُدهای  مرموزی که بکار بردید را  رمز گشایی کنم.    مثلا  من میدونم آقای رفسنجانی در استخر  فِرَح  فوت شدند و ایست قلبی و غرق شدند،  یا که بدتر،  به قتل رسیدند،  و  بعد از درک آخرین جمله ی نوشته تون ،  تازه دوزاريم افتاد  که  این یه مطلب ادبی نیست،  و  بلکه  انتقادی سیاسی هست، با اینکه اولش نگرانتون شدم، اما به این تصویر اندیشه کردم که شما از خوبان نویسندگی هستید و فردی معمولی نیستید. و پشتتون گرمه.  

نظر از مخاطب   مصطفی گریزپا  بیسده ۱۳۹۹/۰۵/۲۳      ۱۹:۴۲   
سلام  شهروز خوب. اولا  گلایه دارم ،  چرا  زیر نوشته هایم  نظری نمیگذاری ،   و   دوما  چرا  حواشی زیادی حول اثر  موفق  نیلیا  (بانوی محله ضرب)    برای پیشگویی های عجیبت  شکل گرفته.   چطور  ما رو از حقیقت ماجرا  آگاه  نمیکنی؟  ما که  دوستان  جامعه ادبی و نویسندگان  همدل تو هستیم. لااقل باید توضیح کوچکی برای  ماجرای  پاراگراف های  کابوس و هزیان های کاراکتر نیلیا در کتاب  بانوی محله ی ضرب  به ما  بدهی   
مگر  تو   در  وادی   متا  هم هستی؟  چگونه سال 94 از  حوادث سال 98   آگاهی داشته ای؟  چگونه  نیلیا  در صفحه 127  پاراگراف وسط   میگوید ؛  وقتی تقویم تاس انداخت و جُفت 9 آورد،  و تقدیر از خط تقارن گرم تابستان گذشت،  یک عروس در سمت دریای مهدی، ترانه میخواند و دریای سیاوش بالای سرش که  بندر و ساحل و عروس مهدی، ترانه خوان، آتش گرفت.  (تعبیر از حادثه ی اتشسوزی مهیب  عروس مدیترانه ،  بیروت لبنان ، در  16 مرداد  99)   چگونه انتظار داری  چنین پیشگویی های دقیقی را بی توضیح  فراموش  کنیم.؟  

نظر  مخاطب و پاسخ  نکیسا  میناییان  به نظر مصطفی گریزپا ۱۳۹۹/۰۵/۲۷  ۱۹:۵۱  
سلام،  آقا مصطفی  کاش کامل تر  رمز گشایی کرده بودی،    چون  مثلا  هیچ  تاسی در دنیا   عدد 9  ندارد  ، همگی  منچ بازی کرده آیم و میدانیم که تاس از عدد یک تا  6 دارد  و شین با  زیرکی  گفته در کتاب  نیلیا  که  تقویم تاس انداخت و  جُفت ۹ آورد و در بازی ِ  ما و تقدیر ،  یک قدم جلوتر از خط گرم تقارن تابستان ایستاد.  [] خب  خط تقارن تابستان  بعبارتي پانزدهم مرداد است و یک قدم بالاتر  یعنی ۱۶ مرداد[]! و  دقیقا ۱۶ مرداد سال 99! یعنی هفته ی پیش در عروس مدیترانه یعنی بیروت لبنان، انفجار و اتشسوزی وسیع وحشتناکی رخ داد.  منظور  از دریای  سیآوش   دریای سيا بوده؟  و مهدی ترانه خوان ،   مدیترانه  بوده؟   حتما  لبه ی نان  هم  =  لبنان؟  عجیبه

نظرات (۴)

  • شبنم میرزاخانی
  • مرسی از مدیریت بابت پست های مناسب .
    از پیج زیر دیدن کنید .
    Http://9vels.blog.ir
  • ناشناس
  • مرتضی یزدی مطلق
    :::::::::::::::::::::::::::::::::::
    شهروز رو خیلی قبول دارم
  • ملیکا موحد
  • منم ازشون خیلی یاد گرفته ام تاکنون
  • یک عدد غریبه آشنا
  • شهروووز عزیز آقای براری چه بایکوت شووووی یا نه! عزیز مایی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی