داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 26 September 23، 20:38 - نویسندگی خلاق
    عالی
  • 24 September 23، 16:47 - داستان کوتاه ادبی
    عالی ی

 

ویژه وبلاگ  brary.blog.ir  گردآوری شده 
نگاهی دیگر به رمان »برادران کارامازوف«
نویسنده »داستایفسکی«؛ »مرتضی فضلی«
مخمصۀ داستایفسکی در برادران کارامازوف
 "برادران کارامازوف" آخرین رمان داستایفسکی در سال 
1880 منتشر شد. این رمان به شرح حال پدر الابالی و خبیث 
و چهار فرزندش میپردازد که یکی از آنها نامشروع است.
"میتیا" ستوان ارتش است. شخصیتی است حساس، متکبر و 
تندخو که زود عصبانی میشود و زود هم خشمش فروکش 
میکند. قلبن شرور نیست ولی تهی از فکر است.
"ایوان" تحصیل کرده سرد مزاج، بی اعتنا، بدبین و ساکت 
است. منکر عشق خدا و عشق بندگانش است.
"آلیوشا" کوچکترین پسر خانواده، برادر تنی "ایوان" و
محصول زن دوم کارامازوف پدر است با باورهای ارتدوکسی و 
شخصیتی با اخلاق و دوست داشتنی.
  پسر چهارم "سمیریاکوف" همان فرزند نامشروع و حاصل 
تعرض کارامازوف پدر است.
   . زن نوزاد را در باغ کارامازوف به 
دنیا میآورد و سپس از دنیا میرود. بعدها از این پسر به عنوان 
نوکر استفاده میشود.
در رمان برادران کارامازوف، داستایفسکی با انتخاب این 
کاراکترها به سراغ مخمصهای میرود که در رمان جنایات و 
 مکافات با انتخاب کاراکتر راسکول نیکف رفته بود. خصوصیات 
 ویژۀ شیزوفرنی راسکول نیکف جامعهای را به تصویر میکشد
که منطبق بر این بیماری است. میخواهم بگویم آنچه داستایفسکی در رمانهای شیاطین و ابله هم به آن میپردازد، 
به دور از این خصیصه نیست ولی در برادران کارامازوف نگاهی 
عمیقتر به این بحران دارد و با به میان کشیدن دیالوگهایی
ریشه دارتر تاکید بر این نظر دارد و میخواهد بحث این 
بیماری را توسط رمانهایش به یک گفتمان فلسفی و تاریخی 
پیرامون این جنبۀ تاریک بشریت تبدیل کند و تاکید او بر این 
نظر به این واسطه است که تنگناها و الام مردمانش را در 
همین مقوله میبیند و آن را تحت عنوان مخمصۀ انسانی 
مطرح میکند.
 داستایفسکی عقیده دارد "ارادۀ معطوف به رنج، به سعادت 
می انجامد.
 رنج برای او یگانه خاستگاه آگاهی، تفکر و دریافت 
برتر است."
    کاراکتر میتیا(
با توجه به این دیدگاه میتوانیم کاراکترهای این رمان را با 
دقت بیشتری بررسی کرده و ریشۀ تفکراتشان را بهتر دریابیم 
و آن را با توجه به بحثهای تاریخی زمان نگاشتن رمان و 
پایه های تکاملی این تفکر تحت بررسی قرار دهیم. نخست 
قبل از آنکه به کاراکترهای رمان و دیالوگهای اساسی رمان 
بپردازیم، لازم می دانم در یک نقشه راه از ابهام زدایی 
جلوگیری شود.
   مخمصۀ رمان یا همان گرۀ اصلی در رمان، 
خدا ناباورانی هستند که تحت عنوان پوچ گرایی )نیهیلیسم( 
عرض اندام میکنند.
نیهلیست ها مقولۀ ایمان بیرونی و یا ایمانی را که در رابطه 
با متافیزیک میباشد، رد میکنند و رنج را در مقابل معیارهای 
درونی میسنجند. راه رهایی از این گره را داستایفسکی 
"اگزیستانسیالیسم مسیحی" میبیند )رسیدن به ایمان بیرونی
   . آنچه در این ماجرا تیغ پوچ گرایان را بیشتر تیز می
کند، جهلی است که بر جامعۀ مذهبی نویسنده سایۀ افکنده 
است، همین امر نویسنده را وادار میکند که درپیرنگ رمان 
به آن بپردازد. او به بینشی اعتقاد دارد که میگوید اگر مسیح 
ظهور کند، خیلی ها را مصلوب میکند.
این مخمصه در رمان "چنین گفت زرتشت" نیچه )1821-
1900 )نیز مطرح است. 
نیچه نیز پوچ گرایان را عاملی مخرب 
میداند که اساس و بنیان ارزشها را ویران میکنند. روش 
برخورد نیچه با این مخمصه بر مبنای "خدا ناباوری" است 
ولی نه به مفهوم پوچ پنداری ارزشها و اخلاق.   نیچه تاریخ 
هزار و چند سالۀ ارزشهای مذهبی و چند هزار سالۀ فلسفی 
را نخست ویران میکند. به زبانی ساده او مثل یک معدنچی 
برای رسیدن به کوهی که در آن طلا هست، با دینامیت های
متعدد کوه مذهب و فلسفه را متلاشی میکند. 
   او ارزشهای
فلسفی و مذهبی را که طی قرنها شکل گرفته است، زیر 
سؤال میبرد و ارزشهای جدیدی را بیان میکند تا معیارها 
و ارزشهای قبلی را زیر سؤال ببرد.
نیچه در غایت "ابر انسان" را مطرح میکند. او ابر انسان را در 
مقابل نیهیلیستها علم میکند )عالمی دیگر بباید ساخت از 
نو آدمی(.
قبل از داستایفسکی "ایوان تورگنیف" در رمان "پدران و 
پسران" بازارف خودش را نیست انگار مینامد. او میگوید: 
آنچه در حال حاضر سودمند است، " نفی و انکار تمام  چیزهاست". نیست انگاری بازارف به سرعت در روسیه معروف 
میشود. این نیست انگاری مورد استقبال بعضی از انقلابیون 
و باعث انزجار برخی از مذهبیون افراطی میشود.
______________Brary.blog.ir__________
داستایفسکی از مدافعان مذهبی است. او عقیده دارد باید با 
 پدیدۀ پوچ انگاری مقابله کرد. دکتر کریم مجتهدی استاد 
 فلسفه دانشگاه تهران در کتاب "آثار و افکار داستایفسکی" اعتقاد 
 دارد که "مهمترین مسائل فلسفی ذهن داستایفسکی در درجۀ 
اول و بیش از همه مسائل اخلاقی و رفتاری و تضادهای درونی 
 انسان است که در آثار او نمود پیدا میکند." 
    جدال این تضادهای 
 درونی در رمان "برادران کارامازوف" بر عهده و بین ایوان و 
 آلیوشا است.
)در صحنۀ مفتش بزرگ( چنین توصیف میشود که گویی مسیح 
بازگشته است و انسانهایی را که او طرد میکند، به صلیب می
کشند. این بخش از رمان به واقع دفاع از ایمان است که کلیسا 
 و عواملش به آن آسیب رسانده اند.
آلیوشا شخصیتی مذهبی دارد و در طول وقایع رمان سعی دارد 
تا خانواده را حفظ نماید و بین برادران مصالحه ایجاد کند گویی 
او نمادی از جامعۀ مذهبی روسیه ای است که باید در مقابل 
خداناباوران ایستادگی کند.
فلسفه ورزیهای داستایفسکی در رمان و تاکید او بر آزادی و 
اضطراب ناشی از آن و تلاشش برای ربط دادن فلسفه به زندگی 
 واقعی، قطعاً او را در ردیف اگزیستانسیالیستهای مسیحی قرار 
میدهد. داستایفسکی به نقد دین و فلسفه میپردازد. او وحدت 
ذات فردی، دفاع عقلانی از اعتقاد به خدا، دفاع از اخلاق بر اساس 
 عقل و منطق و حتی خود عقلانیت را مورد تردید قرار میدهد.
بر اساس باور اگزیستانسیالیستها زندگی بی معنی است مگر
اینکه خود شخص به آن معنا دهد. این بدین معناست که انسان 
در زندگی خود را مییابد. سارتر )190۵-1980 )عقیده دارد 
انسان محکوم به آزادی انتخاب است. آزاد است که ایمان را 
برگزیند و یا تجربه باور باشد و از دنیای متافیزیک دست بشوید.
" کیرکگور" )181۳-18۵۵ )اگزیستانسیالیستی است که 
متکی بر مذهب است او میگوید حقیقت چیزی نیست که بتوان 
مالکش شد، کیفیتی گذراست که به "ماهی گریز" میماند. به 
محض آنکه از قوه به فعل در میآید، از کف آدمها میلغزد و می
گریزد به همین علت باید دوباره آن را به اقلیم وجود در آورد. بر 
این اساس کیر کگور تکرار را جایگزین تذکار میکند چون او 
عقیده دارد آن که فقط امید میورزد بزدل است، آن که فقط به 
یاد میآورد هوسباز است ولی آن که تکرار را میخواهد، مرد 
است. )تکرار/ کیرکگور( او میگوید آنکه درنمی یابد که زندگی 
تکرار است و این زیبایی زندگی است، خود را محکوم کرده است 
و سزاور هلاکتی است که بر سرش میآید اما ترجیح کیرکگور 
این است که از "شور" سخن بگوید. شور در قیاس با تکرار، 
 مفهوم پرمایه تری است: شور متضمن ارزش دادن به یک موضوع 
 اشتغال خاطر به آن است در عین حال حاکی از عشق و رنج 
است، مضمون هایی مهم در مسیحیت که اساسی ترین جنبۀ 
 سرشت انسان است.
   داستایفسکی بر این باور، ایمان را انگیزۀ 
 زندگی و دست مایهای برای مقابله با شک قرار داده است تا 
 رنجهای هستی را توجیه کند. رنج و بار هستی ای که برای 
 نیهیلیستها غیر قابل توجیه است.
داستایفسکی نویسنده ایست که تمایل دارد ذهن مخاطب را 
 درگیر کند لذا با زاویه دیدهای متعدد به سوژه نظر میکند. او 
 سوژه را نیز زیر ذره بین روانشناختی میکشاند. با ضمیر خودآگاه 
 و ضمیر ناخودآگاه کاراکترهایش درگیر میشود تا ضمیر 
خودآگاه جامعه را برای مخاطب به تصویر بکشد. در رمان برادران 
 کارامازوف مخاطب به سه برادر و یک برادر ناتنی، با چهار انتخاب 
 آزاد از دیدگاه فلسفی )سارتر( مواجه است. چهار محور برای 
 ایجاد شرارت، چهار فردی که بر اساس تاریخچه ای که از پدر 
دارند، خواهان مرگش هستند. نفرت در ضمیر ناخودآگاه آنان 
ریشه دوانده است و ضمیر خودآگاهشان مرگ پدر را خواهان 
است اما موضوع این است: چه کسی باید قاتل واقعی باشد؟ این 
چالشی است که داستایفسکی ایجاد میکند. چرا سمیریاکوف 
بعد از قتل پیوسته از خود میپرسد که اگر دمیتری جای او بود، 
چه میکرد؟ آلکسی "راهب" است، ایوان"روشنفکر" است و 
دمیتری "سرباز" است. قاتل واقعی برادر ناتنی است که نقش 
مستخدم را دارد. سرسپرده است و از خودش اختیاری ندارد. 
روشنفکر او را برای قتل انتخاب کرده است. راهب با معیار عدالت 
بر او تأثیر گذاشته است و سرباز مستقیماً او را تحریک کرده 
 است. تداوم این سیر همان چرخه ایست که مدام همراه بشر بوده 
 است. عواملی که نیروی محرک انقلاب را راه می اندازند ولی 
 انقلاب را کسانی انجام میدهند که بی اختیارند و روشنفکران 
 انان را انتخاب و تهییج کرده اند از این رو معمولاً بعد از هر 
انقلابی این جماعت از خود میپرسند برای چه انقلاب کرده اند؟
داستایفسکی در این رمان جامعۀ در هم تنیده ای را به تصویر 
میکشد که رو به اضمحال است و او خطر فروپاشی ارزشها را 
در این جامعه بیشتر از آنکه از جانب جمود مذهبی و یا 
 سوسیالیستها ببیند از سوی نیهیلیستها میپندارد. دلهرۀ 
نویسنده از روشنفکرانی است که گرایش نیهلیستی دارند. او 
زمینۀ رشد فزایندۀ سوسیالیستها درک کرده و از جامعۀ بی 
اختیار خود در هراس است. ترس او بیشتر از ماهیت شیطانی 
بشر است که در فقدان خدا از وجود تقدم پیدا کرده تمامی 
ارزشها را به نیستی مبدل کند لذا تنها راه رهایی از این بحران 
 و مخمصهای را که جامعه اش بدان گرفتار آمده است، پیوستن 
به مذهب و ایمان به خداوند میداند.■

________Brary.blog.ir________

بررسی رمان »پاسودل نورته«
نویسنده »خوان رولفو«؛  ترجمه به فارسی. ویژه وبلاگ brary.blog.ir 
  قسمت هایی از رمان معروف  به قلم  خوان رولفوه  رو براتون بازنشر میکنم؛ 
»خیال دارم سفردوری بروم 
پدر، آمده ام به تو بگویم تا بدانی.«
»واگر کسی ازتو پرسید کجا داری میروی؟«
»دارم میروم شمال.«
 »چرا آن جا؟ مگر این جا کاروکاسبی نداری؟ مگر دیگر تو 
کارخرید خوک نیستی؟«
»بودم. اما دیگر نیستم. نفعی ندارد. هفته پیش آن قدر در
نیاوردم که چیزی بخوریم وهفته پیش از آن هم علف خوردیم. 
ما گرسنه ایم پدر، تو حتی این را نمیتوانی بفهمی چون 
شکمت سیراست.«
»چه داری می گویی؟«
»می گویم که ما گرسنه ایم. تو نمی
فهمی. فشفشه و ترقه و باروتت را می
فروشی و خرج زندگی ات را درمی آوری. 

 تا وقتی که جشن و عیدی برقرار است، کاروبارتوهم روبراه 
است، اما وضع من فرق میکند، پدر.
حالا توی این فصل کسی خوک پرورش نمیدهد. اگر هم 
پرورش بدهند، خب بعد میخورندش. واگر هم بفروشند، به 
قیمت خون باباشان میفروشند. و به هر حال پولی دربساط 
نیست که بخری. کار و کاسبی راکد است، پدر.«
»خب، حالا تو شمال میخواهی چه کار کنی؟«
»خب، پول در بیاورم. می دانی که کارملو با پول و پله برگشت، 
حتی با خودش یک گرامافون آورد، و حالا برای گوش دادن 
 به صفحه پنج سنت او میگیرد. پنج سنت او برای هرکدام، از 
رقص کوبایی گرفته تا آن زنک آندرسن که آوازهای غمگین
میخواند-
 برای همه شان یک نرخ گذاشته و پول خوبی
درآورد و حتی مردم برای گوش دادن به صفحه صف می
کشند. خب میبینی که، فقط باید آدم برود برگردد. من هم 
 برای همین دارم میروم.«
»خیال داری زن و بچه هایت را کجا بگذاری؟«
»خب، برای همین آمده ام به تو بگویم، بگویم که از آنها
مواظبت کنی.«
»خیال میکنی من کی هستم، خاله ات؟ اگر میروی، پس آنها
 را بسپر دست خدا. من دیگر بچه بزرگ نمیکنم، بزرگ کردن 
تو و آن خواهر خدا بیامرزت از سرم هم زیاد بود. از حالا به 
 بعد دیگر حال و حوصله دردسر را ندارم. یک ضرب المثلی
 هست که میگوید: اگر ناقوس زنگ نمیزند، برای این است 
 که زبانه ندارد.«
»نمیدانم چه به تو، بگویم پدر، حتی خوب نمی شناسمت. از 
 این که بزرگم کردی چه نصیبم شد؟ فقط کار و جان کندن. 
از وقتی چشم باز کرده ام، مجبور بوده ام خودم فکر خودم باشم. 
 تو حتی کسب و کار آتشبازی را یادم ندادی، مبادا رقیبت
 بشوم. یک شلوار و پیراهن تنم کردی و ولم کردی توی
 خیابانها تا یاد بگیرم چطور روزگار را بگذرانم و حتی با یک
لا پیراهن مرا از خانه ات بیرون کردی حالا به نتیجه این کارت 
 نگاه کن: از گرسنگی داریم میمیریم. عروس نوه هایت و 
 پسرت، یعنی همه ی زاد و رودت دارند تلف 
 میشوند و میمیرند. چیزی که مرا دیوانه
میکند این است که از گرسنگی تلف می
شویم. فکر میکنی این عادلانه است؟«
»حالا این به من چه مربوط است؟ برای
چه زن گرفتی؟ از این خانه رفتی و حتی از من اجازه نگرفتی.«
»این کار را کردم چون تو هیچ وقت فکر نکردی که ترانسیتو
 زن خوبی است. هر وقت او را خانه آوردم، به او بی محلی
 کردی و حرفهای ناجور بارش کردی، یادت بیاور، حتی دفعه 
 اولی که آمد، نگاهش نکردی. نگاه کن بابا، این دختری است 
که میخواهم با او عروسی کنم. شروع کردی از خودت شعر 
 بافتن و خواندن که یعنی او را خوب از نزدیک میشناسی،
انگار که یک زن خیابانی بود. و یک عالم چیزها گفتی که من 
 حتی سر در نیاوردم معنیشان چه بود. برای همین بود که 
 دیگر او را نیاوردم. پس نباید از این کار من لجت بگیرد. حالا من میخواهم که او را برای من نگه داری، چون جداً خیال
 دارم بروم. این جا هیچ کاری برای من نیست که بکنم و یا
 این که بتوانم کاری پیدا کنم.
»این حرفها چرت و پرت است. تو کار میکنی تا بخوری، و 
 میخوری تا زندگی کنی. از عقل من یادبگیر. من پیرم و 
شکایت نمیکنم. وقتی جوان بودم، خب، مجبورنیستم به تو
 بگویم حتی آن قدر پول داشتم که خانم بازی کنم، کار آن 
قدر درآمد میآورد که خرج هر چه دلت خواست کنی،
مخصوصاً خرج احتیاجات تنت. مشکل این جاست که تو یک
 احمقی. و نگو که این را من یادت دادم.«
»اما تو مرا دنیا آوردی و باید راه و چاه زندگی را یادم می
 دادی، نه این که مثل اسب ولم میکردی توعلفزار.«
»وقتی از این خانه رفتی عاقل و بالغ بودی. یا شاید هم 
انتظارداری تا ابد تو را زیر بال و پرم بگیرم؟ فقط مارمولکها
 حالا این به من چه مربوط است؟ 
برای چه زن گرفتی؟ از این خانه رفتی
و حتی از من اجازه نگرفتی.«
_____
صفحه بعد 
_______
 
  پدر،  تو حتی به من یاد ندادی چطورشعر 
 سرهم کنم. همان طور که خودت بلد 
بودی. اگر فقط همین کار را بلد بودم، 
شاید چیزی گیرم میآمد و میتوانستم
  مثل تو سرمردم را گرم کنم.
عده ای  هستند ک وضعشان از تو و زن و بچه هایت بدتر است
مثل من،   تا دم مرگ دنبال یک سوراخ میگردند تویش بخزند. برو خدا 
 را شکر کن که بخت یارت بود و زنی را میشناختی و صاحب 
 بچه شدی، بعضیها که همین را هم تو زندگی نداشته اند، 
 فقط مثل رود آمده اند و رفته اند، بی آن که اثری از خودشان 
 باقی بگذارند.«
»تو حتی به من یاد ندادی چطورشعر سرهم کنم. همان طور 
 که خودت بلد بودی. اگر فقط همین کار را بلد بودم، شاید
چیزی گیرم میآمد و میتوانستم مثل تو سرمردم را گرم کنم. 
روزی که ازتوخواستم یاد بدهی، گفتی: برو تخم مرغ بفروش، 
درآمدت بیش تراست. اول تخم مرغ فروختم و بعد جوجه و 
بعد هم خوک، و حتی میتوانم بگویم بدک  نبود. اما پول تو 
دمه دست  نمیماند، بچه ها میآیند و آن 
را عین آب خوردن قورت میدهند و 
 بعدش چیزی برای کاسبی نمیماند و 
کسی هم حاضر نیست به آدم نسیه
بفروشد. گفتم که، هفته پیش علف 
خوردیم، و این هفته، همین هم گیرمان
نیامد. برای همین میخواهم بروم. خیلی
هم ناراحتم که میخواهم بروم پدر، گرچه باورت نمیشود، 
آخرمن عاشق بچه هایم هستم.
برعکس تو که فقط بچه پس انداختی و بعد ولشان کردی به 
امان خدا!«
»این را یاد بگیر، پسر: تو هر آشیانه ی تازه، آدم باید یک تخم 
بگذارد.
وقتی گرد پیری روی سرت نشست، آن وقت یاد میگیری
چطور زندگی کنی، آن موقع  میفهمی که بچه هایت تنهایت می
گذارند، که آنها قدر هیچ چیز را نمیدانند، که آنها حتی
خاطره های تو را میخورند.«
این حرفها چرند است.«
»شاید اما واقعیت است.«
»من تو را فراموش نکرده ام، میبینی که.«
»وقتی به من احتیاج داری، می آیی مرا میبینی. اگر اوضاعت 
 روبراه بود، یاد من نمی افتادی. از وقتی مادرت مرد، وقتی
خواهرت مرد، تنهاترشدم، وقتی تو رفتی دیدم که، دیگرتا ابد 
تنها مانده ام. حالا میآیی و میخواهی دل مرا نرم کنی، اما 
 نمی دانی که دوباره زنده کردن یک مرده سخت تر است تا 
 زندگی تازه به کسی دادن
 . چیزی را یاد بگیر. سفر آدم را 
آبدیده میکند، کس نخارند پشت من جز ناخن انگشت من، 
این را خوب تو کله ات فرو کن.«
»پس از آنها مواظبت نمیکنی؟«
»ولشان کن به امان خدا، هیچ کس از گرسنگی نمیمیرد.«
»بگو ببینم این کار را برای من میکنی یا نه، نمیخواهم تا 
خاطرجمع نشدم بروم.«
»چندتا هستند.«
»فقط سه تا پسر و دو تا دختر و عروست، که هنوز راست 
راستی جوان است.«
»منظورت این است که می شنگد؟«
»من اولین مردش بودم. دختر بود. زن خوبی است. با او 
 مهربان باش، پدر.«
»کی برمی گردی؟«
»زود، پدر. همین که پول و پله ای به هم بزنم، برمی گردم. 
هرچه خرجشان کنی دو برابرش را به تو
 میدهم. فقط شکمشان را سیرکن، این
 تنها چیزی است که از تو میخواهم.«
 مردم از گله دارها به روستا بازگشتند، 
مردم روستاها به شهرها رفتند. در شهرها 
گم شدند. میان دیگران ناپدید شدند. 
»می دانی کجا به من کار میدهند؟« 
»آره؟ برو سیوذاذ خوارث. دویست پسو میگیرم و کارت را راه 
میاندازم. برو سراغ آقای فلانی و به او بگو من تو را فرستادم. 
اما به کسی نگویی ها!« »چشم آقا، فردا پول را میآورم.«
»گوش کن، می گویند که تو نونوآلکو برای خالی کردن بار 
قطار،  آدم لازم دارند.«
»پول هم میدهند؟«
 
»معلوم است، برای هر دوازده کیلو، دوپسو میدهند.«
»راست می گویی؟ دیروز پشت بازار مرسد حدود یک تن موز 
خالی کردم و چیزی به من دادند که خوردم. آخر کارهم 
 گفتند که من آنها را چاپیده ام و یک پاپاسی به من ندادند و
حتی از من به پلیس شکایت کردند.«
»راه آهنی ها جدی هستند. این طور که تو می گویی نیستند. 
حالا ببینم مردش هستی یا نه.«
»چرا نباشم!«
»فردا منتظر هستم.«
خلاصه از صبح تا شب بار قطار خالی کردیم و باز برای روز 
بعد کار باقی ماند. اجرتمان را دادند. پول را شمردیم: هفتاد و چهارپسو. کاش هر روز مثل آن روز بود.
»آقا، دویست پسو را برایتان آوردم.«
»خوب است. حاال به تو یک توصیه نامه میدهم ببری پیش
رفیقمان تو سیوذاذ خوارث. گمش نکنی ها! او تو را از مرز می
گذراند و بعدش تو قرارداد میبندی، این هم نشانی و شماره

__--__صفحه بعد_____Brary.blog.ir____

تلفنش تا بتوانی زودتر پیدایش کنی. نه بابا، تو به تکزاس نمی
روی که. تا حالا اسم اورگون به گوشت خورده؟ خب، به او بگو 
میخواهی بروی اورگون برای سیب چینی، آره، بروی پنبه 
چینیها! از قیافه ات پیداست که آدم زبر و زرنگی هستی. برو 
سراغ فرناندث. نمیشناسیش؟ خب، سراغش را از این و آن 
بگیر. و اگر نمیخواهی سیب بچینی، میتوانی بروی تو کار 
ریل گذاری راه آهن. اجرتش بیشتر است و طوالنیتر است. 
با یک عالم دالربرمی گردی. کارت را گم نکنی ها!«
»پدر، آنها ما را کشتند.«
»کی را؟«
»ما را. وقتی داشتیم از رودخانه میگذشتیم. 
با گلوله شان آبکشمان کردند و همه مان را 
کشتند.«
»کجا؟«
»آن جا، تو آل سوته نورته، داشتیم از 
 رودخانه میگذشتیم که چراغ قوه هاشان را روی ما 
انداختند.«
»چرا؟«
»خب، چه می دانم، پدر. استانسالذو را یادت میآید؟ همان 
مرا آن جا کشاند. به من گفت که میتوانیم ترتیب  کارها را 
بدهیم و اول رفتیم مکزیکوسیتی و بعد از آن جا رفتیم آل
پاسو. داشتیم از رودخانه میگذشتیم که به ما شلیک کردند.
من برگشتم، چون به من گفت: »مرا از این جا ببر، رفیق،
تنهایم نگذار.« و بعدش به پشت افتاد، تنش سوراخ سوراخ 
شده بود و سست و بی حال شد. تا میتوانستم کشیدمش، به 
زور میکشیدمش، سعی میکردم به یک طرف بکشانم تا از 
نور چراغ قوههایی که برای پیدا کردن ما روشن کرده بودند، 
در امان باشیم. گفتم: »زندهای؟« جواب داد: »مرا از این جا 
ببر، رفیق.« و بعدش گفت: »دخلم را آوردند.« گلوله یکی از 
بازوهایم را داغان کرده بود و استخوان آرنجم بیرون زده بود. 
این بود که با دست سالمم او را گرفتم و به او گفتم: »سفت
مرا بگیر.« اما کنار ساحل، نزدیک چراغهای جایی که اسمش  اوخیناگا بود، این طرف، میان نی  های رودخانه که همین طور 
مثل سابق، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود، آن را هاشور می
زدند، تو بغلم مُرد.
کشاندمش تو ساحل و گفتم: »هنوز زنده ای؟« جوابم را نداد. 
تا سحر سعی کردم استانیسالذو را دوباره زنده کنم، تنش را 
مالیدم و قفسه سینه اش را ماساژ دام تا بلکه نفس بکشد! اما 
جیکش در نیامد. بعد ازظهر که شد مأمور مهاجرت سراغم 
آمد.
»هی، با توام، این جا چه کار میکنی؟«
»خی، مواظب این مرده هستم.«
»تو او را کشتی،«
گفتم: »نه گروهبان.«
»من گروهبان نیستم. پس کی کشته؟«
چون اونیفورم با آن عقابهای کوچولو تنش بود، فکر کردم 
ارتشی است و تپانچهای که همراهش بود، آن قدر بزرگ بود 
که جای هیچ شکی باقی نمیگذاشت.
بعد از بازپرسید، »خب پس کی؟« آن 
قدرسؤال پیچم کرد تا این که عاقبت 
موهایم را گرفت و چنگ زد و من هم هیچ
با او درنیفتادم، چون نمیتوانستم با آن آش 
و لاش از خود دفاع کنم.
گفتم: »مرا نزن، من فقط یک دست سالم 
دارم.«
تا این را گفتم، دست برداشت.
گفت: »چه شده؟ بگو ببینم.«
»خب، دیشب به طرف ما تیراندازی کردند. داشتیم شاد و 
شنگول میرفتیم و سوت میزدیم. بس که خوشحال بودیم
که داریم میرویم آن طرف که یکهووسط رودخانه ما را بستند 
به گلوله. هیچ کس هم کاری از دستش بر نمیآمد. این بابا و 
من تنها کسانی بودیم که توانستیم در برویم، تازه آن هم نصفه 
کاره، چون میبینی که، این هم غزل خدا حافظی را خوانده.«
»کی ها بودند که تیراندازی کردند؟«
»خب، ما حتی آنها را ندیدیم. فقط چراغ قوه هاشان را روی
ما انداختند، و بنگ بنگ، شنیدیم که با
 تفنگها تیردر می کنند تا این که یکهو دردی تو آرنج احساس 
کردم و شنیدم که این بابا میگوید، مرا از آب ببر بیرون، رفیق. 
اما اگر هم آنها را میدیدیم، فایدهای به حالمان نداشت.«
»پس باید آپاچیها باشند.«
»آپاچیها.«
»اوه، بعضی آنهایی را که آن طرف زندگی میکنند، آپاچی
صدا میکنند.«
»اما مگر آن طرف تگزاسی ها نیستند؟«
»چرا، اما نمیتوان فکرش را بکنی که آن طرف چقدر آپاچی
هست، من با اوخیناگا تماس میگیرم تا بیایند رفیقت را 
بردارند ببرند و خودت هم راه بیفت برو خانه تان. اهل کجایی؟
نباید از والیتت بیرون میآمدی. پولی داری یا نه؟«
»این یک خرده را از تو جیب مرده برداشتم. بگذار ببینم کارم 
را راه میاندازد یا نه.«
آن قدرسؤال پیچم کرد تا این
که عاقبت موهایم را گرفت و 
چنگ زد و من هم هیچ با او 
درنیفتادم، چون نمیتوانستم با 
آن آش و لاش از خود دفاع کنم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی