داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه

ادبیات داستانی فارسی
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
رمان عاشقانه
عاشقانه
نویسندگی خلاق
Lovely story
#داستان_کوتاه #رمان-عاشقانه #رمان-مجازی #رمان-رایگان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات

 | تنهایی و دوست نداشتن امری اجتماعی و فرصت رشد و آگاهی است / چگونه نگرش خود را نسبت به بی‌ دوستی تغییر دهیم؟

بی‌دوستی یعنی شکست؟ شاید نه. شاید نشانه‌ای از تمرکز، بهبود و رشد فردی 

این روزها چه بسیار افراد فرهیخته و اندیشمندی را میینم که به رفاقت با هوش مصنوعی و یا چت جی پی تی / رضایت داده اند و گوشه ای خلوت را بر گزیده و در خود عجین شده اند . من برایشان احترام ویژه ای قائلم ‌ . 

مدل‌های هوش مصنوعی می توانند شعر بگویند، مسائل پیچیده ریاضی را حل کنند، آیا می توانند احساس تنها نبودن را به فرد ببخشد؟...

  بی‌دوست مانده‌ای؟ تو تنها نیستی—بلکه در جمع روبه‌رشد قرار داری. 

من در این مطلب از وبلاگ  jikjiik.blog.ir  وبلاگ  خودم با بهره از محتوای مفید مجازی و کمی دخل و تصرف در آن ، به موضوع تنهایی و بی دوستی پرداخته ام. امروزه، «بی‌دوستی» دیگر نشانه‌ای از شکست یا نقص فردی نیست، بلکه واقعیتی است که بسیاری از مردم در جوامع مدرن تجربه می‌کنند. در جهانی که ارتباطات مجازی جای رابطه‌های عمیق را گرفته‌اند، معنای «نداشتن دوست» در حال تغییر است. حالا وقت آن است که نگاهی تازه به این وضعیت بیندازیم: چه چیزی ما را به این نقطه رسانده و قدم بعدی چیست؟

  بی دوستی ، یعنی شکست؟ شاید  نه ،   شاید نشانه‌ای از تمرکز، بهبود و رشد فردی باشد.

تا به حال کسی را دیده‌ای که در یک مهمانی تنها ایستاده، لبخندی به زور بر لب دارد و نگاهش در ازدحام جمعیت، جایی دورتر را می‌جوید؟ شاید آن شخص خودت بوده‌ای. جامعه به ما می‌گوید «بی‌دوستی» یک نقیصه است، زنگ خطری برای سلامت روان یا حتی مهر باطلی بر موفقیت اجتماعی. اما اگر بی‌دوستی، به‌جای یک ضعف، انتخابی آگاهانه یا فرصتی برای بازسازی درونی باشد چه؟ شاید وقت آن رسیده تصویرمان را از تنهایی عوض کنیم—نه به‌عنوان کمبود، بلکه به‌عنوان فصلی از رشد.

نگاهی تازه به تنهایی و آنچه در دل آن می‌گذرد

اگر تا به حال خلأ آرامِ نداشتن دوست را احساس کرده‌اید، بدانید تنها نیستید. درصد افرادی که در ایالات متحده می‌گویند «هیچ دوست صمیمی» ندارند، از ۳٪ در دهه ۹۰ میلادی به ۱۲٪ در سال ۲۰۲۱ رسیده است. با این حال، وقتی کلمه «بی‌دوست» را می‌شنویم، ذهنمان سریع به سمت تنهایی، شکست اجتماعی یا فقر عاطفی می‌رود.

اما اگر بی‌دوستی همیشه آن چیزی نباشد که فکر می‌کنیم چیست؟

مطالعه‌ای در سال ۲۰۲۵ که در Canadian Review of Sociology منتشر شده، دید عمیق‌تری ارائه می‌دهد. پژوهشگران با ۲۱ نفر بین ۱۸ تا ۷۵ سال که خود را فاقد دوست یا دارای دوستان بسیار کم می‌دانستند، مصاحبه کردند.

برخی از آن‌ها بی‌دوستی را دردناک توصیف کردند، اما برخی دیگر، مانند مایک ۷۲ ساله، افسر بازنشسته پلیس، گفت: «من بهترین دوست خودم هستم… کلی سرگرمی دارم… زیاد به نداشتن دوست فکر نمی‌کنم.»

پس چه چیزی باعث تفاوت این واکنش‌ها می‌شود؟ پژوهشگران می‌گویند: احساس ما نسبت به تنهایی، عمیقاً تحت تأثیر روایت‌های فرهنگی است که در آن زندگی می‌کنیم.

برای مثال، در آمریکای شمالی، هم استقلال ارزش است، هم ارتباط. ما به افراد خودساخته احترام می‌گذاریم، اما در عین حال، تنهایی را هم نکوهش می‌کنیم. این تضاد، به‌ویژه در تجربه زنان و مردان از بی‌دوستی، خودش را نشان می‌دهد:

مردان اغلب از پذیرش تنهایی اجتناب می‌کنند، چون ممکن است هویتشان به‌عنوان فردی خودبسنده و نیرومند را تهدید کند. یکی از شرکت‌کنندگان صراحتاً گفت: «چون مرد هستم، این قضیه آن‌قدرها اذیتم نمی‌کند.» اما آمارها می‌گویند مردان—به‌ویژه بعد از طلاق—بیشتر در معرض انزوای اجتماعی هستند.

زنان با وجود داشتن شبکه‌ای از روابط، ممکن است احساس تنهایی کنند؛ چون اغلب بار عاطفی مراقبت از دیگران را به دوش می‌کشند یا در سنین بالا حس می‌کنند در فرهنگ دیده نمی‌شوند. یکی از زنان گفت: مردم معمولاً به زنان بی‌دوست، به‌ویژه اگر مسن باشند، با تحقیر نگاه می‌کنند.

نتیجه این است که تجربه و معنای بی‌دوستی، امری کاملاً اجتماعی است. و وقتی نگاه خود به آن را تغییر دهیم—یا حتی تصوراتمان از نگاه دیگران را—می‌توانیم آن را نه نشانه ضعف، بلکه فرصتی برای رشد و آگاهی ببینیم.

اگر حس می‌کنید بی‌دوست هستید یا بابت نداشتن «دوستان کافی» احساس شرمندگی دارید، راهکارهای زیر می‌تواند نگاهتان را تغییر میدهد 

انتظارات ناخوداگاه و ارتباطات غیر کلامی ما رفتار دیگران را تغییر می دهد / چطور انتظارات پنهان ما زندگی دیگران را تغییر می‌ دهد؟ / ارتباط غیرکلامی وسیله‌ ای قدرتمند برای انتقال این انتظارات به دیگران است


۱. فشار فرهنگی را بشناس، نه فقط احساسات خودت را از خود بپرس: این حس ناراحتی از خودم است یا از آن چیزی که جامعه گفته باید باشم؟

دنیا به ما آموخته «داشتن دوست» برابر با دوست‌داشتنی بودن یا موفق بودن است. اما این یک روایت اجتماعی است، نه یک حقیقت. مثلاً یک فرد ۳۲ ساله، می‌گوید: «من به‌جای دوستان زیاد، معیارهای دیگر زندگی خوب را اولویت داده‌ام—مثل خانواده و کارم.»


۲. تأثیر انتظارات اجتماعی بر تفسیر خودت را درک کن

جنسیت نه‌تنها نگاه دیگران به ما را، بلکه برداشت خودمان از تنهایی را هم شکل می‌دهد.

مثلاً زنان، حتی وقتی در جمع هستند، ممکن است احساس تنهایی کنند—به‌خصوص وقتی بار عاطفی مراقبت یا احساس نادیده‌گرفته شدن در سنین بالا را تجربه می‌کنند.

از خود بپرس: «ممکن است من هم تحت تأثیر هنجارهایی باشم که هرگز آن‌ها را نپذیرفته‌ام؟»؟


۳. انزوای امروز را با نقص شخصی اشتباه نگیر

ارتباط گرفتن واقعاً سخت‌تر شده: از برنامه‌های کاری ناپایدار تا خستگی دیجیتال و کاهش فضاهای عمومی.  .  از خود بپرس: «چه عواملی بیرونی باعث سختی در ارتباط گرفتن شده‌اند؟» همیشه مشکل درون تو نیست—گاهی ساختارها مقصرند.


۴. بی‌دوستی را نه لکه ننگ، بلکه دوره‌ای از زندگی ببین

شاید از دوستی‌های ناسالم فاصله گرفته‌ای. شاید در حال بهبودی هستی. شاید بر کار یا مراقبت از خانواده تمرکز کرده‌ای.

بی‌دوستی ممکن است موقتی باشد—و شاید نقشی سازنده در زندگی‌ات داشته باشد.

یکی از شرکت‌کنندگان می‌گفت: «بی‌دوست بودنم بهتر از آن زمانی است که مجبور بودم در دوستی‌ها نقش بازی کنم.»

از خود بپرس: «این دوره چه چیزی به من یاد می‌دهد؟» شاید این تنهایی فضایی برای رشد عزت‌نفس تو باشد.


۵. با روایت «هرچه دوست بیشتر، ارزش بیشتر» مقابله کن

داشتن دایره بزرگ آشنا، لزوماً به معنای ارتباط عمیق نیست.

یکی دیگر از شرکت‌کنندگان، گفت از طریق تنهایی یاد گرفت چطور آن را به فرصتی برای قوی‌تر شدن تبدیل کند.

از خود بپرس: «در این سکوت به چه کسی تبدیل شده‌ام؟ آیا از مسیری که در حال طی کردنش هستم، رضایت دارم؟»

بی‌دوستی همیشه به معنای تنهایی نیست . . بازتعریف آن یعنی این‌که ارتباط را با تعریف شخصی خودت بسازی، نه با آنچه جامعه گفته باید باشد.


نظرات ...


   آرزو  اولادی 

پاسخ دادن

08 خرداد 1404

عالییی بود👍😍🤩


  ستاره توفیقی 

پاسخ دادن

09 خرداد 1404

عالی بود .آرامش گرفتم .ممنونم


   ...  بیش از هزار دیدگاه آرشیو شد ....

خش خش صدای پای خزان است

یک نفر،

در را به روی حضرت پاییز وا کند..

|علیرضابدیع|

باشد جناب بدیع، در را باز میکنیم اما عواقبش پای خودتان!

نم نمِ باران که بزند..

کوچه و خیابان را برگ ها که بگیرند..

آدم مجبور می‌شود شالی به دور گردنش بیندازد،

قدم زدن هم که اجباریست..

حالا کسی ام باید باشد که شالی ببافد و..

قدم زدن که تنها هم نمی‌شود..

چاره چیست؟!

عاشق شویم دیگر..

جهنم و ضرر، فوت وقتمان هم فدای سرتان، کلافتان را بیاورید..

اما بگویمتان هاا

ما وسط تابستان بود که احساس کردیم می‌خواهیم برایتان شالی ببافیم و هم قدم، قدم هایتان شویم..

این ها دنبال بهانه می‌گردند

علت عاشقی را نمی‌دانند،

به گردن پاییز و برگ هایش می اندازند..

عاشق نشــدی مگرنه می فهمیدی

پاییز بهاری است که عاشق شده است

|میلاد‌عرفان‌پور|

بله حق با شماست آقای عرفان پور..

شما درست می‌گویید.

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند..

|علی‌رضا‌بدیع|

 

پاییز رسید و ما مبتلا بودیم این هم نقض شعرتان!

باشد باشد شما بگو: استثنای قابل چشم پوشی!

منطق خوانده ایم هااا

این مغالطه‌ست!

با شاعر جماعت درگیر نمی‌شویم..

پس فردا می‌گویند :تازه به دوران رسیده هم نبود مارا رد و نقض میکرد.

:")

  کارت  بانکی ام رو داخل  خودپرداز  کردم   رمز کارتم   تاریخ تولد   اون  دختر  زیبا بود .  تصویر  صفحه  گوشی موبایلم    هنوزم  که  هنوزه    تصویر   ماه  رخ    اون  بود  . تمام وجودم   خلاصه  در عشق  به چشمای  اون  بود .    کارتم مبلغ   فروش مزایده  ای   املاک  موروثی    بود   و قصد    پرداخت  قسط  بانک  رو  داشتم ، صدای  آشنای   مامان  نسرین      از بیرون اتاقک   خودپرداز  که   دخترش رو   صدا  میکرد و میگفت  ؛:   بهاره.....

   سکوت  اون فضا منو  گرفتا  ،  زلفش  بلند موهام جلوی چشمم بود  ،  اون  صددا و لحن رو می‌شناختم.  آره. خودش بود  ،  سنگینی   حضورش رو پشت سرم     حس  میکردم  ،  تنها زمانی    خواهید   فهمید که  چی میگم که   عاشق باشید ،  عشقی از جنس قو .  ناب    پاک و   آسمانی.       عطرش رو   می‌شنیدم.       میدونستم پشت سرم  ایستاده  ،  نگاهش  نکرده بودم   ولی   انعکاس  رنگ  زیبا   مانتوی نارنجی )شایدم صورتی(  خب  کور  رنگی  هم عالمی  دارد.  انعکاسش رو  با    حس درونی آم   میدیدم.    روی  مانتوی   بلند و  شیک     دوخت  و دوز  زیبایی شده بود  ، شکل  نقاشی های بی سر و  ته من نبود.   گل  بود  . شاید.    من بطری  لیموناد     دسته ی کلید   کارگاه   صنعتی  و  کارتمرو برداشتم ، بی اونکه قسط رو پرداخت    کرده باشم.    سرم رو  پایین انداختام        تا مبادا   اشک  حدقه  زده توی  چ۰شمام     چکه  کنه‌ و  سور بخوره  روی  گونه هام.        از کنارش رد شدم. صداش  رو می‌شنیدم  .  توی دلش حرف میزد.     من   دیوانه وار   دوستش  داشتم‌   ولی   جتی   توان    سلام کردن  در  خودم   ندیدم.    و  از اتاقک   خارج شدم.          چند قدمی  رفتم و مجدد برگشتم   تا  بهش  سلام کنم. چ۰ون اشک  سور خورده   بود   روی گونه هام  و  برایم  مهم   نبود  که  چی  تصور  کنه.   من  برگشتم  ولی   سکوت اتاقک    منو    گرفت.  خالی بود.     همراه  مادرش  به   سمت  مجلس جشن   میرفت و  من  ....

 من  شهروز . سلام

بداهه نویسی خلاق 

  • ۰
  • ۰

 

 دوستان وبلاگ   jikjiik   درود و عرض ادب و احترام . سال نو  تبریک و  یه دنیا آرزوی خوب و... به ادامه نوشته کلیک نمایید.. 

 نکات آموزشی سطح مقدماتی  آموزش فن نویسندگی خلاق 

آموزش نویسندگی  سطح مقدماتی .    طرز پردازش  خصیصه های  شخصیت های داستان. 

 

تلویزیون  تصویرش  پرش دارد  و  جلو می‌روی و با ضربه ای بر سر تلویزیون بینوا   تصویرش را ثابت و مشکل را رفع میکنی ،   مجدد سمت مبل رفته و لم می‌دهید و.... 

سایر بستگانش
هم کلامی با جوان بستری در تیمارستان شفاه رشت
با نام رضا

 سکوت  مطلق،  صدای تپش های قلب  مضطرب و شکسته ام رو  در تاریکی مطلق  لمس میکردم  و صدای نفسهام ممتد ولی  پرتکرار .  

  • ۴
  • ۰

   نشر  شایستگان منتشر کرد:  دنیای وارونه.   تعبیر رویای محال.   دو اثر جدید بلند

خزان 1398 آخرین نفس‌هایم را در سینه‌ام حبس کرده‌ام. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. اما از دوست داشتن او دست نمی‌کشم. نفس‌هایم بوی درد می‌دهند.

 دخترانه های  یک ذهن  خوددرگیر   

   این روایتی ست حقیقی از تجربه ی شخصی نویسنده  در مواجهه با پدیده ای اعجاز انگیز بنام عشق.     این اثر از دو اپیزود کوتاه تشکیل شده که به روایت مشترک از جانب دو سوی ماجرا میپردازد .

داستان  زن بی سایه

  ​​​قسمتی از داستان بلند  شهر شیک رشت    سرزمین گیل و خیس و سبز 

بقلم  شین  براری  صیقلانیشهروزبراری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی


      قسمتی از داستان بلند شهرخیس  _ اپیزود ؛ شبح خانه وارثی و سوشا  

وپرسش و پاسخ در تضاد جنسیت نویسنده با کاراکتر داستان 

بشنو از واژه در خفا، خاموش و سرد و بیصدا،  چون روایت میکند،  از معشوقه ی شیرین عقل و تور،  شکایت میکند.... 

   دو روش برای آزاد نویسی.  و. چند نکته. ساده در کاربرد. فعل هایی نظیر. شب#شکستن،    و تعبیر های چندگانه اش. 

داستان بلند زیبا و متفاوت ،  جملات تصادفی انتخاب شده. 


قلبمی چوماغ ، غلام خویشاوندی      کبلاکیجا ،  اسماعیل خداترس کردمحله ای  

داستان ها   داستان ها  حقیقی،  مستند و کاملا ترسناک هستند، لطفا اگر  فوبيای تاریکی ،  یا ترس از ماوراء طبیعه  این مطلب را نخوانید.  

 

       * هجوم اضطراب *   

مدتی گذشت  و  صدای خیابون  میپیچید توی سرم و باز بر میگشت

داستان کوتاهی حقیقی و عاشقانه 

اشعار سپید هنرجویان هنرکده ری 

قسمت دوم و سوم و چهارم رمان .                  این اثر به ۲۰ قسمت تقسیم شده  است  

 داستان بلند. _  رمان _  داستان کوتاه چیست؟

چگونه داستان را طولانی تر کنیم؟

      دلنوشته های بی مخاطب از شهروز براری صیقلانی.   دلنویس خیس 

   عاشقانه دیبا

آمنه  مبهم و پریشان به دره ای از ناباوری ها سقوط میکند. و. از خیس نشدنش در زیر. بارش. شدید. باران. به. نٱفس وجودش در زندگی و حضورش بین زنده ها شک میکند که.... 

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری in page 35paper dayli.news 07Feb 2004    عطر شیرین طعم تلخ حلوای خیراتی 

صفحه 261 تا 281 کتاب محله ضرب.   در  آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند

   قسمتی از رمان شهر خیس .  صفحه 43.  تا 63.   نویسنده شهروز براری صیقلانی . 

 

 

رمان مجازی موبایل اندروید اینترنتی رمان عاشقانه

سایر بستگانش.... گزارش از تیمارستان عید ۱۴۰۰


تحصیل کرده
باسواد
ولی بی ثبات و بی حوصله و خلا تمرکز عیان در او.
بخاطر این همکلامی و ضبط صدای صحبتمون هیچ تقاضایی از من نکرد غیر از اینکه چند تا سوال پرسید ازم ؛
تو پلیسی؟
● نه
خبرنگاری؟
●نه
پس فوضولی؟
● تقریبا درست حدس زدی . نویسنده ام . و شنیدم شما جوانی باسواد و متفاوت هستی خواستم با شما همکلام بشم شاید چیزی یاد بگیرم ازتون. اسمتون رضا بود درسته؟
اسم خودت چیه نویسنده؟.
● من شهروز هستم. چیزی نیاز نداری؟ اگه بگی بهم میتونم الان تهیه کنن و بیارم برات
(کمی سکوت و تفکر )
نه_ نمیزارن کمپوت رو کسی با قوطی بیاره داخل. چون میگن سرش تیزه و خطرناکه و ماها دیوانه ایم و خطرناک . میدونی که چی میگم.....؟ اینجا همه ملاقاتی دارن و وقتی خانواده هاشون و دوستاشون و سایر بستگانشون وقت روز عیادت که برسه براشون سیگار و کمپوت میارن . اما خب من واسه خودمو میدم به اصغر چون خیلی دلم براش میسوزه ، هرگز ملاقاتی نداره و برعکس من سیگاری هم هست . دیروز غروب بخاطر یه نخ سیگار وینستون قرمز داشت فریب نگهبان شیفت شب رو میخورد ولی من جلوش رو گرفتم ، اینجا ماجرا غم انگیزه . میدونم که من و هم اتاقی هام تحت درمان هستیم ولی خب کسایی مث نگهبان هیز و حرام زاده ی شیفت شب با اون سر کچلش و شکم گنده  و لهجه ی  غریبش  و چشمای درشت  از ما بیشتر به درمان نیاز داره ولی اون آزاد و در نقش ادم سالم هست و از دست برقضا شده نگهبان تیمارستان و بخاطر کوچکترین خواسته های بچه های نوجوان و ضعیف و خوَشگل ازشون سواستفاده میکنه ، میفهمی که چی میگم ؟
● اره - متوجه ی منظور شما میشم .
(کمی زیر لب قر قر و زمزمه های مبهم ....)
چرا بهم میگی : شما. خب اُسمم رضاست . من ازت کوچکترم . ولی تو نویسنده ای عاقل و آزاد پس چرا باج میدی بهم و میگی بهم : شما. من اسمم رضاست. رضا فهمیدی که؟

● اره ، متوجه ی حرف شما شدم . اقا رضا من به احدی توی عمرم باج ندادم حتی به روزگار و جبرش. چه برسه به کوچیکتر از خودم. ولی از نظرم شما محترمی. میدونم که اینجا و نزد کادر پزشکی و پرستارها و کارمند های و کارگرای خدمات حسابی محبوبی . . شنیدم که روز تولد تمام پرستارها رو حفظی و روزشماری هات به دلخوشی رسیدن به تولد بعدی و نزدیک تر ین زادروز هست تا براشون یه شعر بگی . و بخونی . درسته؟
(رضا اشکین شد چشماش و نخواست با جواب دادن و لب از لب گشودن بغض کهنه اش بشکنه و با سر جواب داد به مفهوم تایید و انگاری بخواد بیصدا و بی کلام گفته باشه ؛ آری )؛
چشمش به عبور یک پرستار افتاد و نگاهش رو مردد و با اضطراب به من دوخت و پرسید ؛
فهمیدم . اومدی دعوا؟ لابد دوست پسر یکی از پرستارها هستی و اون راجع به من حرف زده و تو حسادتت شده و اومدی دعوا . درسته؟
● (با لحن شوخ طبعانه و لبخند) گفتم : نه- چه دعوایی ؟ هوا به این خوبی و توی هفتمین روز از عید که کسی با کسی دعوا نمیگیره .

کمی تنهاش گذاشتم و تا حراست و نگهّبانی رفتم و از بیرون کمپوت گرفتم و طبق همون حرفایی که رضا گفته بود کمپوت رو داخل نگهّانی گرفتن و با بی احترامی و با شکل زشتی خالی کردن در لیوان کاغذی و مجدد برگشتم و یه پاکت سیگار وینستون قرمز گرفتم ‌تا هروقت خواست بتونه بده به اون هم اتاقیش که نوجوانه . و وقتی رسیدم دیدم ظاهرا انصاف و وجدان غایب هستش در پرسنل نگهبانی و حراست تیمارستان چون لیوان کاغذی خالی بود .. از سر قیض هشت تا کمپوت گرفتم و با قلدری و جر و بحث بشکل پلمپ و باز نشده اوردم داخل و نگهبان حراست تا داخل کلیدور و قسمت پذیرش و ایستگاه پرستاران اومد تا جلوی منو بگیره و خب من هم که میدونم کسی بالاتر از قوانین نیست و من هم بجای کیوسک نگهبانی جلوی ورودی تیمارستان کمپوت ها رو تحویل سرپرستار شیفت دادم و نگهبان هم که خیت شده بود برگشت ، قرار شد هر بار یکی رو توی لیوان کاغذی بهش بدهند . بعدش هم رضا رو مشغول شستن و آب ریختن به چهره ی غمزده ی درون قاب آیینه دیواری دیدم .
واستادم تا شاید خودش بیاد سمتم . و اومد . پاکت سیگار رو دادم بهش . و گفت : من که سیگاری نیستم
● گفتم ؛ راست میگی ، یادم نبود.
کمی مکث کرد و گفت؛ خب ایراد نداره پس میشه بدیمش به اصغر . ولی بهتر تره بدیمش به خانم رسولی
● خانم رسولی کیه؟
اونا اون پرسنِل خدمات که بد اخلاق و قد بلنده ، چون اصغر ازش میترسه ، اگه اصغر پاکت سیگار رو ببینه ممکنه زیادی و الکی افراط کنه و بکشه ، اما اگه بدیم خانم رسولی بهترتره . چون میتونه روزی یکی دونه بهش بده .
( من بفکر فرو رفتم که این وسط واقعا دیوانه کیه؟ عاقل کدومه؟ چطور کسی با چنین قدرت تفکر و تجزیه تحلیل و موقعیت سنجی و بینش بالا و نکته سنجی در تیمارستان بستری هست ؟ )
کمی بعد من نگاهی به عقربه های ساعت انداختم و متوجه شدم از یکساعت تایم اجازه ی هم کلامی با یکی از بیماران بستری در درمانگاه شفا فقط یک ربع باقی مونده ، خانم دکتر اختری هم از دور بهم با اشاره مچ دستش رو نشون داد تا یاداوری کرده باشه که حواسم به تایم و زمان باشه.
فرصت کم بود و ارتباط گیری با رضا خوب پیش رفته بود و برخلاف چیزی که دکتر و پرستارها بهم گفته بودند رضا کاملا بهم اطمینان کرد و حالت موضع گیری و جبهه گیری خارج شد و حتی کنارم تکیه به نرده ها زده بود و پرسید ؛
خب چرا اینجایی؟ دوست دخترت اینجا پرستاره؟
● لبخندی زدم و بهش گفتم ؛ آقا رضا یه ربع شاید کمتر وقت دارم و از آشنایی باهات خوشحال شدم و اگر کاری داشته باشی و از دستم بر بیاد ، برات کوتاهی نمیکنم . دلم میخواد یک ربع برام حرف بزنی . از خودت . از همه . از روزگار و این کائنات و هرچی دلت میخواد . و اجازه بدی تا حرفات رو ضبط کنم تا بتونم بعد عینن بنویسم .
رضا نگاهی به دستگاه ضبط خبرنگاری انداخت و گفت ؛
پس باید برم روی تختم بشینم .
● هرجور راحتی .
از چی بگم ؟ خنده ام میگیره شاید هم گاهی گریه
● خب بخند گریه کن . راحت باش
لحظاتی بعد
● صدای آقا رضای گل و گلاب ۲۵ ساله و فوق دیپلم کامپیوتر از دانشگاه دولتی قزوین رو میشنویم تاریخ هفتم فروردین ۱۴۰۰
یک
دو
سه
برو.....
رضا بشکل پرتکرار و وسواسگونه ای با انگشت اشاره اش به ابرویش دست میکشید و سپس انگشتش را تر میکرد و کار را تکرار و نگاهش به نقطه ی نامعلومی از کاشی های اتاق خیره و مات و مبهم عمیق در فکر.
کمی سکوت کش امد و سی ثانیه گذشت و او لب به سخن گفتن گشود و اینگونه گفت ؛

_ ورسی ... متن ترانه _ چیدمان واژگان _
زمانی شاعران شب زنده دار در عهد باده و باده نشینان تکیه به تنهایی خود و سوز عشقی رفته بر باد میزدند و داروی دردشان می، بود جام و شراب و خب طبیعتا در اشعارشان بطور چشمگیری از شراب و مه ناب و جام و پیمانه و عالم مستی میتوان یافت و خواند .
زمانی گذشت و شعر در شاهنامه خلاصه میشد و حافظ و فردوسی طوسی و خیآم و سعدی ، و چندین کتاب خاص مانند دیوان حافظ ، روایت های شاهنامه ، گلستان و بوستان سعدی ، و اشعاری که عطر کشمش و شراب میدادند و خردمندانه به عالم عرفان سلوک داشتند و به عرش کبریا و چیستی راز آفرینش و الهیات پل میزدند و تجسم خیام با بطری شرابی در دست ......
قرن ها گذشت
پادشاهان امدند و رفتند شاه پشت شاه ، و سایر بستگانش نقره داغ های عهد نامه های ترکمنچای و گلستان و تجزیه ی بخش هایی از سر بی کفایتی حاکمان . هزار و یک رنگ امدند و کشتند بردند خوردند غارت کردند و رفتند و گهگآهی نیز اشخاصی غیور شیردل و نجیب زادگانی به پا خواستند یا سواره بر تخت قدرت یا بلکه پیاده و دست خالی ، از خود خدمات و یادگار هایی بر جای گذاشتند و خب همه زمان همچون اکنون زندگانی هزار رنگ بود بد و خوب بی ریاح و یا هیله گر
حسود یا آزادمرد و زیبا مهربان پرعشق و منزجر کننده و نفرت انگیز و زشت همگی در هم بودند هرگز بد و یا خوب مطلق نبوده و نخواهد بود ، افراد و صاحبان قدرت یا که عامه ی مردم را نمیتوان بواسطه ی یک سری اعمال خاص در زمانی خاص به سیاهی و یا سفیدی کارنامه خلاصه کرد بلکه همگان در بازه ی عمر از خود طیفی رنگارنگ و متنوع از کیفیت اعمال برجای میگذارند ، بگذریم....
شعر و شاعران همیشه برِّ قدرت بودند و از صاحبان قدرت نقد میکردند و خورده میگرفتند و در مقابل هم حاکمانی بودند که شب شعر های فرمایشی برگزار میکردند . ولی اشخاصی که در چنین مجلسی بآشند شاعر نیستند بلکه قلم بمزد و بی بوته رهستند . و گاه کسی مشروب در گلویش گیر کرد و خفه شد و دفترش پر از طنز های آهنگین با امضای ایرج میرزا شد و گاه امدند و بر طبل قدیم کوفتند و رفتند و شاید هم کمی بر عمق و طول و عرض غالب های قصیده غزل رباعی و دوبیتی و سایر بستگانشون و غیره افزودند و رفتند ، گاه کفر گفتند گاه ستایش و حمد کردند گاه از عشق ناب به خالق سرودند و گاه از عشق به مخلوقی زمینی و فانی و هجر عاشقان و مجنون های زمانه و شیرین های هپلی و یلخی با عقلی تاب دار و کم و خسرو های دسیسه گر و فرهاد های کوه کن و سایر بستگان..... سرودند و نوشتند.
ما که رفتیم مدرسه و زنگ تاریخ رسید
قاجار و قبلش و بعدش را در کتاب تاریخی چپاندن و در زنگ دوم روز چهارشنبه های زوج در سر کلاس به ما دیکته کردند که امیر کبیر و خدماتش و رحماتش و دوش حمام فین کاشان و رگی که زده شد و خونی که شته زد بر کاشی های بخار زده و بعدها ما از درس فارغ شدیم و در عمل دریافتیم سرجمع میتوان گفت اخرین پادشاهان قاجار درگیر کمر به پایین بودند و خوشگذرانی وظیفه ی اصلی و الهی انان فرض شده بود و ناصرالدین شاه هم که اگر درگیر حرمسرا نبود در عوض چمدان به دست و محتاج دریافت وام های حیله گرانه از سوی بانک های بریتانیایی برای تآمین هزینه های سفر های خارجه بود .
مشروطه و کمی هم سیاست و مذهب و روحانیون متفاوت و محبوب با سری نترس همچون مدرس ها و کاشانی ها و کرمانی ها و سایر بستگان...... و جنگ خاله زنک بازی با سران قدرت و غیره و رواج تجارت بین عامه و تمدن های متولد شده ای که تازه روی پا ایستاده بودند و قدم های اول و محتاج دمپایی و کفش های جغ جغه ای برای راه افتادن و پیشرفتن .
گذشت و گذشت ، جنگ شد اولی اومد قحطی اومد نسل کشی شد بریتانیا تمام کشتیرانی رو در خدمت جنگ گرفته بودن و هیچ غلاتی نمیرسید و از دست برقضا خشکسالی پشت بد بیاری و مرگ و میر و بعد کمی ارامش مردد و سکوت پیش از طوفان و انقلاب سفید و مصدق و ملی شدن صنعت نفت و کودتای کثیف مرداد ماه توسط امریکا و مردمانی باد به پرچم و صبح مرده باد ظهر زنده باد و غیره....
کله پای مصدق و بازگرداندن رضا قلدر
از حق نگذریم خدمات پدرانه ی طرف واسه خاک وطن ، از رخت لباس تن تا جاده کشی های وطن و خون دل خوردن های طفلکی .
یه سرباز قزاق خانه بود خب خداییش هزاران برابر وجودش خدمت کرد و خب گاه توی شمال زمین بی صاحب رو خیمه زد میزد روش و صاحب شد یا که رامسر و زمین های صاحبدار رو بیصاحب کرد و مالک شد و خب امنیت در بیراهه ها و جنگ با سارقان بیابانگرد و سفرش به عثمآنی و تماشای پیشرفت و حرفهای اتاترک و بازگشت به وطن و دستور کشف حجاب .
تا هیتلر دیوانه توی سلول زندان کتابش رو تموم کرد با اسم جنگ من
ازاد شد به قدرت رسید و واقعآ جنگ قرن رو اغاز کرد
ایران بی طرفه
ولی این حرفا ملاک نیس شاه کله پا و تبعید جزیره موریس و پسرش بر تاج و تخت و بریتانیای بیشرف و سایر بستگانش ....
جنگ جنگ بنگ بنگ
شکست هیتلر و برلین دو نیمه شد و دیوار وسطش
بعد اروم اروم بارون بارید برکت رسید پیشرفت اومد
جمعیت زیاد و آثار و عواقب اصلاحات عرضی بعد چندین سال و روستایی های به شهر امده و شاکی از زمانه از فاصله های طبقاتی و غیره
نیما شعر گفت همه خندیدن
شعر هشت نبود ولی نو ۹ اومد
جا گرفت پذیرفته شد قد کشید
ترویج یافت
تشویق شد
.......
سهراب از طبیعت سرود و گاو را ول نکنید
یک سری ادیب اومدن و نویسنده های جدید از میراث صد سال پیش و جنس هدایت و صداقت ها و گفتند حکایت ها
بانو های شاعر و فروغ پروین های ااعتصامی و سیمین بهبهانی ها دانشور ها و سایر بستگان.....
صلوات واسه از دنیا رفتگان ....
شعر رنگ پس داد سپید شد
موج زد نو شد

شاه کله پا شد
ان قلاب تیز بود و به عمامه ی روحانیون پاکی مث طالقانی گیر کرد
طالقانی در مجلس روی زمین نشست تا بخواد تا ابد  توی دلها  جاودانه و متفاوت و محترم  باقی  بمونه ....  *¹ (پینویس۱) 
انقلاب فرزندانش رو یکی پس از دیگری قورت داد و خورد
هنوزم توی آین سرزمین از شاهنامه و گلستان بوستان سعدی حافظ و دیوان و فردوسی و خیام سخن به میان میاد ولی شاعرین چند گروه شدن
یه عده قر داشتن توی کمر و ترانه سرا شده بودن طی چند دهه های اخیر
یه عده موج نو یا سپید یا که نو و نیمایی و یهو شعر پارسی دچار سرگشتگی شد
نسل های جدید و اواخر دهه های اخر صده ی اخیر یعنی هفتاد هشتاد و شصت گفتن و نوشتن از خودشون آز مردمشون از خیابون و آدما
اونا رابط کوچه خیابون شدن با گوش مردم
اونا رپ خوندن دیگه پاپ کهنه شد
هیپ هاپ اومد گرافیتی
تکنوزیت و دیگه برک قدیمی شد
ار ان بی RNB اومد رپ اومد
شاعرای نسل جدید تکس ورسی نوشتن
متن واسه رپ نوشتن
خب رپ مث رقص که نیست
هرکسی نمیتونه
هرکی شلوار بگی بپوشه که نمیخونه
و یکی شد ال
یکی شد بل
یکی هم جیمبل
یعنی یکی .. آهنگساز یکی شد تنظیم کننده
بغلی بفکر نوشتن تکست رپ لیرکس lyrcks و استودیو ضبط صدا و ترک و البوم و موسیقی و بیت و سایر بستگان...

منم مدرک دانشگاه  و  ال  اس  دی  

  دوستای  گنگ  و رپر های  اول  فارس 

مهمانی های  خفن 

قرص های  دلفین بنفش   و  x 

اسید    شیشه   و  متاامفی تامین  و  حشیش و بنگ و مواد  و  گل  گراس   و  سایر بستگانش .....

یهو  رفتم  عرش      مینوشتم  و  میخوندن  بزرگای رپ فارس  ازم

کلی سینگل ترک های  تاپ فایو    توی   تاریخچه ی رپ های مفهومی  وطن  رو  یادگار از  اینجانب و این جسم و  تن  دارم .    

تن که  جلوت نشسته و داره حرف میزنه   تا ضبط کنی  و بنویسی و  بخونن  هم وطنام .  

من همه رو دوست دارم    حتی  خدا  رو  که  نمیاد  اینورا   و  قهره  باهام ...

تو  اگه دیدی   بهش  برسون سلام  و بگو  رضا پیغام داده  که  مرسی  فهمیدم صدامو شنوفتی   چون دیشب که جلوی اصغری رو گرفتم تا  فریب نگهبان هیز رو نخوره     با خودم گفتم  کاش یکی بیاد  یه  پاکت سیگار وینستون قرمز مجانی بهم بده  تا من بدمش به خانم رسولی و اونم هربار یه نخ بهش بده . 

و خب  خداجون انگاری میشنوی صدامو        حاضری ناظری      کوچیکتم به مولا 
فلج مرامتم .    ولی انگار  فقط نصف حرفام رو شنیدی   چون  چند تا کمپوت هم  ازت خواسته بودم  اوستا کریم .....   همین و بس ....

وقت تمام  و  پایان صدای ضبط شده  در  این لحظه ....

پیوست  و  و  پینویس ؛ 

درود و کلی  ارزوی  پاک و خوشگل واسه همه ی مخاطبین کانون نویسندگا ن  ایران در  بارباریابافن  آلمان

   دوستان من بیش از ده بار این وویس یک ربعی رو  گوش دادم   ، البته از سر علاقه که نه ، بلکه  میبایست تبدیل به متن میکردمش .   سرجمع  بنظرم آقا رضای ما  قصد داشت  در پستوی  حرفهای پسو پیش و گاه اشتباه و اکثرا  صحیح    برامون  از  شجره و  پیشینه ی   هنری  بگه که  خودش رو  در اون هنر   یک  هنرمند  میشماره .    و  از  تاریخچه ی  شاعران  و  سرایش  شعر  شروع کرد  و گاه  قاطی با  گذر زمان  شد   گاه  با  سیاست و  غیره   ....  ولی  تمام سعی خودش رو  میکرد که  برامون  تصویری  ذهنی  از  تصوراتش   ترسیم  کنه .   و  پله پله  مراحل  سرایش اشعار شاعرانه  در  قالب و  وزن و سبک های  مرسوم  رو  گاهی  لابه لای حرفاش  عنوان میکرد  و سپس با گذر زمان  پیش می اومد  و  چون خب  در   آسایش و آرامش  بسر  نمیبرد و  خاطرش پریشان  و  آزرده حال  از  زندگیش  بود   کمی  بی رمق  حرف میزد .   و   تصاویر ذهنی خودش رو از تاریخ و هرآنچه میدانست رو به زبان میاورد  تا  برسه  به  زمانی که   رپ  و   سرایش   لیرکس    و  تکست و  ورسی    پدید  اومد  در دهه های  اخیر .   

اون بنحوی  تصویری  جهان شمول  و البته  مقداری  بی نظم و کلی  و  باورهای خودش رو   به  زبان  اورد  و  شاید  خیلی از جملاتش  براتون  بی معنا  بود  ولی  من  میتونم بابت  تک تکشون  حدس بزنم  که  منظورش چی بوده.   مثلا  وقتی  آیت الله  خمینی  از جناب طالقانی  درخواست کردن که برای رسمیت بخشیدن به  شورای مجلس اسلامی  یه توک پا  تشریف ببرن و مجلس   حضور پیدا کنند     جناب  طالقانی ابتدا  نپذیرفتن و پاسخشون این بود ؛   ما  انقلاب نکردیم که خودمون  حاکم بشیم  بلکه  ما  روحانی  هستیم   نه  سیاستمدار 

ولی سپس  با اصرار و تماس  پسر بزرگ آیت الله  خمینی  و  .....    ایشان با بی میلی پذیرفتن  و وقتی  رفتن داخل  مجلس  قوه ی  مقننه   یعنی مجلس شورای اسِلامی  ، مثل  اسفند  روی  اتش  بودند  و سراسر  ناراضی .   و نهایتن اقدام  عجیب و  جاودانه ای  انجام دادند  که  گویای  موضع و   دیدگاه  ایشان  بود     و  بنحوی  از  هزاران  فحش با زبان دیپلماسی   قوی  تر  بود   اگر  معنا و مفهومش رو  شخص مورد نظر  میفهمید.   ایشان  یعنی  پدر طالقانی  بلند شدند  و رفتند  ته  سالن مجلس  و   برخلاف  تمامی  نمایندگانی که  عصا قورت داده  بودند      و   تشنه ی  قدرت  بودند          عمل کرده  و   روی زمین  و  بین راهروی  بین صندلی ها  به تنهایی  نشستند  .   تا  اعتراض و  بی میلی خودشون رو  از  کسب  جا  و مقام و قدرت  و  دخالت در سیاست  به این نحو  اعلام کرده باشند .    تنها جمله ی ایشان در مدت حضورشان این بود ؛ یه اشتباهی ظاهرا  رخ داده   چون  قرار نبود  ما  روی صندلی  قدرت  بشینیم .  ما باید درون حوزه علمیه و مساجد  تبلیغ  مذهب کنیم   نه اینکه  دین و مذهب  رو  با ورود خودمون به عرصه ی سیاست     از  محبوبیت  بیندازیم  و  خدای ناکرده  امت  و هم وطنان از  مذهب  زده بشوند   و تمام  کمو کاستی ها  و  بدیها  و  نیمرخ  زشت سیاست  و  سیاستمدار  رو   به  حساب دین  اسلام  بنویسند .... 

رضا بطور  اجمالی و  گذرا  گفته بود لای حرفاش  که      پدر طالقانی روی زمین نشست  تا توی قلب ها تا ابد محبوب  بمونه. 

   این یک نمونه از  تفسیر   جملات  کوتاه و بی ربط  رضا  بود  که  بعنوان ذکر مثال  گفته شد .     همین و بس.  
حال لیرک چیه ؟
به متنی که به چند ورسی تقسیم شده و ریتم آهنگین ویژه ی خواندن در سبک و قالب موسیقی رپ رو داره میگن لیرک . مثال ؛
      لیرکس  Liyrc  ورسی   از   :   Rezza      
چشا رو به اَبراس توی ♫!♭● عمقم خود غواص
نوک پا سر بالا دست باز سلامتی هر کسی تنهاست
دنبال اسم در کردن ♫!♭● لا دخیاس یارو
کار خفنش اینه دیشب توی پاسگاه بود
میگن شایع داره ♫!♭● تو صداش دارو
ارادت یه شهر باهامه چراغ خاموش
نه عکس تو بنز ♫!♭● داره حاجیت
نه اگه جایی یه گنده ای باشه لای پاشیم
شناس شهر نیستم ♫!♭● با پلاک وارداتی
صدام معروفه عین صدای آژیر
یه سری کی وقت ♫!♭● کردن لاشی شن انقد
کی وقت کردن استاد نقاشی شن انقد
حاجی ملت خبر ♫!♭● دارن اَ تایم شاشیدنتم
اما من رو اَ م و مرام خاکی منشم
رفیقیم با این ♫!♭● بیک رو میز
یه مرد غیر معمولی دارم زیر بولیز
هر اَ چند گاه ♫!♭● میفتم گیر پلیس و
میاد دم در خونه فیش توبیخ
تنها راهش این ♫!♭● بود بشم مث همه
بگم هی چشم و یه بله یه پیه ی کره
اما سایز احترام ♫!♭● من منطق منه
آزاد هر کدوم شما هر حرفی بزنه
اما ببین می ارزه ♫!♭● بازنشسته شین

یه کاری کنم توو جوونی شکسته شین
میخوای نگات کنم بیا ♫!♭● پیشم بشین بغل دست شیر
چشا رو به اَبراس هر هفت چاکراه من باز
توی عمقم خود غواص ♫!♭● رسیدم به یه حال طناز

پر رو قرنیه مشکی قلدر چارشونه کشتی !♫!
گاز میدم زیگزاگی عشقی !♫
 

چِشا رو به اَبراس ..♫♪♪
تووی عمقم خود غواص

نوکِ پا سر بالا دست باز ..♫♪♪
سلامتی هر کسی تنهاست
پُر رو قرنیه مشکی قُلدُر چارشونه کِشتی

گاز میدم زیگزاگی عشقی ..♫♪♪

کاش بزنه سیل بیاد به قولِ مهراد

تا دیگه ننه ای مث تو رو نتونه بزاد ..♫♪♪

تا دیگه مث تو در نیاد از جوجه کِشا

یه توویِ توو خالی داری یه روکش باش ..♫♪♪

شما فقط وقتِ آدمو میگیرین

میگین اما هیشکی نمیشنوه چی میگین ..♫♪♪

چون تحویلت نمی گیرم بَدَمو میگی

اما می دونم میریزه منو میبینی ..♫♪♪

ریمیکس پر رو قرنیه مشکی قلدر چارشونه کشتی شایع و هیدن

من موشکام مریخ میشینن

این  صورتیام تِتریس میچینن ..♫♪♪

اینا قَر و قاطی انقد زدن ..♫♪♪

تَوهُم شدن خودشونو اِلویس (الویس پرسلی) میبینن

اینا صداهاشون لالایی برا گوشه

نازک و لطیفِ عینِهو گوگوشه ..♫♪♪

شبا نیستن وایمیسن طلوع شه

 ندارن اینا مرغاشون خروسه ..♫♪♪

پُر رو قرنیه مشکی قُلدُر چارشونه کِشتی

گاز میدم زیگزاگی عشقی ..

چشا رو به ابراس تووی عمقم خود غواص !♩♪..

نوک پا سر بالا دست باز سلامتی هر کسی تنهاست !♩♪..

دنبال اسم در کردن لا دخیاس یارو کار خفنش اینه دیشب تووی پاسگاه بود !♩♪..

میگن شایع داره توو صداش دارو ارادت یه شهر باهامه چراغ خاموش !♩♪..

نه عکس تو بنز داره حاجیت نه اگه جایی یه گنده ای باشه لای پاشیم

شناس شهر نیستم با پلاک وارداتی صدام معروفه عین صدای آژیر !♩♪..

یه سری کی وقت کردن لا… شن انقد کی وقت کردن استاد نقاشی شن انقد !♩♪..

حاجی ملت خبر دارن ا تایم شا یدنتم اما من روو ام و مرام خاکی منشم !♩♪..

رفیقیم با این بیک رو میز یه مرد غیر معمولی دارم زیر بولیز !♩♪..

هرز ا چند گاه میفتم گیر پلیس و میاد دم در خونه فیش توبیخ !♩♪..

تنها راهش این بود بشم مث همه بگم هی چشم و یه بله یه پپه ی کره !♩♪..

اما سایز احترام من منطق منه آزاد هر کدوم شما هر حرفی بزنه

اما ببین می ارزه بازنشسته شین یه کاری کنم توو جوونی شکسته شین !♩♪..

میخوای نگات کنم بیا پیشم بشین بغل دست شیر !♩♪..

چشا رو به اَبراس هر هفت چاکراه من باز !♩♪..

تووی عمقم خود غواص رسیدم به یه حال طناز !♩♪..

نوک پا سر بالا دست باز سلامتی هر کسی تنهاست !♩♪..

منتظرم تا فقط سیل بیاد بارون کاش بزنه سیل بیاد آمین !♩♪..

پر رو قرنیه مشکی قلدر چارشونه کشتی گاز میدم زیگزاگی عشقی !♩♪..

مونت کریستو (Monte-Cristo) جی زی (Jay-Z) !♩♪..

قفلم بختک اخبار هشتگ اخلاق خاصه و هرسی !♩♪..

قدم و لجباز سرسی نرمه بالشتم پشمک صبح شد املت و سنگک !♩♪..

تعارف ندارم مرسی کک دوس ندارم پپسی !♩♪..

مو بلند هیکل تارزان دنبال شرم و داستان !♩♪..

لات نیستم ولی هفت خط شهر رو هواس با یه فندک !♩♪..

من موشکام مریخ میشینن این دو* صورتیام تتریس میچینن

اینا قر و قاطی انقد زدن

توهم شدن خودشونو الویس (الویس پرسلی)میبینن !♩♪..

اینا صداهاشون لالایی برا گوشه نازک و لطیف عینهو گوگوشه

شبا نیستن وایمیسن طلوع شه ت…م ندارن اینا مرغاشون خروسه !♩♪..

چشا رو به ابراس هر هفت چاکراه من باز !♩♪..

تووی عمقم خود غواص رسیدم به یه حال طناز !♩♪..

نوک پا سر بالا دست باز سلامتی هر کسی تنهاست !♩♪..

کاش بزنه سیل بیاد به قول مهراد تا دیگه ننه ای مث تو رو نتونه بزاد !♩♪..

تا دیگه مث تو در نیاد از جوجه کشا یه تووی توو خالی داری یه روکش باش !♩♪..

شما فقط وقتِ آدمو میگیرین میگین اما هیشکی نمیشنوه چی میگین !♩♪..

چون تحویلت نمی گیرم بدمو میگی اما می دونم پشمات میریزه منو میبینی !♩♪..

طبیعت ما جداس از هم مرد !♩♪..

نمیتونم و نمیشه نیست توو عادتم من یه مهارت عجیب دارم توو بازی کردن و !♩♪..

باج نمیتونه بگیره هیچ خدایی ا من ندیدیمتون لا خبرای مهم !♩♪..

اسم ما روو تیتر خبرا میخوره !♩♪..

ما جلوتیم اگه میبینی ضربانت تنده هر چی دشمن داریم طرفدار کلش !♩♪..

کاش هیشکی دخالت نمیکرد پترس نمی شد تووش انگشت نمیکرد

مشعل بالا دهقان نمیشد !♩♪..

لاشخور نبود چپ و راست تووش نمیکرد منتظرم سیل بشه یه دفعه !♩♪..

گرداب بکشه گردباد ببره !♩♪..

جر بخوره زمین زلزله بزنه قورتش نده زیر دندون بجوه !♩♪..

موج ببره این دنبه ها رو پنجشنبه و دور دور جمعه ها رو !♩♪..

این میمونا رو توو این مهمونیا همه آمپولی دفتر نقاشیا رو گو بگیره این بی غیرتا رو !♩♪..

که واسه نقد حاضرن پشتک بزنن گل بگیره این هولای عشق به حواشی !♩♪..

همه این دلقکای مجازی

   فایل پی دی اف داستان های شرلوک هلمز  فایل pdf  شرلوک هلمز 

  file pdf  shelok Holmz   klek here you are. Plese  know kelikc  here .  


 

پاییز است پاییز . ...

رفتی  و  امید و انگیزه رو دادی به باد کوهلی آذرماه ....

در خانه ايي كه هيج وقت سكوت جاري نيست.

داستان کوتاه  دختر کویر جنی  

اسم پایانی دومین دوره «جایزه داستان تهران»

 نویسنده: ایمان راهمیان             بازنشر ازفن پیج  شین براری 
فرمت: PDF
 حجم: 97کیلوبایت


فاکتورهای مهم در سئو و بهینه سازی سایت

داستان حقیقی  و عجیب از خانه ای وارثی و جنزده.

بی زمانی  اثری از شین براری صیقلانی . 

h.com].pdf   برای دانلود سه اثر داستان کوتاه زیبا به واژه ی ابی رنگ ابتدای همین جمله  در اغاز پست  کلیک نمایید. 


دانلود رمان   pdf    بروی لینک مستقیم زیر کلیک کنید  کاملا رایگان  شین براری صیقلانی    دانلود رایگان رمان  


رمان دختربی پناه سرگذشت عاشق و معشوقی است بنام بهرام و پریوش که در جریان وصال به هم اتفاقاتی ب

وسط کوچه همسرش را میبـ ـوسید آنوقت به من که میرسید حجب و حیایش گل میکرد... -سودا؟حالت خوبه...؟

قدمی عقب برداشت و کمـ ـرش محکم با سینک برخورد کرد و آخی گفت... دستم را به پیشانی کشیدم و حالم از خودم به هم خورد..


آیلار نیم نگاهی به صورتم میندازد و همانطور که دستش را دور شانه ی سودا حـ ـلقه میکند، میگوید..

امیر: جلوی پایشان ترمز میزنم... همانطور بی حس مردمک چشمهایم را روی صورتشان میچرخانم..

آن قدر هول شده ام که نفهمیدم پابه خانه ی امیر کامیاب گذاشته ام و بدون آنکه بدانم آن دختر کیست و درخانه ی کامیاب چه میکند نبضش را میگیرم...

نمونه ای از قطعه ادبی   از  شهروز براری صیقلانی شهروز براری صیقلانی

معرفی سه اثر  از سه سبک متفاوت   و موفق    را با من یعنی  شرمین نوژه همراه شوید؛  

چهارطبقه خیانت داستان کوتاهی ست که باید خوانده. شود. بر اساس حقیقتی تلخ. شهروز براری صیقلانی

ژانر متفاوت،  فضاسازی و سبک خاص شین براری. گره ی محکمی بر. کمر. جملات بی مانند و. نو که زاییده ی ذهن کاریزماتیک و خلافش بوده خورده است و سبب خلق اثری متفاوت و بی پیرنگ گردیده که توصیه میکنم بخوانید  ... . شرمین نوژه

که 

 

 هنرکده و اشعار سپید و نو  هنرجویان  شهر ری،  قلعه نو. 

 

 برخی از. هنرجویان  هنرکده.   و اشعار سپید و نو. 

مهربانو پیردخترش‌  شیرین صفت و تنهاست ته باغ بزرگ. همراه پدری متعصب و سختگیرانه‌. روزگار میگذراند که. تقدیرش. رقم میخورد و عاشق میشود. اما. او هیچ بلد نیست و از راه رسم عشق و زندگی نمیداند
​​​​

شهروز براری صیقلانی  

  

     (  قسمتی از  داستان بلند و زیبای. شهرقدس. بقلم شین براری. 

  این. سیر روند داستان بگونه ای. نوشته شده که. هر پاراگراف گریزی به قستی از شهر میزن. و. داستان های جالبی رو روایت میکنه

 داستان. زیبایی. که پیرامون تناقضات روزمر. های عجیب. و ماورایی   شخصیت اصلی. میگذرد

  داستان شهر خیس  بقلم شهروز براری صیقلانی .    قسمتی از داستان بلند ادبی .   اپیزود های 10 _ 11_ 12 . 

ممنوع القلم شهروز براری صیقلانی  در روزنامه جام جم

شب که شهر را در اغوش کشید پسرک شهر خیس با غمی عمیق به گوشه ی خلوت تنهایی اش خزید . پسرک هرچه چشم بست دلش خواب نرفت ، اثار شهروز براری صیقلانی تصویر از صفحه کتاب داستان بلند بنام

خروج از ماتریکس ....

باد سختی که می‌وزید باران و سرما را مخلوط میکرد و بر صورت دخترک میپاشید. از فرط خستگی و درماندگی بر تیرک چوبی و کج چراغ برق سر گذر ، تکیه زد. موی سیاه و خیسش را با دستان لرزان از جلوی چشمانش کنار زد و آرام بازگشت به پشت سرش نیم نگاهی انداخته و آه غم انگیزی کشید ، آنگاه سمت پل باریک و زهوار در رفته ی شهر رفت ، و در نیمه ی مسیر پل ، ایستاد . دیگر به اطرافش توجهی نداشت. گویی به نقطه ای نامعلوم از زیر پایش مات و مبهوت خیره مانده بود . شاید به مرور هرآنچه گذشت می‌پرداخت. جریان سرکش و شدید آب رودخانه را از درز بین چوب های کف پل میدید.
...
دخترک تصمیمش را گرفته بود . خسته بود از خستگی های ناتمام . از تداخل جبر جغرافیایی و بخت و اقبال بد و زاده شدن در خانواده ای فقیر و دچار تعصبات خشک و تند ، دخترک یک نکته را میدانست ، ایمان داشت . مثل روز برایش روشن بود . او دختری بود که در یک اشتباه ژنتیکی در دوران جنینی به غلط در کالبد پسرانه زاده شده بود .
عاقبت سرریز از خشم و سرخوردگی ، مشتش را گره کرد و در دره ای از ناباوری ها سقوط کرد . از حفاظ پل بالا رفت و دستانش را همچون صلیبی باز نمود . چشمانش را بست . و بی اختیار به یاد صحنه ای از سکانس برتر فیلم تایتانیک افتاد. لبخندی از سر رضایت بر چهره اش ماسیده شد. و .....
در لحظه ای تلخ ، انجام داد آنچه را که نباید ...

چه حیف....
کاش دوستی ، مرهمی ، سنگ صبوری ، ناجی و یا همدمی داشت و به هر طریقی کمکش می‌نمود. یا اینکه لااقل رودخانه بستری نرم همچون پر قوی می‌شد و او را در آغوش می‌کشید و مجدد به دنیا پس و روزگار پس می‌داد او را. چه می‌دانم شاید ..... و شاید های دیگر .... کاش و کاش های بیشتر . ...
و اما در زمانی نه چندان پیشتر و در مکانی از همین سرزمین در حوالی نصف جهان یا بلکه همان اصفهان یکروز آفتابی و هوای خوش و عطر نسیم خوش بهاری :

دو دختر نوجوان ، دانش آموز دبیرستان هستند یا که بلکه کمتر . نمی‌دانم. توفیقی هم ندارد .
دست در دست یکدیگر ، سرمست و مدهوش از انرژی و طراوت هستند ، طوری گره خورده دستانشان که گویی هیچ کس و هیچ اتفاقی در کائنات قادر به جدا کردن شان نیست. آنچنان خوشحال و شاد هستند که قدم هایشان به یاد دوران کودکی ، بشکل له‌ له کنان در آمده. لحظه ای تصمیم می‌گیرند تا لحظه ی ناب دوستی شان را با دیگران به اشتراک گذارند. دو دختر لحظه ای مکث و سپس شروع به ضبط تصویر از خود می‌کنند. لبخند از لبانشان جدا نمی‌شود. گویی از اوج خوشبختی در عالم رویا بسر می‌برند. آنان از پلکان های پر تعداد آپارتمان بالا می‌روند ، تا طبقه ی آخر. و سپس پله های چوبی نردبان کوچک. و از آنجا بر روی بام.
در لحظه ای عجیب و حیرت انگیز ، آنان همزمان و با هم از لبه ی بام ....
چ حیف. ....
کاش پرواز بلد بودند. ...

خب کاش و کاش های بیشتر
اگر و اما و بلکه اما و اگر های بی ثمر
در سمت غرب سرزمین مادری و مام وطن ، لرستان و لر های غیور و مهربان سرگرم کار و زندگی ، بیخبر از روبرو ______

دخترک پس از انتظاری کوتاه پسرک را از دور مشاهده می‌کند، بی اختیار و شتابزده سمتش میدود . پسرک چند سالی از او کوچک تر است. ولی ظاهرا مجنون قصه ها اینبار ، لیلی در آمده . یا بعبارتی مجنون ترین لیلای شهر به پسرک محبوبش می‌رسد. آنان از ازدواج منع شده اند. اما نقشه ای در سر دارند. نمی‌دانم فکر کدامشان است. ولی هردو موافق هستند.
سوار خودروی سواری می‌شوند، به خارج شهر و محدوده ی سد بزرگ می‌رسند. مچ دستانشان را به هم با یک شال می‌بندند. و بوسه عشق ، آخرین کلام بین شان است و سپس ....
چه حیف...
کاش شنا بلد بودند....
______

اینها همگی حقیقت بودند و چه حیف...

_____

اینجا ایران است
و من سیاه‌نما نیستم.
بلکه به زوایای تاریک جامعه و حوادث تلخی اشاره می‌کنم که برایم عجیب و غیر قابل توجیه هستند .
چگونه یک مغز حاضر می‌شود فرمانی مبنی بر از بین بردن خودش را بدهد؟
چگونه یک موجود زنده با میل خود و دلخواه و از تمام وجود لبخند به لب دست در دست یار و دوست خود ، سمت یک فرجام عجیب می‌رود و حتی در اوج ناباوری جرات و شهامت و شاید حماقت انجام آن تصمیم عجیب را هم داشته و یک پایان تلخ را اکران می‌کند.
اینجا چخبر است ؟
خودکشی پدیده ای جدید نیست.
ولی منظور و مبحث این مطلب خودکشی نیست.
بلکه سبک خاص و بی سابقه ای از خودکشی است که مرگ در اوج رضایت و شادمانی و همراه یار و مراد دلش است. آنان نه سابقه ی اعتیاد به مخدر را داشتند و نه کالبد شکافی چنین امری را مطرح کرده . بلکه در عقل سلیم و روحیه ای خوب و شادمان می‌روند و خود را از ماتریکس تکرار روزگار خارج می‌کنند.
شاید آنان چیزی پی برده اند که ما نه....
شاید ....
شاید....
شاید های دیگر.

خودکشی در عقل سلیم و روز معمولی از زندگی . بدون غم و غصه و یا محرک مغزی و یا بی مصرف قرص روانگردان و یا شکست عشقی و یا افسردگی ، پدیده ای عجیب و جدید است که کماکان کسی بدان توجه نکرده.
سرزمینی که حداقل های پوشاک خوراک مسکن تحصیل شغل و درآمد و یا حتی مسافرت و تفریح سالم و یا امید به آینده در آن به سختی مهیا می‌شود دیگر جایی برای سلامت و بهداشت روح و روان نمیماند در زندگی.
کسی به بهداشت روح و روان توجه نمی‌کند.
تک بوعدی‌ و محدود شده اند مردمان درگیر با جبر . مرغ شان یک پا دارد . لجباز و بی منطق. پی جنگیدن با هم. اکثرا هم خودی از پشت دشنه بر خویش زده. خویشتن خویش درمانده تر از پیش. هرچه تیشه بوده از خویش و هم قوم و کیش بوده بر ریشه ی اقوام ایرانی.
و همواره میشکستند درختی را ، میشکستند همان هایی که روزگاری زیر سایبانش می نشستند .
ما مردمان بدی نیستیم ولی بر خوب بودنمان اصرار و بی اعتنا بر کمبود ها و کاستی های فرهنگی و رفتاری شده ایم. پر از اشکال و قابل نقد . البته نقد سازنده .
بداهه . شین

۵۸۵۹۸۳۱۱۰۵۳۹۱۷۷۴

از اینکه در خدذمت شمام و قراره منو تحمل کنید چه حس غریبی دارم ، ، یکم از خودم بگم تا بلکه یخ تون ذوب
بشه. اگر ..‌

  • ۰
  • ۰

مروری بر کتاب
این کتاب سرگذشتی است پرشور از سرزمین ایران و از مردم ایران که سرگذشت تاریخی با افسانه ای دلپذیر شروع شده و به تدریج وارد واقعیات تاریخی می گردد‌...   ادامه مطلب کلیک نمایید...

شعله های آغوش مرگ

ماجرا از یک پیامک آغاز شد .

باز اولیای هنرجویان خورده فرمایش داشتن و طوری هم رفتار میکردن که انگار فرزندشون تنها هنرجوی هنرکده ست و می بایست پیشاپیش فرزند دلبندشون رو با اسم کوچک بشناسم . بی آنکه خودشون رو معرفی کرده باشند وارد بحث مورد نظرشون شدند ، طوری هم خودمانی پیام داده بودند که انگاری می‌بایست بشناسمشون . چون حتی نیاز به معرفی هم نمیدیدن. متن پیام چنین بود .

سلام خوبی . لوتفن‌ کمی باهاش صحبت کنید تا بلکه روحیه اش عوض بشه، شما رو خیلی قبول داره ، اگر بهش بگید ماست سیاهه قبول میکنه. پس ازش بخواهید کمی منظم باشه و به پدرش احترام بزاره، و افسرده نباشه. مرسی بخدا.
پایان پیام.

خب معمولا چنین موقعیت هایی رو با یک پیام کوتاه و اجمالی سر هم بندی میکنم تا مبادا سبب رنجش و یا ایجاد تصور غلط در والدین بشم ، و خدای ناکرده بی احترامی شده باشه.

جواب.
درود ، عرض ادب و احترام. سپاس که بفکر سلامت روح و روان فرزند دلبندتان هستید ، فقط لطفا خودتان را معرفی نمایید. اگر از بنده کمکی ساخته باشد کوتاهی نخواهم کرد.

پایان.

مدتی نشده بود که جواب داد .
.
اوااا ببخشید ، من مادر مهتابم.
نصیری . شماره شما رو از مدیریت هنرکده گرفتم


پاسخ
بروی چشم ، اطاعت امر می‌شود. .

خلاصه اون روز گذشت و دوشنبه درون هنرکده برخلاف همیشه ناچار به حضور غیاب شدم بلکه بفهمم هنرجو نصیری کدوم یکی هست. ولی همچین اسمی نبود توی لیست ، حتی مهتاب هم نداشتیم

اما توی کلاس روز چهارشنبه این اسم رو پیدا کردم. دختری ریز نقش ، چشمای درشت و نگاه غمناک ، افسرده و رنگ پریده . دلم براش سوخت . از دست برقضا اون رو به یاد آوردم، چون اولین جلسه وسط کلاس بی دلیل زده بود زیر گریه . اون حدود ۱۴ سال داشت ، زیر چشماش گود افتاده و کبود ، سبزه رو و زیبارو. اون روز انگار یکی از هنرجویان بهش متلک گفته بود که چرا اینقدر ریز نقش و کوچولو هست و شبیه جاسوئیچی زیر آیینه خودروی آقای معلم هستش. اونم زده بود زیر گریه.

بگذریم. بعد حضور غیاب ، حین تدریس چندباری اسمش رو آوردم و سریع و براق جواب داد و گل از گلش شکفت ، وارد فضای اصلی جلسه شد و با بقیه همراه شد و خوب معلوم بود که داره مبحث آموزشی رو پیگیری میکنه و حتی یکبار هم که زیر چشمی متوجه ی تقلا کردنش برای به کار انداختن خودکار شدم ، بی آنکه از بحث و توضیحات آموزشی فاصله بگیرم سمتش رفتم و خودکارم رو روی دفترش گذاشتم و اون زیر لب با خودش طبق معمول حرف میزد ، از اون دسته نوجوان هایی که با نجوای درون شون درگیر هستن و افکارشون بی اختیار به زبون آورده میشه و اطرافیان شون می‌شنوند که اون لحظه با خودش چه چیزی زمزمه کرده . اون زیر لب با خودش زمزمه کرد و گفت ؛
اِاِ از کجا فهمیدش خودکار میخوام ؟..!..

طبق معمول در یک ربع پایانی جلسات بحث آزاد داریم و من عمدا اون رو مخاطب قرار دادم . از انرژی های مثبت گفتم ، از اینکه توی طومار کشف شده در یک خمره درون یک قار در مصر یکسری از عقاید مصریان باستان نوشته شده بود و اونها معتقد بودن بعد مرگ روز حساب کتاب همگی به صف می ایستند و یک ترازو هم هست و هرکسی دل خودش رو روی یک کفه ترازو میزاره و سمت دیگرش یک پَچر از مرغ عشق هست ، و باید دلش سبک تر از پَر مرغ عشق باشه تا به بهشت بره . منظور اینکه کینه ، غم و غصه نداشته باشه توی دلش و شاد بوده باشه طی زندگانی. و بعد از اهمیت احترام به پدر مادر گفتم. و اینکه به این امر سفارش شده . و این لحظات اون خمیازه ای کشید و زیر لب زمزمه وار گفتش ؛
خودم پیامکش‌ رو دیدم. میدونم ماجرا چیه. ....

ظاهرا مادرش پیامک رو پاک نکرده بوده . خب بگذریم. زنگ خورد و همه تعطیل شدن. و حین رفتن سمت منزل ، نصیری رو دیدم همراه مادرش ، و ترمز کردم و سوار شدن چون تا یک‌جایی هم مسیر بودیم .

مادرش میگفت ؛
ببین آقای معلم چقدر با روحیه و خوش برخورد هستن ، یاد بگیر ازشون، نه اینکه اینجوری غمگین باشی و سرد . اصلا میدونی چیه ، الان آقای معلم برامون رمز موفقیتش رو میگه تا تو هم یاد بگیری

بعد با یک لحنی که انگار فرزندشون خنگ باشه و بخواد بچه گول بزنه ، ادامه داد و گفت ؛
مگه نه آقای معلم ؟...‌

مهتاب با قیض گفت ؛ آقای معلم نه!.. مگه بهت نگفتم که دیگه نگو آقای معلم. باید بگی استاد . بنده ی خدا ناسلامتی دانشگاه پردیس و فنی الزهرا تدریس میکنه بعد تو همش بهشون بگو آقای معلم ، آقای معلم .....

بعد زیر لب زمزمه وار قر قر زد و گفت؛ همیشه آبروی منو میبری . ایششش‌...


من گفتم ؛ خانم نصیری ، باید فرزندتان رو درک کنید و دوست خوبی باشید براش تا احساس تنهایی نکنه و اگر دلخوری رنجشر و یا گلایه ای داره بتونه بهتون بگه و خودخوری نکنه . گاهی ما بزرگترها می بایست نرمش بخرج بدیم . خب از دیدگاه بنده با توجه به عمری که از این فرصت ناب زندگانی نصیبم شده و با توکل به تجارب زیستی و بینش خودم میتونم بگم که این دنیا پر از زیبایی هاست ، پر از عشق ، محبت و فرصت هاست .
مهتاب زیر لب گفت ؛ کدوم فرصت؟ کدوم عشق ؟ کدوم زیبایی ؟... پس چرا من نمیبینم
جواب دادم : خب شاید باید جشم ها را شست . جور دیگر باید دید. شاید با چشم دل نگاه نکردی تا حالا . وگرنه دنیا پر از اتفاقات خوب و زیباست. طوری که کافیه به اطرافت خوب نگاه کنی تا عشق ، مهر محبت ، لطف خدا و عطوفت و بخشش رو ببینی .

در همین حین مادر و فرزند شروع به بحث کردن و من چیزی از حرف هاشون نمیفهمیدم . ولی هرچی بود دلم برای دخترک سوخت .

من پشت چراغ قرمز گفتم ؛
خانم نصیری ، بنظرم بهتره ابتدا از مهتاب جان پرسش بشه دلیل ناراحت بودنش چیه . بی شک دلیلی داره . ضمنن مقایسه کردن کاری اشتباه است . شما هم باید قدر مهتاب جان رو داشته باشید و نباید همش ازش گلایه کنید . خب مهتاب جان بگو ، می‌شنویم

مهتاب گفت: از صبح تا شب همش اتفاقات بد می افته . هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه . حتی فقط واسه این میام هنرکده که مادرم قر قر نزنه ، وگرنه به هنر علاقه ندارم.

من با تعجب پرسیدم اتفاقات بد؟ کدوم اتفاقات؟ دنیا به این زیبایی ، شهرمون به این زیبایی ، همشهری های مهربون ، طبیعت زیبا ، دوستان خوب ، همه چیز مثبته
(در همین لحظه پیچیدم درون خیابان سام ، بعبارتی همان خیابان سردار جنگل )

مهتاب ؛ کدوم عشق؟ همه از هم متنفرن، همه طلاق میگیرن، همه فقیرن ، همه عصبانی ،همه افسرده ، داغون، ناامید ،

من گفتم: شاید بخاطر این هست که فقط نیمه ی خالی لیوان رو میبینی . و نیمه ی پر لیوان رو نمیبینی مهتاب جان . خب اقتضای سن و ساله ، آدم‌های بالغ تر و بزرگ تر هرگز چنین منفی نگر نیستن ، و کارهای غلط و اشتباه انجام نمیدن ، منطقی تر هستن ، توی عصبانیت تصمیم گیری نمیکنن ، احساسی رفتار نمیکنن ، و ميدونند برای هر مشکلی یک راه حلی هست ....(در همین لحظه متوجه ی نگاه مردم درون پیاده رو و نگاه و توجه مادر و فرزند به سمت خاصی از خیابون سردار جنگل شدم ، انگار به حرفهای من گوش نمیدن ، و اتفاقی در حال وقوع هست چون توی آیینه چهره ی مهتاب رو میبینم که با دهان باز و چشمهای حیرت زده به سمت پیاده رو خیره شده و مادرش هم طوری داری خدا پیغمبر رو صدا میزنه که انگار با صحنه ي آخر زمانی مواجه شده .

نگاه کردم و دیدم یک خانم میانسال داره به شوهرش بحث میکنه ، کنار میوه فروش های حاشیه ی خیابان ایستاده و یک پیت بنزین دستش هست و یک فندک در دست دیگر .

بعدش هم اتفاقی افتاد که نمیدونم چطور باید شرح بدم ، بنزین رو ریخت روی خودش و از مردم رهگذر فاصله گرفت و شوهرش رو وسط خیابان در آغوش کشید و فندک زد .


من کوپ کرده بودم و به خودم لعنت می‌فرستادم که توی خودرو کپسول آتیش خاموش کن ندارم ، و رقص باله ی دو نفره ای در خیابان سردار جنگل در حال انجام بود میان شعله های سرکش آتش. و خب مهتاب زیر لب زمزمه کنان میگفت :
آره همش اتفاقات قشنگ ، همش عشق ، همش زیبایی ،

بعد با بغض ادامه داد ؛
طور دیگر باید دید ، چشمها را باید شست . زیر باران باید رفت . ....

و زد زیر گریه

من که شوکه بودم و ترجیح دادم طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده . ولی نمی تونستم . صحنه ای بشدت بد و آزار دهنده ای بود که روح و روان انسان رو خراش می‌داد.

الان از اون روز یعنی ۱۶ مرداد چند روزی گذشته ، در وهله ی اول به هم وطن هام تسلیت میگم و دلم میخواد هرگز چنین حادثه ای تکرار نشه . البته اسمش رو نمیشه حادثه گذاشت. بلکه خب عمدی و از سر درماندگی اتفاق افتاد . اینبار نه از طرف یک نوجوان ، بلکه از جانب یک فرد بالغ و عاقل . خب چی میشه که به این مرز از ناامیدی میرسه یک فرد . ؟... امروز من متوجه ی ماجرا شدم اون خانم خدا بیامرز با شوهرش اختلاف خانوادگی داشت و از هم جدا شده بودند، اون مرحوم ۴۶ سال داشت و همسرش ۵۲ سال . از کاسبین خیابان سام (سردارجنگل) بود و همه از به خوبی صحبت و یاد می‌کنند. اکنون هم با ۶۵ درصد سوختگی از سوانح سوختگی رشت به تهران انتقال دادنش . ظاهرا از یکدیگر جدا شده بودن و مبحث طلاق . و خانم اصرار به بازگشت به زندگی داشت . و می‌خواست مجدد آشتی کنند و شوهر قبول نمی‌کرد ‌ . خواهشن قضاوت نکنیم . چون ما از ریز ماجرا آگاه نیستیم. ضمنن متوجه شدم که بنا بر دلایلی اخلاقی و برای پیشگیری از الگو برداری غلط درون متن خبر به قسمت هایی که شوهر سابقش رو در آغوش کشید اشاره نشده .
اینم لینک خبر یکی از سایت ها .Link News لینک خبری حادثه

توضیح واضحات میدم تا مبادا برچسب سیاه نمایی و تبلیغ علیه کسی و یا جایی به این مطلب زده بشه . نکته نخست که بنده به هیچ وجه نقاط سیاه جامعه رو بزرگنمایی نمیکنم و بلکه فقط از مشاهدات شخصی خودم متن و مطلب تهیه میکنم و از اونجایی که حضرت آقا فرموده بودند هرگاه شخصی مردم را از شرایط ناامید و از مسولان دلسرد نماید دُژمن محسوب خواهد شد چه بداند ، چه نداند .

باید خدمتتان عارض شوم که این مطلب هیچ ربطی به مسولان نداشت ، لااقل بطور مستقیم نداشت و هیچ رد پایی از دلسردی و ناامیدی درونش نبود ، و اگر اختلافات زوجین این روزهای جامعه ما به طلاق و طلاق کشی میرسه و مردم و هم وطن ها اونقدر خشمگین بی اعصاب ، و افسرده و دلزده از زندگانی هستند ‌که مرگ رو نسبت به زندگیه با ذلت ، ترجیح میدن هیچ ربطی به فقر ، اعتیاد ، فحشا ، مشکلات مدیریتی و بیکاری نداره . بلکه اونها اصلا متوجه ی گرانی و فساد و دچار بیکاری و اعتیاد نیستند و بلکه از سر تنوع و شیطنت و بازیگوشی اقداماتی از قبیل خودکشی رو انجام می‌دهند. تا زندگی شون کمی رنگ و بوی هیجان بگیره . وگرنه همگی شعار مشترکی دارند و یکصدا میگن که غصه واسه قصه هاست .
خب اکنون اینکه شما دلیل نوشتن چرت پرت های پارگراف بالایی رو درک کرده باشید یا نه ، بستگی به خودتون داره و هوش و زیرکی و تجربه تون نسبت به افرادی معمولی مثل بنده ولی با شرایط خاص و زیر ذره بین . اینکه فرمایشی قلم به دست بگیرم در مرام و مسلک بنده نیست و این مهم که عاشق و حامی و فدایی مردم هم وطن و میهن و آب و خاکت باشی ولی دشمن محسوب بشی مقوله ی عجیب و دارای پارادوکسی محسوب میشه. منظور از پارادوکس همون تضاد و وارونگی حقیقت هستش . البته بنده گفتنی ها رو همیشه گفتم و بازم خواهم گفت و عبایی ندارم ، البته سربسته و محترمانه . آنکه گوش شنوا داشت شنید .

ا
خب با توجه به‌ لینک میتونید متن خبر رو خودتون بخوانید . و من خانه ام در چند متری محل حادثه بود و پشت فرمان با چشمان خودم شاهد بودم . و خب نمی دونم چی باید بگم . فقط اینکه تمام مسیر داشتم حرفهای خوشگل می‌زدم ولی آخرش چنین ختم شد برام دلسرد کننده بود ، بیچاره مهتاب ‌ .
رنگ به رخسارش نبود .

 متن های  کوتاه در مورد تابستان  

به ادامه مطلب بروید ...

کلیپ وایرال‌ شده از صدای جادویی یه زباله گرد رو دیدم . و.‌‌‌‌ ...
واقعا متاثر شدم -تا ما برگردیم به اصل خویش!/ نماند از دل افسرده توان و سپید گردد سرو ریش؟


           ♥︎متن انگیزشی ♥︎

    ماجرا از جایی شروع شد که...‌.‌

   


دریافت
مدت زمان: 59 ثانیه


 

علی سورنا    ، رپ فارس ،  فلوی مختص خودش  سبب  محبوبیت  وی در میان  طرفداران  بسیاری  در سال‌های  اواخر دهه هشتاد و   اوایل دهه نود  شد .      وی فارغ التحصیل رشته برق صنعتی  بوده و تحصیلات متوسطه و دیپلم خود را در هنرستان  اخذ نمود . او برادر کوچکتر از خود دارد و  نمی توان از وی  کارهای  متوسط  توقع داشت ،  زیرا اکثرا  کارهای وی   قوی تر از سطح معمول  است  و وی  سبک و سیاق  و نگرش مختص خود را  در رپ  پیاده نموده و سبب  تفاوت  قابل توجهی  در کیفیت آثار وی شده .  قابل ذکر است که معمولا روال بر این صورت  است که درون  یک آلبوم  هر هنرمندی   چندین اثر  اصلی و قوی  وجود دارد ، و چند ترک و آهنگ بعنوان  جوری بار ،  و پر کردن  لیست نامبر  تراک ها   نیز به آن افزوده می‌شود.    تمام سه تراک در این مطلب   از  موارد  غیر اصلی  آثار  وی  محسوب می‌شوند  و  مبادا  بواسطه ی این تراک ها  پیرامون کی  قضاوت نمایید .      این  متن و مطلب  توسط  یه دختر  دهه شصتی   از  تهرانپارس      یعنی   من،   yegane_mim    یگانه میم    به این وبلاگ  پیوست  داده شده  است .     از  مدیر وبلاگ بخاطر پست گذاشتن این مطلب پیشاپیش تشکر میکنم . 
دریافت
مدت زمان: 42 ثانیه


 

 


دریافت
مدت زمان: 2 دقیقه 31 ثانیه


 

شهروز براری نویسنده

 

   

    ترانه ای به زبان فرانسوی


 

داستان نویسی     

  زبان اسکاندیناوی 


 

  مجسمه و تندیس  عجیب فراعنه .   انگار  هر طرف  میچرحه  داره بهت نگاه میکنه  و وقتی آخرش نور می‌تابد  جاب  میشه.   


دریافت

 

  پیدا شدن مومیایی عجیب  .   قضاوت با شما ...


 

  پیدا شدن موجودی عجیب و لابراتواری   .  کد داره  روی  پیکرش .    


 

  واسه همینه  که نمیزارن  همراه خودکار   داخل بهارستان  مجلس  شورای  اسلامی  بشه  کسی. 


 

  پرو کنزی .یکی از زیر مجموعه های  تل کنزی‌   محسوب  میشه .   تل کنزی‌  یعنی  حرکت اجسام  با نیروی ذهن و تمرکز.     .   اون  دوستی  که  نوشته     جن و شیاطین    ،   بهتره کمی  مطالعه کنه .  مقاله بخونه .  چون این موارد خیلی  قدیمی و ساده هستند .     التماس  مطالعه 


 

  هرکی  تونست  نخ   رو پیدا  کنه    بخش  جایزه  یه کتاب به قلم   عباس معروفی    به نام سمفونی  مردگان  میدم

 


 

  قضاوت باشما .


    فایل پی دی اف گور به گور کلیک نمایید دریافت
عنوان: پی دی اف رمان
حجم: 5.71 مگابایت
توضیحات: ادبیات داستانی


دریافت
عنوان: پی دی اف درخت زیبای من
حجم: 2.28 مگابایت
توضیحات: فایل پی دی اف ادبیات داستانی
 


دریافت

 بر حسب تصادف و رندوم .  


   

  

  شیطان چیست  و آیا  واقع گرایانه  میبایست  به آن  پرداخت  یا  که شاید   شیطان چیزی نیست جز آن نیمه تاریک وجودی خودمان 


 

 

 

 

 به روی مربع قرمز  زیر تاریخ  کلیک کنید ، داستان کوتاه

  شهروز براری نویسنده بالاسر  پیکر بی‌جانی  ایستاده بودم  که  موج  دنباله ی حریر  شال صورتی اش را  تکان میداد  ....

 

داستان چیست ، و مفاهیم کلی داستان نویسی .  برگزیده های مقالات برتر عرصه نویسندگی ، سطح مبتدی ‌ داستان چیست
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف

جایزه ادبی مهرگان یا جایزه مهرگان ادب جایزه ایست ادبی که همه ساله در مهرماه برگزار می‌شود. مهرگان تنها جایزه غیردولتی است که در حوزه محیط زیست و علم نیز جایزه اهدا می‌کند.[۱]

  کتاب های شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری را از نشر کتاب سبز تهیه نمایید    کتاب  های چاپ شده از شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری صیقلانیشین براری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی        

 

  سرباز اوکراینی که فارسی حرف زدن را کمی بلد است . 


  روحت شاد و یادت گرامی .      کاش  تا بودی   بیشتر  توجه  می‌کردند به شما .  چطور می‌شود یک فرد موفق   و  مرفه و مشهور و محبوب      انقدر   افسرده و ناامید و ناراضی باشد که اقدام به خودکشی کند؟    ما از بس غرق  سختی ها شده ایم که به بهداشت روانی و سلامت روحی  خود  توجهی نمی‌کنیم.  و این امر سبب آسیب های  سختی می‌شود  و در  مرور زمان  گریبان گیرمان می‌شود و در یک دست انداز روحی و چالش عاطفی  و  یا یک بازی جدید از بازی‌های  روزگار   و به وقت تنگنا و سختی   به سراغمان آمده و   میزان یاس و ناامیدی را چندین برابر می‌کند  و سبب  وقوع تبعات  منفی می‌شود.    بنده هیچ  قضاوتی  در قبال مرحوم نمیکنم ‌        روحت شاد   بانو . کاش فرزندی داشتی .   ولی  خب  از  واجبات داشتن فرزند در ایران    داشتن  همسر است .    شما  فقط  دوست داشتید  صاحب فرزند باشید    ولی   پس چرا   مجرد؟    خب  سخت  است  کشف  دلیل شما برای چنین اقدامی .      ایران در غمتان   اندوهگین شد .    روحت  قرین رحمت  ..      شین براری .   


 

 


درود و عرض ادب و احترام . 

دایسایوفسکی

روزبه معین (زاده ۳ مرداد ۱۳۷۰[۱] تهران)، نویسنده، رمان‌نویس، نمایش نامه نویس، و کارتونیست اهل ایران است. او فعالیت حرفه‌ای خود را با نوشتن نمایشنامه آغاز کرد و سپس به نوشتن رمان روی آورد.[۲]

روزبه معین
Rouzbeh Moein.jpg
زادهٔ
۳ مرداد ۱۳۷۰ ‏(۳۰ سال)
ملیت
ایرانی
تحصیلات
لیسانس مهندسی شیمی از دانشگاه اراک
دبیرستان البرز
پیشه
نویسنده، نمایشنامه‌نویس
آثار
فهرست
هنگامی که باران پیانو می‌نوازد
قهوهٔ سرد آقای نویسنده
زندگی‌نامه و فعالیت
کتاب‌شناسی
پیوند به بیرون

یکی بود و دیگری نبود....

گلچین متن طولانی غمگین


با این تست روانشناسی میزان افسردگی خود را بسنجید

۵+۱ شعر زیبا و دلنشین درباره زندگی از شاعران معروف جهان

نازخاتون دقمرگ شد! | شبکه اجتماعی کتاب

دریافت داستان کوتاه فایل pdf  رمان مجازی به مدیریت شهروز براری صیقلانی
عنوان: داستان کوتاه شین براری حجم: 3.88 مگابایت

داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوش

گنج‌های گمشده هیتلر

باران وحشی می‌بارد

داستان کوتاه ادبی انتقام سخت        شین براری

انتقام سرد

Una storia d'amore Il ragazzo era stanco. Il ragazzo non era

رضا بهروزی      جشنواره قدر        Hamboodah.com      

من هفته

از انسان بودن خسته شده ام.

همسایه دیوار به دیوار من، مجری یکی از شبکه های تلویزیونی است. هر شب ساعت نُه می توانم از شبکه پنج جویای احوالش باشم. یک مرد چاق با چشمان از حدقه بیرون زده و نگاهی شبیه مردهای همجنس باز. البته در تلویزیون کمی خوشکلتر است. همسایه طبقه پایینی یک خانم مجرد است که تازه به این ساختمان نقل مکان کرده. این خانم را تابحال ندیده ام اما گمان می کنم احتمالا از آن خانم های باکلاس و شیک پوش  امروزیست. شاید گزینه جدیدم برای ازدواج باشد، نمی دانم!

با کمک گوشی پزشکی و به لطف سازنده این ساختمان به راحتی می توانم ساعت ها خودم را با گوش دادن به حرف های روزمره همسایه ها سرگرم کنم. همسایه کناری ام، همان مرد مجری به تازگی یک تابلو گران قیمت خریده، از آن تابلوهایی که مرد های لخت رویش نقاشی شده اند. تابلوهای خانه مجری را اتفاقی وقتی درِ خانه اش باز بود دیدم. همه شان مرد های لخت بودند. اگر مجری همجنس باز نیست پس چه علاقه ای به نقاشی های مردان لخت دارد؟!

 دیروز با زنش سر مهمانی رفتن دعوایش شده بود. داشتم تصور می کردم با آن چشم های درشتش وقتی سر آدم داد و فریاد می کند چقدر باید ترسناک باشد. چند روز پیش یک آبسردکن خریده بودند و سر محل نصبش با همسرش به توافق نمی رسیدند.

همسایه طبقه بالایی اما زیاد ماجرای خوشی برای تعریف کردن ندارد. اگر گوشی را به سقف بچسبانم اکثر اوقات صدای چرخیدن چرخ ویلچر را می شنوم و گاهی اوقات صدای غر غر کردن پیرزن هنگام قرار دادن لگن زیر پای پیرمرد. با آمدن همسایه طبقه پایینی می توانم گوشی را به کف ساختمان خودم یعنی سقف همسایه طبقه زیرین بچسبانم و صدای راه رفتنش را نیز بشنوم. زیاد صحبت نمی کند. موقع راه رفتن صدای تق تق کفش پاشنه بلندش را می توانم بشنوم. امروز مانند قدیم برایش یک نامه می نویسم. شاید اینگونه راحت تر بتوانم دلش را ببرم. یک نامه می نویسم و آن را روی بالکنش پرت می کنم. صبح که به گل هایش آب می دهد قطعا نامه را را هم می بیند.

صدای دعوای همسایه کناری حواسم را پرت می کند. صدای داد و قال و شکستن ظرف و ظروف مثل فیلم ها. بیچاره مجری امشب باید با سر شکسته یا مثلا چشم کبود اخبار بگوید. زن مجری قهر می کند، در را می کوبد و می رود. حتما می رود خانه مادرش، یا شاید هم می رود یک هتل پنج ستاره. الان می توانم قیافه مجری را تصور کنم. چشمان قلمبه اش قلمبه تر شده و به تابلوی جدیدش خیره شده.

خودکار را بر می دارم و نامه را می نویسم: «اسم من سیامک است، همسایه شما. من به تازگی متوجه شده ام که شما تنها زندگی می کنید. اگر دوست داشته باشید می خواهم شما را از تنهایی در بیاورم. من به شما وفادار می مانم.» نامه را موشک می کنم و پرتاب می کنم. موشک کاغذی بر می گردد و به سمت بالکن مرد مجری می رود. در نامه چه چیزهایی نوشته بودم؟ درست خاطرم نیست. خدا کند مجری نامه را نخواند، ای کاش در نامه نوشته باشم برسد به دست خانم طبقه پایین...       صدای  زنگ  خانه.....

از چشمی  درب  نگاه  میکنم،  مرد چاق همسآیه  با  برق  نگاه  معناداری  پشت  درب  ایستاده و 

چهره مشتاق و لبخند پلیدی بر لب دارد،   دستانش را به هم میمالد و با شلوارک و یک بالشت زیر بغل  امده........

چوک ۱۳۰ رایگان مجله‍ ادبی دریافت
عنوان: ماهنامع چوک با اثری از شین براری نسخع ۱۳۰
حجم: 10.8 مگابایت
توضیحات: ،شتروز براری صیقلانی

 

گزارش گروه چهره ها رکنا، جوانه دلشاد بازیگر نام آشنای سینما و تلویزیون ایران که این رزوها برای تفریح به دریاچه مهارلو سفرکرده است فیلم کوتاهی را ازخودش منتشرکرد.

 

لینگ  و  آدرس ودانلود مجله وداستان و کتاب و وبلاگ  

 فایل کامل رمان  سفر در زمان عاشقی  بشکل های  pdf   و  apk  و epub اشتراک گذاشتم به ادامه مطلب بروید....

     فایل کامل رمان دون جوانی رو  در قالب  pdf   و دو  فرمت دیگر  بازنشر کردم.  به ادامه اش بروید. 

   عینک کجبینی   نقاب بدبینی    

نوشته های خاله آذر     موضوع ؛  تغییر تحول در دستخط  از  ابتدا تا  اکنون    _ از  الفبا  تا  ویزیت و نسخه های بیماران در مطب 

      

 لبخندهایش،   قد و بالاش ،   لحن صداش،  برق نگاش ، شیوه ی  خندیدناش،  اون رو واسه  من  انگار آفریده خدا....     ..(به ادامه مطلب بروید...) ...

  نظر خودمو راجع به اثر ادبیات داستانی  پستوی شهر خیس مینویسم. 

 

..شین براری

مقدمه :

تغ_یر ناگهانی یه زندگی


      نوشته های خاله آذر 

نیکلاس گوگولي  رمان نویس روسی 

شعر سیب از زایش تا  امروز 

مطالب جامع،  مفید، ادبیات، شعر،شاعرین،تعاریف،مفاهیم،شاهنامه،مثنوی،ایرج میرزا،هفت خان اسفندیار،نشانه های نگارشی،نوروزنامه،موج نو،الهی نامه عطار،فخرالدین عراقی،عبیدزاکانی،وحشی بافقی،و....

دانلود فایل pdf داستان کوتاه و  رمان  و کتاب الکترونیکی و  مجله و ماهنامه ادبیات داستانی چوک...

آموزش نویسندگی خلاق   هفت ابزار برای نوشتن

اراجیف نامه مغزدار      (داستانک  اول=  چاه نفت،  و انقلاب و پسرکی بنام شین )  داستانک دوم_(  اراجیفنامه  ~ نقدهای سیاسی طنزنویس های  سبک سرانه و ولی مغز دار)

اسم داستان عاشقانه؛  من بازیگری بلدم..     نویسنده ؛  بداعه نویسی های بی ویرایش  شین براری

ب   بیوگرافی و آثار و رزومه  سَلمان رشدی ،  نویسنده اثر ممنوعه آیات شیطانی       

این داستان کوتاه خلاق و ممنوعه رو از آرشیو شین براری پیدا کردم  اما  صددرصد جدیده چون داخلش کد های وقایع خرداد 99 مشاهده میشه.  

داستانک و نظرات و خاطره     

آشنایی با مکتب فرا واقع گرایی 

روزنوشت های تخیلات یک دیوانه 

واااای  که چقدر شبیه قصه ی ایران ما هست این داستان جذاب و خاص،  بقلم توانمند   شهروز براری    1394 

یادداشت غزاله علیزاده پیش از خودکشی

دستی را که روی کتفم مینشید پس میزنم و با غیظ به چهره ی نگرانش نگاه میکنم... -تو اینجا چیکار میکنی…؟

صدای بسته شدن در راکه میشنوم نفس راحتی میکشم...انگار رفته است! -شهرام خندت واسه چیه…؟میدونی که اعصاب درست درمون ندارم حرفتو بزن میخوام بخوابم! صدای خنده اش قطع میشود ومن میتوانم چهره ی جاخورده از لحنم را تجسم کنم..

صدای زنگ در بلند میشود...دست های مشت شده ام را از روی میز برمیدارم و برای آخرین بار به آینه ی مقابلم نگاه میکنم...سیاهی چشمانم برق میزند...مثل تمام وقتهایی که طعمه ی مناسب جلوی چشمانم تاب میخورد...اینبار دختر یکی از سرمایه گذاران ب


رشت این شهر خیس، سمت رودخانه ی زر ، در پیچ و خم محله ی ضرب ، درون باغ هلو 

سکوت  سکوت    ،  صدای مضطرب و لرزان  افکارم،   کاملا عجین  شدم با خودم،   خسته از سه وعده تجاوز  ،  تشنه ی مرگ و رهایی روحی بیقرار از کنج اسارت این قفس و تنم.... 

 

     Newsbooknew papar     

دانی که چرا راز دلم را با تو نگویم؟   چون. طوطی صفتی،   طاقت اسرار نداری. اما

    معرفی یک اثر ادبیات داستانی. سبک. مدرنیته. مخاطب. خاص. اا

پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد..
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم.. شهروز براری صیقلانی

آرشام  دلارام ♥صفحه   ۲۱★  رمان خیس ★     


 

 از صفحه ۱۰ تا ۲۰    رمان عاشقانه   شین براری صیقلانی   بازنشر 

  از صفحه ۱ تا ۱۰ رمان دلارام و آرشام  از شین براری  بازنشر 


  د  قصه ی ما یه مردِ..آرشام..مردی ک

  بخدا سبب  سر افکندگی و جای بسی شرمندگیه   که کارمون به چنین   مطالبی میرسد

 

 تصویر جمعی از هنرجویان هنرکده. شهر ری 

  روایتی عجیب ولی واقعی  

این زندگینامه ای حقیقی نویسنده علیرضا مظلومی. ست که پر از. جبر روزگار و مردمان ناسازگار....