بالاسر پیکر بیجانی ایستاده بودم که موج دنباله ی حریر شال صورتی اش را تکان میداد .... گویی دریا التماس میکرد که او را با خود ببرد . ولی زورش نمیرسید. و فقط گوشه ی شال را در موج های کوتاهش می رقصاند و دست خالی همراه چند گوش ماهی و صدف به عقب باز میگشت. رد کشیده شدن پیکر بر تن خیس شن های ساحل پیدا بود هرکسی به راحتی خواهد فهمید که ماجرا چیست . و تلاش برای پوشاندن رد کشیده شدن جسد بی فایده بوده . کافی ست دنباله ی رد را بگیرند تا به محل قتل برسند . این چه تقدیری بود که گریبان گیرم شد . این چه بلایی بود که بر سرم آمد. خیر سرم آمده بودم تا درس بخوانم . مدرک بگیرم و بعد ازدواج کنم . آن شال صورتی را چه خوب میشناسم . آن روز و هدیه ای که بی مناسبت داده شد و شالی صورتی رنگ که سبب خنده ی افراد درون کافی شاپ شده بود . خدا کند که قبل از رسیدن مامورها باد بوزد و رد کشیده شدن پیکر بیجان را بپوشاند ، چون این مسیر در خلاف جهت دریا است . . پر واضح است که در دریا غرق نشده ، بلکه پیکر بیجان در خشکی دچار حادثه شده و سپس کشان کشان تا به ساحل آورده شده تا طوری وانمود کنند که پیکر را دریا به ساحل آورده .
آخر چه کسی چادرپیچ و با روسری و مقنعه و مانتو در دریا غرق میشود که اکنون این دومی باشد . پلیس ها زود خواهند فهمید که تمامش صحنه سازی است . من اعتراضی ندارم . ولی کاش میتوانستم کمک کنم تا این پیکر بی جان و آشنا را دریا با خودش ببرد .
دریا آرام تر از حد معمول بود ، از دور دست میتوانستم رقص چراغ های گردان قرمز پلیس را ببینم که درون شن های ساحل گیر کرده بودند و سربازان مشغول کمک برای در آوردنش بودند .
سعید از دل تاریک شب پیدا شد ، بالای سر پیکر بی جان نشست و زار زار گریه کرد . درست فهمیدم خودش زنگ زده تا پلیس بیاید . او حتی خبر ندارد ماجرا چیست . او تمام شب را به دنبال پیدا کردن عشقش در ساحل قدم زده . همین نیم ساعت قبل بود که سمت وسایل تاب و اسباب بازی ساحل پیدایش کرد ، ولی بی جان بود . روح نداشت . من به او اصرار کردم و او با آنکه مرا نمیدید و نمیتوانست صدایم را بشنود ولی با گوش دل شنید ، گویی هر چه میگفتم به او وحی میشد و به دلش الهام میگشت . او نجوای خاموش دلش را میشنود ولی نمیتواند تشخیص دهد که این صدای کیست که در سکوت افکارش و در دلش زمزمه میکند کمی میپذیرد و گوش میدهد و سپس پشیمان میشود و شک میکند و میرود و به پلیس زنگ میزند . و بر میگردد . اکنون هم که زجه میزند و تلاش میکند پیکر بیجان را به ساحل بکشاند تا مبادا آب با خود ببرد . ولی دیگر نایی ندارد . تمام توان خود را در مسیر بلعکس و کشاندن سمت دریا صرف کرده و اکنون که پشیمان شده دیگر زورش نمیرسد.
نگاهی به دور دست و نور ضعیف چراغ های گردان ماشین پلیس میکند ، با درماندگی دستی تکان میدهد ولی خب در دل سیاه شب کسی او را نخواهد دید . او چه درمانده شده . چه بی گناه و بیخبر به هچل افتاده . کاش به نجوای روح درونش گوش دهد سهم دریاست این پیکر بیجان. کسی نخواهد فهمید. کسی به سراغ این پیکر بی جان نخواهد آمد . او باید به نجوای دلش گوش کند . موج قوی تری می آید و هر دو را از جا کنده و کمی سمت دریا میکشاند. سعید به تقلا می افتد . نمیتوانم درک کنم نیمه ی زمینی و بیولوژیکی آدم ها چگونه عمری با روح اسیر دز تن زندگی میکنند و گاهی حتی وجود آنرا احساس نمیکنند . ولی سعید فرق میکند. سعید میداند که نیمی جسم و نیمی روح است . پس حواسش کجاست . چرا به من گوش نمیدهد. .سعید الکی تلاش نکن . بیشتر خودت رو توی دردسر میندازی . سعید تو ترم آخری و بر عکس من هم پدر داری هم مادر داری هم ظاهر خوب و رفاه مالی و لااقل پسری . ولی من که از بدو تولد محکوم به تحمل تمام ریاضت های روزگار بودم . من حتی هجده سالم تموم شده ترم آخر هم به ته رسیده و خب خودت گفته بودی که وقتی دانشگاه تموم بشه قراره بری خارج پیش پدر مادرت . ولی من چی؟ پرورشگاه شایستگان ثابت و اون درب کوچک و آلومینیومی لعنتی که خروج و ورودش کلی باید و نباید و قوانین داره . بوی ماهی فروشی کنار پرورشگاه ، نگاههای معنادار . خواستگار های بی در و پیکر که همگی گذشته ی خودشون رو پنهون میکنند و تنهایی واسه خواستگاری می آیند آن هم با جوراب سفید سوراخ . همگی یک خودرو دارند شاسی بلند اما فعلا در پارکینگ توقیف شده . خب سر و صدای مدرسه ی بهشتی و شریعتی و تجمع پسرهای میدان فرهنگ و کوچه پس کوچه های گذر فرخ . همه و همه مرا به هیچ میرسانند. قرقره کردن گذشته و تکرار مکررات .
سعید من آنقدر هایی که فکر میکنی هم خوب نیستم و نبودم. تو قرار بود آمشب شام آخرت باشد . نه من . ولی دم آخر دلم نیامد . و شکلات زهر آلودی که به تو داده بودم را از تو به زور پس گرفتم . چون نمیتوانستم بعد از چنین کاری با درد وجدان به زندگی ادامه دهم . تو از دستم رنجیدی . و من دویدم سمت ساحل . نمیدانم چطور توانسته ای در نیمه شب سرد دیماه از خوابگاه دانشکاه خارج شوی و بیایی در این نقطه ی کور از ساحل دریای رامسر مرا بیابی. خب تقصیر خودت است . من که نگفتم بیایی دنبالم. خودت آمدی. و خودت را به هچل انداختی . کسی حرفت را باور نخواهد کرد . تو را بی آنکه گناهی کرده باشی و یا جرمی مرتکب شده باشی مجازات خواهند کرد . حتی شاهدانی هم خواهی داشت . شاهدانی که به اشتباه تو را قاتل من خواهند دانست . چون من پیش از این به دروغ به تمام دختران دانشکاه گفته بودم که سعید آنقدر عاشق من است که اگر ترم آخر برسد و من به او جواب مثبت ندهم بی درنگ مرا خواهد کشت . من این را میگفتم تا خلا خود را به طریقی پر کنم . و تو عین خیالت نبود و هیچ نمیدانستی من دروغ گفته ام و پدر مادری ندارم تا بخواهند مانند پدر مادرت خارج از کشور چشم انتظارم باشند . این دروغی هست که تمام ما میگوییم. فراش پیر پرورشگاه به ما یاد داده بود . فراش پیری که زمانی آبدارچی پرورشگاه پسرانه بود و این سالهای اخیر بعنوان نگهبان به پرورشگاه ما منتقل شده بود . او تک تک مان را راهنمایی میکرد و سرپرست نیز همیشه او را ملامت و سرزنش میکرد و میگفت چرا به دختران دروغ یاد میدهی. از پرورشگاه پسرانه اخراجت کردند برایت کافی نبود . همین شغل ساده را هم میخواهی از دست بدهی ؟... با دروغ چیزی پیش نخواهد رفت .
دقیق جمله ای که این روزهای آخر به من گفته بودی . و من نفهمیدم منظورت به من بود یا خودت . چون که تو این میان دروغی نگفته بودی . و این من بودم که تمام مدت به دروغ تظاهر میکردم که وضع مالی خوب و خانواده ی بزرگی دارم و در خارج از کشور چشم انتظارم هستند . در حالیکه تو حتی از اولین مرتبه با شنیدن چنین جمله ای شوکه شدی و با مکث گفته بودی :
اتفاقا منم دقیق مثل شما .
بعد نیز هر دو از ان صحبت رد شده بودیم تا مبادا بخواهم پاسخگوی جزئیات باشم و دستم رو شود . ولی جالب آنکه تو تیز مشتاق صحبت راجع به خانواده ی خودت نبودی . و تنها از خانواده ی من میپرسیدی . و من نیز متقابلا مانند خودت هیچ توضیحی از خانواده ی خودم نمیدادم زیرا درواقع خانواده تی نبود تا بتوانم از آنان نقل کنم . هربار از تو خواستم تا بگذاری به طریقی تلفنی با مادرت سلام علیک کنم و گفتی باشد برای وقت دیگر .
فهمیده بودم که تصمیم ازدواج با من نداری . اگر داشتی خانواده ات را وجود من در زندگی آت آگاه میکردی . نمیدانم بخندم یا گریه کنم . آن روز نخست آشنایی. . هر دو اسم مان روی برد دانشگاه در یک کاغذ a4 خورده بود که به امور مالی مراجعه شود . من کسی را نداشتم و باید تا مهرماه و تعیین بودجه صبر میکردم تا کفیل من در پرورشگاه شهریه ترم های عقب افتاده را واریز کند ولی تو که تمام خانواده ات خارج نشین بودند دیگر چرا بدهکار دانشگاه بودی ؟ از بس که خونسرد و بیخیال بودی.
من آن روز پشت درب امور مالی کنارت ایستاده بودم و دغدغه ام این بود که اگر تو همراه من داخل دفتر رئیس دانشگاه شوی چگونه بگویم که منتظر ساپورت مالی از جانب کفیل خود در پرورشگاه هستم . و سرآخر نیز هر دو همزمان داخل شدیم و نه تو حاضر بودی ابتدا بگویی که مناظر رسیدن پول از جانب خانواده ات در خارج هستی و نه من حاضر بودم که چیزی بگویم.
همان روز بود که فهمیدم کسانی که پشتیبان مالی ما هستند کفالت ما را برعهده دارند و در اصل کفیل به ما گفته میشود نه آنان. و چقدر خجالت کشیدم پیش مسول امور مالی . او نیز با حالتی متعجب گفته بود : تو هم منتظر تعیین بودجه در مهرماه هستی تا کفالت تو هزینه ها رو واریز کنه . ؟...
طوری ابن سوال را پرسیده بود که گویی شخص قبل از من نیز همین حرف را زده باشد . در حالیکه پیش از من تو داخل بودی و خب حتما داخل دانشگاه کس دیگری هم بود که چنین حرفی زده باشد . هرگز نفهمیدم کدام یک از دختران دانشگاه چنین حرفی زده بود و اگر هم چنین چیزی بود پس چرا من او را نمیشناختم؟... خب شاید یکی از پسرهای دانشگاه چنین حرفی زده بود و خب طبیعتا هیچ یک از پسران پرورشگاه مژدهی را نمیشناسم. اصلا شاید دختری بود که از پرورشگاه شهر دیگری آمده بود و من هم که نمیتوانستم بشناسمش . اصلا این حرفها چیست که بی سبب به دلت نجوا میکنم .
چراغ های گردان قرمز رنگ نزدیک میشوند و باید زودتر از اینجا ...... لحظه ای برمیگردم تا سعید و پیکر بیجان خودم را نظاره کنم اما غیر از شال حریر و صورتی رنگ چیزی نیست . به گمانم هردومان را آب به دریا کشاند . و با خودش برد . ....
فردای آنروز نگهبان پرورشگاه بعنوان آشنا و مطلع به پزشکی قانونی آورده شده بود تا دو پیکر بی جان را شناسایی کند زیرا زمانی نیز آبدارچی پرورشگاه پسرانه بود و اخیرا نیز نگهبان پرورشگاه دخترانه . او فقط نمی توانست بفهمد چرا این دو جوان بجای ازدواج با یکدیگر ، تن به خودکشی داده اند .....
با دروغ هیچ کاری پیش نمیرود. حتی مصلحتی .
در دروغ هیچ مصلحتی نیست .
عشق دروغ برنمیتابد.
پایان....
شهروز براری صیقلانی
پینویس : دوره ای از مقطع تحصیلی همسایه و همراه و همکلاس و هم دوره با پسران خوب و خونگرم و با عطوفت و شریف پرورشگاه مژدهی رشت بودم . تک تک آنان را به نیکی و موفقیت شان در صحنه ی یکتای هنرمندی یاد میکنم.
آنان چه بسیار در خاطرم جاوید ماندند .
درب خوابگاه با شدت باز شد و صاحب خوابگاه خصوصی دانشگاه با آن هیکل چاق وارد اتاق من شد ، با صدای نخراشیده اش گفت ؛ رد کن بیاد .
خب اما او از کجا فهمیده است که من دیشب دو مسافر سرگردان را به خوابگاه آورده بودم و صبح از آنان صد هزار تومان گرفته ام . چطور فهمید . دست در جیبم کردم و اسکناس ها را در آوردم و دادم به او ،
او نیز با دقت یک به یک شمارش کرد و گفت : بقیه اش؟
گفتم : بخدا همینو گرفتم ازشون ، دو نفر بیشتر که نبودن . از قزوین اومده بودن و موتور داشتن سراغ مسافرخانه ارزان رو گرفتند از من که خب.... اون وقت شب ، و ..... دیگه اینی شد که میبینید. سر صبح هم گذاشتن رفتن. بخدا میخواستم خودم بیام و بهتون بگم . ولی خودتون تشریف آوردید از قرار معلوم .
سرش را تکانی داد و از فرط بالا آمدن پله های خوابگاه هنوز نفسش جا نیامده بود . و می در پی انگشتش را آب دهان میزد و میشمارد . خب مگر پنجاه تا دو هزار تومنی چند بار شمارش کردن نیاز دارد که او پیوسته شمارش میکند. به گمانم میخواهد بخاطر هوش و درایت و صداقت من ، نیمی از آن را به من بدهد . او شمرد و شمرد پول را در جیب خود گذاشت و آمد سمت من ، پشت یقه ام را گرفت از روی تخت بلند کرد و تک تک جیب هایم را تفتیش کرد و دستش که رسید به کلید انبار ، آنرا در آورد و گفت ؛ دنبال این اومده بودم پسرک الدنگ .
سپس با یک تیپا مرا از خوابگاه انداخت بیرون .
هر چه صبر کردم وسایل و کتابهایم را نینداخت بیرون . خب آخر من الان کجا بروم . عجب غلطی کردم مسئول خوابگاه شدم. چه احمقی هستم من ، چطور خودمو لو دادم . توف به این شانس
صدای زوزه رو میشنوی؟
کمی به خیره به شن های ساحل چمخاله موندم و سراپا گوش شدم، کدام زوزه را میگوید؟ نه بادی میوزد و نه موجی میزند و نه جنبنده ای در حرکت است . او چه میشنود که من نمیشنوم . سرم را بالا آوردم و نگاهم به نگاهش گره خورد و با حرکت سر به او فهماندم که نه ، صدایی نمیشنوم . حتی یک پرنده هم پر نمیزند. آسمان آنچنان صاف و آفتابی است که میتوان در خط افق ، فردا را پیشاپیش نظاره کرد .
خانجون با آن لباس محلی و جنوبی اش با قدم های لنگ لنگان به راه افتاد چند قدمی پیش رفت ، دستش را گذاشت دم گوشش و کمی خم شد رو به جلو ، دهانش کمی باز بود و نگاهش به نقطه ای نامعلوم از شن های زیر پایش بود . هر لحظه ابرو های کلفتش بالاتر میرفت، گویی چیزی میشنود. چیزی که احتمالا خیال میکند که میشنود اما چنین چیزی نیست . چون من با تمام زیرکی و تیزگوشی قادر به شنیدنش نیستم. از طرف دیگر ، خانجون را در دو متری اگر صدا کنی قادر به شنیدن صدایم نیست آن وقت چگونه چیزی میشنود که من نمی شنوم .
محال است . خانجون سرایدار بی جیره و مواجبی ست . سالهاست آمده و در اتاق کوچک ته باغ ساکن شده ، یک سگ هم از ساحل پیدا کرده و این چند سال اخیر بزرگ کرده و همیشه همراهش هست . سگ نیز از دست کارهای عجیبش دیوانه شده مو به مو کارهایی را تقلید میکند که او انجام میدهد. اکنون نیز دم ساحل و کنارش ایستاده و گوش هایش را تیز کرده همان سمتی خیره مانده که خانجون فالگوََش ایستاده . چنان گردنش را دراز کرده که گویی مشغول تماشای چیزی است که ما نمیبینیم. سگ بیچاره لال است . اما وقتی صدایش میکنیم متوجه میشود صد بار به خانجون گفتم سگ را برای آن بزرگ میکنند که بخواهد حافظ جان و مال و امنیت آنان باشد و در هنگام خطر پارس کند . نه آنکه سگ را بر روی حالت سایلنت بگذارند و فقط هنگام خطر بلرزد . این که نشد سگ . گیریم نیمه شبی یک سارق بیاید پشت دیوار ویلا و بخواهد از نرده های کوتاه باغ داخل شود آن وقت لابد سگ با ویبره زدن میخواهد تو را از وجود خطر آگاه کند؟ سگش نه نژاد دارد و نه اصل و نصب . ما به این نوع سگ ها میگوییم گیلسگ . یعنی سگ گیلان.
قسمت هایی کوتاه از سه متن جداگانه به قلم شین براری رو خواندید . میتوانید متن های او را در صفحه خاطرآسا در محیط همبودگاه دنبال نمایید .
همچنین صفحه ی به نام وارش . که این صفحه نیز در محیط همبودگاه قرار دارد .
همبودگاه محیطی برای گرد آمدن اهالی قلم و ترجمه است و بلاگ نویس برتر و شماره یک این محیط شهروز براری با ۱۳۰ داستان کوتاه و رتبه ی دوم بهناز بدرزاده با ۸۵ متن معرفی کتاب و رتبه سوم فلاحی با ۸۴ متن که شامل چند بیت شعر میباشند هر کدام .
بعبارتی میتوان از لحاظ تولید محتوا اینگونه گفت که تمام مطالب رتبه دوم و سوم را روی یکدیگر بگذاریم به اندازه ی یک داستان بلند از رتبه ی نخست نمی شود . و آنان متن هایی را از محیط های دیگر کپی کرده اند و بابت چند بیت شعر ساده و آشنا برفرض مثال از سهراب سپهری ، یک بلاگ ثبت نموده اند و نهایت انر به ۸۵ بلاگ رسیده اند ، ولی رتبه نخست در یکی از بلاگ های خود بیش از تمام صدها بلاگر این محیط ، تولید محتوای آموزشی ، فن نویسندگی خلاق نموده و به این روش موفق شده به رتبه نخست برسد با اختلاف بالا . بعبارتی هر مطلب و بلاگ رتبه اول ، میتوانسته به خودی خود صد بلاگ محسوب شود . نتیجه میگیریم که اختلاف سطح و کیفی وی با دیگر اعضا بسیار زیاد است ، و چه حیف که محیط بهتری برای عرض اندام چنین بلاگ نویسان ماهر و صاحب اندیشه ای وجود ندارد . از ته قلب برای آقای براری نازنین آرزوی سلامت و شادکامی میکنم و تمنا دارم از محیط همبودگاه خارج شوند ، زیرا سطح ایشان تناسبی با معیار های پایین همبودگاه ندارد . وی پس از پژوهش تحقیق و آمار گیری ، یک مطلب را عنوان میکند و بابت آن از زمان و انرژی خود هزینه میدارد ولی باقی دوستان از ویکی پدیا و جاهای دیگر چند بیت شعر کپی میکنند و انتقال میدهند و باز اختلاف فاهش و زیادی با رکورد ایشان دارند . دوستان از مطالب من نیز در همبودگاه دیدن نمایید . میتوانید با جستجوی اسم ؛ محمد صادق تنها و یکتا جیران و مزدک صالحی مطالب ادبیات داستانی آنان را در همبودگاه مطالعه نمایید . سپاس Hami