داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

 نویسنده: ایمان راهمیان             بازنشر ازفن پیج  شین براری 
فرمت: PDF
 حجم: 97کیلوبایت

برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.

  داستان مهمانی دورهمی 

http://true-story.blogfa.com

همچنین متن این داستان را می‌‌توانید در ادامه مطلب بخوانید.

http://true-story.blogfa.com

  مهمانی دورهمی 

جلسه‌ی سوم:

فکر می‌کنید لازم است، باز همه چیز را بگویم:... من و آقایان آبی و زرد در خانه‌شان را زدیم، البته قبلش می‌دانستند که ما می‌رویم، قرمز از در بالا آمد، کوچه خلوت بود، من خودم دقت کردم، محال است کسی او را دیده باشد، قرار شد پشت درخت‌های انبوه حیاط منتظر باشد، تا اگر مشکلی پیش آمد عمل کند، درخت‌ها در عکس‌های شناسایی مشخص‌اند... ما را راحت قبول کردند، عادی عادی و حتا صمیمانه، البته مشکوک بودم، شما که نبودید، نمی‌توانم حالم را توضیح بدهم، آخر در همان اول صحبت، ننشسته، برای‌مان شربت پرتقال آوردند، آن هم توی لیوان‌های دسته نقره‌ای، که نمونه‌اش را در دکورشان چیده بودند... بله فقط خودش بود و زنش، همین دو نفر، نه هیچ‌کس دیگری، قرمز تمام دور و اطراف را گشت، هیچ‌کس نبود، من و دو همکار دیگر تمامی اتاق‌ها را گشتیم، کس دیگری نبود و گرنه دلیلی نداشت اسمش را نیاوریم... بله مطمئن شدیم که هیچ‌کس دیگری نیست، اگر بچه توی آن خانه بود، باز صدایی می‌آمد، منظورم صدای تلویزیون یا چیز دیگری ست، یعنی اگر بچه توی خانه بود، آن‌ها چیزی نمی‌گفتند؟ ... نه... هیچ صدایی نمی‌آمد، بله کاملا مطمئن‌ام کس دیگری داخل ساختمان نبود، نکند شما چیزی می‌دانید؟...

هردوشان جلوی ما خودمانی بودند، نشستن، حرف زدن، خندیدن؛ همین چیزها شکم را بیشتر می‌کرد، همان‌طور که در عکس‌ها دیده‌اید، مرد ربدوشامبر قرمز، زنش هم بلوز و شلوار نخی پوشیده بودند، زن هیچ آرایشی نداشت، مشخص بود موهایش هم مدت‌ها رنگ نشده، از سیاهی ریشه‌ی موها عرض می‌کنم، هر از گاهی چیزی به ما تعارف می‌کرد، کارمان را راحت کرده بود، نمی‌گذاشت وقفه‌های کلامی طولانی پیش بیاید، ما تنها خواستیم برای‌مان چای بیاورد که البته جزء برنامه بود، مرد منتظر بود تا ما ابهام درسی‌مان را بگوییم، زن روی مبل کنار شوهرش، دست به زانو نشسته بود، مرد از روی مبل تکان نخورد، تا نشسته بودیم، پیپ‌اش را پر می‌کرد؛ با آرامش و شمرده شمرده جواب حرف‌های‌مان را می‌داد، همین حوصله و خونسردی‌اش آقایان دیگر را عصبی کرده بود، آن‌قدر که زرد شربتش را خورد، که البته در گزارش تخلفات ثبت شده و در ردیف اقدامات نظارتی تقدیم کرده‌ام، مرد مدام می‌پرسید، کجا دانشجویش بوده‌ایم، همان‌طور که برنامه‌ریزی شد، گفتم دانشجوی میهمان یکی از دانشکده‌ها بوده‌ام و بقیه از دوستان من هستند، زن که می‌دید ما شربت نمی‌خوریم، به آشپزخانه رفت تا شربت‌های گرم‌شده را عوض کند، یا شاید چای بیاورد، از این‌جا به بعد را باید بگویم؟ آخر به صورت کامل در گزارش هست...

بسیار خوب؛ من و زرد دنبال زن به آشپزخانه رفتیم، زن اول می‌خندید، می‌خواست که ما به زحمت نیفتیم، بعد هول کرد، هجوم برد به طرف در، زرد معطل نکرد با همان سیمی که آماده شده بود، کار زن را تمام کرد، به سالن که برگشتیم، مرد با چشمان باز روی زمین افتاده بود، آبی از روی سینه‌اش بلند شد، ربدوشامبر را مرتب کردیم و پیپ را دستش دادیم، دور چشم‌های مرد سیاه شده بود، چیزهایی که لازم بود را در سرشان تزریق کردیم، خاکستر داغ پیپ، روی مبل را سوزانده بود، فکر کردم لازم نیست، به شما زنگ بزنیم، سریع مبل را با مبل هم‌شکلش عوض کردیم، فقط مشکل مبل جدید محکمی‌اش بود، آخر مبل قدیمی فرو رفته بود و گود انداخته بود، آبی و زرد آن‌قدر روی مبل پریدند تا گود شد، مرد را گذاشتیم روی مبل و زن را کنارش خواباندیم، من اجاق گاز را باز کردم، بررسی نهایی را انجام دادیم، همه‌ی آثار کاملا پاک شد، از کیوسک سر خیابان به پلیس زنگ زدیم، آن‌قدر سر کوچه ماندم تا پلیس آمد، تکمیل گزارش پلیس چند دقیقه‌ای طول کشید، نه نه اول آتش‌نشانی آمد، ببخشید فراموشم شده بود، همان شب مشخص شد که آب جوش سر رفته و اجاق گاز را خاموش کرده، گاز هم همه جا را گرفته، ما دنبال‌شان تا پزشکی قانونی رفتیم، قرمز زودتر از ما رسیده بود، سریع گزارش آتش‌نشانی را تایید و دستور دفن را صادر کرد، گزارش پزشکی قانونی و آتش‌نشانی ضمیمه است، نامه‌ی دفن توی پرونده به نام پزشک دیگری غیر از قرمز است که البته با صلاحدید شما بود... گزارش پلیس هم آماده است که به محض شماره خوردن، تقدیم‌تان می‌کنم... بقیه‌اش را که خودتان می‌دانید...

از این‌جا به بعد را هم بگویم؟ خوب دستور دفن تحویل خانواده‌شان شد، ما دیگر کاری‌شان نداشتیم، دیروز صبح هم مراسم تدفین‌شان بود، این‌ها عکس‌های مراسم است، صحبت از چیزی نشد، خیلی‌ها می‌گفتند زن همیشه شلخته بوده و چای و شیر روی اجاق گاز سر می‌رفته... نه راجع به کس دیگری صحبت نشد... هیچ هیچ... تا حالا مگه کسی چیزی گفته؟... ما نفر سوم را از دهان شما می‌شنویم... نه عصبانی نیستم... خوب قبول دارم، هر خبری را باید پی‌گیری کرد، ولی به ما هم حق بدهید، بعد از آن اجرای خوب، توقع نداریم بازجویی شویم... اگر نفر سومی وجود داشت، عملیات متوقف می‌شد... می‌دانم فقط تکمیل پرونده است، اما ما اسمش را می‌گذاریم، بازجویی... بله فقط آن دو نفر بودند، به حیثیت حرفه‌ای‌ام قسم می‌خورم...

جلسه‌ی پنجم:

...حتما آقای زرد این‌ها را گفته، سیم که به گردن زن محکم شد، شروع کرد به چنگ انداختن، من هرچه شکستنی بود جمع کردم، تمام چینی و بلورجات را بردم به یک کنار و بعد از تمام شدن کار، آشپزخانه را مرتب کردیم، خودتان تاکید کرده بودید که وقت تلف نشود، اگر چیزی می‌شکست جمع کردن و جایگزین کردنش کلی زمان می‌برد، من خودم را انداختم روی زن، تمام شانه‌اش توی بغلم بود... بله این مال وقتی ست که زن برای آوردن چای به آشپزخانه رفت، من و زرد هم دنبالش رفتیم، یادم نیست مرد چه کار کرد،... چی، قبلا گفته بودم که رفته بود شربت پرتقال بیاورد؟ خوب فرقی نمی‌کند، اول زن خجالت‌زده گفت، به زحمت ما راضی نیست، توی همان لحظه‌ها بود که زرد سیم را که از قبل حلقه کرده بود انداخت گردن زن و سیم را محکم کرد، نگران جای سیم نبودیم، تزریقات اثر سیم را لااقل در ظاهر درست می‌کرد ... زن چیزی نگفت، ما هیچ صدای دیگری را نشنیدیم، باز می‌گویم فقط همان دو نفر بودند، صدای مرد که نیامد، زن هم فقط دست و پا انداخت، حتا جیغ نکشید، من پیش خودم می‌گفتم اگر زن جیغ بکشد، قرمز می‌پرد داخل خانه و چتر ایمنی‌مان به هم می‌خورد، اما زن فقط با چشم‌های بیرون‌زده به زرد نگاه می‌کرد، هیچ صدایی از زن بلند نشد، آبی را هم که می‌شناسید، سریع و بدون صدا مرد را روی زمین انداخته بود، باورتان نمی‌شود، من حتا صدای افتادن مرد را نشنیدم، البته شاید چون زن تقلا می‌کرد چیزی نشنیدم.

...آهان، بله؛ بغل آشپزخانه یک محوطه‌ی کوچک روباز بود، دور تا دورش بشکه‌های خالی و پر گذاشته بودند، یک طرف کدو و از این‌جور چیزها روی هم تلنبار شده بود، چون لازم نبود، توی صورتِ‌جلسه نیامده،... بله من آن‌جا را بررسی کردم، چون می‌خواستم کسی آن‌جا نباشد... هیچ موردی نبود... چاه فاضلاب را هم نگاه کردم، ترسیدم کسی داخلش باشد... قبول دارم باید در گزارش می‌نوشتم... مختارید که به هسته‌ی نظارت گزارش کنید... بله قصور از ما بوده که این قضیه را به شما منتقل نکردیم، فکر می‌کنم برای یک عملیات به آن ابعاد، چنین بی‌مبالاتی آن هم غیرعمد، قابل چشم‌پوشی باشد، چاه فاضلاب محکم بود، شاید چون نمی‌خواستند بو بیرون بزند، در چاه را برداشتم و تویش را نگاه کردم... بله همه‌ی این کارها بعد از تمام شدن کار، انجام شد، سقف اتاق پشتی نرده‌کشی بود، هر کسی از روی پشت‌بام می‌توانست داخل آشپزخانه را ببیند، خودم بالای پشت‌بام را کنترل کردم، از روی پشت‌بام به جایی که ما زن را خاموش کردیم، دید نداشت، اما باز خطر نکردم... بله خودم رفتم و تمام پشت‌بام‌های خانه را بررسی کردم، خانه که می‌دانید، ویلایی بود و خانه‌ای به آن راه نداشت... حرف شما درست، اما منطقی نبود قرمز را از توی حیاط بکشانم داخل، بله درست است، وظیفه‌ی قرمز بود، ولی خوب دیگر، همه چیز سریع پیش آمد...

نه از چه چیزی بترسیم؟ ما سه نفر همان کاری را می‌کردیم که باید می‌کردیم و هر عمل و حرف‌مان توی گزارش هست، من هیچ‌وقت قرمز را نیرو فرض نکردم، شاید کارمند خوبی باشد اما در ستاد و کارهای اداری، نه عملیات و اجرا...

به من مربوط نیست قرمز چه گفته، او را شما به گروه ما تحمیل کردید و گرنه در برنامه‌های قبل، از این اداها خبری نبود، من هیچ وقت با کم‌سابقه‌ها کار نمی‌کردم و نمی‌کنم، بچه‌سال‌ها برای جلب توجه هر کاری می‌کنند، هر حرفی می‌زنند، ... بله من عصبانی هستم، متأسف‌ام؛ باید بگویم بیش‌تر از شما ناراحت‌ام... این که یک بچه گم شده به ما ربطی ندارد... از آب خنک‌تان متشکرم... بله در مراسم تدفین خیلی‌ها از یک بچه‌ی گمشده حرف می‌زدند، مگر در این باره در گزارش‌مان نیست؟... خوب اگر نبوده یادمان رفته، واقعاً این قدر مهم است؟... من مطمئن‌ام که هیچ کس دیگری، چه بچه و چه بزرگ وجود نداشت، در هیچ کجای تحقیقات به بچه بر نخوردیم... غیر از قرمز که می‌دانید از من خوش‌اش نمی‌آید، هیچ‌کس صدای آدم دیگری را نشنیده است، آبی و زرد هم فقط دو نفر را دیده‌اند. روال کار ما همین است، حتا با خودمان حرف نمی‌زدیم، هر کسی کارش را بلد بود، حتا در دفاتر رسمی بچه‌ای از آن‌ها ثبت نشده است، شما هم اصرارتان بی‌مورد است، ... به هر حال من الان میهمانی دعوت دارم و این‌جا را ترک می‌کنم... این چه برخوردی ست، مثل این‌که شما فراموش کرده‌اید من به میل خودم این‌جا آمده‌ام.


جلسه‌ی ششم:

... بچه‌ای در کار نبود، اگر هم منظورتان حرف‌های آن زنی است که هر روز می‌رود سر قبر دو نفرشان گریه می‌کند، او خواهر زن است، ما تحقیق کرده‌ایم، روزی ده بیست تا قرص اعصاب می‌خورد، یک ماهی هم آسایشگاه روانی بستری بوده، بله او ادعا می‌کند، که بچه‌اش چند هفته خانه‌ی زن و شوهر میهمان بوده، بقیه هم از بچه‌ی گم‌شده‌ی زن می‌گویند، اما فقط اوست که می‌گوید، بچه‌اش توی آن خانه بوده، نامه‌ی بستری شدنش و نظر پزشک معالج‌اش این‌جاست، این هم پرونده‌ی کامل پزشکی‌اش... شاید بچه را طوری سر به نیست کرده و حالا به زور می‌خواهد توی این قضیه جایش بدهد، متاسفانه شما هم دنبال حرف یک دیوانه را گرفته‌اید...

دوباره بگویم؟... ما چهار نفر بودیم، قرمز از در بالا آمد، من و آبی و زرد رفتیم داخل، دو نفر بودند، تلفنی گقته بودیم که دانشجویان سابق‌ایم، اوضاع کاملا عادی جلو رفت، سریع کار را تمام کردیم و بعد از این که مطمئن شدیم همه جا پاک است، بیرون آمدیم، بعد از این دو هفته شما دنبال چه هستید؟... بله ما در چاه را برداشتیم، چون از آن محوطه تمام آشپزخانه دیده می‌شد، خوب یک عمل احتیاطی بود، توی چاه چراغ انداختیم، هیچ‌کس آن داخل نبود، فقط بوی گند بالا می‌زد... بله آقای قرمز درست شنیده، گمانم دله بود یا یک گلدان، که برای اطمینان بیش‌تر توی چاه انداختیم، صدای افتادنش توی چاه، بلند صدا داد، کل این کارها بیش‌تر از یک دقیقه طول نکشید... فکر می‌کنم زرد وقتی داشت گلدان را می‌انداخت توی چاه، هول کرد، ترسید خودش هم توی چاه بیفتد، جیغ خفیف و کوتاهی کشید، شاید قرمز همین جیغ را شنیده و به شما گزارش کرده است... خودتان می‌دانید که بهترین جا برای پنهان شدن توی چاه است، یعنی نباید در چاه را برمی‌داشتیم؟...

بله ما بچه‌ای ندیدیم... بچه‌ای در آشپزخانه نبود، این چیزی ست که شما می‌گویید، یعنی شما فکر می‌کنید اگر بچه‌ای توی آشپزخانه یا توی اتاق پشتی‌اش، یا هر جای دیگر بود ما با شما هماهنگ نمی‌کردیم؟... اگر به ما اطمینان ندارید بروید چاه را بگردید، نباید عمقش زیاد باشد... چی؟... واقعا ممنون‌ام... اصلا توقع نداشتم، دست شما درد نکند توی این فاصله شما داشته‌اید در مورد ما‌ها تحقیق می‌کرده‌اید، اگر قرار بود همه جا را بگردید، فایده‌ی این جلسه‌ها چیست...

چیز مهمی را پیدا کرده‌اید، باید به‌تان تبریک گفت، همه توی لوله اسید می‌ریزند، تا لوله‌ها نگیرد... خوب مگر فقط ما‌ها به اسید قوی دسترسی داریم... هر ابزارفروش یا مکانیکی اسید قوی می‌فروشد، احتمالا چون پولدار بوده‌اند، اسید کاری ریخته‌اند، تا بهتر و زودتر تاثیر کند... خوب حتما همان روز اسید را مستقیم ریخته‌اند توی چاه که اثری توی لوله‌ها نیست، خیلی‌ها برای این‌که لوله‌های‌شان، بله لوله‌هایشان خراب نشود، فقط توی چاه اسید می‌ریزند، این طوری بوی بد داخل آشپزخانه نمی‌آمده، می‌دانید که زن‌ها به بوی بد در آشپزخانه حساسیت دارند... من نمی‌فهمم که چرا به این‌جا آمده‌ام، آخر من که مسئول همه‌ی چیزهایی که توی آن چاه بوده که نیستم، توی چاهی که توالت و حمام به‌اش راه دارند، گل و چمن که نیست، این‌که لباس دخترانه هم توی چاه بوده که به من مربوط نیست، می‌خواهید من جوابگوی همه‌ی توالت‌هایی که آن‌ها رفته بودند، باشم؟... من دیگر در این جلسه‌ی لعنتی نمی‌مانم، باید بروم و دیگر به سوال‌های مسخره‌ی شما جواب نمی‌دهم، لباس سر هم دخترانه... چه چیزهایی می‌شنویم... کارمان به کجا کشیده...

جلسه‌ی هشتم:

این بار را فقط به خاطر شما آمده‌ام... ما گروه چهارنفره‌ای بودیم... نه نه خواهشاً اصرار نکنید، جزییات را نمی‌گویم، همه چیز داخل صورت‌جلسه آمده، کاری را که به ما محول شده بود، به بهترین شکل انجامش دادیم، فقط نکته‌ی تاریک کار این‌جا بود که یکی از همکارها از این‌که به عنوان نگهبان بیرون به کار گرفته شده بود، دلخور بود و گرنه بقیه‌ی کار با موفقیت انجام شد، دو نفر بودند، زن و شوهر... در همه‌ی مراحل تحقیقات همین دو نفر شناسایی شده بودند... همه‌ی جزییات زندگی‌شان را می‌دانستیم، وزن، قد، بیماری، حتا ساعاتی که برای خرید بیرون می‌روند، می‌دانید که حتا جنس سیم‌هایی که استفاده کردیم، حساب‌شده بود، یعنی اگر بچه‌ای توی آن ساختمان بود ما نمی‌فهمیدیم... واقعاً این حرف شما برای گروه تحقیقات توهین‌آمیز است... بله ما همراه‌مان اسید نداشتیم و هیچ لباسی را توی چاه نینداختیم، در ضمن هیچ مدرکی هم کم نشده و در همه‌ی مدارک به همین دو نفر اشاره شده... شما همه را ناراحت کرده‌اید، این را رسماً تقاضا می‌کنم، باید از ما معذرت‌خواهی شود... قرمز باید علناً از ما سه نفر عذرخواهی کند، در ضمن این آخرین جلسه‌ای ست که اجازه می‌دهم صدایم را ضبط کنید... ■


نظرات (۲)

  • وبلاگ زیباکده یزد
  • من کتابی از شهروز براری صیقلانی دارم ، آیا همان شین براری است؟
    آثارش قوی و جالبن
  • پاتوق بلاگ
  • آیا مرگ تدربجی یک رویا، بر اساس آثار شین براری نوشته شده!؟
    چون خیلی شبیه استعاره ها و سبک شین هستش

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی