کارت بانکی ام رو داخل خودپرداز کردم رمز کارتم تاریخ تولد اون دختر زیبا بود . تصویر صفحه گوشی موبایلم هنوزم که هنوزه تصویر ماه رخ اون بود . تمام وجودم خلاصه در عشق به چشمای اون بود . کارتم مبلغ فروش مزایده ای املاک موروثی بود و قصد پرداخت قسط بانک رو داشتم ، صدای آشنای مامان نسرین از بیرون اتاقک خودپرداز که دخترش رو صدا میکرد و میگفت ؛: بهاره.....
سکوت اون فضا منو گرفتا ، زلفش بلند موهام جلوی چشمم بود ، اون صددا و لحن رو میشناختم. آره. خودش بود ، سنگینی حضورش رو پشت سرم حس میکردم ، تنها زمانی خواهید فهمید که چی میگم که عاشق باشید ، عشقی از جنس قو . ناب پاک و آسمانی. عطرش رو میشنیدم. میدونستم پشت سرم ایستاده ، نگاهش نکرده بودم ولی انعکاس رنگ زیبا مانتوی نارنجی )شایدم صورتی( خب کور رنگی هم عالمی دارد. انعکاسش رو با حس درونی آم میدیدم. روی مانتوی بلند و شیک دوخت و دوز زیبایی شده بود ، شکل نقاشی های بی سر و ته من نبود. گل بود . شاید. من بطری لیموناد دسته ی کلید کارگاه صنعتی و کارتمرو برداشتم ، بی اونکه قسط رو پرداخت کرده باشم. سرم رو پایین انداختام تا مبادا اشک حدقه زده توی چ۰شمام چکه کنه و سور بخوره روی گونه هام. از کنارش رد شدم. صداش رو میشنیدم . توی دلش حرف میزد. من دیوانه وار دوستش داشتم ولی جتی توان سلام کردن در خودم ندیدم. و از اتاقک خارج شدم. چند قدمی رفتم و مجدد برگشتم تا بهش سلام کنم. چ۰ون اشک سور خورده بود روی گونه هام و برایم مهم نبود که چی تصور کنه. من برگشتم ولی سکوت اتاقک منو گرفت. خالی بود. همراه مادرش به سمت مجلس جشن میرفت و من ....
من شهروز . سلام